عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
چه باشد گر ز من یادت نیاید
که از دوری فراموشی فزاید
ز چشمت چشم پرسش هم ندارد
که از بیمار پرسش خود نیاسد
مکن، بر جان من بخشایش کن
بگو آخر که آن مسکین نشاید
سلامی از تو مرسومست ما را
پس از سالی مرا مرسوم باید
چرا بربستی از من راه پرسش؟
مگر کاری ترا زین می گشاید؟
بجان تو که اندر آرزویت
مرا یک روز الی می نماید
بشب می آورم روزی بحیلت
که شب آبستنست تا خود چه زاید
که از دوری فراموشی فزاید
ز چشمت چشم پرسش هم ندارد
که از بیمار پرسش خود نیاسد
مکن، بر جان من بخشایش کن
بگو آخر که آن مسکین نشاید
سلامی از تو مرسومست ما را
پس از سالی مرا مرسوم باید
چرا بربستی از من راه پرسش؟
مگر کاری ترا زین می گشاید؟
بجان تو که اندر آرزویت
مرا یک روز الی می نماید
بشب می آورم روزی بحیلت
که شب آبستنست تا خود چه زاید
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
اهل تو بازار گوهر بشکند
زلف تو ناموس عنبر بشکند
درّ دندان تو خون صف برکشد
شکّر اندر قلب لشکر بشکند
رنگ خون پیدا شود بر چهره ات
چون صبا زلف ترا سربشکند
هر که در بندد دری در کوی صبر
حلقة زلف تو آن در بکشد
پیش قدّ و خطّ تو نقّاش چین
هر زمان پرگار و مسطر بشکند
ز آرزوی آن دوتا مشکین رسن
ماه نو خود را چو چنبر بشکند
ترسم این سرها که دارد زلف تو
توبت من بار دیگر بشکند
هر که او در انتظار وصل تست
روزگارش دل بغم در بشکند
روزی از ناگه دل دیوانه ام
در جهد وان مهر شکّر بشکند
راستی را از تو باید خواست آب
هرکه او را لقمه در بر بشکند
از دهانت کام دل حاصل کند
و ارزوی جان غم خور بشکند
زلف تو ناموس عنبر بشکند
درّ دندان تو خون صف برکشد
شکّر اندر قلب لشکر بشکند
رنگ خون پیدا شود بر چهره ات
چون صبا زلف ترا سربشکند
هر که در بندد دری در کوی صبر
حلقة زلف تو آن در بکشد
پیش قدّ و خطّ تو نقّاش چین
هر زمان پرگار و مسطر بشکند
ز آرزوی آن دوتا مشکین رسن
ماه نو خود را چو چنبر بشکند
ترسم این سرها که دارد زلف تو
توبت من بار دیگر بشکند
هر که او در انتظار وصل تست
روزگارش دل بغم در بشکند
روزی از ناگه دل دیوانه ام
در جهد وان مهر شکّر بشکند
راستی را از تو باید خواست آب
هرکه او را لقمه در بر بشکند
از دهانت کام دل حاصل کند
و ارزوی جان غم خور بشکند
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
دل ز غم عشق تو کی جان برد؟
تا که جفای تو برین سان بود
دست کش از دامن تو کوتهست
هر نفسی سوی گریبان برد
لذّت جان کی بود آنرا که او
بی رخ تو عمر بیابان برد؟
تا هوس آن لب و دندان پزد
بس که دلم دست بدندان برد
جای ز نخ باشد آنجا که ماه
باز نخت گوی بمیدان برد
خاک جهان بر سر چوگان و گوی
زلف تو چون سربزنخدان برد
هر چه ترا آرزویست آن بکن
بر رهی آنست که فرمان برد
دان که بدان شاد بود جان من
کز تو غم و جور فراوان برد
آنچه دلم دید ز عشق بتان
وآنچه همی از غم ایشان برد
زنده بر آتش نهمش زین سپس
پیش من ارنام نکو آن برد
تا که جفای تو برین سان بود
دست کش از دامن تو کوتهست
هر نفسی سوی گریبان برد
لذّت جان کی بود آنرا که او
بی رخ تو عمر بیابان برد؟
تا هوس آن لب و دندان پزد
بس که دلم دست بدندان برد
جای ز نخ باشد آنجا که ماه
باز نخت گوی بمیدان برد
خاک جهان بر سر چوگان و گوی
زلف تو چون سربزنخدان برد
هر چه ترا آرزویست آن بکن
بر رهی آنست که فرمان برد
دان که بدان شاد بود جان من
کز تو غم و جور فراوان برد
آنچه دلم دید ز عشق بتان
وآنچه همی از غم ایشان برد
زنده بر آتش نهمش زین سپس
پیش من ارنام نکو آن برد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ز لعلت عکس در جام می افتاد
نشاط عالمش اندر پی افتاد
جهانی می پرستی پیشه کردند
چو از رویت فروغی بر می افتاد
جمالت پرده از رخسار برداشت
گل از بس شرمساری در خوی افتاد
سراپایم چو نی در بند عشقست
غمت در من چو آتش در نی افتاد
دل سرگشته ام زان پس که خون شد
بدست عشق تو دانی کی افتاد
ز راه دیده بیرون رفت و عشقت
نشان خون بدید و بر پی افتاد
دلم با عارض ساده دل تست
که طرّاری چو زلف بروی افتاد
دلم بردی نگه دارش که هرگز
شکاری این چنینت در نیفتاد
نشاط عالمش اندر پی افتاد
جهانی می پرستی پیشه کردند
چو از رویت فروغی بر می افتاد
جمالت پرده از رخسار برداشت
گل از بس شرمساری در خوی افتاد
سراپایم چو نی در بند عشقست
غمت در من چو آتش در نی افتاد
دل سرگشته ام زان پس که خون شد
بدست عشق تو دانی کی افتاد
ز راه دیده بیرون رفت و عشقت
نشان خون بدید و بر پی افتاد
دلم با عارض ساده دل تست
که طرّاری چو زلف بروی افتاد
دلم بردی نگه دارش که هرگز
شکاری این چنینت در نیفتاد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
دل بدان دلنواز خواهم داد
جان بشمع طراز خواهم داد
پس ازین من بدست عشق و هوس
مالش حرص و از خواهم داد
چشم و دل را چو شمع و اتش و آب
مایه و برگ و ساز خواهم داد
مده ای عقل زحمتم بسیار
که جواب تو باز خواهم داد
چند گویی که دل بدو دادی؟
دادم آری و باز خواهم داد
بر سرم عشق ترکناز آورد
تن درین ترکتاز خواهم داد
زین دو در بند دیدگان شب و روز
اشکها را جواز خواهم داد
ار دل از من بناز میخواهد
من بدو از نیاز خواهم داد
نازنین است یار من پیشش
جان شیرین بناز خواهم داد
جان بشمع طراز خواهم داد
پس ازین من بدست عشق و هوس
مالش حرص و از خواهم داد
چشم و دل را چو شمع و اتش و آب
مایه و برگ و ساز خواهم داد
مده ای عقل زحمتم بسیار
که جواب تو باز خواهم داد
چند گویی که دل بدو دادی؟
دادم آری و باز خواهم داد
بر سرم عشق ترکناز آورد
تن درین ترکتاز خواهم داد
زین دو در بند دیدگان شب و روز
اشکها را جواز خواهم داد
ار دل از من بناز میخواهد
من بدو از نیاز خواهم داد
نازنین است یار من پیشش
جان شیرین بناز خواهم داد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
کسی که دل به سر زلف یار در بندد
بروی عقل در اختیار در بندد
چو خلوتی طلبد دیده باخیال رخش
به آب دیده همه رهگذار در بندد
برو چگونه نهم نام دلگشای که او
اگر دلی بگشاید هزار در بندد
بتان چین همه از سر کله بیندازند
زرشک چین قبا کان نگار در بندد
هر ان کجا که کسی را دلی شکسته بود
بدان دو تا رسن مشکبار در بندد
گمان برد که چو قدّ نگار من باشد
بدانک سرو همه تن نگار در بندد
بجان فروشدمان عشوه و چو جان بستد
دهان ز گفت و شنید استوار در بندد
زیان جانی آسان بود ولی ترسم
ز بد معاملتیهاش کار در بندد
مکن نگارا، یکبارگی چنین در وصل
تو در مبند که خود روزگار در بندد
ز عشق قدّ چو سرو تو چشم من سیلی
ز خون دیده بهر جویبار در بندد
ز عکس لعل تو خورشید طرفها سازد
بران گهر که همه کوهسار در بندد
اگر صبا بگل چهرۀ تو برگذرد
چه رسته ها که از آن لاله زار در بندد
وگر حکایت روی تو بشنود بلبل
چه نعره ها که به باغ و بهار در بندد
وگر ببینید قدّ ترا چمن پیرای
چو چوبها که بسرو چنار در بندد
بروی عقل در اختیار در بندد
چو خلوتی طلبد دیده باخیال رخش
به آب دیده همه رهگذار در بندد
برو چگونه نهم نام دلگشای که او
اگر دلی بگشاید هزار در بندد
بتان چین همه از سر کله بیندازند
زرشک چین قبا کان نگار در بندد
هر ان کجا که کسی را دلی شکسته بود
بدان دو تا رسن مشکبار در بندد
گمان برد که چو قدّ نگار من باشد
بدانک سرو همه تن نگار در بندد
بجان فروشدمان عشوه و چو جان بستد
دهان ز گفت و شنید استوار در بندد
زیان جانی آسان بود ولی ترسم
ز بد معاملتیهاش کار در بندد
مکن نگارا، یکبارگی چنین در وصل
تو در مبند که خود روزگار در بندد
ز عشق قدّ چو سرو تو چشم من سیلی
ز خون دیده بهر جویبار در بندد
ز عکس لعل تو خورشید طرفها سازد
بران گهر که همه کوهسار در بندد
اگر صبا بگل چهرۀ تو برگذرد
چه رسته ها که از آن لاله زار در بندد
وگر حکایت روی تو بشنود بلبل
چه نعره ها که به باغ و بهار در بندد
وگر ببینید قدّ ترا چمن پیرای
چو چوبها که بسرو چنار در بندد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
رنگ رویت بر ارغوان خندد
لعل تو بر می جوان خندد
خنده خونین زند انار زرشک
هر کجا آن دو نار دان خندد
با لبت گر برند نام شکر
عقل چون پسته در دهان خندد
چون پدید آید از لبت دندان
شکل پروین بر آسمان خندد
پیش روی تو گر بخندد گل
بر بتر جای گلستان خندد
عاشقی را که سر بری چون شمع
در رخت از میان جان خندد
چشم گریانم از دل سوزان
بر تن خویش شمع سان خندد
در سخن شکّر تو بر طوطی
پسته وار از سر زبان خندد
روی تو دیده وانگهی خورشید
صبح ازین روی بر جهان خندد
لعل تو بر می جوان خندد
خنده خونین زند انار زرشک
هر کجا آن دو نار دان خندد
با لبت گر برند نام شکر
عقل چون پسته در دهان خندد
چون پدید آید از لبت دندان
شکل پروین بر آسمان خندد
پیش روی تو گر بخندد گل
بر بتر جای گلستان خندد
عاشقی را که سر بری چون شمع
در رخت از میان جان خندد
چشم گریانم از دل سوزان
بر تن خویش شمع سان خندد
در سخن شکّر تو بر طوطی
پسته وار از سر زبان خندد
روی تو دیده وانگهی خورشید
صبح ازین روی بر جهان خندد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
رخی چنان که ز خورشید و ماه نتوان کرد
خطی چنان که ز مشک سیاه نتوان کرد
چگونه بوسه توان زد برای رخ نازک
که از لطیفی در وی نگاه نتوان کرد
به پیش چهرۀ تو من ز غم دمی نزنم
که پیش آیینه دانی که آه نتوان کرد
بترک وصل تو و دل بگفتم و رفتم
بهرزه عمر گرامی تباه نتوان کرد
به آب دیده در آغشته است قامت من
که چوب تا نکشد نم دو تاه نتوان مرد
ببوسه یی که ندانم دهی تو یا ندهی
همه جهان را بر خود گواه نتوان کرد
بدانک تا تو ز حالم مگر شوی آگاه
ز ناله هر دم پیکی براه نتوان کرد
نه مرد عشق توام من که عشقبازی تو
بجز بواسطۀ مال و جاه نتوان کرد
حدیث وصل تو گویم، خیال تو گوید
خموش باش، حدیث نگاه نتوان کرد
چو من بمرد از اندیشۀ تو وصلت را
حدیث خواه توان کرد و خواه نتوان کرد
بجز ببدرقۀ جاه صدر فخرالدّین
دلیر بر سر کوی تو راه نتوان کرد
خطی چنان که ز مشک سیاه نتوان کرد
چگونه بوسه توان زد برای رخ نازک
که از لطیفی در وی نگاه نتوان کرد
به پیش چهرۀ تو من ز غم دمی نزنم
که پیش آیینه دانی که آه نتوان کرد
بترک وصل تو و دل بگفتم و رفتم
بهرزه عمر گرامی تباه نتوان کرد
به آب دیده در آغشته است قامت من
که چوب تا نکشد نم دو تاه نتوان مرد
ببوسه یی که ندانم دهی تو یا ندهی
همه جهان را بر خود گواه نتوان کرد
بدانک تا تو ز حالم مگر شوی آگاه
ز ناله هر دم پیکی براه نتوان کرد
نه مرد عشق توام من که عشقبازی تو
بجز بواسطۀ مال و جاه نتوان کرد
حدیث وصل تو گویم، خیال تو گوید
خموش باش، حدیث نگاه نتوان کرد
چو من بمرد از اندیشۀ تو وصلت را
حدیث خواه توان کرد و خواه نتوان کرد
بجز ببدرقۀ جاه صدر فخرالدّین
دلیر بر سر کوی تو راه نتوان کرد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
یار با ما وفا نخواهد کرد
با خودم آشنا نخواهد کرد
نکند رای من وگر کند او
بخت من خودرها نخواهد کرد
خوبی و بد خویی چو همزادند
او ز همشان جدا نخواهد کرد
حاجت ما بروی خرّم اوست
حاجت ما روا نخواهد کرد
عهد دارد که جز جفا نکند
تا نگویی وفا نخواهد کرد
با چنان زلف و روی کو دارد
بر غمش دل قفا نخواهد کرد
تنگ شکّر گرش چه هست فراخ
زان نصیبی مرا نخواهد مرد
جانم امد بلب ز غصّه و او
بوسی از خود جدا نخواهد کرد
تا نیارد غمش برویم روی
بر غم او قفا نخواهد کرد
در همه دور حسن خودکاری
از برای خدا نخواهد کرد
هست در دست من دعایی واو
رغبت اندر دعا نخواهد کرد
خود نداند که دولت خوبی
تا قیامت بقا نخواهد کرد
چارۀ زرکنم که جز زر، کس
چارۀ کار ما نخواهد کرد
با خودم آشنا نخواهد کرد
نکند رای من وگر کند او
بخت من خودرها نخواهد کرد
خوبی و بد خویی چو همزادند
او ز همشان جدا نخواهد کرد
حاجت ما بروی خرّم اوست
حاجت ما روا نخواهد کرد
عهد دارد که جز جفا نکند
تا نگویی وفا نخواهد کرد
با چنان زلف و روی کو دارد
بر غمش دل قفا نخواهد کرد
تنگ شکّر گرش چه هست فراخ
زان نصیبی مرا نخواهد مرد
جانم امد بلب ز غصّه و او
بوسی از خود جدا نخواهد کرد
تا نیارد غمش برویم روی
بر غم او قفا نخواهد کرد
در همه دور حسن خودکاری
از برای خدا نخواهد کرد
هست در دست من دعایی واو
رغبت اندر دعا نخواهد کرد
خود نداند که دولت خوبی
تا قیامت بقا نخواهد کرد
چارۀ زرکنم که جز زر، کس
چارۀ کار ما نخواهد کرد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
زلف تو کان همه سرها دارد
گوییا هیچ سرما دارد
گرد روی تو چرا حلقه کند
گر نه با ما سر سودا دارد؟
سرکشی چون نکند هندویی
کان همه نعمت و کالا دارد؟
من نگویم که چه دارد زلفت
هر چه دارد همه زیبا دارد
خرمنی مشک فراهم کردست
دامنی عنبر سارا دارد
از لب و عارض و خطّ و دهنت
شکر و عنبر و دیبا دارد
بالش نقره و درج یاقوت
رشتۀ لؤلؤ لالا دارد
بسر تو که ندارد سلطان
آنچه زلف تو بتنها دارد
قد من گشت دو تاتا گویند
کان دو تا زلف تو همتا دارد
نافة مشک اگرش خود بودست
جگر سوخته از ما دارد
گوییا هیچ سرما دارد
گرد روی تو چرا حلقه کند
گر نه با ما سر سودا دارد؟
سرکشی چون نکند هندویی
کان همه نعمت و کالا دارد؟
من نگویم که چه دارد زلفت
هر چه دارد همه زیبا دارد
خرمنی مشک فراهم کردست
دامنی عنبر سارا دارد
از لب و عارض و خطّ و دهنت
شکر و عنبر و دیبا دارد
بالش نقره و درج یاقوت
رشتۀ لؤلؤ لالا دارد
بسر تو که ندارد سلطان
آنچه زلف تو بتنها دارد
قد من گشت دو تاتا گویند
کان دو تا زلف تو همتا دارد
نافة مشک اگرش خود بودست
جگر سوخته از ما دارد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
رخ و زلفت از شگرفی، صفت بهار دارد
خنک آنکه سر و قدّی ، چو تو در کنار دارد
لب لعل دل فریبت ، ز گهر حدیث راند
سر زلف مشک بارت، ز بنفشه بار دارد
رخ چون مهت ندانم، که چه عزم دارد آیا
اثری همی نیاید، که سر شکار دارد
که کمند عنبرین را زد و سوی حلقه کردست؟
که خدنگهای مشکین، چو زبان مار دارد؟
دل خود طلب چو کردم، بر نرگس تو گفتا
برو ای فلان و بهمان، بر من چه کار دارد
چو بسی بگفتم او را ، بکرشمه گفت با تو
سر گفت و گو ندارم، که مرا خمار دارد
چه دهی صداع مستان، چه کنی حدیث چیزی
که کمینه هندوی ما، به از ین هزار دارد؟
چو بترک دل بگفتم، غم جان خوردم که ترسم
که چو دست یافت بر وی، هم ازین شمار دارد
خنک آنکه سر و قدّی ، چو تو در کنار دارد
لب لعل دل فریبت ، ز گهر حدیث راند
سر زلف مشک بارت، ز بنفشه بار دارد
رخ چون مهت ندانم، که چه عزم دارد آیا
اثری همی نیاید، که سر شکار دارد
که کمند عنبرین را زد و سوی حلقه کردست؟
که خدنگهای مشکین، چو زبان مار دارد؟
دل خود طلب چو کردم، بر نرگس تو گفتا
برو ای فلان و بهمان، بر من چه کار دارد
چو بسی بگفتم او را ، بکرشمه گفت با تو
سر گفت و گو ندارم، که مرا خمار دارد
چه دهی صداع مستان، چه کنی حدیث چیزی
که کمینه هندوی ما، به از ین هزار دارد؟
چو بترک دل بگفتم، غم جان خوردم که ترسم
که چو دست یافت بر وی، هم ازین شمار دارد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
تاب جمال تو آفتاب ندارد
با خم زلفت بنفشه تاب ندارد
کرد دلم شب خوش خیالت از یراک
دیده درین عهد چشم خواب ندارد
غمزۀ خود را بآب چشم جلاده
تیغ چه رونق دهد که آب ندارد؟
گفتمش : از من لب تو بوسه که پذرفت
یا بدهد، یا مرا عذاب ندارد
گفت: اگر صبر می کنی بکن، ارنی
رو که مرا این همه شتاب ندارد
آنک ترا دور کرد از برم ای یار
شرم ازین چشم اشک تاب ندارد؟
بر من اگر سایه نفکنی رسدت، زانک
ذرّه یی از حسنت آفتاب ندارد
سوخته باد آنکه روی خوب تو بنهفت
این سخنم روی در نقاب ندارد
هر چه توانی بکن، عتاب مفرمای
با تو دلم طاقت عتاب ندارد
با خم زلفت بنفشه تاب ندارد
کرد دلم شب خوش خیالت از یراک
دیده درین عهد چشم خواب ندارد
غمزۀ خود را بآب چشم جلاده
تیغ چه رونق دهد که آب ندارد؟
گفتمش : از من لب تو بوسه که پذرفت
یا بدهد، یا مرا عذاب ندارد
گفت: اگر صبر می کنی بکن، ارنی
رو که مرا این همه شتاب ندارد
آنک ترا دور کرد از برم ای یار
شرم ازین چشم اشک تاب ندارد؟
بر من اگر سایه نفکنی رسدت، زانک
ذرّه یی از حسنت آفتاب ندارد
سوخته باد آنکه روی خوب تو بنهفت
این سخنم روی در نقاب ندارد
هر چه توانی بکن، عتاب مفرمای
با تو دلم طاقت عتاب ندارد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
دلبرم رسم خود چنین دارد
که دل دوستان غمین دارد
از پی یک حدیث دامن گیر
صد جواب اندر آستین دارد
حلقة زلف او ز بلعجبی
چرخ پیروزه در نگین دارد
زلف پرچین زنگی آسایش
حکم بر زنگبار و چین دارد
نز تواضع، ز سرکشی باشد
سر که پیش تو بر زمین دارد
نشود خود به کوی او نزدیک
هر که او عقل دوربین دارد
گرد کوی وی آنکسی گردد
که ملالش ز عقل و دین دارد
نخورد هیچ غم بهستی خویش
هر که دلدار نازنین دارد
تن مومین نپرورد چون شمع
هر که او جان آتشین دارد
برهاند ترا ز هستی خویش
عشق خود خاصیت همین دارد
که دل دوستان غمین دارد
از پی یک حدیث دامن گیر
صد جواب اندر آستین دارد
حلقة زلف او ز بلعجبی
چرخ پیروزه در نگین دارد
زلف پرچین زنگی آسایش
حکم بر زنگبار و چین دارد
نز تواضع، ز سرکشی باشد
سر که پیش تو بر زمین دارد
نشود خود به کوی او نزدیک
هر که او عقل دوربین دارد
گرد کوی وی آنکسی گردد
که ملالش ز عقل و دین دارد
نخورد هیچ غم بهستی خویش
هر که دلدار نازنین دارد
تن مومین نپرورد چون شمع
هر که او جان آتشین دارد
برهاند ترا ز هستی خویش
عشق خود خاصیت همین دارد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
هر که چون روی تو رویی دارد
سر بسر راحت دنیی دارد
هر که دارد دهن و زلف و خطت
کوثر و سدره و طوبی دارد
از جهان دوست ترا دارد دل
آری چون دارد باری دارد
زنده کن مرده دلم را بدمی
که دهانت دم عیسی دارد
دم زلف تو گرفتست دلم
ابلها کو دم افعی دارد
چشم تو خون دلم کرد حلال
و آنک از خطّ تو فتوی دارد
هر دم آویزد در من غم تو
خود نگوید که چه دعوی دارد
بهر بوسی که ز تو خواسته ام
بر منت خشم چرا می دارد؟
ندهی خود ندهی حکم تراست
خشم و دشنام چه معنی دارد؟
سر بسر راحت دنیی دارد
هر که دارد دهن و زلف و خطت
کوثر و سدره و طوبی دارد
از جهان دوست ترا دارد دل
آری چون دارد باری دارد
زنده کن مرده دلم را بدمی
که دهانت دم عیسی دارد
دم زلف تو گرفتست دلم
ابلها کو دم افعی دارد
چشم تو خون دلم کرد حلال
و آنک از خطّ تو فتوی دارد
هر دم آویزد در من غم تو
خود نگوید که چه دعوی دارد
بهر بوسی که ز تو خواسته ام
بر منت خشم چرا می دارد؟
ندهی خود ندهی حکم تراست
خشم و دشنام چه معنی دارد؟
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
عشق تو گردست در زمانه برآرد
ز آدمیان قحط جاودان برآرد
رخصت آهی بده که تا دل تنگم
یک نفس آخر بدین بهانه برآرد
یارگی عشق تو چو تاختن آرد
عقل نیارد که سر زخانه برآرد
فتنه چو پروانه یافت از خطت ،اکنون
مغز سلامت بتازیانه برآرد
مردمک دیده هر دم از مژه جاروب
بر در تو گرد آستانه برآرد
بوک دل گم شده ز خاک درتو
جایگهی سر بدین ترانه برآرد
جان جهان در دهانة عدم افتد
آتش عشق تو گر زبانه بر آرد
نیز چو دندان تو خوشاب نباشد
گر صدف از دل هزار دانه برآرد
روی ترا بی نقاب آینه بیند
زلف تو آسوده سر بشانه برآرد
حیف نباشد من از غم تو بدین حال
زلف و رخت سر بدین دوگانه برآرد؟
ز آدمیان قحط جاودان برآرد
رخصت آهی بده که تا دل تنگم
یک نفس آخر بدین بهانه برآرد
یارگی عشق تو چو تاختن آرد
عقل نیارد که سر زخانه برآرد
فتنه چو پروانه یافت از خطت ،اکنون
مغز سلامت بتازیانه برآرد
مردمک دیده هر دم از مژه جاروب
بر در تو گرد آستانه برآرد
بوک دل گم شده ز خاک درتو
جایگهی سر بدین ترانه برآرد
جان جهان در دهانة عدم افتد
آتش عشق تو گر زبانه بر آرد
نیز چو دندان تو خوشاب نباشد
گر صدف از دل هزار دانه برآرد
روی ترا بی نقاب آینه بیند
زلف تو آسوده سر بشانه برآرد
حیف نباشد من از غم تو بدین حال
زلف و رخت سر بدین دوگانه برآرد؟
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
گل زرشک تو پیرهن بدرد
روی تو پرده بر سمن بدرد
چون زند غمزۀ تو دست به تیغ
زهرۀ مهر تیغ زن بدرد
ز آرزوی دو لعل جان بخشت
مرده بر خویشتن کفن بدرد
چون بخندد دهان شیرینت
پرده بر لؤلۀ عدن بدرد
گوهر از شرم تو دهان صدف
هم بدندان خویشتن بدرد
نافه گر بوی زلف تو شنود
شکم خویش در ختن بدرد
با رخت لاف به نیکویی
غنچه را باد از آن دهن بدرد
لب تو،چون ز خنده بر بدوزی
جامه بر صد هزار تن بدرد
هر که خود را بر آستان تو دوخت
پیش تو پوتین من بدرد
مهرت از هر دلی که سر بر زد
چون من و صبح پیرهن بدرد
من ز مستوری تو می ترسم
که بسی ستر مرد و زن بدرد
روی تو پرده بر سمن بدرد
چون زند غمزۀ تو دست به تیغ
زهرۀ مهر تیغ زن بدرد
ز آرزوی دو لعل جان بخشت
مرده بر خویشتن کفن بدرد
چون بخندد دهان شیرینت
پرده بر لؤلۀ عدن بدرد
گوهر از شرم تو دهان صدف
هم بدندان خویشتن بدرد
نافه گر بوی زلف تو شنود
شکم خویش در ختن بدرد
با رخت لاف به نیکویی
غنچه را باد از آن دهن بدرد
لب تو،چون ز خنده بر بدوزی
جامه بر صد هزار تن بدرد
هر که خود را بر آستان تو دوخت
پیش تو پوتین من بدرد
مهرت از هر دلی که سر بر زد
چون من و صبح پیرهن بدرد
من ز مستوری تو می ترسم
که بسی ستر مرد و زن بدرد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دوش با من نگار من آن کرد
که بصد سال عذر نتوان کرد
زلف بر بند خود بدستم داد
حلّ آن مشکلاتم آسان کرد
قصب از پیش ماه دور انداخت
آفتابی ز صبح تابان کرد
بشکر خنده چون دهان بگشاد
پسته را دل زرشک بریان کرد
لکشر حسن او ز بسیاری
هر کجا برگذشت ویران کرد
هر دلی را که نقش دید ز دور
بروی از غمزه تیر باران کرد
زلف پر بند را ز هم بگشاد
خاطر مشک از آن پریشان کرد
چشم جادوش ریش دلها را
نوش دار و زنیش پیکان کرد
یک جهان آرزوی گرسنه را
دهن او بهیچ مهمان کرد
عالمی جاودان کافر را
بحدیثی لبش مسلمان کرد
از سر لطف و از خداوندی
هر چه این بنده گفت فرمان کرد
بر خلاف طبیعت خویان
هر چه می خواستم همه آن کرد
ساعتی بود و پس بعزم شدن
قامت سرو را خرامان کرد
سرورا از شکوفه ساخت غلاف
ماه را شهر بند کتّان کرد
زیر یک چادر آن همه فتنه
من ندانم چگونه پنهان کرد
که بصد سال عذر نتوان کرد
زلف بر بند خود بدستم داد
حلّ آن مشکلاتم آسان کرد
قصب از پیش ماه دور انداخت
آفتابی ز صبح تابان کرد
بشکر خنده چون دهان بگشاد
پسته را دل زرشک بریان کرد
لکشر حسن او ز بسیاری
هر کجا برگذشت ویران کرد
هر دلی را که نقش دید ز دور
بروی از غمزه تیر باران کرد
زلف پر بند را ز هم بگشاد
خاطر مشک از آن پریشان کرد
چشم جادوش ریش دلها را
نوش دار و زنیش پیکان کرد
یک جهان آرزوی گرسنه را
دهن او بهیچ مهمان کرد
عالمی جاودان کافر را
بحدیثی لبش مسلمان کرد
از سر لطف و از خداوندی
هر چه این بنده گفت فرمان کرد
بر خلاف طبیعت خویان
هر چه می خواستم همه آن کرد
ساعتی بود و پس بعزم شدن
قامت سرو را خرامان کرد
سرورا از شکوفه ساخت غلاف
ماه را شهر بند کتّان کرد
زیر یک چادر آن همه فتنه
من ندانم چگونه پنهان کرد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
ز رویت دسته گل می توان کرد
ز زلفت شاخ سنبل می توان کرد
ز قدّ چفتۀ من در ره عشق
بر آب دیده ام پل می توان کرد
ز نوک غمزۀ تو بی محابا
سزا در دامن گل می توان کرد
ز اشک و چهره در عشقت همه سال
بسیم و زر تجمّل می توان کرد
نمی شاید سپردن دل بزلفت
نه نیز از وی تغافل می توان کرد
نه چون غنچه دهن در می توان بست
نه افغان همچو بلبل می توان کرد
بزلف کو برو آهسته بنشین
همه روز این تطاول می توان کرد
دلم بر دست و سر می پیچد از من
چه گویی این تحمّل می توان کرد
بدشنامی دلم را شاد می دار
که باری این تفضّل می توان کرد
ز زلفت شاخ سنبل می توان کرد
ز قدّ چفتۀ من در ره عشق
بر آب دیده ام پل می توان کرد
ز نوک غمزۀ تو بی محابا
سزا در دامن گل می توان کرد
ز اشک و چهره در عشقت همه سال
بسیم و زر تجمّل می توان کرد
نمی شاید سپردن دل بزلفت
نه نیز از وی تغافل می توان کرد
نه چون غنچه دهن در می توان بست
نه افغان همچو بلبل می توان کرد
بزلف کو برو آهسته بنشین
همه روز این تطاول می توان کرد
دلم بر دست و سر می پیچد از من
چه گویی این تحمّل می توان کرد
بدشنامی دلم را شاد می دار
که باری این تفضّل می توان کرد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
باز ما را رخ زیبای تو در کار آورد
با زمان بند کمند تو گرفتار آورد
هوسم بود که چون غنچه گریزم در خود
بازم از پوست برون آن گل رخسار آورد
کرده بد روی بدیوار لامت دل من
نقب زد فتنه و سر زین سوی دیوار آورد
آن غم عشق چو یکچند برفت از سر من
دوش باز آمد و شادیّ بخروار آورد
روزکی چند چو غنچه شده بودم مستور
عشق چون نرگسمان مست ببازار آورد
می پیر از سر من خرقۀ سالوس بکند
ریش بگرفته مرا با در خمّار آورد
گفته بودم چو شدم پیر جوانی نکنم
هم بپیرانه سرم عشق تو در کار آورد
طبع می تاختی کرد هم از بام دماغ
عقل را دست فرو بسته نگوسار آورد
عکسی از رنگ خوشش بر رخ خورشید افتاد
اثرش در دل کان لعل پدید ار آورد
بویی از نکهتش آمیخته شد بادم باد
بر هر آن خار که زد لاله و گل بار آورد
عشق بنمود کله گوشه و چون دید مرا
چه زنخها که برین خرقه و دستار آورد
عقل انکار برین شورش و مستی می کرد
چون خطت دید بدین شاهدی اقرار آورد
شحنۀ عشق تو یک شهر اسیر دل را
بسته اندر خم یک موی بزنهار آورد
گر چه اندیشة زلف و رخ تو صد باره
با سرم محنت و رسوایی بسیار آورد
دست سودای غمت با دل شوریدۀ من
هرگز این شیوه نیاورد کزین بارآورد
هر کسی را غم تو پیش کشی می آورد
از میان پیش کش من می وزنّار آورد
با زمان بند کمند تو گرفتار آورد
هوسم بود که چون غنچه گریزم در خود
بازم از پوست برون آن گل رخسار آورد
کرده بد روی بدیوار لامت دل من
نقب زد فتنه و سر زین سوی دیوار آورد
آن غم عشق چو یکچند برفت از سر من
دوش باز آمد و شادیّ بخروار آورد
روزکی چند چو غنچه شده بودم مستور
عشق چون نرگسمان مست ببازار آورد
می پیر از سر من خرقۀ سالوس بکند
ریش بگرفته مرا با در خمّار آورد
گفته بودم چو شدم پیر جوانی نکنم
هم بپیرانه سرم عشق تو در کار آورد
طبع می تاختی کرد هم از بام دماغ
عقل را دست فرو بسته نگوسار آورد
عکسی از رنگ خوشش بر رخ خورشید افتاد
اثرش در دل کان لعل پدید ار آورد
بویی از نکهتش آمیخته شد بادم باد
بر هر آن خار که زد لاله و گل بار آورد
عشق بنمود کله گوشه و چون دید مرا
چه زنخها که برین خرقه و دستار آورد
عقل انکار برین شورش و مستی می کرد
چون خطت دید بدین شاهدی اقرار آورد
شحنۀ عشق تو یک شهر اسیر دل را
بسته اندر خم یک موی بزنهار آورد
گر چه اندیشة زلف و رخ تو صد باره
با سرم محنت و رسوایی بسیار آورد
دست سودای غمت با دل شوریدۀ من
هرگز این شیوه نیاورد کزین بارآورد
هر کسی را غم تو پیش کشی می آورد
از میان پیش کش من می وزنّار آورد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
دلم از آتش غم چنان می گدازد
که شکّر در آب روان می گدازد
چو سایه ز خورشید هستیّ بنده
ز مهرت زمان تا زمان می گدازد
دو رسته درت در یکی چشم سوزن
تنم را چنان ریسمان می گدازد
چو نام لبت بر زبان بگذرانم
ز ذوقم شکر در دهان می گدازد
چه خوش قالبی دارد آن تنگ شکّر
که جان خویشتن را در آن می گدازد
دلی نرم تر دارم از موم و دایم
ز تاب رخت شمع سان می گدازد
چه جای دل من؟ که از تاب مهرت
تن ماه در اسمان می گدازد
دلم بوته یی شد که بر آتش غم
چو زر این تن ناتوان می گدازد
ز بس پشت گرمی که دارم ز عشقت
مرا آشکار و نهان می گدازد
زهجر توام خون بیفسرد در دل
ولی مغز در استخوان می گدازد
مثالیست از چهرة من هر آن زر
که خورشید در چشم کان می گدازد
ز وز دل ماست و زتاب رویت
که باریک مویت چنان می گدازد
چگونه دهم شرح عشقت که چون شمع
لب من ز تاب زبان می گدازد
رهی راستی را بوصف تو اندر
نه نظم سخن کرد، جان می گدازد
که شکّر در آب روان می گدازد
چو سایه ز خورشید هستیّ بنده
ز مهرت زمان تا زمان می گدازد
دو رسته درت در یکی چشم سوزن
تنم را چنان ریسمان می گدازد
چو نام لبت بر زبان بگذرانم
ز ذوقم شکر در دهان می گدازد
چه خوش قالبی دارد آن تنگ شکّر
که جان خویشتن را در آن می گدازد
دلی نرم تر دارم از موم و دایم
ز تاب رخت شمع سان می گدازد
چه جای دل من؟ که از تاب مهرت
تن ماه در اسمان می گدازد
دلم بوته یی شد که بر آتش غم
چو زر این تن ناتوان می گدازد
ز بس پشت گرمی که دارم ز عشقت
مرا آشکار و نهان می گدازد
زهجر توام خون بیفسرد در دل
ولی مغز در استخوان می گدازد
مثالیست از چهرة من هر آن زر
که خورشید در چشم کان می گدازد
ز وز دل ماست و زتاب رویت
که باریک مویت چنان می گدازد
چگونه دهم شرح عشقت که چون شمع
لب من ز تاب زبان می گدازد
رهی راستی را بوصف تو اندر
نه نظم سخن کرد، جان می گدازد