عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ای پسر ما دل ز تو برداشتیم
بار عشق تو به تو بگذاشتیم
تا تو ما را دوست از دل داشتی
ما تو را چون جان و دل پنداشتیم
چون تو برگشتی و دل برداشتی
از تو برگشتیم و دل برداشتیم
ما همین پنداشتیم از تو نخست
هم چنان آمد که ما پنداشتیم
تا کی از بدمهری و بیگانگی
ما تو را بیگانه‌وار انگاشتیم
چند از این قلاشی و ناداشتی
ما نه قلاشیم و نه ناداشتیم
مهر خرسندی کنون بر دل زدیم
تخم صبر اندر دل و جان کاشتیم
بر سرکوی تو خواندیم این غزل
رخت بر بستیم و دل برداشتیم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
جانا کجا شدی‌ که ز بهر تو غم خوریم
هر ساعت از غمان تو آشفته دل‌تریم
لیلی دیگری تو به خوبی و دلبری
ما در غم فراق تو مجنون دیگریم
ما را به عشقت اندر بیکار شد دو دست
یک دست بر دلیم و دگردست بر سریم
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تا دل بود ای دلبر تا جان بود ای جانان
با مهر تو دارم دل با عشق تو دارم جان
گر دل ببری شاید زیرا که تویی دلبر
ور جان ببری زیبد زیرا که تویی جانان
هوش از همه بستانی چون غمزه‌ کنی ناوک
گوی از همه بربایی چون زلف‌ کنی چوگان
هر چند که سلطانم آخر به تو محتاجم
چون عشق پدید آید محتاج شود سلطان
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
به شب از داغ هجر تو نمیدانم غنود ای‌جان
که‌ درد و داغ هجران‌ تو خواب از من ربود ای‌ جان
زبهر دیدن رویت چو باشم بر سرکویت
خروش پاسبان تو به جان باید شنود ای جان
به باغ صحبت وصلت بکشتم تخم امیدت
کنون آمد به‌ بر تخمم‌ کسی دیگر درود ای جان
مرا شادی رخسار تو باشد هرکجا باشم
چو رخسارت نبینم من ندانم شاد بود ای جان
همی آتش زنی بر جان من تا از تو بگریزم
مرا زین آتش سوزان بسوزی تار و پود ای جان
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بربود روزگار تو را از کنار من
وز تن ببرد داغ فراقت قرار من
جفت دگر کسی و غمان تو جفت من
یار دگر کسی و فراق تو یار من
تو شادمانه جای دگر بر مراد خویش
وینجا به جان رسیده زعشق تو کار من
تا از کنار من تو کرانه گرفته‌ای
بی‌خون دل نبود زمانی کنار من
هر جایگاه که روزی با تو نشسته‌ام
آن جایگه شدست‌ کنون غمگسار من
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
جانا جفا نکردم هرگز به جای تو
کارم به جان رسید زجور و جفای تو
هرچند جز جفا نکنی تو به جای من
حقا که جز وفا نکنم من به جای تو
دل برده‌ای اگر ببری جان روا بود
زیرا که جان نخواهم جز از برای تو
ور صد هزار جان بودای دوست مرمرا
من وقف کرده‌ام به دعا و ثنای تو
من بی‌رضای تو نکنم عیش در بهشت
حاشا که دوزخ است مرا بی‌رضای تو
هر روز بر امید جمالت هزار بار
سجده‌کنم به‌ پیش سریر و سرای تو
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
کی نهم روی دگرباره بر آن روی چو ماه
کی زنم دست دگرباره در آن زلف سیاه
بروم روی بر آن روی نهم کامد وقت
بشوم دست بدان زلف زنم کامد گاه
ای پسر چند کنم بی‌لب خندان تو صبر
وی صنم چندکشم در غم هجران تو آه
چند دارم ز پی وعده تو گوش به در
چند دارم زپی رقعهٔ تو چشم به‌راه
هست پیوسته تورا خواب در آن چشم دژم
هست همواره تورا تاب در آن زلف دو تاه
خواب در چشم به‌من درنگری روزبروز
تاب در زلف به‌من درگذری ماه به‌ماه
اشک من لؤلؤ و یاقوت شود چون تو به من
با کلاه و کمر از دورکنی ژرف نگاه
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ای آفتاب یغما ای خَلُّخی نژاده
هم ترک ماه رویی هم حور ماه زاده
هستی به مهر و خدمت استاده و نشسته
هم در دلم نشسته هم پیشم ایستاده
گه راز من‌گشایی زان زلفکان بسته
گه اشک من‌گشایی زان دو لب‌گشاده
تو سیم ساده داری در زیر مشک سوده
من لعل سوده دارم بر روی سیم ساده
گر بی تو شادی آرم یارم مباد شادی
ور بی‌تو باده نوشم نوشم مباد باده
دارم ز دست عشقت دو دست بر سر و دل
بر سر یکی فکنده بر دل یکی نهاده
از دیده آب ریزم وز دل فروزم آتش
با هر دو چیز هستم خرمن به باد داده
دیدم بسی عجایب زین طرفه‌تر ندیدم
چشمی پرآب و آتش بر خرمن اوفتاده
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
سنبل است آنکه تو از لاله برانگیخته‌ای
یا بنفشه است‌ که بر طرف چمن ریخته‌ای
یا بر آن عزم‌ که اسلام مرا کفر کنی
پرده کفر ز اسلام در آویخته‌ای
ای برآمیخته هر روز یکی رنگ دگر
این چه رنگ است که امروز بر آمیخته‌ای
تا که بر لعل و شکر بیخته‌ای‌ گرد عبیر
خاک بر روی همه خسته‌دلان بیخته‌ای
چه بلایی تو که از بهر تبه کردن دل
روی بنموده و دل برده و بگریخته‌ای
نه همانا که به صد سال توانند نشاند
این خصومت که تو امسال برانگیخته‌ای
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
ختنی‌وار رخ خوب بیاراسته‌ای
چگلی‌وار سر زلف بپیراسته‌ای
این همه صنعت و آرایش و پیرایش چیست
گرنه آشوب و بلای دل من خواسته‌ای
باغبانی ز که آموخته‌ای جان پدر
که سمن برگ به شمشاد بیاراسته‌ای
گر بود خواسته و عمر گرانمایه و خوش
خوشتر از عمر گرانمایه و از خواسته‌ای
همه قصد تو به تاراج دل و جان من است
بامدادان مگر از خانه مرا خواسته‌ای
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
آن روی به نیکویی خورشید جهانستی
وان یار به‌ زیبایی چون حور جنانستی
خونخواره دو چشم او چون در نگرد شاید
گویی‌ که دو جادو را آهنگ به‌ جانستی
گر راز دو زلفینش ایام بدانستی
شوریده شدی عالم خورشید نهان استی
کافر بشدی مؤمن, مؤمن بشدی مرتد
گر راه وصال او بر خلق بیانستی
ور قیصر رومی را زنار رفیقستی
راهش نشدی پنهان عیبش نه عیانستی
ور نعرهٔ مستان را در هجر خطر بودی
دایم رقم دولت سروی و بنانستی
گر زخم فراق او بر کوه گذر کردی
کُه را به جهان اندر چون موی میانستی
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
گر یار نگارینم در من نگرانستی
بار غم و رنج او بر من نه‌ گرانستی
ور غمزهٔ غمارش رازش نگشادستی
از خلق جهان رازم همواره نهانستی
گویی چو بهشتستی آراسته و خرم
گر دوست به کوی من گه‌گه گذرانستی
ای کاش که قوت من بودی ز دو یاقوتش
تا بر سر او چشمم یاقوت نشانستی
ای کاش که از بزمم غایب نشدی هرگز
تا بزم من از رویش چون لاله ستانستی
رخسار چو ماه او بگرفت ز خط هاله
گر مه نگرفتستی آن خط نه چنانستی
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
نگارا تو دلبند و زیبا نگاری
پسندیده ترکی و شایسته یاری
نبودست حور و پری آشکارا
تو این هردویی پس چرا آشکاری
ز عشق تو بحر محیط است چشمم
تو در بحر چون لؤلؤ شاهواری
به شب دیده بر ماه و پروین‌ گمارم
چو تو لشکر هجر بر من‌ گماری
دو جان و دو دل داری و چون دل و جان
منم بی‌دل و جان‌ که تو هر دو داری
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
بر من این رنج و غم آخر به سر آید روزی
لب من‌ بر لب آن خوش پسر آید روزی
گر چه دورم زبر یار بدان خرسندم
که مرا زو به سلامت خبر آید روزی
ضربت هجر همی خسته کند جان مرا
آه اگر ضربت او کارگر آید روزی
هر شبی قافلهٔ وصل ز من دورترست
آخر این قافله نزدیکتر آید روزی
ماه اقبال بر آید ز سر کوه مراد
گر نگارم ز سرکوی درآید روزی
آسمان گر نکشیدست قلم بر نامم
نامم از نامهٔ اقبال برآید روزی
راه برتافته از ره به ره آید وقتی
نجم بگریخته از در به در آید روزی
دولت نیک مرا کشت بسی تخم امید
تخم دولت چو بکاری به بر آید روزی
در جهان دل نتوان بست‌ که نیک و بد هم
گرچه بسیار بپاید به سر آید روزی
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
آن صنم‌ کاندر دو لب تنگ شکر دارد همی
بر سر سرو روان شمس و قمر دارد همی
حلقه‌های زلف او عمدا کند زیر و زبر
تا دل و جان‌مرا زیرو زیردارد همی
تلخ‌ گفتار است و شیرین لب نگارین روی من
وین عجب بنگر که زهر اندر شکر دارد همی
آیت و اللیل بر خواند همی شمس الضحاش
تا نقاب از آیت وَالْفَجر بردارد همی
آتش عشقش ببرده است آب رویم تا مرا
لب از آتش خشک‌ و چشم از آب تر دارد همی
گر نخواهد تا غنی‌ گردد ز سیم و زر چرا
اشک من چون سیم ‌و رخسارم چو زر دارد همی
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ای ترک، ز بهر تو دلی دارم و جانی
ور هر دو بخواهی به‌ تو بخشم به زمانی
با چون تو بتی زشت بود گر چو منی را
تیمار دلی باشد و اندیشهٔ جانی
از کوچکی ای بت که دهان داری گفتم
آن غالیه‌دان است همانا نه دهانی
وز لاغری ای بت که میان داری گویم
آن سیمین کلک است همانا نه میانی
نه نه‌ که به آن سان‌ که میان و دهن توست
من بنده‌ام از کلکی و از غالیه دانی
باد آید و از حلقهٔ زلفین تو هر شب
بر لاله ستان تو کند مشک فشانی
شادند همه شهر به‌دیدار تو امروز
حقا که چنین است و در این نیست گمانی
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
دوست دارم که برآشوبی و بیداد کنی
شادیی ‌کن ‌که مرا با غم و فریاد کنی
زاتش عشق چو پولاد بتابی دل من
پس دل خویش چو ناتافته پولاد کنی
به‌تو ای طرفهٔ بغداد نه زان دادم دل
که تو از دیدهٔ من دجلهٔ بغداد کنی
بندهٔ روی چو ماهت نه از آن شرط شدم
که مرا بیهده بفروشی و آزاد کنی
بندهٔ روی توام عاشق بیداد توام
بنده‌تر گردم و عاشقتر اگر داد کنی
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۶
تیر شه را به‌ نظم بستودم
شکر کرد و به‌ فخر سر بفراشت
آمد و بوسه داد سینهٔ من
رفت و پیکان به‌ سینه در بگذاشت
من ندانم که این ودیعت را
سینه تا کی نگاه خواهد داشت
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۸
زان خط تو که همی بردمد از عارض تو
کس نگوید که جمال تو دگر خواهد شد
عارض نازک تو بر صفت گل تازه است
زینت تازه گلت سُنبلِ تَر خواهد شد
گر دلم بر رخ تو شیفته و فتنه شدست
بر خطت فتنه‌تر و شیفته‌تر خواهد شد
ای پسر گر خط مشکینت چنین خواهد بود
نه بر آنم ‌که مرا با تو به سر خواهد شد
به سر کار تو هر چند که در می‌نگرم
دل و دینم به سر و کار تو در خواهد شد
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
چو بنوشت بر لوح نام تو را
فرو ایستاد از نوشتن قلم
همی گفت زین پس ندانم نوشت
چو جزوی و کلی نوشتم به هم