عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
گرکنم با این سر پرشور بالین سنگ را
از شررپرواز خواهدگشت تمکین سنگ را
من به درد نارساییها چهسان دزدم نفس
میکند بیدست و پایی ناله تلقین سنگ را
از جسد رنگ گداز دل توان دید آشکار
گرشود دامن به خون لعل رنگین سنگ را
چونصداهرکس بهرنگیمیرود زینکوهسار
آتشم فهمید آخر خانهٔ زین سنگ را
از شکست ما صدای شکوه نتوان یافتن
شیشه اینجامیگشاید لب بهتحسین سنگ را
دیدهٔ بیدار را خوابگران زیبنده نیست
ای شررتا چند خواهیکرد بالین سنگ را
ساز این کهسار غیر از ناله آهنگی نداشت
آرمیدن اینقدرهاکرد سنگین سنگ را
صافی دل مفت عیش است از حسد پرهیزکن
هوش اگر جامت دهد برشیشه مگزین سنگرا
فیض سودا مشربان از بسکه عام فتاده است
خون مجنون میکند دامانگلچین سنگ را
ظالم از ساز حسد بیدستگاه عیش نیست
از شرر دایم چراغان در دل است این سنگ را
تا نفس دارد تردد جسم را سرگشتگیست
تا نیاساید فلاخن نیست تسکین سنگ را
گرهمه برخاک پیچید عشق حسن آرد برون
کوشش فرهاد آخرکرد شیرین سنگ را
عافیتها نیست غیر از پردهٔ ساز شکست
شیشه میبیند نگاه عاقبت بین سنگ را
خوابغفلت میشود پادر رکاب از موج اشک
در میان آب بیدل نیست تمکین سنگ را
از شررپرواز خواهدگشت تمکین سنگ را
من به درد نارساییها چهسان دزدم نفس
میکند بیدست و پایی ناله تلقین سنگ را
از جسد رنگ گداز دل توان دید آشکار
گرشود دامن به خون لعل رنگین سنگ را
چونصداهرکس بهرنگیمیرود زینکوهسار
آتشم فهمید آخر خانهٔ زین سنگ را
از شکست ما صدای شکوه نتوان یافتن
شیشه اینجامیگشاید لب بهتحسین سنگ را
دیدهٔ بیدار را خوابگران زیبنده نیست
ای شررتا چند خواهیکرد بالین سنگ را
ساز این کهسار غیر از ناله آهنگی نداشت
آرمیدن اینقدرهاکرد سنگین سنگ را
صافی دل مفت عیش است از حسد پرهیزکن
هوش اگر جامت دهد برشیشه مگزین سنگرا
فیض سودا مشربان از بسکه عام فتاده است
خون مجنون میکند دامانگلچین سنگ را
ظالم از ساز حسد بیدستگاه عیش نیست
از شرر دایم چراغان در دل است این سنگ را
تا نفس دارد تردد جسم را سرگشتگیست
تا نیاساید فلاخن نیست تسکین سنگ را
گرهمه برخاک پیچید عشق حسن آرد برون
کوشش فرهاد آخرکرد شیرین سنگ را
عافیتها نیست غیر از پردهٔ ساز شکست
شیشه میبیند نگاه عاقبت بین سنگ را
خوابغفلت میشود پادر رکاب از موج اشک
در میان آب بیدل نیست تمکین سنگ را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
مکن ز شانه پریشان دماغگیسو را
مچین به چین غضب آستین ابرورا
نگاه را مژهات نیست مانع وحشت
به سبزهای نتوان بست راه آهو را
به کنه مطلب عشاق راه بردن نیست
گل خیال تو بیرون نمیدهد بو را
سریکه نشئهپرست دماغ استغناست
بهکیمیا ندهد خاک آن سرکو را
عتاب لالهرخان عرض جوهر ذاتیست
ز شعلهها نتوان بردگرمی خو را
کجا بهکشتن ما حسن میکندتقصیر
که زیر تیغ نشاندهست نرگس او را
خط غرور مخوان آنقدر ز لوح هوا
یکی مطالعهکن سرنوشت زانو را
خجالت من و ما آبیار مزرع ماست
عرق سحاب بهاراست رستن مو را
چو سایهعمر به افتادگی گذشت اما
به هیچ جای نکردیمگرم پهلو را
به دامن شب ما از سحر مگیر سراغ
بیاض دیده به خواب است چشم آهو را
ز پیچ وتاب میانش بیان مکن بیدل
به چشم مردم عالم میفکن این مو را
مچین به چین غضب آستین ابرورا
نگاه را مژهات نیست مانع وحشت
به سبزهای نتوان بست راه آهو را
به کنه مطلب عشاق راه بردن نیست
گل خیال تو بیرون نمیدهد بو را
سریکه نشئهپرست دماغ استغناست
بهکیمیا ندهد خاک آن سرکو را
عتاب لالهرخان عرض جوهر ذاتیست
ز شعلهها نتوان بردگرمی خو را
کجا بهکشتن ما حسن میکندتقصیر
که زیر تیغ نشاندهست نرگس او را
خط غرور مخوان آنقدر ز لوح هوا
یکی مطالعهکن سرنوشت زانو را
خجالت من و ما آبیار مزرع ماست
عرق سحاب بهاراست رستن مو را
چو سایهعمر به افتادگی گذشت اما
به هیچ جای نکردیمگرم پهلو را
به دامن شب ما از سحر مگیر سراغ
بیاض دیده به خواب است چشم آهو را
ز پیچ وتاب میانش بیان مکن بیدل
به چشم مردم عالم میفکن این مو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
زهی نظّاره را ازجلوهٔ حسن تو زیورها
رگ برگگل ازعکس تو درآیینه جوهرها
سر سودایی ما را غم دستارکی پیچد
کههمچون غنچهاز بویت بهتوفانمیرود سرها
به حیرت رفتگانت فارغند از فکر آسودن
که بیداریست خواب ناز این آیینه بسترها
ندارد هیچ قاصد تاب مکتوب محبت را
مگر این شعله بربندیم بر بال سمندرها
شبیگر شمع امیدی برافروزد سیهروزی
زند تاصبح موج شعلهجوش از چشم اخترها
قناعتکوکه فرش دل کند آیینهکردارم
چو چشمحرص تاکی بایدم زد حلقه بر درها
اگر زلف تو بخشد نامهٔ پرواز آزادی
نماند صید مضمون هم به دام خط مسطرها
به چشمآینه تا جلوهگرشد چشم مخمورت
ز مستی چون مژه بریکدگرافتاد جوهرها
همان چون صبح مخمورند مشتاقانگلزارت
نبندی تهمت مستی براین خمیازه ساغرها
گشاد عقدهٔ دل بیگداز خود بود مشکل
که نگشاید به جز سودنگره ازکارگوهرها
حوادث عین آسایش بود آزاده مشرب را
که چین موج دارد ازشکست خویش جوهرها
ادب فرسودهایم ازما عبث تعظیممیخواهی
نخیزد نالهٔ بیمار هم اینجا ز بسترها
سواد نسخهٔ دیدار اگر روشن توان کردن
به آب حیرت آیینه باشد شست دفترها
بهآزادی علم شو دست در دامانکوشش زن
نسیم شعلهٔ پرواز دارد جنبش پرها
دل آگاه نایاب است بیدل کاندرین دوران
نشسته پنبهٔ غفلت به جای مغز در سرها
رگ برگگل ازعکس تو درآیینه جوهرها
سر سودایی ما را غم دستارکی پیچد
کههمچون غنچهاز بویت بهتوفانمیرود سرها
به حیرت رفتگانت فارغند از فکر آسودن
که بیداریست خواب ناز این آیینه بسترها
ندارد هیچ قاصد تاب مکتوب محبت را
مگر این شعله بربندیم بر بال سمندرها
شبیگر شمع امیدی برافروزد سیهروزی
زند تاصبح موج شعلهجوش از چشم اخترها
قناعتکوکه فرش دل کند آیینهکردارم
چو چشمحرص تاکی بایدم زد حلقه بر درها
اگر زلف تو بخشد نامهٔ پرواز آزادی
نماند صید مضمون هم به دام خط مسطرها
به چشمآینه تا جلوهگرشد چشم مخمورت
ز مستی چون مژه بریکدگرافتاد جوهرها
همان چون صبح مخمورند مشتاقانگلزارت
نبندی تهمت مستی براین خمیازه ساغرها
گشاد عقدهٔ دل بیگداز خود بود مشکل
که نگشاید به جز سودنگره ازکارگوهرها
حوادث عین آسایش بود آزاده مشرب را
که چین موج دارد ازشکست خویش جوهرها
ادب فرسودهایم ازما عبث تعظیممیخواهی
نخیزد نالهٔ بیمار هم اینجا ز بسترها
سواد نسخهٔ دیدار اگر روشن توان کردن
به آب حیرت آیینه باشد شست دفترها
بهآزادی علم شو دست در دامانکوشش زن
نسیم شعلهٔ پرواز دارد جنبش پرها
دل آگاه نایاب است بیدل کاندرین دوران
نشسته پنبهٔ غفلت به جای مغز در سرها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
گفتگو صد رنگ ناکامی دماند ازکامها
وصل هم موهوم ماند از شبههٔ پیغامها
غیر دیر وکعبه هم صد جا تمنا میکند
زندگی یک جامهوار و اینهمه احرامها
ریشهٔ نشو و نما از دانهٔ ماگل نکرد
ماند چون حرف خموشی در طلسمکامها
قطرهٔ ما ناکجا سامان خودداریکند
بحر هم از موج اینجا میشماردگامها
گلکند در وحشت دردسر فرماندهی
چون شررازسنگ ریزد زین نگینها نامها
چون به آگاهی فتدکار، اهل دنیا ناقصند
ورنه در تدبیر غفلت پختهاند این خامها
ازنشان هستی ما سکه نامی بیش نیست
صید ما حکم صدا دارد بهگوش دامها
لاله وگل بسکه لبریزند ازصهبای رنگ
درشکستن هم صدایی سر نزد زین جامها
از تپش آوارهها بیریشهٔ جرأت مباش
در زمین ناتوانی گشتهاند آرامها
بیدل از آیینهٔ زنگار فرسودم مپرس
داشتم صبحیکه شد غارت نصیب شامها
وصل هم موهوم ماند از شبههٔ پیغامها
غیر دیر وکعبه هم صد جا تمنا میکند
زندگی یک جامهوار و اینهمه احرامها
ریشهٔ نشو و نما از دانهٔ ماگل نکرد
ماند چون حرف خموشی در طلسمکامها
قطرهٔ ما ناکجا سامان خودداریکند
بحر هم از موج اینجا میشماردگامها
گلکند در وحشت دردسر فرماندهی
چون شررازسنگ ریزد زین نگینها نامها
چون به آگاهی فتدکار، اهل دنیا ناقصند
ورنه در تدبیر غفلت پختهاند این خامها
ازنشان هستی ما سکه نامی بیش نیست
صید ما حکم صدا دارد بهگوش دامها
لاله وگل بسکه لبریزند ازصهبای رنگ
درشکستن هم صدایی سر نزد زین جامها
از تپش آوارهها بیریشهٔ جرأت مباش
در زمین ناتوانی گشتهاند آرامها
بیدل از آیینهٔ زنگار فرسودم مپرس
داشتم صبحیکه شد غارت نصیب شامها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
بهروینسخهٔهستیکه نیست جز تب وتاب
نوشتهاند خط عافیت به موج سراب
گرآرزو شکنی میشود عمارت دل
شکست موج بود باعث بنای حباب
دلیل غفلت ما نیست غیروحشت عمر
صدای آب ندارد به جز فسانهٔ خواب
که میخورد غم ویرانی عمارت هوش
بنای خانهٔ زنجیر ما مباد خراب
بهجز شکستگیام قبلهٔ نیازی نیست
سرحباب مرا موج بس بود محراب
درین چمنکهگلش پرفشانی رنگست
گشودن مژه مفت است جلوهای دریاب
ز موج، پرده به روی محیط نتوان بست
تو چشم بستهای، ای بیخبر کجاست نقاب
به حبیب ساخت هوس تا تلاش پیش نرفت
کمند موج به چین آرمید و شد گرداب
غم ثبات طرب زین بساط نتوان خورد
بس است ریگ روان گوهر محیط سراب
به فکر مزرع بیدل چرا نپردازی
اگر به ابر کرم صرفهایست برق عتاب
نوشتهاند خط عافیت به موج سراب
گرآرزو شکنی میشود عمارت دل
شکست موج بود باعث بنای حباب
دلیل غفلت ما نیست غیروحشت عمر
صدای آب ندارد به جز فسانهٔ خواب
که میخورد غم ویرانی عمارت هوش
بنای خانهٔ زنجیر ما مباد خراب
بهجز شکستگیام قبلهٔ نیازی نیست
سرحباب مرا موج بس بود محراب
درین چمنکهگلش پرفشانی رنگست
گشودن مژه مفت است جلوهای دریاب
ز موج، پرده به روی محیط نتوان بست
تو چشم بستهای، ای بیخبر کجاست نقاب
به حبیب ساخت هوس تا تلاش پیش نرفت
کمند موج به چین آرمید و شد گرداب
غم ثبات طرب زین بساط نتوان خورد
بس است ریگ روان گوهر محیط سراب
به فکر مزرع بیدل چرا نپردازی
اگر به ابر کرم صرفهایست برق عتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
سایه اندازد اگر بخت سیاه من در آب
فلس ماهی دیدهٔ آهوکند خرمن در آب
هر نگه در دیدهٔ من نالهاست اما چه سود
حلقهٔ زنجیر نومید است از شیون درآب
کی توانم در دل سنگین خوبان جاکنم
منکه نتوانم فروبردن سر سوزن درآب
راه غربت عارفان را در وطن پوشیده نیست
گوهر ازگرداب دارد هر طرف روزن در آب
ظاهر و باطن بهگرد عرض یکدیگرگم است
آب درگلشن نمایان است چونگلشن در آب
پوچ میآیی برون ازلاف هستی دم مزن
نیستبیعرضحباباز قطرهخندیدن در آب
ما ضعیفان شبنم واماندهٔ اینگلشنیم
از نم اشکیست ما را دیده تا دامن در آب
گر چنین جوشد عرق از هرزهتازیهای فکر
نسخهٔ ما را خجالت خواهد افکندن درآب
غرق دنیاییمکو ساز منزه زیستن
جبههٔفطرت تر استاز دامنافشردندر آب
نرمی گفتار ظالم بیفسونکینه نیست
صنعتی دارد حسد از شعله پروردن درآب
هوش میباید قوی با چشم بیناکار نیست
جز به پا ممکن نباشد پیش پا دیدن در آب
یک نگه نادیده رخسار عرقآلودهاش
چون تری عمریست بیدلکردهام مسکن درآب
فلس ماهی دیدهٔ آهوکند خرمن در آب
هر نگه در دیدهٔ من نالهاست اما چه سود
حلقهٔ زنجیر نومید است از شیون درآب
کی توانم در دل سنگین خوبان جاکنم
منکه نتوانم فروبردن سر سوزن درآب
راه غربت عارفان را در وطن پوشیده نیست
گوهر ازگرداب دارد هر طرف روزن در آب
ظاهر و باطن بهگرد عرض یکدیگرگم است
آب درگلشن نمایان است چونگلشن در آب
پوچ میآیی برون ازلاف هستی دم مزن
نیستبیعرضحباباز قطرهخندیدن در آب
ما ضعیفان شبنم واماندهٔ اینگلشنیم
از نم اشکیست ما را دیده تا دامن در آب
گر چنین جوشد عرق از هرزهتازیهای فکر
نسخهٔ ما را خجالت خواهد افکندن درآب
غرق دنیاییمکو ساز منزه زیستن
جبههٔفطرت تر استاز دامنافشردندر آب
نرمی گفتار ظالم بیفسونکینه نیست
صنعتی دارد حسد از شعله پروردن درآب
هوش میباید قوی با چشم بیناکار نیست
جز به پا ممکن نباشد پیش پا دیدن در آب
یک نگه نادیده رخسار عرقآلودهاش
چون تری عمریست بیدلکردهام مسکن درآب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
از خامشی مپرس و زگفتار عندلیب
صد غنچه وگل است به منقار عندلیب
دارم دلی به سینه ز داغ خیال دوست
طراح آشیانهٔ گلزار عندلیب
نامحرمیکه از ادب عشق غافل است
دارد اهانت گل از انکسار عندلیب
بییار جای یار نشان قیامت است
با باغ در خزان نفتد کار عندلیب
دردسر تظلم الفت کجا برد
گر زبر بال هم ندهد بار عندلیب
از دورباش غیرت خوبان حذرکنید
گل خارها نشانده به آزار عندلیب
آیین دلبری به چه رنگش نشان دهند
شاخگلیکه نیست قفسوار عندلیب
بویگلم برون چمن داغ میکند
از نالههای در پس دیوار عندلیب
من نیز بیهوس نیام اما نداد عشق
پروانه را دماغ سر وکار عندلیب
شاید نصیب دردی از اهل وفا برم
بستم دل دو نیم بهمنقار عندلیب
بالین خوابگل همه رنگ شکسته بود
آه از ندامت پر بیکار عندلیب
بیدل بهار عشرت عشاق ناله است
امسال نیز میگذرد پار عندلیب
صد غنچه وگل است به منقار عندلیب
دارم دلی به سینه ز داغ خیال دوست
طراح آشیانهٔ گلزار عندلیب
نامحرمیکه از ادب عشق غافل است
دارد اهانت گل از انکسار عندلیب
بییار جای یار نشان قیامت است
با باغ در خزان نفتد کار عندلیب
دردسر تظلم الفت کجا برد
گر زبر بال هم ندهد بار عندلیب
از دورباش غیرت خوبان حذرکنید
گل خارها نشانده به آزار عندلیب
آیین دلبری به چه رنگش نشان دهند
شاخگلیکه نیست قفسوار عندلیب
بویگلم برون چمن داغ میکند
از نالههای در پس دیوار عندلیب
من نیز بیهوس نیام اما نداد عشق
پروانه را دماغ سر وکار عندلیب
شاید نصیب دردی از اهل وفا برم
بستم دل دو نیم بهمنقار عندلیب
بالین خوابگل همه رنگ شکسته بود
آه از ندامت پر بیکار عندلیب
بیدل بهار عشرت عشاق ناله است
امسال نیز میگذرد پار عندلیب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
امروزکه امید بهکوی تو مقیم است
گر بال گشایم دل پرواز دو نیم است
نتوان ز سرم برد هوای دم تیغت
این غنچهگره بستهٔ امید نسیم است
شد حاجت ما پردهبرانداز غنایت
سایل همه جا آینهٔ رازکریم است
فیض نظرکیست که درگلشن امکان
هر برگگل امروزکف دستکلیم است
جزکاهش جان نیست ز همصحبت سرکش
گریان بود آن مومکه با شعله ندیم است
بر صافضمیران بود آشوب حوادث
صد موجکشاکش به سر در یتیم است
پیوسته پر آواز بودکاسهٔ خالی
پرگویی ابله اثر طبع سقیم است
آسودهدلی الفت یأس است وگرنه
امید هم اینجا چهکم اززحمت بیم است
حیران طلب مایهٔ تمییز ندارد
در چشم گدا ششجهت آثارکریم است
بیرنگی گلشن نشود همسفرگل
آیینه ز خود میرود و جلوه مقیم است
بیدل ز جگرسوختگی چاره ندارم
با داغ مرا لالهصفتعهد قدیم است
گر بال گشایم دل پرواز دو نیم است
نتوان ز سرم برد هوای دم تیغت
این غنچهگره بستهٔ امید نسیم است
شد حاجت ما پردهبرانداز غنایت
سایل همه جا آینهٔ رازکریم است
فیض نظرکیست که درگلشن امکان
هر برگگل امروزکف دستکلیم است
جزکاهش جان نیست ز همصحبت سرکش
گریان بود آن مومکه با شعله ندیم است
بر صافضمیران بود آشوب حوادث
صد موجکشاکش به سر در یتیم است
پیوسته پر آواز بودکاسهٔ خالی
پرگویی ابله اثر طبع سقیم است
آسودهدلی الفت یأس است وگرنه
امید هم اینجا چهکم اززحمت بیم است
حیران طلب مایهٔ تمییز ندارد
در چشم گدا ششجهت آثارکریم است
بیرنگی گلشن نشود همسفرگل
آیینه ز خود میرود و جلوه مقیم است
بیدل ز جگرسوختگی چاره ندارم
با داغ مرا لالهصفتعهد قدیم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
چون حباب آیینهٔ مااز خموشی روشناست
لب به هم بستن چراغ عافیت را روغن است
یاد آزادیست گلزار اسیران قفس
زندگیگر عشرتی دارد امید مردن است،
تیرهروزان برنیایند از لباس عاجزی
همچوگیسو سایه را افتادگی جزو تن است
عیبپوشیهاست در سیر تجرد پیشگان
نقش پای سوزن ما بخیهٔ پیراهن است
سر نمیتابم ز برق فتنه تا دارم دلی
موج آتش جوهرآیینهٔ داغ من است
اطلس افلاک بیش ازپردهٔ چشمی نبود
چون نگه عریانیام از تنگی پیراهن است
نیست از مشق ادب در فکر خویش افتادنم
غنچه تا سر درگریبان است پا در دامن است
واصلان را سرمه میباشد غبار حادثات
چشمماهی از سواد موج دریا روشن است
لالهسان از عبرت حال دل پرخون مپرس
داغ چندین گلخنم آیینهدارگلشن است
حلقهٔگرداب غیر از پیچش امواج نیست
عقدهٔکاریکه من دارم هجوم ناخن است
ای زتیغ مرگ غافل برنفس چندین مناز
نیستجزنقش حبابآنسرکهموجشگردن است
همچو دریا بیدل از موج بزرگی دم مزن
پشت دست خود به دندان ندامتکندن است
لب به هم بستن چراغ عافیت را روغن است
یاد آزادیست گلزار اسیران قفس
زندگیگر عشرتی دارد امید مردن است،
تیرهروزان برنیایند از لباس عاجزی
همچوگیسو سایه را افتادگی جزو تن است
عیبپوشیهاست در سیر تجرد پیشگان
نقش پای سوزن ما بخیهٔ پیراهن است
سر نمیتابم ز برق فتنه تا دارم دلی
موج آتش جوهرآیینهٔ داغ من است
اطلس افلاک بیش ازپردهٔ چشمی نبود
چون نگه عریانیام از تنگی پیراهن است
نیست از مشق ادب در فکر خویش افتادنم
غنچه تا سر درگریبان است پا در دامن است
واصلان را سرمه میباشد غبار حادثات
چشمماهی از سواد موج دریا روشن است
لالهسان از عبرت حال دل پرخون مپرس
داغ چندین گلخنم آیینهدارگلشن است
حلقهٔگرداب غیر از پیچش امواج نیست
عقدهٔکاریکه من دارم هجوم ناخن است
ای زتیغ مرگ غافل برنفس چندین مناز
نیستجزنقش حبابآنسرکهموجشگردن است
همچو دریا بیدل از موج بزرگی دم مزن
پشت دست خود به دندان ندامتکندن است
کسایی مروزی : دیوان اشعار
صبح و نبید
صبح آمد و علامت مصقول بر کشید
وز آسمان شمامهٔ کافور بر دمید
گویی که دوست قُرطهٔ شَعر کبود خویش
تا جایگاه ناف به عمدا فرو درید
در شد به چتر ماه سنانهای آفتاب
ور چند جِرم ماه سر اندر سپر کشید
خورشید با سهیل عروسی کند همی
کز بامداد کِلّهٔ مصقول بر کشید
وان عکس آفتاب نگه کن ؛ علم علم
گویی به لاژورد می سرخ بر چکید
یا بر بنفشه زار گل نار سایه کرد
یا برگ لاله زار همی بر چکد به خوید
یا آتش شعاع ز مشرق فروختند
یا پرنیان لعل کسی باز گسترید
جام کبود و سرخ نبید آر ، کآسمان
گویی که جامهای کبود است پر نبید
جام کبود و بادهٔ سرخ و شعاع زرد
گویی شقایق است و بنفشه ست و شنبلید
چون خوش بود نبید بر این تیغ آفتاب
خاصه که عکس او به نبید اندرون فتید
آن روشنی که چون به پیاله فرو چکد
گویی عقیق سرخ به لؤلؤ فرو چکید
وان صاف می که چون به کف دست بر نهی
کف از قدح ندانی ، نی از قدح نبید
وز آسمان شمامهٔ کافور بر دمید
گویی که دوست قُرطهٔ شَعر کبود خویش
تا جایگاه ناف به عمدا فرو درید
در شد به چتر ماه سنانهای آفتاب
ور چند جِرم ماه سر اندر سپر کشید
خورشید با سهیل عروسی کند همی
کز بامداد کِلّهٔ مصقول بر کشید
وان عکس آفتاب نگه کن ؛ علم علم
گویی به لاژورد می سرخ بر چکید
یا بر بنفشه زار گل نار سایه کرد
یا برگ لاله زار همی بر چکد به خوید
یا آتش شعاع ز مشرق فروختند
یا پرنیان لعل کسی باز گسترید
جام کبود و سرخ نبید آر ، کآسمان
گویی که جامهای کبود است پر نبید
جام کبود و بادهٔ سرخ و شعاع زرد
گویی شقایق است و بنفشه ست و شنبلید
چون خوش بود نبید بر این تیغ آفتاب
خاصه که عکس او به نبید اندرون فتید
آن روشنی که چون به پیاله فرو چکد
گویی عقیق سرخ به لؤلؤ فرو چکید
وان صاف می که چون به کف دست بر نهی
کف از قدح ندانی ، نی از قدح نبید
کسایی مروزی : دیوان اشعار
طلب ِ جام
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۲
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
در تماشاییکه باید صد مژه بالا شکست
خواب غفلت چون نگه مارا به چشمما شکست
شوق بیتاب و قدم لبریزجوش آبله
تاکجاهابایدم مینا به پر پا شکست
خاکگردیدیم و از ذوق طلب فارغ نهایم
نام در پرواز آمد تا پر عنقا شکست
عالمی را حسرت آن لعل درآتش نشاند
موجگوهر خار در پیراهن دریا شکست
در خم زلفت چسان فتاد دلگردد بلند
این شبستان سرمهدانها درگلوی ما شکست
سرکشان بگذار تا گردند پامال غرور
گردن این قوم خواهد بار استغنا شکست
تاکدامین قطره گردد قابل تاجگهر
صد حباب اینجا زبیمغزی سرخود راشکست
مو خون لاله میآید سراسر در نظر
یا دل دیوانهای در دامن صحرا شکست
بیتکلف از غبار یاس دلها نگذری
تشنهٔ خون میشد هرذره چون مینا شکست
برفریب نسیه نقد خرمیها باختیم
ساغر امروز ما بدمستی فردا شکست
تا لطافت از طبایع رفت شعراز رتبه ماند
مشتریگردید سنگ و قیمتکالا شکست
بیدل ازبس شوق دل محملکش جولان ماست
خواب مخمل موج زد خاری اگردرپا شکست
خواب غفلت چون نگه مارا به چشمما شکست
شوق بیتاب و قدم لبریزجوش آبله
تاکجاهابایدم مینا به پر پا شکست
خاکگردیدیم و از ذوق طلب فارغ نهایم
نام در پرواز آمد تا پر عنقا شکست
عالمی را حسرت آن لعل درآتش نشاند
موجگوهر خار در پیراهن دریا شکست
در خم زلفت چسان فتاد دلگردد بلند
این شبستان سرمهدانها درگلوی ما شکست
سرکشان بگذار تا گردند پامال غرور
گردن این قوم خواهد بار استغنا شکست
تاکدامین قطره گردد قابل تاجگهر
صد حباب اینجا زبیمغزی سرخود راشکست
مو خون لاله میآید سراسر در نظر
یا دل دیوانهای در دامن صحرا شکست
بیتکلف از غبار یاس دلها نگذری
تشنهٔ خون میشد هرذره چون مینا شکست
برفریب نسیه نقد خرمیها باختیم
ساغر امروز ما بدمستی فردا شکست
تا لطافت از طبایع رفت شعراز رتبه ماند
مشتریگردید سنگ و قیمتکالا شکست
بیدل ازبس شوق دل محملکش جولان ماست
خواب مخمل موج زد خاری اگردرپا شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
فکر آزادی به این عاجز سرشتیها تریست
عقده چندان نیست اما رشتهٔ ما لاغریست
تا بود ممکن نفس نشمرده کم باید زدن
ای ز آفت بیخبر دل کورهٔ مینا گریست
برق غیرت در جهات دهر وا کردهست بال
چشم بگشایید، بسمالله، اگر تابآوریست
سیر عالم بیتامل زحمت چشم و دل است
شش جهت گرد است در راهی که رفتن سرسریست
سعی غربت هیچکس را برنیاورد از وطن
قلقل مینا هنوز آن قهقهٔ کبک دریست
فکر معنی چند پاس لفظ باید داشتن
شیشه تا در جلوه باشد رنگ بر روی پریست
تو به تو در مغز فطرت ننگ غفلت چیدهاند
پنبهٔ گوشی که دارد خلق روپوش کریست
تا توانی از ادب سر بر خط تسلیم باش
خامه چندانی که بر لغزش خرامد مسطریست
در محبت یکسر مویم تهی از داغ نیست
چون پر طاووس طومار جنونم محضریست
تیرهبختی هرچه باشد امتحانگاه وفاست
از محک غافل مباش ای بیخبر رنگم زریست
چون سحر از قمریان باغ سودای کهام
کز بهارم گر تبسم میدمد خاکستریست
قلقل مینا شنیدی بیدل ازعیشم مپرس
خندهای دارم که تا گل کردمی باید گریست
عقده چندان نیست اما رشتهٔ ما لاغریست
تا بود ممکن نفس نشمرده کم باید زدن
ای ز آفت بیخبر دل کورهٔ مینا گریست
برق غیرت در جهات دهر وا کردهست بال
چشم بگشایید، بسمالله، اگر تابآوریست
سیر عالم بیتامل زحمت چشم و دل است
شش جهت گرد است در راهی که رفتن سرسریست
سعی غربت هیچکس را برنیاورد از وطن
قلقل مینا هنوز آن قهقهٔ کبک دریست
فکر معنی چند پاس لفظ باید داشتن
شیشه تا در جلوه باشد رنگ بر روی پریست
تو به تو در مغز فطرت ننگ غفلت چیدهاند
پنبهٔ گوشی که دارد خلق روپوش کریست
تا توانی از ادب سر بر خط تسلیم باش
خامه چندانی که بر لغزش خرامد مسطریست
در محبت یکسر مویم تهی از داغ نیست
چون پر طاووس طومار جنونم محضریست
تیرهبختی هرچه باشد امتحانگاه وفاست
از محک غافل مباش ای بیخبر رنگم زریست
چون سحر از قمریان باغ سودای کهام
کز بهارم گر تبسم میدمد خاکستریست
قلقل مینا شنیدی بیدل ازعیشم مپرس
خندهای دارم که تا گل کردمی باید گریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
خطخوبان هم،حریف طبع وحشتپیشه نیست
تخم شبنم، از رگگل، در طلسم ریشه نیست
پیریام، راه فنا، بر زندگی هموارکرد
بیستون عمر را، جز قامت خم، تیشه نیست
دستگاه معنی نازک، سخن را، پور است
جوهر این تیغ، جز پیچ و خم اندیشه نیست
پای در دامنکشیدن نشئهٔ جمعیت است
بادهٔ ما را، چو شبنم، احتیاج شیشه نیست
ساز هستی یک قلم آماده برق فناست
مشتخاشاکی،که نتوانسوختن، در بیشهنیست
آبگردیدیم، به هرگلکه چشمی دوخیتم
شبنم ما را، به غیر ز خودگدازی پیشه نیست
دل ز مقصد غافل و آنگاه لاف جستجو
شرمدار از معنی لفظی که در اندیشه نیست
پیکرخمگشته انشا میکند موی سفید
موج جوی شیر بیامداد آبتیشه نیست
از سرافتاده پا برجاست بنیادم چو شمع
نخل تسلیم مر غیرازتواضع ریشه نیست
بیدل از خویشان نمیباید اعانت خواستن
مومیایی چارهفرمای شکست شیشه نیست
تخم شبنم، از رگگل، در طلسم ریشه نیست
پیریام، راه فنا، بر زندگی هموارکرد
بیستون عمر را، جز قامت خم، تیشه نیست
دستگاه معنی نازک، سخن را، پور است
جوهر این تیغ، جز پیچ و خم اندیشه نیست
پای در دامنکشیدن نشئهٔ جمعیت است
بادهٔ ما را، چو شبنم، احتیاج شیشه نیست
ساز هستی یک قلم آماده برق فناست
مشتخاشاکی،که نتوانسوختن، در بیشهنیست
آبگردیدیم، به هرگلکه چشمی دوخیتم
شبنم ما را، به غیر ز خودگدازی پیشه نیست
دل ز مقصد غافل و آنگاه لاف جستجو
شرمدار از معنی لفظی که در اندیشه نیست
پیکرخمگشته انشا میکند موی سفید
موج جوی شیر بیامداد آبتیشه نیست
از سرافتاده پا برجاست بنیادم چو شمع
نخل تسلیم مر غیرازتواضع ریشه نیست
بیدل از خویشان نمیباید اعانت خواستن
مومیایی چارهفرمای شکست شیشه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمونگردد
زند خاکسترش دامنکه آتش سرنگونگردد
ز خودداری عبث افسردگیها میکشد فطرت
اگر تغییر رنگی گل کند باغ جنون گردد
گرانی نیست اسباب جهان دوش تجرد را
الف با هرچه آمیزد محال است اینکه نون گردد
جهانی شکند جان لیک جز عبرتکه میداند
که سقف خانهٔ فرهاد آخر بیستونگردد
جگرها میگدازیم و نداریم از طلب شرمی
که بهر دانهای چند آسیای ما به خونگردد
غریق عالم آبیم لیک از الفت هستی
بر این دریا پل آراید قدح گر واژگون گردد
طبیعت بدلجام افتاد ازکمهمتیهایت
تو فارس نیستی ورنه چرا مرکب حرون گردد
مطیع عالم ناچیز نتوان دید همت را
ترحمهاست بر مردی که حیزی را زبون گردد
ز افراط تعین رونق حسن غنا مشکن
دمد کمرنگی از باغی که آب آنجا فزون گردد
فروغ می چه رنگ انشاکند از چهرهٔ زنگی
زگال تیره روز آتش خورد تا لالهگون گردد
ندامتها ز ابرام نفس دارمکه هر ساعت
بود در دل صد امید و به نومیدی برون گردد
به افسون بقا عمریست آفت میکشم بیدل
ازین جوی ندامت خوردهام آبی که خون گردد
زند خاکسترش دامنکه آتش سرنگونگردد
ز خودداری عبث افسردگیها میکشد فطرت
اگر تغییر رنگی گل کند باغ جنون گردد
گرانی نیست اسباب جهان دوش تجرد را
الف با هرچه آمیزد محال است اینکه نون گردد
جهانی شکند جان لیک جز عبرتکه میداند
که سقف خانهٔ فرهاد آخر بیستونگردد
جگرها میگدازیم و نداریم از طلب شرمی
که بهر دانهای چند آسیای ما به خونگردد
غریق عالم آبیم لیک از الفت هستی
بر این دریا پل آراید قدح گر واژگون گردد
طبیعت بدلجام افتاد ازکمهمتیهایت
تو فارس نیستی ورنه چرا مرکب حرون گردد
مطیع عالم ناچیز نتوان دید همت را
ترحمهاست بر مردی که حیزی را زبون گردد
ز افراط تعین رونق حسن غنا مشکن
دمد کمرنگی از باغی که آب آنجا فزون گردد
فروغ می چه رنگ انشاکند از چهرهٔ زنگی
زگال تیره روز آتش خورد تا لالهگون گردد
ندامتها ز ابرام نفس دارمکه هر ساعت
بود در دل صد امید و به نومیدی برون گردد
به افسون بقا عمریست آفت میکشم بیدل
ازین جوی ندامت خوردهام آبی که خون گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۲
عالم گرفتاری، خوش تسلسلی دارد
جوش نالهٔ زنجیر، باغ سنبلی دارد
همچو کوزهٔ دولاب هر چه زیر گردون است
یا ترقی آهنگ است یا تنزلی دارد
پرفشانی عشق است رنگ و بوی اینگلشن
هر گلی که میبینی بال بلبلی دارد
گر تعلق اسباب، عرض صد جنوننازست
بینیازی ما هم یک تغافلی دارد
بار شکوهپیمایی بر دل پر افتادهست
تا تهی نمیگردد شیشه قلقلی دارد
خواه برتأمل زن خواه لب به حرف افکن
سیر این بهارستان غنچه و گلی دارد
ز انفعال مخموری سرخوش تسلی باش
جبهه تا عرقپیماست ساغر مُلی دارد
رنج زندگی بر ما نیستی گوارا کرد
زین محیط بگذشتن در نطر پلی دارد
میکشد اسیران را از قیامت آنسوتر
شاهد امل بیدل طرفه کاکلی دارد
جوش نالهٔ زنجیر، باغ سنبلی دارد
همچو کوزهٔ دولاب هر چه زیر گردون است
یا ترقی آهنگ است یا تنزلی دارد
پرفشانی عشق است رنگ و بوی اینگلشن
هر گلی که میبینی بال بلبلی دارد
گر تعلق اسباب، عرض صد جنوننازست
بینیازی ما هم یک تغافلی دارد
بار شکوهپیمایی بر دل پر افتادهست
تا تهی نمیگردد شیشه قلقلی دارد
خواه برتأمل زن خواه لب به حرف افکن
سیر این بهارستان غنچه و گلی دارد
ز انفعال مخموری سرخوش تسلی باش
جبهه تا عرقپیماست ساغر مُلی دارد
رنج زندگی بر ما نیستی گوارا کرد
زین محیط بگذشتن در نطر پلی دارد
میکشد اسیران را از قیامت آنسوتر
شاهد امل بیدل طرفه کاکلی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
خرد به عشق کند حیلهساز جنگ و گریزد
چو حیز تیغ حریف آورد به چنگ و گریزد
به ننگ مرد ازین بیشتر گمان نتوان برد
قیامتی که بزه باشدش خدنگ و گریزد
نگارخانهٔ امکان به وحشتیست که گردون
کشند زرهرزوشبش صورت پلنگ وگریزد
کنار امن مجویید از آن محیط که موجش
ز جیب خود به در آرد سر نهنگ و گریزد
ازین قلمرو حیرت چه ممکن است رهایی
مگر کسی قدم انشا کند ز رنگ و گریزد
ز انس طرف نبستم به قید عالم صورت
چو مؤمنی که دلش گیرد از فرنگ وگریزد
دل رمیدهٔ عاشق بهانهجوست به رنگی
که شیشهگر شکنی بشنود ترنگ و گریزد
سپندوار فتادهست عمر نعل در آتش
بهوش باش مبادا زند شلنگ و گریزد
کدام سیل نهادهست روم به خانهٔ چشمم
که اشک آبله بندد به پای لنگ و گریزد
رمیدنیست ز شور زمانه رو به قفایم
چو کودکی که سگی را زند به سنگ و گریزد
مخوان به موج گهر قصهٔ تعلق بیدل
مباد چون نفس از دل شود به تنگ و گریزد
چو حیز تیغ حریف آورد به چنگ و گریزد
به ننگ مرد ازین بیشتر گمان نتوان برد
قیامتی که بزه باشدش خدنگ و گریزد
نگارخانهٔ امکان به وحشتیست که گردون
کشند زرهرزوشبش صورت پلنگ وگریزد
کنار امن مجویید از آن محیط که موجش
ز جیب خود به در آرد سر نهنگ و گریزد
ازین قلمرو حیرت چه ممکن است رهایی
مگر کسی قدم انشا کند ز رنگ و گریزد
ز انس طرف نبستم به قید عالم صورت
چو مؤمنی که دلش گیرد از فرنگ وگریزد
دل رمیدهٔ عاشق بهانهجوست به رنگی
که شیشهگر شکنی بشنود ترنگ و گریزد
سپندوار فتادهست عمر نعل در آتش
بهوش باش مبادا زند شلنگ و گریزد
کدام سیل نهادهست روم به خانهٔ چشمم
که اشک آبله بندد به پای لنگ و گریزد
رمیدنیست ز شور زمانه رو به قفایم
چو کودکی که سگی را زند به سنگ و گریزد
مخوان به موج گهر قصهٔ تعلق بیدل
مباد چون نفس از دل شود به تنگ و گریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۹
سبکروانکه به وحشت میان جان بستند
چو ناله سوخت نفس با نگاه پیوستند
نرستهاند شرر وحشیان این کهسار
که دل ز سنگ گرفتند و بر هوا بستند
نیاز طره اوکن اگر دلی داری
که ماهیان سعادت اسیر این شستند
ز پهلوی عرق جبهه مایه است اینجا
چو جام می همه جا بیدلان تهیدستند
به سنگ کم نتوان قدر عاجزان سنجید
نگه دلیل بلندیست هرقدر پستند
درآن بساطکه منظور حسن یکتاییست
ترحم است بر آیینهای که نشکستند
حذر ز الفت دلها درین جنون محفل
که شیشههای شکستن بهانه بد مستند
نمیتوان بهکمانخانهٔ فلک آسود
کجا گذشته چه آینده تیر یک شستند
ز ساز خلق به جز هیچ هیچ نتوان یافت
خیال نیستیی هستکاینقدر هستند
چو شمع بر نفسی چند گریه کن بیدل
که سوختند و به رمز فنا نپیوستند
چو ناله سوخت نفس با نگاه پیوستند
نرستهاند شرر وحشیان این کهسار
که دل ز سنگ گرفتند و بر هوا بستند
نیاز طره اوکن اگر دلی داری
که ماهیان سعادت اسیر این شستند
ز پهلوی عرق جبهه مایه است اینجا
چو جام می همه جا بیدلان تهیدستند
به سنگ کم نتوان قدر عاجزان سنجید
نگه دلیل بلندیست هرقدر پستند
درآن بساطکه منظور حسن یکتاییست
ترحم است بر آیینهای که نشکستند
حذر ز الفت دلها درین جنون محفل
که شیشههای شکستن بهانه بد مستند
نمیتوان بهکمانخانهٔ فلک آسود
کجا گذشته چه آینده تیر یک شستند
ز ساز خلق به جز هیچ هیچ نتوان یافت
خیال نیستیی هستکاینقدر هستند
چو شمع بر نفسی چند گریه کن بیدل
که سوختند و به رمز فنا نپیوستند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۰
خبری خواهم از آن کوی که اعزازی هست
ز برون عرض نیازی ، ز درون نازی هست
گاه گاهی به دعا یک دو بساطی در باز
عشق این شیوه ضرور است، دغابازی هست
های هایی ز من بلبل عشرت بشنو
در مصیبت کده هم مرغ خوش آوازی هست
آتشین بال و پرم دود بر آرد ز قفس
گو ندانم که مرا رخصت پروازی هست
جهتی دید و هوایی خوش و پرواز گرفت
لیک مسکین چه خبر داشت که شهبازی هست
عرفی آن زلف سیاه است کمندی که مراست
مانده چین بر سر چین خم اندازی هست
ز برون عرض نیازی ، ز درون نازی هست
گاه گاهی به دعا یک دو بساطی در باز
عشق این شیوه ضرور است، دغابازی هست
های هایی ز من بلبل عشرت بشنو
در مصیبت کده هم مرغ خوش آوازی هست
آتشین بال و پرم دود بر آرد ز قفس
گو ندانم که مرا رخصت پروازی هست
جهتی دید و هوایی خوش و پرواز گرفت
لیک مسکین چه خبر داشت که شهبازی هست
عرفی آن زلف سیاه است کمندی که مراست
مانده چین بر سر چین خم اندازی هست