عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۷
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۴۷
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - در مرثیه
رئیس دولت و دین ای اسیر دست اجل
شدی و رفت بهین حاصل جهان از دست
زمانه نی در مردی در کرم بشکست
سپهر نی دم شخصی دم هنر دربست
دلم حریق وفاتت چو کرد خاکستر
یتیموار برو جان به ماتمت بنشست
فغان ز عادت این رنج ساز راحت سوز
فغان ز گردش این جان شکار جورپرست
که صورتی که به عمری نگاشت خود بسترد
که گوهری که به سی سال سفت خود بشکست
زمانه عقد کمالی گسست و ای دریغ
که آسمان نتواند نظیر آن پیوست
ز دامگاه عناصر چه فایدهست بگو
وزین کشنده دو دام سیه سپید که هست
که روزگار پس از انتظار نیک دراز
بدین دو دام همین مرغ صید کرد و بجست
اگرچه در غم هجرت به نوک ناخن اشک
نماند مردمک دیدهای که دیده نخست
وگرچه هیچ شبی نیست تا ز دست دماغ
هزار دیده نگردد ز اشک میگون مست
زبان حال همی گوید اینت مقبل مرد
که از چه عید و عروسی کرانه کرد و برست
تو پروریدهٔ کابوک آسمان بودی
از آن قرار نکردی در آشیانهٔ پست
زمانه دل به تو زان درنبست میدانست
که ماهی فلکی را فرو نگیرد شست
شدی و رفت بهین حاصل جهان از دست
زمانه نی در مردی در کرم بشکست
سپهر نی دم شخصی دم هنر دربست
دلم حریق وفاتت چو کرد خاکستر
یتیموار برو جان به ماتمت بنشست
فغان ز عادت این رنج ساز راحت سوز
فغان ز گردش این جان شکار جورپرست
که صورتی که به عمری نگاشت خود بسترد
که گوهری که به سی سال سفت خود بشکست
زمانه عقد کمالی گسست و ای دریغ
که آسمان نتواند نظیر آن پیوست
ز دامگاه عناصر چه فایدهست بگو
وزین کشنده دو دام سیه سپید که هست
که روزگار پس از انتظار نیک دراز
بدین دو دام همین مرغ صید کرد و بجست
اگرچه در غم هجرت به نوک ناخن اشک
نماند مردمک دیدهای که دیده نخست
وگرچه هیچ شبی نیست تا ز دست دماغ
هزار دیده نگردد ز اشک میگون مست
زبان حال همی گوید اینت مقبل مرد
که از چه عید و عروسی کرانه کرد و برست
تو پروریدهٔ کابوک آسمان بودی
از آن قرار نکردی در آشیانهٔ پست
زمانه دل به تو زان درنبست میدانست
که ماهی فلکی را فرو نگیرد شست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - در بی ثباتی جهان
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۴ - در مرثیه
در مرثیهٔ موئیدالدین
هرکس اثری همی نماید
گفتم که تشبهی کنم نیز
باشد که تسلیی فزاید
لیکن پس از آن جهان معنی
خود طبع سخن همی نزاید
با این همه شرح حال شرطست
شرطی نه که طبع هرزه لاید
در جوف سپهر تنگدل بود
عنقا به قفس درون نیاید
میگفت کجاست باد فضلی
کم زین سر خاک در رباید
یزدان که گرهگشای فضلش
بند قدر و قضا گشاید
بشنید به استماع لایق
چونان که جز آنچنان نشاید
لطفش به رسالت اجل گفت
کاین زبدهٔ صنع می چه باید
بر شاخ مزاج بلبل جانت
تا چند نوای غم سراید
گر مختصرست عالم کون
رای تو بدو نمیگراید
بخرام که سکنهٔ دگر هست
تا آن دگرت چگونه آید
هرکس اثری همی نماید
گفتم که تشبهی کنم نیز
باشد که تسلیی فزاید
لیکن پس از آن جهان معنی
خود طبع سخن همی نزاید
با این همه شرح حال شرطست
شرطی نه که طبع هرزه لاید
در جوف سپهر تنگدل بود
عنقا به قفس درون نیاید
میگفت کجاست باد فضلی
کم زین سر خاک در رباید
یزدان که گرهگشای فضلش
بند قدر و قضا گشاید
بشنید به استماع لایق
چونان که جز آنچنان نشاید
لطفش به رسالت اجل گفت
کاین زبدهٔ صنع می چه باید
بر شاخ مزاج بلبل جانت
تا چند نوای غم سراید
گر مختصرست عالم کون
رای تو بدو نمیگراید
بخرام که سکنهٔ دگر هست
تا آن دگرت چگونه آید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۹۶ - درمرثیه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۵ - در مرثیهٔ مجدالدین ابوالحسن عمرانی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۲
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۳
عطار نیشابوری : بخش سوم
(۴) حکایت پیر که پسر صاحب جمال داشت
یکی پیری چو ماهی یک پسر داشت
که با روی نکو خُلق و هنر داشت
پدر کو را چنان پنداشته بود
حساب از وی بسی برداشته بود
به آخر مرد و جان آن پدر سوخت
چه میگویم جگر کو صد جگر سوخت
پدر بیخود پی تابوت میشد
که هم حیران و هم مبهوت میشد
چو خاک افشاند بسیار و فغان کرد
دلی پُر درد سر بر آسمان کرد
چنین گفت ای که پیوندت نبودست
تو معذوری که فرزندت نبودست
فراغت داری از درد من آنگه
که هستی از پس پرده منزّه
گر استغفار بی پایان ندیدی
حدیث کلبهٔ احزان شنیدی
پسر را چاه و زندانست آنجا
پدر را بیت الاحزانست اینجا
اگر همچون تو پیوندش نبودی
نبودی شک که مانندش نبودی
پسر را با پدر چل سال پیوست
چرا سعی بدو ندهد دمی دست
اگر خطّی بود آن جز خطا نیست
وگر حرفی بوَد آن هم روا نیست
که با روی نکو خُلق و هنر داشت
پدر کو را چنان پنداشته بود
حساب از وی بسی برداشته بود
به آخر مرد و جان آن پدر سوخت
چه میگویم جگر کو صد جگر سوخت
پدر بیخود پی تابوت میشد
که هم حیران و هم مبهوت میشد
چو خاک افشاند بسیار و فغان کرد
دلی پُر درد سر بر آسمان کرد
چنین گفت ای که پیوندت نبودست
تو معذوری که فرزندت نبودست
فراغت داری از درد من آنگه
که هستی از پس پرده منزّه
گر استغفار بی پایان ندیدی
حدیث کلبهٔ احزان شنیدی
پسر را چاه و زندانست آنجا
پدر را بیت الاحزانست اینجا
اگر همچون تو پیوندش نبودی
نبودی شک که مانندش نبودی
پسر را با پدر چل سال پیوست
چرا سعی بدو ندهد دمی دست
اگر خطّی بود آن جز خطا نیست
وگر حرفی بوَد آن هم روا نیست
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
وفات کردن ویس
چو با رامین بد او هشتاد ویک سال
زمانه سرو او را کرد چون نال
سر سرو سهی شد باشگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه
کرا دشمن نباشد در جهان کس
چو بینی دشمن او خود جهان بس
چه نیکو گفت نوشروان عادل
چو پیری زد مرو را تیر بر دل
ز پیری این جهان آن کرد بامن
که نتوانست کردن هیچ دشمن
به گیتی باز کردم ای عجب پشت
شکست او پشت من آنگه مرا کشت
اگر چه ویسه از گیتی وفا دید
هم او از گردش گیتی جفا دید
چنان با گردش گیتی زبون شد
که هفت اندامش از فرمان برون شد
پس آنگه مرگ ناگاه از کمینگاه
بیابد در ربود آن کاسته ماه
دل رامین به دردش کان غم شد
همیدون چشم رامین رود نم شد
همی گفت ای گزیده جفت نامی
تنم را جان و جانم را گرامی
مرا با داغ تنهایی بماندی
تو خود خنگ جدایی را براندی
ندیدم در جهان چون تو وفادار
چرا گشتی ز من یکباره بیزار
نه با من چند باره عهد کردی
که هرگز روزی از من بر نگردی
چرا از عهد خود کرده بگشتی
وفا را با جفا در هم سرشتی
وفا از چون تو یاری وافی آمد
جفا زین روزگار جافی آمد
شگفتی نیست گر با تو جفا کرد
زمانه در جهان با که وفا کرد
جهان را از وفا پردخت کردی
برفتی هم وفا با خود ببردی
مرا بس بود بر دل درد پیری
نهادی بر تنم بند اسیری
چرا درد دگر بر من نهادی
بلا را راه در جانم بدادی
به پایت دیدهء من خاک رُفته
تو بیچاره به زیر خاک خفته
همی گفتی زبان خوش سرایت
تن من باد راما خاک پایت
کنون این روز را می دید بایم
تن سیمینت گشته خاک پایم
مرا این پادشایی با تو خوش بود
دلم با این همه گنج از تو گش بود
کنون خود این جهان بر من و بالست
مرا بی تو جهان جستی محالست
به درد تو بدرو جامه بر بر
به مرگ تو بریزم خاک بر سر
کجا من پیرم و دانی نشاید
که از پیران چنین رسوایی آید
مرا هست از غمانت دل گران بار
چنان کز فرقتت دیده گهی بار
به درد و فریه داری این و آن را
ندارم رنجه مر دست و زبان را
مرا شاید که دل تیمار دارد
و یا چشمم مژه خونبار دارد
نشاید کم بدرد دست جامه
و یاخواند زبان فریاد نامه
شکیبانی ز پیران سخت نیکوست
بخاصه در فراق جفت یا دوست
زبانم فر شکیبایی نماید
دلم در ناشکیبایی فزاید
چو دل را دارم از تیمار پر جوش
زبان را دارم از گفتار خاموش
پس آنگه دخمه ای فرمود شهوار
چنان شایسته جفتی را سزاوار
بر آورده از آتشگف برزین
رسایده سر کاخش به پروین
ز پیکر همچو کوهی کرد، محکم
ز صورت چون بهشتی گشته خرم
هم آتشگاه و هم دخمه چنان بود
که رصوان را حد بر هر دوان بود
چو ز اتشگاه و از دخمه بپرداخت
بیچ آن جهان بنگر که چون ساخت
زمانه سرو او را کرد چون نال
سر سرو سهی شد باشگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه
کرا دشمن نباشد در جهان کس
چو بینی دشمن او خود جهان بس
چه نیکو گفت نوشروان عادل
چو پیری زد مرو را تیر بر دل
ز پیری این جهان آن کرد بامن
که نتوانست کردن هیچ دشمن
به گیتی باز کردم ای عجب پشت
شکست او پشت من آنگه مرا کشت
اگر چه ویسه از گیتی وفا دید
هم او از گردش گیتی جفا دید
چنان با گردش گیتی زبون شد
که هفت اندامش از فرمان برون شد
پس آنگه مرگ ناگاه از کمینگاه
بیابد در ربود آن کاسته ماه
دل رامین به دردش کان غم شد
همیدون چشم رامین رود نم شد
همی گفت ای گزیده جفت نامی
تنم را جان و جانم را گرامی
مرا با داغ تنهایی بماندی
تو خود خنگ جدایی را براندی
ندیدم در جهان چون تو وفادار
چرا گشتی ز من یکباره بیزار
نه با من چند باره عهد کردی
که هرگز روزی از من بر نگردی
چرا از عهد خود کرده بگشتی
وفا را با جفا در هم سرشتی
وفا از چون تو یاری وافی آمد
جفا زین روزگار جافی آمد
شگفتی نیست گر با تو جفا کرد
زمانه در جهان با که وفا کرد
جهان را از وفا پردخت کردی
برفتی هم وفا با خود ببردی
مرا بس بود بر دل درد پیری
نهادی بر تنم بند اسیری
چرا درد دگر بر من نهادی
بلا را راه در جانم بدادی
به پایت دیدهء من خاک رُفته
تو بیچاره به زیر خاک خفته
همی گفتی زبان خوش سرایت
تن من باد راما خاک پایت
کنون این روز را می دید بایم
تن سیمینت گشته خاک پایم
مرا این پادشایی با تو خوش بود
دلم با این همه گنج از تو گش بود
کنون خود این جهان بر من و بالست
مرا بی تو جهان جستی محالست
به درد تو بدرو جامه بر بر
به مرگ تو بریزم خاک بر سر
کجا من پیرم و دانی نشاید
که از پیران چنین رسوایی آید
مرا هست از غمانت دل گران بار
چنان کز فرقتت دیده گهی بار
به درد و فریه داری این و آن را
ندارم رنجه مر دست و زبان را
مرا شاید که دل تیمار دارد
و یا چشمم مژه خونبار دارد
نشاید کم بدرد دست جامه
و یاخواند زبان فریاد نامه
شکیبانی ز پیران سخت نیکوست
بخاصه در فراق جفت یا دوست
زبانم فر شکیبایی نماید
دلم در ناشکیبایی فزاید
چو دل را دارم از تیمار پر جوش
زبان را دارم از گفتار خاموش
پس آنگه دخمه ای فرمود شهوار
چنان شایسته جفتی را سزاوار
بر آورده از آتشگف برزین
رسایده سر کاخش به پروین
ز پیکر همچو کوهی کرد، محکم
ز صورت چون بهشتی گشته خرم
هم آتشگاه و هم دخمه چنان بود
که رصوان را حد بر هر دوان بود
چو ز اتشگاه و از دخمه بپرداخت
بیچ آن جهان بنگر که چون ساخت
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
عزیزی گفت از عرش دلفروز
خطاب آید بخاک تیر هر روز
که آخر از خدا آنجا خبر نیست
خبر ده زانکه نتوان بی خبر زیست
همه حیران و سرگردان بماندیم
درین وادی بی پایان بماندیم
که میداند که حال رفتگان چیست
بخاک اندر خیال خفتگان چیست
همه رفتند پر سودا دماغی
فرو مردند چون روشن چراغی
همه چون حلقه بر درماندگانیم
همه در کار خود درماندگانیم
زهی دردی که درمانی ندارد
زهی راهی که پایانی ندارد
بیک ره هیچ کس را هیچ ره نیست
که جز در پایه بودن دست گه نیست
که داند تا چه شربتهای پر زهر
بکام ما فرود آمد ازین قهر
خطاب آید بخاک تیر هر روز
که آخر از خدا آنجا خبر نیست
خبر ده زانکه نتوان بی خبر زیست
همه حیران و سرگردان بماندیم
درین وادی بی پایان بماندیم
که میداند که حال رفتگان چیست
بخاک اندر خیال خفتگان چیست
همه رفتند پر سودا دماغی
فرو مردند چون روشن چراغی
همه چون حلقه بر درماندگانیم
همه در کار خود درماندگانیم
زهی دردی که درمانی ندارد
زهی راهی که پایانی ندارد
بیک ره هیچ کس را هیچ ره نیست
که جز در پایه بودن دست گه نیست
که داند تا چه شربتهای پر زهر
بکام ما فرود آمد ازین قهر
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
المقاله الخامس عشر
نکو باریست در دنیا و برگی
که درخوردست سر باریش مرگی
نکو جاییست گور تنگ و تاریک
که در باید صراطی نیز باریک
پلی نیکوست چون موی صراطی
که دوزخ باید آن پل را رباطی
تو گویی نیست چندین غم تمامت
که در باید غم روز قیامت
درین معنی مجال دم زدن نیست
همه رفتند و کس را آمدن نیست
نه کس از رفتگان دارد نشانی
نه کس دیدست زین وادی کرانی
جهانی جان درین محنت دو نیم است
که داند کین چه گردابی عظیم است
جهانی سر درین ره گوی راهست
که داند کین چه وادی سیاه است
جهانی خلق درغرقاب خونند
که میداند که زیر خاک چونند
جهان را کرده ناکرده ست جمله
که بازییی پس پردهست جمله
چه مقصودست چندین رنج بردن
که چون شمعی فرو خواهیم مردن
جهان بی هیچ باقی خوش سراییست
ولی چون نیست باقی این بلاییست
جهان بگذار و بگذر زین سخن زود
چو باقی نیست در باقیش کن زود
تو تا بودی ز دنیا خسته بودی
بهر ره جان کنی پیوسته بودی
نه هرگز لقمهای بی قهر خوردی
نه هرگز شربتی بی زهر خوردی
هزاران سیل خونین بر دلت بست
که تا بادی ز عالم بر دلت جست
تو خود اندیشه کن گر کاردانی
که تا خود مرگ به یا زندگانی
هزاران غم فرو آمد برویت
که تا یک آب آمد در گلویت
همه دنیا بیک جو غم نیرزد
چه یک جو نیم ارزن هم نیرزد
غم دنیا مخور ای دوست بسیار
که در دنیا نخواهد ماند دیار
چه مینازی بدین دنیای غدار
که تو گرکس نیی گر اوست مردار
همه تخم جهان برداشته گیر
بدست آورده و بگذاشته گیر
که درخوردست سر باریش مرگی
نکو جاییست گور تنگ و تاریک
که در باید صراطی نیز باریک
پلی نیکوست چون موی صراطی
که دوزخ باید آن پل را رباطی
تو گویی نیست چندین غم تمامت
که در باید غم روز قیامت
درین معنی مجال دم زدن نیست
همه رفتند و کس را آمدن نیست
نه کس از رفتگان دارد نشانی
نه کس دیدست زین وادی کرانی
جهانی جان درین محنت دو نیم است
که داند کین چه گردابی عظیم است
جهانی سر درین ره گوی راهست
که داند کین چه وادی سیاه است
جهانی خلق درغرقاب خونند
که میداند که زیر خاک چونند
جهان را کرده ناکرده ست جمله
که بازییی پس پردهست جمله
چه مقصودست چندین رنج بردن
که چون شمعی فرو خواهیم مردن
جهان بی هیچ باقی خوش سراییست
ولی چون نیست باقی این بلاییست
جهان بگذار و بگذر زین سخن زود
چو باقی نیست در باقیش کن زود
تو تا بودی ز دنیا خسته بودی
بهر ره جان کنی پیوسته بودی
نه هرگز لقمهای بی قهر خوردی
نه هرگز شربتی بی زهر خوردی
هزاران سیل خونین بر دلت بست
که تا بادی ز عالم بر دلت جست
تو خود اندیشه کن گر کاردانی
که تا خود مرگ به یا زندگانی
هزاران غم فرو آمد برویت
که تا یک آب آمد در گلویت
همه دنیا بیک جو غم نیرزد
چه یک جو نیم ارزن هم نیرزد
غم دنیا مخور ای دوست بسیار
که در دنیا نخواهد ماند دیار
چه مینازی بدین دنیای غدار
که تو گرکس نیی گر اوست مردار
همه تخم جهان برداشته گیر
بدست آورده و بگذاشته گیر
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
بپرسیدم در آن دم از پدر من
که چونی گفت چونم ای پسر من
ز حیرت پای از سر میندانم
دلم گم گشت دیگر میندانم
نگردد این کمان کار دیده
ببازی چو من پیری کشیده
چنین دریا که عالم میکند نوش
ز چون من قطرهٔ برناورد جوش
بدو گفتم که چیزی گوی آخر
که سرگردان شدم چون گوی آخر
جوابم داد کای داننده فرزند
بفضل حق بهر بابی هنرمند
ز غفلت خود نماییدم همه عمر
چه گویم ژاژ خاییدم همه عمر
بآخر دم چنین گفت آن نکوکار
خداوند محمد را نکو داد
پدر این گفت و مادر گفت آمین
وزان پس زو جدا شد جان شیرین
خدایا گفت این هر دو گرامی
بفضلت مهر بر نه بر تمامی
اگرچه گردنم زیر گناه است
دعای این دو پیرم حرز راهست
ببین یا رب دو پیر ناتوان را
بدیشان بخش جان این جوان را
تو آن پیر نکو دل را نکو دار
فروغ نور ایمان شمع او دار
در ایمان یافت موی او سپیدی
مدارش در سواد ناامیدی
بدرگاه تو باز افتاده کارش
بفضل خویشتن ده زینهارش
در آن تنگی گورش همنفس باش
در آن زیرزمینش دست رس باش
کفن را حله گردان در بر او
بباران ابر رحمت بر سر او
چو با خاکی شد آن شخص ضعیفش
بپاکی باد بر جان شریفش
ز جان مصطفی نور علی نور
بجانش میرسان تا نفخهٔ سور
گناهش عفو کن جانش قوی دار
بنور دین دلش را مستوی دار
خدایا پیش شاهان مرد مضطر
شود با تیغ و با کرباس هم بر
چو من دیدم که خلقانی که رفتند
همه یک تیغ در کرباس خفتند
تن من از کفن کرباس آورد
زفانم تیغ چون الماس آورد
کنون کرباس و تیغ آوردهام من
بسی داغ و دریغ آوردهام من
تو خواهی خوان و خواهی ران تودانی
که گر رانی و گرخوانی توانی
سخن با دردترزین کس ندیدست
کزین هر بیت خونی میچکیدست
که چونی گفت چونم ای پسر من
ز حیرت پای از سر میندانم
دلم گم گشت دیگر میندانم
نگردد این کمان کار دیده
ببازی چو من پیری کشیده
چنین دریا که عالم میکند نوش
ز چون من قطرهٔ برناورد جوش
بدو گفتم که چیزی گوی آخر
که سرگردان شدم چون گوی آخر
جوابم داد کای داننده فرزند
بفضل حق بهر بابی هنرمند
ز غفلت خود نماییدم همه عمر
چه گویم ژاژ خاییدم همه عمر
بآخر دم چنین گفت آن نکوکار
خداوند محمد را نکو داد
پدر این گفت و مادر گفت آمین
وزان پس زو جدا شد جان شیرین
خدایا گفت این هر دو گرامی
بفضلت مهر بر نه بر تمامی
اگرچه گردنم زیر گناه است
دعای این دو پیرم حرز راهست
ببین یا رب دو پیر ناتوان را
بدیشان بخش جان این جوان را
تو آن پیر نکو دل را نکو دار
فروغ نور ایمان شمع او دار
در ایمان یافت موی او سپیدی
مدارش در سواد ناامیدی
بدرگاه تو باز افتاده کارش
بفضل خویشتن ده زینهارش
در آن تنگی گورش همنفس باش
در آن زیرزمینش دست رس باش
کفن را حله گردان در بر او
بباران ابر رحمت بر سر او
چو با خاکی شد آن شخص ضعیفش
بپاکی باد بر جان شریفش
ز جان مصطفی نور علی نور
بجانش میرسان تا نفخهٔ سور
گناهش عفو کن جانش قوی دار
بنور دین دلش را مستوی دار
خدایا پیش شاهان مرد مضطر
شود با تیغ و با کرباس هم بر
چو من دیدم که خلقانی که رفتند
همه یک تیغ در کرباس خفتند
تن من از کفن کرباس آورد
زفانم تیغ چون الماس آورد
کنون کرباس و تیغ آوردهام من
بسی داغ و دریغ آوردهام من
تو خواهی خوان و خواهی ران تودانی
که گر رانی و گرخوانی توانی
سخن با دردترزین کس ندیدست
کزین هر بیت خونی میچکیدست
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۳۰
عطار نیشابوری : باب سیزدهم: در ذمِّ مردمِ بیحوصله و معانی كه تعلّق به
شمارهٔ ۴
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۴۰
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۹
عطار نیشابوری : باب بیست و پنجم: در مراثی رفتگان
شمارهٔ ۲۳