عبارات مورد جستجو در ۱۳۷ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۵- تاریخ ولادت دختر میراز فتح الله کیوان
میرزا فتح الله آذین بخش آئین سخن
دختری حورامنش طلعت گشودش از حجاب
زد رقم کلک صفایی روزمه از قول وی
عکس دور آسمانی ماهم آورد آفتاب
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۴۰- تاریخ ولادت دختر دستان
دختی آمد جناب دستان را
که به حسنش جهان ندیده ندید
پی تاریخ وی صفائی گفت
آفتابش ز برج زهره دمید
۱۲۷۲ق
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰ - ایضا مولانا حافظ فرماید
وصال او زعمر جاودان به
خداوندا مرا آن ده که آن به
در جواب آن
خزو دیبا زباغ و بوستان به
نخ و کمخا زراغ و گلستان به
بر آن سنجاب صوف سبز صدبار
زروی سبزه و آب روان به
بصوف سبز گوئی کز عقیقست
دو صد بار از انار بوستان به
لباسی نرم و نازک در بر آور
که این آسایش از ملک جهان به
چو بینی بسته بر تنگ میگو
خداوندا مرا آن ده که آن به
بجامه همچو مروارید بخیه
ولیکن گفته قاری از آن به
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
بر گوشه طره تو آن دانه خال
افتاده بچین نافه ای از ناف غزال
یکدانه و صد هزار دامش در پی
یک خوشه، هزار خوشه چین از دنبال
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
سیاووش است گردیده زره پوش
ویا زلف است بردوش سیاووش
تعالی الله از آن زلف وبناگوش
که بردند از دلم صبر از سرم هوش
نمی باشد اگر ضحاک از چیست
دو مار از زلف دارد بر سر دوش
شد از آندم که دیدم روی او را
غم گیتی مرا از دل فراموش
ز دیدارش ز سر تا پا شدم چشم
زگفتارش ز پا تا سرشدم گوش
اگر آن خوبرو بدخو است غم نیست
که باشد خار با گل نیش با نوش
بلنداقبال اقبالت بلند است
که با آن ماهرو گشتی هم آغوش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
برده ای رونق زمشک تر ز زلف
نرخ را بشکستی از عنبر زلف
داده ای یک شهر را مستی ز چشم
کرده ای یک خلق راکافر ززلف
آبرو بردی زسیسنبر زخط
رنگ وبوبردی ز مشک تر ز زلف
نسبتی با روی نیکوی توداشت
داشت گر مه بالش وبستر ز زلف
سرونارد بار وسروقد تو
مشک تر پیوسته آرد بر زلف
شورشی خواهی در اندازی به خلق
فتنه ای داری به زیر سر زلف
ورنه از مژگان کشی خنجر زچه
کرده ای جوشن چرا در بر ز زلف
پادشاه ملک حسنی وکشی
از پی تاراج دل لشکر ززلف
شد بلنداقبال از آشفتگی
شهره هر شهر چون دلبر ز زلف
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
از بس که آفریده گلت را خدا ملیح
پا تا به سر ملیحی و سر تا به پا ملیح
چشم و لب و دهان و بناگوش و غبغبت
هر یک به شیوه‌ای خوش و هر یک به جا ملیح
شرم و حیا، تو را به ملاحت فزوده است
خوش آنکه شد ز دولت شرم و حیا ملیح
تا عندلیب نغمه سراید ز عشق گل
باشد بیاد روی تو، گفتار ما ملیح
(صابر) چو غنچه شو متبسم، چو گل مخند
زیرا که نیست خندهٔ دندان‌نما ملیح
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در مدح دهقان سعدالدین
ای رخ و زلفت چنانک ماه بمشکین کمند
ساخته نظاره گاه بر سر سرو بلند
منظر ماه منیر از بر سرو سهی
طرفه و نادر بود خاصه بمشگین کمند
ای بت بادام چشم پسته دهان قند لب
در غم عشق تو نیست چاره این مستمند
ای که شبی تا بروز وعده وصلم دهی
وی که بنقلم نهی پسته و بادام و قند
کی چو دو لعل تو هست گر بدو نیمه کنی
از سر سرو سهی دانه نار خجند
کی چو دو جزع تو هست گر بقلم برکشی
زیر دو مشکین کمان نقش دو بادام کند
گونه رخسار تست آتش افروخته
خال سیاهت بر او سوخته تخم سپند
صبح گر از چشم بد بر تو گزندی رسد
خال و رخ تو ز دور دفع کنند آن گزند
هست پسند من آنک از تو بوم با نصیب
صحبت من بی نصاب بر تو بیاید پسند
چند من اندر پیت زار بگریم همی
طیره گری را تو زان گریه من خند خند
گریه من خنده شد چون بسعادت رسید
گنج هنر سعد دین از سفر اورجند
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - در مدح عمید احمد
من ندارم باور ار گوئی که به زانسان پری
روی آن زیبا پسر بین تا بود زینسان پری
در جمال آن پسر بنگر که اندر روی او
خیره ماند آدمی و عاجز و حیران پری
با پری گر گوی نیکوئی بمیدان بفکند
گوی و چوگان بفکند بگریز از میدان پری
ایکه اوصاف پری دانی جمال او به بین
تا بود ماننده دیوار آن جانان پری
قامت چون سرو بستانست جانان مرا
نیست از قامت چو سرو بوستان ایجان پری
سروچون ماند بقد آن نگارین بیشتر
در میان سرو بستانی کند اوان پری
درو مرجانست دندان و لب جانان و نیست
با لب و دندان همچون در و چون مرجان پری
گوی سیمین دارد و چوگان مشکین آن پسر
با چنین گوی و چنین چوگان کند جولان پری
درو مرجان لب و دندان او را هر زمان
بندگی خواهد نمودن از بن دندان پری
با چنین گوی و چنین چوگان بمیدان نبرد
بفکند گوی از جمالت بشکند چوگان پری
گر پری زانسان بخوبی نه بدی هرگز بدی
سالها متواری و پنهانی از انسان پری
آن پری کوهست پیدا نیست زانسان خوبتر
چشم انسان خیره ماند در جمال آن پری
آدمی پنهان شود همچون پری از شرم او
بر خلاف آنکه گردد زآدمی پنهان پری
هست برهان آن پری را کآدمی صورت شود
ور چنین گوئی ندارد هرگز این برهان پری
اینک اینک چون غلامان عرصه می خواهد زدن
عارض خود پیش صدر عارض غلمان پری
خواجه عالم حکیم عارض احمد آنکه او
فخر انسانست و او را میبرد فرمان پری
صف زده بینی پری رویان به عرش تخت او
چون سلیمانست گوئی خواجه و ایشان پری
مجلس او همچو بستان سلمانست باز
صف کشیده پیش او چون سرو در بستان پری
هر پری کز امر او بیرون شود شیطان شود
چون درآرد سر بخط او شود شیطان پری
خدمت او تاج دارد بر سر ایمان خویش
گر زدینداران همی دارد درست ایمان پری
چون پری بینم به پیش خدمتش گردد یقین
کافریدست از برای خدمتش یزدان پری
تا چو خلق او بگیرد بهره از بوی خوشش
گاهگاهی آدمی را زان کند نقصان پری
کرد پیمان خواجه تا شعری برآرم در دریف
من ردیف شعر خود کردم بدان پیمان پری
هست انسان بنده احسان درست است این سخن
او زانسان پیش دارد بنده احسان پری
جان و انسان بنده فرمانبرش بادا مدام
تا بتازی هست انسان آدمی و جان پری
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
ای گل شده بی‌رخ نکویت بدنام
وز شرم لب تو باده گردیده حرام
ابروی ترا هلال گفتم، مه نو
بالید به خود چنانکه شد ماه تمام
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
گل را نبود رونق رویی که تو داری
سنبل ندهد نکهت مویی که تو داری
چون بوی ترا تحفه به گلشن نبرد باد؟
بوی گل تر نیست چو بویی که تو داری
روی تو نکو، موی تو خوش، لیک چه حاصل؟
یک دم نتوان ساخت به خویی که تو داری
ساقی، قدح از چشمه به دست آر، که امشب
دریا شده مهمان سبویی که تو داری
زآیینه انصاف ببین صورت خود را
چون بوسه نخواهیم ز رویی که تو داری؟
طغرای مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
داری دولبی که از ازل هم نمکند
در بزمگه شراب حسنت گزکند
دارند جدایی به گه خنده ز هم
چون نوبت بوسه می شود، هر دو یکند
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفه‌نگاری‌ها
شمارهٔ ۱۳۵ - گلبن رعنایی
تا چند نگارا تو! بدخوی و ستمکاری
این خوی و ستمکاری از دست بده باری
شغل تو دل آزاری ست کار تو جفا کاریست
تا چند دل آزاری، تا چند جفا کاری
من بار غم عشق ات، پیوسته کشم بر دوش
تو از غم من خوردن پیوسته سبکباری
تو با منی ار دشمن، من دوستت انگارم
من گر چه ترایم دوست، تو دشمنم انگاری
هرگز نتوان برکند با سهل و به آسانی
آن دل که به تو بستم با سختی و دشواری
مستند دو چشمانت ناخورده شراب اما
از مستی چشمانت من مست، تو هشیاری
در چشم منش می جوی، ای گلبن رعنایی
در پای سمند تو بنشیند اگر خاری
خال تو به عیاری برد از کف «ترکی» دل
عیار ندیدم من، با این همه عیاری
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۱
ندارد مه چو یارم روی زیبا
اگر دارد ندارد موی زیبا
ندیده بر فلک چشم زمانه
هلالی همچو آن ابروی زیبا
شده بس دل بدنبالش پریشان
پریشان کرده تا گیسوی زیبا
خیال سرو قدانم ز خاطر
همه برد از قد دلجوی زیبا
هزارش فتنه هر دم در کناریست
ز سحر نرگس جادوی زیبا
بیغما داده دین بس مسلمان
ز کفر طره هندوی زیبا
گل افشان بین زو صفش خامه نور
بگو آن دم ز رنگ و بوی زیبا
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۷۴
امیر گنه: مه دوستْ که مره کنه جنگ
دُوستِ جنگْ نواجشْ بُو، نُوومره ننگ
خوبونْ به شراب مَستنهْ، مُطْرِبون چنگ
منْ عاشقِ ته کار و کردارمهْ، خشْ خنگ
اُونْ‌ها کرده ته عشقْ به منه دِل تنگْ
اُونطورْ که رُومی به تُرکسْتُونْ کرد بُو جنگ
بالابلنْ، مشکینْ کَمنْ، مه میوون تنگ
دَنْدُونْ دُرّو لُو عقیقه، ته دهونْ تنگْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۶۳
نَخْچیرْ ته شکار دَرْاُونْ خنهْ که بییه
از بَهرِ نیازْ نخچیرْ خنهْ شییهْ
نَخْچیرْ نخٰاسّه اُونْخنه‌یِ وَرْ شییهْ
تا دَمِ صبٰاحْ آهِ فراقْ کشییهْ
ته سیٰمهْ بَدنِ خوبی کَسْ نَدییهْ
لا شریکِ لَهْ، وَهْ که چه تازْگییهْ
تا ته خَطّ به گردِ ماهِ هاله کشییهْ
پیشِ منهْ چشْ، روزهْ که شو بَوییهْ
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۲
ای مه و خورشید از رخشنده رخسارت خجل
لعل و یاقوت از لب لعل گهر بارت خجل
آهوی چینی، گل فردوس، طاووس چمن
مانده اند از غمزه و رخسار و رفتارت خجل
محتسب بیهوده زنجیر جنون دارد به کف
زآنکه عالم شد به دام زلف طرارت خجل
گفتمش خواهم کنم مه را به رویت نسبتی
گفت رو رو بوالهوس ، باشی ز گفتارت خجل
گو بیا بنگر چون بنفشه گرد گل
تا شوی ای باغبان از حسن گلزارت خجل
از سر کویت جدا افتاده دارم زندگی
زین گنه هستم به دیدارت ز دیدارت خجل
خالد از درد و غمش افغان و زاری تا بکی؟
ناله کم کن ، شد جهان از ناله زارت خجل