عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
دوش چون در شکن طرهٔ شب چین دادند
مژدهٔ آمدن آن صنم چین دادند
بیدلانرا سخنی از رخ دلبر گفتند
بلبلانرا خبری از گل نسرین دادند
باسیران بلا ملک امان فرمودند
بفقیران گدا گنج سلاطین دادند
عطر مجنون همه از سنبل لیلی سودند
کام خسرو همه از شکر شیرین دادند
سوز پروانه دگر در دل شمع افکندند
مهر اورنگ بگلچهر خور آئین دادند
خضر را آگهی از آب حیان آوردند
نامهٔ ویس گلندام برامین دادند
روی اقبال بسوی من مسکین کردند
شادی گمشده را با من غمگین دادند
بسها پرتوی از نور قمر بخشیدند
بگیا نکهت انفاس ریاحین دادند
جان بشکرانه ده ایدل که کنون خواجو را
کام دل زان لب جانپرور شیرین دادند
مژدهٔ آمدن آن صنم چین دادند
بیدلانرا سخنی از رخ دلبر گفتند
بلبلانرا خبری از گل نسرین دادند
باسیران بلا ملک امان فرمودند
بفقیران گدا گنج سلاطین دادند
عطر مجنون همه از سنبل لیلی سودند
کام خسرو همه از شکر شیرین دادند
سوز پروانه دگر در دل شمع افکندند
مهر اورنگ بگلچهر خور آئین دادند
خضر را آگهی از آب حیان آوردند
نامهٔ ویس گلندام برامین دادند
روی اقبال بسوی من مسکین کردند
شادی گمشده را با من غمگین دادند
بسها پرتوی از نور قمر بخشیدند
بگیا نکهت انفاس ریاحین دادند
جان بشکرانه ده ایدل که کنون خواجو را
کام دل زان لب جانپرور شیرین دادند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
این چه نامهست که از کشور یار آوردند
وین چه نافهست که از سوی تتار آوردند
مژدهٔ یوسف گمگشته بکنعان بردند
خبر یار سفر کرده به یار آوردند
دوستانرا ز غم دوست امان بخشیدند
بوستانرا گل صد برگ ببار آوردند
بیدل غمزده را مژدهٔ دلبر دادند
بلبل دلشده را بوی بهار آوردند
نسخهئی از پی تعویذ دل سوختگان
از سواد خط آن لاله عذار آوردند
نوش داروئی از آن لب که روان زنده ازوست
بمن خسته مجروح نزار آوردند
از خم سلسلهٔ طره لیلی تابی
از برای دل مجنون فگار آوردند
بزم شوریده دلان را ز پی نقل صبوح
شکری از لب شیرین نگار آوردند
می فروشان عقیق لب او خواجو را
قدحی می ز پی دفع خمار آوردند
وین چه نافهست که از سوی تتار آوردند
مژدهٔ یوسف گمگشته بکنعان بردند
خبر یار سفر کرده به یار آوردند
دوستانرا ز غم دوست امان بخشیدند
بوستانرا گل صد برگ ببار آوردند
بیدل غمزده را مژدهٔ دلبر دادند
بلبل دلشده را بوی بهار آوردند
نسخهئی از پی تعویذ دل سوختگان
از سواد خط آن لاله عذار آوردند
نوش داروئی از آن لب که روان زنده ازوست
بمن خسته مجروح نزار آوردند
از خم سلسلهٔ طره لیلی تابی
از برای دل مجنون فگار آوردند
بزم شوریده دلان را ز پی نقل صبوح
شکری از لب شیرین نگار آوردند
می فروشان عقیق لب او خواجو را
قدحی می ز پی دفع خمار آوردند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
ز چشم مست تو آنها که آگهی دارند
مدام معتکف آستان خمارند
از آن به خاک درت مست میسپارم جان
که هم بکوی تو مستم بخاک بسپارند
چرا بهیچ شمارند می پرستان را
که ملک روی زمین را بهیچ نشمارند
هر آن غریب که خاطر بخوبرویان داد
غریب نبود اگر خاطرش بدست آرند
ز بیدلان که ندارند بی تو صبر و قرار
روا مدار جدائی که خود ترا دارند
چو سایه راه نشینان بپای دیوارت
اگر به فرق نپویند نقش دیوارند
ز سر برون نکنم آرزوی خاک درت
در آن زمان که مرا خاک بر سر انبارند
بکنج صومعه آنها که ساکنند امروز
چو بلبلان چمن در هوای گلزارند
ز خانه خیمه برون زن که اهل دل خواجو
شراب و دامن صحرا ز دست نگذارند
مدام معتکف آستان خمارند
از آن به خاک درت مست میسپارم جان
که هم بکوی تو مستم بخاک بسپارند
چرا بهیچ شمارند می پرستان را
که ملک روی زمین را بهیچ نشمارند
هر آن غریب که خاطر بخوبرویان داد
غریب نبود اگر خاطرش بدست آرند
ز بیدلان که ندارند بی تو صبر و قرار
روا مدار جدائی که خود ترا دارند
چو سایه راه نشینان بپای دیوارت
اگر به فرق نپویند نقش دیوارند
ز سر برون نکنم آرزوی خاک درت
در آن زمان که مرا خاک بر سر انبارند
بکنج صومعه آنها که ساکنند امروز
چو بلبلان چمن در هوای گلزارند
ز خانه خیمه برون زن که اهل دل خواجو
شراب و دامن صحرا ز دست نگذارند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
ساقیان آبم بجام لعل شکر خا برند
شاهدان خوابم بچشم جادوی شهلا برند
گه بسوی دیرم از مقصورهٔ جامع کشند
گه به معراجم ز بام مسجد اقصی برند
ساکنان کعبه هر ساعت بجست و جوی من
از صوامع ره به خلوتخانهٔ ترسا برند
روز و شب خاشاک روبان در دیر مغان
مست و بیخود دوش بردوش آورندم یا برند
گر کنی زنجیرم از زلف مسلسل عاقلان
رشک بر دیوانگان بی سر و بی پا برند
مشک غمازست ورنی کی بشب شوریدگان
از پی دل ره بدان گیسوی مشک آسا برند
گر به جنت یا سقر سرگشتگان عشق را
روز محشر از لحد آشفته و شیدا برند
باد پیمایان که برآتش زنند از باده آب
پیش یاقوت تو آب ساغر صهبا برند
هر شبی دفتر نویسان ورق پرداز شام
از سواد خط سبزت نسخهٔ سودا برند
در هوای لعل در پاشت بدامن سائلان
هردم از بحرین چشمم لؤلؤ لالا برند
خاکیان با گریهٔ ما خنده بر دریا زنند
و آب روشن دمبدم از چشمهای ما برند
چون کند خواجو حدیث منظرت فردوسیان
گوهر نظمش ز بهر زیور حورا برند
شاهدان خوابم بچشم جادوی شهلا برند
گه بسوی دیرم از مقصورهٔ جامع کشند
گه به معراجم ز بام مسجد اقصی برند
ساکنان کعبه هر ساعت بجست و جوی من
از صوامع ره به خلوتخانهٔ ترسا برند
روز و شب خاشاک روبان در دیر مغان
مست و بیخود دوش بردوش آورندم یا برند
گر کنی زنجیرم از زلف مسلسل عاقلان
رشک بر دیوانگان بی سر و بی پا برند
مشک غمازست ورنی کی بشب شوریدگان
از پی دل ره بدان گیسوی مشک آسا برند
گر به جنت یا سقر سرگشتگان عشق را
روز محشر از لحد آشفته و شیدا برند
باد پیمایان که برآتش زنند از باده آب
پیش یاقوت تو آب ساغر صهبا برند
هر شبی دفتر نویسان ورق پرداز شام
از سواد خط سبزت نسخهٔ سودا برند
در هوای لعل در پاشت بدامن سائلان
هردم از بحرین چشمم لؤلؤ لالا برند
خاکیان با گریهٔ ما خنده بر دریا زنند
و آب روشن دمبدم از چشمهای ما برند
چون کند خواجو حدیث منظرت فردوسیان
گوهر نظمش ز بهر زیور حورا برند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
چون ترک من سپاه حبش برختن زند
از مشگ سوده سلسله بر نسترن زند
کار دلم چو طرهٔ مشگین مشگ بیز
برهم زند چو سنبل تر بر سمن زند
گر بگذرد بچین سر زلف او صبا
هر لحظه دم ز نافهٔ مشگ ختن زند
لعلش بگاه نطق چو گوهرفشان شود
صد طعنه بر طویلهٔ در عدن زند
در آرزوی عارض و بالاش عندلیب
هنگامه بر فراز گل و نارون زند
هر شب فضای کوی تو خلوتسرای ماست
آری اویس نوبت عشق از قرن زند
ای باغبان ز غلغل بلبل عجب مدار
سلطان گل چو خیمه بصحن چمن زند
خواجو چو زیر خاک شود در هوای تو
از سوز سینه آتش دل در کفن زند
از مشگ سوده سلسله بر نسترن زند
کار دلم چو طرهٔ مشگین مشگ بیز
برهم زند چو سنبل تر بر سمن زند
گر بگذرد بچین سر زلف او صبا
هر لحظه دم ز نافهٔ مشگ ختن زند
لعلش بگاه نطق چو گوهرفشان شود
صد طعنه بر طویلهٔ در عدن زند
در آرزوی عارض و بالاش عندلیب
هنگامه بر فراز گل و نارون زند
هر شب فضای کوی تو خلوتسرای ماست
آری اویس نوبت عشق از قرن زند
ای باغبان ز غلغل بلبل عجب مدار
سلطان گل چو خیمه بصحن چمن زند
خواجو چو زیر خاک شود در هوای تو
از سوز سینه آتش دل در کفن زند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
چو خط سبز تو بر آفتاب بنویسند
بدود دل سبق مشک ناب بنویسند
بسا که باده پرستان چشم ما هر دم
برات می بعقیق مذاب بنویسند
حدیث لعل روان پرور تو میخواران
بدیده برلب جام شراب بنویسند
معینست که طوفان دگر پدید آید
چو نام دیدهٔ ما برسحاب بنویسند
سیاهی ار نبود مردمان دریائی
حدیث موج سرشکم به آب بنویسند
سواد شعر من و وصف آب دیده نجوم
شبان تیره بمشک و گلاب بنویسند
محرران فلک شرح آه دلسوزم
نه یک رساله که برهفت باب بنویسند
چو روزنامهٔ روی تو در قلم گیرند
محققست که برآفتاب بنویسند
خطی که مردم چشمم سواد کرد چو آب
مگر بخون دل او را جواب بنویسند
برات من چه بود گر برآن لب شیرین
به مشک سوده ز بهر ثواب بنویسند
سزد که بر رخ خواجو قلم زنان سرشک
دعای خسرو عالیجناب بنویسند
بدود دل سبق مشک ناب بنویسند
بسا که باده پرستان چشم ما هر دم
برات می بعقیق مذاب بنویسند
حدیث لعل روان پرور تو میخواران
بدیده برلب جام شراب بنویسند
معینست که طوفان دگر پدید آید
چو نام دیدهٔ ما برسحاب بنویسند
سیاهی ار نبود مردمان دریائی
حدیث موج سرشکم به آب بنویسند
سواد شعر من و وصف آب دیده نجوم
شبان تیره بمشک و گلاب بنویسند
محرران فلک شرح آه دلسوزم
نه یک رساله که برهفت باب بنویسند
چو روزنامهٔ روی تو در قلم گیرند
محققست که برآفتاب بنویسند
خطی که مردم چشمم سواد کرد چو آب
مگر بخون دل او را جواب بنویسند
برات من چه بود گر برآن لب شیرین
به مشک سوده ز بهر ثواب بنویسند
سزد که بر رخ خواجو قلم زنان سرشک
دعای خسرو عالیجناب بنویسند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
هر نسخه که در وصف خط یار نویسند
باید که سوادش بشب تار نویسند
در چین صفت جعد سمن سای نگارین
هر نیمشب از نافهٔ تاتار نویسند
ای بس که چو من خاک شوم قصهٔ دردم
صاحبنظران بر در و دیوار نویسند
باید که حدیث من دیوانهٔ سرمست
ارباب خرد بر دل هشیار نویسند
هرنکته که در سکه من نقش بخوانند
آنرا بطلا بر رخ دینار نویسند
شرح خط سبز تو مقیمان سماوات
هر شام برین پردهٔ زنگار نویسند
از تذکره روشن نشود قصهٔ منصور
الا که بخون بر ز بردار نویسند
گر در قلم آرند وفانامهٔ عشاق
اول سخنم بر سر طومار نویسند
هر جور که برما کند آن یار جفا کار
شرطست که یاران وفادار نویسند
آن قصه که فرهاد زدی جامهٔ جان چاک
رسمست که بردامن کهسار نویسند
مستان خرابات طربنامهٔ خواجو
بر حاشیهٔ خانهٔ خمار نویسند
باید که سوادش بشب تار نویسند
در چین صفت جعد سمن سای نگارین
هر نیمشب از نافهٔ تاتار نویسند
ای بس که چو من خاک شوم قصهٔ دردم
صاحبنظران بر در و دیوار نویسند
باید که حدیث من دیوانهٔ سرمست
ارباب خرد بر دل هشیار نویسند
هرنکته که در سکه من نقش بخوانند
آنرا بطلا بر رخ دینار نویسند
شرح خط سبز تو مقیمان سماوات
هر شام برین پردهٔ زنگار نویسند
از تذکره روشن نشود قصهٔ منصور
الا که بخون بر ز بردار نویسند
گر در قلم آرند وفانامهٔ عشاق
اول سخنم بر سر طومار نویسند
هر جور که برما کند آن یار جفا کار
شرطست که یاران وفادار نویسند
آن قصه که فرهاد زدی جامهٔ جان چاک
رسمست که بردامن کهسار نویسند
مستان خرابات طربنامهٔ خواجو
بر حاشیهٔ خانهٔ خمار نویسند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
کسی که پشت بر آن روی چون نگار کند
باختیار هلاک خود اختیار کند
نه رای آنکه دلم دل ز یار برگیرد
نه روی آنکه تنم پشت بر دیار کند
ز روزگار هرآن محنتم که پیش آمد
دلم شکایت آنهم بروزگار کند
بیا و بر سر چشمم نشین که در قدمت
بسا که دیده بدامن گهر نثار کند
بناسزای رقیب از تو گر کناره کنم
دلم سزای من از دیده در کنار کند
اگر ز تربت من سر برآورد خاری
هنوز در دلم آن خار خار خار کند
ببوی خال تو جانم اسیر زلف تو شد
برای مهره کسی جان فدای مار کند
خمار میکندم بی لب تو می خوردن
اگر چه مست کی اندیشه از خمار کند
گر از وصال تو خواجو امید برگیرد
خیال روی تو بازش امیدوار کند
باختیار هلاک خود اختیار کند
نه رای آنکه دلم دل ز یار برگیرد
نه روی آنکه تنم پشت بر دیار کند
ز روزگار هرآن محنتم که پیش آمد
دلم شکایت آنهم بروزگار کند
بیا و بر سر چشمم نشین که در قدمت
بسا که دیده بدامن گهر نثار کند
بناسزای رقیب از تو گر کناره کنم
دلم سزای من از دیده در کنار کند
اگر ز تربت من سر برآورد خاری
هنوز در دلم آن خار خار خار کند
ببوی خال تو جانم اسیر زلف تو شد
برای مهره کسی جان فدای مار کند
خمار میکندم بی لب تو می خوردن
اگر چه مست کی اندیشه از خمار کند
گر از وصال تو خواجو امید برگیرد
خیال روی تو بازش امیدوار کند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
نور رویت تاب در شمع شبستان افکند
اشکم آتش در دل لعل بدخشان افکند
ای بسا دود جگر کز مهر رویت هر شبی
شمع عالمتاب گردون در شبستان افکند
صوفی صافی گر از لعل تو جامی در کشد
خویشتن را در میان می پرستان افکند
راستی را ترک تیرانداز مستت هر نفس
کشتهئی را از هوا برخاک میدان افکند
درج یاقوت گهر پوشت چو گردد در فشان
از تحیر خون دل در جان مرجان افکند
یک نظر در کار خواجو کن که هر شب در فراق
ز آتش مهرت شرر در کاخ کیوان افکند
نزد طوفان سرشکش بین که ابر نوبهار
از حیا آب دهن بر روی عمان افکند
اشکم آتش در دل لعل بدخشان افکند
ای بسا دود جگر کز مهر رویت هر شبی
شمع عالمتاب گردون در شبستان افکند
صوفی صافی گر از لعل تو جامی در کشد
خویشتن را در میان می پرستان افکند
راستی را ترک تیرانداز مستت هر نفس
کشتهئی را از هوا برخاک میدان افکند
درج یاقوت گهر پوشت چو گردد در فشان
از تحیر خون دل در جان مرجان افکند
یک نظر در کار خواجو کن که هر شب در فراق
ز آتش مهرت شرر در کاخ کیوان افکند
نزد طوفان سرشکش بین که ابر نوبهار
از حیا آب دهن بر روی عمان افکند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
ترکم از غمزه چو ناوک بکمان در فکند
ای بسا فتنه که هر دم بجهان در فکند
کمر ار نکتهئی از وصف میانش گویم
خویشتن را بفضولی بمیان در فکند
گر در آن صورت زیبا نگرد صورتگر
قلم از حیرت رویش ز بنان در فکند
تا چرا نرگس مست تو بقصد دل من
هردم از غمزه خدنگی بکمان در فکند
بشکرخنده در آور نه یقین میدانم
که دهان تو یقین را بگمان در فکند
باغبانرا چه تفاوت کند ار وقت سحر
بچمن بلبل شوریده فغان در فکند
قلم ار شرح دهد قصه اندوه فراق
ظاهر آنست که آتش بزبان درفکند
نرگس مست تو از کنج صوامع هر دم
زاهدی را بخرابات مغان در فکند
خواجو از شوق لب لعل تو هنگام صبوح
بقدح اشک چو یاقوت روان در فکند
ای بسا فتنه که هر دم بجهان در فکند
کمر ار نکتهئی از وصف میانش گویم
خویشتن را بفضولی بمیان در فکند
گر در آن صورت زیبا نگرد صورتگر
قلم از حیرت رویش ز بنان در فکند
تا چرا نرگس مست تو بقصد دل من
هردم از غمزه خدنگی بکمان در فکند
بشکرخنده در آور نه یقین میدانم
که دهان تو یقین را بگمان در فکند
باغبانرا چه تفاوت کند ار وقت سحر
بچمن بلبل شوریده فغان در فکند
قلم ار شرح دهد قصه اندوه فراق
ظاهر آنست که آتش بزبان درفکند
نرگس مست تو از کنج صوامع هر دم
زاهدی را بخرابات مغان در فکند
خواجو از شوق لب لعل تو هنگام صبوح
بقدح اشک چو یاقوت روان در فکند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
آنکه هرگز نظری با من شیدا نکند
نتواند که مرا بی سر و بی پا نکند
دوش میگفت که من با تو وفا خواهم کرد
لیک معلوم ندارم که کند یا نکند
اگر آن حور پری رخ بخرامد در باغ
نبود آدمی آنکس که تماشا نکند
خسرو آن نیست که از آتش دل چون فرهاد
جان فدای لب شیرین شکرخا نکند
گل چو بر نالهٔ مرغان چمن خنده زند
چکند بلبل شب خیز که سودا نکند
هر که را تیغ جفا بردل مجروح زنی
حذر از ضربت شمشیر تو قطعا نکند
چون توانم شدن از نرگس مستت ایمن
کانکه چشم تو کند کافر یغما نکند
گل خیری چو بر اطراف گلستان گذرم
نتواند که رخم بیند و صفرا نکند
هر که احوال دل غرقه بداند خواجو
اگرش عقل بود روی بدریا نکند
نتواند که مرا بی سر و بی پا نکند
دوش میگفت که من با تو وفا خواهم کرد
لیک معلوم ندارم که کند یا نکند
اگر آن حور پری رخ بخرامد در باغ
نبود آدمی آنکس که تماشا نکند
خسرو آن نیست که از آتش دل چون فرهاد
جان فدای لب شیرین شکرخا نکند
گل چو بر نالهٔ مرغان چمن خنده زند
چکند بلبل شب خیز که سودا نکند
هر که را تیغ جفا بردل مجروح زنی
حذر از ضربت شمشیر تو قطعا نکند
چون توانم شدن از نرگس مستت ایمن
کانکه چشم تو کند کافر یغما نکند
گل خیری چو بر اطراف گلستان گذرم
نتواند که رخم بیند و صفرا نکند
هر که احوال دل غرقه بداند خواجو
اگرش عقل بود روی بدریا نکند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
هیچکس نیست که وصل تو تمنا نکند
یا جفا بر من دلخستهٔ شیدا نکند
هر که سودای سر زلف تو دارد در سر
این خیالست که سر در سر سودا نکند
چشم شوخت چه عجب گر دل مردم بربود
ترک سرمست محالست که یغما نکند
وامق آن نیست که گر تیغ نهندش بر سر
سر بگرداند و جان در سر عذرا نکند
ماه کنعائی ما گو ز پس پرده درآی
تا دگر مدعی انکار زلیخا نکند
عاقبت دود دلش فاش کند از روزن
هر که از آتش دل سوزد و پیدا نکند
مرد صاحبنظر آنست که تا جان بودش
نتواند که نظر در رخ زیبا نکند
آن سهی سرو روان از سر پا ننشیند
تا من دلشده را بی سر و بی پا نکند
مکن اندیشهٔ فردا و قدح نوش امروز
کانکه عاقل بود اندیشهٔ فردا نکند
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
کیست کورا هوس عیش و تماشا نکند
دل کجا برکند از آن لب میگون خواجو
زانکه مخمور بترک می حمرا نکند
یا جفا بر من دلخستهٔ شیدا نکند
هر که سودای سر زلف تو دارد در سر
این خیالست که سر در سر سودا نکند
چشم شوخت چه عجب گر دل مردم بربود
ترک سرمست محالست که یغما نکند
وامق آن نیست که گر تیغ نهندش بر سر
سر بگرداند و جان در سر عذرا نکند
ماه کنعائی ما گو ز پس پرده درآی
تا دگر مدعی انکار زلیخا نکند
عاقبت دود دلش فاش کند از روزن
هر که از آتش دل سوزد و پیدا نکند
مرد صاحبنظر آنست که تا جان بودش
نتواند که نظر در رخ زیبا نکند
آن سهی سرو روان از سر پا ننشیند
تا من دلشده را بی سر و بی پا نکند
مکن اندیشهٔ فردا و قدح نوش امروز
کانکه عاقل بود اندیشهٔ فردا نکند
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند
کیست کورا هوس عیش و تماشا نکند
دل کجا برکند از آن لب میگون خواجو
زانکه مخمور بترک می حمرا نکند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
سنبلش غارت ایمان نکند چون نکند
لب لعلش مدد جان نکند چون نکند
گر چه دربان ندهد راه ولیکن درویش
التماس از در سلطان نکند چون نکند
هر که زین رهگذرش پای فرو رفت به گل
میل آن سرو خرامان نکند چون نکند
چون تو در بادیه بر دست نهی آب زلال
تشنه را آرزوی آن نکند چون نکند
کافر زلف تو چون روی ز ایمان پیچد
قصد آزار مسلمان نکند چون نکند
طالب لعل توام کانکه بظلمات افتاد
طلب چشمهٔ حیوان نکند چون نکند
باغبانرا که ز غلغل همه شب خواب نبرد
شور بر مرغ سحر خوان نکند چون نکند
صبر ایوب کسی را که نباشد در رنج
حذر از محنت کرمان نکند چون نکند
چون درین مرحله خواجو اثر از گنج نیافت
ترک این منزل ویران نکند چون نکند
لب لعلش مدد جان نکند چون نکند
گر چه دربان ندهد راه ولیکن درویش
التماس از در سلطان نکند چون نکند
هر که زین رهگذرش پای فرو رفت به گل
میل آن سرو خرامان نکند چون نکند
چون تو در بادیه بر دست نهی آب زلال
تشنه را آرزوی آن نکند چون نکند
کافر زلف تو چون روی ز ایمان پیچد
قصد آزار مسلمان نکند چون نکند
طالب لعل توام کانکه بظلمات افتاد
طلب چشمهٔ حیوان نکند چون نکند
باغبانرا که ز غلغل همه شب خواب نبرد
شور بر مرغ سحر خوان نکند چون نکند
صبر ایوب کسی را که نباشد در رنج
حذر از محنت کرمان نکند چون نکند
چون درین مرحله خواجو اثر از گنج نیافت
ترک این منزل ویران نکند چون نکند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
چنانکه صید دل آن چشم آهوانه کند
پلنگ صید فکن قصد آهوان نکند
چو تیر غمزهٔ خونریز در کمان آرد
دل شکستهٔ صاحبدلان نشانه کند
سپاه زنگ چو از چین بنیمروز کشد
شکنج زلف و بناگوش را بهانه کند
هزار دل ز سر شانهاش فرو بارد
چو ترک سیم عذارم نغوله شانه کند
بدانکه مرغ دل خستهئی بقید آرد
ز زلف تا فتنه دام و ز خال دانه کند
ازین قدر چه کم آید ز قدر و حشمت شاه
که یک نظر بگدایان خیلخانه کند
اگر بچرخ برافشاند آستین رسدش
کسی که سرمه از آن خاک آستانه کند
کجا رسم بمکانت که پشه نتواند
که در نشیمن سیمرغ آشیانه کند
چو بر زمانه بهر حال اعتمادی نیست
نه عاقلست که او تکیه بر زمانه کند
دل شکستهٔ خواجو چو از میانه ربود
چرا ندیده گناهی ازو کرانه کند
پلنگ صید فکن قصد آهوان نکند
چو تیر غمزهٔ خونریز در کمان آرد
دل شکستهٔ صاحبدلان نشانه کند
سپاه زنگ چو از چین بنیمروز کشد
شکنج زلف و بناگوش را بهانه کند
هزار دل ز سر شانهاش فرو بارد
چو ترک سیم عذارم نغوله شانه کند
بدانکه مرغ دل خستهئی بقید آرد
ز زلف تا فتنه دام و ز خال دانه کند
ازین قدر چه کم آید ز قدر و حشمت شاه
که یک نظر بگدایان خیلخانه کند
اگر بچرخ برافشاند آستین رسدش
کسی که سرمه از آن خاک آستانه کند
کجا رسم بمکانت که پشه نتواند
که در نشیمن سیمرغ آشیانه کند
چو بر زمانه بهر حال اعتمادی نیست
نه عاقلست که او تکیه بر زمانه کند
دل شکستهٔ خواجو چو از میانه ربود
چرا ندیده گناهی ازو کرانه کند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
ماه من مشک سیه در دامن گل میکند
سایبان آفتاب از شاخ سنبل میکند
گر چه از روی خرد دور تسلسل باطلست
خط سبزش حکم بر دور تسلسل میکند
هرگز از جام می لعلش نمیباشد خمار
می پرستی کو ببادامش تنقل میکند
راستی را شاخ عرعر میدرفشد همچو بید
کان سهی سرو روان میل تمایل میکند
جادوی چشمش قلم در سحر بابل میکشد
سبزی خطش سزا در دامن گل میکند
آنکه ما را میتواند سوختن درمان ما
میتواند ساختن لیکن تغافل میکند
گفت اگر کام دلت باید ز وصلم جان بده
میدهم گر لعل جان بخشش تقبل میکند
در برم دل همچو مهر از تاب لرزان میشود
چون فراق آنمه تابان تحمل میکند
نرگسش گوید که فرض عین باشد قتل تو
جان برشوة میدهم گر این تفضل میکند
ای گل ار برگ نوای بلبل مستت بود
باد پندار ار صبا انکار بلبل میکند
گر ندارد با دل سرگشتهٔ خواجو نزاع
هندوی زلفش چرا بر وی تطاول میکند
سایبان آفتاب از شاخ سنبل میکند
گر چه از روی خرد دور تسلسل باطلست
خط سبزش حکم بر دور تسلسل میکند
هرگز از جام می لعلش نمیباشد خمار
می پرستی کو ببادامش تنقل میکند
راستی را شاخ عرعر میدرفشد همچو بید
کان سهی سرو روان میل تمایل میکند
جادوی چشمش قلم در سحر بابل میکشد
سبزی خطش سزا در دامن گل میکند
آنکه ما را میتواند سوختن درمان ما
میتواند ساختن لیکن تغافل میکند
گفت اگر کام دلت باید ز وصلم جان بده
میدهم گر لعل جان بخشش تقبل میکند
در برم دل همچو مهر از تاب لرزان میشود
چون فراق آنمه تابان تحمل میکند
نرگسش گوید که فرض عین باشد قتل تو
جان برشوة میدهم گر این تفضل میکند
ای گل ار برگ نوای بلبل مستت بود
باد پندار ار صبا انکار بلبل میکند
گر ندارد با دل سرگشتهٔ خواجو نزاع
هندوی زلفش چرا بر وی تطاول میکند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
سوی دیرم نگذارند که غیرم دانند
ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند
زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند
چون شدم کشته ز تیغم به چه میترسانند
روی بنمای که جمعی که پریشان تواند
چون سر زلف پریشان تو سرگردانند
دل دیوانهام از بند کجا گیرد پند
کان دو زلف سیهش سلسله میجنبانند
من مگر دیوم اگر زانکه برنجم ز رقیب
که رقیبان تو دانم که پری دارانند
عاقبت از شکرت شور بر آرم روزی
گر چه از قند تو همچون مگسم میرانند
چون تو ای فتنهٔ نوخاسته برخاستهئی
شمع را شاید اگر پیش رخت بنشانند
حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس
زانکه در چشم تو سریست که مستان دانند
خاک روبان درت دم بدم از چشمهٔ چشم
آب برخاک سر کوی تو میافشانند
جان فروشان ره عشق تو قومی عجبند
که بصورت همه جسمند و بمعنی جانند
عندلیبان گلستان ضمیرت خواجو
گاه شکر شکنی طوطی خوش الحانند
ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند
زاهدان کز می و معشوق مرا منع کنند
چون شدم کشته ز تیغم به چه میترسانند
روی بنمای که جمعی که پریشان تواند
چون سر زلف پریشان تو سرگردانند
دل دیوانهام از بند کجا گیرد پند
کان دو زلف سیهش سلسله میجنبانند
من مگر دیوم اگر زانکه برنجم ز رقیب
که رقیبان تو دانم که پری دارانند
عاقبت از شکرت شور بر آرم روزی
گر چه از قند تو همچون مگسم میرانند
چون تو ای فتنهٔ نوخاسته برخاستهئی
شمع را شاید اگر پیش رخت بنشانند
حال آن نرگس مست از من مخمور بپرس
زانکه در چشم تو سریست که مستان دانند
خاک روبان درت دم بدم از چشمهٔ چشم
آب برخاک سر کوی تو میافشانند
جان فروشان ره عشق تو قومی عجبند
که بصورت همه جسمند و بمعنی جانند
عندلیبان گلستان ضمیرت خواجو
گاه شکر شکنی طوطی خوش الحانند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴
مستم آنجا مبر ای یار که سرمستانند
دست من گیر که این طایفه پردستانند
آن دو جادوی فریبنده افسون سازش
خفتهاند این دم از آن روی که سرمستانند
در سراپردهٔ ما پردهسرا حاجت نیست
زانکه مستان همه طوطی شکر دستانند
مهر ورزان که وصالت بجهانی ندهند
با جمال تو دو عالم بجوی نستانند
عاشقان با تو اگر زانکه بزندان باشند
با گلستان جمالت همه در بستانند
زلف و خال تو بخط ملک ختا بگرفتند
هندوان بین که دگر خسرو ترکستانند
زیردستان تهیدست بلاکش خواجو
جان ز دستش نبرند ار بمثل دستانند
دست من گیر که این طایفه پردستانند
آن دو جادوی فریبنده افسون سازش
خفتهاند این دم از آن روی که سرمستانند
در سراپردهٔ ما پردهسرا حاجت نیست
زانکه مستان همه طوطی شکر دستانند
مهر ورزان که وصالت بجهانی ندهند
با جمال تو دو عالم بجوی نستانند
عاشقان با تو اگر زانکه بزندان باشند
با گلستان جمالت همه در بستانند
زلف و خال تو بخط ملک ختا بگرفتند
هندوان بین که دگر خسرو ترکستانند
زیردستان تهیدست بلاکش خواجو
جان ز دستش نبرند ار بمثل دستانند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
چه کسانند که در قصد دل ریش کسانند
با من خسته برآنند که از پیش برانند
میکشند از پی خویشم که بزاری بکشندم
که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند
صبر تلخست و طبیبان ز شکر خندهٔ شیرین
همچو فرهاد به جز شربت زهرم نچشانند
ایکه بر خسته دلان میگذری از سرحشمت
هیچ دانی که شب هجر تو چون میگذرانند
گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان
صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند
چه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم
گر نصیبی بگدایان محلت نرسانند
بجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم
آبم این طایفه بی روی تو برلب نچکانند
آنچنان بستهٔ زنجیر سر زلف تو گشتم
که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند
عارفان تا که به جز روی تو در غیر نبینند
شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند
جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن
عاقلان معنی این نکتهٔ باریک ندانند
خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی
اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند
با من خسته برآنند که از پیش برانند
میکشند از پی خویشم که بزاری بکشندم
که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند
صبر تلخست و طبیبان ز شکر خندهٔ شیرین
همچو فرهاد به جز شربت زهرم نچشانند
ایکه بر خسته دلان میگذری از سرحشمت
هیچ دانی که شب هجر تو چون میگذرانند
گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان
صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند
چه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم
گر نصیبی بگدایان محلت نرسانند
بجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم
آبم این طایفه بی روی تو برلب نچکانند
آنچنان بستهٔ زنجیر سر زلف تو گشتم
که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند
عارفان تا که به جز روی تو در غیر نبینند
شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند
جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن
عاقلان معنی این نکتهٔ باریک ندانند
خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی
اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
پای کوبان در سراندازی چو سربازی کنند
پای در نه تا سرافرازان سرافرازی کنند
ناوک اندازان چشم ترکتازت از چه روی
برکمان سازان ابرویت کمین بازی کنند
در هوای گلشن روی تو هر شب تا بروز
عاشقان با بلبل خوش خوان هم آوازی کنند
موکب سلطان عشقت چون علم بر دل زند
در نفس جانها هوای خانه پردازی کنند
چون طناب عنبری بر مشتری چنبر کنی
ای بسا دلها که آهنگ رسن بازی کنند
طرههای سرکشت کی ترک طراری دهند
غمزههای دلکشت کی ترک غمازی کنند
بر سر میدان عشقت چون شود خواجو شهید
نامش آندم عاقلان دیوانهٔ غازی کنند
پای در نه تا سرافرازان سرافرازی کنند
ناوک اندازان چشم ترکتازت از چه روی
برکمان سازان ابرویت کمین بازی کنند
در هوای گلشن روی تو هر شب تا بروز
عاشقان با بلبل خوش خوان هم آوازی کنند
موکب سلطان عشقت چون علم بر دل زند
در نفس جانها هوای خانه پردازی کنند
چون طناب عنبری بر مشتری چنبر کنی
ای بسا دلها که آهنگ رسن بازی کنند
طرههای سرکشت کی ترک طراری دهند
غمزههای دلکشت کی ترک غمازی کنند
بر سر میدان عشقت چون شود خواجو شهید
نامش آندم عاقلان دیوانهٔ غازی کنند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
پری رخان که برخ رشک لعبت چینند
چه آگه از من شوریده حال مسکینند
اگر چه زان لب شیرین جواب تلخ دهند
ولی بگاه شکر خنده جان شیرینند
بخویشتن نتوان دید حسن و منظر دوست
علی الخصوص کسانی که خویشتن بینند
کنون ز شکر شیرین چه برخورد فرهاد
که خسروان جهان طالبان شیرینند
مگر تو فتنه نخیزی و گرنه ز اهل نشست
اگر چه همچو کبوتر اسیر شاهینند
ز چین زلف تو آگاه نیستند آنها
کاسیر طرهٔ خوبان خلخ و چینند
مقامران محبت که پاک بازانند
کجا ز عرصهٔ مهر تو مهره بر چینند
نظر بظاهر شوریدگان مکن خواجو
که گنج معرفتند ار چه بیدل و دینند
چه آگه از من شوریده حال مسکینند
اگر چه زان لب شیرین جواب تلخ دهند
ولی بگاه شکر خنده جان شیرینند
بخویشتن نتوان دید حسن و منظر دوست
علی الخصوص کسانی که خویشتن بینند
کنون ز شکر شیرین چه برخورد فرهاد
که خسروان جهان طالبان شیرینند
مگر تو فتنه نخیزی و گرنه ز اهل نشست
اگر چه همچو کبوتر اسیر شاهینند
ز چین زلف تو آگاه نیستند آنها
کاسیر طرهٔ خوبان خلخ و چینند
مقامران محبت که پاک بازانند
کجا ز عرصهٔ مهر تو مهره بر چینند
نظر بظاهر شوریدگان مکن خواجو
که گنج معرفتند ار چه بیدل و دینند