عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۵۲
در حسرت یک مصرع پرواز بلند است
مجموعهٔ برهم زدهٔ بال و پر من
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۷۹
من آن روزی که چون شبنم عزیز این چمن بودم
تو ای باد سحرگاهی کجا در بوستان بودی؟
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۸۴
روئی که به روز پنج ره میشوئیم
وز خون دو دیده گه به گه میشوئیم
زاتش بمسوز،‌تا به آبِ حسرت
بر روی تو نامهٔ گنه میشوئیم
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۲۱
رازی که دل من است سرگشتهٔ آن
وز خون دو دیده گشتم آغشتهٔ آن
تا کی به سر سوزن فکرت کاوم
سِرّی که کسی نیافت سَرْ رشتهٔ آن
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۱۹
در آرزوی چشمهٔ حیوان مردم
وز استسقا درین بیابان مردم
چون دانستم که زندگی دردسرست
خود راکشتم به درد و حیران مردم
عطار نیشابوری : باب سی و یكم: در آنكه وصل معشوق به كس نرسد
شمارهٔ ۲۴
ای کاش ترا دیدهٔ دیدن بودی
یا گوش مرا هیچ شنیدن بودی
در کرّی و کوریم نبایستی بود
گر یک سر مو روی رسیدن بودی
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۴۹
هرگه که میخوری خروشی بزنی
بر عاشق شهرگرد دوشی بزنی
من شهر بگردم پس ازین خانه خرم
تا بو که مرا خانه فروشی بزنی
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۸۵
شمع آمد و گفت: دوربین باید بود
در زخم فراق انگبین باید بود
میخندم و باز آب حسرت در چشم
یعنی که چو جان دهی چنین باید بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
گذشت آن گل و حسرت بیادگار گذاشت
برفت از نظر عندلیب و خار گذاشت
چو آسمان بسرم سایه فکند از لطف
بعزتم ززمین بر گرفت و خوار گذاشت
چشید ذوق وصالش چو دل نهان گردید
ببرد لذت مستی ز سرخمار گذاشت
ربود چون زمیان دل کناره کرد از من
وفا و مهر بیکباره بر کنار گذاشت
شکفت غنچه دل از گشاد چهره او
ولی برشته جان عقده بی شمار گذاشت
مثال زینت دنیاست حسن مهرویان
خوش آنکه زین دو گذشت و باختیار گذاشت
بفیض گفتم خوبان وفا نمیدارند
ببین چگونه ترا زارو دلفکار گذاشت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
یاد باد آنکه اثر در دل شیدا میکرد
آن نصیحت که مرا واعظ و ملا می‌کرد
یاد باد آنکه مرا بود دل دانائی
عالمی کسب خرد زان دل دانا می‌کرد
اختیار از کف من برد کنون معشوقی
که بدل گاه گره می‌زد و گه وا می‌کرد
تاخت بر مملکت دین و دلم یکباره
آنکه صید من دل خسته تمنا می‌کرد
برد از دست من امروز متاع دل و دین
رفت آن کاین دلم اندیشه فردا می‌کرد
گو بیا کفر من دل شده بنگر ملا
آنکه از دفتر دینم ورقی وا می‌کرد
گو بیا حالی و بر گریهٔ من فاش بخند
که پس پرده‌ام از پیش تماشا می‌کرد
بسته دید از همه سو راه رهائی بر خود
دل که گاهی هوس زلف چلیپا می‌کرد
ممکنم نیست ازین دام خلاصی دیگر
جاش خوش باد که از دور تماشا می‌کرد
دل بیچاره چو افتاد درین ورطه نخست
روز و شب ورد «متی اخرج منها» می‌کرد
آخرالامر بگرداب بلا تن در داد
آنکه با ترس نظر بر لب دریا می‌کرد
بت پرستید و بر همن شد و ز نار ببست
رفت آن فیض که او دفتر دین وا میکرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
طرف گلزار گذشتی ز تو گل زار بماند
خار حسرت ز رخت در دل گلزار بماند
آنکه ره جانب او رفت دگر باز نگشت
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
زاهد بی‌خبر از سرزنشم دست نداشت
آنکه این کار ندانست در انکار بماند
یار بگذاشت مرا با من و بگذشت از من
راحت جان شد و اغیار دل آزار بماند
گشت بیمار که شاید بعیادت آئی
نگرفتی خبری از دل و بیمار بماند
هر که یک جرعه ز خمخانهٔ عشق تو چشید
دیده‌اش تا به ابد در کف خمار بماند
فیض بیچاره رهی جانب مقصود نبرد
در بیابان غم بیهده ناچار بماند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
بهرزه شیفته شد دل بهر خیال دریغ
نبرد ره بتماشای آن جمال دریغ
بسوی عشق حقیقی نیافتیم رهی
فدای دوست نکردیم عمر و مال دریغ
ببوم سینه نکشتیم تخم مهر و وفا
نخورد هیچ دل ما غم مآل دریغ
خیال وصل بسی پخت این دل پر شور
بدست هیچ نیامد از آن خیال دریغ
تمام عمر بعشق مجاز فانی رفت
بماند جان ز حقیقت در انفعال دریغ
نخورد جان غم جانان درینجهان روزی
گذشت در غم بیهوده ماه و سال دریغ
گذشت عمر بمهر بتان سنگین دل
بعشق حق ننمودیم اشتغال دریغ
نشست زنگ حوادث بر آینهٔ دل ما
نتافت پرتو آن حسن بی‌زوال دریغ
ز عشق نیست به جز نام فیض را افسوس
ز دوست نیست بدستش به جز خیال دریغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۴
ز رویت حاصل عشاق حیرانیست حیرانی
از آن زلف و از آن کاکل پریشانی پریشانی
ز بزم عشرت وصلت همه حرمان و نومیدی
ز جام شربت هجرت همه خون دل ارزانی
ندانستم که مه رویان بعهد خود نمیپایند
از آن عهد و از آن پیمان پشیمانی پشیمانی
مبادا هیچ کافر را چنین حالی که من دارم
جفا تا کی کنی جانا مسلمانی مسلمانی
تغافل میکنی یعنی که دردت را نمیدانم
نه میدانی و میدانی که میدانم که میدانی
بیاور بر سرم جانا سپاه بی‌کران غم
ز بیداد و جفا و محنت و جور آنچه بتوانی
تو تا بی‌صبر باشی فیض او بی‌رحم خواهد بود
دلت را شیشکی آئین دلش را پیشه سندانی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
نه قاصدی که پیامی، به نزد یار برد
نه محرمی، که سلامی بدان دیار، برد
چو باد راهروی صبح خیز می‌خواهم
که ناله سحر به گوش یار برد
صبا اگر چه رسول من است بیمار است
بدین بهانه مبادا که روزگار برد
فتاده‌ایم به شهری غریب و یاری نیست
که قصه‌ای ز فقیری به شهریار برد
من آن نیم که توانم بدان دیار شدن
صبا مگر ز سر خاک من غبار برد
تو اختیار منی از جهانیان و جهان
در آن هوس که ز دست من اختیار برد
غلام ساقی لعل توام که چاره من
به جرعه می‌نوشین خوشگوار برد
بیار ساقی از آن می که می‌پرستان را
دمی به کار بدارد، دمی ز کار برد
می میار که درد سر و خمار آرد
از آن می آرد که هوش آرد و خمار برد
هزار بار دلم هست و در میان دل نیست
در این میان دل سلمان کدام بار برد؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
جان ندارد بی لب شیرین جانان لذتی
بی عزیزان نیست عمر نازنین را لذتی
بر سر من کس نمی‌آید به پرسش جز خیال
جز خیالش کس ندارد بر سر من منتی
شربت قند لبش می‌سازد این بیمار را
کو لب او تا مرا از قند سازد شربتی؟
از غم تنهایی آمد جان شیرین نزد لب
تا بیادش هر دو می‌دارند با هم صحبتی
حسرتی دارم که بینم بار دیگر روی یار
گر درین حسرت بمیرم دور از ازو وا حسرتی
در درون دارم خروشی ای طبیبان پرسشی
در سفر دارم عزیزی ای عزیزان همتی
آن همایون عید من یک روز خواهد کرد عود
جان کنم قربان گرم روزی شود این دولتی
می‌فرستم جان به پیشش کاشکی این جان من
داشتی در حلقه زلفش به مویی قیمتی
غیبتی کردند بدگویان به باطن زین جهت
یک دو روزی کرد از سلمان به ظاهر غیبتی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۱۵
ماه گردون سلطنت ناگاه
شد نهان در حجاب میغ دریغ
زین تحسر بماند در دندان
لب و دست نگین و تیغ دریغ
تا ابد بر زوال شاه اویس
ملک و دین می‌زنند دریغ دریغ
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۹
چو بر طلول دیار حبیب بگذشتم
که کرده بود خرابش جهان ز بی باکی
مجاوران دیار خراب را دیدم
در آن خرابه خراب و شکسته و باکی
به خاک رهگذار حبیب می‌گفتم
که ای غلام تو آب حیات در پاکی
کجا شدت گل این باغ و شمع این مجلس
کجا شد آن طرب و عیش و آن طربناکی
بسی ازین کلمات و حدیث رفت و نبود
در آن منازل خاکی به جز صدا حاکی
زمان زمان به دل و چشم خویش می‌گفتم
ایا منازل سلمان این سلماکی
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۵۶ - قطعه
چو بر حدود یار حبیب بگذشتم
که کرده بود خرابش جهان زبیبا کی
مجاوران دیار خراب را دیدم
در آن خرابه خراب و شکسته و باکی
به خاک راهگذار حبیب می گفتم
که ای غلام تو آب حیات در پاکی
کجا شدت گل این باغ شمع این مجلس؟
کجا شد آن طرب و عیش و آن طربناکی؟
بسی ازاین کلمات و حدیث رفت و نبود
در آن منازل خاکی به جز صدا حاکی
مرا که منزل آن ماه بود در دل و چشم
نبوده هیچ تعلق به منزل خاکی
زمان زمان به دل و چشم خویش می گفتم
ابا منازل سلمی و این سلماکی؟
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۷ - قطعه
در آن روز وداع آن ماه خوبان
لبم بر لب نهاد و گفت نرمک
ز روی حسرت او با من همی گفت:
هذا فراق بینی و بینک
همه شب با دوتن افسر در آن دشت
تماشا را بدان مهتاب می گشت
طوافی گرد آب و سبزه می کرد
ز ناگه ره بدان منزل در آورد
به یک منزل دو مه را دید با هم
نشسته هر دو چون بلقیس با جم
نوای چنگ و بانگ رود بشنود
بدان فرخ مقام آهنگ فرمود
در آن مهتاب خرم بود خورشید
نشسته چون گلی در سایه بید
چو مادر را بدید از دور بشناخت
صنم خود را به بیدستان درانداخت
به دستان چون فلک نقشی عیان کرد
به بیدستان چو گل خود را نهان کرد
زمانه قاطع عیش است و شادی
نمی خواهد به غیر از نامرادی
رهی معیری : غزلها - جلد دوم
پایان شب
رفت و نرفته نکهت گیسوی او هنوز
غرق گل است بسترم از بوی او هنوز
دوران شب ز بخت سیاهم به سر رسید
نگشوده تاری از خم گیسوی او هنوز
از من رمید و جای به پهلوی غیر کرد
جانم نیارمیده به پهلوی او هنوز
دردا که سوخت خار و خس آشیان ما
نگرفته خانه در چمن کوی او هنوز
روزی فکند یار نگاهی به سوی غیر
باز است چشم حسرت من سوی او هنوز
یک بار چون نسیم صبا بر چمن گذشت
می آید از بنفشه و گل بوی او هنوز
روزی که داد دل به گل روی او رهی
مسکین نبود باخبر از خوی او هنوز