عبارات مورد جستجو در ۱۹۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۹
نمی‌گنجم به عالم بسکه از خود گشته‌ام فانی
حبابم را لباس بحرتنگ آمد به عریانی
ز بس ماندم چو چشم آینه پامال حیرانی
نگاهم آب شد در حسرت پرواز مژگانی
نفس در سینه‌ام موجی‌ست از بحر پریشانی
نگه در دیده مدّ جادهٔ صحرای حیرانی
به جولانت چه حیرت زد گره بر بال پروازم
که ‌گردم را تپیدن شد چراغ زیر دامانی
دلی تهمت‌کش یک انجمن عیب و هنر دارم.
کجا جوهر، چه زنگ‌، آیینه وصد رنگ حیرانی
من آن آوارهٔ شوقم‌که بر جمعیت حالم
بقدر حلقهٔ آن زلف می‌خندد پریشانی
به رمز وحشت من سخت دشوارست پی بردن
صدا چشم جهان پوشیده است ازگرد عریانی
سبک چون برق می‌بایدگذشت از وادی امکان
سحرگل‌کردن اینجانیست بی عرض گرانجانی
ز فیض تازه رویی آب و رنگ باغ الفت شو
متن بر ربشهٔ تخم حسد از چین پیشانی
چه افشاند از خود دانه تا وحشت‌ کند پاکش
نپنداری دل از اسباب برخیزد به آسانی
سواد مقصد شوق فنا روشن نخواهد شد
غبار نقش پا چون شمع تا در دیده ننشانی
زکافر طینتیهای دل بی‌درد می‌ترسم
که زنارم مباد از سبحه روند چون سلیمانی
بنایم را نم اشکی به غارت می‌برد بید‌ل
به‌کشتی حبابم می‌کند یک قطره توفانی
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۹
تا آتش عشق او برافروخته‌ ایم
عود دل خود بر آتشش سوخته‌ ایم
دل سوخته‌ ایم و کار آتشبازی
آموختــه ‌ایم و نیــک آموختــه‌ ایم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۳۷
ز چشم من مجوش ای گریه هنگام وصال او
که محجوبست و می سازد هلاکم انفعال او
ز شرح شوقم آتش در پر روح الامین افتد
اگر غمنامهٔ هجر تو بربندم به بال او
نمیرم زود، غمگین است پیش از مردن یاران
کند آغاز شیون تا شود رفع ملال او
پس از مردن گره شد در گلویم گریه، چون دیدم
که جان رو در قفا می رفت از شوق جمال او
بر آرم در لحد آهی که آتش در ملک گیرد
اگر باشد به جز اسرار عشق از من سوال او
چو مست آمد برون عرفی، چه گویم اهل تقوی را
چه سان زد مشعله بر خاک عصمت رنگ آل او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
نیست ممکن رام کردن چشم جادوی ترا
سایه می بوسد زمین از دور، آهوی ترا
نیستم شایسته گر نظاره روی ترا
سجده ای از دور دارم طاق ابروی ترا
پله ناز تو دارد نازنینان را سبک
کوه تمکین سنگ کم باشد ترازوی ترا
با سمن چون نسبت آن پیکر سیمین کنم؟
بستر گل، خار ناسازست پهلوی ترا
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود
سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا
هر که را دستی بود در حل و عقد مشکلات
بر زبان چون شانه دارد حرف گیسوی ترا
چون سکندر، تشنه از ظلمات می آمد برون
خضر اگر می دید تیغ و دست و بازوی ترا
گر گذارد قوت گیراییی در دست ها
در گره بندند گل پیراهنان بوی ترا
بر سیه روزان ببخشا، کز خط شبرنگ هست
در کمین روز سیاه طرفه ای روی ترا
آنقدر جرأت ز بخت نارسا دارم طمع
کز دل صد چاک سازم شانه گیسوی ترا
مصرع برجسته هیهات است از خاطر رود
چون کند صائب فرامش قد دلجوی ترا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
التفات زاهدان خشک، تر سازد مرا
گرمی افسردگان افسرده تر سازد مرا
اشک نیسانم، گدایی دارم از بحر گهر
چون صدف دامان پاکی، تا گهر سازد مرا
معنی دور، از لباس لفظ می گردد جدا
مختصر کی این جهان مختصر سازد مرا
شعله بی باک را از چوبکاری باک نیست
چوب گل از بوی گل دیوانه تر سازد مرا
ناخن فولاد دارم در گشاد کارها
بوی خون صاحب جگر چون نیشتر سازد مرا
بحر را تلخی ز آفت ها دعای جوشن است
تلخرویی از حلاوت بیشتر سازد مرا
رشته عمرم به اندک فرصتی گردد گره
گر چنین بی تاب، آن موی کمر سازد مرا
جذبه دریا بود صائب دلیل سیل من
کی ره خوابیده دلگیر از سفر سازد مرا؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
از بس گرفت تنگی دل در میان مرا
در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا
از بال سعی قوت پرواز رفته است
ورنه دهان مار بود آشیان مرا
از فکر رزق، چاک چو گندم به دل فتاد
افکند در تنور صد اندیشه نان مرا
خال تو هر چه می برد از کیسه من است
این دزد یافته است درین کاروان مرا
برد از دلم هوای وطن را خیال دور
فکر غریب، کرد غریب جهان مرا
از آستان دل به چه جانب سفر کنم؟
شهپر شکسته است درین آشیان مرا
در شکر ناوک تو چرا کوتهی کنم؟
پرورده است مغز ازین استخوان مرا
ناف مرا به تیغ خموشی بریده اند
نتوان گره گشود به تیغ از زبان مرا
شهباز من ز دست شهان طعمه می خورد
نتوان چو سگ فریفت به هر استخوان مرا
رحمی کز اشتیاق قد چون خدنگ تو
خمیازه خانه کرد به دل چون کمان مرا
از انتظار دیده یعقوب باختن
یک چشمه متاع بود از دکان مرا
صائب شود شکفته گل از ناله های من
دامن کشان به باغ برد باغبان مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۵
قدم به چشم من خاکسار نگذارد
ز ناز پا به زمین آن نگار نگذارد
امیدوار چنانم که جذب عشق مرا
میان اهل هوس شرمسار نگذارد
رسید نوبت خط، بیش ازین مروت نیست
که دست بر دل من آن نگار نگذارد
چها کند به دل بیقرار من شوخی
که آب آینه را برقرار نگذارد
به آه و ناله من ره که می تواند بست؟
مرا به خلوت اگر پرده دار نگذارد
کسی که بار ز دل بر نمی تواند داشت
به دوش خلق همان به که بار نگذارد
به نامرادی و بی حاصلی خوشم، ترسم
به حال خویش مرا روزگار نگذارد
توقعی که مرا از سپهر هست این است
که آرزوی مرا در کنار نگذارد
به خار خار محبت امیدها دارم
که زیر خاک مرا برقرار نگذارد
به خون خویش زند غوطه راه پیمایی
که پا شمرده درین خارزار نگذارد
رسد به آب بقا پاک طینتی صائب
که دل به هستی ناپایدار نگذارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸۳
فکر حاصل ره ندارد در دل آزاده ام
تخم خال عیب باشد در زمین ساده ام
قطره بی ظرفم اما چون به جوش آید دلم
می کند تنگی خم گردون به جوش باده ام
گر چه صحرایی است بر مشت غبارم چشم مور
دربغل دارد فلکها را دل بگشانده ام
هیچ کس را دل نمی سوزد به من چون آفتاب
گرچه از بام بلند آسمان افتاده ام
اختیاری نیست سیر موجه بیتاب من
سالها شد از بام بلند آسمان افتاده ام
می زنم در لامکان پر با پریزادان قدس
پشت بردیوار جسم از کاهلی ننهاده ام
گردش چشمی که من زان دشمن دین دیده ام
بادبان کشتی می می کند سجاده ام
از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت
کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام
می شود قفل خموشی غنچه منقار او
گر شود آیینه طوطی ضمیر ساده ام
انتظار همرهان صائب عنانگیر من است
ورنه من عمری است تا پرواز را آماده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۳
اگر چه چون دعا از دست خود یک کف زمین دارم
ز محتاجان به گرد خویش چندین خوشه چین دارم
مرا بی همدمی مهرلب و بند زبان گشته
وگرنه ناله ها چون نی گره در آستین دارم
به جای خوشه افشانم اگر خرمن به دامانش
همان از باددستی انفعال از خوشه چین دارم
مرا خونگرمی منت ز کوری پیش می سوزد
ز میل توتیا در چشم میل آتشین دارم
نیم ایمن ز تیغ انتقام چرخ کم فرصت
چو مینا خنده را با گریه در یک آستین دارم
نگردد سنبلستان چون بیابان جنون از من
که سرمشق جنون زان خط و خال عنبرین دارم
ز پاس دل مشو در زلف عنبر فام خود غافل
که روشن این شبستان راز آه آتشین دارم
شود مقبول در درگاه حق چون سجده شکرم
که داغ لعنت از درگاه دو نان بر جبین دارم
درین گلزار چون گل خرده خود جمع چون سازم
که از هر شبنم او چشم شوری در کمین دارم
نیم چون دیگران گر صاحب خرمن، نیم غمگین
بحمدالله که از قسمت زبان گندمین دارم
کند در یک نفس طی هفتخوان آسمانها را
براقی کز دل بیتاب، من در زیر زین دارم
نگردد چون به چشمم عالم روشن سیه صائب
که رو در مردمان از نامجویی چون نگین دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۰
اگر با ماه کنعان در ته یک پیرهن باشم
همان از شرم دوراندیش در بیت الحزن باشم
همان از خار خار شوق بر خاشاک می غلطم
اگر چون بوی گل با باد در یک پیرهن باشم
ندارد از پریشانی سخن غیر از تهیدستی
چرا چون شانه در قید سر زلف سخن باشم
نبیند پیش پای سیر خود در آسمان انجم
اگر نه از دل بیدار شمع این لگن باشم
چراغ دولت بیدار شرکت بر نمی تابد
نمی خواهم که با پروانه در یک انجمن باشم
تو از درد سخن می نالی و من حالتی دارم
که می میرم اگر یک لحظه بی درد سخن باشم
چو خون مرده تاکی پای در دامن بیفشارم
دو روزی همچو شبنم خوش نشین هر چمن باشم
اگر داغ غریبی سرمه سازد استخوانم را
از آن بهتر که چون گل بر کف دست وطن باشم
مرا چون خلوت دل سیر گاهی هست در پهلو
چرا چون بوی گل پروانه هر انجمن باشم
چه خود را می زنی بر تیغ آه خانه سوز من
مرا بگذار صائب تا به حال خویشتن باشم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۴۹
چشم من دایم سپند آتش رخساره بود
چون شرر تا چشم وا کردم دلم آواره بود
عشق آن روزی که صحرای عدم را رنگ ریخت
گردبادش روح گردآلود این آواره بود
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۹۹
در دل است آن کس که از نادیدنش دیوانه ایم
آن که ما را دربدر دارد به او همخانه ایم
بی تکلف یار خود را تنگ در برمی کشد
ما در آیین محبت امت پروانه ایم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۳۶
ما را به تو شد راهنما راهبر چشم
چون اشک نگردیم چرا گرد سر چشم؟
فریاد من از دست پریشان نظریهاست
چون نای بود ناله ام از رهگذر چشم
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۳۸
باز سرمشق جنونم خط نازک رقمی است
که دو نیم است ز عشقش دل هر جا قلمی است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند ما را
زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را
زینگونه ضعیف ار من در زلف تو آویزم
مشاطه به جای مو در شانه کند ما را
من می زده دوشم شاید که خیال تو
امروز به یک ساغر مستانه کند ما را
چون شمع بتان گشتی پیش آی که تا خسرو
بر آتش روی تو پروانه کند ما را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
روی تو که ماه را خجل دارد
شاهی است که ملک جان و دل دارد
یک ترک ز لشکر جمال تو
از ملک ولایت چگل دارد
وآن سدره منتهای قد تو
مر طوبی را بزیر ظل دارد
دل نبود از تو منفصل زیرا
چشم از تو خیال متصل دارد
غم ملک دلت و او درین دعوی
از قاضی عشق تو سجل دارد
گفتم ببساط وصل پیوندم
ای تن ز تو پای روح گل دارد
چل صبح بجوی از آنکه این دلبر
ماهیست که روزها چهل دارد
در خطبه وصفش ار خطایی رفت
عقل از چه مرا بدان خجل دارد
در جامع تن که منبر روح است
شمشیر زبان خطیب دل دارد
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۶
کوهی که بر او بلا ببارند منم
تیغی که به دست غم سپارند منم
شیری که برون نمی گذارند منم
خواری که نکو نگاه دارند منم
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۵
از دل بدم آتشی برانگیخته ام
وز دیده به جای آب خون ریخته ام
با عشق تو جان و دل درآمیخته ام
نتوان جستن که محکم آویخته ام
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
عشقت جگرم خورد و بدل روی آورد
رنگ از رخ من برد زتو بوی آورد
پای از در تو باز نگیرم که مرا
سودای توسر گشته درین کوی آورد
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
دل را چو به عشق تو سپردم چه کنم؟
دل دادم و اندوه تو بردم چه کنم؟
من زنده به عشق توام ای دوست ولیک
از آرزوی روی تو مُردم چه کنم؟