عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۵
خم چو گردد قد افراخته می باید رفت
پل بر این آب چو شد ساخته می باید رفت
راه باریک عدم راه گرانباران نیست
هر چه داری همه انداخته می باید رفت
آنچه در کار بود ساختنش خودسازی ا ست
گو مشو کار جهان ساخته، می باید رفت
سنگ راه است غم قافله و فکر رفیق
فرد و تنها همه جا تاخته می باید رفت
به نفس طی نشود دامن صحرای عدم
این ره دور، نفس باخته می باید رفت
تا مگر شاهد مقصود مصور گردد
دل چون آینه پرداخته می باید رفت
سپر راهرو از راهزنان عریانی است
تیغ جان را ز نیام آخته می باید رفت
این ره پر خس و خاشاک شود پاک به آه
علم آه برافراخته می باید رفت
من گرفتم که قمار از همه عالم بردی
دست آخر همه را باخته می باید رفت
این سفر همچو سفرهای دگر صائب نیست
بار هستی ز خود انداخته می باید رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۶
درین جان که سرانجام خانه پردازی است
عمارتی که به جای خودست خودسازی است
دل تو تا رگ خامی ز آرزو دارد
چو عنکبوت ترا کار ریسمان بازی است
درین محیط که جای نفس کشیدن نیست
نفس کشیدن ما چون حباب سربازی است
فریب آینه طوطی ز ساده لوحی خورد
وگرنه تخته تعلیم، سینه پردازی است
در آن مقام که پوشیده حال باید بود
در آستانه نشستن بلندپروازی است
به لفظ نازک صائب معانی رنگین
شراب لعلی در شیشه های شیرازی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۶
خوشم به درد که در پرده شکیبایی است
بدم به داغ که آیینه دار رسوایی است
به فکر زینت باطن کسی نمی افتد
مدار مردم عالم به ظاهرآرایی است
مشو به سینه چاک از گزند عشق ایمن
که سینه چاک زدن فتح باب رسوایی است
خوش است ناله که از روی درد برخیزد
وگرنه ناله بیدرد بادپیمایی است
چگونه دیده صائب حریف گریه شود؟
عنان سیل سبکرو به دست خودرایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۹
دل آسوده در زیر فلک پیدا نمی گردد
زشورش قطره ای گوهر درین دریا نمی گردد
فلک را نقطه خاک از سکون در چرخ می آرد
تو تا ساکن نگردی دل جهان پیما نمی گردد
به قدر آشنایان دل زخلوت می کند وحشت
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی گردد
ز استقرار مرکز می شود پرگار پا برجا
به گرد سر، زمین را آسمان بیجا نمی گردد
مرا روی سخن با خود بود از جمله عالم
که تا طوطی نبیند خویش را گویا نمی گردد
نگیرد دامن سیل سبکرو هر خس و خاری
دل آزاده مغلوب غم دنیا نمی گردد
ندارد حاصلی صائب به نیکان دوختن خود را
که سوزن دیده و راز صحبت عیسی نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۰
از ریاضت دل اگر آینه پرداز شود
چون صدف مخزن چندین گهر راز شود
طاقت حرف سبک نیست گرانقدران را
کاه، دیوار مرا شهپر پرواز شود
نبود سیرت شایسته خودآرایان را
که برون ساز محال است درون ساز شود
شده یک شهر به امید خرابی معمور
تا که را جلوه او خانه برانداز شود
نیست جز گوش گران، بار درین قافله ها
به چه امید جرس زمزمه پرداز شود؟
بر دل ساده من فکر علایق بارست
نقش بر بال و پرم چنگل شهباز شود
مغتنم دان دلت از عشق اگر گشت دونیم
کاین دری نیست به روی همه کس باز شود
نفس گرم من از بس جگرش سوخته است
کوه را ناله من سرمه آواز شود
شود از هستی خود در دو نفس پاک فروش
هرکه چون صبح به خورشید نظرباز شود
نیست در طالع شیرین سخنان آزادی
جای رحم است به طوطی که سخنساز شود
دل ما نیست تنک ظرف شکایت صائب
صبح محشر سر این شیشه مگر باز شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۵
چند چون تن پروران تعمیر آب و گل کنم
رخنه های جسم را محکم زلخت دل کنم
کیمیا ساز وجود خاکسارانم چو عشق
گرفتد بر مهره گل پرتو من دل کنم
می شود دل چون صدف در سینه تنگم دو نیم
تادرین دریای پرخون گوهری حاصل کنم
کوه می لرزد ز بی سنگی درین آشوبگاه
من چسان لنگر درین دریای بی ساحل کنم
همت من در فضای عرش جولان می زند
سر بر آرد از فلک تخمی که زیر گل کنم
بس که از گرد یتیمی مایه دارد گوهرم
در دل دریا اگر لنگر کنم ساحل کنم
می شود روشن چراغ نیکی از آب روان
خرده جان را نثار خنجر قاتل کنم
می گدازد شرم همت گوهر پاک مرا
بحر را صائب اگر در دامن سایل کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۶
چند از غفلت به عیب دیگران گویاشوم
سرمه ای کو تا به عیب خویشتن بینا شوم
غیرتی کو تا ز خود آتش بر آرم چون چنار
تا به چند از بی بری بارچمن پیراشوم
چون کمان از خانه آرایی ندیدم حاصلی
وحشتی کو تا جدا از خود به منزلها شوم
از گرانجانان چو کوه قاف ایمن نیستم
گرنهان از دیده ها در خلوت عنقا شوم
همچو پیکان باشد از آتش کلید قفل من
غنچه گل نیستم کز هر نسیمی واشوم
دستگیری کن مرا ساقی به یک رطل گران
تا سبکبار از غم دنیا و مافیها شوم
ناتمامان چون مه نو یاد من خواهند کرد
از نظر روزی که چون خورشید ناپیدا شوم
سنگ طفلان است دامنگیر مجنون مرا
ورنه من هم می توانم سیل این صحراشوم
لنگری کو تا چو گوهر جمع سازم خویش را
چون حباب و موج تاکی خرج این دریا شوم
فکر شنبه تلخ دارد جمعه را بر کودکان
من چسان غافل به پیری از غم فردا شوم
می شمارد چرخ بی انصاف صبح کاذبم
گرزنور صدق روشن چون ید بیضا شوم
در گلستان که شبنم مهر از لب برنداشت
چون زر گل چند خرج خنده بیجاشوم
همچنان از خلق طعن خودنمایی می کشم
با زمین هموار اگر صائب چو نقش پا شوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶۳
ما ز شغل آب و گل آیینه را پرداختیم
خانه سازی را به خودسازی مبدل ساختیم
می کند خون در جگر باد خزان را همچو سرو
رایت سبزی که از آزادگی افراختیم
تا نسوزد آرزو در دل، نگردد سینه صاف
ما به این خاکستر این آیینه را پرداختیم
گوهر درد طلب در دامن ساحل نبود
قطره خود را عبث واصل به دریا ساختیم
از نفس آیینه ما داشت زنگ تیرگی
صاف شد آیینه ما تا نفس را باختیم
بخت رو گردان شد از ما تا برآوردیم تیغ
فتح از ما بود در هرجا سپر انداختیم
نیست صائب خاکساران را دماغ انتقام
ما به فردای جزا دیوان خود انداختیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۸
آن خرابم کز زبانم حرف نتوان ساختن
بیش ازین ما را مروت نیست ویران ساختن
از زمین عیسی به چرخ از راه خودسازی رسید
چند باشی در مقام قصر و ایوان ساختن؟
گوهر ما را گرانی در نظرها شد گران
کاش خود را می توانستیم ارزان ساختن
خشم را در پرده های خلق پنهان کردن است
آتش سوزنده را بر خود گلستان ساختن
از می لعلی تن خاکی خود را چون سبو
دست تا از توست می باید بدخشان ساختن
محرم گنج الهی نیست هر ناشسته روی
از توانگر فقر را شرط است پنهان ساختن
چشم اگر داری که در چشم جهان شیرین شوی
چون گهر باید به تلخ و شور عمان ساختن
تا نباشد همت روشندلی چون آفتاب
خویش را چون صبح نتوان پاکدامان ساختن
چون توانم داد صائب کار جمعی را نظام؟
من که نتوانم سر خود را به سامان ساختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۸
عشق در بند گران است از وفای خویشتن
بید مجنون است خود زنجیر پای خویشتن
از سر این خاکدان هر کس که برخیزد چو سرو
در صف آزادگان باشد لوای خویشتن
داشت حال مهره ششدر دل آزاده ام
تا نیفکندم به آتش بوریای خویشتن
از درون خانه باشد دشمن من چون حباب
می کشم آزار دایم از هوای خویشتن
نیستم در زیر بار منت باد مراد
کشتی خویشم چو موج و ناخدای خویشتن
از زمین کوی او کز برگ گل نازکترست
چون توانم خواست عذر نقش پای خویشتن؟
از سر اخلاص صائب با رضای حق بساز
جنگ دارد بنده بودن با رضای خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰۱
به حسن خلق دلها را مسخر می توان کردن
به این عنبر دو عالم را معطر می توان کردن
به خون خوردن اگر قانع شوی از نعمت الوان
چه خونها در دل این چرخ اخضر می توان کردن
تو از بیم حساب امروز خود را می کنی فردا
وگرنه هر نفس را صبح محشر می توان کردن
اگر از خامشی مهر سلیمانی به دست آری
پریزادان معنی را مسخر می توان کردن
اگر دست از عنان اختیار خویش برداری
چو ماهی بحر را بالین و بستر می توان کردن
اگر از سیلی دریا نتابی روی چون عنبر
چه محفل ها به بوی خوش معنبر می توان کردن
مجال گفتگو از پیچ و تاب فکر اگر باشد
زبان بازی به خنجر همچو جوهر می توان کردن
اگر از تهمت خامی نیندیشد سپند ما
به دود آه، خون در چشم مجمر می توان کردن
کهن دولت به اقبال جوانان برنمی آید
قیاس از حال دارا و سکندر می توان کردن
اگر در دعوی آزادگی ثابت قدم باشی
به زیر بار دل رقص صنوبر می توان کردن
پشیمانی ندارد در سخن از پای افتادن
به مژگان چون قلم این راه را سر می توان کردن
مشو قانع به یک پیمانه از خون حلال ما
لبی شیرین ازین قند مکرر می توان کردن
نسازی چون قلم گر زندگی صرف سخن صائب
چو طوطی صفحه آیینه از بر می توان کردن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۹
شنیدم بلبل خود را ستایش کرده ای جایی
میان عندلیبان دگر افتاده غوغایی
من و عقل نخستین را به جنگ یکدگر افکن
ز من تیغ زبان در کار بردن وز تو ایمایی
ز طبع موشکافم شانه پشت دست می خاید
به گردم کی رسد همچون صبا هر بادپیمایی؟
چراغ دودمان شهرتم از شعله فطرت
ندارد آسمان امروز چون من نکته پیرایی
به دیوان خیابانش سراسر گشته ام صائب
ندارد بوستان چون مصرع من سرو رعنایی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۰
مآل تیغ زبان نیست غیر سربازی
به زیر تیغ کنی چند گردن افرازی؟
ز اهل درد مرا رنگ من خجل دارد
که می کند به زبان شکسته غمازی
شدم به چشم خود امیدوار تا شبنم
گرفت دامن خورشید از نظربازی
فتاده کار به سنگین دلی مرا که کند
به آه سوختگان همچو زلف خود بازی
به می ز طینت زاهد نرفت خشکی زهد
نبرد قرب گل از طبع خار ناسازی
شد از لباس خشن بیشتر رعونت نفس
ز خار و خس کند آتش فزون سرافرازی
ترحم است بر آن عندلیب کوته بین
که کرد موسم گل صرف آشیان سازی
ز خاکبازی طفلانه عمارت کرد
مرا خلاص درین روزگار، خودسازی
فغان که عمر گرامی مرا ز طول امل
چو عنکبوت سرآمد به ریسمان بازی
مده به محفل خود ره سیه زبانان را
که خامه را ید طولاست در سخنسازی
چو داغ لاله مرا در جگر گره شده است
هزار ناله خونین ز بی هم آوازی
مرا به آینه چون طوطی احتیاجی نیست
که روشن است سوادم ز سینه پردازی
هوای وصل هدف هست اگر ترا صائب
مکن چو تیر هوایی بلندپروازی
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۸۴
از خموشی هر که سر در جیب فکرت می برد
در سخن از دیگران گوی سعادت می برد
آنچنان کز پنبه می سازند پاک آیینه را
خامشی از سینه من گرد کلفت می برد
مصرع برجسته در هنگامه دلمردگان
چون چراغ روز بر پروانه حسرت می برد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۵۳
دل سیاه ارباب غیرت را ز منت می شود
شمع ما خاموش از دست حمایت می شود
می شود شیطان پا بر جای دیگر بهر نفس
در جهان آفرینش هر چه عادت می شود
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۷۱
کم و بیش جهان در نیستی همسنگ می گردد
به دریا سیل الوان چون رسد یکرنگ می گردد
برآی از قلزم افسرده امکان به چالاکی
که در یک ساعت اینجا اشک نیسان سنگ می گردد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۶۴
دلی کز خامشی روشن شود مردن نمی داند
خموشی آتش سنگ است، افسردن نمی داند
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۹۳
می گشاید ز خموشان دل بی کینه من
لب خاموش بود صیقل آیینه من
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۲۱
با خود پرداز از منزل طرازی
که خودسازی به است از خانه سازی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۹
اهل خرد که از همه عالم بریده اند
داند خرد که از چه به کنج آرمیده اند
دانندگان که وقت جهان خوش بدیده اند
خوش وقت شان که گوشه عزلت گزیده اند
محرم درون پرده مقصود نیستند
جز عاشقان که پرده عصمت دریده اند
برتر جهان به جاده همت که کاهل اند
آن بختیان که سدره و طوبی چریده اند
در بیضه پر مرغ بروید، برون تر آی
کت پر دهد، کزان به بلندی پریده اند
جان نیز هست با دگران این گروه را
کز بهر عزم عالم وحدت پریده اند
نارفته ره، رونده به جایی نمی رسد
ناچار رفته اند ره، آنگه رسیده اند
وان جان کنان که در غم مال است جان شان
جان داده اند و پاره خاکی خریده اند
خسرو، مگوی بد که درین گنبد از صدا
خلق آنچه گفته اند، همان را شنیده اند