عبارات مورد جستجو در ۱۴۹ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۵
این چرخ سراسیمه بیفایده گرد
چون قسمت ارزاق خلایق میکرد
پروانه چنین داد که بر خوان جهان
چون تیغ ز پهلوی خودم باید خورد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - در جواب نظم نجم دین نامی گفته
گلی سوی خلد برین می فرستم
شبه پیش در ثمین می فرستم
یکی نقش کژ از پی زیب و زینت
به تحقه بر حور عین می فرستم
کلامی رکیک از پی استفادت
به هدیه به روح الامین می فرستم
همانا کم است این به صدره ز ذره
که زی آفتاب مبین می فرستم
ندارد خطر در بر آب حیوان
حلابی که از پارگین می فرستم
فروغی مزور سراسر کثافت
به نوبر به چرخ برین می فرستم
یکی شعله کان هیچ پرتو ندارد
بر حضرت نجم دین می فرستم
هنر پرورا این ز بی خردگی دان
که زی خرده دان مهین می فرستم
به ملک سخن در تو جمشید و آنگه
منت از سفالی نگین می فرستم
دریغ ار گزین بودی این نظم زیرا
که نزدیک طبع گزین می فرستم
هزار آفرین تحفه هر صبح و شامی
بدان طبع سحر آفرین می فرستم
نباشد مرا در خور تو جوابی
به جای جواب آفرین می فرستم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
بیجا نمی خلد به دلی تیر آه ما
مژگان چشم آبله شد خار راه ما
از عجز ما همیشه قوی رشک می برد
با برق می زند دو برابر گیاه ما
یک نکته ای است در نظر اهل معرفت
از خط سرنوشت شکست کلاه ما
از خشم چرخ و کشمکش دست روزگار
شد چون کمان شکستگی ما پناه ما
جایی که چشم عفو تو مژگان به هم زند
در دیدهٔ [صواب] نشیند گناه ما
چون خط و خال، زینت روی دو عالم است
سودای مفلسانه و فقر سیاه ما
تا بوسه دست داده سعیدا به پای او
ساییده است سر به ثریا کلاه ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
سعیدا از شکست سنگ اثر در مومیا افتد
خشوعی نیست چون در دل اجابت از دعا افتد
نرفته ذی حیاتی بی شکست خاطر از عالم
مسلم کی برآید دانه چون در آسیا افتد؟
چه غم در این چمن گر از نوای عیش، بی برگم
مباد هیچ کس در کشور دل بینوا افتد
اگرچه شام، جنت لیک اهلش طرفه نااهلند
همان بهتر حسینی وار کس در کربلا افتد
اگر در صحبت بیگانگان بیگانه آید کس چه غم اما
مبادا هیچ کس یارب به چشم آشنا ناآشنا افتد
سعیدا هوش دردم باش تا باشی که از غفلت
شود عاصی اگر از دست موسی چون عصا افتد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
چه غم آن مهر پیکر از چنان و از چنین دارد
که در زیر نگینش آسمانی با زمین دارد
نمی خواهم گهر زان بحر اگر بر روی آب آید
که هر دم از تنک ظرفیش چینی بر جبین دارد
مرا از خاک سر برداشتن زان خوش نمی آید
که هر چیزی که بالا می رود رو بر زمین دارد
هر آن کاو با تو بد گوید از او امید نیکی کن
که هر جا نیش زنبوری است با خود انگبین دارد
دلم از باغبان دهر منت برنمی تابد
که صد خرمن گل حسرت از آن رو دست چین دارد
زمین از دست چرخ بی مروت داغ ها گشته
که بحر اخضر افلاک موج آتشین دارد
سعیدا در خیال آن کمر چون موی می پیچد
ندارد گرچه تاب و طاقتی فکر متین دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
هر که از خود فرود می آید
آسمان در سجود می آید
دایم از خانمان سوختگان
نکهت داغ و دود می آید
به دل بی قرار من دیر است
یار هر چند زود می آید
به دکان نظر، متاع دلم
آنچه بود و نبود می آید
به زمین گر برند نام تو را
ز آسمان ها درود می آید
طرز این و ناز اگر این است
آنچه زو ... شنود می آید
چرخ با نیک بد کند چه عجب
زین بلای کبود می آید
دایم از خاک کشتگان غمت
شورش زنده رود می آید
ای سعیدا [یکی] است چشمهٔ دل
لیکن از وی [دو] رود می آید
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
بسته زنجیر بودن هست کار شیر و من
خون دل خوردن بود از جوهر شمشیر و من
راستی گر نیستم با شیر از یک سلسله
پس چرا دربند زنجیریم دائم شیر و من
با دل سوراخ شب تا صبح گرم ناله ایم
مانده ایم از بس به زندان جفا زنجیر و من
بر در دیر مغان و خاک ما چون بگذری
با ادب همت طلب کن ای جوان از پیر و من
یکسر مو وا نشد هرگز گره از کار دل
با هزاران جد و جهد ناخن تدبیر و من
مشکل دل فرخی آسان نشد چون قاصریم
در بیان این حقیقت قوه تقریر و من
فلکی شروانی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - ترکیب بند
باد صبا به باغ دگربار بار یافت
شاخ از سرشگ ابر گهربار بار یافت
نوروز چون دمیدن باد بهار دید
با ماه دی به کینه و پیکار بار یافت
دی باغ جای زاغ نگونسار بد ولی
امروز جای زاغ نگونسار سار یافت
چون رخ نهاد بلبل سرما زده به باغ
بر هر چمن ز لاله و گلزار نار یافت
ابر بهار چشم مرا در فراق یار
با خویشتن به گریه بسیار بار یافت
کرد آب در هوا گهر آمیغ میغ را
برق آزمود بر سر هر تیغ تیغ را
تا باغ را نسیم صبا داد داد باز
آورد ابر گریه و فریاد باد باز
تا چشم ابر کرد روان دجله بر زمین
گردون به باغ زینت بغداد داد با
یک چند بود باغ تهی از جمال و حسن
کردش چو خلد خرم و آباد باد باز
گر حکم زادن از شکم است ای عجب چرا
پشت چمن به سوسن آزاد زاد باد
تا باز شاد شد دل بلبل ز گل دلم
گشت از وصال آن گل نوشاد شاد باز
گل باز نزد آن بت فرخار خار شد
بر دل ز وصل او غم دشخوار خوار شد
ترکی که خوشترست ز مشکوی کوی او
سروی که هست چون گل خود روی روی او
گر جای سرو جوی بود پس چه ساختند
از دیده عاشقا بلا جوی جوی او
آورد گرد ماه خطی کز جلال اوست
شب رنگ او گرفته و شب بوی بوی او
گردد چو مشک آب در آموی اگر زنند
یک ره در آب چشمه آموی موی او
گوئی که گو یکیست عقیقین ورا دهن
وین طرفه ترکه هست سخنگوی گوی او
تا بر دل من آن بت طناز ناز کرد
صد در ز ناز بر دل من باز باز کرد
شب را به نور روی چو مهتاب تاب داد
دل را به بند سنبل پرتاب تاب داد
آواره کرد از دلم آن صبر کو مرا
با تیر چشم او گه پرتاب تاب داد
مسکین دلم در آتش هجران بسوخت ولی
در عشق او تمامت اسباب آب داد
ای من غلام آن رخ رخشان که دیده را
در شب چو آفتاب جهانتاب تاب داد
دارد دو لب بسان دو عناب گاه وصل
جان را می از میان دو عناب ناب داد
از غمزه کشت در مه تیرم ولی ز آب
گمراه تشنه را به مه آب آب داد
ای دوست در جهان چو تو عیار یار نیست
کو دل که از فراق تو بازار زار نیست
جانا گل از رخ تو به نیرنگ رنگ برد
وز چشم آهوانه ز هر رنگ رنگ برد
با ما نساخت گر چه به بازار نیکوئی
صد ره ز شکر آن دهن تنگ تنگ برد
جان برده رضای تو برگفت چونه ز دل
آوازه غمت به یک آهنگ هنگ برد
خوردم به یاد تو می خون رنگ روی دوش
تا از دل من آن می خون رنگ رنگ برد
از بس که لحن شعر من اندر ثنای شاه
بر چرخ رفت زهرسوی چنگ چنگ برد
همواره بخت را به منوچهر چهر باد
بر وی ز چرخ شفقت وز مهر مهر باد
خاری که در وفاش بپرورد ورد شد
روئی که از جفاش بیازرد زرد شد
نامرد چون پرستش درگاه او گزید
زآن خسرو جوان جوانمرد مرد شد
از بس که سود شخص عدو مرکبش به پی
زیر سمش گیا که بیاورد ورد شد
آن اژدهاست خنجر او کش به گاه جنگ
شد خورد جان دشمن و در خورد خورد شد
هنگام سیر ز آفت سم سمند او
این پیک ره نورد جهانگرد گرد شد
شاهیکه گرد ملک خود از سور سور کرد
تا سور و ماتم اجل از دور دور کرد
خور گر چه نور بخشد هر ماه ماه را
روبد بدیده پیشش صد راه راه را
شاهان ز تاج و گاه، شرف یافتند و او
گه تاج را شرف دهد و گاه گاه را
گر گاه در پناه وی آید ظفر دهد
بر کهربا به تیغ عدو کاه کاه را
گه پیشش از تواضع چون نعل مرکبش
قد خم همی پذیرد هر ماه ماه را
شاهان اگر چه بنده ملکشاه را بدند
زیبنده بنده صد چون ملکشاه شاه را
عمر ورا عدد صد و پنجاه سال باد
با هر یکی عدد صد و پنجاه جاه را
هر دل که در هوای وی آسوده سود دید
مرگ خود آنکه کین وی افزود زود دید
بر چرخ گر به نور برد تیر تیر از او
خورشید و مه شوند بتا خیر خیر از او
تدبیر کین او چو کند دشمنی شود
در پیش پایش آن همه تدبیر بیر از او
روز مخالفان ز نهیبش چو شب شود
شام موافقان همه شبگیر گیر از او
بنگر کمان کین به کمین در کفش که نیست
ایمن به شام شاه و به کشمیر میر از او
خورشید ره به سوی مه دی نهد ز بیم
گر شه رها کند به مه تیر تیر از او
چون خشم او شود گه کین و ستیز تیز
گردون کند نفیر که ای رستخیز خیز
ای داده چرخ در همه احکام کام تو
گردون مسخر تو و اجرام رام تو
معصوم همچو نام خدای بزرگوار
در لفظ ها ز فحش و ز دشنام نام تو
بنهاد دوست وار زمانه به دست قهر
بر پای دشمنان تو مادام دام تو
دایم به روز عز و به شب دولت آورند
از چین سحرگه تو و از شام شام تو
اسباب لهو و عشرت و اندوه و رنج را
آغاز باده تو و انجام جام تو
در عالم از سخای تو موجود جود شد
چوب از کفت به طالع مسعود عود شد
شاها تو را ز دولت و اقبال بال باد
ملک تو را ز حاصل اعمال مال باد
هر مفضلی که منکر افضال تو بود
از فضله فضول در افضال ضال باد
رایت همیشه در همه احکام کام یافت
خصمت مدام در همه اشغال غال باد
هنگام بار قد الف وار خسروان
در خدمت تو چون قد ابدال دال باد
با قدر و جاه و دولت و عز و شرف تو را
صد بار به ز پار و ز امسال سال باد
بر دوستان ز جود خود انعام عام کن
بر دشمنان ز کین خود اندام دام کن
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
کژ نهادی کُله، چه سرداری
بجز آن کم ز پای برداری
خدمت جان بر تو آوردم
بجز این خدمت دگر داری
بمنت سر کجا فرود آید
چون تو درخود هزار سرداری
بی تو از خود خبر نمی یابم
من چگویم تو هم خبرداری
بد همی داریم، چه شاید کرد
اگرم زین بسی بتر داری
زر همی باید ای اثیر مخسب
گرچه ازرخ وجوه زر داری
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
بدین درگه یکی را سر شکستند
یکی تا اندر آید در شکستند
درون خانه جز بیرون در نیست
اگر بستند در یا در شکستند
تو گر آرام جویی رام شو رام
که ما را از رمیدن پر شکستند
چه ظلم است این خدا را کاندر این بزم
مرا هم توبه هم ساغر شکستند
دل آغاز شکستن کرد تا باز
کجا طرف کلاهی بر شکستند
خدیو عقل را کشور گرفتند
امیر صبر را لشکر شکستند
بگوشم بی لبش زیبق نهادند
بچشمم بی رخش نشتر شکستند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
هر گه آن مه، رخ بنماید از پی دفع گزند
میکند در مجمر دل عقده های کار سپند
عقده ام از کیست در دل؟ از بلائی آفتی
چون نزاکت زود رنج و، چون ملامت دلپسند!
چون خموشی، راز دارو، چون سخن حاضرجواب
چون اثر بیگانه خوی و، چون دعا بالابلند
چون توان جست از کمند سرکشی کز حیرتش
تاب را پای برون رفتن نباشد از کمند؟!
میکنیم از درد او فریاد، در هر کوچه یی
گرچو موسیقار میسازند ما را بند بند
گر بپرسد کیست از ما این چنین نالان؟ بگو:
واعظ بیچاره آشفته حال دردمند
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴۲
از تو ای حادثه ارباب فنا را چه زیان؟
برق با خرمن آتش چه تواند کردن؟!
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲ - صفت علاقه بندان
در راسته ی علاقه بندان
دام نگهی کشیده الوان
استاد نشسته پا کشیده
اطفال بگرد او تنیده
چسبیده دو دست جمله در کار
مانند دو عنکبوت بر تار
کس را آزادگی پسندند
این قوم همه علاقه بندند
سوراخ بود دلم چو انبان
از قیطان های موش دندان
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱ - سوزنیم
سوزنیم، موم دل و خاره . . . ر
پیرترین روی شکر پاره . . . ر
قاضی دعوی مرا نشنود
تا نبرم سوی زنش پاره . . . ر
هر که به بیاعی من . . . ن فروخت
سود کند هر شب صد باره . . . ر
زیر کتان آنگه چون دانگ سنگ
خایه همیدارم چون یاره . . . ر
هرکه عمل کرد بدیوان من
خایه برو جامگی و واره . . . ر
طفل بدم خفته بگهواره در
خاسته چون دسته گهواره . . . ر
برزمی اکنون چو بغلطم، ستان
ساید بر کوکب سیاره . . . ر
از در نظاره نیم من ولیک
هست مرا از در نظاره . . . ر
از پی تازان غریب آزمای
کرده مرا از وطن آواره . . . ر
عاجز و بیچاره من گشته یار
کرده مرا عاجز و بیچاره . . . ر
تاز نماندست که نسپوختم
در گذر تیزش صد باره . . . ر
بوی دهان نوش کند مغز پاک
هین که حکیم آمد و سرباره . . . ر
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - ای بلبل خیل تو طربناک
ای سرخ سطبر سخت رگناک
ای . . . ن مواجران ز تو چاک
در پیش در تو از پی سیم
پیشانی و سینه هاست بر خاک
آکی نرسیده از تو بر من
صد بار ترا ز تو رسد آک
در کار و برون کار هستی
گه دامن و گه دوان و گه ماک
پاکی و پلید گردی آنگه
بر . . . ن کسی که بر گرد پاک
فلاشی پاک برگرفتت
وز حال تو آگه است علاک
تا بیش سنائی این نگوید
ای بلبل خیل تو طربناک
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بیجا نبود سعی فلک در هلاک ما
خورشید گرده می‌کند از خاک پاک ما
ای تیغ یار، حسرتِ عاشق به خون تپید
دامان تست و دست امید هلاک ما
در انتظار شور قیامت نشسته‌ایم
باری به امتحان گذری کن به خاک ما
هرگز بهار مشرب ما را خزان نبود
بدمستی افکند به زمین برگ تاک ما
با های های گریه برابر نشسته است
آواز خندة جگر چاک چاک ما
بیدردی زمانه به خود بسته‌ایم و باز
خون گریه می‌کند نفس خنده‌ناک ما
تا بوده‌ایم رند و سرانداز بوده‌ایم
از کس نبوده است چو فیّاض باک ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
به رنگ عشقبازان برگ برگش رنگ زر دارد
نرنجد نوبهار از ما، خزان جای دگر دارد
عجب دامی به بال از ذوق پرواز قفس دارم
وگرنه می‌تواند دل ز گلشن کام بردارد
پیام شوق ادا کردن نباشد کار هر خامی
به شمع خود دل از پروانه مرغ نامه بردارد
نداری گوش ذوق نغمة این گفتگو ورنه
ز کوی یار هر بادی که می‌آید خبر دارد
به بی‌پا و سران می‌ماند این گردون نمی‌دانم
درین بیهوده گردیدن به فکر ما چه سر دارد!
چراغ مه ندارد منّتی بر کلبه‌ام هرگز
که با یاد تو شام حسرتم فیض سحر دارد
کمان ناله از زه وامکن از ضعف دل فیّاض
چو تیر آه عاشق نارسا باشد اثر دارد
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۳ - به شاهد لغت پویه، به معنی دویدن
به گرمی چو برق و به نرمی چو ابر
به پویه چو رنگ و به کینه چو ببر
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵
در محبت سست بنیادیم چون قصر حباب
از پر کاهی به هر سو می پرد دیوار ما
در عقوبتگاه غفلت، دست و پا گم کرده ایم
می چکد رنگ قبول از چهره ی انکار ما
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۴
چو باغ کاغذی این باغ آنچنان تنگ است
که نیست چارحدش جای باغبان تنها
به غیر آینه کآمد به سیر باغ رخت
نرفته هیچ ظریفی به گلستان تنها