عبارات مورد جستجو در ۵۸۷ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۶۷
هر خون که تو دادی چو می ناب کشیدیم
زهر تو به سد رغبت جلاب کشیدیم
این باب محبت همه اشکال دقیقست
ما زحمت بسیار در این باب کشیدیم
دوش از طرف بام کسی پرتو مه تافت
از ظلمت شب رخت به مهتاب کشیدیم
گر آهن بگداخته در بوتهٔ ما ریخت
گشتیم سراپا لب و چون آب کشیدیم
هر چند خسک بود از او در ته پهلو
در بستر از او محنت سنجاب کشیدیم
ای دیده به خوابی تو که با اینهمه تشویش
از غفلت این بخت گران خواب کشیدیم
وحشی نپسندند به پیمانهٔ دشمن
آن زهر که ما از کف احباب کشیدیم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۲
گو جان ستان از من که من تن در بلای او دهم
پیکر به خون اندر کشم جان خونبهای او دهم
بزم فراغ آراست دل کو بی محابا غمزه‌ای
کش من ز راه چشم خود سر در سرای او دهم
جانی به حسرت می‌کنم بهرعیادت گو میا
کی بهر حفظ جان خود تشویش پای او دهم
ماخولیا گر نیست این جویم چرا خونخواره‌ای
کو قصد جان من کند من جان برای او دهم
چون عشق خواهم دشمنی این جان ایمن خفته را
تا باز صد ره هر شبی تغییر جای او دهم
وحشی شکایت تا به کی از روزگار عافیت
ایام رشک عشق کو تا من سزای او دهم
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
صید افکنی مراد آیین تو باد
عیوق شکارگاه شاهین تو باد
هر سر که نه در پای سمند تو بود
بر بسته به جای طبل برزین تو باد
وحشی بافقی : ناظر و منظور
دایرهٔ پرگار سخن را از پرگار خانهٔ دو زبان ساختن و در میدانگاه خاتمهٔ بیان علم فراغت افراختن و خاتمه سخن را به مناجات مثنی کردن و نامهٔ کن و خامهٔ قدرت تمام نمودن رسالهٔ رسالت به نعمت مهر محمدی ختم نمودن
بحمدالله که گر دیدیم رنجی
در آخر یافتیم این طور گنجی
در او ناسفته گوهرها نهاده
طلسمش تا به اکنون ناگشاده
به نام ایزد چه گنج شایگانی
کز او گردید پر جوهر جهانی
نگو آسان طلسمش را گشادم
که پر جانی در این اندیشه دادم
به دشواری چنین گنجی توان یافت
بلی کی گنج بی‌رنجی توان یافت
دماغم تیره شد چون خامه بسیار
که تا کردم رقم این نقش پرگار
ز مو اندیشه را کردم قلم ساز
شدم این لعبتان را چهره پرداز
بسی همچون بخورم سوخت ایام
که تا گشتند این روحانیان رام
سحر خیزی بسی کردم چو خورشید
که زر گردید خاک راه امید
چو بوته پر فرو رفتم به آتش
که آخر این طلا گردید بی‌غش
که مشتی خاک ره گر برگرفتم
روانش در لباس زر گرفتم
مگر شد خاطر من مهر جان تاب
کزو گردید خاک ره زر ناب
برون آورده‌ام از کان امید
زر لایق به زیب تاج خورشید
چنین بی‌غش زری از کان برآید
چه کان کز مادر امکان بزاید
در این معدن که زر سیماب گردید
بسان کیمیا نایاب گردید
پریشانی بسی دیدم چو سیماب
که تا شد جمع این مشتی زر ناب
زر نابم ز کان دیگری نیست
بدین در هم نشان دیگری نیست
ز هر آلایشی دل پاک کردم
گذر بر حجلهٔ افلاک کردم
که این بکران معنی رو نمودند
نقاب غیب از طلعت گشودند
سخن کاو بکر خلوتگاه غیب است
نهان گردیده در خرگاه عیب است
به هر آلوده‌ای کی رو نماید
نقاب غیب کی از رو گشاید
کسی کاین نظم دور اندیشه خواند
اگر تاریخ تصنیفش نداند
شمارد پنج نوبت سی به تضعیف
که با شش باشدش تاریخ تصنیف
نداند گر به این قانون که شد فکر
بجوید از همه ابیات پر فکر
گزیدم گر طریق خود ستایی
بیان کردم سخنهای هوایی
بنا بر سنت اهل سخن بود
و گر نه این سخن کی حد من بود
کسی کاین نظم بی‌مقدار خواند
ز سد بیت ار یکی پرکار داند
ز عیب آن دگرها دیده دوزد
چراغ وصف این را برفروزد
نه رسم عیب جویی پیشه سازد
حیات خود در این اندیشه بازد
همان به کاین حکایتها نگویم
که باشم من که باشد عیب جویم
خدایا پرده‌ای بر عیب من کش
زبان حرف گیران در دهن کش
کلامم را بده آن حالت خاص
کزو گردند اهل حال رقاص
بنه مهری بر این قلب زر اندود
که در ملک جهان رایج شود زود
به این زیبا عروس نورسیده
که از نو پرده از طلعت کشیده
بده بختی که عالمگیر گردد
نه از بی‌طالعیها پیر گردد
در ناسفتهٔ این گنج معنی
که در معنی ندارد رنج دعوی
ز دست خائنانش در امان دار
به ملک حفظ خویشش جاودان دار
قبول خاص و عامش ساز یارب
به خاطرها مقامش ساز یارب
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹
ای یار سرود و آب انگور
نه یار منی به حق والطور
معزول شده است جان ز هرچه
داده است بر آنت دهر منشور
می گوی محال ز آنکه خفته
باشد به محال و هزل معذور
نگشاید نیز چشم و گوشم
رنگ قدح و ترنگ طنبور
پرنده زمان همی خوردمان
انگور شدیم و دهر زنبور
پخته شدم و چو گشت پخته
زنبور سزاتر است به انگور
تیره است و مناره می‌نبیند
آن چشم که موی دیدی از دور
بسترد نگار دست ایام
زین خانهٔ پرنگار معمور
در سور جهان شدم ولیکن
بس لاغر بازگشتم از سور
زین سور بسی ز من بتر رفت
اسکندر و اردشیر و شاپور
گر تو سوی سور می‌روی رو
روزت خوش باد و سعی مشکور
دانی که چگونه گشت خواهی؟
اندر پدرت نگه کن، ای پور
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بد خو دشمنی است منصور
بی‌لشکر عقل و دین نگردد
از مرد سپاه دهر مقهور
از علم و خرد سپر کن و خود
وز فضل و ادب دبوس و ساطور
ور زی تو جهان به طاعت آید
زنهار بدان مباش مغرور
زیرا که به زیر نوش و خزش
نیش است نهان و زهر مستور
این ناکس را من آزمودم
فعلش همه مکر دیدم و زور
جادوست به فعل زشت زنهار
غره نشوی به صورت حور
گیتی به مثل سرای کار است
تا روز قیام و نفخت صور
جز کار کنی به دین ازینجا
بیرون نشود عزیز و مستور
گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور
ور دیو ز کار باز داردت
رنجور بوی و خوار و مدحور
امروز تو میر شهر خویشی
که‌ت پنج رعیت مامور
بی کار چنین چرا نشینی
با کارکنان شهر پر نور؟
هرگز نشود خسیس و کاهل
اندر دو جهان بخیره مشهور
بنگر که اگر جهان نکردی
ایزد نشدی به فضل مذکور
دل خانهٔ توست گنج گردانش
از حکمت‌ها به در منثور
ای جاهل مفلس ار بکوشی
گنجور شوی ز علم گنجور
گر حکمت منت در خور آید
گنجور شدی و گشت ماجور
از سر بفگن خمار ازیرا
نپذیرد پند مغز مخمور
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن محمود غزنوی
دی ز لشکرگه آمد آن دلبر
صدرهٔ سبز باز کرد از بر
راست گفتی بر آمد اندر باغ
سوسنی از میان سیسنبر
گرد لشکر فرو فشاند همی
زان سمنبوی زلف لاله سپر
راست گفتی که بر گذرگه باد
نافه‌ها را همی‌گشاید سر
باد، زلف سیاه او برداشت
تاب او باز کرد یک ز دگر
راست گفتی ز مشک بر کافور
لعبتانند گشته بازیگر
چون مرا دید پیش من بگریخت
آن، سراپای سیم ساده پسر
راست گفتی یکی شکاری بود
پیش یوز امیر شیر شکر
میر ابو احمد آنکه حشر نمود
مر ددانرا به صیدگاه اندر
راست گفتی که صیدگاهش بود
اندر آن روز نایب محشر
به کمرهای کوه، مردان تاخت
تا بتازند رنگ را ز کمر
راست گفتی که رنگتازان را
اندر آن تاختن بر آمد پر
بانگ برخاست از چپ و از راست
کوه لرزید و گشت زیر و زبر
راست گفتی به هم همی‌شکنند
سنگ خارا به صد هزار تبر
تازیان اندر آمدند ز کوه
رنگ و جز رنگ بیکرانه و مر
راست گفتی و صیفتانندی
روی داده سوی وصیفت خر
حلقه‌ای ساخت پادشاه جهان
گرد ایشان ز لعبتان خزر
راست گفتی که دشت باغی گشت
گرد او سرو رست سرتاسر
همه گمگشتگان همی‌گشتند
اندر آن دشت عاجز و مضطر
راست گفتی هزیمتی سپهند
خسته و جسته و فکنده سپر
پیش خسرو، بتان آهو چشم
یک به یک را بدوختند جگر
راست گفتی مخالفان بودند
پیش گردنکشان این لشکر
هر که را میر خسته کرد به تیر
زان جهان نزد او رسید خبر
راست گفتی که تیرشاه گشاد
زین جهان سوی آن جهان ره و در
وز دگر سو در آمدند به کار
شرزه یوزان چو شیر شرزهٔ نر
راست گفتی مبارزان بودند
هر یکی جوشنی سیاه به بر
رنج نادیده کامگار شدند
هر یکی بر یکی به نیک اختر
راست گفتی که عاشقانندی
نیکوان را گرفته اندر بر
همه هامون زخون ایشان گشت
لعل چون روی آن بت دلبر
راست گفتی به فر دولت میر
سنگ آن دشت گشت سرخ گهر
پس بفرمود شاه تا همه را
گرد کردند پیش او یکسر
راست گفتی سپاه دارا بود
کشته پیش مصاف اسکندر
بنهادندشان قطار قطار
گرهی مهتر و صفی کهتر
راست گفتی که خفته مستانند
جامه‌هاشان ز لعل سیکی تر
چون ملکشان بدید، از آن سه یکی
به حشم داد و ما بقی به حشر
راست گفتی ز بهر ایشان بود
آن شکار شگفت شاه مگر
شادمان روی سوی خیمه نهاد
آن شه خوبروی نیک سیر
راست گفتی نبرده حیدر بود
بازگشته به نصرت از خیبر
شاد باد آن سوار سرخ قبای
که همی آن شکار برد به سر
راست گفتی که آفتابستی
به جهان گسترانده تابش و فر
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - در مدح امیر ابو احمد محمد بن سلطان محمود
مجلس بساز ای بهار پدرام
و اندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش
هر دم برآید ستارهٔ بام
یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوهپاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمده‌ست نوبت
می را کنون آمده‌ست هنگام
کز صید باز آمده‌ست خسرو
با شادکامی، وز صید با کام
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای
چون پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانهٔ عام
نخجیروالان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفته‌ست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با او به صید بودم
هر روز از بامداد تا شام
یک ساعت از بس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده برآورد
از گور و نخجیر و از دد و دام
آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تختهٔ عمر او نوشته
چندانکه او را هوا بود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند بر زمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت تو برگشته اندوه
پیوسته ز ایزد به تو بر اکرام
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
عشق تو به گرد هر که برگردد
از زلف تو بی‌قرارتر گردد
تاج آن دارد که پیش تخت تو
چون دائره جمله تن کمر گردد
مرد آن باشد که پیش تیغ تو
چون آینه جمله رخ سپر گردد
در عشق تو تر نیامدن شرط است
کایینه سیه شود چو تر گردد
بر هر که رسید زخم هجرانت
گر سد سکندر است درگردد
زر خواستهٔ جهودم ار دارم
چندان که به آفتاب درگردد
زر داند ساخت کار من آری
کار همه کس به زر چو زر گردد
امروز بساز کار ما گر نی
فردا همه کارها دگر گردد
خاقانی را چه خیزد از وصلت
آن روز که روز عمر برگردد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
فروغ جمالت نظر برنتابد
صفات خیالت خبر برنتابد
به کوی تو از زحمت عاشقانت
نسیم سحرگه گذر برنتابد
به بازار تو مشتری بی‌بصر به
که جانان خریدن بصر برنتابد
بلائی که از عشقت آمد به رویم
قضا برنگیرد قدر برنتابد
به هر زشتی از عشق تو برنگردم
که از عشق خوبان حذر برنتابد
برآنی که خونم بریزی و سهل است
چه عاشق بود کاینقدر برنتابد
مکن هیچ تقصیر در کشتن من
که کار عزیزان خطر برنتابد
به بوسه لبت را کند رنجه نی‌نی
که درد سر او نظر برنتابد
به کامت ز تنگی سخن در نگنجد
میان تو جان را کمر برنتابد
به جان و سر تو که خاقانی از تو
به جان گر کنی حکم سر برنتابد
سگ توست خاقانی اینک به داغت
چنان دان که داغ دگر برنتابد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
به کوی عشق تو جان در میان راه نهم
کلاه بنهم و سر بر سر کلاه نهم
گرم به شحنگی عاشقان فرود اری
خراج روی تو بر آفتاب و ماه نهم
گرم به تیغ جفای تو ذره ذره کنند
نه مرد درد تو باشم گرت گناه نهم
به باغ وصل تو گر شرط من یزید رود
هزار طوبی در عرض یک گیاه نهم
به آسمان شکنی آه من میان دری است
مراد آه توئی در کنار آه نهم
اگر به خدمت دست تو دررسد لب من
ز دست بوس تو یارب چه دستگاه نهم
به جام عشق تو می تا خط سیاه دهند
منم که سر به خط آن خط سیاه نهم
گدای کوی تو خاقانی است فرمان ده
که این گدای تو را داغ پادشاه نهم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم
ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم
معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی
بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم
بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم
در دامن تو ریزم یا در برت افشانم
آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر
من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم
گر گوهر جان خواهی هم در کمرت دوزم
ور دانهٔ دل خواهی هم در برت افشانم
طاووس خودآرائی در زیور زیبائی
گر دیده قبول آید بر زیورت افشانم
با من به سلام خشک ای دوست زبان ترکن
تا از مژه هر ساعت لعل ترت افشانم
خاک در سلطان را افسر کن و بر سر نه
تا سر به کله داری بر افسرت افشانم
آن پیکر روحانی بنمای به خاقانی
تا دیدهٔ نورانی بر پیکرت افشانم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
ما پیشکش تو جان فرستیم
ور دست رسد جهان فرستیم
جان خود چه سگ و جهان چه خاک است
تا بر درت این و آن فرستیم
یک وام لبت نداده باشیم
آنگه که هزار جان فرستیم
در قیمت لعل تو چه ارزد
ما ارچه هزار کان فرستیم
دندان مزد سگان کویت
بپذیری اگر روان فرستیم
این لاشهٔ تن کشیده در جل
بر آخور پاسبان فرستیم
بس عذر کز آخور تو خواهیم
گر ابلق آسمان فرستیم
قصه به تو هر نفس نویسیم
قاصد به تو هر زمان فرستیم
دیده هم از آن توست بگذار
تا مرغ به آشیان فرستیم
خاقانی را هزار گنج است
یک یک به تو رایگان فرستیم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸
خیز تا رخت دل براندازیم
وز پی نیکوئی سر اندازیم
با حریفان درد مهرهٔ مهر
بر بساط قلندر اندازیم
دین و دنیا حجاب همت ماست
هر دو در پای دلبر اندازیم
دوست در روی ما چو سنگ انداخت
ما به شکرانه شکر اندازیم
مردم دیده را سپند کنیم
پیش روی بر آذر اندازیم
گرچه از توسنی چو طالع ماست
ما کمند وفا دراندازیم
گر بدین حیله صید شد بخ‌بخ
ورنه کاری دگر براندازیم
تا کی از غصه‌های بدگویان
قصه‌ها پیش داور اندازیم
شرح این حال پیش دوست کنیم
سنگ فتنه به لشکر اندازیم
تحفه سازیم جان خاقانی
پیش خاقان اکبر اندازیم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
در عشق ز تیغ و سر نیندیشم
در کوی تو از خطر نیندیشم
در دست تو چون به دستخون ماندم
از شش در تو گذر نیندیشم
پروانهٔ عشقم اوفتان خیزان
کز آتش تیز پر نیندیشم
یک بوسه ز پایت آرزو دارم
جان تو که بیشتر نیندیشم
این آرزویم ببخش و جان بستان
تا آرزوی دگر نیندیشم
با دل گفتم که ترک جان کردی
دل گفت کز این قدر نیندیشم
گفتم که دلا ز جان نیندیشی
گفتا که حق است اگر نیندیشم
خاقانی‌وار بر سر کویت
سر برنهم و ز سر نیندیشم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن
بنده باید بودن و در بیع جانان آمدن
از عتاب دوستان چون سایه نتوان در رمید
جان فشاندن باید و چون سایه بیجان آمدن
عشقبازان را برای سر بریدن سنت است
بر سر نطع ملامت پای‌کوبان آمدن
نیم شب پنهان به کوی دوست گم نامان شوند
شهره‌نامان را مسلم نیست پنهان آمدن
بر سر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن
جان در این ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان با نعل پیش تخت سلطان آمدن
گرچه تنگ است ای پسر با پر نگنجد هیچ مرغ
بال و پر بگذار تا بتوانی آسان آمدن
شرط خاقانی است از کفر آشکارا دم زدن
پس نهان از خاکیان در خون ایمان آمدن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
تا بیش دل خراب داری
دل بیش کند ز جان‌سپاری
ای کار مرا به دولت تو
افتاد قرار بی‌قراری
دل خوش کردم چنین که دانی
تن دردادم چنان که داری
یک ناخن کم نمی‌کنی جور
تا خون دلم به ناخن آری
جان کاهی و اندهان فزائی
سیبی به دو کرده روزگاری
آوازه فراخ شد به عالم
درگاه تو را به تنگ باری
هر لحظه کشی ز صف عشاق
چندان که به دست چپ شماری
این باقی عمر با تو باشم
کز عمر گذشته یادگاری
خاک در تو رساند آخر
خاقانی را به تاجداری
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - این قصیدهٔ را در جواب امام مجد الدین سروده و به مدح شاه اخستان پایان داده است
الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند
دست هستی بر جهان خواهم فشاند
پیش مرغان سر کوی مغان
دانهٔ دل رایگان خواهم فشاند
دیده می‌پالای و گیتی خاک پای
جرعه‌های این بر آن خواهم فشاند
اشک در رقص است و ناله در سماع
بر سماع و رقص جان خواهم فشاند
بر سر خاک از جفای آسمان
خاک هم بر آسمان خواهم فشاند
دوستان چون از نفاق آگنده‌اند
آستین بر دوستان خواهم فشاند
دشمنان چون بر غمم بخشوده‌اند
بر سر دشمن روان خواهم فشاند
کیسه‌ای کز زندگی بردوختم
بر زمانه هر زمان خواهم فشاند
هر زری کز خاک بیزی یافتم
بر سراین خاکدان خواهم فشاند
هر سحر خاقانی آسا بر فلک
ناوک آتش فشان خواهم فشاند
این ستارهٔ دری و در دری
بر همام بحرسان خواهم فشاند
این زر اکسیر نفس ناطقه
بر سر صدر زمان خواهم فشاند
این دو طفل نوری اندر مهد چشم
بر بزرگ خرده‌دان خواهم فشاند
این سه گنج نفس از قصر دماغ
بر امام انس و جان خواهم فشاند
این چهار اجساد کان کائنات
بر مراد کن فکان خواهم فشاند
کس چه داند کاین نثار از بهر کیست
تا نگویم بر فلان خواهم فشاند
بر جلال و مجد مجد الدین خلیل
در مدحت بیکران خواهم فشاند
هر شکر کز لفظ او برچید سمع
هم بر آن لفظ و بنان خواهم فشاند
هر گهر کز کلک او دزدید طبع
هم بر آن کلک و بنان خواهم فشاند
داورم کی دست فرماید برید
کانچه دزدیدم همان خواهم فشاند
شرع را گنج روان از کلک اوست
عقل بر گنج روان خواهم فشاند
ملک را حرز امان از رای اوست
روح بر حرز امان خواهم فشاند
گر خضر گردم بر آن غمر الردا
هم ردا هم طیلسان خواهم فشاند
ور ملک باشم بر آن عیسی نفس
سبحهٔ پروین نشان خواهم فشاند
زیر پای اسبش ار دستم رسد
افسر نوشین روان خواهم نشاند
قحط دانش را به اعجاز ثناش
من و سلوی از لسان خواهم فشاند
چون کند پروانه جان افشان به شمع
من بر او جان هم‌چنان خواهم فشاند
خود کیم من وز سگان کیست جان
تا بر آن فخر جهان خواهم فشاند
ابلهم تا فضلهٔ مء الحمیم
بر لب حوض جنان خواهم فشاند
گمرهم تا بر سر بیت الحرام
آب دست پیلبان خواهم فشاند
حشنیم تا ریزهٔ ریم آهنی
بر سر تیغ یمان خواهم فشاند
یا نحوس کید قاطع را ز جهل
بر سعود شعریان خواهم فشاند
یا سم گوساله و دنبال گرگ
بر سر طور و شبان خواهم فشاند
یا کلاهی کز گیا بافد شبان
بر سر تاج کیان خواهم فشاند
یا دم الحیضی که از خرگوش ریخت
بر سر شیر ژیان خواهم فشاند
یا غبار لاشهٔ دیو سفید
بر سوار سیستان خواهم فشاند
یا لعاب اژدهای حمیری
بر درفش کاویان خواهم فشاند
اینت جهل ار فضلهٔ گوی جعل
بر مد مدهمتان خواهم فشاند
اینت کفر ار گرد نعلین یزید
بر یل خیبر ستان خواهم فشاند
گر چه در حلق سماکین افکنم
چون کمند امتحان خواهم فشاند
ور چه پر تیر گردون بشکنم
چون خدنگی از کمان خواهم فشاند
لیک با تیغ یقین او سپر
بر سر آب گمان خواهم فشاند
پیش کلک دور باش آساش تیغ
بر سر خاک هوان خواهم فشاند
در حضورش لالی آرم در زبان
نه لالی از زبان خواهم فشاند
پیش نطقش کبم آرم از دهان
خاک توبه بر دهان خواهم فشاند
بیضه چون طاوس نر خواهم گشاد
وز برون آشیان خواهم فشاند
عقد نظمش کبم آرم از دهان
بر سر شاه اخستان خواهم فشاند
زیور نثرش فرو خواهم گسست
بر شه صاحب قران خواهم فشاند
بر خط دستش که هند و چین در اوست
هفت گنج شایگان خواهم فشاند
چون به هندوچین او دستم رسد
دست بر چیپال و خان خواهم فشاند
بر سه تشریفش که خواندم یک به یک
هر دو ساعت چارکان خواهم فشاند
هست هر سه چار خوان و هشت خلد
من سه جان بر چار خوان خواهم فشاند
چون از آن خوان لقمه‌ای خواهم چشید
بر سگ کهف استخوان خواهم فشاند
باد چون جان جاودان عمرش که من
جان بر او هم جاودان خواهم فشاند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - قصیده
در کفم نیست آنچه می‌باید
در دلم نیست آنچه می‌شاید
هیچ در صبر دل نبندم از آنک
دانم از صبر هیچ نگشاید
غم‌گساری در ابر می‌جویم
برق او دید هم نمی‌شاید
صد جگر پاره بر زمین افتد
گر کسی دامنم بپالاید
تا من از دست درنیفتم، چرخ
ننشیند ز پای و ناساید
دامن از اشک می‌کشم در خون
دوست دامن به من کی آلاید
سخت کوش است آه خاقانی
مگر این چرخ را بفرساید
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
مسکین تن شمع از دل ناپاک بسوخت
زرین تنش از دل شبه‌ناک بسوخت
پروانه چو دید کو ز دل پاک بسوخت
بر فرق سرش فشاند جان تاک بسوخت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
تا دل مسکین من در کار تست
آرزوی جان من دیدار تست
جان و دل در کار تو کردم فدا
کار من این بود دیگر کار تست
با تو نتوان کرد دست اندر کمر
هرچه خواهی کن که دولت یار تست
دل ترا دادم وگر جان بایدت
هم فدای لعل شکربار تست
شایدم گر جان و دل از دست رفت
ایمنم اندی که در زنهار تست