عبارات مورد جستجو در ۳۹۱ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۱
صدر عالی، کمال دولت و دین
ای به تو کشور کرم، آباد
در سخا و مروت و احسان
مثل تو مادر زمانه نزاد
هر که او دست در رکاب تو زد
پای بر فرق فرقدان بنهاد
از بزرگان روزگار تویی
خوب خلق و اصیل و نیک نهاد
یک قرابه شراب نیکم بخش
که تو را کردگار بد مد هاد
بنده بیتی همی کند تضمین
که از آن خوبتر ندارد یاد
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸
مقصود ز احسان درم و دینار است
چندم دهی امید که زر در کار است؟
از بخشش اگر وعده امید است تو را
امید به دولت شما بسیار است
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - تعزیت خور
دوستان روز وداع است فغان در گیرید
دل به یکبارگی از جان و جهان برگیرید
شمع خورشید به آه سحری بنشانید
وز تف سوز جگر بار دگر درگیرید
نیست جز چرخ بدین راهبر اختر بد
ز آه دل راه بدین چرخ بد اختر گیرید
اختران را تتق اطلس کحلی بدرید
خانه‌هاشان به پلاس سیه اندر گیرید
ای مه و مشتری و زهری و کیوان در خاک
بنشینید و به هم تعزیت خور گیرید
بلبلان بر سر این سرو سهی بنشینید
هر یکی ناله‌ای از پرده دیگر گیرید
مردم چشم جهان رفته به خواب است ز اشک
خوابگاهش همه در گوهر احمر گیرید
دیده و چهره بر آن تربت مشکین مالید
خاک شو نیز یه را در گوهر و زر گیرید
بعد ازین واقعه دلشاد نخواهد بودن
هیچ خاطر ز غم آزاد نخواهد بودن
روز عیدست سران تهنیت شاه کنید
همه بر عادت خود روی به درگاه کنید
خادمان شاه به خواب است شما برخیزید
زینت مجلس و آرایش خرگاه کنید
آن دو هفته مه ما را سر ماه است امروز
از سر مهر فغان بر سر این ماه کنید
شاه را عزم حجازست و ره رفتن نیست
مطرب و مویه گر آهنگ بدان راه کنید
قبله مردمی و کعبه حاجات نماند
حاجیان را به حریم حرم آگاه کنید
حاجیان بر صف کعبه سیه در پوشید
تا قیامت همه فریاد علی الله کنید
ای بنات فلکی بر سر نعشش تا حشر
می‌کند موی‌گری زهره شما آه کنید
عمر کوتاه و درازی امیدش دیدید
بعد از او دست امید از همه کوتاه کنید
دوش در خواب مرا حضرت بلقیس جهان
گفت کز من ببر این قصه به جمشید زمان
شهریاراطرف یار فراموش مکن
عهد یاران وفادار فراموش مکن
گرچه باری است و گران بر دلت از رفتن من
سخن رفته به یکبار فراموش مکن
عهد و زنهار بسی رفت میان من و تو
عهد من مشکن و زنهار فراموش مکن
حق بسیار مرا بر تو و بر دولت توست
حق من اندک و بسیار فراموش مکن
اثر رای جهانگیر مرا یادآور
سعی این دست گهربار فراموش مکن
چار طفلند گرامی‌تر ازین جان عزیز
آن عزیزان مرا خوار فراموش مکن
نوکران من و اتباع مرا بعد از من
خسته و زار و دل افکار فراموش مکن
چون در آن حضرت عالی شود این قصه تمام
روی در مجلسیان آر و بگو بعد سلام
امن و آسایش دوران مرا یاد آرید
زیب و آرایش ایوان مرا یاد آرید
بر شما باد که چون باغ بهار آراید
روی چون تازه گلستان مرا یاد آرید
بر شما باد که چون باد خزانی گذرد
بر چمن دست زرافشان مرا یاد آرید
در مناجات شب تیره چو شمع از سر سوز
رقت دیده گریان مرا یاد آرید
به سرشک گهری خاک مرا لعل کنید
به دعای سحری جان مرا یاد کنید
حالت توبه و تسبیح مرا یاد کنید
هوس کعبه حرمان مرا یاد آرید
شاه دلشاد نگویی که چه غم بود تو را
بجز از عمر گران مایه چه کم بود تو را
سر و بالای تو در خاک دریغ است دریغ
زیر خاک آن گوهر پاک دریغ است دریغ
دامن پیرهن عمر تو ای یوسف عهد
شد چون دامن گل چاک دریغ است دریغ
ماهرویی چو تو در خاک لحد است و هنوز
مه و خورشید بر افلاک، دریغ است دریغ
جای آن بود که جای تو بود در دیده
این زمان جای تو در خاک دریغ است دریغ
ای به خاک لحد و تخته تابوت اسیر
سرو آزاد تو حاشاک دریغ است دریغ
تا جهان بود چنین است و چنین خواهد بود
همه را عاقبت کار همین خواهد بود
حرم خاک تو غرق عرق غفران باد
خاک پای تو قرین بر گل و ریحان باد
جوهر ذات تو اندر صدف آدم بود
سرو بالای تو زیب چمن رضوان باد
متواتر قطرات مطر از رحمت فضل
بر سر روضه جنت صفت باران باد
در ترازوی عمل در هم احسان تو را
بر نقود حسنات دو جهان رجحان باد
آفتاب تو اگر گشت نهان از سر خلق
سایه سایه حق شیخ حسن نویان باد
وگر از باد فنا گشت سیه دوده شمع
آفتاب شرف از برج بقا تابان باد
غره صبح سعادت شه و شهزاده اویس
وارث مملکت سلطنت سلطان باد
چار نو باوه دولت که جهان هنرند
ذات تو حد جهان را چو چهار ارکان باد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۸۱ - غزل
مخورانده که همه کار به کام تو شود
شادی آید ز بن گوش غلام تو شود
آنکه یاقوت لبش در نظر تست مدام
شکرین پسته او نقل مدام تو شود
بعد از این خطبه اقبال به نام تو کند
عاقبت سکه خورشید به نام تو شود
آخر این مرغ همایون که دلت دانه اوست
آید از روی هوا بسته دام تو شود
چشم ارباب نظر خلوت خاصت گردد
خون اصحاب غرض جرعه جام تو شود
اقبال لاهوری : زبور عجم
درین میخانه ای ساقی ندارم محرمی دیگر
درین میخانه ای ساقی ندارم محرمی دیگر
که من شاید نخستین آدمم از عالمی دیگر
دمی این پیکر فرسوده را سازی کف خاکی
فشانی آب و از خاک آتش انگیزی دمی دیگر
بیار آن دولت بیدار و آن جام جهان بین را
عجم را داده ئی هنگامهٔ بزم جمی دیگر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
بس که دارد ناتوانی نبض احوال مرا
بازگشتن نیست از آیینه تمثال مرا
خاک نم‌گل می‌کندسامان خشکی از غبار
سیرکن هنگامهٔ ادبار و اقبال مرا
بسکه درمیزان هستی سنگ قدرم بیش بود
در عدم باکوه می‌سنجند اعمال مرا
تخم امّیدی به سودای حضوری‌کشته‌ام
سبزکن یارب سر در جیب پامال مرا
انتظار وعدة دیدار آخر واخرید
از غم ماضی شدن مستقبل حال مرا
رشتهٔ سازم چه امکانست‌گیردکوتهی
سایهٔ آن زلف پرورده‌ست آمال مرا
سبحه‌داران از هجوم دردسر نشناختند
آن برهمن زاد صندل بر جبین مال مرا
درتب شوق آرزوها زیرلب خون‌کرده‌ام
ناله جوشدگر بیفشارند تبخال مرا
جزعرق چون موج ازین‌دریاچه بایدبردپیش
شرم پرواز آب کرد افشاندن بال مرا
گر همه‌گردون شوم زین خرمن بیحاصلی
غیر خاک آخر چه باید بیخت غربال مرا
می‌کشم بار دل اما نقش می‌بندم به خاک
عجز، خوش نقاش عبرت‌کرد جمال مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
پای طلب دمی‌که سر از دل برآورد
چون تار شمع جاده ز منزل برآورد
چون سایه خاک مال تلاش فسرده‌ام
کو همتی ‌که پایم ازین گل برآورد
دل داغ ریشه‌ای‌ست‌که هرگه نموکند
چون شمع ازتوقع حاصل برآورد
خط غبار من‌که رساند به‌کوی یار
این نامه را مگرپر بسمل برآورد
هرجا رسد نوید شهیدان تیغ عشق
آغوش سر ز زخم حمایل برآورد
جون شمع لرزه در جگر از ترزبانی‌ام
ای شیوه‌ام مباد ز محفل برآورد
در وادیی‌ که غیرت لیلی درد نقاب
مجنون سربریده زمحمل برآورد
ضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند
گوهرمحیط را به چه ساحل برآورد
بنیاد این خرابه به آبی نمی‌رسد
تاکی‌کسی عرق‌کند وگل برآورد
بر آستان رحمت مطلق بریدنی‌ست
دستی‌که مطلب از لب سایل برآورد
بید‌ل نفس‌گر از در ابرام بگذرد
عشقش چه ممکن است‌که از دل برآورد
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹۸
از دوری راه تا بکی آه کنی
منزل نشناسی و همین آه کنی
یا رب چه شود که بر سر هستی خود
یک گام نهی و قصه کوتاه کنی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۵
تشنه ام رطل گران خواهم گزید
آتش آتش نشان خواهم گزید
جنت ار عرض متاع خود دهد
انتعاش ابلهان خواهم گزید
گر به خون خوردن دهندم اختیار
خون گنج شایگان خواهم گزید
نفس اگر یوسف شود نیکو بود
گرگ را یوسف به جان خواهم گزید
گفته بودم چون بدین در شه شوم
برتر از ملک کیان خواهم گزید
آنچه بگزینم بگیرند ار ز من
آنچه بستانم از آن خواهم گزید
این ندانستم که از بخت زبون
آنچه عرفی خواهد، آن خواهم گزید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۶
هستی نیاز دیده نمناک کرده‌ام
تا شمع سان جبین زعرق پاک کرده‌ام
راهم به کوچهٔ دگر است از رم نفس
زبن موج می سراغ رگ تاک‌کرده‌ام
تیغی به جادهٔ دم الفت نمی‌رسد
سیر هزار راه خطرناک کرده‌ام
دل از نفس نمی‌گسلد ربط آرزو
این رشته را خیال چه فتراک کرده‌ام
طاقت به دوش‌ کس ننهد بار احتیاج
وامانده‌ام که تکیه بر افلاک کرده‌ام
از ضعف پیریی ‌که سرانجام زندگی‌ست
دندان غلط به ریشهٔ مسواک کرده‌ام
پر بیدماغ فطرتم از سجده‌ام مپرس
سر بود گوهری که کنون خاک کرده‌ام
گرد شکستم از چه نخندد به روی‌کار
مزدوری قلمرو ادراک کرده‌ام
بیدل حنایی از چه نگردد بیاض چشم
خطها به‌خون نوشته‌ام و پاک کرده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۳
کاش یک نم‌ گردش چشم تری می‌داشتم
تا درین میخانه من هم ساغری می‌داشتم
اعتبارم قطره واری صورت تمکین نبست
بحر می‌گشتم‌ گر آب گوهری می‌داشتم
دل درین ویرانه آغوش امیدی وا نکرد
ورنه با این فقر من هم کشوری می‌داشتم
شوخی نظاره‌ام در حسرت دیدار سوخت
کاش یک آیینه حیرت جوهری می‌داشتم
وسعتم چون غنچه در زندان دلتنگی فسرد
گر ز بالین می‌گذشتم بستری می‌داشتم
صورت انجام کار آیینه‌دار کس مباد
کو دماغ ناز تاکر و فری می‌داشتم
الفت جاهم نشد سرمایهٔ دون همتی
جای قارون می‌گرفتم گر زری می‌داشتم
چون نفس عشقم به برق بی‌نشانی پاک سوخت
صبح بودم‌ گر همه خاکستری می‌داشتم
انفعالم آب کرد از ناکسی هایم مپرس
خاک می‌کردم به‌راهت‌گر سری می‌داشتم
عشق بی پرواز من پروانهٔ شمعی نریخت
تا به قدر سوختن بال و پری می‌داشتم
دل به زندانگاه غفلت خاک بر سر می‌کند
کاش چشمی می‌گشودم تا دری می‌داشتم
بیدل از طبع درشت آیینه‌ام در زنگ ماند
آب اگر می‌گشت دل روشنگری می‌داشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
گر چراغ ازنفس سوخته بر می‌کردم
شب هنگامهٔ تشویش سحر می‌کردم
آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت
کاشکی سیرگریبان شرر می‌کردم
گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات
تا قفس را نفسی بالش پر می‌کردم
یاد آن دولت بیدارکه در خواب عدم
چشم‌نگشوده بر آن‌جلوه نظر می‌کردم
زان تبسم‌که حیا زیر لبش پنهان داشت
چه شناهاکه نه در موج‌گهر می‌کردم
آه بیدردی فرصت نپسندید از من
آن قدر جهد که خونی به جگر می‌کردم
فطرت از جوهر تنزیه‌که در طبع من است
آب می‌شد اگر اظهار هنر می‌کردم
این بنایی‌که جهان خمزدهٔ پستی اوست
نردبان داشت اگر زبر و زبر می‌کردم
امشبم نالهٔ دل اشک فشان پر می‌زد
چقدر حل معمای شرر می‌کردم
قدم سعی به جایی نرساندم بیدل
کاش چشمی به نمی آبله تر می‌کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۴
تو می‌رفتی و من ساز قیامت باز می‌کردم
شکست رنگ تا پر می‌فشاند آواز می‌کردم
اگر ناموس الفت‌ها نمی‌شد مانع جرأت
چو شوخی آشیان در دیدهٔ غماز می‌کردم
حیا رعنایی طاووس از وضعم نمی‌خواهد
وگرنه با دو عالم رنگ یک پرواز می‌کردم
خجل چون صبح از خاکستر بیحاصل خویشم
نشد آیینه‌ای را یک نفس پرداز می‌کردم
عصای مشت خاک من نشد جولان آهویی
که همچون سرمه در چشم دو عالم ناز می‌کردم
درین محفل نمی‌یابد سپند بینوای من
گریبانی‌که چاک از شعلهٔ آواز می‌کردم
وفا منع تمیز شادی و غم می‌کند ورنه
نواها انتخاب از طالع ناساز می‌کردم
عنان ناله می‌بودی اگر در ضبط تمکینم
چو خاموشی وطن در پرده‌های راز می‌کردم
به خامی سوخت چون برقم خیال زندگی پختن
به این نومیدی انجامی دگر آغاز می‌کردم
گر از دستم گشاد کار دیگر برنمی‌آید
به حال خویش می‌بایست چشمی باز می‌کردم
اگر بیدل بجایی می‌رسیدم از پر افشانی
به آهنگ ز خود رفتن هزار انداز می‌کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۸
گر لبی را به هوس ناله‌کمین می‌کردم
صدکمند از نفس سوخته چین می‌کردم
دل اگر غنچه صفت بوی نشاطی می‌داشت
صد تبسم ز لب چین جبین می‌کردم
گر خیال چمنت رخصت شوقم می‌داد
بی نگه سیر پریخانهٔ چین می‌کردم
اینقدر خنده‌ کز افسون هوس رفت به باد
صبح می‌گشت اگر آه جزاین می‌کردم
خانمان پا به رکاب هوس سوختن‌ست
کو شراری‌ که منش خانهٔ زین می کردم
گر به محرومی تمثال نمی‌سوخت نفس
خانهٔ آینه زنگار نشین می‌کردم
با سجود درت امروز سر و کارم نیست
مشت خاکم به عدم نیز همین می‌کردم
شغل نظمم درد از خاک شدن بخیه راز
که من سوخته فکر چه زمین می‌کردم
از دل سوخته خاکستر یأسی ندمید
تا کبابی که ندارم نمکین می‌کردم
عشق نقشی ندمانید ز داغم بیدل
تا جهان را پر طاووس نگین می‌کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۴
درین حیرتسرا عمریست افسون جرس دارم
ز فیض دل تپیدنها خروشی بی‌نفس دارم
چو مژگان بسمل پروازم و از سستی طالع
همین بر پرفشانیهای خشکی دسترس دارم
به صاف جام الفت‌ کز طریق‌ کینه‌‌جوییها
غبار دوست باشم گر غبار هیچکس دارم
شدم خاک و به توفان رفت اجزای غبار من
هنوز از سعی الفت طرف دامانی هوس دارم
هوای بیش نتوان یافت دام عندلیب من
به هر جا پر زنم از بوی گل چوب قفس دارم
گر از تار نگاهم ناله برخیزد عجب نبود
به چشم خود گره‌ گردیده اشکی چون جرس دارم
نفس جز تاب و تب‌ کاری ندارد مفت ناکامی
دماغ سوختن‌ گرم‌ست تا این مشت خس دارم
چو صبح‌ از ننگ هستی در عدم هم بر نمی‌آیم
غبارم تا هوایی در نظر دارد نفس دارم
همان منصور عشقم گر هوس فرسوده‌ام بیدل
به عنقا می‌رسد پروازم و بال مگس دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۴
ببین به ساز و مپرس از ترانه‌ای‌ که ندارم
توان به دیده شنیدن فسانه‌ای که ندارم
به سعی بازوی تسلیم در محیط توکل
شناورم به امید کرانه‌ای که ندارم
به رنگ شعلهٔ تصویر سخت بی پر و بالم
چها نسوخته‌ام از زبانه‌ای که ندارم
هزار چاک دل آغوش چیده‌ام به تخیل
هواپرست چه گیسوست شانه‌ای که ندارم‌؟
به چاره سازی وهم تعلقم متحیر
مگر جنون زند آتش به خانه‌ای‌ که ندارم
فسون‌کمند هوس نیست بی‌بضاعتی من
کسی ‌کلاغ نگیرد به دانه‌ای که ندارم
به عزم بی‌جهتی‌ گم نکرده‌ام ره مقصد
خطا ندوخته‌ام بر نشانه‌ای که ندارم
دگر چه پیش توان برد در ادبگه نازش
به غیر آینه بودن بهانه‌ای ‌که ندارم
لوای فتنه‌ کشیده‌ست تا به دامن محشر
نفس شمار دو ساعت زمانه‌ای که ندارم
فغان‌ که بست به بالم هزار شعله تپیدن
نشیمنی که نبود آشیانه‌ای که ندارم
اگر به دیر کبابم‌، وگر به‌کعبه خرابم
من کشیده سر از آستانه‌ای که ندارم
ز یأس بیدلی‌ا‌م ‌گل نکرد شوخی آهی
نفس چه ریشه دواند ز دانه‌ای که ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۸
شبی‌که بی‌توجهان را به یاس تنگ برآرم
ز ناله‌ای ‌که ‌کنم ‌کوه را ز سنگ برآرم
چه دولتی‌ست‌ که در یاد آن بهار تبسم
نفس قدح به‌ کف و ناله‌ گل به چنگ برآرم
به نیم‌ گردش چشمی‌ که واکشم به خیالت
فرنگ را چو غبار از جهان رنگ برآرم
چه ممکن است‌که تمثال آفتاب نبندد
چو سایه آینه‌ای را که من ز زنگ برآرم
صفاست حوصله پرداز بحر ظرفی دلها
زآب آینه من هم سرنهنگ برآرم
ازین دلی‌ که چو آماج بوی امن ندارد
نفس دمی که بر آرم همان خدنگ بر آرم
شکست چینی فغفورگو سفال بر آمد
چه صنعت است که مو از خمیر سنگ بر آرم
نریخت سعی زمینگیری‌ام به حاصل دیگر
جز این‌ که خار تکلف ز پای لنگ برآرم
خمار تا به کی‌ام بی‌دماغ حوصله دارد
خوش است جام می از شیشه‌ها به رنگ برآرم
ز چرخ چندکشم انفعال شیشه دلیها
روم جنون‌ کنم و پوست زین پلنگ برآرم
هزار رنگ‌گریبان درد جنون ندامت
که من چو صبح نفس زبن قبای تنگ برآرم
به ششجهت ‌گل خورشید بستم و ننمودم
به حیرتم من بیدل دگرچه رنگ برآرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۰
چون خامه از ضعیفی افلاک دستگاهم
صد رنگ لفظ و معنی بالیده در پناهم
هر چند چون حبابم بی‌دستگاه قدرت
تسخیر عالم آب ترکی‌ست ازکلاهم
اقبال بینوایی چندین فتوح دارد
دست تهی‌کلیدیست در پنجهٔ سیاهم
غافل مباش چون شمع از ناتوانی من
صد انجمن ز خود رفت بر دوش اشک و آهم
در بارگاه همت سرگرمیی ندارد
هنگامهٔ گدایی یعنی دماغ شاهم
ای جرأت فضولی تا کی سر تماشا
چون دل ز چشم حیران چاه است پیش راهم
آیینه را ز جوهر تمهید دور باش است
آخر غبار آن خط شد رهزن نگاهم
در سرکشی دو تایم در ناله بینوایم
با هر چه بر نیایم عجز است عذر خواهم
تصویر انتظارم از راحتم مپرسید
در خواب بیخودی هم چشمم نشد فراهم
چون سایه‌ام سراپا تمثال تیره‌روزی
دیگر چه وانماید آیینهٔ سیاهم
باید چو موج‌ گوهر آسوده خاک گشتن
از عافیت مپرسید در منزلست راهم
ای آرزو مشوران بیهوده اشک ما را
مینا شکسته‌ای چند آسوده‌اند با هم
بید‌ل سراغ رنگم از گرد آه دریاب
در گرد باد محو است پرواز برگ ‌کاهم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۹
که‌ام من شخص نومیدی سرشتی‌ عبرت ایجادی
به صحرا گرد مجنونی به ‌کوه آواز فرهادی
به سر دارم هوای ترک شوخی فتنه بنیادی
که تیغش شاخ‌ گلریزست و تیرش سرو آزادی
زمینگیر سجود حیرتم ای چرح نپسندی
که گیرد بعد مردن هم غبارم دامن بادی
دل صید آب شد در حسرت شوق ‌گرفتاری
رسد یارب به‌ گوش حلقهٔ دام تو فریادی
حریفان‌، جام افسون تغافل چند پیمودن
بهار است از فراموشان رنگ رفته هم یادی
گرفتاری بقدر رنگ بر ما دام می‌چیند
ندارد غیر نقش بال و پر طاووس صیادی
به صد دام آرمیدم دامن از چندین قفس چیدم
ندیدم جز به بال نیستی پرواز آزادی
دماغ شعله از خار و خس افسرده می‌بالد
غرور سرکشان را بی‌ضعیفان نیست امدادی
به یک طرز تغافل هر دو عالم را محرف زن
ندارد قطع الفت احتیاج تیغ جلادی
بنای اعتبار ما به حرفی می‌خورد بر هم
به‌ چندین رنگ می‌گردد بهار از سیلی بادی
ز سعی جان‌کنیهایم مباش ای همنشین غافل
که از هر نالهٔ من تیشه دزدیده‌ست فرهادی
جدا زان بزم نتوان کرد منع ناله‌ام بیدل
چو موج افتد به ساحل می‌کند ناچار فریادی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۴
چند چو جو خوری، در پی آبرو روم
زهر ز امتحان خورم، در پی آرزو روم
شوق سرِ بریده را، بر سر دار می برد
این سر و صد سر دگر، بازم و رو به رو روم
دست به دست می روم، همره لشکر جنون
تا به کدام دشت خون، پا نهم و فروروم