عبارات مورد جستجو در ۲۷۲ گوهر پیدا شد:
کمال‌الدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
ساقیا هین بیار ساغر می
تا تنم جان شود چو پیکر می
ماه رویا، چو مهر روشن کن
چشمم از گوهر منوّر می
مشک زلفا، چو ناف آهو کن
کامم از نکهت معطّر می
عمر و سیم و نشاط و جان و جهان
همه هیچند هیچ در بر می
آفرینش مسخّر خردست
خرد اندر جهان مسخّر می
عقل با جان چو آشناست چرا
کرد بیگانگی ز گوهر می؟
طبع می گر بود نشاط انگیز
چه عجب زنگی است ما در می
صد هزاران مصاف غم بدمی
بشکند ساغر دلاور می
گوشم از حلقۀ بریشم چنگ
با نوا کن چو بندگان بر می
ببرد آب روی کوثر و خلد
روی معشوق در برابر می
دل چو لاله پیاله باید ساخت
ظرف می گر کنیم در خور می
کفم از می تهی مدار چو کف
ورچه چون کف رویم درسر می
جوهری روشنست و بر کف ما
چون عرض بی درنگ اغر می
گر بجوهر عرض بود قایم
بعرض قایمست جوهر می
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
ماییم نهاده سر بفرمان شراب
جان کرده فدای لب خندان شراب
هم دست بجان آمد از ساغر می
هم بر لب ساغر آمده جان شاب
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۲
آن می که ز خون دختر رز باشد
در دایرۀ نشاط مرکز باشد
اندر شب غم بدوست چشمم روشن
چو آتش شمع ار چه زبان گز باشد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۵
هنگام صبوحست حریفان خیزید
وان باقی دوشین بقدح در ریزید
یک لحظه ز بند نیک و بد بگریزید
در بی خبریّ و بی خودی آویزید
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۴
لب باز مگیر یک زمان از لب جام
تا برداری کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین بهمست
این از لب یار خواه و آن از لب جام
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۰
من دوش بآرزوی رویت هر دم
در رنگ گل و باده نگه می کردم
با ساغر و با رباب تا روز فراخ
بر یاد رخت می زدم و می خوردم
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۸۳
من دوش شراب ارغوانی خوردم
با یار بکام دوستکانی خوردم
تاریکی شب شاهد حالست که دوش
من با خضر آب زندگانی خوردم
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳
روزی که به دست برنهم جام شراب
وز غایت خرمی شوم مست و خراب
صد معجزه پیدا کنم اندر هر باب
زین طبع چو آتش و سخنهای چو آب
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۸
ای باده،کدام دایگان پروردت
جانت به سزا بود،که خدمت کردت؟
ای آب حیات،بنده آن خضرم
کز ظلمت آن گور برون آوردت
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۵ - کرامات می
ندیدیم هرگز به عمر دراز
در بسته بر می که نگشود باز
عجب نبود از می که هنگامِ بود
گر آید ز کتمِ عدم در وجود
بجایی کند دستگیری مست
که چرخش نهد بر زمین پشت دست
اگر در زمین نیز باشد دفین
چو می‌خواره سر بر زند از زمین
اگر شمّه‌ای از کرامات می
بگویم عجایب بمانی ز وی
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۳
آن مرغ نه بهر دانه‌ام می‌آید
از بهر می شبانه‌ام می‌آید
شوخی که نیامدی به خوابم هرگز
از دولت می به خانه‌ام می‌آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۶
روز نشاطست و عیش باده بیارید و جام
زآنکه به جان آمدم در غم ناموس و نام
هست مرا آرزو یک دو مراد از جهان
صحبت یاران خوش صحت و شرب مدام
ور نبود هیچ ازین دولت حسن تو باد
عشق تو ما را بس است درد تو ما را تمام
ذوق درونی و درد لازمه عاشقیست
هر که در و این دو نیست عشق برو شد حرام
گرنه بشویم به می سینه پر جوش را
از سر من کی رود این همه سودای خام
دیده بد فرصئی کور بود دایما
عیش کنم لایزال نوش کنم می مدام
پشت و پناه من است سرو قد عالیت
سایه عالیت باد بر سر ما مستدام فارغم
تا به تو وابسته ام کلی و جزوی کار
از نیک و بد ایمنم از خاص و عام
سعی بسی کرده ام تا به تو ره برده ام
غابت سعی کمال هست همین والسلام
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
نخواهم بیش از این از خلق راز خویش پوشیدن
نمی آید ز من کاری بغیر از باده نوشیدن
اگرچه دیدن خوبان همه عین بلا باشد
به هر صورت که می بینیم دیدن به ز نادیدن
دل و دین را ز درویشی ببخشیدم به درویشی
بیاموزید ای شاهان از این درویش بخشیدن
اگرچه عشق ناگاهان به خاطرها فرود آید
ولیک او را به مدتها بیاید نیز ورزیدن
فلک گو هر زمان میگرد از این اوضاع بی حاصل
نخواهد مرکز خاکی ز وضع خویش گردیدن
نصیحت گو اگر پندی دهد سهل است گر میگو
زبان او و آن گفتار و گوش ما و نشنیدن
کمال خسته خاطر را خوش آمد صبحدم ناله
بلی خوش باشد از بلبل بوقت صبح نالیدن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
بده ساقی شراب ارغوانی
که بی می خوش نباشد زندگانی
چو ایام جوانی را عوض نیست
به شادی بگذرانش تاتوانی
جوانی کو نباشد مست و عاشق
چه لذت یابد از عمر و جوانی
سبک سانی به من رطل گران ده
که خود را وارهانم زاین گرانی
فریدون فری و سلطان عادل
عظیم الشان و سلطان زمانی
چو دور داور سلطان اویس است
چرا باشم دمی بی شادمانی
نهال عشرت ما بارور شد
ومنها بحبسی ثم الأمانی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
سحر ز هاتف میخانه ام سروش آمد
که بایدت به در پیر می فروش آمد
به جان چو خدمت میخانه راکمر بستم
سرم ز مستی آسودگی به هوش آمد
چو ره به گشت گلستان وحدتم دادند
نوای بلبل و زاغم، یکی به گوش آمد
به پای مغبچه گر جان دهم غریب مدان
که خون مشرب یک رنگیم به جوش آمد
برآور از قفس ای بلبل خزان زده سر
که فصل گل شد و ایام عیش و نوش آمد
دگر خموش نشستن به خانه، بی دردیست
که قمری از سر هر شاخ در خروش آمد
سرم به قیصر و خاقان فرو نمی آید
از آن زمان که سبوی میم به دوش آمد
کسی زبان نتواند به راز غیب گشود
جرس به قافلهٔ اهل دل خموش آمد
به دست پیر خرابات توبه کرده حزین
که مست از در میخانه خرقه پوش آمد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
خاصان تمام مستند، ساقی صلای عامی
ته جرعه ای کرم کن، مِن راوقِ الکرامی
خامیم و اوفتاده، می ده که باده بخشد
اجساد را قیامی، ارواح را، قوامی
آواره ام به فرقت، از منزل سلامت
یا جار دار سلمی، بلغ لها سلامی
مطربِ بهل طریقت، سرکن رهِ حقیقت
سنجی اگر مقامی، داری اگر پیامی
خواهی حَرَج نباشد، سرکن حدیث دربا
اهلا لما روبنا، عن سیدالانامی
دل در شکسته حالی، صد ناله در گره داشت
انی رجوت دهراً، اشکو عن السقامی
یار آمدم به بالین، شد رنجها فراموش
عاد الکرام شکراً، فی اوفر السهامی
یا جارتی بوجد، قولی حدیث نجد
ذا اجمل الهدایا، ها اکمل الکلامی
گوش حزین خاموش، مطرب به نالهٔ توست
سرکن رهی خدا را، ساقی بیار جامی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
ابر آمد و سینه را به کهسار نهاد
گلگون بهار، پا به گلزار نهاد
یکبار بکش رطل گرانی، زاهد
از توبه نمی توان به دل، بار نهاد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۹
مطرب سرود شوق به مستان چه می بری؟
شوریده ایم، نام بیابان چه می بری؟
شعر ترم، به بزم خراباتیان خوش است
این باده را به صومعه داران چه می بری؟
ای دل خیال غمزه ی خون ریزِ یار کن
رشک این قدر، به زخم نمایان چه می بری؟
دست مرا به سینهٔ چاک، آشنا مکن
عریان تنیم، نام گریبان چه می بری؟
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بساط ساحت کشت است و خیمه سایه بید
طعام سینه کبک دری شراب نبید
به گریه ابر چو پیران که های عمر گذشت
به خنده غنچه چو طفلان که هی شباب رسید
درون شاخ ز کتمان راز پر خون بود
صبا ز لطف بر او پردۀ شکوفه درید
گرفته طرۀ سنبل صبا چو عاشق مست
که زلف دلبری اینگونه تابدار که دید
بیا که پردۀ این چنگ عنکبوتی تار
به گرد خیل حوادث چو پشّه پرده کشید
یکی چو ابر به دامان ز گریه سیل گشود
یکی چو غنچه گریبان ز خنده باز درید
به نقد هر چه ز نو داشت به میگسار فروخت
ز جنس هر چه کهن داشت می فروش خرید
نوای بلبل شوریده میزند ره هوش
دگر ز شیخ که خواهد حدیث توبه شنید
بیار ساقیِ گل چهره جام مِی که خدای
به آبروی گل ولاله جرم ما بخشید
چه باده خورد ز دست صبا تدزو چمن
که مست گشته و در پای و سر و بن غلطید
شمس مغربی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
چنان مستم چنان مستم چنان مست
که نه پا دانم نه از سر نه سر از دست
جز آنکس را که مست از جام اویم
ندانم در جهان هرگز کسی هست
بکلی خواهم از خود گشت بیخود
اگر باده دهد ساقی ازین دست
دلم عهدیکه بسته بود با کَون
چو شد سرمست آن مجموع بشکست
خرد بیرون شد آنجا کو درآمد
روان برخاست از پیشش چو بنشست
بود یکسان بر من مست و هشیار
هر آنکو نیست زینسان نیست سرمست
کسی کو جز یکی هرگز ندانست
چه میداند که پنجه چیست یا شصت
ز بالا و ز پستی در گذشتم
کنون پیشم نه بالا ماند و نی پست
مجو ور نه رواق چار طاقش
کسی کز حبس شش سوی جهان جَست
برو ناید مگر در قاب قوسین
چو تیر دل جَهَد از قبضه شست
اگر ور مشرق و مغرب نگنجد
چو ذات مغربی از مغربی رَست