عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
چو جان ز قدس سرازیر گشت با دلریش
که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش
فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد
نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش
ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسی آمده بره در پیش
هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد
فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش
یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند
یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش
بلاف کرد گهی دعوی الو هیت
گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش
یکی بعالم عقل آمد و مجرّد شد
یکی باوج علا شد بآشیانه خویش
یکی چو فیض میان کشاکش اضداد
اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش
که تا سفر کند از خویشتن بخود در خویش
فتاد در ظلمات ثلاث و حیران شد
نه راه پیش نه پس داشت ماند در تشویش
ز حادثات و نوایب به بر و بحر افتاد
بلند و پست بسی آمده بره در پیش
هم از مقام و هم از خویشتن فرامش کرد
فتاد در ظلمات حجاب مذهب و کیش
یکی بچاه طبیعت فرو شد آنجا ماند
یکی اسیر هوا گشت و شد محال اندیش
بلاف کرد گهی دعوی الو هیت
گهی گزاف سخن گفت از حد خود بیش
یکی بعالم عقل آمد و مجرّد شد
یکی باوج علا شد بآشیانه خویش
یکی چو فیض میان کشاکش اضداد
اسیر بی دل و بیچاره ماند در تشویش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
ای که میجوئی برون از خویشتن دلدار خویش
در درون جان تست از خویشتن جویار خویش
پردهٔ دلدار تو جویای دلدار تو است
جستجو بگذار تا بینی رخ دلدار خویش
گر نداری تو بصر وام کن از وی بصر
تا به بینی در درون جان خود دلدار خویش
از گل رویش درون خویش را گلزار کن
زین گلستانها گذر کن باش خود گلزار خویش
بگذر از دری که آب و گل بود بنیاد آن
مسکن از دل ساز و از جان دار با خوددار خویش
از دل و جان ساز دارو باش خود هم جان و دل
هم دار خویش باش و هم تو خود دیار خویش
گر تجارت میکنی خود را بیار خود فروش
تا زیانت سود گردد باش خود بازار خویش
بیبصیرت کار کردن پشت برره کردنست
رو بصیرت کن پس روی کن در کار خویش
بار بر کس گر نهی دوش خودت گردد گران
دوش خودخواهی سبک بر کس میفکن بار خویش
در حقیقت هست آزار کسان آزار خود
بگذر از آزار کس فارغ شو از آزار خویش
فیض را بس زار دیدم گفتمش زار کهٔ
گفت حاشا یار من من زار خویشم زار خویش
در درون جان تست از خویشتن جویار خویش
پردهٔ دلدار تو جویای دلدار تو است
جستجو بگذار تا بینی رخ دلدار خویش
گر نداری تو بصر وام کن از وی بصر
تا به بینی در درون جان خود دلدار خویش
از گل رویش درون خویش را گلزار کن
زین گلستانها گذر کن باش خود گلزار خویش
بگذر از دری که آب و گل بود بنیاد آن
مسکن از دل ساز و از جان دار با خوددار خویش
از دل و جان ساز دارو باش خود هم جان و دل
هم دار خویش باش و هم تو خود دیار خویش
گر تجارت میکنی خود را بیار خود فروش
تا زیانت سود گردد باش خود بازار خویش
بیبصیرت کار کردن پشت برره کردنست
رو بصیرت کن پس روی کن در کار خویش
بار بر کس گر نهی دوش خودت گردد گران
دوش خودخواهی سبک بر کس میفکن بار خویش
در حقیقت هست آزار کسان آزار خود
بگذر از آزار کس فارغ شو از آزار خویش
فیض را بس زار دیدم گفتمش زار کهٔ
گفت حاشا یار من من زار خویشم زار خویش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
عالم چو خاتمیست که این است عشق قص
از قصهاست قصهٔ عشق احسن القصص
حق در کلام خویش بآیات مستبین
در شأن عشق و رتبه عالیش کرد نص
ارواح ما ز عالم قدسست و کان عشق
محبوس در بدن شده کالطیر فی القفص
روزی چو کرد حصه مقسم قرار داد
خون جگر وظیفهٔ عشاق زان حصص
بس دور شد که دور فتادیم ز اصل خویش
طول النوی بحر عنا هذه الغصص
عاشق فنای خویش طلب میکند مدام
اهل عزیمتست نمیجوید او رخص
از قصهاست قصهٔ عشق احسن القصص
حق در کلام خویش بآیات مستبین
در شأن عشق و رتبه عالیش کرد نص
ارواح ما ز عالم قدسست و کان عشق
محبوس در بدن شده کالطیر فی القفص
روزی چو کرد حصه مقسم قرار داد
خون جگر وظیفهٔ عشاق زان حصص
بس دور شد که دور فتادیم ز اصل خویش
طول النوی بحر عنا هذه الغصص
عاشق فنای خویش طلب میکند مدام
اهل عزیمتست نمیجوید او رخص
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
عبرت بگیر ای دل ازین دهر پر غصص
ز احوال انبیا و سلاطین شنو قصص
بنگر چها ز قوم کشیدند انبیا
بس جرعهای خون که کشیدند از غصص
حق کرد بر خواص مو کل بلای خویش
قسمت زیاده داده کسی را که بود اخص
شاهان نگر که با دل پر حسرت از جهان
رفتند سوی گور ز قصر مشید جص
دانا در اینجهان ننهد دل تنش در و
چون جان اوست در تن چون مرغ در قفص
بر راستی کار جهان این دلیل بس
کو کرد بر جفاش بکردار خویش نص
فریاد میکند که من اینم مخور فریب
از بهر خود مجوی در آمیزشم رخص
پنهان نمیکند بدی خود چو اهل غدر
پیدا و روشن است بدیهاش چون برص
ای فیض قسمتیست معدّل نعیم و غم
بر اهل نشأتین مساوی بود حصص
ز احوال انبیا و سلاطین شنو قصص
بنگر چها ز قوم کشیدند انبیا
بس جرعهای خون که کشیدند از غصص
حق کرد بر خواص مو کل بلای خویش
قسمت زیاده داده کسی را که بود اخص
شاهان نگر که با دل پر حسرت از جهان
رفتند سوی گور ز قصر مشید جص
دانا در اینجهان ننهد دل تنش در و
چون جان اوست در تن چون مرغ در قفص
بر راستی کار جهان این دلیل بس
کو کرد بر جفاش بکردار خویش نص
فریاد میکند که من اینم مخور فریب
از بهر خود مجوی در آمیزشم رخص
پنهان نمیکند بدی خود چو اهل غدر
پیدا و روشن است بدیهاش چون برص
ای فیض قسمتیست معدّل نعیم و غم
بر اهل نشأتین مساوی بود حصص
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
عشق دردیست از خزانهٔ خاص
عشق را کی دهند جز بخواص
جهد کن تا ز اهل عشق شوی
که به جز عشق نیست راه خلاص
گر فلاطونی و نداری عشق
عامی عامی نهٔ ز خواص
عمر بیعشق اگر گذشت ترا
اوفتادی ولات حین مناص
عام باشی و عشق هست ترا
میشوی عنقریب خاص الخاص
اهل علمی که خالی از عشقند
علماشان مخوان بگو قصاص
فیض اگر عاشقی سخن بس کن
گفتگو را بمان بقاضی وقاص
عشق را کی دهند جز بخواص
جهد کن تا ز اهل عشق شوی
که به جز عشق نیست راه خلاص
گر فلاطونی و نداری عشق
عامی عامی نهٔ ز خواص
عمر بیعشق اگر گذشت ترا
اوفتادی ولات حین مناص
عام باشی و عشق هست ترا
میشوی عنقریب خاص الخاص
اهل علمی که خالی از عشقند
علماشان مخوان بگو قصاص
فیض اگر عاشقی سخن بس کن
گفتگو را بمان بقاضی وقاص
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
توشه عام و بنده بنده خاص
خدمتت را غلام با اخلاص
گر نوازیم از خواص شوم
ور کشی در غمم ز خاص الخاص
هر که در چون تو شاهدی دل بست
تا سر و جان بتاخت نیست خلاص
دو جهان شد مسخر حکمت
تا که بر وحدت تو باشد ناص
میکشد هر کجا که میخواهد
عاشقان را گرفته عشق نواص
هر دلی کو بدام عشق افتاد
نیست او را نه زان مفرنه مناص
شاهدان خلق را شهید کنند
نه بر ایشان دیت بود نه قصاص
زانکه عشاق کشته عشقند
عشق را جایز است قتل خواص
سخن فیض چون شکر گردد
زان لب لعل گردهیش مصاص
خدمتت را غلام با اخلاص
گر نوازیم از خواص شوم
ور کشی در غمم ز خاص الخاص
هر که در چون تو شاهدی دل بست
تا سر و جان بتاخت نیست خلاص
دو جهان شد مسخر حکمت
تا که بر وحدت تو باشد ناص
میکشد هر کجا که میخواهد
عاشقان را گرفته عشق نواص
هر دلی کو بدام عشق افتاد
نیست او را نه زان مفرنه مناص
شاهدان خلق را شهید کنند
نه بر ایشان دیت بود نه قصاص
زانکه عشاق کشته عشقند
عشق را جایز است قتل خواص
سخن فیض چون شکر گردد
زان لب لعل گردهیش مصاص
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
سمآء الناس المعشاق ارض
لهم فی ارضهم طی و فرض
سماء العاشقین ذات طی
و للناس لها طول و عرض
فلو للناس فی الغد فیض ارض
لنا فی قبضه الیوم ارض
و ارض العشق فیحاء عجیب
ففی الطی لها طول و عرض
فلو بذل الدراهم فرض قوم
فبذل الروح للعشاق فرض
فلو تبدیل ما کان قرضا
لنا تبدیل عین الذات قرض
الایا فیض امسک حسبک الان
و حسب القوم مما فاض عرض
لهم فی ارضهم طی و فرض
سماء العاشقین ذات طی
و للناس لها طول و عرض
فلو للناس فی الغد فیض ارض
لنا فی قبضه الیوم ارض
و ارض العشق فیحاء عجیب
ففی الطی لها طول و عرض
فلو بذل الدراهم فرض قوم
فبذل الروح للعشاق فرض
فلو تبدیل ما کان قرضا
لنا تبدیل عین الذات قرض
الایا فیض امسک حسبک الان
و حسب القوم مما فاض عرض
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
غم با دلت آشناست ای فیض
جانت هدف بلاست ای فیض
هر درد و غمی که روز و شب زاد
بر جان و دلت قضاست ای فیض
هر فتنه که از سپهر آید
اندر سر تست جایش ای فیض
خم و دردی که از حبیبت
بی مرهم و بی دواست ای فیض
چه زخم و چه درد هرچه او کرد
هم مرهم و هم شفاست ای فیض
رد تو دوا غم تو شادیست
چون روی تو با خداست ای فیض
حاشا که ز غم کنی شکایت
دانی چو غم از کجاست ای فیض
جانت هدف بلاست ای فیض
هر درد و غمی که روز و شب زاد
بر جان و دلت قضاست ای فیض
هر فتنه که از سپهر آید
اندر سر تست جایش ای فیض
خم و دردی که از حبیبت
بی مرهم و بی دواست ای فیض
چه زخم و چه درد هرچه او کرد
هم مرهم و هم شفاست ای فیض
رد تو دوا غم تو شادیست
چون روی تو با خداست ای فیض
حاشا که ز غم کنی شکایت
دانی چو غم از کجاست ای فیض
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
عمر تو همه هباست ای فیض
درد دینت کجاست ای فیض
بهر دنیا مباش غمناک
تا در نگری فناست ای فیض
روی دل ازینجهان بگردان
بنگر که چه در قفاست ای فیض
خود میدانی که در قیامت
ز آشوب و بلا چهاست ای فیض
چون کار ز دست ما برون شد
دردیست که بیدواست ای فیض
ما نا مفتون شاهدانی
رنگ ز ردت گواست ای فیض
کردم بطبیب حال خود عرض
گفت از اثر است ای فیض
گفتم که هوا ز سر بدر شد
گفتا هوا بجاست ای فیض
غافل منشین ز فتنهٔ نفس
این نفس تو اژدهاست ای فیض
بگذار حدیث نفس و بگذر
بس شر که ز گفت خواست ای فیض
درد دینت کجاست ای فیض
بهر دنیا مباش غمناک
تا در نگری فناست ای فیض
روی دل ازینجهان بگردان
بنگر که چه در قفاست ای فیض
خود میدانی که در قیامت
ز آشوب و بلا چهاست ای فیض
چون کار ز دست ما برون شد
دردیست که بیدواست ای فیض
ما نا مفتون شاهدانی
رنگ ز ردت گواست ای فیض
کردم بطبیب حال خود عرض
گفت از اثر است ای فیض
گفتم که هوا ز سر بدر شد
گفتا هوا بجاست ای فیض
غافل منشین ز فتنهٔ نفس
این نفس تو اژدهاست ای فیض
بگذار حدیث نفس و بگذر
بس شر که ز گفت خواست ای فیض
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
عشقت ره و رهنماست ای فیض
جز عشق رهی کجاست ای فیض
در عشق به بین جمال مقصود
عشق آینه خداست ای فیض
جان و دل ما بعشق باقیست
عشق آب حیات ماست ای فیض
هم در ره عشق کان شادیست
غمهای دگر بلاست ای فیض
از عشق طلب هر آنچه خواهی
کو معدن هر عطاست ای فیض
ز عشق توان ز فتنه رستن
عشق آفت فتنهاست ای فیض
در عشق گریز و در غم عشق
جز عشق همه فناست ای فیض
پیوسته ز عشق فیض جو فیض
کو منبع فیضهاست ای فیض
جز عشق رهی کجاست ای فیض
در عشق به بین جمال مقصود
عشق آینه خداست ای فیض
جان و دل ما بعشق باقیست
عشق آب حیات ماست ای فیض
هم در ره عشق کان شادیست
غمهای دگر بلاست ای فیض
از عشق طلب هر آنچه خواهی
کو معدن هر عطاست ای فیض
ز عشق توان ز فتنه رستن
عشق آفت فتنهاست ای فیض
در عشق گریز و در غم عشق
جز عشق همه فناست ای فیض
پیوسته ز عشق فیض جو فیض
کو منبع فیضهاست ای فیض
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
سوی ما میکنی نگه بغلط
دل ما می بری ز ره بغلط
با دلم لطف اگر کنی سهلست
می کند آدمی گنه بغلط
رغم من سوی غیر مینگری
دل من می کنی سیه بغلط
گر مرا دیگری ز کوچه مقصود
نگه خود میکنی تبه بغلط
باز گردی ز کوچه مقصود
گر دوچارم شوی بره بغلط
شاه فرمان روا توئی ایجان
دیگران راست نام شه بغلط
نیست جای سپاه غم دل من
این طرف آمد این سپه بغلط
لطفت از بهر غیر عمداً هست
فیض را نیست هیچگه بغلط
دل ما می بری ز ره بغلط
با دلم لطف اگر کنی سهلست
می کند آدمی گنه بغلط
رغم من سوی غیر مینگری
دل من می کنی سیه بغلط
گر مرا دیگری ز کوچه مقصود
نگه خود میکنی تبه بغلط
باز گردی ز کوچه مقصود
گر دوچارم شوی بره بغلط
شاه فرمان روا توئی ایجان
دیگران راست نام شه بغلط
نیست جای سپاه غم دل من
این طرف آمد این سپه بغلط
لطفت از بهر غیر عمداً هست
فیض را نیست هیچگه بغلط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
غیر عشق رخ دلدار غلط بود غلط
هرچه کردیم غیر این کار غلط بود غلط
هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا
جز حدیث لب دلدار غلط بود غلط
کاش اول شدمی از دو جهان بیگانه
آشنائی به جز آن یار غلط بود غلط
اینکه گفتند وفائی بجهان میباشد
ما ندیدیم وفادار غلط بود غلط
یار غمخوار وفادار به جز دوست نبود
سخن یاری اغیار غلط بود غلط
هوس گلشن فردوس سبک بود سبک
عشوه دنیی غدار غلط بود غلط
ای برادر ز من راست شنو حرف درست
هرچه جز یار و غم یار غلط بود غلط
فیض جز عشق و غم عشق دیگر چیزی نیست
کار دیگر به جز این کار غلط بود غلط
هرچه کردیم غیر این کار غلط بود غلط
هر چه گفتیم و شنیدیم خطا بود خطا
جز حدیث لب دلدار غلط بود غلط
کاش اول شدمی از دو جهان بیگانه
آشنائی به جز آن یار غلط بود غلط
اینکه گفتند وفائی بجهان میباشد
ما ندیدیم وفادار غلط بود غلط
یار غمخوار وفادار به جز دوست نبود
سخن یاری اغیار غلط بود غلط
هوس گلشن فردوس سبک بود سبک
عشوه دنیی غدار غلط بود غلط
ای برادر ز من راست شنو حرف درست
هرچه جز یار و غم یار غلط بود غلط
فیض جز عشق و غم عشق دیگر چیزی نیست
کار دیگر به جز این کار غلط بود غلط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
روی دل سوی هوا کردم غلط
جاده در راه خدا کردم غلط
چشم عقلم بود و بستم کاشگی
کور بودم از عما کردم غلط
یا گمان بردم هوا هم رهبریست
رهزنی را رهنما کردم غلط
دل نمیبایست بستن در هوا
دل چو بستم در هوا کردم غلط
کاشکی یکبار بودی یا دو بار
اندرین ره بارها کردم غلط
کاشکی یک یا دو جا بودی غلط
گام و گام و جابجا کردم غلط
هیچ کس با من نمیگوید درست
کز کجا این راه را کردم غلط
ای عزیزان روز روشن راه راست
چشم بینا از کجا کردم غلط
بست چشم عقل را دست هوا
فیض را از هوا کردم غلط
جاده در راه خدا کردم غلط
چشم عقلم بود و بستم کاشگی
کور بودم از عما کردم غلط
یا گمان بردم هوا هم رهبریست
رهزنی را رهنما کردم غلط
دل نمیبایست بستن در هوا
دل چو بستم در هوا کردم غلط
کاشکی یکبار بودی یا دو بار
اندرین ره بارها کردم غلط
کاشکی یک یا دو جا بودی غلط
گام و گام و جابجا کردم غلط
هیچ کس با من نمیگوید درست
کز کجا این راه را کردم غلط
ای عزیزان روز روشن راه راست
چشم بینا از کجا کردم غلط
بست چشم عقل را دست هوا
فیض را از هوا کردم غلط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
اهل دنیا را ز جان کندن چه حظ
از عنای جان و برنج تن چه حظ
مرگ را نشناختن تا وقت مرگ
غافلان را از چنین مردن چه حظ
سعی کردن بهر دنیا روز و شب
ناگهانی مردن و ماندن چه حظ
خواجه را از جمع کردنها چسود
تخم حسرت در جهان کشتن چه حظ
عاقلانرا از مراعات رسوم
جز مشقتهای جان و تن چه حظ
اهل عزت را ز عزوّ سروری
جز مراعات گران کردن چه حظ
کار عقبا را پس افکندن چه سود
فوت کردن وقت تا رفتن چه حظ
زینت دنیا ندارد چون بقا
عاقلانرا دل در آن بستن چه حظ
فیض را زین پندهای بیهده
گفتن و بنوشتن و خواندن چه حظ
از عنای جان و برنج تن چه حظ
مرگ را نشناختن تا وقت مرگ
غافلان را از چنین مردن چه حظ
سعی کردن بهر دنیا روز و شب
ناگهانی مردن و ماندن چه حظ
خواجه را از جمع کردنها چسود
تخم حسرت در جهان کشتن چه حظ
عاقلانرا از مراعات رسوم
جز مشقتهای جان و تن چه حظ
اهل عزت را ز عزوّ سروری
جز مراعات گران کردن چه حظ
کار عقبا را پس افکندن چه سود
فوت کردن وقت تا رفتن چه حظ
زینت دنیا ندارد چون بقا
عاقلانرا دل در آن بستن چه حظ
فیض را زین پندهای بیهده
گفتن و بنوشتن و خواندن چه حظ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
بی دلانرا از نکو رویان چه حظ
رأفت دین و بلای جان چه حظ
زاهدان را چون ز خوبان بهره نیست
از دل ایشانرا چه سود از جان چه حظ
شاهدان را از جمال خود چه ذوق
عاشقانرا از غم اینان چه حظ
چون کسی را تاب دیدار تو نیست
از جمالت ای مه تابان چه حظ
تا نگه کردی دلم را بردهٔ
زین نگاه دلربا ای جان چه حظ
دل بری و دین بری و جان بری
از تو ای بر همزن سامان چه حظ
درد تو چون خستگان را راحتست
خسته را از جستن درمان چه حظ
هجر تو جان میستاند وصل دل
مرمر ازین وصل وزین هجران چه حظ
درد تو در دست و درمان نیز درد
فیض را زین دردو زین درمان چه حظ
رأفت دین و بلای جان چه حظ
زاهدان را چون ز خوبان بهره نیست
از دل ایشانرا چه سود از جان چه حظ
شاهدان را از جمال خود چه ذوق
عاشقانرا از غم اینان چه حظ
چون کسی را تاب دیدار تو نیست
از جمالت ای مه تابان چه حظ
تا نگه کردی دلم را بردهٔ
زین نگاه دلربا ای جان چه حظ
دل بری و دین بری و جان بری
از تو ای بر همزن سامان چه حظ
درد تو چون خستگان را راحتست
خسته را از جستن درمان چه حظ
هجر تو جان میستاند وصل دل
مرمر ازین وصل وزین هجران چه حظ
درد تو در دست و درمان نیز درد
فیض را زین دردو زین درمان چه حظ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
هر آنکه سوی تو آمد شد از فنا محفوظ
بزیر سایهٔ لطفت شد از بلا محفوظ
ز خوف و حزن پناهیست کعبهٔ وصلت
درین پناه بود جان زهر عنا محفوظ
اشارهایست ز ابرو و چشم و تیر و کمان
که تا بما نگریزی نهٔ زما محفوظ
فرو گذاشت ز رخ آن دو عروهٔ وثقی
که هر که چنگ بما زد شد از بلا محفوظ
بزیر سبزهٔ خطّش نهفته لب میگفت
که آب چشمهٔ خضر است نزد ما محفوظ
تو تا بخود نگری مرگ با تو دارد کار
ز خود برآی که تا باشی از فنا محفوظ
تو چند باشی حافظ رسوم مردم را
بیا بدرگه ما تا شوی بما محفوظ
بسوی مأمن عشق خدا گریز ای فیض
که تا زخویش رهی گردی از فنا محفوظ
کسی که غور کند نکتهای شعر مرا
شود ز جهل و ضلال ایمن از خدا محفوظ
بزیر سایهٔ لطفت شد از بلا محفوظ
ز خوف و حزن پناهیست کعبهٔ وصلت
درین پناه بود جان زهر عنا محفوظ
اشارهایست ز ابرو و چشم و تیر و کمان
که تا بما نگریزی نهٔ زما محفوظ
فرو گذاشت ز رخ آن دو عروهٔ وثقی
که هر که چنگ بما زد شد از بلا محفوظ
بزیر سبزهٔ خطّش نهفته لب میگفت
که آب چشمهٔ خضر است نزد ما محفوظ
تو تا بخود نگری مرگ با تو دارد کار
ز خود برآی که تا باشی از فنا محفوظ
تو چند باشی حافظ رسوم مردم را
بیا بدرگه ما تا شوی بما محفوظ
بسوی مأمن عشق خدا گریز ای فیض
که تا زخویش رهی گردی از فنا محفوظ
کسی که غور کند نکتهای شعر مرا
شود ز جهل و ضلال ایمن از خدا محفوظ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
نحم خیالت گردد چو طالع
در چرخ آیند اهل صوامع
رو مینماید دل میرباید
لیکن نپاید چون برق لامع
آن هم بوقتی بر نیک بختی
کو کرده باشد رفع موانع
گه دل رباید گه جان فزاید
گه غم زداید دارد منافع
دلخستگانیم بر خاک کویت
تا تو کرائی بختست و طالع
بر درگه تو بهر شفاعت
جز تو نداریم خود باش شافع
دیگر نگوئی ای فیض الا
شعری که باشد اندر مجامع
در چرخ آیند اهل صوامع
رو مینماید دل میرباید
لیکن نپاید چون برق لامع
آن هم بوقتی بر نیک بختی
کو کرده باشد رفع موانع
گه دل رباید گه جان فزاید
گه غم زداید دارد منافع
دلخستگانیم بر خاک کویت
تا تو کرائی بختست و طالع
بر درگه تو بهر شفاعت
جز تو نداریم خود باش شافع
دیگر نگوئی ای فیض الا
شعری که باشد اندر مجامع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
مطرب عمر این سراید در سماع
میروم ای عیش جویان الوداع
هر کرا باز است گوش هوش جان
میکند این نغمه از عمر استماع
هر که او زین نغمه باشد بهرهور
باشدش از زندگانی انتفاع
جان من در کارسازی سعی کن
دم بدم بانگ رحیل است و وداع
گر بحق نزدیک گردی یک وجب
او شود نزدیک تو بر یک ذراع
گر ذراعی میشوی نزدیک تو
او شود نزدیک تو مقدار باع
گر تو آهسته بسوی او روی
فهو للعبد للاسراع راع
از عبادت قرب حق تحصیل کن
در تقرب از فنا گیر انتفاع
شو ز خود فانی بحق باقی چو فیض
خویش را و ما سوا را کن وداع
بیشجاعت نیست کو صف بشکند
آنکه خود را بشکند نعم الشجاع
میروم ای عیش جویان الوداع
هر کرا باز است گوش هوش جان
میکند این نغمه از عمر استماع
هر که او زین نغمه باشد بهرهور
باشدش از زندگانی انتفاع
جان من در کارسازی سعی کن
دم بدم بانگ رحیل است و وداع
گر بحق نزدیک گردی یک وجب
او شود نزدیک تو بر یک ذراع
گر ذراعی میشوی نزدیک تو
او شود نزدیک تو مقدار باع
گر تو آهسته بسوی او روی
فهو للعبد للاسراع راع
از عبادت قرب حق تحصیل کن
در تقرب از فنا گیر انتفاع
شو ز خود فانی بحق باقی چو فیض
خویش را و ما سوا را کن وداع
بیشجاعت نیست کو صف بشکند
آنکه خود را بشکند نعم الشجاع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
بر سر خستهات بیا دم نزع
تا ترا سر نهم بپا دم نزع
تا که جانرا بپایت افشانم
قدمی رنجه کن بیا دم نزع
زندگی را ز سر دگر گیرم
پرسشی گر کنی مرا دم نزع
آرزوی دل آن بود ای جان
که به بینم رخ ترا دم نزع
نفس باز پس به پیشت اگر
بسپارم خوشا خوشا دم نزع
پیشتر آئی ار دمی خوشتر
که ندارد اثر دوا دم نزع
تا نفس هست ذکر دوست کنم
فیض در خدمتست تا دم نزع
تا ترا سر نهم بپا دم نزع
تا که جانرا بپایت افشانم
قدمی رنجه کن بیا دم نزع
زندگی را ز سر دگر گیرم
پرسشی گر کنی مرا دم نزع
آرزوی دل آن بود ای جان
که به بینم رخ ترا دم نزع
نفس باز پس به پیشت اگر
بسپارم خوشا خوشا دم نزع
پیشتر آئی ار دمی خوشتر
که ندارد اثر دوا دم نزع
تا نفس هست ذکر دوست کنم
فیض در خدمتست تا دم نزع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
ایاک ادعوا انت السمیع
ایاک ارجوا انت الشفیع
همت بلندم کوتاه دستم
انت الرفیع انت المنیع
هر جا کنم رو روی تو بینم
بالا و پستی انت الوسیع
یا من احاط بکل شیء
والکل احصی انت الجمیع
دنیای من تو عقبای من تو
هم این و هم آن انت البدیع
طی کن کتابم وقت حسابم
بگذر ز من زود انت البدیع
کأساً اذقنی من عین حبّک
فیض الفیض یدعوا انت السّمیع
ایاک ارجوا انت الشفیع
همت بلندم کوتاه دستم
انت الرفیع انت المنیع
هر جا کنم رو روی تو بینم
بالا و پستی انت الوسیع
یا من احاط بکل شیء
والکل احصی انت الجمیع
دنیای من تو عقبای من تو
هم این و هم آن انت البدیع
طی کن کتابم وقت حسابم
بگذر ز من زود انت البدیع
کأساً اذقنی من عین حبّک
فیض الفیض یدعوا انت السّمیع