عبارات مورد جستجو در ۱۹۲ گوهر پیدا شد:
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۸ - پادشاهی هرمزد
جهان جوی فرخنده ی ماه چهر
بر اورنگ شاهی بیامد چو مهر
گران مایه میر خراسان بدی
که دل ها همه زو هراسان بدی
بکشتند او را بس از چارسال
بدآمد بر ایرانیان بخت و فال
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۱ - پادشاهی فرخ زاد
زجهرم فرخ زاد را خوانده اند
ابر تخت شاهیش بنشانده اند
که او بود از تخم شاپور شاه
به جهرم همی داشت آرامگاه
چو یک ماه بر شاهی او گذشت
به دست یکی بنده اش کشته گشت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۶ - در نکوهش رئیس صلح چالمیدان تهران فرماید
بصلحیه چالمیدان بود
یتیمی که ناخوانده قرآن درست
ز حکم غیابی علی رغم حق
کتب خانه ی هفت ملت بشست
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۵
دریده کوس و نفیر و علم شکسته ابوالفتح
دراز گشته دم و پاردم گسسته ابوالفتح
از آن سپس که چو گرگ اوفتاد در گله حق
گریخت همچو شغالی ز دام جسته ابوالفتح
ز بختیاری پر دل به صیدگاه دلیران
فرار کرد به هامون چون خرس خسته ابوالفتح
ز نوبران شد و از باغ مرگ نو بر غم را
گرفت و خورد چو بادام و مغز پسته ابوالفتح
امیر از پی تاریخ انهزام و گریزش
نگاشت بر ورق اندر «بدی شکسته ابوالفتح»
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۲۴ - رفتن بانو از حصار برای زینهار بخانه حاجی میرزا باقر جاور سیانی
پس آنگه یکی توسنی تند خواست
بر آمد ببالای او گشت راست
همی چست راند آن سبک روح را
یم قلزم وکشتی نوح را
تو گفتی که ماهی است بالای ابر
و یا آفتابی به درش هژبر
تکاور همی راند در دشت و کوه
سواران بگردش گروها گروه
محمد بدان پهلوان پیش رو
نهاده سر از بهر یاری گرو
بخود گفت بانو که امروز روز
مرا نیست جز آه و افغان و سوز
همی شیر نوشم ز پستان مرگ
بخشکد درخت مرا سبز برگ
که ای کاش مادر نزادی مرا
و یا در کف شیر دادی مرا
که در جنگ شیران شدن غرق خون
به از دست خرگوش بودن زبون
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۲۲ - تمثیل
یکی دختری داشت در کار مرگ
وزین زندگی مانده بی ساز و برگ
پریشیده گسیویش از انقلاب
ز گلبرگ رخساره اش رفته آب
ز بی دانشی مادر مهربان
بکف شانه و غازه بهر جوان
گهی تاب می دادش از شانه موی
گهی سرخ می کردش از غازه روی
یکی گفتش ای زال انده نصیب
مکن خسته را بی دوا و طبیب
یکی چاره کن رفتنش را به گور
و گرنه چه از سرمه با چشم کور
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۵ - حکایت
شنیدم یکی شاه فیروزبخت
ز لعل و ز فیروزه اش تاج و تخت
بسر چتر دولت بر افراخته
هما بر سرش سایه انداخته
ز اسباب شاهی که آماده داشت
جهان دیده دستوری آزاده داشت
بهم دوست دستور و سالار مرز
همان ذره پرور، همین مهرورز
مگر خواجه یی روزی از داستان
زد آن شاه را بوسه بر آستان
که: شاها، جهان دوستان تواند
تماشائی بوستان تواند
ولی دشمنت نیز ناچار هست
که هم گل درین باغ و هم خار هست
سبویی پر از زهرت آورده ام
کش از تلخی مرگ پرورده ام
چو سلطان بود مظهر لطف و قهر
بکار آید او را چه شد و چه زهر
هم از شهد، بر سر کشد دوست جام
هم از زهر، دشمن شود تلخ کام
شه این حرفش از خواجه شد دلپذیر
سپرد آن سبو را بدست وزیر
یکی روز شه د رحرم خفته بود
ز دردی نهانش دل آشفته بود
طلب کرد دستور را در حرم
که بود او ز بس محرمی محترم
چو بنهاد دستور گامی دو بیش
بناگاه کرد آسمان کار خویش
نگاهش بزیبا نگاری فتاد
بدست فلک باز کاری فتاد
گذشتش بیک دیدن از کار کار
ز حیرت بجا ماند دیوار وار
چو بیدل شد از کار خود بازماند
چو مرغان بی پر، ز پرواز ماند
نه پایی که برگردد آن راه را
نه رایی که فرمان برد شاه را
در آخر شد و شاه را دید و رفت
ولی آنچه شه گفت، نشنید و رفت
همه راه میرفت و میگفت: آه
مرا آسمان زد درین راه راه!
چو می آمدم بود دل یار من
ز یار من آشفته شد کار من
نمیدانم اکنون کجا میروم؟
چو میماند او، من چرا میروم؟!
دریغا که رفت و مرا واگذاشت
غریبم درین راه تنها گذاشت
دو روزش بسر برد با درد و سوز
ندانست روز از شب و شب زروز
همی گفت آوخ ازین داستان
که من، سالها شد درین آستان
بفرمان شه پاسبان بوده ام
خلایق رمه، من شبان بوده ام
کنوم فلک در صف خاص و عام
بدزدی و گرگی برآورد نام
سیه کرد رویم ز شرمندگی
مرا مرگ خوشتر از این زندگی
اگر از پی دل روم، سود نیست
که حق راضی و شاه خشنود نیست
وگر سر برآرم که بخشندم اجر
بمردن کشد کارم، اما بزجر
همان به کز آن زهر نوشم دمی
دمی وارهم از غم عالمی
پس آنگه دو جامی از آن زهر خورد
که میرد بآسانی، اما نمرد
نشد زهرش اندر جگر کارگر
که میسوخت از داغ عشقش جگر
خلیل از تب عشق چون گرم بود
بتن آتشش دیبه یی نرم بود
کسی کش غم عشق شد سازگار
بشادی شمارد غم روزگار
از آن زهر جانسوز سودی ندید
زد آتش بجان، لیک دودی ندید!
بلی چون بود کام تلخ از فراق
دهد زهر طعم شکر در مذاق
بسر بر کشید آن سبو را تمام
تو گویی زد از چشمه ی خضر جام
بکشت حیاتش نزد زهر برق
کش از گریه تن بود در آب غرق
یکی روز شه خواست دستور را
طلب کرد آن زهر مستور را
وزیرش بمژگان زره گرد رفت
سرافگند از شرم در پیش و گفت
که: ای داور عهد وای شاه شهر
نمانده نمی ز آن گزاینده زهر
بر آشفت شه، کاین سخن نغز نیست
چه گویی مگر در سرت مغز نیست؟!
بدستان نیابی ز دستم امان
مکن در حق خود مرا بدگمان
بگو تا که را کشته یی بگناه؟!
کنم ورنه از زهر تیغت تباه!
جبین سود دستور دانا بخاک
کز آن زهر کس را نکردم هلاک
نبردم بکار کس این تلخ سم
بشیرین زبانی خسرو قسم
ولی در دلم بود دردی نهان
ز درمانش درمانده کار آگهان
ز ناچاری آن زهر خوردم مگر
شود زهر درد مرا چاره گر
نشد چاره آن درد اندوه خیز
بدان درد افزود این درد نیز
که در خدمت شاه تا زنده ام
ازین زندگی مانده شرمنده ام
عجب ماند از حرف دستور، شاه
بگفت: ای ز تو فرخ این تختگاه
ندیدم چو تو آصفی ذوفنون
شگفت آیدم این حکایت کنون
که من آزمودم تو را بارها
شد آسان ز رای تو دشوارها
کنون از چه راهست دردت بگو؟
بمردن چه ناچار کردت بگو؟!
که گر است گویی رهی از عقاب
وگر بر رخ رازپوشی نقاب
به تیره زمین و بروشن سپهر
بشام و بصبح و بماه و بمهر
کنم آن سیاست بجان و تنت
که گریند هم دوست، هم دشمنت
نکشتت گر آن زهر، از زهر تیغ
زنم برق بر خرمنت بیدریغ
چو سوگند بشنفت از شه وزیر
باظهار آن راز شد ناگزیر
سراسر حکایت بشه گفت باز
شگفتید آن شاه مسکین نواز
بدستور گفت: ای جهاندیده مرد!
کسی با خود از زندگان این نکرد
تو بیهوده خاموش کردی چراغ
که چون دیدی او را، نکردی سراغ
بود کآن خرامنده سرو سهی
نباشد ز خاصان شاهنشهی
درین آستان، صد سهی قد چمد
درین بوستان، صد گل از گل دمد
نه هر سرو را شاه گیرد به بر
نه هر گل شود شاه را زیب سر
کنون باز گو ز آن مشعبدنشان
که برد از کفت دل از آن مهوشان؟
مگر چاره ی کارت آسان بود
دلت را نخواهم هراسان بود
وزیر آنچه بودش نشان ز آن عروس
بشه گفت و بر پای شه داد بوس
کنیزی مگر داشت شه د رحرم
برخ گل، بقد سرو باغ ارم
دلش بود پیوسته در بند او
مژه خون فشان از شکرخند او
بدانست کافگنده آن ماه چهر
بجان وزیر آتش از تاب مهر
دلش سوخت بر آه و بر ناله اش
بخدمتگذاری چل ساله اش
بدلجویی او ز دلبر گذشت
کرم بین که مفلس ز گوهر گذاشت!
بگفتش: دلت را غباری مباد
بپایت از این راه خاری مباد
که آن شوخ کز کف دلت را ربود
چراغ شبستان شاهی نبود
یکی میهمان است با عز و جاه
درین خانه، لیکش تن از تب تباه
برنجوریش بایدت کرد صبر
که گل زیر خار است و مه زیر ابر
شدت کوکب بخت گیتی فروز
ولی صبر میبایدت چند روز
وز آن پس بسوی حرم رفت شاه
همان نازنین را بخود داد راه
بآن سرو قد گفت حال وزیر
که: وصل وزیرت بود ناگزیر
بنالید آن سرو چون فاخته
که ای رایت عدل افراخته
چه کردم که رنجوری خواهی مرا؟!
ازین آستان دور خواهی مرا؟!
بزاری بسر کردیش خاک راه
ولی آنچه و گفت نشنید شاه
بقید فراق از طلاقش فگند
چو مه در شکنج محاقش فگند
پس از چندی آن زیب تخت شهی
چنین داد دستور را آگهی
که وقت است کز غم برآید دلت
شود روشن از شمع مه، محفلت
یکی جشن شاهانه آراستند
بعقد گهر مؤبدان خواستند
شبانگه کزین حلجه ی زرنگار
عروس دلارای خاور دیار
چو لیلی شد از ناز محمل نشین
به پرده نهفت آن رخ آتشین
بفرمان شه، رشک ماه تمام
برآمد ز خلوت بناکام و کام
چو زد بوسه بر آستان شاه را
نشاندند در محمل آن ماه را
کشیدند محمل بکاخ وزیر
وزیر اختر عمرش آمد بزیر
خرامید در باغ سرو سهی
ز بیگانه آن انجمن شد تهی
چو دستور در حجله آرام یافت
دل آرام خود را بخود رام یافت
بزد دست کز روی آن مه نقاب
کند دور چون ابر از آفتاب
چو دستش بآن سرو سرکش رسید
تو گفتی که بر خرمن آتش رسید!
چنان سوخت، کش استخوانی نماند
ز خاکسترش هم، نشانی نماند!
چو وصلش ز جان تلخی هجر برد
اثر کرد آن زهر در جان که خورد
عجب نیست از عشق این کارها
منش امتحان کرده ام بارها
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۲ - حکایت
چنین یاد دارم که در اصفهان
سپهدار گیتی خدیو جهان
بفرمود کآرند چون روز جنگ
شکاری غلامان، کمانها بچنگ
که تا بیند از لشکر خسروی
که را شصت صاف است و باز و قوی؟!
پی آزمون رفته از هر طرف
که جویند تیر افگنان را هدف
بزنجیر بستند آخر سگی
بجا زآن نه جز پوستی و رگی
بمیخی ز آهن چو ساق درخت
کشیدند زنجیر را حلقه سخت
فرو برده آن میخ را بر زمین
نشستند بر کف کمان، در کمین
ز هر گوشه رو کرده یاران بر او
بیکبار شد تیر باران بر او
کمان آهنین، تیر پهلو گذار
نشانه یکی، ناوک افگن هزار
نبد ز آن دلیران آرش کمان
بتیر خطا هیچکس را گمان
ز ابر کمان کمان ابروان
چو باران خدنگ بلا شد روان
ز پیکان بیگان، باو چون تگرگ
پیاپی رساندند پیغام مرگ
سگ بینوا ناله آغاز کرد
نیارست زنجیر خود باز کرد
دمادم در آن منزل هولناک
که از خون خود سرخ دیدیش خاک
نشستی و برخاستی چون غبار
نشیب و فراز و یمین و یسار
چو در خود امید رهایی ندید
امید خود از زندگانی برید
قدم در ره جان سپردن نهاد
ز بیچارگی دل بمردن نهاد
به تیرافگنان چون فتادش نگاه
گذشتش ز نه آسمان تیر آه
بجان آفرین، جان سپرد از امید
زبان بسته او گفت و ایزد شنید
در آن گوشه کش تیر بایست خورد
فرو خفت ز آنسان که گفتندمرد
ولی ز آن جوانان ترکش فشان
نیامد خدنگ یکی برنشان
نهانی سگ آهی کشید از جگر
که شد همچو تیر قضا کارگر
یکی ز آن میان تیرش از شست جست
کزو حلقه ی میخ آهن شکست
چو آن حال دید آن سگ ناتوان
ز نو یافت در تن روان، شد روان!
در آن رستخیزش چو جان ماند و رفت
خدا را بپاکی همی خواند و رفت
دریغا نه یی آذر از رستگان
که دانی زبان زبان بستگان
فگندند صید افگنان سر به پیش
خجل مانده از دست و بازوی خویش
سپهدار، حیران نظاره کنان
ز شهر خرد مانده آوارگان
ز حیرت بدیوارها پشتها
گرفته بدندان سر انگشتها
بهم گشته زین گونه همداستان
که این کو دهد جان بود جان ستان
سری نیست از طوق حکمش جدا
سخن مختصر، تا نخواهد خدا
اگر جای باران ز بارنده میغ
ببارد شب و روز برنده تیغ
بجای گیاه از گل سبزه خیز
بروید مه و سال شمشیر تیز
تراشد نه آن، موی از پشت سنگ
خراشد نه این، پوست از پای لنگ!
میرزاده عشقی : نمایشنامهٔ ایدآل پیرمرد دهگانی یا سه تابلوی مریم
بخش ۳ - تابلوی دوم: روز مرگ مریم
دو ماه رفته ز پائیز و برگها همه زرد
فضای شمران، از باد مهرگان، پر گرد
هوای «دربند» از قرب ماه آذر سرد
پس از جوانی پیری بود چه باید کرد؟
بهار سبز به پائیز زرد شد منجر
به تازه اول روز است و آفتاب به ناز
فکنده در بن اشجار، سایه های دراز
روان به روی زمین، برگها ز باد ایاز
به جای آن شبی ام، بر فراز سنگی باز
نشسته ام من و از وضع روزگار پکر
شعاع کم اثر آفتاب افسرده
گیاهها همگی خشک و زرد و پژمرده
تمام مرغان، سر به زیر بالها برده
بساط حسن طبیعت، همه به هم خورده
بسان بیرق خم، سرو آیدم به نظر
به جای آنکه نشینند، مرغهای قشنگ
به روی شاخه گل، خفته اند بر سر سنگ
تمام دره دربند، زعفرانی رنگ
ز قال و قیل بسی زاغهای زشت آهنگ
شدست بیشه، پر از بانگ غلغل منکر
نحیف و خشک شده، سبزه های نو رسته
کلاغ روی درختان خشک بنشسته
ز هر درخت، بسی شاخه باد بشکسته
صفا ز خطه ییلاق، رخت بربسته
ز کوهپایه همی خرمی، نموده سفر
بهار هر چه نشاط آور و خوش و زیباست
به عکس پائیز افسرده است و غم افزاست
همین کتیبه یی از بیوفائی دنیاست
از این معامله ناپایداریش پیداست
که هر چه سازد اول کند خراب آخر
به یاد آن شب مه افتی گر در این ایام
گذشته زان شب مهتاب پنج ماه تمام
خبر ز مریم اگر پرسی دختر ناکام
به جای که شبیش اوفتاده است آرام
ولی سراپا پیچیده است آن پیکر
به یک سفید کتانی، ز فرق تا به قدم
چو تازه غنچه به پیچیده پیکرش محکم
بکنده اند یکی گور و قامت مریم
بخفته است در آن تیره خوابگاه عدم
هنوز سنگ ننهشتند، روی آن دلبر
نشسته بر لب آن گور، پیرمردی زار
فشاند اشک همی، روی خاک های مزار
ولی عیان بود از آن دو دیده خونبار
که با زمانه گرفت است کشتی بسیار
جبینش از ستم روزگار، پر ز اثر
به گور، خاک همی ریزد، او ولی کم کم
تو گو که میل ندارد، به زیر گل مریم:
نهان شود، پدر مریم است، این آدم
بعید نیست تو نشناسی اش، اگر من هم!
گرفته ام همی الساعه زین قضیه خبر:
خمیده پشت، زنی پیر، لندلندکنان
دو سه دقیقه پیش آمد و نمود فغان
که صد هزاران لعنت به مردم تهران
سپس نگاهی بر من نمود و گشت روان
بدو بگفتم از من چه دیده ای مادر
ازین سوئال من آن پیرزن به حرف آمد
که من زمردم تهران ندیده ام جز بد
ز فرط خشم همی زد به روی خاک لگد
گهی پیاپی سیلی به روی خود می زد
همی بگفتم آخر بگو چه گشته مگر
جواب داد که: ما مردمان شمرانی
ز دست رفتیم آخر، ز دست تهرانی
از این میان، یکی آن پیرمرد دهقانی
ببین به گور نهد، دخترش به پنهانی
تو مطلع نه ای از ماجرای این دختر!
همین که گفت چنین، من که تا به آن هنگام
خبر نبودم، که آن مردک سیه ایام
به روی خاک، چه کاری همی دهد انجام؟
نظر نمودم و دیدم که دختری ناکام
به زیر خاک سیه می رود به دست پدر!
خلاصه آنچه که، آن پیرزن بیان بنمود
که نام این زن ناکام مرده، مریم بود
چنان بسوخت دلم، کز سرم برآمد دود
دهان سپس، پی و دنباله سخن بگشود
که این به گور جوان رفته سیه اختر:
چراغ روشن در بند بود، این مهوش
دلم گرفته ز خاموش گشتنش آتش
به تازه بود جوان مرده، هیجده سالش
قشنگ و باادب و خانه دار و زحمتکش
نصیب خاک شد، آن پنجه های پر ز هنر!
ندانی آنکه به صورت، چقدر بد زیبا؟
ندانی آنکه به قامت، چگونه بد رعنا؟
کنون که مرده و دادست عمر خود به شما
خلاصه امسال از یک جوان خودآرا!
فریب خود و جوان مرگ گشت و خاک بسر!
جوانک فکلی ای، به شیطنت استاد!
دو سال در پی این دختر جوان افتاد
که تو ز خوبی شیرین شدی و من فرهاد
تو کام من بده و من ترا نمایم شاد
فرستم از پی تو خواستگار و انگشتر
عروسی از تو نمایم، به بهترین ترتیب
دو سال طفره زد، آن دختر عفیف و نحیف
ولیک اول امسال از او بخورد فریب
چه چاره داشت که او را بد این بلیه نصیب؟
نشاید آنکه جدل کرد، با قضا و قدر!
قریب شش مه ز آغاز سال نو با هم
بدند گرم همانا همین که شد کم کم،
بزرگ ز اول پائیز، اشکم مریم
بساط عشق دگر، ز آن به بعد خورد به هم
شدند عاشق و معشوق، خصم یکدیگر
چو گفته بود به او مریم: آخر ای آقا
مرا شکم شده پر پس چه شد عروسی ما؟
جواب داد بدو، من ازین عروسی ها،
هزار گونه دهم وعده! کی کنم اجرا؟
ببین چه پند بدو داده بود آن کافر!!
که گر ز من شنوی رو «به شهر نو» بنشین
نما تو چند صباح زندگانی رنگین
(عشقی) تفو به روی جوانان شهری ننگین!
ندانم آنکه خود این گونه مردم بیدین:
چه می دهند جواب خدای در محشر؟
میانشان پس از این گفتگو، دگر ببرید
دو ماه پائیز، این دخترک چها نکشید؟
همی به خویش، بمانند مار پیچید
خلاصه تا پدرش این قضیه را فهمید:
ز شرم قوه طاعت در او نماند دگر!
همین که دید که بر ننگ وی، پدر پی برد:
غروب تریاک آورد خانه و شب خورد!
همی ز اول شب کند جان سحرگه مرد
ز مرگ خود، پدر پیر خویش را آزرد!
ز گریه نصفه شد این پیرمرد خون به جگر!
همی ننالد و بغضش گرفته راه گلو
به زور می کند آنرا درون سینه فرو
خلاصه تا نبرد کس ز اهل شمران بو
بر این قضیه بی عصمتی دختر او
نهان ز خلق مر، او را نهد به خاک اندر!
غرض نکرد خبر، هیچکس نه مرد و نه زن
ز بانگ صبحدم، این پیرمرد با شیون
خودش بداد ورا غسل و هم نمود کفن
خودش برای وی آراست حجله مدفن
مگر به مردم تهران خدا دهد کیفر!
چه ما که زور نداریم و قادرند آنها
هر آنچه میل کنند آورند بر سر ما
دگر ز ناله و نفرین نماند هیچ بجا
که بهر مردم تهران، ورا نکرد ادا
به اختصار نوشتم من اندرین دفتر
غرض تمامی اسرار را بگفت آن زن
پس از شنیدن این جمله هاست کاکنون من
نشسته ام به تماشای آن سیه مدفن
به زیر خاک سیه، خفته آن سپید کفن
چقدر حالت این منظره است حزن آور؟
پدر نشسته و ناخوانده هیچکس بر خویش
نهاده نعش جگرگوشه، در برابر خویش
گهی فشاند یک مشت خاک، بر سر خویش
گهی فشاند مشتی، به روی دختر خویش
ای آسمان بستان، انتقام این منظر!
چو آن سفید کفن خورده، خورده شد پنهان
به زیر خاک سیاه و از او نماند نشان
نهاد پیر، یکی تخته سنگ بر سر آن
سپس به چشم خداحافظی جاویدان
نگاه کرد بر آن گور داغدیده پدر
(پیرمرد):به زیر خاک سیه فام، مریم ای مریم
چه خوب خفته ای، آرام مریم ای مریم!
برستی از غم ایام، مریم ای مریم!
بخواب دختر ناکام، مریم ای مریم!
بخواب تا ابد، ای دختر اندرین بستر!
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۵ - زخم زدند بکربن حمران بر دهان و لب جناب مسلم و کشتن آن بزرگوار اورا
چو دیو دمان ازکمینگاه جست
بیفراشت با تیغ خونریز دست
ستمگر چو آورد بازو فرود
به روی سپهبد دم تیغ سود
زالماس بر لعلی آمد زیان
که یاقوت خون خوردی از رشک آن
لبی یافت از تیغ دشمن گزند
که بد عیسی جان هر هوشمند
دلاور چو آن زخم کاری بدید
چو شیر شکاری خروشی کشید
به جانسوزی دشمن بدنشان
علم کرد شمشیر آتش فشان
به یک زخم از آن تیغ شیر افکنا
دو پیکر نمودش پدید از تنا
شد از هیکل زشت مرد پلید
به تیغ اسد شکل جوزا پدید
سپهبد همی خواست باردگر
که گردد بدان ناکسان حمله ور
مراو را یکی زشت ناهوشمند
به پیشانی پاک سنگی فکند
بدان سنگ بشکافت پیشانی اش
زخون سرخ شد چهر نورانی اش
چو این دید با مویه آن رزم ساز
سوی یثرب آورد روی نیاز
که ای نوگل باغ خیر الانام
زمن برتو بادا درود و سلام
کجایی که بینی درین کارزار
مراین تنه دشمنان بی شمار
به تن باردم ناوک ازچای سوی
زخون لاله گون پیکرو روی و موی
دل ازکین بد گوهران دردناک
براز تیغ اهریمنان چاک چاک
دریغا سرآمد مرا زنده گی
فرو رفت خورشید پاینده گی
جدا آمد از دامنت دست من
کمند اجل گشت پا بست من
دریغا به ناکام گشتم هلاک
به دل آرزوی تو بردم به خاک
خوش آندم که بد منزلم کوی تو
مرادیده بد روشن از روی تو
همی گفت و از دیده سیلاب خون
فرو ریخت بر چهره ی لاله گون
که ناگه ز سوی دگر سنگ جست
دو لعل پر از گوهرش را بخست
شدش پر ز بیجاده در خوشاب
ز لعلش فرو ریخت یاقوت ناب
ز آسیب و پیکار و زخم گران
تن پر توان آمدش نا توان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۸ - چاه کندن دشمنان در راه جناب مسلم و دستگیر شدن آن بزرگوار
بکندش یکی چاه در رهگذر
به سر برش گسترد خاشاک و خار
سپهبد ندانسته بسپرد راه
بیفتاد چون ماه کنعان به چاه
سپه گرد آن چاه خرد و بزرگ
گرفتند مانند درنده گرگ
زچه بر کشیدند جنگی برش
ببستند بازوی زور آورش
بیاورد شوم اختری زشت نام
برهنه یکی استر بی لگام
برآن استرش بر نشاندند خوار
به تن چاک چاک و به دل داغ دار
دریغ ازمسیحی که کین ساختند
یهودان به بند اندرش آختند
جهانا چه بد دیدی از بخردان
زمردان و نام آوران و ردان
که ره نسپری جز به آزارشان
بکوشی پی درد تیمارشان
چه دیدی سپهرا زمردان دین؟
که داری زایشان دلی پر زکین؟
از آن پس که بستند کوفی سپاه
به زنجیر بازوی سالار شاه
درآن دم سپهبد یکی بنگریست
به کردار ایشان و لختی گریست
چو دیدش بدان گونه با مویه جفت
نکوهش کنان پور اشعث بگفت
که ای راد سالار شمشیر زن
چه مویی چنین زار برخویشتن؟
ز مردن نترسند هرگز یلان
نگریند از بیم جان پر دلان
سپهبد بدو گفت کای زشت کیش
مرا نیست این مویه ازبهر خویش
زمردان مرا مر به دل باک نیست
که بنگاه هر زنده جز خاک نیست
بود مویه و زاری ام بهر شاه
که پیماید او خود بدین مرز راه
ببیند ستیز ازشما کوفیان
بدو آید از سست عهدان زیان
بگفت این و از گفته بربست دم
سوی کاخ بردندش از ره دژم
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۰ - در بیان فرستادن ابن زیاد بکربن حمران را به کشتن جناب مسلم
بدو گفت کاین هاشمی را ببر
به بام و ز پیکرش برگیر سر
به خون پدر خون بریز ازتنش
بیفکن پس ازبام در برزنش
پدر کشته دست دلاور گرفت
به بام آمد و تیغ کین برگرفت
همی خواست برگیردش سرزتن
بلرزید زاندیشه بر خویشتن
فتاد از کفش تیغ و آمد فرود
ازآن تند بالا سوی کاخ زود
بپرسید فرمانده ی کوفه زوی
چرا بازگشتی مرا باز گوی
چنین گفت دژخیم بیدادگر
که شخصی مهیب آمدم درنظر
ز دیدار او رفت دستم زکار
مرا تن بلرزید سیماب وار
بد اختر دگر مرد را برگماشت
که با تیغ در بام دژ پا گذاشت
مراو هم بترسید و بی تاب گشت
همی زهره اندر دلش آب گشت
بسی پور مرجانه شد تنگدل
سپس گفت با شامی یی سنگدل
که رو کار آن هاشمی کن تمام
تنش را به زیر اندر افکن زبام
به کف خنجر آن شامی بد گمان
به بام دژ آمد چو صرصر دمان
سپهبد چو آن تیره دل را بدید
بدانست روزش به آخر رسید
همی دید از چهره اش آشکار
که از وی سرآید برو روزگار
کسی کز ازل تیره شد رای او
پدیدار باشد ز سیمای او
به تکبیر یزدان زبان برگشاد
به پاکی خدا را بسی کردیاد
وزان پس فراوان به زاری سرود
به پیغمبر و آل پاکش درود
سپس با دلی مستمند و غمین
بیاورد رو سوی بطحا زمین
که این پاک فرزند شیر خدای
مرا بنگر اینک به بام سرای
گرفتار دژخیم میشوم بخت
دودست من از پشت بربسته سخت
نه ام غمگسار و نه فریاد رس
نه آگه زاحوال من هیچکس
اجل گشته نزدیک وره سخت دور
حکایت فراوان و دل ناصبور
که سوی تو ازمن رساند سلام؟
که گوید درود و که آرد پیام؟
ابو طالب آن پاک گوهر کجاست؟
چه شد حمزه ی راد و جعفر کجاست؟
پیمبر شهنشاه مختار کو؟
پسر عم او شیر دادار کو؟
نه عم و نه فرخ پدر برسرم
نه مادر نه فرزند نی خواهرم
نه عباس و نی اکبر تیغ زن
نه شهزاده قاسم جوان حسن
که بینندم اکنون چنین دل فکار
گرفتار دژخیم بر روزگار
بگفت این و از دل یکی آه کرد
دم از ناله و مویه کوتاه کرد
بداختر سراز پیکرش کرد دور
بدو زار بگریست کیوان و هور
جدا چون سر پاک سالار کرد
تن ازبام کاخش نگونسارکرد
تنی ازبر باره شد سرنگون
که چشم نبی درغمش پرزخون
چو آن پاک تن بر زمین اوفتاد
ترلزل به عرش برین اوفتاد
همه آفرینش بدو خون گریست
از آن جمله پیغمبر افزون گریست
پر ازناله شد چرخ و پر مویه خاک
برآمد خروش ازسمک تا سماک
دریغا ازآن کشته دور ازوطن
دریغا ازآن شیر شمشیرزن
دریغا ازآن بازوی زورمند
که دست اجل کرد او رابه بند
چنین است کردار گردان سپهر
که با کس نیارد به انجام مهر
گرت بر نشاند به اورنگ عاج
نهد برسرت گرز یاقوت تاج
به یک گردش ازگاه بربایدت
تن و جان ز تیمار فرسایدت
از آن پس که مسلم به مینو چمید
گه جانفشانی به هانی رسید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۱ - در ذکر شهادت هانی بن عروه رحمه الله علیه به امر ابن زیاد
بزد بانگ سالار کوفی دیار
به دژخیم بد گوهر نابکار
که رو کارهانی بپرداز نیز
درآور ز پایش به شمشیر تیز
به فرمان او بر به آسانیا
روان گشت دژخیم زی هانیا
بیاورد پیر نوان رابه بند
به جایی که بد مسلخ گوسفند
همی گفت با مویه آن پاکزاد
کجایند مردان مذحج نژاد؟
نیارست ازبیم بد خواه او
به یاریش گردد تنی رزمجو
بنالید برپاک جان آفرین
که ای کردگار جهان آفرین
یگانه خدایی و دانا تویی
همه عاجزیم و توانا تویی
گواهم تو هستی که درراه دین
سرو تن سپردم به شمشیر کین
به ناگاه دژخیم بدخو پرند
بزد بر بر پیر پیروزمند
برنامدارش شد ازتیغ چاک
سر سرفرازش نگون شدبه خاک
دریغا ازآن موی کافور گون
که کردش بداندیش بررنگ خون
بدان پیر فرخنده بادا درود
که حق را یکی بنده ی پاک بود
به راه خدا کرد مردانه کار
به مردی سرآمد برو روزگار
زگیتی چو هانی برون برد رخت
سرپاک او قاتل شوم بخت
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۴ - سپردن شریح قاضی دو طفل یتیم حضرت مسلم رابه پسر خود
شریح آن دو تن را به غمخواریا
چنین گفت بامویه و زاریا
که ازگریه لختی درنگ آورید
دل خود کم ازدرد تنگ آورید
بدانید فرمانده ی این دیار
شما را زهرکس بود خواستار
گرایدر شما رابه دست آورد
مرا خانه با خاک پست آورد
زتن بگسلاند سر پاکتان
به خون درکشد پیکر چاکتان
شما رابدین مرز بر جای نیست
نشستن به مشکوی من رای نیست
شنیدم که امروز گردد روان
زکوفه به یثرب زمین کاروان
به همراه آن کاروان کشن
سزد گر سپارید راه وطن
ازآن پس کزاین سان سخن بازراند
اسد نام فرزند خود را بخواند
بگفتش بپوید چو ره کاروان
ببندد جرس بر شتر ساربان
مراین هر دو تن را ببر زین دیار
به سالار آن کاروانشان سپار
بگو کاین دو غمدیده ی مستمند
رساند به یثرب زمین بی گزند
سپس هر دو شهزاده را خواند پیش
بسی سود بر پایشان روی خویش
به رخ بر زدیده روان رود کرد
سخن ها بس گفت و بدرود کرد
به هر یک یکی بدره ی زر سپرد
پسرش آن دو تن را به همراه برد
شبانگه که خورشید بر بست بار
به ایوان مغرب ز مشرق دیار
فلک ز اختران کاروانگاه شد
سر آهنگ آن کاروان ماه شد
اسد با دو شهزاده ی شیرزاد
سوی کاروان رفت مانند باد
سپردند آن هر سه تن مرحله
چو لختی در آن شب پی قافله
سپاهی پدید آمد از کاروان
که بودند زانسو به تندی روان
به شهزاده گان پور قاضی سرود
ز پی کاروان را شتابید زود
بگو باز یابیدشان بر به راه
زشب تا نگردیده گیتی سیاه
دو تن راروان کرد و خود بازگشت
در غم بدان نورسان باز گشت
چو لختی برفتند شب تار شد
ز هر دیده مه ناپدیدار شد
به گیتی درون روشنایی نماند
نگه را به چشم آشنایی نماند
برآمد به گردون یکی تیره دود
کز آن شد سیه روی چرخ کبود
سیه شد جهان از کران تا کران
تو گفتی بلا بارد از آسمان
جهان گفتی اهریمن تیره روست
که از قیر نابش بیندوده پوست
در آن شب دو شمع فروزان دین
نمودند ره گم در آن سرزمین
بهر سو که گشتند پویان روان
نشانی ندیدند از آن کاروان
بیابان و تاری شب و راه دور
ز بیننده چشم فلک رفته نور
دو نوباوه از دودمان خلیل
در آن دشت هامون سپر بی دلیل
گریزان ز دشمن هراسان ز خویش
تن از رنج خسته دل از درد ریش
به تیمار و درد از غم جان کسل
ز مادر جدا از پدر داغ دل
ز هر سوی جوینده ی کاروان
ز دل چون جرس بر کشیده فغان
به فرسنگ های گران ره نورد
خلیده به پا خار و رخ پر ز گرد
نه زاد اندر آن راه و نی راحله
لبان خشک و پاها پر از آبله
چه گویم که بد حال ایشان چسان
چه آمد در آن ره بدان بیکسان
چه گردون شود گرم رو در ستیز
کسی را ازو نیست پای گریز
قضای خدایی چو بند افکند
بر زیرکان در کمند افکند
قدر کان به هر کار بر چیر دست
مر او را بود هر کسی زیر دست
ز تقدیر سوی که جویی پناه؟
که گردیده از از شش جهت بسته راه
گریزان چو سو از بلا می روی؟
چرا می گریزی؟کجا می روی؟
ز خاک ار به گردون گذار آوری
ور از روی و آهن حصار آوری
اگر جاگزینی به چشم پلنگ
وگر در گریزی به کام نهنگ
بگیرد گریبانت دست بلا
نگردی ز سر پنجه ی او رها
گریز از قضای خدایی مجوی
بلا خواه و راه ولا را بپوی
بسا سالخوردان مرد آمدند
که ازجان خریدار درد آمدند
بسا خرد سالان همت بزرگ
نپیچیده روی از یلان سترگ
چو فرخنده مسلم نژادان راد
دو نورس جوان عقیلی نژاد
خرد گرد ساز و فرادارگوش
یکی نغز گفتار ایشان نیوش
که درسینه از غم دلت خون کند
مر آن خونت ازدیده بیرون کند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۷ - دیدن کنیز حارث آن دو طفل ماه رو را درنخلستان و شناختن ایشان و بردنشان به خانه
چو آمد به نزدیک رود آن کنیز
بدید آن دو تن نورسان عزیز
که مویان به آه و فغان اندرند
به زیر درختی نهان اندرند
کنیزک به ایشان چنین گفت باز
که ای نو نهالان بستان ناز
بدینسان چرا راز بنشسته اید؟
درشادمانی به رخ بسته اید؟
دو رخشنده گوهر زکان که اید؟
پدرتان که و کودکان که اید؟
بگفتند ازکشور آواره ایم
پدر کشته و ندر پی چاره ایم
زمادر جدا و زپدر نا امید
نبیند کسی آنچه ما را رسید
کنیزک بدین گونه پاسخ سرود
که فرخنده نام پدرتان چه بود؟
شنیدند آن دو چو نام پدر
خروشان یکی مویه کردند سر
ز مژگان همی خون دل ریختند
ستاره به مه اندر آویختند
کنیزک چو آن آه و زاری بدید
مرآن ناله و سوگواری شنید
بدانست کان هردو شهزاده اند
دو مسلم نژادان آزاده اند
دلش پر زخون گشت و خاطردژم
فرو ریخت ازدیده سیلاب غم
یکی لخت مویید و برزد خروش
بدانسان که مرغ ازنوا شد خموش
بگفتا: گمانم شما را نژاد
زمسلم بود ای دو فرخ نهاد
بگفتند: گرم از چه در شیونی؟
بگو راستی دوست یا دشمنی؟
کنیزک بگفتا که جز مهر دوست
نباشد مرا هیچ در مغز و پوست
یکی از کنیزان زهرا منم
به بدخواه این خاندان دشمنم
شنیدند چون آن دو زیبا جوان
بدینسان سخن زان کنیز نوان
بگفتند: آری بودمان نژاد
زمسلم که چون او زمادر نزاد
زشهزاده گان چون کنیز این شنید
یکی آه سوزان ز دل برکشید
ز مژگان همی ریخت خوناب دل
فرو رفت پای نشاطش به گل
بدین گونه دیدند چون کودکان
کشیدند با آن کنیزک فغان
مرآن هرسه تن همچو ابر بهار
غریبانه گریه نمودند زار
چو لختی نمودند با هم فغان
کنیزک چنین گفت با کودکان
که بانویم ازدوستان شماست
کنیزی هم از خاندان شماست
چه باشد گر آیید زی خان او
شبی چند گردید مهمان او؟
که پوشد ز بدخواه دیدارتان
شود مادرانه پرستارتان
زهر گونه تان پیش آرد خورش
تن رنجدیده دهد پرورش
شکیبایی از اندهانتان دهد
به پای پر ازریش مرهم نهد
بگفت این و بشتافت مانند باد
گزین بانوی خویش را مژده داد
که ایدون بیارای بنگاه را
که آوردم ازره خور و ماه را
شدم سوی خان تو ایدون دلیل
دو شهزاده را از نژاد عقیل
چو بانو شنید این چوگل برشکفت
پذیره شد و گرد رهشان برفت
بسی خیر برآن کنیزک بداد
به آزادی اش زان سپس کرد شاد
چو پرداخت بانو زکار کنیز
روان شد سوی میهمان عزیز
بدان هردو آواره ی بی پدر
چو مادر ز غم مویه ها کرد سر
به رخشان گلاب از دو دیده فشاند
غبار ره از روی و موشان نشاند
همی گفت زار ای دو طفل یتیم
دو شهزاده ازدودمان کریم
دو نورس پدر کشته ی بیگناه
دو بی مادر آواره ی بی پناه
دوشمع شب افروز کاخ جنان
دو نو باوه ی نغز شاه جهان
دو رم کرده آهوی باغ مهی
دو رعنا گل ازگلبن فرهی
که کرد از پدر دور و ناکامتان؟
که ببرید از مهربان مامتان؟
زدادار نفرین بدان کینه جوی
شود ازجهان کنده بنیاد اوی
بسی گفت زینسان و بشخود روی
به رخ بر زد و دیده بگشود جوی
سپس با کنیزک بدین گونه گفت
که از شویم این راز باید نهفت
مبادا که اهریمن آگه شود
مراین هر دو را روز کوته شود
همان بدانستی آن نیک زن
که شویش شود قاتل آن دو تن
ازآن پس که مشکور دور ازگزند
رها کرد شهزاده گان را زبند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۲ - گریستن کودکان در نیمه شب و آگاهی حارث از حال ایشان
چو نیمی گذشت از شب دیوسار
جهان چون دل اهرمن گشت تار
دو شهزاده از خواب برخاستند
به آه و فغان مویه آراستند
کشیدند از بربط دل خروش
بد انسان که رفت ازسر چرخ هوش
همی این بدان آن بدین می گریست
بدان دو سپهر و زمین می گریست
محمد که مهتر برادر بدی
نکو خوی و فرخنده گوهر بدی
به کهتر برادر براهیم گفت
که ما را همانا شده مرگ جفت
چنین دید هوش من امشب به خواب
به خرم جنان روی فرخنده باب
که با پاک پیغمبر و مرتضی
درگ بانوی خلد خیرالنساء
خرامان به گلزار مینو بدند
زهر سوی و هر در سخنگو بدند
پیمبر چو بر چهر ما بنگریست
دلش گشت غمگین و لختی گریست
چنین گفت با مهربان بابمان
که چون می شدی سوی مینو چمان
چرا این دو فرزند فرخ نژاد
به همره نیاوردی ای پاکزاد؟
بدو گفت بابم که ای رهنما
دگر شب شوند این دو مهمان ما
همانا که کوتاه شد زنده گی
سرآمد به ما روز و پاینده گی
براهیم این راز از او چون شنفت
به الماس مژگان در اشک سفت
بدو گفت کای یادگار پدر
به یکتا جهاندار پیروزگر
که دیدم من امشب همین خواب را
ازآن ریزم ازدیده خوناب را
بیا تا بنالیم هردو به هم
درین نیمه شب تا گه صبحدم
خزیدند هردو در آغوش هم
نهادند سربه سر دوش هم
چو اندر قفس کرده مرغان زار
فغان برزدند از دل داغدار
شد از بخت خوابیده ی آن دو تن
سراسیمه بیدار زشت اهرمن
به زن گفت: این بانگ فریاد چیست؟
دراین نیم شب این خروشنده کیست؟
فرو مانده بانو زگفتار شوی
ندانست پاسخ چه گوید بدوی
زجا جست زشت اختر بد گهر
که شاید به دست آورد مویه گر
دمان نزد شهزاده گان چون رسید
دو اختر به یک برج رخشنده دید
بگفتا: شما از نژاد که اید؟
درین خانه پنهان برای چه اید؟
درین نیم شب ناله تان بهر کیست؟
بدینگونه فریاد بیهوده چیست؟
بگفتند آن کودکان جمیل
زآل رسولیم و نسل عقیل
پدرمان بدی مسلم نامدار
که درکوفه شد کشته بی غمگسار
چو حارث زشهزادگان این شنید
به خود گفت صبح امیدم دمید
ز پی آنچه راسخت بشتافتم
به هامون درین خانه اش یافتم
دو گیسوی مشکینشان چون زره
گرفت و بتابید و برزد گره
مر آن نورسان را برون از سرای
نمود آن ستمگستر تیره را ی
درآن شب همی تا گه صبحدم
بدند آن دو تن مویه ساز و دژم
چه سر زد خور از پرده ی لاجورد
زمین شد به کردار یاقوت زرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۴ - مصمم شدن حارث برای کشتن شهزادگان و مویه کردن ایشان بریکدیگر
سبک تیغ بگرفت آن بدگمان
روان گشت از خشم زی کودکان
ازو سخت طفلان هراسان شدند
به جان و تن خویش ترسان شدند
ز چشم اشک خونین فرو ربختند
به دامان حارث درآویختند
که ای شیخ مارا به بازار بر
غلامانه بفروش و باز آر زر
بگفت ار بدین سان کنم بی بها
شما را کنند از کف من رها
بگفتند کاین گفت ما در پذیر
ببر زنده ما را به نزد امیر
بگفتا نخواهم چنین کار کرد
کی این کار مرد هشیوار کرد؟
ازیرا که یاران شیر خدا
برهتان کنند ازکف من رها
بگفتند ما خویش پیغمبریم (ص)
قریشیلقب هاشمی گوهریم
میازار پیوستگان رسول (ص)
مکش کینه از بستگان رسول (ص)
بگفتا شما را نه پیوستگی است
به پیغمبر پاک و نی بستگی است
بگفتند بگذار لختی که ما
پرستش گر آییم نزد خدا
دمی بازدست نیاز آوریم
به جا یک دو رکعت نماز آوریم
بگفتا فرازید دست نیاز
گذارید چندان که شاید نماز
نماز آن دو نورس چو بگذاشتند
به پوزشگری دست برداشتند
که ای دادگر داور مهربان
به هم رشته پیوند روز و شبان
بده کیفر بد به روز شمار
بدین مرد سنگیندل نابکار
به جان آتش دوزخش بر فروز
تن از شعله ی نار خشمش بسوز
چو لختی بدین گونه راندند راز
به کین گشت دست ستمگر دراز
به مهتر برادر بیازید چنگ
که برگیردش سرزتن بی درنگ
بیاویخت کهتر برادر بدوی
به رازش بگفتش که ای کینه جوی
مرا پیش ازو خون ز پیکر بریز
که مهتر برادر بود بس عزیز
مرا دیدن مرگ او تاب نیست
جز او یادگاریم ازباب نیست
ندارم جز او درجهان همدمی
مبادا زیم بی برادر دمی
ستمگر شد اززاریش درشگفت
گریبان کهتر برادر گرفت
چو فرزند مسلم بدینگونه دید
زجا جست و سوی برادر دوید
ببوسید روی و ببویید موی
روان کرد ازدیده بر رخ دوجوی
گهی سود رخساره بر سنبلش
کشیدی گهی دست برکاکلش
که ای ناز پرور نهال پدر
کهین کودک خردسال پدر
پس از تو مرا زندگانی مباد
به گیتی درون کامرانی مباد
چسان بی منت ای گل باغ دین
زخون ارغوانی رخ نازنین
زبس مویه کرد این برآن آن براین
برآشفت اهریمن سهمگین
سبک خنجر آبگون بر کشید
سر بیگناه محمد برید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۵ - کشتن حارث محمد را و مویه گری ابراهیم در سوگ برادر خود
ز پای اندر افتاد سرو جوان
شدش برزمین ازگلو خون روان
بدو دیده ی عرش بگریست زار
شد ازماتم او نبی (ص) سوگوار
برادر بدو مویه اندرگرفت
سر بی تنش راز خون برگرفت
به لعل لبش سود یاقوت ناب
ز جزع تر انگیخت در خوشاب
همی گفت راز ای بلند اخترا
بریده سرا غرقه خون پیکرا
چه دیدی ازین دامگاه جهان
که ازدام زود گشتی چمان
تو رفتی و من ماندم ایدر به جای
گرفتار دژخیم ناپاک رای
مشو دل گران کاینک از پی دوان
روانم به سوی تو گردد روان
وزان پس به باد صبا راز گفت
که ای باد راز از تو نبود نهفت
زمن برهم اکنون بر یثرب پیام
بگو اینچنین با- دل افسرده مام
که ای مادر داغدیده بچم
یکی جانب کوفه با درد و غم
ببین نونهالان بستان خویش
دو رخشنده شمع شبستان خویش
یکی سر بریده به شمشیر کین
یکی مویه پرداز و اندوهگین
دریغا ز کوی تو گشتیم دور
به تن ناتوان و به دل نا صبور
ببردیم نادیده روی تو را
به دیگر جهان آرزوی تو را
نه یک تن که بر ما بپوشد کفن
نهان سازد اند دل خاک تن
دریغا که بی ما بسی روزگار
بیاید خزان و بیاید بهار
وزد بادها درجهان مشک بیز
شود در چمن ابرها اشک ریز
زمام جهان و زباب سپهر
بسی کودک آید همه خوب چهر
دریغا که آن دم زما درجهان
نبیند کسی هیچ نام و نشان
یکی ماد را مویه بنیاد کن
جوانی چو بینی زما یاد کن
چو بینی دو تن نوخط دلستان
خرامند با هم سوی بوستان
زگلگونه ی ما که از خون نگار
به یاد آر ای مادر داغدار
پدر نیست بر سر تو برما بموی
بزن چاک بر جامه بخراش روی
بگفت این و خون برادر به چهر
بمالید آن کودک از روی مهر
بگفتا بدین روی از خون نگار
روم نزد پیغمبر تاجدار
پس آنگاه از مویه دم درکشید
به قتلش بد اندیش خنجر کشید
سر نامدارش زتن دور کرد
جهان را پر از شیون و شور کرد
پس آنگه سر کودکان با شتاب
گرفت و بیفکند تنشان درآب
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۶ - بردن حارث سر کودکان را در نزد ابن زیاد بد بنیاد
سبک تاخت زی پور مرجانه شاد
به نستوده کار خودش مژده داد
ازآن مژده بیدادگر شاد شد
زبند غمانش دل آزاد شد
بپرسید از وی که ای خوش خبر
کجا یافتی این دو تن بی پدر؟
بگفتا که در خانه ی خویشتن
شبانگاه بودند مهمان من
بگفت آنچه کردند گفت و شنود
مدار ایچ پنهان به من گوی زود
بد اندیش مردآنچه دید و شنید
همه یک به یک گفت با آن پلید
شگفتا که سنگین دل مرد شوم
زگفتار او نرم شد همچو موم
دمی برسر کودکان بنگریست
ابا آنهمه دشمنی ها گریست
سپس گفت با حارث تیره بخت
که ای دل تو را همچو پولاد سخت
ندیده است چشمی چو تو میزبان
که درخانه ی خود کشد میهمان
دل تیره ات چون رضا داد چون؟
که این نو رسان را کشیدی به خون
هم ای دون برون از تنت جان کنم
ددان را به جسم تو مهمان کنم
پس آنگه به یک تن از آن انجمن
بگفتا که بپذیر فرمان من
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۲ - کشتن پسر جناب حبیب ابن مظاهر حامل سر پدر را در دروازه ی مکه
شنیدم یکی پور بودش حبیب
که درکودکمی بدسعادت نصیب
به بطحا زمین اندرون جای داشت
قدم روزی از شهر بیرون گذاشت
براو بر به ناگه سواری گذشت
که تازان همی آمد از پهندشت
سری بربه فتراکش آویخته
به خونش بر باره آمیخته
چو لختی بدان پاک سر بنگریست
سرباب خود را بدید و گریست
یکی سنگ سخت اززمین برگرفت
عنان سمند ستمگر گرفت
بدان سنگ بشکافت مغز سوار
بیفکندش از باره ی راهوار
بیاورد از آن پس سرباب پیر
بشستش به مشک و گلاب وعبیر
به خاکش نهان کرد و شد مویه گر
همی تا که بد زنده بهر پدر
به فرخ حبیب از جهان آفرین
زاندازه بیرون رساد آفرین