عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۰
رشته امید را تا چند پیوندم به خلق
تا به کی شیرازه بال و پر عنقا کنم
می ربایندش ز دست یکدگر خوبان چوگل
من دل گم گشته خودرا کجا کنم
با چنین کامی که از تلخی سخن رامی گزد
حیفم آید تف به روی مردم دنیا کنم
هر کسی برق تجلی را نمی داند زبان
چون ابوطالب کلیمی از کجا پیداکنم
می روم بر قله قاف قناعت جا کنم
بیضه امید را زیر پر عنقا کنم
پای خم گیرم ز دست انداز کلفت وارهم
دست بردارم ز سر درگردن مینا می کنم
از حضیض پستی فطرت برآرم خویش را
آشیان بر شاخسار اوج استغنا کنم
سرو آهم یک سرو گردن ز طوبی بگذرد
چون خیال قامت آن شعله رعنا کنم
شد بنا گوشم سیه چون لاله از حرف درشت
بخت سبزی کو که جا در دامن صحراکنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۰
خاک را از آب روی خود گلستان می کنم
قطره ای تا در بساطم هست طوفان می کنم
آنچنان کز لفظ گردد معنی بیگانه دور
در سواد شهر جولان در بیابان می کنم
گرچه از قسمت دم آبی نصیب من شده است
صد دهان زخم را چون تیغ خندان می کنم
از جهان آب و گل تادست شستم چون مسیح
دست در یک کاسه با خورشید تابان می کنم
تیر باران حوادث تر نمی سازد مرا
خواب راحت همچو شیران در نیستان می کنم
دیده من تا سفید از گریه چون دستار شد
خواب در یک پیرهن با ماه کنعان می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۱
گر ز دلتنگی لبی چون غنچه خندان می کنم
ترک سرزین رهگذر بر خویش آسان می کنم
سایلان از شرم احسان اب می گردند و من
می شوم آب از حیا با هر که احسان می کنم
تا چو عیسی دست خود از چرک دنیا شسته ام
دست در یک کاسه با خورشید تابان می کنم
تنگ ظرفی دستگاه عیش را سازد وسیع
هست تا یک قطره می در شیشه طوفان می کنم
گر چه خون در پیکرم ز افسردگی پژمرده است
پنجه در سر پنجه دریا چو مرجان می کنم
هر که از سنگین دلی خون می کند در کاسه ام
از دل خونگرم من لعل بدخشان می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۲
ما چو سرو از راستی دامن به بار افشانده ایم
آستنی چون شاخ گل بر نوبهار افشانده ایم
در زمین قابل و ناقابل از دریادلی
تخم مهری همچو ابر نوبهار افشانده ایم
همچنان باریم بر دلها چو نخل بی ثمر
گرچه از هرکس که سنگی خورده بار افشانده ایم
سر بر آورده است چون مژگان ز پیش چشم ما
از عداوت زیر پای هرکه خار افشانده ایم
حاصل ما از سخن جز دود آهی بیش نیست
در زمین کاغذین تخم شرار افشانده ایم
شهپر دریا رسیدن نیست ما را همچو موج
مشت خاری پیش سیل نوبهار افشانده ایم
ساحل آماده ای گشته است هر آغوش موج
گر غبار از دل به بحر بیکنار افشانده ایم
نیست غیر از بحر چون سیلاب ما را منزلی
گرد راه از خویش در آغوش یار افشانده ایم
نونیاز سنگ طفلان نیست جان سخت ما
ما در آغاز جنون این شاخسار افشانده ایم
نیستیم از جلوه باران رحمت ناامید
تخم خشکی در زمین انتظار افشانده ایم
خواب غفلت شسته ایم از چشم خواب آلودگان
هرکجا اشکی ز چشم اشکبار افشانده ایم
سنبلستانی شده است از پرده غیب آشکار
هرکجا چون خامه جعد مشکبار افشانده ایم
دست بیدادی گریبانگیر ما گردیده است
از رعونت دامن خود گر ز خار افشانده ایم
دست ما در دامن روز جزا خواهد گرفت
بر ثمردستی که چون سرو و چنار افشانده ایم
سرفرازان جهان در پیش ما سر می نهند
تا چو نخل دار از خود برگ و بار افشانده ایم
گرچه از دریاست دخل ما چو ابر نوبهار
در کنار بحر گوهر بی شمار افشانده ایم
اشک ما را نیست جز دامان خود سرمنزلی
تخم خود از بی زمینی در کنار افشانده ایم
باشد از آهن دلان صائب گشاد کار ما
تخم خود در سنگ ما همچون شرار افشانده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۵۴
لطف کن مطرب رهی سر کن که بر جا مانده ایم
از رفیقان سبک پرواز تنها مانده ایم
مرکز پرگار حیرانی است نقش پای حضر
در بیابانی که ما از کاروان وا مانده ایم
یوسف مصریم کز مکر زلیخای هوس
در فرامشخانه زندان دنیا مانده ایم
چون خس و خاری که بر جا ماند از سیل بهار
از دل و دین و خرد یکباره تنها مانده ایم
سد راه پیر کنعان بود بی چشمی ز سیر
ما درین بیت الحزن با چشم بینا مانده ایم
شبنم بی دست و پا شد همسفر با آفتاب
ما به چندین شهپر پرواز بر جا مانده ایم
هرکسی از کارفرما مزد کار خویش یافت
ما ز بیکاری خجل از کارفرما مانده ایم
خود حسابان فارغ از اندیشه فردا شدند
ما حساب خویش از غفلت به فردا مانده ایم
دست ما گیر ای سبک جولان که چون نقش قدم
خاک بر سر، دست بر دل، خار در پا مانده ایم
عیسی از دامان مریم شهپر پرواز یافت
ما به بال همت مردانه برجا مانده ایم
سیل بی زنهار رحمت کو، که چون سنگ نشان
روزگاری شد که در دامان صحرا مانده ایم
شهپر پرواز گردون سیر سامان می دهیم
زیر گردون گردو روزی چون مسیحا مانده ایم
گر چه صائب در نخستین منزلیم از راه عشق
بر نمی آید نفس از ما ز بس وا مانده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷۰
گرد باد دامن صحرای بی سامانیم
هیچ کس را دل نمی سوزد به سرگردانیم
چون فلاخن سنگ باشد شهپر پرواز من
هست در وقت گرانیها سبک جولانیم
گر چه چیزی در بساطم نیست غیر از درد و داغ
صبح را خون از شفق در دل کند خندانیم
راز پنهانی که دارم در دل روشن چو آب
بی تامل می توان خواند از خط پیشانیم
کرده ام آب حیات خود سبیل تیغها
دشمن خونخوار را از دوستان جانیم
گر چه اینجا تیره بختی پرده حالم شده است
مجلس روحانیان را باده ریحانیم
می توان گوی سعادت یافت از اقبال من
هست محراب دعاها قامت چوگانیم
خون خود را می خورم چون زخم از جوش مگس
گرپری داخل شود در خلوت روحانیم
هر کجا باشم بغیر از گوشه دل در جهان
گر همه پیراهن یوسف بود زندانیم
برنمی دارم عمارت جغد وحشت دیده ام
بیت معمورست در مد نظر ویرانیم
در غریبی می توان گل چید از افکار من
در صفاهان بو ندارم سیب اصفاهانیم
در چنین وقتی که می باید گزیدن دست و لب
از خجالت مهر لب گردیده بی دندانیم
دامنم پاک است چون صبح از غبار آرزو
می دهد خورشید تابان بوسه بر پیشانیم
حسن اگر بر پیچ و تاب خط چنین خواهد فزود
می کند دیوانه آخر این خط دیوانیم
می کند بی برگی از آفت سپرداری مرا
وحشت شمشیر دارد رهزن از عریانیم
بر سر گنج است پای من چو دیوار یتیم
می شود معمور صائب هر که گردد بانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۲
ز کوشش حاصلی غیر از غبار دل نمی یابم
به از افتادگی این راه را منزل نمی یابم
که گردانید از عالم ندانم روی دلها را
که از صاحبدلان عهد روی دل نمی یابم
چه ساعت بود بند از پای من برداشت بیتابی
که چون ریگ روان می گردم و منزل نمی یابم
ظهور حق ز باطل چشم من بسته است ای خود بین
تو لیلی را نمی یابی و من محمل نمی یابم
به احسان می توان جان برد ازین دریای پرشورش
کنار این بحر را جز دامن سایل نمی یابم
که از گرداب افکند این گره در کار دریارا
که چندانی که می گردم در او ساحل نمی یابم
درون سینه خرمنها ز تخم دوستی دارم
زمین سینه احباب را قابل نمی یابم
ز آب و گل ترا گر حاصلی باشد غنیمت دان
که من جز مایه لغزش در آب و گل نمی یابم
چنان از موج رحمت دامن این بحر خالی شد
که جوهر در جبین خنجر قاتل نمی بابم
ز بار طوق چون قمری چرا گردن سیه سازم
که من چون سرو ازین گردنکشان حاصل نمی یابم
ترا گر هست ازین دریا گهر در کف غنیمت دان
که من گوهر بغیر از عقده مشکل نمی یابم
ندارد فکر رحلت راه در جسم گرانجانم
به افتادن من این دیوار را مایل نمی یابم
به بار دل بساز از خلوت آن شمع بی پروا
که با پروانگی من بار در محفل نمی یابم
مجو صائب نوای دلپذیر از عندلیب من
که در عالم نشان از هیچ صاحبدل نمی یابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۹
به پای خفته دایم حرف از شبگیر می گفتم
ز آزادی سخن در حلقه زنجیر می گفتم
نشد قسمت درین عالم مرا یک چشم بیداری
همان در خواب، خواب دیده را تعبیر می گفتم
من آن روزی که در آوارگی ثابت قدم بودم
ز وحشت ناف آهو را دهان شیر می گفتم
در آن فرصت که چشم عاقبت بین داشت بینایی
گل بی خار را من خار دامنگیر می گفتم
من آن روزی که برگ شادمانی داشتم چون گل
بهار خنده رو را غنچه تصویر می گفتم
هنوزم از دهان چون صبح بوی شیر می آمد
که چون خورشید مطلعهای عالمگیر می گفتم
غبارآلود می آمد سخن بر لب مرا صائب
اگر گاهی به سهو افسانه تعمیر می گفتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۵
نه بهر آب از سوز دل بیتاب می گردم
که چون تبخال من از تشنگی سیراب می گردم
سفیدی کرد چشمم را کف دریای نومیدی
همان من در تلاش گوهر نایاب می گردم
پر از گوهر کنم گر چون صدف دامان سایل را
همان چون ابرنیسان از خجالت آب می گردم
چه حاصل کز درازی رشته عمرم شود افزون
چو من از بیقراری خرج پیچ و تاب می گردم
جواب خشک می گوید به رویم ابر دریا دل
چو گوهر گر چه از یک قطره من سیراب می گردم
همان مشت خس و خاری است از گردش مرا حاصل
به گرد خویشتن چندان که چون گرداب می گردم
به صد جانب برد دل در نمازم از پریشانی
به رنگ سبحه من سرگشته در محراب می گردم
ندارد نفس کافر در مقام فیض دست از من
گران از خواب غفلت بیش در محراب می گردم
شبستان جهان را گر چه روشن از بیان دارم
همان چون شمع صائب از خجالت آب می گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۸
ز گفت و گو سبک چون موج طوفان دیده می گردم
ز خاموشی گران چون گوهر سنجیده می گردم
ز چشم شور آب زندگانی تلخ می گردد
از آن چون خضر برگرد جهان پوشیده می گردم
ز بس کاهیده ام از سرد مهریهای غمخواران
با اندک روی گرمی موی آتش دیده می گردم
نسیم مصر اگر در کلبه احزان من آید
زوحشت مضطرب چون شمع صرصر دیده می گردم
ندارد ریشه در خاک تعلق گردباد من
خس و خاشاک هستی را به هم پیچیده می گردم
در آن وادی که گل از زخم خارش می توان چیدن
ز کوته دیدگی با دامن برچیده می گردم
مرا روزی که آن خورشید سیما در نظر آید
چو اشک خود تمام شب به گرد دیده می گردم
مجو از من سخن در بزم آن آیینه رو صائب
که در بیرون محفل من نفس دزدیده می گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۵
زبان تا بود گویا، تیغ می بارید بر فرقم
جهان دارالامان شد تا زبان در کام دزدیدم
مکش سر از ملامت گر سرافرازی طمع داری
که من چون شعله آتش ز زخم خار بالیدم
ازین سنگین دلان صائب چرا چون تیرنگریزم
که پر خون شد دهانم از همان دستی که بوسیدم
به خون آغشته نعمتهای الوان جهان دیدم
زبان خویش چون خورشید بر دیوار مالیدم
مرا بیزار کرد از اهل دولت، دیدن در بان
به یک دیدن زصد نادیدنی آزاد گردیدم
به من هر چون خضر دادند عمر جاودان، اما
گره شد رشته عمرم ز بس برخویش پیچیدم
نشد روز قیامت هیچ کاری دستگیر من
بجز دستی که بر یکدیگر از افسوس مالیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱۷
ز دست خشک مرجان ناامید از بحر گردیدم
ز روی تلخ دریا دامن از وصل گهر چیدم
میزان نظر سنگین تر آمد پله خوابم
چو خواب امن را با دولت بیدار سنجیدم
به آسانی نشد باز این گره چون خامه از کارم
به زیر تیغ رفتم تا ز بند آزاد گردیدم
ز چوب دار، نخل میوه دارم گشت عریانتر
ز بس از سردی بی حاصلان بر خویش لرزیدم
ز چشم باز دایم در ره سیل خطر بودم
فتادم در حصار عافیت تا چشم پوشیدم
زمین تاج سر من بود تا سر در هوا بودم
فرو رفتم به خود افلاک را در زیر پا دیدم
نشد بر خاکساریهای من چون آب رحم آرد
به پای سرو این گلزار چندانی که غلطیدم
ز گوش بسته سنگین دلان تیرم به سنگ آمد
درین محفل ز بی برگی چونی چندان که نالیدم
به عهد من زمین نایاب چون اکسیر شد صائب
ز بس خون خوردم و بر لب ز غیرت خاک مالیدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۷
به دل زخم نمایانی چو پرگار از دو سر دارم
که یک پا در حضر پیوسته یک پا در سفر دارم
نگردد عقده های من چرا هر روز مشکلتر
که چون سرو از رعونت دست دایم بر کمر دارم
اثر از گریه مستانه می جویم، زهی غفلت
که چشم شستشوی نامه از دامان تر دارم
زدم تا پشت پا مردانه نعلین تعلق را
ز هر خاری درین وادی بهاری در نظر دارم
چنان از عشق کاهیده است جسم ناتوان من
که اگر افتم به فکر قطره از طوفان خطر دارم
همان بیطاقتم هر چند دریا را کشم در بر
که در هر جنبشی چون موج آغوش دگر دارم
مدان چون رشته از من، هر چه باشد جز تهیدستی
که این پهلوی چرب از پرتو قرب گهر دارم
شود شمشیر زهرآلوده ای چون سرو بهر من
چون ابر نوبهاران هر که را از خاک بردارم
مرا بگذار چون پروانه تا آتش زنم در خود
که بهر گرد سر گشتن پر و بال دگر دارم
نیم غافل ز حق راهبر گر رهنمایم شد
که من هم منت آوارگی بر راهبر دارم
مرا نتوان به شیرینی چو طوطی صید خود کردن
که در دل از شکست آرزو تنگ شکر دارم
اگر دانم به آن لب می رسد صائب شراب من
به جوشی می توانم سقف این میخانه بردارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۳۱
امید چرب نرمی از خسیسان جهان دارم
چه مجنونم که چشم روغن از ریگ روان دارم
فروغ آفتابم، سرکشی از من نمی آید
اگر بر آسمان باشم نظر بر آستان دارم
به هر جانب که روآورم شکستم بر شکست آید
همیشه همچو رنگ عاشقان رو در خزان دارم
زبان گندمین نان مرا پخته است در عالم
چرا چون خوشه گردن کج به پیش این و آن دارم
به من از رخنه دیوار، خود را می رساند گل
چه لازم دامن در یوزه پیش باغبان دارم
به ظاهر خنده رو افتاده ام چون صبحدم، اما
تبی چون آفتاب گرمرو در استخوان دارم
ندارد ریشه در خاک تعلق سرو آزادم
دلی آماده پرواز چون برگ خزان دارم
ز چرخ آهنین باز و چرا چون تیر نگریزم
تن خشکی مهیای شکستن چون کمان دارم
به اندک سختیی چون نخل موم از هم نمی پاشم
اگر چه مغزم اما جان سخت استخوان دارم
زلیخا همتی در عرصه عالم نمی بینم
وگر نه جنس یوسف کاروان در کاروان دارم
مزاج نازک احباب را فهمیده ام صائب
چو غنچه مهر خاموشی به لب با صد زبان دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۵
به دست بسته دستی در سخاوت چون سبو دارم
که چندین جام خالی را زاحسان سرخ رو دارم
چه با من می تواند کرد درد و داغ ناکامی
که من دارالامانی چون دل بی آرزو دارم
مرا در حلقه آزادگان این سرفرازی بس
که با بی حاصلی چون سرو خود را تازه رو دارم
غبارآلود مطلب نیست چون طوطی کلام من
از آن در خلوت آیینه راه گفتگو دارم
کنم گلگونه روی شجاعت شیرمردان را
درین بستانسرا چون تیغ اگر آبی به جو دارم
مرا جز پاکبازی مدعایی نیست از هستی
اگر پاس نفس دارم برای رفت و رو دارم
گر از من طاعت دیگر نمی آید به این شادم
که از اشک ندامت روز و شب دایم وضو دارم
تعجب نیست از گفتار من گر بوی خون آید
که تیغ آبدار اشک دایم بر گلو دارم
امید پرده پوشی دارم از موسی سفید خود
زهی غفلت که از تار کفن چشم رفو دارم
نشد از وصل چون پروانه کم بیتابی شوقم
همان از شمع آتش زیر پای جستجو دارم
چه افتاده است دردسر دهم صائب عزیزان را
که من چون خون شراب بی خماری در سبو دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۷
نگاه گرم را سرده به جانم تا دلی دارم
مرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارم
تمنای رهایی چون به گرد خاطرم گردد
تو غافل گیر و من مرغ نگاه غافلی دارم
به ناخن جوی شیر از سنگ می باید برآوردن
به این بی دست و پایی طرفه کار مشکلی دارم
نپیچم گردن تسلیم اگر دشمن سرم خواهد
اگر چه تنگدست افتاده ام دست و دلی دارم
تو ای زاهد برو در گوشه محراب ساکن شو
که من چون درد و داغ عشق جا در هر دلی دارم
عجب دارم به دیوان قیامت در حساب آیم
که من از دفتر ایجاد، فرد باطلی دارم
به من باد مخالف حمله می آرد، نمی داند
که من چون دامن تسلیم در کف ساحلی دارم
زبیقدری چنین بی دست و پا گردیده ام صائب
اگر دست مرا گیرند دست قابلی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۸
لب خشک و دل خونین و چشم پر نمی دارم
نگه دارد خدا از چشم بد خوش عالمی دارم
به جای جوهر از آیینه ام زنگار می جوشد
گوارا باد عیشم، خوش بهار خرمی دارم
دو عالم آرزو در سینه دارم با تهیدستی
بیابان در بیابان کشت و ابر بی نمی دارم
فراغت دارد از ناز طبیبان درد بی درمان
پریشان نیستم هر چند حال درهمی دارم
اشارت برنمی دارد دل وحشی نژاد من
چو ماه نو ازین هنگامه فکر پس خمی دارم
نسیم صبحم، از من خویشتن داری نمی آید
گره وا می کنم از کار مردم تا دمی دارم
شکوه لاله ام را کوه و صحرا برنمی تابد
که در هر نقطه داغی سواد اعظمی دارم
به نقش کم زبازیگاه عالم برنمی خیزم
امیدم بی شمار افتاده گر نقش کمی دارم
به خورشید بد اختر چون نمایم گوهر خود را
که در یک دم به چشمم می خورد گر شبنمی دارم
تو کز دل بی نصیبی سیر کن در عالم صورت
که من چون غنچه در هر پرده دل عالمی دارم
ز راز آسمانی چون نباشم با خبر صائب
که من چون کاسه زانوی خود جام جمی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۹
نیم بیدرد دایم پیچ و تاب ساکنی دارم
چو نبض ناتوانان اضطراب ساکنی دارم
ز سوز عشق ازین پهلو به آن پهلو نمی گردم
درین دریای پر آتش کباب ساکنی دارم
مشو ای آهنین دل از کمند جذبه ام غافل
که چون آهن ربا در دل شتاب ساکنی دارم
ربایم هر که را از گلرخان بر من گذار افتد
ز حیرت گر چه چون آیینه آب ساکنی دارم
ندارم در گره چیزی که ارزد بیقراری را
درین دریای پرشورش حباب ساکنی دارم
گره گردیده ام چون کهربا هر چند در ظاهر
نهان در پرده دل اضطراب ساکنی دارم
به آواز جرس نتوان مرا بیدار گرداندن
که من همچون ره خوابیده خواب ساکنی دارم
علاج شعله سرکش ز آب نرم می آید
سوال تند دشمن را جواب ساکنی دارم
ز سرعت گر چه روی سیل را بر خاک می مالم
به قدر آرزومندی شتاب ساکنی دارم
اگر چه دور گردان می شمارندم ز بیدردان
به هر رگ چون ره خوابیده خواب ساکنی دارم
تو ای سیل سبکرو وصل دریا را غنیمت دان
که من چون آهن و فولاد آب ساکنی دارم
امید صلح هر جا هست از خود می دوم بیرون
به هر جا تند باید شد عتاب ساکنی دارم
به ظاهر چون کتان در پرتو مهتاب اگر محوم
به تار و پود هستی پیچ و تاب ساکنی دارم
ندارم با کمال ناامیدی موج بیتابی
درین دریای پر وحشت سراب ساکنی دارم
به جای دعوی از حرفم تراوش می کند معنی
خم سربسته ام بوی شراب ساکنی دارم
عجب دارم نسوزد دانه ام را برق نومیدی
که چشم آبیاری از سحاب ساکنی دارم
ز من صائب درین بستانسرا تندی نمی آید
گل نشکفته ام، بوی گلاب ساکنی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۱
به دنیا دست از دامان عقبی برنمی دارم
چو یوسف دیدگان ناز زلیخا برنمی دارم
مرا نتوان به دام صحبت از عزلت برآوردن
ز کوه قاف پشت خود چو عنقا برنمی دارم
به این شادم که بر دلها نیم بار از گرانجانی
اگر باری ز بی برگی ز دلها برنمی دارم
درین دریا نباشد یک صدف بی گوهر عبرت
نه از طفلی است گر چشم از تماشا برنمی دارم
به این ابر سیه امیدها دارد لب خشکم
به خط من دل از آن لعل شکرخا بر نمی دارم
نظر بر قامت بی سایه آن سیمتن دارم
ز سرو بوستان ناز دو بالا بر نمی دارم
نگردد تا چو صبح آیینه تاریک من روشن
دو دست عجز از دامان شبها بر نمی دارم
نمی سازد هنر از عیب چون طاوس محجوبم
به چندین بال رنگین چشم از پا بر نمی دارم
فشانم هر چه دارم بی طلب در دامن سایل
که من چون ابر از همت تقاضا بر نمی دارم
نباشد توشه ای در کار مهمان کریمان را
از آن امروز زاد از بهر فردا بر نمی دارم
تو کز آزار محرومی ره هموار پیدا کن
که من بی نیش خار از جای خود پا بر نمی دارم
تو کز غیرت نداری بهره ای بردار کام دل
که من از سرکشی عبرت ز دنیا بر نمی دارم
اگر از گردن افرازی سرم بر آسمان ساید
سر از پای قدح صائب چو مینا برنمی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۶
تمتع با کمال قرب از آن رعنا نمی بینم
که زیر پا نبیند یار و من بالا نمی بینم
مگر از دور گرد محمل لیلی نمایان شد؟
که از مجنون اثر در دامن صحرا نمی بینم
کمینگاه نگاه حسرت آلودی است هر مویم
اگر در چهره محجوب او رسوا نمی بینم
فرامش وعده من گر نه مکری در نظر دارد
چرا امروز ذوق از وعده فردا نمی بینم؟
به راهم خار ریزد خصم کوته بین، نمی داند
که من چون شعله بیباک پیش پا نمی بینم
چه حاصل زین که چون پرگار پای آهنین دارم؟
چو من راه نجات از گردنش بیجا نمی بینم
به درد و داغ غربت زان نهادم دل که چون گوهر
گشاد این گره از ناخن دریا نمی بینم
من و دامان شب، کامروز در آفاق دامانی
که داد من دهد، جز دامن شبها نمی بینم
نگاه عجز تیغ بد گهر را تیزتر سازد
فلک گر تیغ بارد بر سرم بالا نمی بینم
ربوده است آنچنان فکر و خیال او مرا صائب
که پیش پا به چندین دیده بینا نمی بینم