عبارات مورد جستجو در ۱۶۷ گوهر پیدا شد:
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۴ - نشستن رام بر تخت پرّان و رخصت شدن از دریا و رفتن در شهر اَود
دلش عزم وطن کرد از سر و جان
وطن را دوست دارد اهل ایمان
ز راون بود تخت گوهرین ساز
که از افسون همی آمد به پرواز
نشسته بر سرِ آن تخت پران
پری در بر چو بلقیسِ سلیمان
دوان دیو و پری اندر عنانش
دد و دام زمین فرمان برانش
بدین شوکت روان شد تختش از جا
گذشت آنگه چو ابر از روی دریا
ز اقبالش چو دریا را خبر شد
دوان آمد به پایش، نی به سر شد
سخن از عرض حال خویش جنباند
شکایت بر زبان ماهیان خواند
ز پل چون از پل قرضم در آزار
سبک کن گردن عجزم ازین بار
چو بشنید آن جوانمرد از لبش عرض
ادای قرض او شد بر سرش فرض
ولیکن در جواب آن راست گفتار
نکو اندیشه ای کرده دگر بار
که چون آری کند ب ر پل شکستن
که باشد آن چنان دشوار بستن
که تا محشر بنای پایدارش
به عالم ماند از وی یادگارش
نبیند دیده تا زآن سان نشانش
ندارد گوش باور داستانش
نه چون گویندگان رد سؤال است
که اندر مذهب همت وبال است
برادر را به آخر داد فرمان
که نیمی از میانش ساخت ویران
وداع از شخص دریا شد دگر بار
علم زد بر هوا ابر گهر بار
دو ساعت در هوا تختش روان گشت
ز دریا و زکوه و دشت بگذشت
چو ماند از تختگاهش یکدو فرسنگ
فرود آورد تخت دانش آهنگ
به شهر اندر خبر شد مرد و زن را
که خور بیت الشرف کرده وطن را
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۸ - در بیان آنکه چون مولانا قدسنا اللّه یسره العزیز نقل فرمود چلبی حسام الدین بولد گفت که بجای والد خویش تو بنشین و شیخی کن تا من در خدمت ایستاده باشم. ولد قبول نکرد و گفت که مولانا نگذشته است، حاضر است المؤمنون لایموتون چنانکه در زمان مولانا خلیفه بودی بعد از او هم خلیفه باش.
گفت از آن پس حسام دین بولد
بعد والد توئی امام و سند
جای او با تو میرسد بنشین
که چو تو نیست عارف و ره بین
گفت نی والده یقین زنده است
مرده جسمش بود که چون ژ نده است
روح او در جوار حق باقی است
از می وصل خود ج قش ساقی است
مؤمنون را نه لایموتون گفت
مصطفی چونکه در معنی سفت
در زمانش بدی خلیفۀ ما
هیچ تغییر نیست بیش ورا
تو بدی چون اما م و ما مأموم
از شه این کرده ایم ما معلوم
اول و آخری خلیفۀ ما
پیشوائی و شیخ در دو سرا
کرد الحاح بیحد آن بینا
که نشاید بجز ترا آنجا
کردمش گونه گون ز جان لابه
بی ریا از دل و ز ب ان لابه
سخنم را ز لطف کرد قبول
شد میسر هر آنچه بد مأمول
همه بودیم زیر سایۀ شاه
ایمن از مکر دیو و سهو و گناه
بعد ده سال ود وز ناگاه او
گشت رنجور و شد بحضرت هو
ماند تنها ولد چو طفل یتیم
زار گشت و نزار شد از بیم
خیره مانند طفل در صحرا
بی پناهی و مشفقی عذرا
از خود امید را برید آن دم
گفت ماندم بچاه ظلمت و غم
سر همیزد ز غصه بر دیوار
از غم هجر آن چنان دلدار
نوحه میکرد بر خود او هردم
که چه خواهم شدن از این ماتم
رهبرم رفت ره چگونه برم
بی وی از دیو سر چگونه برم
بکجا رو نهم کرا گیرم
چه بود چاره چیست تدبیرم
گفتم ای جان پاک اگر رفتی
بتن و زیر خاکدان خفتی
جان پاک تو حاضر است یقین
بر من و جمله ناظر است یقین
نی که بودت بمن عنایتها
نی که کردم ز تو روایتها
نی که بودم چو ترجمان پیشت
روز و شب بهر رهروان بیشت
میرسانیدم از تو من پیغام
بخواص خواص و هم بعوام
وعده های عظیم داده بدی
گفته بودی رهانمت ز خودی
یوسفت را ز حبس چاه کشم
گر اسیر است امیر و شاه کنم
زانکه جان است یوسف و تن چاه
اندر این چاه مانده از اللّه
بخشمت عاقبت ولایتها
نقد و در آخرت ولایتها
نقد فرمای تا شوم ایمن
گردم از خوف فوت آن ساکن
گفت بودم در آب و گل پیدا
رهنما من بطالبان خدا
پیششان بودم و ندیدندم
نگزیدندم و گزیدندم
چونکه پنهان شدم کجا بینند
آوه این قوم چون خ د ا بینند
مگر آیم بصورت دیگر
باز من در جهان بشکل بشر
تا نمایم بهر کسی ره را
کنم آگاه بنده و شه را
که شود مشکلات حل از من
دل و جان هم رهد ز حبس بدن
اولیا مهر آن در این عالم
میرسند ای پسر ز کتم عدم
تا همه در وجود جود کنند
هیزم نفس را چو عود کنند
مس تن را ز کیمیای نظر
بی توقف کنند صافی ز ر
تا بود در جهان ولی خدا
رهنمایست و دستگیر ترا
چون گذشت او بجو یکی دیگر
تا که گردد ترا بحق رهبر
نیست دیگر اگر دگر گفتم
بهر صورت ش مر دگر گفتم
ورنه ایشان همه یکی نوراند
از دوی و سوی قوی دوراند
روحشان چون بهار یکسان است
جسمشان در عدد چو اغصان است
متعدد چو لاله و ریحان
کز بهار اند رسته در بستان
بنگر در بهار ای بینا
در گذر از شمار و یک بین آ
هر که بگذشت خوش ز خوف و رجا
هرچه آن دیدنی است دید آنجا
وانکه می نگذرد از این دو مقام
کور ماند نیابد از حق گام


آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
هر که از عین امتحان بیند
در زمین نقش آسمان بیند
زین سبب غرقه محیط فنا
خود زغرقاب در کران بیند
تاجر بی متاع گو خود را
فارغ از کید رهزنان بیند
چشم یعقوب در ره یوسف
غیر بر گرد کاروان بیند
چشم مجنون اگر چه بربندند
لیلی از عین دیگران بیند
هر کجا آتشی بر افروزند
خویش رامغ در آن میان بیند
شمع چون انجمن کند بر در
جان پروانه پاسبان بیند
هر که آمد خلیل ملک یقین
نار نمرود گلستان بیند
طالب کعبه در بیابانها
خار همرنگ پرنیان بیند
بسمل از تیر چاشنی جوید
غیر بر تیر و کمان بیند
مرغ بر شاخ عشق چون بنشست
برق با خود هم آشیان بیند
سم داروی عشق تریاق است
کو مذاقی که آنچنان بیند
خویش را شیر اندرین نخجیر
زخمی از شاخ آهوان بیند
هر کرا میدهند خاتم جم
خویش را مهر بردهان بیند
گر کسی رو نهد بساحت عشق
پیر آن ملک را جوان بیند
گر بظلمات صبر کرد خضر
بهره از عمر جاودان بیند
جان عارف غریق بحریقین
چشم زاهد همی گمان بیند
تو بمنزل رسیده ما خسته
خضر باید برهروان بیند
گر علی را مکان بود به نجف
چشم حقش به لامکان بیند
آنچه بر ماسوا بود پنهان
چشم حقست او عیان بیند
کاش بار دگر بنظره لطف
باز بر حال شیعیان بیند
شدتم کشت و موقع فرج است
گو طبیبی بناتوان بیند
فعل دجال سیرتان ناچار
مهدی صاحب الزمان بیند
هر کرا داغ اوست آشفته
خود زآفات در امان بیند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نقابدار که آیین رهزنی دارد
جمال یوسفی و فر بهمنی دارد
وفای غیر گرش دلنشین شده ست چه غم
خوشم ز دوست که با دوست دشمنی دارد
چه ذوق رهروی آن را که خارخاری نیست
مرو به کعبه اگر راه ایمنی دارد
به دلفریبی من گرم بحث و سود منست
نگاه تو به زبان تو همفنی دارد
به باده گر بودم میل شاعرم نه فقیه
سخن چه ننگ ز آلوده دامنی دارد
خوشم به بزم ز اکرام خویش و زین غافل
که می نمانده و ساقی فروتنی دارد
نباشدش سخنی کش توان به کاغذ برد
برو که خواجه گهرهای معدنی دارد
بیاورید، گر اینجا بود زباندانی
غریب شهر سخن های گفتنی دارد
مبارکست رفیق ار چنین بود غالب
«ضیای نیر» ما چشم روشنی دارد
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
چراغ مرد معنی آشناییست
بقدر آشنایی روشناییست
بدرد عاشقی می سوز و می ساز
نوای عاشقان در بی نواییست
بجهد و سعی کس عاشق نگردد
که عشق ایمان بود، ایمان عطاییست
همه جمعیم، رندان، اندرین دیر
فغان جان درویش از جداییست
بنور عشق شاید رفتن این راه
چه جای علم وزهد و پارساییست؟
مگو: عاشق غریبست و فقیرست
که ملک عاشقان ملک خداییست
بوصف پارسایی باش، قاسم
که وصف پارسایی پادشاییست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
باده از خم ارادت بسعادت آمد
وقت ایمان شد و هنگام شهادت آمد
ما و آن یار بخلوت سخنی می گفتیم
سر این نکته به «احببت » ارادت آمد
قصه جمله جهان را همه کلی دیدیم
عشق بر جمله ذرات زیادت آمد
فکر کردیم که از عشق حکایت نکنیم
فکر عشاق همه خارق عادت آمد
بعد ازین رقص کنان بر در می خانه رویم
بخت وارون شد و ایام سعادت آمد
دیگر از نسبت وانساب مگویید حدیث
عشق فخریست که او فخر سیادت آمد
بی نقاب آن رخ زیبای تو ناگه بنمود
قاسمی در صف مستان عبادت آمد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در مدح خاقان محمود خان گوید
ای گوهر مطهر مردی و مردمی
اصل تو کان گوهر مردی و مردمی
در جنگ و صلح رستم میدان و مجلسی
در کین و مهر حیدر مردی و مردمی
دارد دل تو نور ز ایمان و معرفت
بارد لب تو شکر مردی و مردمی
نیک و بدت موافق هستی و نیستی
جان و دلت مسخر مردی و مردمی
قدر تو چرخ اعظم افلاک و انجم است
رأی تو سعد اکبر مردی و مردمی
سعد از تو گشت طالع ناهید و مشتری
جان از تو یافت پیکر مردی و مردمی
بی ساقه و طلیعه بند و گشاد تو
گردی نکرد لشکر مردی و مردمی
در بزم و رزم شکر بخندید و خون گریست
پیش تو جام و خنجر مردی و مردمی
در قبضه و بنان تو بادا بر امر و نهی
دایم حسام و ساغر مردی و مردمی
چرخ ار ز صبح صادق در پیش آفتاب
پرسد که کیست یاور مردی و مردمی
گوید جلال دنیا محمود خان که هست
بر چرخ ملک محور مردی و مردمی
ای سایه سعادت دنیا و آخرت
وی معجز پیمبر مردی و مردمی
ای آن عطاردی که نزیبد به اتفاق
برج تو جز دو پیکر مردی و مردمی
القاب عالی تو طرازیست بر کجا
بررایت مظفر مردی و مردمی
حاجت چو سایه گشت نهان تا چو آفتاب
پیدا شدی ز خاور مردی و مردمی
گر طالعت نبودی از رجعت و وبال
هرگز نرستی اختر مردی و مردمی
جام می بری ز خصم و جهان می دهی به دوست
وین هر دو هست در خور مردی و مردمی
قدرت نعوذبالله اگر سرکشی کند
عاطل بماند افسر مردی و مردمی
شد مردمی و مردی در عهد ما غریب
می دار دست بر سر مردی و مردمی
یارب چو خلق و خلق تو هرگز گلی شکفت
از گلبن معطر مردی و مردمی
آمد پدید نقش تو هرگه که داشتند
آیینه در برابر مردی و مردمی
گر نو عروس بخت تو در جلوه نیستی
هستی گسسته زیور و مردی و مردمی
روزی که دهر خطبه کند جز به نام تو
بادا شکسته منبر مردی و مردمی
چندانکه در جهان ز سکندر کنند یاد
ای پادشاه کشور مردی و مردمی
می بر کف چو بحر تو آب حیات باد
ای راستی سکندر مردی و مردمی
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷
برآمد بامدادان مهر روشن
به پهنای فلک گسترد دامن
چو ترکی آتشین رخ بر نشسته
فراز صحن دیبای ملون
برآمد آفتاب از چرخ گردون
چنان آتش که می بجهد ز آهن
کواکب جملگی گشتند مستور
ز شرم طلعت خورشید روشن
بسان خرمنی سیمین که ناگاه
فتد آتش در آن سیمینه خرمن
دریچه صبح را روزن گشودند
سر خورشید بیرون شد ز روزن
تو پنداری بترکستان مشرق
برون آمد همی از چاه بیژن
پی تاراج گردون مهر تابان
تن از زر ساخت اما دل ز آهن
تو گوئی بر امین فرزند هارون
بتازد هر ثمه فرزند اعین
فلک گوهر همی بزید بغربال
زمین عنبر همی ساید بهاون
یکی چون دیده فرهاد چینی
یکی چون طره خاتون ارمن
فراز سرو بن بنشسته قمری
بسان مؤذنی بر بام مأذن
فرو بردند سوزن در رگ شاخ
بجوشد خون ز جای زخم سوزن
بدوش نارون چتر ملمع
بدست پیلگوشان باد بیزن
نماید نوگل اندر شاخ جلوه
نوازد بلبل اندر باغ ارغن
یکی همچون زنی هر هفت کرده
دگر مانند مردی ارغنون زن
بروی آبگیر زا باد شبگیر
فتاده صدهزاران چین و آژن
چو سیمین جوشنی کز حلقهایش
درفتد چین بر آن سیمینه جوشن
روان مرغابیان دردا من جوی
خرامان سروکان بر طرف گلشن
یکی چون بر حریر آسمانی
نشانده دانها از در معدن
دگر چون بر سر صرح ممرد
زده بلقیس بالا طرف دامن
نگون شد لاله اندر شاخ گوئی
فرامرز است اندر دار بهمن
و یا، بر دم استر بسته شاپور
سر زلف نضیره بنت ضیزن
دریده ناف ابر از دشنه باد
چنان سهراب از تیغ تهمتن
بریده دست باد از خنجر بید
چو تیغ شاهزاده دست رهزن
ولیعهد ملک شه ناصرالدین
مظفر شه امیر پاک دیدن
تنش با گوهر پرویز و کسری
سرش با افسر دارا و بهمن
شکسته عدل او پیشانی ظلم
چو پیشانی جلوت از فلاخن
چو در کف گیرد آن تیع شرربار
بنهراسد دل از یکدشت دشمن
بود با صدهزاران خصم چونان
خروسی با هزاران مشت ارزن
بگنجش کمتر از یکحبه قارون
بچنگش کمتر از میلاد قارن
فکنده ظلم را از طاق گردون
چنان کاشکسته او را دست و گردن
تو گوئی در فکنده دست یزدان
ز طاق کعبه اصنام برهمن
امیرالمؤمنین شاه ولایت
خداوند جهان صدر مهیمن
ز امر حق تعالی در چنین روز
بتخت خسروی آمد ممکن
یمان یثرب و بطحا نبی بود
چو موسی در میان مصر و مدین
خطاب آمد ز یزدان کی پیمبر
علی را بر خلافت کن معین
چراغ کفر را بنمای خاموش
سراج عقل را فرمای روشن
قدم نه در ره دلجوئی دوست
مترس از بغض و کید و کین دشمن
چو گوئی آشکارا قول ایمان
خدایت سازد از هر فتنه ایمن
دلیل لیل الیل را در این روز
نما با حجتی واضح مبرهن
پیمبر ز امر یزدان شد پیاده
از آن رعنا نجیب شیر اوژن
صنا دید عرب را خواند یکسر
گشود از مخزن سر قفل مخزن
ببالای جهاز اشتران ساخت
همای سدره رفعت نشیمن
بیمن طالع ایمان برافراشت
یمین الله را با دست ایمن
بآهنگ جلی من کنت مولاه
علی مولاه گفت آن شاه ذوالمن
در آن ساعت غریو از خلق برخاست
گروهی شاد شد خلقی بشیون
یکی را خار محنت شد بستخوان
یکی را بار طاعت شد بگردن
یکی را مغز میجوشید در سر
یکی را خون همی جوشید در تن
ولیکن امر یزدان را بناچار
نهادندی جبین طوعا و کرهن
ای آن کز بیم شمشیرت در آجام
بیندازند سم، شیران ارژن
ز درگاهت سلیمانی است سلمان
ز یمنت باب ایمان ام ایمن
ولیعهد شهنشاه عجم را
باقبال تو گویم تهنیت من
ایا شهزاده با صدق و ایمان
شه فرخنده میر صادق الظن
تو گردونی و خورشیدت چو افسر
تو خورشیدی و گردونت چو توسن
چو تازی اسب، دریا کمتر از خاک
چو یازی تیغ، مردان، کمتر از زن
کجا بیم تو آنجا زندگی سخت
کجا خشم تو آنجا مرگ اهون
توئی حاکم توئی عالم بهر کار
توئی دانا توئی بینا بهر فن
ز همت دست داری، از کرم دل
ز دانش، روح داری از هنر تن
ز ابر دست تو، زرین کیارست
گر از خون سیاوش، رست روین
سنانت یافت شکل بابزن، زانک
دل بدخواه شد مرغ مسمن
خداوندان، به درگاه تو، چاکر
سخندانان، بتوصیف تو الکن
ز فرمان تو باشد ناهیه لا
باثبات تو گردد نافیه لن
شها این چامه فرخنده نغر
که از وی چشم دانش گشته روشن
منوچهری بدین هنجار گوید
شبی گیسو فرو هشته بدامن
هم از خاقانی شروانی است این
ضماندار سلامت شد دل من
بنص لا تثنی بل تثلث
بهر دو ثالثی باشد معین
مسیحا زاد کلکم همچو مریم
که بد چون مادر یحیی سترون
الا تا فرودین ماه است و اردی
همیشه از پی اسفند و بهمن
الا تا هست توقیع سعادت
بطغرای سر کلکت، مزین
فلک فرسوده کن از زخم شمشیر
زمین آسوده کن وز کید ایمن
مبادت خوابگه جز در صف باغ
مبادت جایگه جز در بردن
ایاغت راز خون خصم باده
چراغت را ز چشمه مهر روغن
بر احبابت ببارد نعمت از چرخ
چو بر اصحاب موسی سلوی و من
بگردن دست خصمت باد بسته
چنان دست شکسته بار گردن
نهال عدل را در باغ بنشان
درخت ظلم را از بیخ برکن
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۳ - فرستادن عمرسعد سامر ازوی را به میدان
زمیدان چو برگشت دارای دین
عمر آن ستمکار پر خشم وکین
به لشکر درش مرد بودی سترگ
که بگرفتی او بره از چنگ گرگ
تن او بار و بی باک و خودکام بود
پلیدی که خود سامرش نام برد
به او گفت زی پهنه بردار گام
میان دلیران برافراز نام
چو این بدگهر زان ستمگر شنید
سراپا به پولاد شد ناپدید
نشست از بر باره ی تیزگام
برآمد به میدان و برگفت نام
سر نیزه ی جانگسل کرد راست
هماورد از لشگر شاه خواست
زهیرابن حسان یل رزمخواه
خم آورد بالا بر چتر شاه
به پوزش چنین گفت کای شهریار
نبینی که در پهنه ی کارزار
یکی اهرمن می خروشد همی
که دریا ز بیمش نجوشد همی
همی خواست از لشکر شاه مرد
که با وی بگردد به دشت نبرد
مرا بخش دستوری جنگ اوی
که بیرون کنم نیزه از چنگ اوی
به خون درکشم یال شیریش را
کنم خرد پشت دلیرش را
بدو داد دستوری جنگ شاه
که بینند رزمش دو رویه سپاه
دلاور به زین تکاور نشست
یکی نیزه ی شست بازش به دست
بیامد به نزد هماورد و گفت
که با جانت امروز شد مرگ جفت
چو سامر بدید آن بر مرد جنگ
همان نیزه ی جانشکارش به چنگ
بدو گفت کای پر دل سرفراز
مشو غره بر این سنان دراز
تو مردی وگردی و اسب افکنی
کماندار و بی باک و خنجر زنی
دریغا که مغزت نباشد به سر
خرد نیست با این شکوه و هنر
وگرنه چرا دست از جان و مال
کشی ای یل پر دل بی همال
عبث در ره شاه یثرب دیار
به کشتن چرا می دهی خویش زار
یزید و معاویه را باش یار
که گردی زمال جهان کامگار
بدو پر هنر گفت کای کینه جوی
چرا آب شرمت نیاید به جوی
که گوید زشاهنشه رهنمون
بکش دست از بهر دنیای دون
همی خواست سامر که گوید سخن
دگر باره با مرد شمشیر زن
نهشتش جوان برگشاید زبان
بزد نیزه اش راست اندر دهان
برآمد سنان از پس گردنش
بشد شادمان دوزخ از مردنش
چو شد کشته سامر به دشت نبرد
بغرید چون شیر کوشنده مرد
که هر کس نداند نژاد مرا
همان توده ی پاکزاد مرا
زچهرم چو شاداب رخ مام کرد
زهیر بن حسان مرانام کرد
یکی شیر مرد اسد گوهرم
بلند آسمانی نکو اخترم
دلیر و جوانمردی آزاده ام
زشیران شمشیر زن زاده ام
اگر هست مردی شتابد به جنگ
به پای خود آید به کام نهنگ
چو لشکر بدیدند او را ز دور
رمیدند از وی چو از شیر – گور
نپیچید زی رزم او کس عنان
یلان را بلرزید تن چون سنان
از آن رو که نام آوران عرب
دلیران شام و عراق وحلب
به پیگار بد خواه درجنگ ها
از او دیده بودند آهنگ ها
عمر چون چنین دید برزد خروش
که ای نامداران پولاد پوش
یلی نیست کورا به دام آورد؟
رود سوی میدان و نام آورد
به لشکر یکی مرد رزم آزمای
بدی دیو هنجار و ناپاک رای
بخواندند نصربن کعبش به نام
نهنگ دمان را کشیدی به کام
مر او را بزرگان کوفه دیار
به او بر شمردند با صد سوار
به رزم زهیر گزین بی درنگ
دوانید هر کس به میدان جنگ
بگفتا هنرمند را ای دلیر
که یال و برت هست مانند شیر
چه نازی بدین آب داده سنان
هم اکنون ز رزمم بپیچی عنان
زهیر این چو بشنید از آن کینه ساز
بدو گفت کای دیو نیرنگ باز
نگه کن بدین نیزه و چنگ من
همین پهلوی جامه ی جنگ من
اگر دل نشد آب اندر برت
ز پولاد هندی بود پیکرت
براین بود روباره نیرنگ باز
که با شیر غژمان کند حیله ساز
به ناگاه زخمی زند تاکه مرد
نگون گردد از باره ی رهنورد
بدانست آهنگ او را جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چو پردخته ی گیتی از تیره بخت
زآهن برادرش پو شید رخت
ددی بود پرورده ازباب ومام
که خود صالح بد گهر داشت نام
به سوک برادر همی مویه کرد
بزد اسب و آمد به دشت نبرد
همان نیزه نام آور ارجمند
به سوی پلید بد اختر فکند
بگشت از برزین مرآن بدگمان
که گرداند از خویش زخم سنان
رسید آن چمان چرمه ی گرمپوی
سوار از بر زین در آمد به روی
بیاویخت یک پای او با رکاب
تکاور به پویه شده اندر او ریز ریز
چو این زاده ی نصربن کعب دید
به مرگ سواران فغان برکشید
برانگیخت توسن چو باد سیاه
بیامد سوی پهنه ی رزمگاه
نکرد ه سنان راست دشمن هنوز
که مرد سرافراز گیتی فروز
به یک زخم آن نیزه ی بندبند
نگون کردش از زین تازی سمند
چو اززین نگونسار شد آن پلید
به دوزخ درون خویشتن را بدید
پس از او زهیر آن سرافراز مرد
سبک بر پیاده سپه حمله کرد
بدان آبداده سنان بلند
فزون کشت نام آور ارجمند
چو ازکشته چون پشته بنمود دشت
دمان سوی میدان کین بازگشت
همی برخروشید چون شیر مست
همان اژدها سان سنانش به دست
همی ویله کرد وهمی گفت مرد
اگر هست اسب افکند در نبرد
چو لشکر بر و جوشن او به خون
بدیدند آغشته و لعلگون
سر افکنده در پیش و ترسان شدند
به جان زان دلاور هراسان شدند
کشیدند یکسر ز رزمش عنان
زآسیب نوک زدوده سنان
تو گفتی سرنیزه اش مرگ بود
که جان سواران زتن می ربود
هم آخر به فرمان بن سعد دون
برانگیخت مردی به رزمش هیون
بدان نیزه او را ز زین برگرفت
دو لشگر ازو ماند اندر شگفت
بیامد دگر مرد و شیر جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چنین تا به دوزخ روان کرد تفت
بدان نیزه جنگی دو ده مرد وهفت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ناله را نیست اثر کز تو شکایت دارد
ورنه ما گرم دعاییم و سرایت دارد
مرده را زنده نماید دم ما بوالعجبان
آتش از گرمی ما چشم حمایت دارد
ذوق هر مرغ به اندازه پرواز خود است
عشقبازی نبود هرچه نهایت دارد
عمل صالح و طالح به جوی نستانند
هرکجا کار تعلق به عنایت دارد
کس چه داند که همه مایه بنا بود رود
جنس نایاب خریدم که کفایت دارد
دفتر ناله ما را مگشایید ز هم
مهر درد است برو، تا چه حکایت دارد
کفر و ایمان نبود شرط «نظیری » در عشق
به تو کافر بنمایم که ولایت دارد؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
بزم می سازیم سامان گر نباشد گو مباش
نوش می گوییم مهمان گر نباشد گو مباش
جرعه درد و حیات تلخ قسمت کرده اند
عیش خضر و آب حیوان گر نباشد گو مباش
غمزه را فرهنگ و دانش ترجمانی می کند
چشم هندو فارسی دان گر نباشد گو مباش
زلف بین سنبل در آغوش ار نگردد گو نگرد
رخ نگر گل در گریبان گر نباشد گو مباش
چشم ما را ز آب روی او گلی خواهد شکفت
دانه ای در خاک اگر پنهان نباشد گو مباش
زخم مژگان عرب بهر قبول کعبه بس
در قدم خار مغیلان گر نباشد گو مباش
صد خطا در کار داریم از برای عفو او
ضعف صدق و نقض پیمان گر نباشد گو مباش
گر به زاری گر به رنجوری به یادش خرمیم
عمر دردش باد، درمان گر نباشد گو مباش
راه بی وادی و بی منزل «نظیری » می رویم
عشق رهبر گشته ایمان گر نباشد گو مباش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
در عشق کار بوده و سامان نبوده شرط
سر بوده و طریق گریبان نبوده شرط
گفتم چنان که درد دهندم دوا دهند
افغان که نام بردن درمان نبوده شرط
بر خلق بوده بیشتر آسان گریستن
با چشم خون فشان لب خندان نبوده شرط
طاعت به باد دادن و ایمان به پا زدن
در کیش گبر و دین مسلمان نبوده شرط
پیمانت استوار به صد نقض می شود
در عهد کس شکستن پیمان نبوده شرط
بهتان گنج بر دل مسکین نهاده اند
ورنه خراج، بر ده ویران نبوده شرط
در عین اتحاد حجاب از برای چیست
گر از نخست، حسرت و حرمان نبوده شرط
ناهید و زهره شاد نسازد به جام صوت
آن را که از ازل دل شادان نبوده شرط
در خواب می رسید به یوسف پیام مصر
آسودنش به مأمن کنعان نبوده شرط
منصور را که رخصت اظهار داده اند
غیر از قصاص و محنت زندان نبوده شرط
چون گو سر از نظاره «نظیری » به باد داد
خود را نمودن از سر میدان نبوده شرط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
نقش دیبا چنان کشید فرنگ
که ز من برد دانش و فرهنگ
کفر از عشق و عشق از ایمان
چیست این فتنه ها و این نیرنگ
زمزمم سوخته است گو هندو
مشت خاکسترم فشان بر گنگ
وه که بر ما نوشته باده فروش
باده را سنگ و جام را پا سنگ
چند کورانه دست اندازیم
دامن کس نیاید اندر چنگ
زو همه نقش ها و او بی نقش
زو همه رنگ ها و او بی رنگ
گله در دوستی نمی گنجد
بس که شد راه دوستداری تنگ
به قضا تن دهم که در دریا
شادی گوهرست و خوف نهنگ
تو مکن ضرب زخمه را خارج
گر «نظیری » غلط کند آهنگ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
با مسلمان زادگان تا کی دل و جان باختن
بعد ازین خواهم به ترسازاده ایمان باختن
بر امید یک نگاه مرحمت می بایدم
خویش را چون سرمه در چشم عزیزان باختن
تشنه چندین راه ظلمت کرده طی حیف است حیف
جام جم را در کنار آب حیوان باختن
شیوه ها دارد محبت ورنه کار عقل نیست
یوسف افکندن به زندان عشق زندان باختن
کار بر اندازه ما نیست بس رسوایی است
زود همچون اهرمن مهر سلیمان باختن
بر امید التفات خضر نادانی بود
زورق اندر بحر و مرکب در بیابان باختن
عشق بی تعلیم می آید بر این معنی گواست
کودکان را عشق با هم در دبستان باختن
گر دلی داری دو عالم را به داوی برفکن
کس ندیدم برده باشد از هراسان باختن
ما مقام مرشیوگان را عادت است اول قدم
داو کردن دل پس ایمان بر سر آن باختن
گرد کوی ما چه گردی رو حریف ما نیی
با فقیران منعمان را نیست آسان باختن
لاف آن بهتر که در میدان سربازان زنیم
شرط دعوی نیست تنها گوی و چوگان باختن
هر قماری را که شرطی نیست ذوقی نیز نیست
از لب تو بوسه ای از ما گریبان باختن
می سزد مغلوب بودن لیک غیرت غالبست
عشق می خواهد ببازم لیک نتوان باختن
طاعت چل ساله را در عشق کافر زاده ای
بر سر بازار می باید به عصیان باختن
چیست می دانی «نظیری » وقت مرگ افلاس ما
جان به ساحل بردن و سامان به طوفان باختن
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۸۷ - علاج به دست آوردن این حالت
بدان که این سخت عزیز حالتی بود که کسی بضاعتی دارد اگر بدزدند و به زیان آید وی بر جای می باشد، لکن اگرچه عزیز است و نادرست محال نیست، و این بدان بود که ایمان و یقین حاصل اید به کمال فضل و رحمت و به کمال قدرت تا بداند که بسیار کس را بی سرمایه روزی می دهد و بسیار سرمایه که سبب هلاک آن کس است، پس خیرت باشد که در هلاک شدن آن بود.
رسول (ص) گفت که بنده باشد که شب اندیشه کاری می کند که هلاک وی در آن باشد، خدای عزوجل از فوق عرش به نظر عنایت به وی نگرد و آن از وی صرف کند، بامداد اندوهگین برخیزد و گمان بد می برد که این که کرد و چرا کرد؟ و این قصدی بود که همسایه کرد. و این عمرو کرد و فلان کرد و آن رحمت خدای تعالی بود که به وی رسیده است.
و از این بود که عمر رضی الله عنه گفت، «باک ندارم که بامداد درویش خیزم یا توانگر که ندانم که خیرت در کدام است».
و دیگر آن که بداند که بیم درویشی و گمان بد تلقین شیطان است که، «الشیطان یعدکم الفقر». و اعتماد در چنین نظر حق کمال معرفت است. خاصه که بدانسته است که روزی از اسباب خفی نیز که کسی را بدان نبرد بسیار است. و در جمله بر اسباب خفی نیز اعتماد نکند، بلکه بر ضمان خداوند اسباب کند.
عابدی متوکل در مسجدی بود، امامی چند بار گفت که تو چیزی نداری، اگر کسب کنی فاضل تر. گفت، «جهودی در این همسایگی هر روز ضمان دو نان کرده است که به من می رساند»، گفت، «اگر چنین است اکنون روا بود اگر کسب کنی». گفت، «ای جوانمرد! تو باری اگر امامی نکنی اولیتر که ضمان جهودی نزدیک تو از ضمان حق تعالی قوی تر است. امامی مسجد به دیگری ده». گفت، «نان از کجا خوری؟» گفت، «صبر کن تا اول نمازی که از پس تو کرده ام بازکنم، یعنی که تو را به ضمان خدای تعالی ایمان نیست. و کسانی که این آزموده اند از جایی که نبیوسند فتوحها دیده اند و ایمان ایشان بدین که، «و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها»، محکم شده است.
حذیفه مرعشی را پرسیدند که چه عجب دیده ای از ابراهیم ادهم که تو خدمت وی کرده ای؟ گفت، «در راه مکه گرسنگی صعب کشیدیم. چون در کوفه آمدیم اثر آن بر من بدید. گفت: ضعیف شدی از گرسنگی؟ گفتم: آری. گفت: کاغذ و دوات بیاور. بیاوردم بنوشت: بسم الله الرحمن الرحیم ای آن که همه مقصود در احوال تویی و اشارت همه به توست من متوکل و ثناگوی و شاکرم بر اکرام تو، ولکن گرسنه و تشنه و برهنه ام. من این سه که نصیب من است ضامن آنم. آن سه که نصیب توست تو ضامن باش. و رقعه به من داد و گفت: بیرون شو و دل در هیچ خلق مبند جز در حق تعالی و هرکه را اول بینی به وی ده. چون بیرون شدم یکی را دیدم بر اشتری نشسته، به وی دادم برخواند و بگریست و گفت: کجاست خداوند رقعه؟ گفتم: در مسجد. کیسه ای زر به من داد ششصد دینار، پرسیدم که این کیست؟ گفتند: ترسایی. نزدیک ابراهیم آمدم و حکایت کردم. گفت: دست به آن مبر که هم اکنون خداوند این بیاید. در وقت ترسا بیامد و بر پای وی بوسه داد و مسلمان شد».
ابویعقوب گوید، «ده روز در حرم گرسنه بودم. بی طاقت شدم، بیرون آمدم. شلغمی انداخته دیدم. گفتم برگیرم. گفتی کسی از باطن من می گوید که ده روز گرسنه بوده ای آنگاه نصیب تو شلغمی پوسیده؟ دست بداشتم و با مسجد آمدم. شخصی را دیدم که قمطره شکر و مغز بادام پیش من بنهاد و گفت: در دریا بودم. بادی بر آمد. نذر کردم که اگر سلامت یابم این به اول درویش دهم که بینم. از هر یکی کفی برگرفتم و گفتم باقی به تو بخشیدم. و با خود گفتم که باد را فرموده اند در میان دریا که روزی تو راست کند و تو از جای دیگر طلب می کنی؟» پس شناختن امثال این نوادر ایمان را قوی گرداند.
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
بسکه لعل و گهر دیده به دامن دارم
دامن از لعل و گهر، غیرت مخزن دارم
کوهکن باشم و باید بکنم جان در کوه
نه چو پرویز سر رفتن ار من دارم
ره ایمان مرا، چشم سیاهی زد و رفت
من به لب، جان ز پی حسرت رهزن دارم
روی شاه پریان دیدم و دیوانه شدم
چه غم از سرزنش عاقل و کودن دارم
بهتر آن است که بیرون روم از چشم حسود
تن، که باریک تر از رشته سوزن دارم
من، به میدان تولای تو از همت عشق
همچو گو، در خم چوگان، سر دشمن دارم
افسر، آخر شودم نرم تر از قبضه موم
دل، اگر سخت تر از پاره آهن دارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
اگر یک چندم از دل برگشایند
از آن بهتر که صد پندم سرایند
به دستی کو مرا پا بست خود ساخت
ندانم دیگرانم چون گشایند
به مرغان اسیر اغرای پرواز
چه حاصل تا رسن بردست و پایند
مرا مهر بتی کیش است و ترسم
همه عالم بدین آیین گرایند
هر آنکو منکر صنع خدایی است
ترا کو یک نظر بروی نمایند
به محشر چون در آیی حور و غلمان
به مینو بی تو یک ساعت نپایند
گر آنجا بنگرندت اهل جنات
به بنگاه جحیم از سر درآیند
کند دعوی عشقت هر کس اما
چنین جان ها مر آن غم را نشایند
به می ساقی نه بی مطرب مپندار
غبار رنجم از خاطر زدایند
صفایی لعل میگون جزع خونخوار
مرا در عین غم شادی فزایند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
نیمه هشیاریم و یک نیم دگر مستانه ایم
لطفی ای ساقی که ما محتاج یک پیمانه ایم
بیم رسوائی مده ایشیخ ما را بعد از این
سالها شد ما برندی در جهان افسانه ایم
عقل اگر با ما بود از عهد دیرین آشنا
بگذر از ماگو که نیز از خویشتن بیگانه ایم
هر کجا زلف بتی، در تار او بند و شکن
هر کجا شمع رخی، بر گرد او پروانه ایم
لب بلعل گلرخان بنهاده همچون ساغریم
چنگ در زلف بتان افکنده همچون شانه ایم
شیخ بیدین را بگو تکفیر ما نبود سزا
کفر و ایمان در خور عقلست و ما دیوانه ایم
سیل انده را بگو آبادی ما را مده
بیم و یرانی، که از روز ازل ویرانه ایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
از قول دوست ما بیکی مرحبا خوشیم
با یک رسالت از دم باد صبا خوشیم
در بارگاه دوست اگر نیست راه ما
در کلبه فقر و سرای گدا خوشیم
گر بگسلند خلق همه دوستی زما
رنجیده نیستیم که ما با خدا خوشیم
خوش باد وقت خواجه اگر گفت ناسزا
با ما، که ما بدان سخن ناسزا خوشیم
از ماجرای ما سخن ناستوده گفت
گر شیخ شهر، ما بهمان ماجرا خوشیم
با دشمنان بنده بگو گر شما بما
خوش نیستید، باک نیست که ما با شما خوشیم
جز نیستی چو نیست همه ما سوای حق
ما نیز نیستیم و بدان ما سوی خوشیم
آلوده دامنیم و بعصیان سیاهروی
لیکن بلطف و رحمت بی منتها خوشیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
آفت عاشق ز صلح و جنگ پیدا می‌شود
هر کجا این شیشه باشد سنگ پیدا می‌شود
نقش شیرین کرد بیدادی که شیرین هم نکرد
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا می‌شود
ناله سر کن درد دل را حاجت آواز نیست
درد چون ناخن زند آهنگ پیدا می‌شود
وادی عشق آخرش دشوارتر از اولست
سنگ این ره بر سر فرسنگ پیدا می‌شود
چهرة عاشق بهاری در خزان پرورده است
بشکند یک رنگ اگر، صد رنگ پیدا می‌شود
دین و ایمان را وداعی ای مسلمانان که باز
آن فرنگی شکل شوخ و شنگ پیدا می‌شود
این چه الفت دشمنی یارب چه وحشت دوستی‌ست
میرود شاد از برم دلتنگ پیدا می‌شود
جستجوی گوهر مقصود داری در نظر
این گهر از ترک نام و ننگ پیدا می‌شود
آنچه از دستت ز ننگ دانش و فرهنگ رفت
کی بسعی دانش و فرهنگ پیدا می‌شود
ای که با آلایش تر دامنی خو کرده‌ای
در بغل آیینه داری زنگ پیدا می‌شود
گوهر فیّاض مفت از کف بدر کردی که باز
مفت خود دان گر به صد نیرنگ پیدا می‌شود