عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
درد دل مرا نکند به دوای خلق
بیماری خدای بهست از شفای خلق
رنج از خداست راحت و راحت ز خلق رنج
قربان یک بلای خدا صد عطای خلق
صحرا و کوه خوشترم آید ز شهر و ده
صد ره صدای کوه بهست از ندای خلق
هر یک ترا بدام بلای دگر کشد
ای چشم بسته روی مکن در قفای خلق
گویند خلق راه حق ایسنت زینهار
مشنو مرد بسوی جهنم بپای خلق
میکن حذر ز پیروی دیو سیرتان
زنهار سیلی نخوری ز ابتلای خلق
بار گرانشان بدل و جان به و برو
میکش برای حق دو سه روزی بلای خلق
آزار خلق روی دلت سوی حق کند
راهیست سوی معرفت حق جفای خلق
دانی تو فیض آنکه نیاید ز خلق هیچ
بگذر ز گفتگوی ملالت فزای خلق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
عاشق که بود غلام معشوق
سرمست علی‌الدوام معشوق
از خویشتنش خبر نباشد
دایم مست مدام معشوق
مستی نکند ز آب انگور
مستیش همه ز جام معشوق
برخواسته از سر دو عالم
پابنده شده بدام معشوق
از کام و هوای خویش رسته
کامش همه گشته کام معشوق
گامی ننهاده هیچ جائی
جز بر آثار گام معشوق
گم کرده نشان و نام خود را
گشته است نشان بنام معشوق
وحشی صفت از جهان رمیده
وز جان و دلست رام معشوق
گوش هر قوم با سروشی است
گوش فیض و پیام معشوق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۳
ارانی اراک و لست اراک
ارانی سواک و لست سواک
ارانی اراک و انت بمرای
ارانی و انت سوی ما اراک
ارانی و لست اری غیر وجهک
ارانی اری ما سواک سواک
هواک اراک ولست بمرای
ارانی و انت سوی ما رآک
سواک سواک اراک و انی
فلست اری فی سواک سواک
اری ما سواک طلالا و فینا
فما هو سواک و ما انت ذاک
اراک اراک سواک سوائی
و لست سوائی و لست سواک
ارانی و انی کسانا لباسا
ارانی سواک و لست بذاک
سوای ارانی سواک و انی
فلست اری فی وجودی سواک
و انی و انی فدآء لانک
و ما نیتی دون انی فداک
لقاک هوای و حق اللقاء
هوای فیض افناؤه فی لقاک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
الهی الهی فقیر اتاک
ولا یرتجی من لدنک سواک
لقاک هوای رضاک منای
فهب لی لقاک وهب لی رضاک
هواک رضای رضاک هوای
هوای هواک رضای رضاک
جفاک وفآء و حق الوفآء
جفاک وفاء فکیف و فاک
غنای لدیک و فقری الیک
و فقری غنای غنای غناک
شفائی و دائی و روحی وهمی
لدیک و عنک و فی یبتغاک
حنینی انینی لجائی رجائی
الیک علیک لدیک لداک
اراک معی اینما کنت کنت
و انت نرانی و لست اراک
امامی و رائی یمینی شمالی
اذا ما نظرت فها انت ذاک
و لست اخاف سواک فانی
بمرای لک لک ازل فی حماک
و لا ارتجی عیرک ان فیضفاً
وثوق بان لم تخب من رجاک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵
ذاب قلبی من اشتیاق لقاک
حسرت وصل می‌بریم بخاک
بر سر آتش تو می‌سوزیم
در هوای تو می‌شویم هلاک
چون ضروریست سوختن ما را
احرق ارواحنا بنار هواک
می‌دهیم از پی صال تو جان
اهدانا ربنا سبیل رضاک
گر تو خواهی که ما هلاک شویم
جان فشانیم از برای هلاک
دوست خواهد چه سوزش و شورش
من و سوز درون و سینه چاک
دل و جان پاک کردم از اغیار
پاک باید رود به عالم پاک
ز آتش عشق گر بسوزد فیض
گم شو از بحر کوخس و خاشاک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
بهوای تو می‌شویم هلاک
وز برای تو می‌شویم هلاک
بر سر آتش تو می‌سوزیم
در هوای تو می‌شویم هلاک
می‌دهیم از پی رضای تو جان
در رضای تو می‌شویم هلاک
گر پسندی که ما هلاک شویم
برضای تو می‌شویم هلاک
هر چه هستیم سخرهٔ قدریم
وز قضای تو می‌شویم هلاک
ای ردای تو کبریا تو کبیر
در ردای تو می‌شویم هلاک
در سرای وجود غیر تو نیست
در سرای تو می‌شویم هلاک
ما همه فانئیم و تو باقی
در سرای تو می‌شویم هلاک
لمن الملک واحد القهار
زین نداری تو می‌شویم هلاک
دل ما گرچه تنک و تاریکست
در فضای تو می‌شویم هلاک
همه جانها بدرگهت سپریم
در فنای تو می‌شویم هلاک
فیض چون نیستی سزای نجات
بسزای تو می‌شویم هلاک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
چه بنشینم چه برخیزم قعودی لک قیامی لک
ترا ام نیستم خود را شخوصی لک مقامی لک
اگر گویم سخن با کس اگر خاموش بنشینم
بتو وزتست بهر تو سکوتی لک کلامی لک
شفا خواهم که تا باشم توانا بر عبودیت
بلا خواهم که جان بازم شفائی لک سقامی لک
ثیاب ز بهر آن پوشم شوم شایستهٔ طاعت
غذا از بهر آن نوشم لباسی لک قوامی لک
کنم از بهر آن طاعت که قربان رهت گردم
صلوتی لک زکوتی لک جهادی لک صیامی لک
اگر بیدار و هشیارم نظر بر روی تو دارم
و گر در خواب و در مستی فکری لک منامی لک
سرا پایم چو ملک تواست میخواهم ترا باشم
مرا از شرک خودبینی بجرا جعل تمامی لک
دوائی من ک دائی منک رجائی منک شغلی بک
سماعی منک و جدی فیک سکری فی کلامی لک
کشیدم جرعهٔ از بادهٔ عشقت ز خود رفتم
تیقنت دوامی بک و انی فی دوامی لک
بدنیا تا زیم عشق جمال تو بجان ورزم
کنم چون روی در جنت بود آنجا مقامی لک
وجود فیض شد در ذات تو مستهلک و فانی
فلست منه فی شیء تمامی لک تمامی لک
ز خود فانی بتو باقی بتو وز تو کنم مستی
شدی چون بنده را ساقی تکرر فی کلامی لک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
در دلم تا جای کرد از لطف آن رشگ ملک
غیر او تا ثبت کردم غیرت او کرد حک
گفت فارغ ساز بهر من فان القلب لی
گفتمش از جان برم فرمان فان الامر لک
رو بوصل تو نبردم چند گشتم کو بگو
ای دل سرگشته خون شووزره چشمم بچک
اشگ خونین از جگر میریز بر روی زمین
آه آتشناک ار جان میرسان سوی فلک
در جحیم نفس باشی چند با شیطان قرین
در بهشت جان در آی و همنشین شو با ملک
گر تو مردی با هوای نفس میکن کارزار
ور نه مانند زنان چادر بسر بند و لچک
بگذر از دنیای دون وسعی کن بهر جنان
بهر حورالعین گذر کن زین عجوز مشترک
او بدور تو محیطست و توئی غافل ازو
در میان آب و غافل ز آب میباشد سمک
آب و تابی در سخن باید که تاثیری کند
اشک و آهی بایدت ای فیض آوردن کمک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
ای دهانت تنک شکر لعل لب کان نمک
نیستم گر قابل بسیار از آن باری کمک
وه چه رفتار و چه گفتار و دهانست و میان
ای ز سر تا پای شیرین وی ز پا تا سر نمک
چشم و ابرو خط و خال و زلف و گیسو خدوقد
لطف صنع ایزدی را شاهد آمد یک بیک
از نگاهی می‌توانی عالمی بی‌خود کنی
زانچه میخواهم ز تو دستی تهی بر مردمک
ای که میپرسی چه‌سان او با کسان سر میکند
میکند لطفی ولی با عاشقانش کمترک
خواستم کامی ز لعلش لب گزید آنگه مکید
یعنی هرگز نخواهد شد لب حسرت بمک
گفت جای ماست دل مگذار غیری را در آن
کان بود با دیگران مانند بوبکر و فدک
گفتمش در وصل خواهی کشتنم یا در فراق
گفت بی‌تابی مکن خواهیم کردن زین دو یک
داد من از خود بخواهد خواست روزی آن صنم
گر تو داری فیض شکی من ندارم هیچ شک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
یا املی و بغیتی لیس هوای فی سواک
لیس سواک منیتی لیس هوای فی سواک
انت حبیب مهجتی انت طبیب علتی
انت شفاء لوعتی لیس هوای فی سواک
یار گرفته‌ام کسی چون تو ندیده‌ام کسی
غیر تو نیست مونسی لیس هوای فی سواک
فیک لقیت ما لقیت غیر رضاک ما رضیت
اختبرک کیف شئت لیس هوای فی سواک
حبک فی سریرتی نورک فی بصیرتی
سیر هواک سیرتی لیس هوای فی سواک
تسلمنی الی الهلاک لا و هواک ما اراک
ان هوای فی هواک لیس هوای فی سواک
گر بکشی زهی شرف ان لقاک فی التلف
تیغ بکش ولاتخف لیس هوای فی سواک
ما املی سوی لقاک ان ردای فی نواک
ان تلفی یکن رضاک لیس هوای فی سواک
فیض سواک ما هوی غیر لقاک ماهوی
غیر هواک ما هوی لیس هوای فی سواک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳
پرورد گارا بنده‌ام الملک لک و الحمد لک
ز احسان تو شرمنده‌ام الملک لک و الحمد لک
دل بسته فرمان تو جان غرقه احسان تو
پیش تو سر افکنده‌ام الملک لک و الحمد لک
از خود ندارم هیچ هیچ جز احتیاج پیچ پیچ
وز تو برحم از زنده‌ام الملک لک و الحمد لک
دادی بمن جان رایگان گفتی بمن ده باز آن
جان میدهم تا زنده‌ام الملک لک و الحمد لک
گفتی بامرم سر بنه بهر لقایم جان بده
منت بجان من بنده‌ام الملک لک و الحمد لک
از لطف و از قهر تو من از زهر و پا زهر تو من
در گریه و در خنده‌ام الملک لک و الحمد لک
در عشق خودسوزی مرا چون شمع افروزی مرا
از لطف تو تابنده‌ام الملک لک و الحمد لک
راهم نمودی سوی خود دادی نشان کوی خود
جوینده یابنده‌ام الملک لک و الحمد لک
جانرا خریدی از ضلال دادی شرف گفتی تعال
کی من بدین ارزنده‌ام الملک لک و الحمد لک
از من نه خیر آید نه شر نی مالک نفعم نه ضر
تو مالک و من بنده‌ام الملک لک و الحمد لک
بی تو ز هر بد بدترم و ز هیچ هم بس کمترم
با تو بجان ارزنده‌ام الملک لک و الحمد لک
از خود فنای بیکران و ز تو بقای جاودان
من فانی پاینده‌ام الملک لک و الحمد لک
از خود نیرزم یک پشیز از تو شد این ناچیز چیز
آخر مکن شرمنده‌ام الملک لک و الحمد لک
ای فیض حق را بنده‌ام از غیر حق دل کنده‌ام
گویم بحق تا زنده‌ام الملک لک و الحمد لک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
وجودی لک شهودی لک ثبوتی لک ثباتی لک
بقائی لک حیاتی لک فنائی لک مماتی لک
قیامی لک قعودی لک رکوعی لک سجودی لک
خضوعی لک خشوعی لک قنوتی لک صلاتی لک
سکوتی لک کلامی لک فطوری لک صیامی لک
عکوفی فی المساجد لک زکوتی لک
مجیء لک من الفج و احرامی الی الحج
و کشفی لک عن الراس اتینی تبیاتی لک
و قوفی بالمشاعر لک و سعیی فی الشعایر لک
و بالبیت طوافی لک و مشیی هرولاتی لک
و حلقی لک و تقصیری و ذکرک لک و تکبیری
لک رمی بجمرات و هدنی اضحیاتی لک
زیاراتی و خیراتی عباداتی و طاعاتی
بک منک بتوفیقی و نیاتی لهاتی لک
و ان عشت فعشنی لک و ان موه فمتنی لک
لک ابقی و فیک افنی حیاتی لک و فاتی لک
فوادی مهجتی لبی مثالی نیتی حسی
خیالی فکرتی عقلی اری مجموع ذاتی لک
رقیت فی مقاماتی وجدت الفیض مرقاتی
قنیت فیک عن ذاتی فذاتی لک صفاتی لک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵
کی بود دل زین چنین گردد خنک
جانم از برد الیقین گردد خنک
وارهم ز اغیاد و گردم مست یار
خاطرم از آن و این گردد خنک
جان بمهر او دهم تا دل مرا
زان عذار آتشین گردد خنک
بر فراز آسمان‌ها پا نهم
تا دل من از زمین گردد خنک
نزد من آری و مرا بستان زمن
تا گمانم آن یقین گردد خنک
تیزتر کن آتش عشق مرا
خاطرم عشق اینچنین گردد خنک
بیخودم کن تا بیاساید دلم
خاطر اندوهگین گردد خنک
جان ز من بستان ز خویشم وارهان
آتش هجران بدین گردد خنک
زان کفم ده بادهٔ کافوری
زان چنان تا اینچنین گردد خنک
جرعه زان بر فلک ریزد ملک
تا دل عرش برین گردد خنک
جرعهٔ هم بخش کن بر دیگران
تا که دلهای حزین گردد خنک
بس کنم زین نالهای بیهده
کی دل فیض از انین گردد خنک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
آفریننده جهان لبیک
هرچه گوئی کنم بجان لبیک
سر فرمان نهاده‌ام پیشت
امر فرما مرا بخوان لبیک
گر بیا عبدیم خطاب کنی
تا ابد گویمت بجان لبیک
گر ندائی کنی مرا پنهان
من هویدا کنم عیان لبیک
گر بمیرانیم دمی صد بار
گویم ار خوانیم بجان لبیک
چون شود خاک ذره ذره تنم
شنوی از گلم همان لبیک
در قیامت چو خوانیم گوید
موبمویم یکان یکان لبیک
هرکه خواند زروی صدق ترا
آیدش فاش ز آسمان لبیک
هرکه ده بار گویدت یا رب
گوئی اندر دلش نهان لبیک
گر بود عارف او برد ذوقی
ورنه گردد ذخیره آن لبیک
چو خوشست ایخدای روزی کن
از تو در سرّ عاشقان لبیک
عاشقم کن بده خطاب و جواب
تا برد فیض ذوق آن لبیک
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
گذر کن ز بیغولهٔ نام و ننگ
بشه راه مردان درآبی درنگ
رسوم سفیهان ابله بمان
که رسم سفیهان کند کار تنگ
فراخست و هموار راه خرد
در اینراه نه خار باشد نه سنگ
بدست آوری گر تو میزان عقل
نباشد ترا با خود و غیر جنگ
چو آهنگ جان تو آرد هوا
به حبل هوای خدا زن تو چنگ
هوس بر سرت چون نزول آورد
فرو بر هوس را بدم چون نهنگ
بقدر ضرورت ز دنیا بگیر
مکن بار بر خود گران و ملنگ
کمی مال افزونی راحت است
کمی جاه آسایش از نام و ننگ
پذیرفتی این نکته را گرچه فیض
وگرنه سر خالی از عقل و سنگ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸
دلم بحر و عشق تو در وی نهنگ
نهنگی که جا کرده بر بحر تنگ
هزاران هزار ار غم آید بدل
کند جمله را لقمهٔ عشق شنگ
غمم بر سر غم نه و شاد باش
دل عاشق از غم نیاید به تنگ
غمی کز تو آید بشادی خورم
که تلخ از تو شیرین و صلحست جنگ
بقربان کفر سر زلف تو
همه چین و ماچین خطا و فرنگ
سوی بوستان گر خرامی بناز
بر ایمان بود کفر را عار و ننگ
ترا فیض چون عشق شد دستگیر
درین راه پایت نیاید به سنگ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹
عاشق و معشوق را راهی بود از دل بدل
امشبم این نکته روشن گشت از آنشمع چگل
شور عشقی در سرم هر لحظه افزون میکند
لطف شیرینی که هر دم میرسد از راه دل
صحبتی داریم با هم بی‌غباری از رقیب
عشرتی داریم خوش بیزحمتی از آب و گل
قاصد و پیغام هر دم میرسد از جان بجان
میبرد هر لحظه پیکی نامهٔ از دل بدل
گاه لطف و گاه قهر و گاه ناز و گه نیاز
گه کنارو گه کناوه گاه عزو و گاه دل
میرسد از پیچ زلفی تا بشی هر دم بجان
میفتد از مهر روئی پرتوی هر دم بدل
نی غم مهجوری و دوری نه منع ناصحی
دل بر دلدار دایم جان بجانان متصل
منبع هر لطف و زیبائی و خوبی اوست فیض
از دو عالم شو بآن معشوق یکتا مشتغل
بر سر هر دو جهان نه جان و در راهش فکن
و ز جمیع ماسوی یکبارگی بردار دل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰
پرتو شمع رخت شد در وجودم مشتعل
سوخت از من هرچه بود از اقتضای آب و گل
بود ذرات دلم هر یک بفرمان کسی
مهرت آمد حاکم این مملکت شد مستقل
گفت از بهر نثار ما چه داری غیر جان
خود فدای ما نمودی روز اول دین و دل
گفتم از بهر نثار مقدمت جانی کم است
لیکن از دستم نیاید غیر آن جهد المقل
ای ز رویت هر چه جانرا هست ازانوار قدس
وی ز مویت مانده دل در ظلمت این آب و گل
ای فدایت هر که او راهست عز و اعتبار
وی برایت هر که هرجا میکشد خاری و دل
جان چه باشد با دل و دین تا که قربانت کنند
گر دو عالم را ببازم در رهت باشم خجل
در نعیم سایهٔ مهر رخت آسوده بود
پیش از آن کارند جانها را بقید آب و گل
باز آنجا میروم تا جان بر آساید ز غم
میگشایم قید آب و گل ز پای جان و دل
فیض اگر خواهی که جا در قدس علیین کنی
جسم و جانرا پاک کن ز آلایش این آب و گل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۳
ای جمال هر جمیل و ای جمالت بی‌مثال
هر جمال از تست زانرو دوست میداری جمال
از جمالت پرتوی بر هر جمیل افکندهٔ
زین سبب دل میبرد هر جانبی صاحبجمال
تا بود اهل نظر را حسن خوبان دلربا
میرسد هر دم تجلی از جمال بی زوال
میرباید ز اهل دل دلرا بصد افسونگری
حسنهای ذوالجمال و جلوه‌های ذوالجلال
خانه تقوی خراب از سطوت سلطان حسن
ملک دین ویران ز تیغ لشکر غنج و دلال
حسن صورت دلفریب و حسن سیرت دلپذیر
این بود پاینده آن در کاهش و در انتقال
آن نباشد حسن کان کاهد ز دوران سپهر
حسن آن باشد که افزاید بهر روزی کمال
آن نباشد کز وی کام دل گردد روا
حسن آن باشد که خون از دل بریزد بی‌قتال
حسن آن باشد که جانها را بسوزد بی‌نظیر
حسن آن باشد که تنها را گدازد ز انفعال
حسن آن باشد که مهرش چون کند در سینه جا
با دل آمیزد چو جان آسوده از بیم زوال
حسن آن باشد که بشناسد محبت از هوس
تا دهد آنرا سرافرازی و این را پایمال
حسن نشناسد مگر صاحب کمالی کوچو فیض
در ترقی باشد او هر روز و هفته ماه و سال
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
منزلگه یار است دل ماوای دلدارست دل
از غیر بیزارست دل کی جای اغیار است دل
جمعیت خاطر مده از دست بهر کار تن
در بارگه قدس جان پیوسته در کار است دل
گر در ره دلدار نیست بر اهل دل عار است جان
از مهر جانان گر تهیست بر دوش جان بار است دل
از پرتو رخسار او جان مجمع انوار شد
از عکس خال و خط او پیوسته گلزار است دل
تا روی او را دیده‌ام محراب جان ابروی اوست
تا چشم او را دیده‌ام پیوسته بیمار است دل
گیسوش تا آشفته شد دود از سر من میرود
تا شد پریشان زلف او مشتاق زنار است دل
طرز خرام قامتش یاد از قیامت می‌دهد
جان واله از بالای او بیخود ز رفتار است دل
بر دور شمع روی او پروانهٔ دل بی‌شمار
در تار زلفش مو بمو گم گشته بسیار است دل
از روی او در آتشم از موی او در دود و آه
از خوی او جان در بلا در عشق او زار است دل
تا در دل من جا گرفت عشقش بدل ماوا گرفت
کار جنون بالا گرفت از عقل بیزار است دل
گاهی ز وصلش سرخوشم گاهی بهجران مبتلا
گه سود دارد گه زیان در عشق ما زار است دل
دل را به بند ای فیض دراز جسم و بگشا سوی جان
زان رهگذر راحت رسان زین ره در آزار است دل