عبارات مورد جستجو در ۲۶۵ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۵ - در تاریخ وفات محیط سروده شده
رفت از جهان به ماه صفر صد هزار حیف
قطب سخنوران و رح پاک دین محیط
کلک دبیر از پی او نگاشت
حیف از محیط فضل و عزیز بهین محیط
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
وقت گلم تمام به آه و فغان گذشت
چون بگذرد خزان که بهارم چنان گذشت
زین انجمن چه دید که بیرون نمی رود
دیوانه یی که از سر کون و مکان گذشت
سهلست اگر کنند ز جامی مضایقه
با دل شکسته یی که تواند ز جان گذشت
بر باد بودی ار نشدی صرف گلرخان
این عمر بی بدل که چو آب روان گذشت
فکر کفن کنید که آن ترک تندخو
تیغی چنان رساند که از استخوان گذشت
گو برفروز چهره و بازار گرم کن
اکنون که عاشق از سر سود و زیان گذشت
فرهاد کار کرد فغانی که از وفا
رسمی چنان نهاد که نتوان ازان گذشت
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - تاریخ وفات ملک فخرا - ‏۱۱۱۰ ه
اوستاد زمان ملک فخرا
که خرد وصف او نیارد گفت
بود چون گنج فضل دانش و علم
ز آن سبب رخ به زیر خاک نهفت
قدر او را کسی نمی دانست
رفت از کیسهٔ عزیزان مفت
شد ازین غمکدهٔ به سوی لحد
رفت و در جامه خواب راحت خفت
در بهشت از نسیم لطف اله
غنچه های امید او بشکفت
چه نتایج ازو به دهر نماند
گوهر بکر سعی از بس سفت
رفت چون زیر خاک حورالعین
لحدش را به زلف مشکین رفت
سال تاریخ رحلتش را عقل
‏«از ملک بود ملک فضل» بگفت
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - تاریخ فوت شایسته خان
آفتاب فلک جاه امیرالامراء
که توانش گل این نه چمن خضرا گفت
باطن و ظاهرش از ماهی و موج است زبان
تا تواند صفت گوهر او دریا گفت
رخت هستی چو بهم بست ازین کهنه رباط
راز با پردگیان ملاء اعلا گفت
رفت چون او به جنان حور به گوش غلمان
اینک آمد به سوی خلد چمن پیرا گفت
کسوت ماتمی افکند ببر چرخ کبود
پنجهٔ مهر بزد بر سر و واویلا گفت
سال تاریخ وفاتش ز خرد می جستم
‏«با نبی حشر امیرالامراء بادا» گفت
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - در مرثیه عزیزی گوید
آن گوهر پاکیزه که از دیده ما رفت
در خاک فرو رفت مگر ورنه کجا رفت
آه از ستم دهر که آن گلبن از ین باغ
ناچیده گل عیش بصد خار بلا رفت
سروری بنگارید بسنگ سرخاکش
کاین سر و قدی بود بر باد فنارفت
چون همت او عالم فانی نپسندید
پا بر سر عالم زد و در ملک بقارفت
امید وفا قطع شد از عالم فانی
آنروز که در زیر گل این گنج وفا رفت
در بزم جهان دامن آن شمع نیالود
زان در حرم کعبه ارباب صفا رفت
پای همه اهلی چو درین راه بلغزد
ثابت قدم او بود که در راه خدا رفت
یارب بکمال کرم خویش بیامرز
او را که درین بتسلیم و رضا رفت
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در تاسف بر مرگ میرزا محمود گوید
آه ازین گردون دون کزوی کسی دلشاد نیست
داد کز بیدار او هرگز دلی آزاد نیست
سر و نازی گر بر آردهم خود از بیخش کند
هیچ کار چرخ بی بنیاد بر بنیاد نیست
بسکه از مرگ جوانان خانه ویران میکند
در کهن دیر جهان یک خانه آباد نیست
گر چه ازدیاد کسی هرگز نشد بیداد او
اینچنین ظلمیکه کرد انبار کسرا کسرا یاد نیست
سروقد میرزا محمود ازین گلشن بکند
چاره مرغ دل بیچاره جز فریاد نیست
جان شیرین را بتلخی داد آن نخل کرم
تلخی جان داد شیرین کم از فرهاد نیست
گرچه فرهاد از غم شیرین بسی حسرت کشید
عاقبت ناکام رفت اینظلم را کس یاد نیست
اهل دل آمرزش او از خدا خواهند و بس
قدسیانرا روز و شب جز این دعا اوراد نیست
اهلی از دام اجل هرگز نشد ازاد کس
مرغ روح کس خلاص از دام این صیاد نیست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مرثیه نجم السعادت گوید
از جهان رفت آنکه مانندش درین عالم نبود
شاه میداند که هرگز مثل او آدم نبود
علم و حلم و دانش و لطف و مروت جمله داشت
غیر عمر از آنچه می بایست هنچش کم نبود
چون مسیحا گر چه می بخشید جان مرده را
کار چون با خود فتادش مهلت یکدم نبود
رفت تا در ملک جان سازد بنای جاودان
زانکه دید این خانه گل را بقا محکم نبود
زخم هر کس را که می بینیم دارد مرهمی
آه ازین زخمیکه هیچش در جهان مرهم نبود
دشمن ناکس که آخر چشم او اینکار کرد
زهر چشمش کم ز زهر افعی و ارقم نبود
یوسف گمگشته پیدا گشت و آنمحبوب جان
آنچنان گم شد که پنداری درین عالم نبود
حضرت نجم السعادت آفتاب مرحمت
آن بلند اختر که عرش از ذات او اعظم نبود
پیش خورشید ضمیرش هرگز از ذرات کون
ذره یی پنهان نگشت و نکته یی مبهم نبود
ذره یی کز خاکپای او بگردون میرسید
گر نبود افزون ز ماه آسمان کم هم نبود
صد هنر انگیخت چون جمشید طبع روشنش
آنچه پیدا میشد از وی کار جام جم نبود
پاس دلها آنچنان میداشت کاندر عهد او
غیر زلف گلرخان اشفته و درهم نبود
تا حکیم او بود افلاطون نبود آوازه اش
تا کریم او بود نام بخشش حاتم نبود
بسکه می بارید در عالم زر از ابر کفش
دست کس چونگل بعهدش خالی از درهم نبود
بر ره او کس شبی ننهاد سر، کش بامداد
دامن از گوهر گران چونلولو از شبنم نبود
آسمان نقص هنر کردی و او دادی رواج
با فلک بد شد از آن شان دوستی با هم نبود
در هنرمندی و دانش از که بالاتر نرفت
درچه علم استاد شد شخصی که او اعلم نبود
سنبل زلف کدامین گل نیاشفت از غمش
نرگس چشم که خونپالا درین ماتم نبود
بسکه بود از گریه مردم بکویش زمزمه
کس نبود آنجا که چشمش چشمه زمزم نبود
دود آه دوستان آتش بعالم می فکند
دشمنان را دیده هم از خون دل بی نم نبود
بی خراش غم ندیدم سینه یی همچون نگین
بی عقیق خون دل یک دیده چون خاتم نبود
آه از این نیلی خم گردون که از وی هر که را
جرعه شادی برآمد بی غبار غم نبود
دل منه چونغنچه بر عیش جهان کز این چمن
هیچکس چونسبزه بیش از هفته یی خرم نبود
سوسنی آزاده نامد در جهان کاخر چو رفت
جامه نیلی کرده از این نیلگون طارم نبود
کس ترقی همچو ماه نو نکرد از مهر چرخ
کاندران افزودنش کسری در آن مدغم نبود
خاک باد اینکاسه گردون که کس از وی نیافت
شربت نوشی که با وی زهر حسرت ضم نبود
سر پنهان اجل ظاهر نمیگردد بکس
دم مزن این راز را اهلی که کس محرم نبود
ختم کن یارب برحمت حال او کانجام کار
کس خلاص از چنگ مردن ز آدم و خاتم نبود
از جهان این سایه گر کم گشت عمر شاه باد
شکر حق باری که مویی از سر او کم نبود
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در مرگ فرزند خود گوید
ای جگر گوشه که پاک آمدی و پاک شدی
چشم من بودی و از چشم بدان خاک شدی
بود پرواز بلندت هوس ایمرغ بهشت
عالم خاک بهشتی و بر افلاک شدی
دلت از تلخی ز هر غم ایام گرفت
به شفا خانه غیب از پی تریاک شدی
ساحت کوی فنا معرکه شیران است
طفل بودی و درین معرکه بی باک شدی
میدویدی پی بازی چو غزالان ز نشاط
صید کردت اجل و بسته فتراک شدی
پای ننهاده برون یک قدم از خانه خویش
سوی آن خانه عجب چابک و چالاک شدی
نو بهار دل من بودی و نشکفته هنوز
برگ تاراج خزان چون ورق تاک شدی
دامن افشاندی ازین خاک غم آلوده دهر
آفرین باد ترا کز همه غم پاک شدی
لاف عرفان نزنم پیش توای جان پدر
که تو رهبر بسر گنج عرفناک شدی
من پس مانده طلبکار و تو ایجوهر پاک
پیشتر رهبر این پرده ز ادراک شدی
مردم از زخم فراقت که توای نخل جوان
همچو تیراز بر این پیر چگر چاک شدی
صبر کن اهلی اگر زخم غمی واقع شد
که نه تنها تو درین واقعه غمناک شدی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
شادم که بر انکار من شیخ و برهمن گشته جمع
کز اختلاف کفر و دین خود خاطر من گشته جمع
مقتول خویشان خودم جویید خونریز مرا
زینان که بر نعش منند از بهر شیون گشته جمع
در گریه تا رفتم ز خود اندوهم از سر تازه شد
بر هیئت دل لخت دل بازم به دامن گشته جمع
رقصم به ذوق روی او چون بینم اندر کوی او
هم رفته نفت و بوریا هم سنگ و آهن گشته جمع
ای آن که بر خاک درش تنهای بی جان دیده ای
بر گوشه بامش نگر جانهای بی تن گشته جمع
نازم ادای پرفنش کز کشتگان در مخزنش
کنجی ز مغفر گشته پر گنجی ز جوشن گشته جمع
خطش به تاراج دلم کار تبسم می کند
بر برق چشمک می زنم مورم به خرمن گشته جمع
ای عاشق بیچاره را در کوه و صحرا داده سر
فوجی ز خویشانش نگر در کوی و برزن گشته جمع
هی هی چه خوش باشد بدی آتش به پیش و مرغ و می
از بذله سنجان چند کس در یک نشیمن گشته جمع
صبح ست و گوناگون اثر غالب چه خسبی بی خبر
نیکان به مسجد رفته در رندان به گلشن گشته جمع
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۲ - شعر گفتن گلشاه
کزین پس ایا دل به دنیا مناز
که عزش عذابست و نازش نیاز
دو سرو سهی را بهٔک بوستان
بپرورد در شادکامی و ناز
ابی آن که ز آن هر دو آمد گناه
ز یک دیگرانشان جدا کرد باز
ایا ورقه دوری تو از یار خویش
شدم بی تو کوتاه عمری دراز
مرا گفته بودی که آیم برت
شدی از برم باز نایی تو باز
قضا تا در مرگ تو باز کرد
به خود بر در غم نکردم فراز
به نزد تو خواهم همی آمدن
مرا هم بر جای خود جای ساز
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۳ - سه روز و سه شب همچنان در عذاب
سه روز و سه شب همچنان در عذاب
همی بود بی خورد و بی هوش و خواب
ز کارش چو آگاه شد شاه شام
دویدش بر ماه بت کش خرام
بگفتش: چه بود ای دلارام من؟
بگو هین که تیره شد ایام من!
بگفتش که ای خسرو دادگر
به گیتی چه باشد ازین زارتر
که آن ماه رخشان و آن در پاک
نهفته شد اندر دل تیره خاک
الا هم کنون ای گرامی رفیق
ببر مرمرا سوی گور صدیق
که تا خاک او را بگیرم ببر
ببوسم من آن خاک را سر بسر
چو بشنید شاه این دلش بد کباب
ز دیده ببارید بر روی آب
شه شام مرحاشیت را بخواند
سراسر سپه را همه برنشاند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۷۲ - مرگ دختر کوش و زاری پدر
دو سال اندر این ماهچهره ببود
که او هر زمانیش رشکی نمود
ستمکش بدان سختی اندر بمرد
برفت و ستم با تن خود ببرد
چو آگاهی آمد ز مرگش به کوش
برون رفت با گریه و با خروش
سرِ ناسزا مرد از آن گردنش
برون کرد و برگشت پیرامنش
بدید آن نگارین به روی و به موی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
نگارینش یاد آمد و خون گریست
که داند که بیدادگر چون گریست؟
بشست و بپیچیدش اندر کفن
پر از مشک کردش دو گوش و دهن
بدو جامه ی گونه گون برکشید
دگرباره او را بدان سان بدید
فزون بود خوبیش صد بار بیش
از آن خوبرویان که او داشت پیش
دگر باره مهرش بر او تیز گشت
دو دیده ز غم گوهر انگیز گشت
چنان گشت بیهوش چون مرد مست
همی بر سر خویش بر زد دو دست
دگر باره از خواب و خور دور شد
دلش خسته و جانش رنجور شد
دلش ناشکیبا شد از بهر او
به هرگه که یاد آمدش چهر او
چو از چاره بگسست دستش تمام
بفرمود کز مشک وز عود خام
یکی بت سرشتند مانند او
چه گویند بوده ست چون کند او
بر او کرد پیرایه و زیورش
بتی بود ماننده ی دخترش
نهادش شب و روز در پیشگاه
به دیدار او گشت خرسند شاه
چو بگذشت از این روزگاری دراز
بزرگان چین را بفرمود باز
که بر چهره ی هرکه دارند دوست
یکی چهره سازند از آن سان که اوست
بزرگان به اندازه ی دستگاه
بتان را ببردند نزدیک شاه
نهادند در پیش، هنگام بزم
گرفتند بر رویشان جام بزم
به چین اندر، این بت پرستی ز کوش
پدید آمد و شد زمین پر ز جوش
چنین کافری را بت ماهچهر
تو را همچنین آمد از بیش مهر
قاسم انوار : مراثی
شمارهٔ ۳
یارب، بحق آنکه تویی عالم اسرار
کز یار سفر کرده ما کیست خبر دار؟
کان ماه مسافر بکجا بود و کجا شد؟
کان راهبر راه یقین، سالک اطوار
گفتیم باصحاب طریقت که: شفا یافت
هرکس که خورد شربتی ازطبله عطار
در ماه صفر شاه جهان را خبر آمد
کان ماه سفر کرد ازین عالم غدار
شهزاده دین بود ولی شاه یقین بود
کردند بدین وجه عزیزان همه اقرار
ای ماه مبارک، سفرت دورتر افتاد
از فرقت دیدار تو جانها همه افگار
شوق تو ترا برد بدرگاه خداوند
عشق تو ترا برد بدان مجمع انوار
آن خواجه نمردست، که آن زنده جاوید
ناگه سفری کرد ازین دار بدان دار
قاسم تز فراق تو روان کرد دمادم
سیلاب سرشک مژه از چشم گهربار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
بیدلان ملک وفا را نه به خاتم گیرند
رقم گریه نویسند و دو عالم گیرند
آه پنهان جگر سوختگان رسوایی است
پرده شعله به روی دل بیغم گیرند
تنم از داغ جنون آینه شعله نماست
عضو عضوم سبق سوختن از هم گیرند
راز داران خیال رخت از دیده پاک
سینه را چون گل آیینه به شبنم گیرند
چاره درد دل گریه پرستان وفا
با گلابی است که از اشک دمادم گیرند
با خیالت نکنم عیش ابد می ترسم
که نشان غمت از خاطر خرم گیرند
در حسابند ز من عاقل و دیوانه اسیر
بیش از آن درد تو دارم که مرا کم گیرند
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶ - مرثیه ی سلطان ابوسعید
باز ازین واقعه ما را دل و جان می سوزد
نه دل ما، که دل خلق جهان می سوزد
گوییا آتش دوزخ به جهان در زده اند
که دل مرد و زن و پیر و جوان می سوزد
چنگ در چنگ مغنی ز درون می نالد
شمع در مجلس ما گریه کنان می سوزد
نه منم سوخته در دهر که از آتش مهر
دل چرخ از غم سلطان جهان می سوزد
بوسعید آن شه فرخ رخ فرخنده وصال
آنکه در ماتم او کون و مکان می سوزد
شاه در خاک نهاد این فلک چابک سیر
در همه جایگهی آتش از آن می سوزد
عاشق سوخته با انده و غم می سازد
حیدر خسته دل از عشق فلان می سوزد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۴ - روانه شدن جناب امام حسین ع به سمت عراق
ای مدینه نوبت غم آمدت
تا قیامت سوگ ماتم بایدت
هان و هان ای خاک یثرب خونگری
خونگری ابر بهار افزون گری
هرچه سنگی در برت بر سینه زن
هرچه خاری جمله را بر دل شکن
بعد از این در کشت زاران نوبهار
زعفران میکار جای سبزه زار
خشک افکن در تو هرجا چشمه سار
یا بجای آب زانها خون برآر
ای مهاجر وقت هجرت آمدت
نصرت ای انصار اکنون بایدت
سر برآرید از نقاب خاک گور
افکنید اندر جهان افغان و شور
سر برهنه پا برهنه با خروش
جانها بر کف کفنهاتان به دوش
رو نهید اندر دیار کربلا
پا گذارید اندر آن دشت بلا
مانده اینجا بی کس و تنها حسین
این احد این بدر کبری این حنین
یا رسول الله برآور سر ز خاک
نی فرود آ از فراز صقع پاک
بین حسین اینک وداعت می کند
رو به اقلیم شهادت می کند
توشه بردارید از دیدارها
خوان دعا در گوش گوهر بارها
بین بهاران را خزان آید ز پی
گلستانی را رسید ایام دی
بلبلان رفتند از گلزارها
جای گلها سر کشیده خارها
رسته کوپا جای نسرین یاسمن
جای بلبل در نوا زاغ و زغن
ای حسن ای مجتبی ای مرتجی
می رود بنگر حسین آیا کجا
ای برادر از برادر بازپرس
هم ز انجامش هم از آغاز پرس
سر برآر ای زهره ی زهرا دمی
پر ز شور و فتنه بنگر عالمی
بنگر اشترها قطار اندر قطار
دختورانت بین به محملها سوار
بنگر آن شهزادگان بحر جوش
تیغها بر کف سپرهاشان به دوش
رخش عزتشان همه در زیر ران
در رکاب آن شه خوبان روان
جملگی رفتند سوی پیشوا
یک نگاهی سوی ایشان از قفا
جامه کحلی کن تو ای کعبه به بر
غرق اشک دیده کن حجر و حجر
بعد از این ای چاه زمزم خشک باش
هم تو ای میزاب رحمت خون بپاش
رخت بیرون کش ز بطحا ای حلیم
ای مقام اینجا مشو زین پس مقیم
بیصفا ماندی از این پس ای صفا
بی امام ای مشعر و خیف و منا
زادگان پاکت ای ام القری
می روند آخر نمی پرسی کجا
ای بود انصافت ای گردون دون
شام و ری آباد و بطحا سرنگون
این بود انصاف تو ای روزگار
شام و ری شاداب و یثرب سوگوار
این بود انصاف ای دهر دغا
شامیان در عیش و مکی در عزا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
ما را چو از نظر قد سرو روان برفت
خون دل از دو دیده جانم روان برفت
تا آن قد چو سرو برفت از نظر مرا
جان رفت از بر من و در پی روان برفت
بعد از هزار وعده نیامد دمی برم
ننشست یک زمان بر ما، در زمان برفت
هر چند لابه کردم و گفتم دمی مرو
نشنید قول ما و چو تیر از کمان برفت
چندان دو دیده اشک ببارید در غمش
کز خون دیده ام به جهان ناودان برفت
ننشست خاطرم ببهشت برین دمی
تا از دو دیده صورت آن دلستان برفت
تا تو ز پیش دیده ما رفته ای به ناز
ای سرو راستی که قرار از جهان برفت
یکدم نرفت از نظر ما خیال سرو
تا در چمن ز پیش دو چشمم جهان برفت
گویند کس ندید که از جسم رفت جان
دیدم به چشم خویش ز پیشم که جان برفت
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در بیوفائی روزگار و مدیحه رسول مختار گوید
ای مبارک همای فرخ فال
مرحبا مرحبا تعال تعال
از کجا می رسی بگوی بگوی
بکجا می روی بنال بنال
تا مر از آن نوا بسوزد دل
تا مرا ز آن صدا بگردد حال
لذتی می برم زبانگ تو من
همچون پیغمبر از صدای بلال
پیکرم کاست کاست آین القوم
جگرم سوخت سوخت کیف الحال
آیدم گریه و کنم گریه
گاه بر ربع و گاه بر اطلال
آن همه سنبل و گل وریحان
هست بر جای یا که شد پامال؟
می چکد باز ژاله بر لاله
می وزد باز آن نسیم شمال؟
جایگه کرده اند بر سر سرو
آن نکو قمریان خوش پر و بال؟
آشیان بسته اند بر گلبن
آن نکو بلبلان خوش خط و خال؟
می شود ابرو می زند باران
بر رخ سبزه و بشاخ نهال؟
زده اند آن خیام نیلی گون
بر سر چشمه های آب زلال؟
آن نکو دختران مهر گسل
و آن پری پیکران فارغبال
طاق ابرویشان خمیده کمان
چشم جادویشان رمیده غزال
هر یکی در کمال چون عذرا
هر یکی در جمال چون ابسال
همچو لیلی همه به ناز و نیاز
همچو سلمی همه بغنج و دلال
می روند و دو چشم در ابرو
می دوند و دو زلف در دنبال
گوششان رنجه گشتی از حلقه
ساقشان سوده گشتی از خلخال
در مهادند با ظهور جیاد
در خیامند با سنام جمال؟
بطن وادی بود همان منزل
یا نمودند زان محل ارحال؟
زاهل جودی بگو و آن دولت
زاهل بطحا بگو و آن اقبال!
چه شد آنان که رفتشان ثروت
چه شد آنان که رفتشان اموال؟
آن همه خیل تند پویه جیاد
وان همه خیل کوهکو به جمال
آن مناظر کجا و آن نکهت
آن مناکح کجا و آن اجمال
آن همه فرشهای گوناگون
و آن همه ظرفهای مالامال
چون به بینم که کاش بودم کور
چون بگویم که کاش بودم لال؟
جای آن فرشها سیاه گلیم
جای آن ظرفها شکسته سفال
چه شدند آن حواری و غلمان
چه شدند آن شیوخ و آن اطفال؟
آه از آن شیوخ دانا دل
در کارامات جمله چون ابدال
هر یکی خسروی بگاه کرم
هر یکی حاتمی بوقت نوال
آه از آن کودکان در در گوش
هر یکی صاحب کمال و جمال
خم گیسوی هر یکی چو کمند
طاق ابروی هر یکی چو غزال
خبرت هست هیچ از آن خوبان
خبرت هست هیچ از آن ابطال؟
آگهی ز آن غیوث و آن امطار
آگهی زآن لیوث و آن اشبال؟
هر یکی فارسی بروز نبرد
هر یکی مالکی به یوم قتال
همه آلوده شان بسم خنجر
همه آلوده شان بخون چنگال
یالقوم و هم حیاة القلب
یا لقوم و هم قرار البال
مالکم من یجیرکم من خل
مالکم من یوالکم من وال
کم لماقد سلبتم النسوان
کم لماقد نبهتم الاموال
فارغا منکم فجعت شهور
باکیا فیکم سهرت لیال
یا برید الحمی حماک الله
چون بآن حی روی باستعجال
در پی عرض حال من بشتاب
بر در خسرو خجسته فعال
برسان از منش سلام آنگه
که نمایند قوم شد رحال
فخر کونین سید ثقلین
مخزن جود و منبع افضال
آن امیری که نام او ز ازل
احمد آمد زایزد متعال
لامع از جبهه اش بود دولت
لایح از چهره اش بود اقبال
نبود در عطای او تقصیر
نبود در سخای او اهمال
آمدی در برش جدی به بیان
آمدی در کفش حصی بمقال
دیده پاک اوست درج حیا
سینه صاف اوست بحر زلال
معبدش گاه در حریم حرم
مسجدش گاه در کهوف جبال
روضه اوست قبله حاجات
مرقد اوست کعبه آمال
انت غیث الندی الدی الأحسان
انت بحر السخالدی الافضال
لیس فی بحر جودک المیزان
لیس فی قدر بذلک المکیال
مرحبا آلک ذوو الرحمه
حبذا صبحک ذووالافضال
دین تو ناسخ همه ادیان
شرع تو کاشف حرام و حلال
شرع پیغمبران ماضی را
بعث تو کرد در جهان ابطال
گر ترا کرد قادر بی چون
آخرین پیمبران ارسال
آری آخر به شغل های خطیر
بفرستند بهترین رجال
پور یعقوب یوسف صدیق
با زلیخا چو شد درون حجال
نگشادی اگر نه نام تو بود
زان جمال مصور آن اقفال
هر کجا با صحابه بنشینی
از غم هر دو کون فارغبال
گه پی جستجوی صلح و صلاح
گه پی گفتگوی جنگ و جدال
آورد عرش مسند از خورشید
گسترد فرش جبرئیل از بال
هم ترا مروحه زبان ملک
هم ترا مشربه زجام هلال
هم بیاور گهی بدست عنان
هم درآور گهی بپای مغال
روزگاری شد ای رسول کریم
که بخاک اندر پی چو آب زلال
نه ترا با کسی عتاب و خطاب
نه ترا با کسی جواب و سؤال
گمرهانند جمله در تدلیس
مشرکانند جمله در اضلال
اعتبر یا اخی لما فعلوا
فی امورالوصی من اخلال
طرحوامانبیهسم قدنص
نبدو امار سولهم قد قال
چند در خوابی ای مبارک پی
چند در خوابی ای همایون فال
منبرت چند بی خطاب و خطیب
مسجدت چند بی اذان بلال
سنبلت را کنون زگردبشوی
نرگست را کنون بدست بمال
گلشنت را تهی کن از خاشاک
مسجدت را تهی کن از آرذال
خطبه معدلت بخوان از نو
عالمی کن ز عدل مالامال
تا که گردد زجنبش گردون
گاه شادی عیان و گاه ملال
بدسگالت غمین بود شب و روز
نیکخواه تو شاد درمه و سال
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۶
امن الرقیب نوائب الایام
فسرت و عم عجائب الایام
ما شبت من کبر و شیب هامتی
صرف الهوی و شوائب الایام
لدغ المقارب لا یوترغب ما
حمل الشتاء مناکب الایام
اشتیت من نعی الزمان و بعده
فی الضیر راد عقارب الایام
اسقی شواربه و مادری العلی
لما تعاطی شارب الایام
یا لیت شعری هل تری منتوفة
طرز الظلام و شارب الایام
لا تصف ان کنت النحاح فمن صفا
کدرت علیه مشارب الایام
وارکب مطاالافلاک تنج فانه
و سنان یعثر راکب الایام
اطربت من نعسی الزمان لاننی
مذعض قلبی ناشب الایام
صیرت مثل العود جسمی شاحبا
فجرت علیه مضارب الایام
لا تعذلنی بالمشیب فاننی
طفل عذبه غرائب الایام
ان لاح فی شعری البیاض فانه
نقع اثار مواکب الایام
هب ان راسی محلس و لطا لما
هزم الشاب کتائب الایام
کتب السواد علی البیاض و هیهنا
بالضد یکتب کاتب الایام
حتام یعقص ثم یعتقل بعده
فرع الدجی و ترائب الایام
اغربت کآلعنقاء من مسرة
اذحف عنی غارب الایام
فالان عندی واحد ان بدلت
بالمشرقین مغارب الایام
و ان اختفیت فعرق عدوی نابص
اذ عرانی غارب الایام
احجمت عن طلب المواهب موقتا
ان تسترد مواهب الایام
عدم النجاح فلم یلن لسمیدع
جنب المثالب جانب الایام
مالی وغیل الدهر اذ غلبت به
غلب الاسود ثعالب الایام
افحمت و الافحام لیس بشیمتی
حتی یسیر رکائب الایام
لکن اذاالغربان ینعق فی اللوی
خرست هناک عنادب الایام
حل الهوی ان حاک فیک ملامه
و اعجز فدونک عائب الایام
فالیوم لایسمحن الا نظرة
مثل الحباب جنائب الایام
تبغی المنی سفها و فی طلب المنی
فقد السواد ذوائب الایام
ان تبت عن جرح الانام فتوبتی
اهدت الی توائب الایام
قالوا و ما اثمر الصدق مقالهم
ان المجیر لتائب الایام
انی لیبغاء تعطش بعد ان
سدت علیه مذاهب الایام
مهلا سیروی الحلب عن بحر الندی
ان لم یصده مخالب الایام
بحر خضم لم یزل بفتائه
یحظی و یرجو خائب الایام
قطب المحامد افضل بن محمد
صفو الانام و صاحب الایام
نهر السحائب جوده و قد انجلت
عن اصغریه سحائب الایام
ان کفت الایام ارزاق الوری
فالکف منه نائب الایام
و لقد غلطت فعن فواضل سیبه
یعطی و یطلق راتب الایام
هو سیف حق لاتزال کلیلة
عن صفحتیه قواضب الایام
فبد سته زاد الزمان مفاخرا
و قد اضمحل معائب الایام
حاکی الغیاهب لونه و نعشت
بمن احتواه غیاهب الایام
و لرایه انکشف الغیوب کانما
نقضت لدیه حقائب الایام
شمس الشریعه یستضیی بنوره
بدر العلی و کواکب الایام
اعو لایام هبته مراتبا
واقول زاد مراتب الایام
من کان معتمدا لمصاب رایه
لم یدن منه مصائب الایام
الدهر طاطا راسه عن حکمه
وسعت الیه رغائب الایام
ثقلت و خف بجوده و لمنه
یجب الغریم و غارب الایام
نعماه تنعش نعش یحیی برمک
من جدلته سوالب الایام
نصبت له بوسادة قرشیه
منها استعیر مناصب الایام
یا زین دین الله زدت مکارما
نفضت بهن مثالب الایام
بمکانک المیمون یمدح دائما
بعد الهجاء عواقب الایام
اذ لم تلد دنیاک مثلک فاعذرن
ان لم یلدن نجائب الایام
اتعیب ایاما وقتک مکارها
لانال طولک عائب الایام
ایامنا شنئت عداک کانما
نفر العداة ربائب الایام
انفذت فیک خریدة عربیه
یصبو الیها خاطب الایام
و نظمت مدحک کالعقود مردفا
لم یغن عنه کواعب الایام
و ترکت اسلوبی القدیم فانه
نسجت علیه عناکب الایام
لا زلت مغشی الفناء و من ابی
قامت علیه نوادب الایام
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۴
آن عزیزانی که با ما جام و ساغر داشتند
مهر ما از یکدلی با جان برابر داشتند
از بر ما وقت عشرت جام نوشین خواستند
وز پی ما روز کینه تیغ و خنجر داشتند
روز ما از خوشدلی چون مهر و ماه افروختند
بزم ما از همدمی پر شهد و شکر داشتند
از برای گوی و چوگان وز پی بزم و شکار
هر چه آن در خور بود موزون و در خور داشتند
هم به میدان یار بوده هم به مجلس همنفس
بهر آن کاسباب این هر دو میسر داشتند
ای بسا روزا که آن یاران همدم عیش ما
از خوشیهای جهان صد بار خوشتر داشتند
ای بسا شبها که از طبع لطیف و لظف خوش
بزم و جام ما بسان خلد و کوثر داشتند
تا نه بس دیر از قضای لایزالی یک به یک
ناگهان چشم از جهان و دل ز جان برداشتند
مهره عمر همه در ششدر قهر اوفتاد
راست گویی مهره دایم در مششدر داشتند
گر چه یاران حاصل اند امروز و همجنسان به دست
راست باید گفت ایشان رنگ دیگر داشتند