عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۵
به حرف و صوت ز بوس و کنار ساخته ام
به بوی گل چو نسیم از بهار ساخته ام
توقع خوشی دیگر از جهانم نیست
به وقت خوش من ازین روزگار ساخته ام
نیم چو شبنم گستاخ بار خاطر گل
به خار خاری از آن گلعذار ساخته ام
به پای خم نبرم دردسر چون بی ظرفان
ز خون دل به می بی خمار ساخته ام
به آبروی خود از عقد گوهرم قانع
ز بحر من به همین چشمه سار ساخته ام
نظر سیاه نسازم به مرهم دگران
چو لاله با جگر داغدار ساخته ام
به من دورویی مردم چه می تواند کرد
که با دو رنگی لیل و نهار ساخته ام
چو کودکان به تماشا زعبرتم قانع
به رشته از گهر شاهوار ساخته ام
به من ز طالع ناساز غم نمی سازد
وگرنه من به غم از غمگسار ساخته ام
مگر شود دل روشن ز جسم تیره خلاص
چو شمع با مژه اشکبار ساخته ام
به راه سیل درین خاکدان ز همواری
بنای هستی خود پایدار ساخته ام
به خون ز نعمت الوان عالمم قانع
چو نافه با نفس مشکبار ساخته ام
شود خموش ز تردامنان ستاره من
از آن به سوختگان چون شرار ساخته ام
به پای گهر من چرا ننازد بحر
که قطره را گهر شاهوار ساخته ام
تهی زسنگ ملامت نمی کنم پهلو
چو کبک مست به این کوهسار ساخته ام
ز ممسکی فلک از من دریغ داشته است
به زخم خار اگر از خارزار ساخته ام
از آن به روی زمین بار نیست سایه من
که من به دست تهی چون چنار ساخته ام
ز بوسه صلح به پیغام کرده ام صائب
به حرف از آن لب شکر نثار ساخته ام
به بوی گل چو نسیم از بهار ساخته ام
توقع خوشی دیگر از جهانم نیست
به وقت خوش من ازین روزگار ساخته ام
نیم چو شبنم گستاخ بار خاطر گل
به خار خاری از آن گلعذار ساخته ام
به پای خم نبرم دردسر چون بی ظرفان
ز خون دل به می بی خمار ساخته ام
به آبروی خود از عقد گوهرم قانع
ز بحر من به همین چشمه سار ساخته ام
نظر سیاه نسازم به مرهم دگران
چو لاله با جگر داغدار ساخته ام
به من دورویی مردم چه می تواند کرد
که با دو رنگی لیل و نهار ساخته ام
چو کودکان به تماشا زعبرتم قانع
به رشته از گهر شاهوار ساخته ام
به من ز طالع ناساز غم نمی سازد
وگرنه من به غم از غمگسار ساخته ام
مگر شود دل روشن ز جسم تیره خلاص
چو شمع با مژه اشکبار ساخته ام
به راه سیل درین خاکدان ز همواری
بنای هستی خود پایدار ساخته ام
به خون ز نعمت الوان عالمم قانع
چو نافه با نفس مشکبار ساخته ام
شود خموش ز تردامنان ستاره من
از آن به سوختگان چون شرار ساخته ام
به پای گهر من چرا ننازد بحر
که قطره را گهر شاهوار ساخته ام
تهی زسنگ ملامت نمی کنم پهلو
چو کبک مست به این کوهسار ساخته ام
ز ممسکی فلک از من دریغ داشته است
به زخم خار اگر از خارزار ساخته ام
از آن به روی زمین بار نیست سایه من
که من به دست تهی چون چنار ساخته ام
ز بوسه صلح به پیغام کرده ام صائب
به حرف از آن لب شکر نثار ساخته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴۱
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۹
بی خواست بس که بار دل گلستان شدم
بی اعتبار در نظر باغبان شدم
نانم همان به خون شفق غوطه می زند
چون صبح اگر چه پیر درین آستان شدم
از سنگ خاره می گذرد تیر آه من
از بار درد اگر چه دو تا چون کمان شدم
تا کی چو سرو دست توان داشت در بغل؟
از بی بری به خار گلشن گران شدم
گرد ملال و زنگ الم بود حاصلم
از سینه گر چه آینه دار جهان شدم
تنگ شکر شد از سخنم گوش روزگار
هر چند چون دهان ز نظرها نهان شدم
نگرفت هیچ کس به ثمر دست من چو سرو
چندان که ایستاده درین بوستان شدم
اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود
چون خواب رفته رفته به چشمش گران شدم
نتوان شکست خاطر بلبل برای گل
با دست و دامن تهی از بوستان شدم
فیض شراب کهنه مرا کرد نوجوان
دل زنده از توجه پیر مغان شدم
رنگ من از شکستگی آن رو فتاده است
شرمنده توجه باد خزان شدم
بی اعتبار در نظر باغبان شدم
نانم همان به خون شفق غوطه می زند
چون صبح اگر چه پیر درین آستان شدم
از سنگ خاره می گذرد تیر آه من
از بار درد اگر چه دو تا چون کمان شدم
تا کی چو سرو دست توان داشت در بغل؟
از بی بری به خار گلشن گران شدم
گرد ملال و زنگ الم بود حاصلم
از سینه گر چه آینه دار جهان شدم
تنگ شکر شد از سخنم گوش روزگار
هر چند چون دهان ز نظرها نهان شدم
نگرفت هیچ کس به ثمر دست من چو سرو
چندان که ایستاده درین بوستان شدم
اول ز رشک محرمیم سرمه داغ بود
چون خواب رفته رفته به چشمش گران شدم
نتوان شکست خاطر بلبل برای گل
با دست و دامن تهی از بوستان شدم
فیض شراب کهنه مرا کرد نوجوان
دل زنده از توجه پیر مغان شدم
رنگ من از شکستگی آن رو فتاده است
شرمنده توجه باد خزان شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴۲
قسم به ساقی کوثر که از شراب گذشتم
زباده شفقی همچو آفتاب گذشتم
حجاب چهره مقصود بود شیشه و ساغر
نظر بلند شد، ازعالم حجاب گذشتم
کشیده بود به دام فریب، عالم آبم
صفای دل مددی کرد، همچو آب گذشتم
ز هر چه داشت رگ تلخیی، امید بریدم
چه جای باده گلگون، که از گلاب گذشتم
به خون شرم و حیا می پرید چشم حبابش
هزار شکر کز این خونی حجاب گذشتم
اگر چه موج سراب است شیشه خانه مشرب
رسید جان به لبم تا ازین سراب گذشتم
ز شیشه چون گذرد رنگ می به گرم عنانی؟
ز شیشه خانه مشرب به آن شتاب گذشتم
به زور جذبه توفیق و پایمردی همت
چو برق و باد ز رطل گران رکاب گذشتم
شراب، خون روان و کباب، خون فسرده است
هم از کباب بریدم، هم از شراب گذشتم
عجب که پیرخرابات نگذرد ز گناهم
که من ز باده گلرنگ در شباب گذشتم
امید هست که در حشر زرد روی نگردم
چو من به موسم گل صائب از شراب گذشتم
زباده شفقی همچو آفتاب گذشتم
حجاب چهره مقصود بود شیشه و ساغر
نظر بلند شد، ازعالم حجاب گذشتم
کشیده بود به دام فریب، عالم آبم
صفای دل مددی کرد، همچو آب گذشتم
ز هر چه داشت رگ تلخیی، امید بریدم
چه جای باده گلگون، که از گلاب گذشتم
به خون شرم و حیا می پرید چشم حبابش
هزار شکر کز این خونی حجاب گذشتم
اگر چه موج سراب است شیشه خانه مشرب
رسید جان به لبم تا ازین سراب گذشتم
ز شیشه چون گذرد رنگ می به گرم عنانی؟
ز شیشه خانه مشرب به آن شتاب گذشتم
به زور جذبه توفیق و پایمردی همت
چو برق و باد ز رطل گران رکاب گذشتم
شراب، خون روان و کباب، خون فسرده است
هم از کباب بریدم، هم از شراب گذشتم
عجب که پیرخرابات نگذرد ز گناهم
که من ز باده گلرنگ در شباب گذشتم
امید هست که در حشر زرد روی نگردم
چو من به موسم گل صائب از شراب گذشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۶
به وحشت ز دنیا سلامت گزیدم
به دامن کشیدن گل از خار چیدم
حجاب دل و دیده روشنم شد
چو نرگس به جز پشت پا هر چه دیدم
ز آزادگی جمله تن دست گشتم
که چون سرو دامن ز گلزار چیدم
برآوردم از جیب هر روزنی سر
به هر کوچه چون مهر تابان دویدم
امیدم ز مشق جنونی که کردم
به آن مد آهی است کز دل کشیدم
زهستی جدا شو که این راه را من
به مقراض قطع تعلق بریدم
به یک فرد بسته است صد دفتر اینجا
به خود تا رسیدم به عالم رسیدم
ازان گشت شیرین چو گوهر کلامم
که از بحر هر تلخ و شوری چشیدم
ازان شیر گیرم که در عهد طفلی
ز بی شیری انگشت خود را مکیدم
ادب بود منظور، نه تن پرستی
اگر خار راه تو از پا کشیدم
تو با هر که خواهی برو آشنا شو
که من خیری از آشنایی ندیدم
نصیب من از قرب این لاله رویان
بساطی است کز داغ بر سینه چیدم
مرادم تو بودی ز سیر و اقامت
ز هر جا گذشتم، به هر جا رسیدم
مده صائب از دست دامان وحشت
که من از رمیدن چنین آرمیدم
به دامن کشیدن گل از خار چیدم
حجاب دل و دیده روشنم شد
چو نرگس به جز پشت پا هر چه دیدم
ز آزادگی جمله تن دست گشتم
که چون سرو دامن ز گلزار چیدم
برآوردم از جیب هر روزنی سر
به هر کوچه چون مهر تابان دویدم
امیدم ز مشق جنونی که کردم
به آن مد آهی است کز دل کشیدم
زهستی جدا شو که این راه را من
به مقراض قطع تعلق بریدم
به یک فرد بسته است صد دفتر اینجا
به خود تا رسیدم به عالم رسیدم
ازان گشت شیرین چو گوهر کلامم
که از بحر هر تلخ و شوری چشیدم
ازان شیر گیرم که در عهد طفلی
ز بی شیری انگشت خود را مکیدم
ادب بود منظور، نه تن پرستی
اگر خار راه تو از پا کشیدم
تو با هر که خواهی برو آشنا شو
که من خیری از آشنایی ندیدم
نصیب من از قرب این لاله رویان
بساطی است کز داغ بر سینه چیدم
مرادم تو بودی ز سیر و اقامت
ز هر جا گذشتم، به هر جا رسیدم
مده صائب از دست دامان وحشت
که من از رمیدن چنین آرمیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴۵
پیش مستان از خرد بیگانه می باید شدن
چون به طفلان می رسی دیوانه می باید شدن
مدتی در خواب بی دردی به سر بردی، بس است
این زمان در عاشقی افسانه می باید شدن
هرزه خندی آبروی شیشه را بر خاک ریخت
باده چون خوردی، لب پیمانه می باید شدن
دامن بخت بلند آسان نمی آید به دست
در زمین خاکساری دانه می باید شدن
عاشقی و کوچه گردی در جوانی ها خوش است
پیر چون گشتی وبال خانه می باید شدن
نیست آسان در حریم زلف او محرم شدن
بی زبان با صد زبان چون شانه می باید شدن
خصم سرکش را توان ز افتادگی تسخیر کرد
شیشه چون گردن کشد، پیمانه می باید شدن
روزگاری شعله آواز مطرب بوده ای
مدتی هم شمع ماتمخانه می باید شدن
آشنای معنی بیگانه گشتن سهل نیست
صائب از هر آشنا بیگانه می باید شدن
چون به طفلان می رسی دیوانه می باید شدن
مدتی در خواب بی دردی به سر بردی، بس است
این زمان در عاشقی افسانه می باید شدن
هرزه خندی آبروی شیشه را بر خاک ریخت
باده چون خوردی، لب پیمانه می باید شدن
دامن بخت بلند آسان نمی آید به دست
در زمین خاکساری دانه می باید شدن
عاشقی و کوچه گردی در جوانی ها خوش است
پیر چون گشتی وبال خانه می باید شدن
نیست آسان در حریم زلف او محرم شدن
بی زبان با صد زبان چون شانه می باید شدن
خصم سرکش را توان ز افتادگی تسخیر کرد
شیشه چون گردن کشد، پیمانه می باید شدن
روزگاری شعله آواز مطرب بوده ای
مدتی هم شمع ماتمخانه می باید شدن
آشنای معنی بیگانه گشتن سهل نیست
صائب از هر آشنا بیگانه می باید شدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲۹
ز نور شمع چه مقدار جا شود روشن؟
خوش آن چراغ کز او هر سرا شود روشن
به گرد دیر و حرم دل به دست می گردیم
چراغ مرده ما تا کجا شود روشن
چه غم ز تیرگی خانه صدف دارد؟
دلی که همچو گهر از صفا شود روشن
ز تندباد حوادث نمی شود خاموش
دلی که از نفس گرم ما شود روشن
چنان به سرعت ازین تیره خاکدان گذرم
که شمع کشته ام از نقش پا شود روشن
چنین که تیره شده است از غبار خاطر من
مگر به صبح قیامت هوا شود روشن
غبار حادثه از یکدگر نمی گسلد
چگونه آینه سینه ها شود روشن؟
مگر ز پرتو اقبال ذره پرور عشق
چراغ صائب بی دست و پا شود روشن
خوش آن چراغ کز او هر سرا شود روشن
به گرد دیر و حرم دل به دست می گردیم
چراغ مرده ما تا کجا شود روشن
چه غم ز تیرگی خانه صدف دارد؟
دلی که همچو گهر از صفا شود روشن
ز تندباد حوادث نمی شود خاموش
دلی که از نفس گرم ما شود روشن
چنان به سرعت ازین تیره خاکدان گذرم
که شمع کشته ام از نقش پا شود روشن
چنین که تیره شده است از غبار خاطر من
مگر به صبح قیامت هوا شود روشن
غبار حادثه از یکدگر نمی گسلد
چگونه آینه سینه ها شود روشن؟
مگر ز پرتو اقبال ذره پرور عشق
چراغ صائب بی دست و پا شود روشن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۵
زین گریه ها که هست گره در گلوی من
پیدا شود دو زخم نمایان به روی من
نزدیک شد که جوش شکایت برآورم
ظرف هزار بحر ندارد سبوی من
یارب چه طالع است که هرگز خطا نشد
تیر حوادث از بدن همچو موی من
شد گردنم ز گردن قمری سیاهتر
از بس که اشک دست نهد بر گلوی من
از بی کسی به آینه گر روبرو شوم
صد حرف سخت، آینه گوید به روی من
چون صبح، چاک سینه من بخیه گیر نیست
عیسی مکن به رشته مریم رفوی من
عقلم برون نمی رود از سر به زور می
خالی نمی شود ز فلاطون کدوی من
آیینه ام ز گرد کدورت برهنه است
پیوسته صاف می گذرد آب جوی من
هر چند خاکمال مرا داد روزگار
راضی نشد به ننگ طلب آبروی من
صائب ز بس که حرف گل روی او زدم
صد عندلیب مست شد از گفتگوی من
پیدا شود دو زخم نمایان به روی من
نزدیک شد که جوش شکایت برآورم
ظرف هزار بحر ندارد سبوی من
یارب چه طالع است که هرگز خطا نشد
تیر حوادث از بدن همچو موی من
شد گردنم ز گردن قمری سیاهتر
از بس که اشک دست نهد بر گلوی من
از بی کسی به آینه گر روبرو شوم
صد حرف سخت، آینه گوید به روی من
چون صبح، چاک سینه من بخیه گیر نیست
عیسی مکن به رشته مریم رفوی من
عقلم برون نمی رود از سر به زور می
خالی نمی شود ز فلاطون کدوی من
آیینه ام ز گرد کدورت برهنه است
پیوسته صاف می گذرد آب جوی من
هر چند خاکمال مرا داد روزگار
راضی نشد به ننگ طلب آبروی من
صائب ز بس که حرف گل روی او زدم
صد عندلیب مست شد از گفتگوی من
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۶۶
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۴
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۵۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲۶
بیکار دلی باشد کو را نبود دردی
کاهل فرسی باشد کز وی نجهد گردی
دردی که ز عشق آید، جانم به فدای آن
خود جان نبود شیرین بی ذوق چنان دردی
از گردش چشمت هست آواردگی دلها
تا کعب نفرماید، جنبش نکند نردی
شبها منم و شمعی هم سوخته و هم مست
گه مرده و گه زنده، آهی و دمی سردی
شد وقت گل و روزی فریاد که ننشینی
یک دم چو گل سرخی در پیش گل زردی
زانگه که غمت در دل چون حرص بخیلان شد
دارم همه شب چشمی چون دست جوانمردی
گفتم که غمت آخر تا چند خورد خسرو
خندید که عاشق را به زین نبود خوردی
کاهل فرسی باشد کز وی نجهد گردی
دردی که ز عشق آید، جانم به فدای آن
خود جان نبود شیرین بی ذوق چنان دردی
از گردش چشمت هست آواردگی دلها
تا کعب نفرماید، جنبش نکند نردی
شبها منم و شمعی هم سوخته و هم مست
گه مرده و گه زنده، آهی و دمی سردی
شد وقت گل و روزی فریاد که ننشینی
یک دم چو گل سرخی در پیش گل زردی
زانگه که غمت در دل چون حرص بخیلان شد
دارم همه شب چشمی چون دست جوانمردی
گفتم که غمت آخر تا چند خورد خسرو
خندید که عاشق را به زین نبود خوردی
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مدح خواجه ابوسهل دبیر گوید
کوس فرو کوفت ماه روزه بیکبار
روزه نهان کرد لشکر از پس دیوار
بر بط خاموش بوده گشت سخنگوی
محتسب سرد سیر گشت ز گفتار
باده ز پنهان نهاد روی بمجلس
خیز و بکار آی و کار مجلس بگزار
خانه ز بیگانگان خام تهی کن
باده رنگین بیار و بر بط بردار
مست کن امروز مرمرا و میندیش
تاکی هشیار چند باشم هشیار
حاکم شرعی که می نگیرم هرگز
زاهد عصرم که روزه دارم هموار
زاهدی و حاکمی بمن نرسیده ست
ور برسد کار پیش گیرم ناچار
روز و شب خویش را کنم به دو قسمت
هر دو بیکجای راست دارم چون تار
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز به صد رنج ودرد دارم دستار
آیم و چون کخ به گوشه ای بنشینم
پوست بیک بار بر کشم ز ستغفار
راست چو شب گاو گون شودبگریزم
گویم تا در نگه کنند به مسمار
آروزی خویش را بخوانم و گویم
شب همه بگذشت خیز وداروی خواب آر
چون سرم از مستی و ز خواب گران گشت
در کشم او را به جامه شب و افشار
فرخی آخر نفایه گفتی و دانی
این چه سخن بودپیش خواجه بیکبار
خواجه سید وکیل سلطان بوسهل
آنکه بدو سهل گشت کار بر احرار
بارخدای بزرگوار که او بود
فضل و ادب را بطوع و طبع خریدار
اهل ادب را به خانه برد و وطن داد
علم و ادب را فزودقیمت و مقدار
خواسته خویش پیش خلق فدا کرد
خصلت نیکوی خویش کرد پدیدار
برهمه گیتی در سرای گشاده ست
پیش همه خلق باز رفته بکردار
خلق ز هر سو نهاده روی سوی او
راه ز انبوه گشته چون ره بازار
هر که در آید همی ستاند بی منع
هرکه بخواهد همی درآید بی بار
گر چه فراوان دهد دلش بنگیرد
مانده نگردد ز مال دادن بسیار
امروز آیی مطیع تر بود از دی
امسال آیی گشاده تر بود از پار
بار نهد بر دل از همه کس و هر گز
بر دل دشمن به ذره یی ننهد بار
اینت کریمی بزرگوار که تا بود
هیچکسی زو دژم نبود ودل آزار
خستن دل را بخاصه مرد جوانرا
ایزد داند که هول باشد و دشوار
آری هر کس که نام جوید بی شک
با دل و با نفس کرد باید پیکار
لاجرم از هر کسی که پرسی گوید
خواجه بهر نیک در خورست و سزاوار
روزش همواره نیک باد و بهرنیک
دسترسش باد تا همی بودش کار
روزه نهان کرد لشکر از پس دیوار
بر بط خاموش بوده گشت سخنگوی
محتسب سرد سیر گشت ز گفتار
باده ز پنهان نهاد روی بمجلس
خیز و بکار آی و کار مجلس بگزار
خانه ز بیگانگان خام تهی کن
باده رنگین بیار و بر بط بردار
مست کن امروز مرمرا و میندیش
تاکی هشیار چند باشم هشیار
حاکم شرعی که می نگیرم هرگز
زاهد عصرم که روزه دارم هموار
زاهدی و حاکمی بمن نرسیده ست
ور برسد کار پیش گیرم ناچار
روز و شب خویش را کنم به دو قسمت
هر دو بیکجای راست دارم چون تار
نرمک نرمک همی کشم همه شب می
روز به صد رنج ودرد دارم دستار
آیم و چون کخ به گوشه ای بنشینم
پوست بیک بار بر کشم ز ستغفار
راست چو شب گاو گون شودبگریزم
گویم تا در نگه کنند به مسمار
آروزی خویش را بخوانم و گویم
شب همه بگذشت خیز وداروی خواب آر
چون سرم از مستی و ز خواب گران گشت
در کشم او را به جامه شب و افشار
فرخی آخر نفایه گفتی و دانی
این چه سخن بودپیش خواجه بیکبار
خواجه سید وکیل سلطان بوسهل
آنکه بدو سهل گشت کار بر احرار
بارخدای بزرگوار که او بود
فضل و ادب را بطوع و طبع خریدار
اهل ادب را به خانه برد و وطن داد
علم و ادب را فزودقیمت و مقدار
خواسته خویش پیش خلق فدا کرد
خصلت نیکوی خویش کرد پدیدار
برهمه گیتی در سرای گشاده ست
پیش همه خلق باز رفته بکردار
خلق ز هر سو نهاده روی سوی او
راه ز انبوه گشته چون ره بازار
هر که در آید همی ستاند بی منع
هرکه بخواهد همی درآید بی بار
گر چه فراوان دهد دلش بنگیرد
مانده نگردد ز مال دادن بسیار
امروز آیی مطیع تر بود از دی
امسال آیی گشاده تر بود از پار
بار نهد بر دل از همه کس و هر گز
بر دل دشمن به ذره یی ننهد بار
اینت کریمی بزرگوار که تا بود
هیچکسی زو دژم نبود ودل آزار
خستن دل را بخاصه مرد جوانرا
ایزد داند که هول باشد و دشوار
آری هر کس که نام جوید بی شک
با دل و با نفس کرد باید پیکار
لاجرم از هر کسی که پرسی گوید
خواجه بهر نیک در خورست و سزاوار
روزش همواره نیک باد و بهرنیک
دسترسش باد تا همی بودش کار
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱ - قطعه
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۴ - او راست
این منم کز تو مرا حال بدین جای رسید
این تویی کز تو مرا روز چنین باید دید
من همانم که به من داشتی از گیتی چشم
چه فتاده ست که در من نتوانی نگرید
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید
زندگانی را با مرگ بدل باید کرد
چو مرا کار ازین کار بدین پایه رسید
دل من بستدی و باز کشیدی دل خویش
دل ز من بیگنهی باز نبایست کشید
نفریبی تو مرا کز تو من آگه شده ام
من نخواهم سخن و لابه تو نیز خرید
دل بدخواه من از انده من شادی کرد
دوستی کس چو تو بد عهد و جفا کار ندید
آنچنان کار بیکبار چنین داند شد
در همه حال زهر کار نباید ترسید
این تویی کز تو مرا روز چنین باید دید
من همانم که به من داشتی از گیتی چشم
چه فتاده ست که در من نتوانی نگرید
من همانم که مرا روی همی اشک شخود
من همانم که مرا دست همی جامه درید
زندگانی را با مرگ بدل باید کرد
چو مرا کار ازین کار بدین پایه رسید
دل من بستدی و باز کشیدی دل خویش
دل ز من بیگنهی باز نبایست کشید
نفریبی تو مرا کز تو من آگه شده ام
من نخواهم سخن و لابه تو نیز خرید
دل بدخواه من از انده من شادی کرد
دوستی کس چو تو بد عهد و جفا کار ندید
آنچنان کار بیکبار چنین داند شد
در همه حال زهر کار نباید ترسید
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۱۷
در بیان عارف شدن به مراتب جانبازان راه حقیقت از در ارادت به شیخ طریقت از ر اه مراقبه گوید:
باز هستی، طاقتم را طاق کرد
دفتر صبر مرا؛ اوراق کرد
یادم آمد؛ خلوتی خالی ز غیر
پیری اندر صدر آن، یادش بخیر
خم صفت، صافی دل و روشن ضمیر
خضروش، گمگشتگان را دستگیر
مر مرا از حال خویش افزوده حال
خواب بود این می ندانم یا خیال؟!
هشت بر زانو، سر تسلیم من
خواست تا سری ...
پس لب گوهر فشان آورد پیش
پیشتر بردم دو گوش هوش خویش
از دم آن مقبل صاحب نظر
گشتم از شور شهیدان، با خبر
عالمی دیدم ازین عالم، برون
عاشقانی، سرخ رو یکسر ز خون
دست بر دامان واجب، بر زده
خود ز امکان خیمه بالاتر زده
گرد آن شمع هدی از هر کنار
پرزنان و پرفشان، پروانهوار
ترسم از این بیشتر، شرحی دهم
تار تن را، نطق بشکافد ز هم
ز آنکه در گوش من آن والانژاد
گفت، اما رخصت گفتن نداد
باز هستی، طاقتم را طاق کرد
دفتر صبر مرا؛ اوراق کرد
یادم آمد؛ خلوتی خالی ز غیر
پیری اندر صدر آن، یادش بخیر
خم صفت، صافی دل و روشن ضمیر
خضروش، گمگشتگان را دستگیر
مر مرا از حال خویش افزوده حال
خواب بود این می ندانم یا خیال؟!
هشت بر زانو، سر تسلیم من
خواست تا سری ...
پس لب گوهر فشان آورد پیش
پیشتر بردم دو گوش هوش خویش
از دم آن مقبل صاحب نظر
گشتم از شور شهیدان، با خبر
عالمی دیدم ازین عالم، برون
عاشقانی، سرخ رو یکسر ز خون
دست بر دامان واجب، بر زده
خود ز امکان خیمه بالاتر زده
گرد آن شمع هدی از هر کنار
پرزنان و پرفشان، پروانهوار
ترسم از این بیشتر، شرحی دهم
تار تن را، نطق بشکافد ز هم
ز آنکه در گوش من آن والانژاد
گفت، اما رخصت گفتن نداد
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۳۵
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
ما حالی از نشاط کناری گرفته ایم
در سر زجام غصّه خماری گرفته ایم
پرورده ایم دشمن جان را به خون دل
پس لاف می زنیم که یاری گرفته ایم
چندین هزار گلبن شادی درین جهان
ما با غم تو دامن خاری گرفته ایم
دیدم نه بهره بود به معیار مردمی
از دوستی هر که عیاری گرفته ایم
هرگه که دست در سر زلف بتی زدیم
چون نیک بنگری دم ماری گرفته ایم
جز درد دل ز دیده ندیدیم ازین سبب
بر خون دل زدیده کناری گرفته ایم
کردم شمار و در غلطم از همه شمار
عمر خود زهر که شماری گرفته ایم
آیین خوش دلی ز زمانه بر اوفتاد
ما بیهده چرا پی کاری گرفته ایم؟
در سر زجام غصّه خماری گرفته ایم
پرورده ایم دشمن جان را به خون دل
پس لاف می زنیم که یاری گرفته ایم
چندین هزار گلبن شادی درین جهان
ما با غم تو دامن خاری گرفته ایم
دیدم نه بهره بود به معیار مردمی
از دوستی هر که عیاری گرفته ایم
هرگه که دست در سر زلف بتی زدیم
چون نیک بنگری دم ماری گرفته ایم
جز درد دل ز دیده ندیدیم ازین سبب
بر خون دل زدیده کناری گرفته ایم
کردم شمار و در غلطم از همه شمار
عمر خود زهر که شماری گرفته ایم
آیین خوش دلی ز زمانه بر اوفتاد
ما بیهده چرا پی کاری گرفته ایم؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۱ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۳ - وله ایضا