عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
ترکی که همی بر سمن از مشک نشان کرد
یک باره سمن برگ به شمشاد نهانکرد
تا ساده زَنَخ بود همه قصد به دل داشت
واکنون که خط آورد همه قصد بهجان کرد
چون زلف به خم بود مرا پشت به خم کرد
چون تنگ دهان بود مرا تنگ جهان کرد
دل بسته مرا باز بدان بند کمرکرد
خون بسته مرا باز بدان بسته میانکرد
گفتم که کمر باز کنی طبع دژم کرد
گفتم که مرا بوسه دهی رویگرانکرد
در جستم و بگرفتم و بنشاندم و گفتم
یارب زچنین روی نکو صبر توان کرد!
صد بوسه زدم بر دهن و زلفش وگفتم
صد شکر مرآن راکه چنین زلف و دهانکرد
یک باره سمن برگ به شمشاد نهانکرد
تا ساده زَنَخ بود همه قصد به دل داشت
واکنون که خط آورد همه قصد بهجان کرد
چون زلف به خم بود مرا پشت به خم کرد
چون تنگ دهان بود مرا تنگ جهان کرد
دل بسته مرا باز بدان بند کمرکرد
خون بسته مرا باز بدان بسته میانکرد
گفتم که کمر باز کنی طبع دژم کرد
گفتم که مرا بوسه دهی رویگرانکرد
در جستم و بگرفتم و بنشاندم و گفتم
یارب زچنین روی نکو صبر توان کرد!
صد بوسه زدم بر دهن و زلفش وگفتم
صد شکر مرآن راکه چنین زلف و دهانکرد
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
رفت یار و غمی ز یار بماند
جان زغم زار و تن نزار بماند
دل و یار و نشاط هر سه شدند
عشق و هجران و درد یار بماند
رفت معشوق و عشق باقی ماند
که ز معشوق یادگار بماند
هست چون یار غمگسار عزیز
هرچه از یار غمگسار بماند
شد دل و بردبار عاشق او
بر سر ره به انتظار بماند
جانکه بد در طریق عشق سوار
در ره عشق آن سوار بماند
خِرَدِ کارْ دیده در ره عشق
سخت عاشق شد و ز کار بماند
جان زغم زار و تن نزار بماند
دل و یار و نشاط هر سه شدند
عشق و هجران و درد یار بماند
رفت معشوق و عشق باقی ماند
که ز معشوق یادگار بماند
هست چون یار غمگسار عزیز
هرچه از یار غمگسار بماند
شد دل و بردبار عاشق او
بر سر ره به انتظار بماند
جانکه بد در طریق عشق سوار
در ره عشق آن سوار بماند
خِرَدِ کارْ دیده در ره عشق
سخت عاشق شد و ز کار بماند
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
عشق یارم هر زمانی منزل اندر دل کند
تا به زیر حلقهٔ زلفش دلم منزلکند
دلکه از من بگسلد منزلکند در زلف او
عشق او کز در درآید منزل اندر دل کند
هرکجا او بگذرد رویش جهان پرگلکند
هرکجا من بگذرم چشمم زمین پرگل کند
گاه ازو بیم فراق است وگهی امید وصل
بیم و امیدش همه کار مرا مشکل کند
صورتش هر ساعتی در پیش چشم آید مرا
تا دگر باره مرا از خویشتن غافل کند
تا به زیر حلقهٔ زلفش دلم منزلکند
دلکه از من بگسلد منزلکند در زلف او
عشق او کز در درآید منزل اندر دل کند
هرکجا او بگذرد رویش جهان پرگلکند
هرکجا من بگذرم چشمم زمین پرگل کند
گاه ازو بیم فراق است وگهی امید وصل
بیم و امیدش همه کار مرا مشکل کند
صورتش هر ساعتی در پیش چشم آید مرا
تا دگر باره مرا از خویشتن غافل کند
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
جز تو مرا یار و غمگسار نشاید
بی تو مرا جاودان بهشت نباید
صبر من از دل همی بکاهد هر روز
عشق توام هر زمان همی بفزاید
مونس من در شب سیاه ستاره
هجر تو روزم همی ستاره نماید
غارت دلها رخ تو پیشه گرفته است
جز دل آزادگان همی نرباید
تا تو نیایی گشاده روی بر من
دست و دل و کار من همی نگشاید
سوی تو آیم به سر به پای نیایم
گر غم هجر تو بر دلم به سر آید
بی تو مرا جاودان بهشت نباید
صبر من از دل همی بکاهد هر روز
عشق توام هر زمان همی بفزاید
مونس من در شب سیاه ستاره
هجر تو روزم همی ستاره نماید
غارت دلها رخ تو پیشه گرفته است
جز دل آزادگان همی نرباید
تا تو نیایی گشاده روی بر من
دست و دل و کار من همی نگشاید
سوی تو آیم به سر به پای نیایم
گر غم هجر تو بر دلم به سر آید
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
سر بر خط عشق تو نهادیم دگربار
در دام بلای تو فتادیم دگربار
تا در شکن زلف تو بستیم دل خویش
خون جگر از دیده گشادیم دگربار
از بهر تو ما توبه و سوگند شکستیم
برکف قدحِ باده نهادیم دگربار
سرمایه و پیرایهٔ ما صبر و خرد بود
صبر و خرد از دست بدادیم دگربار
پیمودن با دست سخنهای من و تو
بستوهی و ما بر سر بادیم دگربار
هرچند که بودیم زهجران تو غمگین
امروز به دیدار تو شادیم دگربار
وصل تو چشیدیم و فراق تو کشیدیم
گویی که بمردیم و بزدایم دگربار
در دام بلای تو فتادیم دگربار
تا در شکن زلف تو بستیم دل خویش
خون جگر از دیده گشادیم دگربار
از بهر تو ما توبه و سوگند شکستیم
برکف قدحِ باده نهادیم دگربار
سرمایه و پیرایهٔ ما صبر و خرد بود
صبر و خرد از دست بدادیم دگربار
پیمودن با دست سخنهای من و تو
بستوهی و ما بر سر بادیم دگربار
هرچند که بودیم زهجران تو غمگین
امروز به دیدار تو شادیم دگربار
وصل تو چشیدیم و فراق تو کشیدیم
گویی که بمردیم و بزدایم دگربار
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
آن شب که مرا بودی وصل تو به کف بر
با دوست نشستم به سرکوی لَطَف بر
ابروش کمان بود و هدف ساختم از دل
تا غمزهٔ او تیر همی زد به هدف بر
پر دُر صدفی داشت عقیقین و همان شب
غواص صدف یافته بودم به صدف بر
گفتی خط مشکینش بر عارض سیمین
طغرای جمال است به منشور شرف بر
در خلد به نظارهٔ طغرای جمالش
گرد آمده حوران بهشتی به غُرَف بر
گفتیکه مگر هست زییراهنکُحلی
پیدا شده دستیکه زند نقره به دف بر
با دوست نشستم به سرکوی لَطَف بر
ابروش کمان بود و هدف ساختم از دل
تا غمزهٔ او تیر همی زد به هدف بر
پر دُر صدفی داشت عقیقین و همان شب
غواص صدف یافته بودم به صدف بر
گفتی خط مشکینش بر عارض سیمین
طغرای جمال است به منشور شرف بر
در خلد به نظارهٔ طغرای جمالش
گرد آمده حوران بهشتی به غُرَف بر
گفتیکه مگر هست زییراهنکُحلی
پیدا شده دستیکه زند نقره به دف بر
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
دی نگاری دیدم اندر راه چون بدر منیر
کز برون گل بود و مشک و از درون می بود و شیر
رخ چو آب اندر شراب و تن چو خز اندر سمن
لب چو لعل اندر نبات و پر چو سیم اندر حریر
دست و بازو چون بلور و عارض و دندان چو در
زلف و ابرو چونکمان و غمزه و بالا چو تیر
دلبری بس دلستان و شاهدی بس دلربا
نازکی بس دلفریب و چابکیبس دلپذیر
من درو چشمیزدم چونانکه بیشرمان زنند
او زشرم آتش پراکند از بر بدر منیر
چون بیامد گفتم ای کرده دلم زیر و زبر
جور بر آن کت همی بیرون فرستد خیر خیر
ماه برگیرد بدان زلف کمندت چون کمر
حور درگیرد بدان گرد سمندت چون عبیر
کز برون گل بود و مشک و از درون می بود و شیر
رخ چو آب اندر شراب و تن چو خز اندر سمن
لب چو لعل اندر نبات و پر چو سیم اندر حریر
دست و بازو چون بلور و عارض و دندان چو در
زلف و ابرو چونکمان و غمزه و بالا چو تیر
دلبری بس دلستان و شاهدی بس دلربا
نازکی بس دلفریب و چابکیبس دلپذیر
من درو چشمیزدم چونانکه بیشرمان زنند
او زشرم آتش پراکند از بر بدر منیر
چون بیامد گفتم ای کرده دلم زیر و زبر
جور بر آن کت همی بیرون فرستد خیر خیر
ماه برگیرد بدان زلف کمندت چون کمر
حور درگیرد بدان گرد سمندت چون عبیر
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
آن زلف نگر بر آن بر و دوش
وان خط سیه بر آن بناگوش
هر دو شده پیش ماه و خورشید
مانندهٔ حاجبان سیهپوش
بیگرمی و بیفروغ آتش
چون عنبر و مشکدوش بر دوش
آن داده به عاشقان غم و درد
وین برده زعاقلان دل و هوش
سنبل خط و لاله رخ نگاری است
آن ماه سمنبر گل آغوش
از سنبل اوست نوش من زهر
وز لالهٔ اوست زهر من نوش
گویند که یادکن مر او را
واندر غم او مباش خاموش
گویمکه به حیله چونکنم یاد
آن را که نکردهام فراموش
وان خط سیه بر آن بناگوش
هر دو شده پیش ماه و خورشید
مانندهٔ حاجبان سیهپوش
بیگرمی و بیفروغ آتش
چون عنبر و مشکدوش بر دوش
آن داده به عاشقان غم و درد
وین برده زعاقلان دل و هوش
سنبل خط و لاله رخ نگاری است
آن ماه سمنبر گل آغوش
از سنبل اوست نوش من زهر
وز لالهٔ اوست زهر من نوش
گویند که یادکن مر او را
واندر غم او مباش خاموش
گویمکه به حیله چونکنم یاد
آن را که نکردهام فراموش
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ای داده روی خوب تو خورشید را نظام
ایگشته عالمی به سر زلف تو غلام
بر ماه لاله داری و بر لاله سلسله
هرگز که دید سلسله بر مه ز عود خام
در زیر سایهٔ سر زلفین عارضت
کالْبَدْر فیالرّیٰاحین والشّمس فیالغَمام
ای روی تو چو لاله و قد تو همچو سرو
وی خال تو چو دانه و زلف تو همچو دام
روی از رهی نتابی و در بنده ننگری
ای بیوفای کمخرد آخر کم از سلام
خونم حرام دانی و بوسه حرام چیست
می ننگری که بوسه حلال است و خون حرام
گر باد صبحدم به تو آرد پیام من
زنهار تا نگیری آزار از آن پیام
هرگز بود که باز خرامی به سوی من
بر کف گرفته ساغر و بر لب نهاده جام
تو باده نوش کرده و من گفته مر تورا
یا ایّها الغَزال تَنشا لَکَ المدام
ایگشته عالمی به سر زلف تو غلام
بر ماه لاله داری و بر لاله سلسله
هرگز که دید سلسله بر مه ز عود خام
در زیر سایهٔ سر زلفین عارضت
کالْبَدْر فیالرّیٰاحین والشّمس فیالغَمام
ای روی تو چو لاله و قد تو همچو سرو
وی خال تو چو دانه و زلف تو همچو دام
روی از رهی نتابی و در بنده ننگری
ای بیوفای کمخرد آخر کم از سلام
خونم حرام دانی و بوسه حرام چیست
می ننگری که بوسه حلال است و خون حرام
گر باد صبحدم به تو آرد پیام من
زنهار تا نگیری آزار از آن پیام
هرگز بود که باز خرامی به سوی من
بر کف گرفته ساغر و بر لب نهاده جام
تو باده نوش کرده و من گفته مر تورا
یا ایّها الغَزال تَنشا لَکَ المدام
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
بسکه من دل را بهدام عشق خوبان بستهام
از نشاط روی ایشان توبهها بشکستهام
جستهام او را که او را دیده تیر انداخته است
تا دل و جان را به تیر غمزهٔ او خستهام
هرکجا سوزندهای را دیدهام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بستهام
دوستانم بر سرکارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا درگوشهٔ بنشستهام
گر به ظاهر بنگری درکار منگویی مگر
با سلامت همنشین و از خصومت رستهام
این سلامت راکه من دارم ملامت در قفاست
تا نپنداری که از دام ملامت جستهام
نوک خار هجر این یاران مشکین موی را
از جفای دوستان در دیدگان بشکستهام
از نشاط روی ایشان توبهها بشکستهام
جستهام او را که او را دیده تیر انداخته است
تا دل و جان را به تیر غمزهٔ او خستهام
هرکجا سوزندهای را دیدهام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بستهام
دوستانم بر سرکارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا درگوشهٔ بنشستهام
گر به ظاهر بنگری درکار منگویی مگر
با سلامت همنشین و از خصومت رستهام
این سلامت راکه من دارم ملامت در قفاست
تا نپنداری که از دام ملامت جستهام
نوک خار هجر این یاران مشکین موی را
از جفای دوستان در دیدگان بشکستهام
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
از غم عشقت نگارا دیده پرخونکردهام
تا رخ و عارض زخون دیده گلگون کردهام
ای بسا شبها که من از آرزوی روی تو
از سرشک دیده کویت را چو جیحون کردهام
خون من خواهیکه ریزی بیگناهان هر زمان
تو چه پنداری که من در عاشقی چون کردهام
دوش وقت نیمشب پیش خدا از جورتو
صدهزار افغان و فریاد از تو افزون کردهام
تا غم عشق تو اندر طبع من محکم شدست
مهر روی دیگران از طبع بیرون کردهام
تا رخ و عارض زخون دیده گلگون کردهام
ای بسا شبها که من از آرزوی روی تو
از سرشک دیده کویت را چو جیحون کردهام
خون من خواهیکه ریزی بیگناهان هر زمان
تو چه پنداری که من در عاشقی چون کردهام
دوش وقت نیمشب پیش خدا از جورتو
صدهزار افغان و فریاد از تو افزون کردهام
تا غم عشق تو اندر طبع من محکم شدست
مهر روی دیگران از طبع بیرون کردهام
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
مشکن صنما عهد که من توبه شکستم
وز بهر تو درکنج خرابات نشستم
اندر صف خورشید پرستان شدم اینک
زیراکه میان سخت به زنّار ببستم
پیش تو برم سجده میان بسته به زنّار
تا خلق بدانند که خورشید پرستم
بندم کن و حدّم بزن ای شحنهٔ خوبان
کز هجر تو دیوانه و از عشق تو مستم
از مستی و دیوانگی من چه گریزی
کز تو گذرم نیست بهرحال که هستم
وز بهر تو درکنج خرابات نشستم
اندر صف خورشید پرستان شدم اینک
زیراکه میان سخت به زنّار ببستم
پیش تو برم سجده میان بسته به زنّار
تا خلق بدانند که خورشید پرستم
بندم کن و حدّم بزن ای شحنهٔ خوبان
کز هجر تو دیوانه و از عشق تو مستم
از مستی و دیوانگی من چه گریزی
کز تو گذرم نیست بهرحال که هستم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تا دلم بستدی ای ماه و ندادی دادم
کشتهٔ عشق شدم راز نهان بگشادم
سرد بردی دلم از عاشقی و جستن عشق
لاجرم زود شدم عاشق و گرم افتادم
پدر و مادر من بنده نبودند تو را
من تو را بنده شدم گرچه به اصل آزادم
هر شبی بر سر کوی تو برآرم فریاد
نکنی رحمت و یکشب نرسی فریادم
من به یک روز تو را یادکنم سیصد بار
تو به صد روز بیک بار نیاری یادم
تا تو را نالهٔ زیردست و مرا نالهٔ زار
تو به کف باده همی گیری و من بر بادم
گر به دنیا و به دین مرد همی گیرد نام
دین و دنیا به سرکار تو اندر دادم
کشتهٔ عشق شدم راز نهان بگشادم
سرد بردی دلم از عاشقی و جستن عشق
لاجرم زود شدم عاشق و گرم افتادم
پدر و مادر من بنده نبودند تو را
من تو را بنده شدم گرچه به اصل آزادم
هر شبی بر سر کوی تو برآرم فریاد
نکنی رحمت و یکشب نرسی فریادم
من به یک روز تو را یادکنم سیصد بار
تو به صد روز بیک بار نیاری یادم
تا تو را نالهٔ زیردست و مرا نالهٔ زار
تو به کف باده همی گیری و من بر بادم
گر به دنیا و به دین مرد همی گیرد نام
دین و دنیا به سرکار تو اندر دادم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
کرانه گیرم تا خود ز عشق باز کنم
در خصومت بر خویشتن فراز کنم
زعشق دوست بدین عشق و دوستی که منم
نه ممکن است که من خود زعشق باز کنم
زیاد روی خداوند آن دو زلف سیاه
چو نام عشق بود من سخن دراز کنم
گرش ببینم و دستم به زلف او نرسد
به چشم با سر زلفش ز دور راز کنم
نیوفتد سخنش در برابر سخنم
که او حدیث زناز و من از نیاز کنم
در خصومت بر خویشتن فراز کنم
زعشق دوست بدین عشق و دوستی که منم
نه ممکن است که من خود زعشق باز کنم
زیاد روی خداوند آن دو زلف سیاه
چو نام عشق بود من سخن دراز کنم
گرش ببینم و دستم به زلف او نرسد
به چشم با سر زلفش ز دور راز کنم
نیوفتد سخنش در برابر سخنم
که او حدیث زناز و من از نیاز کنم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
اگر یگانه شوی با تو دل یگانهکنم
زعشق و مهر دگر دلبرانکرانه کنم
وگر جفا کنی و بگذری ز راه وفا
دو دیده تیر جفای تو را نشانه کنم
رمیده کرد زمن گردش زمانه تو را
بدین سبب گله ازگردش زمانه کنم
سیاه خال تو دانه است و تیره زلف تو دام
به دام بسته شوم گر طمع به دانه کنم
به مجلسی که رفیقان نگاه دارندت
به چشم با تو سخن گویم و بهانه کنم
چو ننگرند رفیقان نگه کنم سوی تو
چو بنگرند نگه سوی آستانهکنم
اگر چو مرغ برآرم زآرزوی تو پر
همه به کوی سرای تو آشیانه کنم
زعشق و مهر دگر دلبرانکرانه کنم
وگر جفا کنی و بگذری ز راه وفا
دو دیده تیر جفای تو را نشانه کنم
رمیده کرد زمن گردش زمانه تو را
بدین سبب گله ازگردش زمانه کنم
سیاه خال تو دانه است و تیره زلف تو دام
به دام بسته شوم گر طمع به دانه کنم
به مجلسی که رفیقان نگاه دارندت
به چشم با تو سخن گویم و بهانه کنم
چو ننگرند رفیقان نگه کنم سوی تو
چو بنگرند نگه سوی آستانهکنم
اگر چو مرغ برآرم زآرزوی تو پر
همه به کوی سرای تو آشیانه کنم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
صنما ما ز ره دور و دراز آمدهایم
بهسر کوی تو با درد و نیاز آمدهایم
گر ز نزدیک تو آهسته و هشیار شدیم
مست و آشفته به نزدیک تو بازآمدهایم
آمدستیم خریدار می و رود و سرود
نه فروشندهٔ تسبیح و نماز آمدهایم
یک زمانگرمکن از مستی ما مجلس خویش
که ز مستی بر توگرم فراز آمدهایم
گرچه در فرقت تو زار و نزاریم چو شمع
از پی سوزش و از بهرگداز آمدهایم
بر امید رخ زیبای تو هم با غم و رنج
همچنان استکه با شادی و ناز آمدهایم
دست ما گر به سر زلف درازت نرسد
با سر زلف تو از جور به راز آمدهایم
بینی آن زلف دراز تو که از راه دراز
ما به نظارهٔ آن زلف دراز آمدهایم
بود یکچند نشیب طلبت در ره ما
از نشیب طلب اکنون به فراز آمدهایم
توشه و ساز زدیدار تو خواهیم همی
گر به دیدار تو بیتوشه و ساز آمدهایم
بهسر کوی تو با درد و نیاز آمدهایم
گر ز نزدیک تو آهسته و هشیار شدیم
مست و آشفته به نزدیک تو بازآمدهایم
آمدستیم خریدار می و رود و سرود
نه فروشندهٔ تسبیح و نماز آمدهایم
یک زمانگرمکن از مستی ما مجلس خویش
که ز مستی بر توگرم فراز آمدهایم
گرچه در فرقت تو زار و نزاریم چو شمع
از پی سوزش و از بهرگداز آمدهایم
بر امید رخ زیبای تو هم با غم و رنج
همچنان استکه با شادی و ناز آمدهایم
دست ما گر به سر زلف درازت نرسد
با سر زلف تو از جور به راز آمدهایم
بینی آن زلف دراز تو که از راه دراز
ما به نظارهٔ آن زلف دراز آمدهایم
بود یکچند نشیب طلبت در ره ما
از نشیب طلب اکنون به فراز آمدهایم
توشه و ساز زدیدار تو خواهیم همی
گر به دیدار تو بیتوشه و ساز آمدهایم