عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
چندان فتاد ما را، کار از شراب خوردن
کز شوق آن ندارم، پروای آب خوردن
بر یاد روی خوبان، می می‌خوریم والحق
ذوقی تمام دارد، بر گل شراب خوردن
ترکان چشم مستت، آورده‌اند رسمی
از خون شراب دادن، وز دل کباب خوردن
از مستی صبوحی، قطعا نمی‌توانم
یک جام می چو عیسی، با آفتاب خوردن
می را حساب فردا، خواهند کرد و خواهم
ز امروز تا به فردا، می بی حساب خوردن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
خواهیم چون زلیخا، یوسف رخی گزیدن
بس دامنش گرفتن، وانگه فرو کشیدن
بی‌جهد بر نیاید، جان عزیز باید
جان عزیز دادن، یوسف به جان خریدن
گم کرده‌ایم خود را، راهی نمای مطرب
باشد مگر بدان ره، در خود توان رسیدن
حاجی دگر نبرد، قطعا ره بیابان
مسکین اگر تواند، یکره ز خود بریدن
نی هر دمم ز مسجد، خواند به کوی رندی
قول وی از بن گوش، می‌بایدم شنیدن
از گفتگوی واعظ، مخمور را چه حاصل؟
می‌بایدش کشیدن، وز درد سر رمیدن
باد صبا ز لفش خوش می‌جهد ندانم
کز بند او صبا را، چون دل دهد جهیدن
بر هر طرف که تابد خورشید وش عنان را
چون سایه در رکابش، خواهم به سر دویدن
سلمان بنام و نامه، درکش قلم که خو اهند
این نام‌ها ستردن، وین نامه‌ها دریدن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
تو را وقتی رسد صوفی که با جانانه بنشینی
که از سجاده برخیزی و در میخانه بنشینی
اگر خیزد تو را سودای زلف دوست برخیزی
به پای خود به زنجیرش روی دیوانه بنشینی
ز باغ او اگر بویی دماغت تازه گرداند
هوای باغ نگذارد که در کاشانه بنشینی
تو اصلی زاده روحی به وصل خود چه پیوندی
چرا از خویشتن بگریزی و با بیگانه بنشینی
تو را چون پر طاوسان عرشی فرش می‌گردد
کجا شاید که چون بومان درین ویرانه بنشینی؟
بیا بر چشم من بنشین جمال روی خود را بین
به دریا در شو ار خواهی که با در دانه بنشینی
تو خورشیدی کجا شاید که روی از ذره برتابی؟
تو خود شمعی چرا باید که با پروانه بنشینی
گر او چون شمع در کشتن نشاند در سر پایت
نشان مردی آن باشد که تو مردانه بنشینی
به فردا دم مده زاهد مرا کافسانه می‌خواهی
تو با او تا به کی سلمان بدین افسانه بنشینی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱
خداوندا از افراط شراب شرب دوشینه
دمادم می‌رسد جانم به لب چون ساغر صهبا
ز موصول آنچه آوردند دوش امروز با ما خور
که خود خوردن مضر باشد شراب موصلی بی ما
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۰
چون به قشلاق قرا باغ آمدیم
گفتم از افلاس وا خواهیم رست
جرها زین مملکت خواهیم کرد
طرفه‌ها ز اطراف بر خواهیم بست
ناخن اندر هر طرف انداختیم
عاقبت کو کارد در دستم شکست
نیست در دستم از آن جر جز جرب
بر نیامد غیر ازین، هیچم بدست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵۸
ای صاحبی که صاحب دیوان چرخ را
در مجلس تو منصب بالا نمی‌رسد
آنجا که کاتبان تو تحریر می‌کنند
حکم قلم به صاحب جوزا نمی‌رسد
دریا چو جوش می‌زند از جود خود مگر
صیت مکارم تو به دریا نمی‌رسد
امروز در بسیط زمین با وجود تو
آیین سروری دگری را نمی‌رسد
یکدم نمی‌رود که ز دریای خلق تو
صد کاروان عنبر سارا نمی‌رسد
جم رتبتا به حضرت اعلی آصفی
احوال عجز بنده همانا نمی‌رسد
بگذشت چار مه که ز دیوان روزیم
یک جو به وجه را تب و اجرا نمی‌رسد
زیر کبودی فلک احسان نمانده است
یا خود برات رزق ز بالا نمی‌رسد
کارم رسیده است به جایی و آن چه جا
جایی که هیچ خیرم از آنجا نمی‌رسد
ز ابر قطره به کف ما نمی‌فتد
و ز باد راحتی به دل ما نمی‌رسد
گفتن دروغ راست نباشد همی کند
گه گاه وجود مکرمت اما نمی‌رسد
با این نظام حال و منال و فراغ بال
هیچم به قرض خواه و تقاضا نمی‌رسد
ز انعام عام اصلی خویشم مدد فرست
ز احسان دیگری نه که اصلا نمی‌رسد
داعی پیاده است و گران بار ناتوان
هر روز ازین به مجلس اعلا نمی‌رسد
صیت تو از ثری به ثریا رسیده باد
پیوسته تا ثری به ثریا نمی‌رسد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۶۱
شاها مرا به اسبی موعود کرده بودی
در قول پادشاهان قیلی مگر نباشد
اسبی سیاه پیرم دادند و من برآنم
کاندر جهان سیاهی زان پیرتر نباشد
آن اسب باز دادم تا دیگری ستانم
بر صورتی که کس را زان سر خبر نباشد
اسب سیاه تا رفت رنگی دگر نیامد
آری پس از سیاهی رنگی دگر نباشد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۵
هلال غره دولت وجیه دولت و دین
که با ضمیر تو خورشید راضیا نبود
هلال خواندمت زانکه زاده شمسی
وگرنه نام قمر، شمس را سزا نبود
به عهد خلقت اگر نافه دم زند از مشک
حقیقت است که بی آهو و خطا نبود
چه ابر با تو اگر لاف زد مرنج که ابر
گدای یم بود و در گدا حیا نبود
اگر چانچه دهی صلح آب و آتش را
میانشان پس ازین جنگ و ماجرا نبود
زبانت از سخن عدل و جور خالی نیست
بلی ز تیغ مهند گهر جدا نبود
اگر عنایت تو پشت آسمان گردد
به هیچ رویش ازین پشت او دو تا نبود
دران مکان که نهد دست مسندت فراش
عجب گرش سر فرقد به زیر پا نبود
اساس دولتی از بهرت ابتدا امروز
کند زمانه که قطعاش انتها نبود
در آن مصاف که از خون کشته گل خیزد
به غیر بنده تو فتح را عصا نبود
در آن مقام که بر ملک کار ملک افتد
گره به جز سر کلکت گره گشا نبود
ز سنبله به عطارد دگر جوی نرسد
اگر عنایت رای تو را رضا نبود
به خاصیت نبود ربود برگی کاه
اگر حمایت تو یار کهربا نبود
چو با عنایتت افتاد کار غله سبب
تو را چو نیست عنایت نصیب ما نبود
حقوق خدمت ما بر شما چو معلوم است
جهانیان را پوشیده بر شما نبود
به باب وجد تو مشهور گشت خلق و کرم
بدین سخن سخنی هیچ خصم را نبود
کرم که از همه با بی تو راست موروثی
چو هست باد گران با منت چرا نبود؟
محقری که کریمی خصوص با چو منی
کند روانه تو باطل کنی روا نبود
طمع بود شعرا را ز اسخیا لیکن
توقع از شعرا رسم اسخیا نبود
مده در اول دن دردیم که دن را درد
بود همیشه ولیکن در ابتدا نبود
در آرزوی ثنای منند پادشهان
چرا جناب شما رغبت ثنا نبود
عنایتی است مرادم ز تو دگر سهل است
اگر بود زر من در میانه یا نبود
سخن دراز کشیدم زمان، زمان دعاست
که هر چه بهر تو گویم به از دعا نبود
همیشه باد تو را دولت و بقا باقی
که هیچ چیز به از دولت و بقا نبود
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۴۹
موجب جمعیت نجوم به عقرب
کرد از گردون سوال شاه زمانه
گفت که چون رایتت به عزم توجه
لشکری آراست کش نبود کرانه
میر سپاه فلک به بارگه خویش
کرد امیری طلب زهر در خانه
تا کند از سروران خیل کواکب
کوکبه‌ای در مواکب تو روانه
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
آمد سحری ندا ز میخانه ما
کای رند خراباتی دیوانه ما
برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زآن پیش که پر کنند پیمانه ما
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸
مقصود ز احسان درم و دینار است
چندم دهی امید که زر در کار است؟
از بخشش اگر وعده امید است تو را
امید به دولت شما بسیار است
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳
هر لحظه ز من ناله نو می‌خیزد
پیری ز تنم خرابه‌ای انگیزد
پوسیده شدست خانه آب و گلم
هر جه که نهم دست فرو می‌ریزد
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹
ای خواجه دوای درد ما کی باشد؟
وین وعده و انتظار تا کی باشد؟
گویند که آخرین دوا کی باشد
راضی شدم آخر آن دوا کی باشد؟
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴ - در مدح دلشاد خاتون
ای دل! امروز تو را روز مبارک بادست
که جهان خرم و سلطان جهان، دلشاد است
خوش برآ، چون خط دلدار، که در دور قمر
همه اسباب خوشی، دست فراهم دادست
هر پریشانی و تشویش که جمع آمده بود
لله الحمد، که چون زلف بتان بر بادست
آمد از روضه فردوس «مبارک بادی»
مژده‌ای داد و جهان پرز «مبارک بادست»
می‌دمد باد طرب، دور بقا می‌گذرد
ساقیا! باده که دوران بقا بر بادست
دامن عمر به غفلت مده از کف، که تو را
دامن عمر ز کف رفته نیاید با دست
راست شد چون الف از صحبت این قره عین
پشت کوژ فلک پیر، که مادرزادست
یاد داری فلک این دور سعادت که تو را!
این چنین دور عجب دارم اگر خود یادست!
ای نهال چمن مملکت امروز ببال!
که گل سلطنت از باد خزان آزادست
باد باقی تن و جانش که زد آب و گل او
چار دیوار بقا، تا به ابد آبادست
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۱ - غزل
فریاد همی دارم و فریاد رسی نیست
پندار درین گنبد فیروزه کسی نیست
ای باد خبر بر، بر آن یار همی دم
کز بهر خبر جز تو مرا همنفسی نیست
از هستی من جز نفسی باز نمانده‌ست
هر چند که این نیز بر آنم که بسی نیست
ما را هوس آن دست که در پای تو میریم
دارد مگسی در شکرستان تو پرواز
دردا که مرا قوت پر مگسی نیست
خواهیم گذشت از سر آن قلزم نیلی
آخر قدم همت ما کم ز خسی نیست
ای طوطی جان زرین قفس سبز برون ای
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۱ - غزل
مخورانده که همه کار به کام تو شود
شادی آید ز بن گوش غلام تو شود
آنکه یاقوت لبش در نظر تست مدام
شکرین پسته او نقل مدام تو شود
بعد از این خطبه اقبال به نام تو کند
عاقبت سکه خورشید به نام تو شود
آخر این مرغ همایون که دلت دانه اوست
آید از روی هوا بسته دام تو شود
چشم ارباب نظر خلوت خاصت گردد
خون اصحاب غرض جرعه جام تو شود
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۳ - آمدن شادیشاه به خواستگاری خورشید
چو شاه چین علم بفراخت بر بام
نگون شد رایت عباسی از شام
به قیصر قاصدی آمد سحرگاه
که اینک می رسد شادی شه از راه
ز درگه خاست آواز تبیره
شدندش سروران یکسر پذیره
همان کآمد سپاه شام نزدیک
ز گردش چشم گردون گشت تاریک
شد از گرد سوار لشکر شام
رخ پیروزه گردون سیه فام
به گردون بسکه گرد مرکبان رفت
زمین یکبارگی بر آسمان رفت
ز بس رایت که بر روی هوا بود
هوا بر شکل شیر و اژدها بود
فتاده روی صحرا نیل در نیل
گرفته گرد کحلی میل در میل
چو چتر شاه شامی سر بر آورد
ز غیرت گشت روی شاه چین زرد
همای چتر شاهی کرد پرواز
به زیرش جره بازی کرد پر باز
دمان چون صبح خنگی زیر رانش
گرفته شامیان خودش در میانش
چو نیشکر نطاقی بسته زرین
کشیده قد سبز ارنگ شیرین
سهی سروی قدی خوش بر کشیده
خطی چون سبزه گرد گل دمیده
سراسر روم در پایش فتادند
همه پا و رکابش بوسه دادند
چو آن فرزانگان را شاهزاده
بدید از دور حالی شد پیاده
ملک چون روی شادیشاه را دید
چو بید از رشک شمشادش بلرزید
نبات از پسته خندان ببارید
ملک را چرب و شیرین باز پرسید
ملک نیز از دل خونین چو پسته
جوابی داد زیر لب شکسته
روان گشتند از آنجا سوی درگاه
ملک غمگین و شادیشاه همراه
حکایتهای رنگ آمیز می کرد
دمی می دادش خود خون همی خورد
همه ره شهد می آمیخت با زهر
همی راندند با هم تا در شهر
به سوی برج و باره بنگریدند
جهانی مرد و زن نظاره دیدند
پی نظاره، در هر برج و بارو
نشستند ماهرویان روی در رو
تو گفتی بر کنار برج و باره
ببارید از فلک ماه و ستاره
سخن گویان و خندان هر دو یکسر
همی راندند تا درگاه قیصر
فضایی دید شادی میل در میل
کشیده پیلبانان پیل در پیل
خروش کوس بر گردون رسیده
اسد را زهره از هیبت دریده
دو رویه چاوشان استاده بر در
حمایل تیغ در بر چون دو پیکر
ز پیش آستان تا حضرت شاه
زمین بوسید شادیشاه در راه
فراز تخت تاج قیصری دید
ز برج قصر کیوان مشتری دید
گرفت آن تا جور در پای تختش
شهنشه خواند بر بالای تختش
ز مهر دل مه رویش ببوسید
ز رنج راه شامش باز پرسید
به دست راست زیر تخت قیصر
نهادند از برایش کرسی زر
ز ساقی خواست جامی تا به لب جان
بلوری کرده پر لعل بدخشان
به نای و نوش بزمی ساخت ساقی
که می زد طعنه بر فردوس باقی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۴ - قطعه
بزمی که از نوای نوالش به بزم خلد
روحانیان نواله برند از برای حور
بزمی که مانده اند هم از یاد مجلسش
حوران بزم روضه فردوس در قصور
بود از فروغ باده و عکس صفای جام
سقف فلک ز زورق خور پر ز موج نور
می اندر جام زر چون زهره در ثور
قدح چون انجم و سیاره در دور
به زانو آمدی هر دم چمانه
نهادی چون قدح جان در میانه
نشسته چنگ بر یاد خوش دوست
از آن شادی نمی گنجید در پوست
ضعیف و ناتوان ز آنسان که گرباد
زدی بر وی زدی صد بانگ و فریاد
نشسته رود زن در کف چغانه
زدی بر آب هر دم صد ترانه
به هر نوبت که بشنودی سرودش
فرستادی ز چشمان جم درودش
چو دم دادی مقنی ارغنون را
گشادی از دل جم جوی خون را
بریزد لب چو ساغر خنده می کرد
دل جم در درون خونابه می خورد
ملک جمشید بر پای ایستاده
به قیصر چشم و گوش و هوش داده
زمانی در ندیمی داد دادی
سر درج لطافت بر گشادی
گهی با ساقیان دمساز بودی
گهی با مطربان انباز بودی
میان شامیان از شام تا روز
چو شمع از پای ننشست آن دل افروز
چو از تاریک شب بگذشت پاسی
زمی قیصر لبالب خواست کاسی
به شادیشاه داد آن جام روشن
ز مستی شاه نتوانست خوردن
ملک را گفت شادی شاه مست است
به جامی باده یارش کار بسته است
ز گنجور افسر عزت گهر جوی
مرصع جامه و زرین کمر جوی
درآوردند خلعتها در آغوش
ز یکسو شاه را بردند بر دوش
شه آن تاج و کمر جمشید را داد
بدو آن مایه امید را داد
ملک سرمست و شاد آمد به گلشن
به خلعتهای دامادی مزین
نشست و پیش خود مهراب را خواند
حدیث رفته با او باز می راند
بدو مهراب گفت ای شاهزاده
به شادی شد در دولت گشاده
میی خوردی که آن مشکین ختام است
هنیئاً لک ترا این می تمام است
دگر کاین جامه کو پوشید در تو
نباشد سر این پوشیده بر تو
از آن جام می و این جامه تن
چو می شد دولت و کار تو روشن
چو شاه چین ز مشرق رایت افراخت
سپاه شام قیری پرچم انداخت
ملک در بارگاه قیصر آمد
حدیث مجلس دوشین بر آمد
سخن زافتادن شهزاده برخاست
ملک جمشید عذر لنگ می خواست
که: « در مرد افکنی می بر سر آید
کسی با می به مردی بر نیاید
اگر با می کند شیری دلیری
در آخر می نماید شیر گیری
هر آنکس کو کند با باده هستی
در آخر سر نهد در پای مستی
هنوز آن شه غریب است اندرین بوم
نمی داند طریق و عادت روم
یقین دانم که امروز از خجالت
بود بر خاطرش گرد ملالت»
به ساقی گفت شاهنشه دگر بار
که خیز از می بیارا گلشن یار
رواق دیده از می ساز گلشن
هوای خانه دار از جام روشن
ز می ساقی چنان بزمی بیاراست
که از بزم جنان فریاد برخاست
ملک را خاست میل دوستکانی
ز ساقی خواست آب زندگانی
به بزم آورد ساقی کشتی می
چو دریا غوطه خوردی در دل وی
نهاد آن جام را بر دست جمشید
ز شادی خورد جم بر یاد خورشید
از دریا نمی نگذاشت باقی
دوم کشتی به شادی داد ساقی
چو چشم یار شادی بود مخمور
ز سودای غم دوشینه رنجور
به سیماب کفش بر جام چمشید
ز مخموری تنش لرزان تر از بید
همی لرزید چون در دجله مهتاب
و یا از باد کشتی بر سر آب
به کام اندر کشید آن کشتی می
زد آن دریای آتش موج در وی
درون معده جای خود نمی دید
به ناکام از ره لب باز گردید
بساط مجلس از می شد دگرگون
ز بزم قیصرش بردند بیرون
سر اندر پیش تا ایوان خود رفت
خجل تا کلبه احزان خود رفت
وزیران را به سوی بزم شاهی
فرستاد از برای عذر خواهی
زمین بوسیده گفتند: «ای جهاندار
به لطف خویشتن معذور می دار!
که شادیشاه تاب می ندارد
می اش کم ده که تاب می نیارد»
ملک گفت: «اینچنین بسیار باشد
ازین معنی چه عیب و عار باشد؟
به معده لقمه ای داد او نه در خور
نیفتادش قبول آن لقمه رد کرد
می اندک نیک باشد چون لب یار
که روح افزاید و عیش آورد بار
زمستی جز خرابی بر نخیزد
ز می بسیار آب رو بریزد»
مرصع چون قبای چرخ اخضر
چو تاج چرخ تاجی نیز بر سر
دو جام زر چو ماه و مهر عذرا
دو قرابه پر از لولوی لالا
ز هر جنسی و نوعی برگی آراست
فرستاد و از آن پس عذرها خواست
پس آنگه جام شادی بر گرفتند
سماع از پرده دیگر گرفتند
همی خوردند می تا این می زرد
ز جام زر لب مغرب فرو خورد
چو روی مشرق ار وی لاله گون شد
ملک مست از بر قیصر برون شد
به مهراب جهان گردیده می گفت
که: «با ما اختر اقبال شد جفت
سعادت یار و دولت یاور ماست
می عیش و طرب در ساغر ماست
مرا خورشید طالع نیک فال است
ولیکن ماه دشمن در وبال است»
به یاران باز گفت احوال داماد
که چون افتاد حال او زبنیاد
ز شادی شد دل مهراب خرم
ملک را گفت: «فارغ کن دل از غم
هر امیدی که دشمن دارد اکنون
به کلی خواهد از دل کد بیرون
جهان را کار خواهد شد به کامت
سعادت سکه خواهد زد به نامت»
بدین شادی همه شب باده خوردند
بدین امید دل را شاد کردند
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۰۹ - حکایت
شنیدستم که با مجمر شبی شمع
پیامی کرد روشن بر سر جمع
که ای مجمر چرا هستی بر آذر؟
منم از تو بسی با آبروتر
چو از انفاس تو هردم ملول است
دم گرمت همه جای قبول است
جوابش داد مجمر کای برادر
مشو در تاب و آبی زن بر آذر
نفسهای تو در دل می نشیند
چو از انفاس من دوری گزیند
حکایات تو سرتاسر زبانیست
حدیث من همه قلبی و جانیست
تفاوت در میان هردو آنست
که این از صدق دل آن از زبانست
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
دع نفسک و تعال
بگذر از نقش عالم گل تو
ره تو و راهروتو منزل تو
رهروی‌، روسخن زمنزل گوی
همره و همنشین مقبل جوی
چون تو غافل نشینی از کارت
نبود لطف ایزدی یارت
در سرای اثیر خواهی بود
جفت رنج و زحیر خواهی بود
جهد کن کز اثیر درگذری
به سلامت مگر تو جان ببری
زین جهان جهان تبرا کن
رو به بستان جان تماشا کن
کان جهان زین جهان شریفترست
خاک او از هوا لطیفترست
رخت بیرون فکن از این ماوی
خیمه زن در فضای آن صحرا
چشم بگشای تا جهان بینی
وان جهان را به چشم جان بینی
زانکه زادراک حس بیرون است
آستانش ورای گردون است
خاک او عنبر آب او تسنیم
محنتش عافیت سموم، نسیم
پایهٔ عرشش‌ از هوان فارغ
چمن باغش از خزان فارغ
بدر گردونش از خسوف ایمن
قرص خورشیدش ازکسوف ایمن
ساکنانش مسبح و ذاکر
همه یکرنگ باطن و ظاهر
حاصل جمله دولت سرمد
مایهٔ عمرشان بقای ابد
گر بکوشی زخود برون آیی
چون بدانجا رسی بیاسایی
بلبل بوستان انس شوی
همدم ساکنان قدس شوی
حضرتی بینی از ورای مکان
فارغ از استحالت دوران
آنچنان حضرتی و تو غافل‌!
تن زده اینت ابله و جاهل‌!
عاشقانی چو آدم و چو کلیم
چون حبیب و مسیح و ابراهیم
از پی وصل دلستان همه را
سر بر آن فرخ آستان همه را
هر که یابد بر آستانش بار
نتواند زدن دم اسرار
نطق را بارگیر لنگ شود
عرصهٔ ماجراش تنگ شود
وهم کآنجا رسد فروماند
ابجد سر نخواند، نتواند