عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
نیست آزار کسی در دل غم پیشه ما
جوی شیر است روان از دهن شیشه ما
خسرو عشق اگر بر سر انصاف آید
خون فرهاد ز شیرین طلبد تیشه ما
ما نهالیم که پرورده باغ دگریم
شاخ ما سبز شود پیشتر از ریشه ما
موج را بحر خطرناک بود تخته مشق
هر کجا تیغ بود پا نهد اندیشه ما
بر سر خامه نهی تیغ نگردد ز زبان
تندخویی نتوان کرد به همپیشه ما
سیدا پیکر ما سوخت سراپای ز داغ
آتش افتاد به یکبار در این بیشه ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
ز داغ دل مزین ساختم پروانه خود را
چراغان از پر طاووس کردم خانه خود را
ز دست اضطراب نفس تن پرور نیاسودم
سپند روی آتش تا نکردم دانه خود را
سبوی می پرستان را کف دست گدا دیدم
نهادم مهر خاموشی به لب پیمانه خود را
ز دست نارسایی دادم از کف زلف شیرین را
زدم چون تیشه آخر بر سر خود شانه خود را
ز دست کودکان شهر گردیدم دل آزرده
به صحرا می برم سیلی زنان دیوانه خود را
پریشان همچو گل دیدم حواس اهل مجلس را
گره چون غنچه کردم بر زبان افسانه خود را
حدیث عقده دور و دراز زلف می گویم
نگه می دارم از کوته زبانی شانه خود را
مرا بر پیچ و تاب کاسه گرداب رحم آمد
به دریا برده آخر ریختم پیمانه خود را
فغان الامان از تربت مجنون علم گردد
به صحرا سر دهم روزی اگر دیوانه خود را
به مژگان سیدا روبم غبار آستانم را
کشم در چشم خود چون سرمه گرد خانه خود را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
دلم به پرده دریهای اشک خورسند است
محبت پدری عیب پوش فرزند است
به غیر محنت و غم نیست قسمت فرهاد
همیشه خون جگر روزیی هنرمند است
ز اهل جود صدایی بروز نمی آید
در مروت احسان ز پشت او بند است
به توبه یی که شکستی درست تکیه مکن
بنه ز دست عصایی که سست پیوند است
ز اشک و آه مرا سیدا جدایی نیست
یکیست نور دل و دیگری جگر بند است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
تا تو ای یوسف مصری ز سفر آمده‌ای
نور چشمی و در آغوش نظر آمده‌ای
کرده بال و پر خود فاخته پای‌اندازت
بس که چون سرو چمن تازه تر آمده‌ای
رفته بودی تو چو خورشید به کشورگیری
تاج زر بر سرو خنجر به کمر آمده‌ای
بحر و کان را کرمت از نظر انداخته است
پا نهاده به سر لعل و گهر آمده‌ای
شده از مقدم تو شهر گلستان ارم
بس که چون بوی گل و باد سحر آمده‌ای
ساکنان چمن از سایه تو بهره‌ورند
تو گل باغ مرادی و به دهر آمده‌ای
شود از بردن نام تو زبان شاخ نبات
همچو طوطی ز بیابان شکر آمده‌ای
بعد از این کلبه ما را نبود فکر چراغ
چهره پر نورتر از شمس و قمر آمده‌ای
بر لب تشنه من ریخته ای آب حیات
در کنار پدر ای جهان پدر آمده‌ای
سیدا شام و سحر فاتحه‌خوان بهر تو بود
لله الحمد سلامت ز سفر آمده‌ای
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
ای قبله زخدمتت بسی مهجورم
عمریست از این فیض سعادت دورم
رنجوریم از راه کسل نیست مرا
چون دور ز دیدار توام رنجورم
سیدای نسفی : دیوان اشعار
ترکیب بند - در مرثیه غازی دادخواه گفته
ای فلک امروز شوری در جهان انداختی
آتشت افتد به خان آتش به جان انداختی
باغبان سروی به صد خون جگر پرورده بود
بر زمین مانند شاخ ارغوان انداختی
نازپروردی که جای شیر دادی دایه اش
تشنه لب کردی و در ریگ روان انداختی
گوهری که بود آب روی دریای کرم
از کف خود رایگان در خاکدان انداختی
شهسواری را فگندی در میان خاک و خون
از زمین برداشتی وز آسمان انداختی
این چنین لعلی پس از عمری که آوردی به دست
باز او را بردی و در بحر کان انداختی
نونهالی از بهار عمر بر ناخورده بود
بیخ او کندی و دور از بوستان انداختی
ذوالفقاری بود از حیدر به دوران یادگار
بند و بارش را بریدی از میان انداختی
عالمی را سوختی در ماتم او همچو شمع
خلق را آتش به مغز استخوان انداختی
مو پریشان کرد سنبل گل گریبان چاک زد
عندلیبان را ز دوش آشیان انداختی
باده نابی که افلاطون خم پرورده بود
بردی و او را به کام دشمنان انداختی
دوستان امروز غازی دادخواه من کجاست
خم شد از غم قامتم پشت و پناه من کجاست
ای زمین گنجی به خاک تیره پنهان کرده ای
نور چشمی را چراغ زیر دامان کرده ای
کربلای تازه آورده ای بر روی کار
شوره زار خاک را دریای مرجان کرده ای
لاله ای بشکفته ای را داغ بر دل مانده ای
غنچه ای را تکمه چاک گریبان کرده ای
برده ای او را از این عالم به سال سی و پنج
نه فلک را سد همچون چار ارکان کرده ای
پیکری کز سبزه تر می کشید آزرده گی
بستر و بالینش از خار مغیلان کرده ای
دیده ای کو می گرفت از سرمه در خاطر غبار
کاسه درویزه ای ریگ بیابان کرده ای
فتنه خوابیده از هر گوشه ای بر کرده سر
خاطر خود جمع عالم را پریشان کرده ای
همدمان از ماتم او خاک بر سر می کنند
دوستان رادر فراقش خانه ویران کرده ای
سر برهنه بید مجنون می دود در کوچها
دشت را از خون او رشک گلستان کرده ای
با دل پرخون ز عالم رفت غازی دادخواه
در جوانی کرد جنت را به خود آرامگاه
آمده از ماتم او بر زمین پشت کمان
خاک بر سر می کند دور از خدنگ او نشان
روی خود بر خاک می مالد به یاد او پسر
در غمش بر خویش همچون مار می پیچد سنان
تا گلو در خون نشسته تیغ دور از دست او
آب پیکان ترکشش را غوطه داده در میان
پر شده چشم ز ره از خاک همچون چشم دام
خنجرش را خشک گردیده ز بی آبی زبان
از فراق او تبرزین می زند سر بر زمین
باز کرده خود زرینش ز حیرانی دهان
می کند جولان سمند او به خون خویشتن
رفته است از اختیار و داده است از کف عنان
از غم او سرنگون آویخته خود را رکاب
روی زین بی آب و تاب پیشت زین بی خانمان
پنجه شاهین و باز او جدا گشته ز بند
مانده است از طبل بازش پوستی بر استخوان
کهکشان نبود نمایان گشته از اوج سپهر
سینه خود چاک کرده در فراقش آسمان
بنده و آزاد را شد ماتم او فرض عین
روز حشر از یک گریبان سر برآرد با حسین
ای فلک دست من و دامان تو روز حساب
بهر قتل میر صاحب جود کردی اضطراب
همچو طفل اشک فرزندان او کردی یتیم
خان و مانش را به مرگ بی محل کردی خراب
چند روزی نا شده بردی ز دنبال پدر
از کتاب دهر کردی شاه بیتی انتخاب
در بیابان عدم بردی تو با چندین فریب
جلوه دادی در نظرها و ربودی چون سراب
سینه ای تفسیده شد روی زمین از برق آه
چون تنور نوح شد افلاک از اشک کباب
رفته اند از خویشتن خلوت نشینان زین الم
گشته مژگانها به چشم اهل دل رگهای خواب
سینه خود خیرگاه او نهاده بر زمین
چادرش را پشت بر خاکست و رو در آفتاب
دیده گرداب از این ماتم فرو رفته به سر
پاره شد از گریه کردن پرده چشم حباب
بعد ازین چون او کجا آید سواری در وجود
سرمه ای چون او ندیده بیش از این چشم رکاب
جان صاحب حرمتان را ماتم او کرده خون
حاتم طی را ز مرگ او علم شد سرنگون
ای فدایت جان مشتاقان کجا رفتی کجا
قامت همصحبتان در جستجویت شد دوتا
گوش دوران چون جرس بربود از آوازه ات
رفته ای جایی که هرگز برنمی آید صدا
رحم بر جان جوان خود نخوردی ای دریغ
عالمی را در فراق خویش کردی مبتلا
زین مصیبت گشت در عالم قیامت آشکار
کوچها واحسرتا گو خانها ماتم سرا
خونبهای یکسر موی تو نتوان ساختن
گر رود خون عدو تا دشت قپچاق و خطا
شمع بزمت اوفتاده چون تن بی سر به خاک
گشته مهمانخانه ات خالی ز بانگ مرحبا
آستانت گشته دور از پایبوست خاکمال
می کند زنجیر در افغان به آهنگ درا
چون نویسم نامه آید از دواتم بوی خون
زین تصور خامه را گردیده سر از تن جدا
بر سر افتادگان دست مروت داشتی
در جهان بی دست و پایان را تو بودی دست و پا
شیر خشم آلود می گشتی به وقت کارزار
روز صحبت می شدی خرم چو باغ دلکشا
مشرب خلق تو چون آئینه روی تازه داشت
با حریفان باده بودی با قلندر متکا
سیدا امروز اگر از دیده خون بارد رواست
در جهان او را تو بودی باعث نشونما
رفتی و چون گل به خاک تیره منزل ساختی
خون خود را شبنم دامان قاتل ساختی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۷۱ - کمانگر
شوخ کمانگرم که دلم هست خسته اش
زورم نمی رسد به کمان شکسته اش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۸۸ - موزه دوز
موزه دوز امرد که امشب دیده شد مأوای او
رفتم از خود تا کشیدم موزه را از پای او
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۴۸ - قصه خوان
قصه خوان امرد مرا با خویش آخر یار کرد
همره من خانه آمد نذر خضرم کار کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۷۳ - قلندر
دی قلندر امردی گفت آشنای من تویی
پهلوی او رفته گفتم متکای من تویی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۰۹ - باغبان
باغبان امرد به باغش خویش را انداختم
ریختم از دیده خود اشک و شبنم ساختم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۵ - قفل گر
با نگار قفل گر دیروز سودا ساختم
پره های قفل او را رفته بیجا ساختم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۸ - مشکاب
مشکاب امرد من لب تشنه را بی تاب کرد
در درون خانه تا بردم دلم را آب کرد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۱۱ - کچکول پز
با مه کچکول پز گفتم که حمالی کنم
پیش کچکول تو یک ساعت دلی خالی کنم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۴۸ - سه تاری
شوخ سه تاری مرا هر روز می گردد دچار
لیک می آید به سوی خانه ام شبهای تار
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۵ - میرشکار
شوخ میرشکار دارد طبل بار خوشنوا
خانه من آمد و شد طبل بارش بی صدا
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
خاکی که بکفش بودت از اصفاهان
همراه ببردی ای مرا راحت جان
من خویش بدان خاک مثل میکردم
معلومم شد که بوده‌ام کمتر از آن
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸
عشق تو برد هوش من غم فزوده را
نتوان چشید داروی ناآزموده را
صد حرف گفته ای به من از خویش زان دهان
باور نمی کنم سخنان شنوده را
در خاک هم ز حیرت رویت، شهید عشق
بر هم نمی زند مژه ناغنوده را
صد بار بی گنه دلم آزرده و هنوز
از دل برون نکرده گناه نبوده را
تا یک سخن کشم ز تو از ماجرای غیر
گویم به حیله صد سخن ناشنوده را
میلی چه غم ز سرزنش خلق وطعن غیر
بی ننگ و نام رند به عالم نبوده را
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
وه که بر هر سر ره بی‌سر و پایی دگر است
بس که هر لحظه گذار تو به‌جایی دگر است
حال خود چون به تو اظهار کنم در مستی؟
که ز هر جام، ترا شرم و حیایی دگر است
دل بیچاره‌ام از آرزوی بالایش
در بلایی‌ست که هر چاره بلایی دگر است
بعد صد وعده خلافی، بنگر سادگی‌ام
که ز هر وعده مرا چشم وفایی دگر است
دل چرا بر سر کویش نگشاید امروز؟
یار هرجایی ما گر نه به جایی دگر است
چون کشی تیغ جفا بر سر میلی، دگری
کاش دست تو نگیرد، که جفایی دگر است
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
چمن کز گل و غنچه بویی نداشت
سرو برگ جام و سبویی نداشت
ازان حال من دوش پرسید یار
که با دیگری گفت‌وگویی نداشت
حریفی که بر گریه‌ام خنده زد
سر و کار با تندخویی نداشت
به همراهی‌ام غیر در کوی یار
نیامد، مگر آبرویی نداشت
چنان بودم از بخت خود ناامید
که هرگز دلم آرزویی نداشت
در دوستی کوفت میلی، مگر
که اندیشه از جنگجویی نداشت