عبارات مورد جستجو در ۷۱۰ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۴
ای وزیری که گر ز کلک تو ابر
داشتی مایه در چکانیدی
گر عیال کف تو گشتی آز
از گداییش وارهاندی
بر تو گر نیستی مدار جهان
چرخ گرد جهان نگردیدی
دوش گفتند درد پایی هست
خواجه را کاش بنده نشنیدی
درد چشمش اگر امان دادی
آمدی پای خواجه بوسیدی
به سرو دیده آمدی پیشت
دیده بر پای خواجه مالیدی
دیده خویش را دوا کردی
درد پایش به دیده بر چیدی
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۱
اسبی که مرا خواجه بر آن اسب نشاند
هر کس که بدید اسب شطرنجش خواند
چون راندمش در اولین گام بماند
بد جانوری بود، ندانم به چه ماند
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
ای خواجه فلان الدین که ریشت ... باد
ریشت نفسی نیست ز دندان آزاد
بر ریش تو یک گوزگره خواهم زد
زآنان که به دندان نتوانیش گشاد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
غلامم جز رضای تو نجویم
غلامم جز رضای تو نجویم
جز آن راهی که فرمودی نپویم
ولیکن گر به این نادان بگویی
خری را اسب تازی گو نگویم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز دوزخ واعظ کافر گری گفت
ز دوزخ واعظ کافر گری گفت
حدیثی خوشتر از وی کافری گفت
«نداندن غلام احوال خود را
که دوزخ را مقام دیگری گفت»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
اگر اینب و جاهی از فرنگ است
اگر اینب و جاهی از فرنگ است
جبین خود منه جز بر در او
سرین را هم بچوبش ده کهخر
حقی دارد به خر پالان گر او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
طرب در این باغ می‌خرامد ز ساز فرصت پیام بر لب
ز نرگس اکنون مباش غافل‌که نی‌گرفته‌ست جام بر لب
اگر به معنی رسیده باشی خروش مستان شنیده باشی
چو برگ تاک‌اند اهل مشرب نهفته ذکر مدام بر لب
رساند خلقی ز هرزه رایی به عرصهٔ قدرت‌آزمایی
هجوم اشغال ژاژخابی چو توسن بی‌لجام بر لب
به‌خودفروشی‌ست عزت‌و شان‌به‌حرف و صوت‌است فخر یاران
تو هم به قدرنفس پر افشان چو دستگاه‌کلام بر لب
ثبات ناز آنقدر ندارد بنای اقبال بی‌بقایت
گذشته‌گیر اینکه آفتابی رسانده باشی چو بام بر لب
مسایل مفتیان شنیدم به پشت و روی ورق رسیدم
تصرف مال غصب دیدم حلال در دل حرام بر لب
ز خانقه هرکه سر برآرد مراتب جوع می‌شمارد
طریقهٔ صوفیان ندارد به غیر ذکر طعام بر لب
گر از مکافات خبث غیبت شنیده‌ای وعدهٔ ندامت
چرا زمانی ز زخم د‌ندان نمی‌رسانی پیام بر لب
جنون چندین هزارشهرت فسرد درجیب سینه‌چاکی
کسی نشد محرم صدایی از این نگینهای نام بر لب
خروش دیر و حرم در این ره نمود از درد و داغم آگه
خداپرست است و ا‌لله الله‌، برهمن و رام رام بر لب
رقم زدم برتبسم‌گل ز ساعد چین در آستینت
قلم‌کشیدم به موج‌گوهر ازآن خط مشکفام پر لب
جهان به صد رنگ شغل مایل‌من وهمین طرزشوق بیدل
تصورت سال و ماه در دل ترنمت صبح و ‌شام بر لب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
آن جنگجو به ظاهر گرپشت داده است
پنهان دری ز فتح نمایان‌گشاده است
از بسکه سعی همت مردان فروتنی‌ست
پشت سپه قوی به سوار پیاده است
محو قفاست آینه‌پردازی صفا
از ریش‌دار هیچ مپرسید ساده است
طفلی چه ممکن است رود ازمزاج شیخ
هرچند مو سفیدکند پیرزاده است
از علت مشایخ و طوارشان مپرس
بالفعل طینت نر این قوم‌، ماده است
هرجا مزینی است به حکم صلاح شرع
در ریش محتسب بچه‌اش را نهاده است
اینجا خیال‌گنبد عمامه هیچ نیست
بار سرین به‌گردن واعظ فتاده است
زاهد کجا و طاعت یزدانش ازکجا
در وضع سجده شیوهٔ خاصش اراده است
رعنایی امام ندارد سر نماز
می‌نازد از عصاکه به دستش چه داده است
ملا هزار بار به انگشتهای دخل
ته کرده درس وگرم تلاش اعاده است
نامرد و مرد تا نکشد زحمت‌گواه
قاضی درین مقدمه غورش زیاده است
اقبال خلق بسکه به ادبار بسته عهد
پیش اوفتاده است و قفا ایستاده است
پستی کشید دامن این حیزطینتان
چندان که نامشان به زبانها فتاده است
نقش جهان نتیجهٔ اندیشهٔ دویی‌ست
نیرنگ شخص و آینه تمثال زاده است
بیدل چه ذلت است‌که‌گردون منقلب
در طبع مرد خاصیت زن نهاده است
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۳۲
شیّادی گیسوان بافت یعنی علویست و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همی‌آیم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته‌ام. نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندمای حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت من او را عید اضحی در بصره دیدم. معلوم شد که حاجی نیست دیگری گفتا پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه صورت بندد و شعرش را به دیوان انوری دریافتند ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ درهم چرا گفت.
گفت ای خداوند روی زمین یک سخن دیگر در خدمت بگویم اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم گفت بگو تا آن چیست گفت
دوغ
ملک را خنده گرفت و گفت ازین راست تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مأمول اوست مهیا دارند و به خوشی برود.
سعدی : باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت شمارهٔ ۳۹
هارون الرشید را چون ملک دیار مصر مسلم شد گفت به خلاف آن طاغی که به غرور ملک مصر دعوی خدایی کرد نبخشم این مملکت را مگر به خسیس ترین بندگان. سیاهی داشت نام او خصیب در غایت جهل. مُلک مصر بوی ارزانی داشت و گویند عقل و درایت او تا به جایی بود که طایفه ای حرّاث مصر شکایت آوردندش که پنبه کاشته بودیم باران بی وقت آمد- و تلف شد گفت پشم بایستی کاشتن.
به نادانان چنان روزی رساند
که دانا اندر آن عاجز بماند
اوفتاده است در جهان بسیار
بی تمیز ارجمند و عاقل خوار
كيمياگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه يافته گنج
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۳۰
یکی را از برزگان بادی مخالف در شکم پیچیدن گرفت و طاقت ضبط آن نداشت و بی اختیار از او صادر شد گفت ای دوستان مرا در آنچه کردم اختیاری نبود و بزهی بر من ننوشتند و راحتی به وجود من رسید شما هم به کرم معذور دارید.
شکم زندان بادست ای خردمند
ندارد هیچ عاقل باد در بند
چو باد اندر شکم پیچد فرو هل
که باد اندر شکم بارست بر دل
حریف ترشروی ناسازگار
چو خواهد شدن دست پیشش مدار
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۴۳
آورده اند که فقیهی دختری داشت به غایت زشت به جای زنان رسیده و با وجود جهاز و نعمت کسی در مناکحت او رغبت نمینمود
زشت باشد ديبقی و ديبا
که بود بر عروس نازیبا
فی الجمله بحکم ضرورت عقد نکاحش با ضريری ببستند. آورده اند که حکیمی در آن تاریخ از سر ندیب آمده بود که دیده نابینا روشن همی‌کرد فقیه را گفتند داماد را چرا علاج نکنی گفت ترسم که بینا شود و دخترم را طلاق دهد شوی زن زشت روی، نابینا به.
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۲۰
گدایی هول را حکایت کنند که نعمتی وافر اندوخته بود یکی از پادشاهان گفتش همی‌نمایند که مال بیکران داری و ما را مهمی هست اگر به برخی از آن دستگیری کنی چون ارتفاع رسد وفا کرده شود و شکر گفته. گفت ای خداوند روی زمین لایق قدر بزرگوار پادشاه نباشد دست همت به مال چون من گدایی آلوده کردن که جوجو به گدایی فراهم آوردهام گفت غم نیست که به کافر میدهم اَلخبیثاتُ لِلخبیثین
قالو عَجینُ الکِلْسِ لَیْسَ بِطاهِر
قُلْنا نَسُدُّ بِه شُقوقَ المَبرَزِ
به لطافت چو بر نیاید کار
سر به بی حرمتی کشد ناچار
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۹
در عقد بیع سرایی متردّد بودم، جهودی گفت: آخر من از کدخدایان این محلتم. وصف این خانه چنانکه هست از من پرس، بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم: بجز آن که تو همسایه منی
خانه ای را که چون تو همسایه است
ده درم سیم بد عیار ارزد
لکن امیدوار باید بود
که پس از مرگ تو هزار ارزد
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۱۰
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت، و ثنایی برو بگفت. فرمود تا جامه ازو برکنند، و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی‌رفت، سگان در قفای وی افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند. در زمین یخ گرفته بود عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته. امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت جامه خود می‌خواهم اگر انعام فرمایی
رضینا مِن نوالِکَ بالرَحیلِ.
امیدوار بود آدمى به خیر کسان
مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان
سالار دزدان را برو رحمت آمد و جامه باز فرمود، و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۱۳
یکی در مسجد سنجار، به تطوّع بانگ گفتی. به ادایی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحب مسجد امیری بود عادل، نیک سیرت، نمی‌خواستش که دل آزرده گردد. گفت: ای جوانمرد این مسجد را مؤذنانند قدیم. هر یکی را پنج دینار مرتب داشته‌ام. ترا ده دینار می‌دهم تا جایی دیگر روی.
برین قول اتفاق کردند و برفت. پس از مدتی در گذری پیش امیر باز آمد. گفت: ای خداوند بر من حیف کردی که به ده دینار از آن بقعه بدر کردی که اینجا که رفته‌ام، بیست دینارم همی‌دهند، تا جای دیگر روم و قبول نمی‌کنم. امیر از خنده بیخود گشت، و گفت: زنهار تا نستانی که به پنجاه راضی گردند.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۳
طوطیی با زاغ در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده میبرد و میگفت این چه طلعت مکروهست و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون یا غراب البین یا لیت بَینی و بَیْنَکَ بُعدَ المشرقین
بد اختری چو تو در صحبت تو بایستی
ولی چنین که تویی در جهان کجا باشد
عجب آنکه غراب از مجاورت طوی هم بجان آمده بود و ملول شده، لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستهای تغابن بر یکدیگر همی مالید که این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون لایق قدر من آنستی که با زاغی به دیوار باغی بر خرامان همی‌رفتمی
پارسا را بس این قدر زندان
که بود هم طویله رندان
بلی تا چه کردم که روزگارم به عقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خود رای ناجنس خیره داری به چنین بند بلا مبتلا گردانیده است
کس نیاید به پای دیواری
که بر آن صورتت نگار کنند
گر ترا در بهشت باشد جای
دیگران دوزخ اختیار کنند
زاهدی در سماع رندان بود
زان میان گفت شاهدی بلخی
جمعی چو گل و لاله به هم پیوسته
تو هیزم خشگ در میانی رسته
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۵
یکی را زنی صاحب جمال جوان در گذشت و مادر زن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن بماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان بپرسیدن آمدنش.
یکی گفتا چگونهای در مفارقت یار عزیز گفت نادیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادر زن.
دیده بر تارک سنان دیدن
خوشتر از روی دشمنان دیدن
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۸
همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خود به جمال
یکی یهود و مسلمان نزاع می کردند
چنانکه خنده گرفت از حدیث ایشانم
به طیره گفت مسلمان گرین قباله من
درست نیست خدایا یهود می‌رانم
گر از بسیط زمین عقل منعدم گردد
بخود گمان نبرد هیچکس که نادانم
یهود گفت به تورات می خورم سوگند
وگر خلاف کنم همچو تو مسلمانم
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۵۱
خواجه ، تُتماج باید و سر بریان
سود ندارد مرا سَفَرجَل و چُکری