عبارات مورد جستجو در ۱۵۱ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۶
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
افکنده سبزه بر کنف بوستان بساط
رفت آنکه دوستان نشکیبند بی نشاط
ساقی بجوی ساغری از باده ی کهن
مطرب بگوی تازه ای از گفته ی نشاط
این چند روزه مهلت تن بگذرد که نیست
حز افتراق حاصل اضداد از اختلاط
آکنده ایم گوش زبانک رحیل و خوش
افکنده ایم رخت اقامت در این رباط
از معرفت چه لاف زنی ای فقیه شهر
بی شک که از محیط ندارد خبر محاط
ای منکران عشق اگر نیک بنگرید
جز وهم خویش هیچ ندارید در بساط
ایاک نستغیث و ایاک نستعین
منک الیک سرت بنا اهدانا الصراط
رفت آنکه دوستان نشکیبند بی نشاط
ساقی بجوی ساغری از باده ی کهن
مطرب بگوی تازه ای از گفته ی نشاط
این چند روزه مهلت تن بگذرد که نیست
حز افتراق حاصل اضداد از اختلاط
آکنده ایم گوش زبانک رحیل و خوش
افکنده ایم رخت اقامت در این رباط
از معرفت چه لاف زنی ای فقیه شهر
بی شک که از محیط ندارد خبر محاط
ای منکران عشق اگر نیک بنگرید
جز وهم خویش هیچ ندارید در بساط
ایاک نستغیث و ایاک نستعین
منک الیک سرت بنا اهدانا الصراط
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳ - تتبع خواجه
تا گدایی در میکده آئین منست
رخنه ها از مژه مغبچه در دین منست
زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او
همدم فیض رسان دل غمگین منست
تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان
در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
آندهم بی تو چنانست که سودی نکند
گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
یک دم خوش به وصال تو زدم گردش چرخ
وه که صد تیغ بلا آخته در کین منست
تا که در میکده وصف لب لعلت کردم
ورد رندان جهان نکته شیرین منست
زان وزین بگذر و در راه قدم زن فانی
نیست آئین فنا آن منست این منست
رخنه ها از مژه مغبچه در دین منست
زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او
همدم فیض رسان دل غمگین منست
تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان
در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
آندهم بی تو چنانست که سودی نکند
گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
یک دم خوش به وصال تو زدم گردش چرخ
وه که صد تیغ بلا آخته در کین منست
تا که در میکده وصف لب لعلت کردم
ورد رندان جهان نکته شیرین منست
زان وزین بگذر و در راه قدم زن فانی
نیست آئین فنا آن منست این منست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۴
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۲ - سینمایی از تاریخ گذشته
آنچه در پرده بد از پرده بدر می دیدم
پرده یی کز سلف آید به نظر می دیدم
واندر آن پرده، بسی نقش و صور می دیدم
بارگه های پر از زیور و زر می دیدم
یک به یک پادشهان را به مقر می دیدم
همه بر تخت و همه، تاج به سر می دیدم
همه با صولت و با شوکت و فر می دیدم
صف به صف لشکر با فتح و ظفر می دیدم
وز سعادت همه سو، ثبت اثر می دیدم
و آن اثرها، ثمر علم و هنر می دیدم
جمله را باز، چو دوران بگذر می دیدم
هر شهی را ز پس شاه دگر می دیدم
چونکه ناگاه به بستان، سر خر می دیدم
یزدگرد، آخر آن پرده پکر می دیدم
شاه و کشور همه، در چنگ خطر می دیدم
زآن میان نقش، از آن پس ز عمر می دیدم
سپس آن پرده دگر زیر و زبر می دیدم
نه ز کسری خبری، نی طاقی
وآن خرابه به خرابی باقی
این همه واهمه، چون رخنه در اندیشه نمود
اندر اندیشه من بیخ جنون ریشه نمود
وآن جنونی که ز فرهاد، طلب تیشه نمود
سر پر شور مرا نیز، جنون پیشه نمود
آخر از خانه، مرا رهسپر بیشه نمود
بگرفتم ره صحرا و روان
شدم از خانه سوی قبرستان
پرده یی کز سلف آید به نظر می دیدم
واندر آن پرده، بسی نقش و صور می دیدم
بارگه های پر از زیور و زر می دیدم
یک به یک پادشهان را به مقر می دیدم
همه بر تخت و همه، تاج به سر می دیدم
همه با صولت و با شوکت و فر می دیدم
صف به صف لشکر با فتح و ظفر می دیدم
وز سعادت همه سو، ثبت اثر می دیدم
و آن اثرها، ثمر علم و هنر می دیدم
جمله را باز، چو دوران بگذر می دیدم
هر شهی را ز پس شاه دگر می دیدم
چونکه ناگاه به بستان، سر خر می دیدم
یزدگرد، آخر آن پرده پکر می دیدم
شاه و کشور همه، در چنگ خطر می دیدم
زآن میان نقش، از آن پس ز عمر می دیدم
سپس آن پرده دگر زیر و زبر می دیدم
نه ز کسری خبری، نی طاقی
وآن خرابه به خرابی باقی
این همه واهمه، چون رخنه در اندیشه نمود
اندر اندیشه من بیخ جنون ریشه نمود
وآن جنونی که ز فرهاد، طلب تیشه نمود
سر پر شور مرا نیز، جنون پیشه نمود
آخر از خانه، مرا رهسپر بیشه نمود
بگرفتم ره صحرا و روان
شدم از خانه سوی قبرستان
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
لخت دل بر جیب و جیبم بر کنار افتاده است
دست و دل گم گشتم تا بازم چکار افتاده است
ساز و برگ شادمانی را که می داند کجاست؟
درهم اندوه و نشاط روزگار افتاده است
خسته دل تر می شوم تا تلخ تر نوشم دوا
پند مردم در مذاقم خوشگوار افتاده است
از کدورت برنیابم گر صفا دستم کشد
تیره روزم بخت با من سازگار افتاده است
غصه مرد و غم به ماتم سوخت اکنون هجر را
صد چراغ مرده بر گرد مزار افتاده است
ظرف این هنگامه پیدا کن خراباتست این
گرد هر ویرانه صد منصور و دار افتاده است
کی «نظیری » خوار ماند عشق رانست قویست
یک دو روزی غایتش از اعتبار افتاده است
دست و دل گم گشتم تا بازم چکار افتاده است
ساز و برگ شادمانی را که می داند کجاست؟
درهم اندوه و نشاط روزگار افتاده است
خسته دل تر می شوم تا تلخ تر نوشم دوا
پند مردم در مذاقم خوشگوار افتاده است
از کدورت برنیابم گر صفا دستم کشد
تیره روزم بخت با من سازگار افتاده است
غصه مرد و غم به ماتم سوخت اکنون هجر را
صد چراغ مرده بر گرد مزار افتاده است
ظرف این هنگامه پیدا کن خراباتست این
گرد هر ویرانه صد منصور و دار افتاده است
کی «نظیری » خوار ماند عشق رانست قویست
یک دو روزی غایتش از اعتبار افتاده است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دیدم ملک و مال جهان را، ندیدنی است
دامن بود گلی که ازین خار چیدنی است
پوشیدنیست چشم ز هر کار این جهان
الا تهیه سفر خود که دیدنی است
شاخ قدت خمیده ز بار شکستگی
زین شاخ مرغ روح تو آخر پریدنی است
دامن فشاندنیست ز هر چیز در جهان
جز پای آرزو که به دامن کشیدنی است
اسباب زندگی، همه باب فرامشی است
مرگست مرگ، آنچه به خاطر رسیدنی است
نبود بجز فروختنی در دکان عشق
جز جنگ آن نگار که بر خود خریدنی است
نسبت درست کرده به لعل پرآب او
در تشنگی عقیق، از آن رو مکیدنی است
میدانم از رسایی اخلاص خویشتن
گر نام من بخاطر یاران رسیدنی است
باشد ز شوق خدمت یاران قدردان
گر در جهان کلام تو واعظ دویدنی است
دامن بود گلی که ازین خار چیدنی است
پوشیدنیست چشم ز هر کار این جهان
الا تهیه سفر خود که دیدنی است
شاخ قدت خمیده ز بار شکستگی
زین شاخ مرغ روح تو آخر پریدنی است
دامن فشاندنیست ز هر چیز در جهان
جز پای آرزو که به دامن کشیدنی است
اسباب زندگی، همه باب فرامشی است
مرگست مرگ، آنچه به خاطر رسیدنی است
نبود بجز فروختنی در دکان عشق
جز جنگ آن نگار که بر خود خریدنی است
نسبت درست کرده به لعل پرآب او
در تشنگی عقیق، از آن رو مکیدنی است
میدانم از رسایی اخلاص خویشتن
گر نام من بخاطر یاران رسیدنی است
باشد ز شوق خدمت یاران قدردان
گر در جهان کلام تو واعظ دویدنی است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ز آن جهان پاک آمدم، آلوده دامن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
کجا رفتند یارانی که بودند
چنان رفتند پنداری نبودند
چو خورشید و قمر در روز و در شب
جمال خویشتن را می ستودند
ز چشم ما نهان گشتند و رفتند
ندای ارجعی کزحق شنودند
نصیب اندرون کز غیب بودند
در آن حضرت کنون اندر شهودند
به اصل خویشتن گشتند راجع
بباغ وصل جانان در خلودند
همه جسمی نهادند از من و تو
عدم رفتند و در عین وجودند
تو هم کوهی بر افشان نیم جانرا
چو از رخ جعد مشکین را گشودند
چنان رفتند پنداری نبودند
چو خورشید و قمر در روز و در شب
جمال خویشتن را می ستودند
ز چشم ما نهان گشتند و رفتند
ندای ارجعی کزحق شنودند
نصیب اندرون کز غیب بودند
در آن حضرت کنون اندر شهودند
به اصل خویشتن گشتند راجع
بباغ وصل جانان در خلودند
همه جسمی نهادند از من و تو
عدم رفتند و در عین وجودند
تو هم کوهی بر افشان نیم جانرا
چو از رخ جعد مشکین را گشودند
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - قطعه
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
هر که آمد در جهان پست و رفت
رشتهٔ الفت ز ما بگسست و رفت
مرگ صیاد است و، صیدش آدمی است
کو که زین صیاد، سالم جست و رفت؟
عمر ما، همچون نسیم صبحگاه
آمد و از پا دمی ننشست و رفت
آدمی را، تن طلسم جان بود
عاقبت میبایدش بشکست و رفت
خرم از سر منزل کثرت گذشت
آنکه شد از جام وحدت مست و رفت
هیچکس با خویشتن چیزی نبرد
هر که بودش هر چه داد از دست و رفت
نظم را عقد گهر بگسسته بود
لیکنش (صابر) به هم پیوست و رفت
رشتهٔ الفت ز ما بگسست و رفت
مرگ صیاد است و، صیدش آدمی است
کو که زین صیاد، سالم جست و رفت؟
عمر ما، همچون نسیم صبحگاه
آمد و از پا دمی ننشست و رفت
آدمی را، تن طلسم جان بود
عاقبت میبایدش بشکست و رفت
خرم از سر منزل کثرت گذشت
آنکه شد از جام وحدت مست و رفت
هیچکس با خویشتن چیزی نبرد
هر که بودش هر چه داد از دست و رفت
نظم را عقد گهر بگسسته بود
لیکنش (صابر) به هم پیوست و رفت
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۲ - سر تراش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۱۵ - زواله تاب
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
باشد اگر امید اثر با گریستن
کی دل کشد به خنده، بود تا گریستن
ای شمع،این قدر به تو لذت نمی رسد
سوز و گداز از تو و از ما گریستن
دیوانه خصلتیم، ز ما پر بعید نیست
بیهوده خنده کردن و بیجا گریستن
باید چو برق، خنده زنان از جهان گذشت
نتوان چو ابر بر سر دنیا گریستن
طغرا چه طالع است که امروز بایدت
بر حال خود ز محنت فردا گریستن
کی دل کشد به خنده، بود تا گریستن
ای شمع،این قدر به تو لذت نمی رسد
سوز و گداز از تو و از ما گریستن
دیوانه خصلتیم، ز ما پر بعید نیست
بیهوده خنده کردن و بیجا گریستن
باید چو برق، خنده زنان از جهان گذشت
نتوان چو ابر بر سر دنیا گریستن
طغرا چه طالع است که امروز بایدت
بر حال خود ز محنت فردا گریستن
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۴ - الوقت
شنو از وقت گر خود ره نوردی
شناسی گر که قدر وقت مردی
مشو تو ماضی و مستقبل اندیش
مکن غفلت ز وقت حاضر خویش
چو ماضی و مضارع نیست چیزی
نباشد بین اعدامت تمیزی
بماضی چیزی ارشد فوت سهل است
گذشته رفت و افسوسش ز جهل است
و گر بیم و امید است از مضارع
بود آن هر دو بر وقت تو مانع
گر از مکروه مستقبل بود بیم
علاج آن نباشد غیرتسلیم
نگردد رفع ز اندوهت شداید
شود ور خیر باشد بر تو عاید
تو اکنون وقت خود را مغتنم دار
که باشد محتمل آن نفع و اضرار
بسا باشد که برعکس آیدت پیش
ز هر چه باشدت امید و تشویش
امید سودبودت آن زیان شد
و زان چیزی که اندیشی امان شد
بود ممکن که از گل خار بینی
بعکسش یا که گل از خار چینی
ز دشمن ترسی او شاید شود دوست
شود دشمن کسی کت یارو یکروست
ندیدی یا نماندت یاد از پیش
شدی مأیوس از بیگانه و خویش
و زان راهی که بس بود از نظر دور
تو را حاصل بنا گه گشت منظور
نباشی تا که بر آینده ناظر
بدست آری زمام وقت حاضر
پس آمد حفظ وقت اندر مراتب
بحال عارف و عامی مناسب
بود هم وقت دائم آن دائم
که صوفی را بود سامان دائم
نه اینجا وقت گنجد نه زمانی
بود ماضی و مستقبل بآنی
نباشد صوفی الا ابن اینوقت
نیابد غیرصوفی همچنین وقت
در اینحالست گر باشی هم احوال
مساوی ماضی و مستقبل و حال
شناسی گر که قدر وقت مردی
مشو تو ماضی و مستقبل اندیش
مکن غفلت ز وقت حاضر خویش
چو ماضی و مضارع نیست چیزی
نباشد بین اعدامت تمیزی
بماضی چیزی ارشد فوت سهل است
گذشته رفت و افسوسش ز جهل است
و گر بیم و امید است از مضارع
بود آن هر دو بر وقت تو مانع
گر از مکروه مستقبل بود بیم
علاج آن نباشد غیرتسلیم
نگردد رفع ز اندوهت شداید
شود ور خیر باشد بر تو عاید
تو اکنون وقت خود را مغتنم دار
که باشد محتمل آن نفع و اضرار
بسا باشد که برعکس آیدت پیش
ز هر چه باشدت امید و تشویش
امید سودبودت آن زیان شد
و زان چیزی که اندیشی امان شد
بود ممکن که از گل خار بینی
بعکسش یا که گل از خار چینی
ز دشمن ترسی او شاید شود دوست
شود دشمن کسی کت یارو یکروست
ندیدی یا نماندت یاد از پیش
شدی مأیوس از بیگانه و خویش
و زان راهی که بس بود از نظر دور
تو را حاصل بنا گه گشت منظور
نباشی تا که بر آینده ناظر
بدست آری زمام وقت حاضر
پس آمد حفظ وقت اندر مراتب
بحال عارف و عامی مناسب
بود هم وقت دائم آن دائم
که صوفی را بود سامان دائم
نه اینجا وقت گنجد نه زمانی
بود ماضی و مستقبل بآنی
نباشد صوفی الا ابن اینوقت
نیابد غیرصوفی همچنین وقت
در اینحالست گر باشی هم احوال
مساوی ماضی و مستقبل و حال