عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر دوم
بخش ۴۶ - سبب پریدن و چرخیدن مرغی با مرغی کی جنس او نبود
آن حکیمی گفت دیدم هم‌تکی
در بیابان زاغ را با لکلکی
در عجب ماندم، بجستم حالشان
تا چه قدر مشترک یابم نشان
چون شدم نزدیک من، حیران و دنگ
خود بدیدم هر دوان بودند لنگ
خاصه شهبازی که او عرشی بود
با یکی جغدی که او فرشی بود
آن یکی خورشید علیین بود
وین دگر خفاش کز سجین بود
آن یکی نوری ز هر عیبی بری
وین یکی کوری، گدای هر دری
آن یکی ماهی که بر پروین زند
وین یکی کرمی که در سرگین زید
آن یکی یوسف‌رخی، عیسی‌نفس
وین یکی گرگی و یا خر با جرس
آن یکی پران شده در لامکان
وین یکی در کاهدان، همچون سگان
با زبان معنوی گل با جعل
این همی‌گوید که ای گنده‌بغل
گر گریزانی ز گلشن، بی‌گمان
هست آن نفرت کمال گلستان
غیرت من بر سر تو دورباش
می‌زند کی خس از این‌جا دور باش
ور بیامیزی تو با من ای دنی
این گمان آید که از کان منی
بلبلان را جای می‌زیبد چمن
مر جعل را در چمین خوش تر وطن
حق مرا چون از پلیدی پاک داشت
چون سزد بر من پلیدی را گماشت؟
یک رگم زیشان بد و آن را برید
در من آن بدرگ کجا خواهد رسید؟
یک نشان آدم آن بود از ازل
که ملایک سر نهندش از محل
یک نشان دیگر آن که آن بلیس
ننهدش سر که منم شاه و رئیس
پس اگر ابلیس هم ساجد شدی
او نبودی آدم، او غیری بدی
هم سجود هر ملک میزان اوست
هم جحود آن عدو برهان اوست
هم گواه اوست اقرار ملک
هم گواه اوست کفران سگک
این سخن پایان ندارد، بازگرد
تا چه کرد آن خرس با آن نیک مرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۴ - دانستن پیغامبر علیه السلام کی سبب رنجوری آن شخص گستاخی بوده است در دعا
چون پیمبر دید آن بیمار را
خوش نوازش کرد یار غار را
زنده شد او چون پیمبر را بدید
گوییا آن دم مر او را آفرید
گفت بیماری مرا این بخت داد
کآمد این سلطان بر من بامداد
تا مرا صحت رسید و عافیت
از قدوم این شه بی‌حاشیت
ای خجسته رنج و بیماری و تب
ای مبارک درد و بیداری شب
نک مرا در پیری از لطف و کرم
حق چنین رنجوری‌یی داد و سقم
درد پشتم داد هم تا من ز خواب
برجهم هر نیم‌شب لابد شتاب
تا نخسپم جمله شب چون گاومیش
دردها بخشید حق از لطف خویش
زین شکست، آن رحم شاهان جوش کرد
دوزخ از تهدید من خاموش کرد
رنج گنج آمد، که رحمت‌ها دروست
مغز تازه شد، چو بخراشید پوست
ای برادر موضع تاریک و سرد
صبر کردن بر غم و سستی و درد
چشمهٔ حیوان و جام مستی است
کان بلندی‌ها همه در پستی است
آن بهاران مضمر است اندر خزان
در بهار است آن خزان، مگریز ازان
همره غم باش و با وحشت بساز
می‌طلب در مرگ خود عمر دراز
آنچه گوید نفس تو کین‌جا بد است
مشنوش چون کار او ضد آمده‌ست
تو خلافش کن که از پیغامبران
این چنین آمد وصیت در جهان
مشورت در کارها واجب شود
تا پشیمانی در آخر کم بود
حیله‌ها کردند بسیار انبیا
تا که گردان شد برین سنگ آسیا
نفس می‌خواهد که تا ویران کند
خلق را گمراه و سرگردان کند
گفت امت مشورت با کی کنیم؟
انبیا گفتند با عقل امام
گفت گر کودک درآید یا زنی
کو ندارد عقل و رای روشنی؟
گفت با او مشورت کن، وانچه گفت
تو خلاف آن کن و در راه افت
نفس خود را زن شناس، از زن بتر
زان که زن جزوی‌ست، نفست کل شر
مشورت با نفس خود گر می‌کنی
هرچه گوید، کن خلاف آن دنی
گر نماز و روزه می‌فرمایدت
نفس مکار است، مکری زایدت
مشورت با نفس خویش اندر فعال
هرچه گوید، عکس آن باشد کمال
برنیایی با وی و استیز او
رو بر یاری، بگیر آمیز او
عقل قوت گیرد از عقل دگر
نیشکر کامل شود از نیشکر
من ز مکر نفس دیدم چیزها
کو برد از سحر خود تمییزها
وعده‌ها بدهد تو را تازه به دست
که هزاران بار آن‌ها را شکست
عمر گر صد سال خود مهلت دهد
اوت هر روزی بهانه‌ی نو نهد
گرم گوید وعده‌های سرد را
جادوی مردی ببندد مرد را
ای ضیاء الحق حسام الدین بیا
که نروید بی‌تو از شوره گیا
از فلک آویخته شد پرده‌یی
از پی نفرین دل آزرده‌یی
این قضا را هم قضا داند علاج
عقل خلقان در قضا گیج است گیج
اژدها گشته‌ست آن مار سیاه
آن که کرمی بود، افتاده به راه
اژدها و مار اندر دست تو
شد عصا، ای جان موسیٰ مست تو
حکم خذها لا تخف دادت خدا
تا به دستت اژدها گردد عصا
هین، ید بیضا نما ای پادشاه
صبح نو بگشا ز شب‌های سیاه
دوزخی افروخت در وی دم فسون
ای دم تو از دم دریا فزون
بحر مکار است، بنموده کفی
دوزخ است، از مکر بنموده تفی
زان نماید مختصر در چشم تو
تا زبون بینیش، جنبد خشم تو
هم‌چنان که لشکر انبوه بود
مر پیمبر را به چشم اندک نمود
تا بریشان زد پیمبر بی‌خطر
ور فزون دیدی، از آن کردی حذر
آن عنایت بود و اهل آن بدی
احمدا ورنه تو بددل می‌شدی
کم نمود او را و اصحاب ورا
آن جهاد ظاهر و باطن خدا
تا میسر کرد یسریٰ را برو
تا ز عسریٰ او بگردانید رو
کم نمودن مر ورا پیروز بود
که حقش یار و طریق‌آموز بود
آن که حق پشتش نباشد از ظفر
وای اگر گربه‌ش نماید شیر نر
وای اگر صد را یکی بیند ز دور
تا به چالش اندر آید از غرور
زان نماید ذوالفقاری حربه‌یی
زان نماید شیر نر چون گربه‌یی
تا دلیر اندر فتد احمق به جنگ
وندر آردشان بدین حیلت به چنگ
تا به پای خویش باشند آمده
آن فلیوان جانب آتش کده
کاه برگی می‌نماید تا تو زود
پف کنی، کو را برانی از وجود
هین، که آن که کوه‌ها برکنده است
زو جهان گریان و او در خنده است
می‌نماید تا به کعب این آب جو
صد چو عاج ابن عنق شد غرق او
می‌نماید موج خونش تل مشک
می‌نماید قعر دریا خاک خشک
خشک دید آن بحر را فرعون کور
تا درو راند از سر مردی و زور
چون درآید در تک دریا بود
دیدهٔ فرعون کی بینا بود؟
دیده بینا از لقای حق شود
حق کجا هم‌راز هر احمق شود؟
قند بیند، خود شود زهر قتول
راه بیند، خود بود آن بانگ غول
ای فلک در فتنهٔ آخر زمان
تیز می‌گردی، بده آخر زمان
خنجر تیزی تو اندر قصد ما
نیش زهرآلوده‌یی در فصد ما
ای فلک از رحم حق آموز رحم
بر دل موران مزن چون مار زخم
حق آن که چرخهٔ چرخ تو را
کرد گردان بر فراز این سرا
که دگرگون گردی و رحمت کنی
پیش ازان که بیخ ما را برکنی
حق آن که دایگی کردی نخست
تا نهال ما ز آب و خاک رست
حق آن شه که تو را صاف آفرید
کرد چندان مشعله در تو پدید
آن چنان معمور و باقی داشتت
تا که دهری از ازل پنداشتت
شکر دانستیم آغاز تو را
انبیا گفتند آن راز تو را
آدمی داند که خانه حادث است
عنکبوتی نه که در وی عابث است
پشه کی داند که این باغ از کی است؟
کو بهاران زاد و مرگش در دی است
کرم کندر چوب زاید سست‌حال
کی بداند چوب را وقت نهال؟
ور بداند کرم از ماهیتش
عقل باشد، کرم باشد صورتش
عقل خود را می‌نماید رنگ‌ها
چون پری دور است از آن فرسنگ‌ها
از ملک بالاست، چه جای پری
تو مگس‌پری به پستی می‌پری
گرچه عقلت سوی بالا می‌پرد
مرغ تقلیدت به پستی می‌چرد
علم تقلیدی وبال جان ماست
عاریه‌ست و ما نشسته کآن ماست
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانگی باید زدن
هرچه بینی سود خود، زان می‌گریز
زهر نوش و آب حیوان را بریز
هر که بستاید تو را، دشنام ده
سود و سرمایه به مفلس وام ده
ایمنی بگذار و جای خوف باش
بگذر از ناموس و رسوا باش و فاش
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد ازین دیوانه سازم خویش را
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۵ - عذر گفتن دلقک با سید اجل کی چرا فاحشه را نکاح کرد
گفت با دلقک شبی سید اجل
قحبه‌یی را خواستی تو از عجل
با من این را باز می‌بایست گفت
تا یکی مستور کردیمیت جفت
گفت نه مستور صالح خواستم
قحبه گشتند و ز غم تن کاستم
خواستم این قحبه را بی‌معرفت
تا ببینم چون شود این عاقبت؟
عقل را من آزمودم هم بسی
زین سپس جویم جنون را مغرسی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۶ - به حیلت در سخن آوردن سایل آن بزرگ را کی خود را دیوانه ساخته بود
آن یکی می‌گفت خواهم عاقلی
مشورت آرم بدو در مشکلی
آن یکی گفتش که اندر شهر ما
نیست عاقل جز که آن مجنون‌نما
بر نیی گشته سواره نک فلان
می‌دواند در میان کودکان
صاحب رایست و آتش‌پاره‌یی
آسمان قدر است و اخترباره‌یی
فر او کروبیان را جان شده‌ست
او درین دیوانگی پنهان شده‌ست
لیک هر دیوانه را جان نشمری
سر منه گوساله را چون سامری
چون ولی‌یی آشکارا با تو گفت
صد هزاران غیب و اسرار نهفت
مر تو را آن فهم و آن دانش نبود
وا ندانستی تو سرگین را ز عود
از جنون خود را ولی چون پرده ساخت
مر ورا ای کور کی خواهی شناخت؟
گر تو را باز است آن دیده‌ی یقین
زیر هر سنگی یکی سرهنگ بین
پیش آن چشمی که باز و رهبر است
هر گلیمی را کلیمی در بر است
مر ولی را هم ولی شهره کند
هر که را او خواست، با بهره کند
کس نداند از خرد او را شناخت
چون که او مر خویش را دیوانه ساخت
چون بدزدد دزد بینایی ز کور
هیچ یابد دزد را او در عبور؟
کور نشناسد که دست او که بود
گرچه خود بر وی زند دزد عنود
چون گزد سگ کور صاحب‌ژنده را
کی شناسد آن سگ درنده را؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۷ - حمله بردن سگ بر کور گدا
یک سگی در کوی بر کور گدا
حمله می‌آورد چون شیر وغا
سگ کند آهنگ درویشان به خشم
در کشد مه خاک درویشان به چشم
کور عاجز شد ز بانگ و بیم سگ
اندر آمد کور در تعظیم سگ
کی امیر صید وی شیر شکار
دست دست توست، دست از من بدار
کز ضرورت دم خر را آن حکیم
کرد تعظیم و لقب کردش کریم
گفت او هم از ضرورت کی اسد
از چو من لاغر شکارت چه رسد؟
گور می‌گیرند یارانت به دشت
کور می‌گیری تو در کوچه به گشت
گور می‌جویند یارانت به صید
کور می‌جویی تو در کوچه به کید
آن سگ عالم شکار گور کرد
وین سگ بی‌مایه قصد کور کرد
علم چون آموخت سگ، رست از ضلال
می‌کند در بیشه‌ها صید حلال
سگ چو عالم گشت، شد چالاک زحف
سگ چو عارف گشت، شد اصحاب کهف
سگ شناسا شد که میر صید کیست
ای خدا آن نور اشناسنده چیست؟
کور نشناسد، نه از بی‌چشمی است
بلکه این زان است کز جهل است مست
نیست خود بی‌چشم‌تر کور از زمین
این زمین از فضل حق شد خصم بین
نور موسیٰ دید و موسیٰ را نواخت
خسف قارون کرد و قارون را شناخت
رجف کرد اندر هلاک هر دعی
فهم کرد از حق که یاارض ابلعی
خاک و آب و باد و نار با شرر
بی‌خبر با ما و با حق با خبر
ما به عکس آن ز غیر حق خبیر
بی‌خبر از حق و از چندین نذیر
لاجرم اشفقن منها جمله‌شان
کند شد زآمیز حیوان حمله‌شان
گفت بیزاریم جمله زین حیات
کو بود با خلق حی، با حق موات
چون بماند از خلق، گردد او یتیم
انس حق را قلب می‌باید سلیم
چون ز کوری، دزد دزدد کاله‌یی
می‌کند آن کور عمیا ناله‌یی
تا نگوید دزد او را کآن منم
کز تو دزدیدم، که دزد پرفنم
کی شناسد کور دزد خویش را
چون ندارد نور چشم و آن ضیا؟
چون بگوید هم بگیر او را تو سخت
تا بگوید او علامت‌های رخت
پس جهاد اکبر آمد عصر دزد
تا بگوید که چه برد آن زن بمزد
اولا دزدید کحل دیده‌ات
چون ستانی، بازیابی تبصرت
کالهٔ حکمت که گم کرده‌ی دل است
پیش اهل دل یقین آن حاصل است
کوردل با جان و با سمع و بصر
می‌نداند دزد شیطان را زاثر
زاهل دل جو، از جماد آن را مجو
که جماد آمد خلایق پیش او
مشورت جوینده آمد نزد او
کی آب کودک شده، رازی بگو
گفت رو زین حلقه، کین در باز نیست
باز گرد، امروز روز راز نیست
گر مکان را ره بدی در لامکان
همچو شیخان بودمی من بر دکان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۵۹ - دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلوم‌تر گردد
گفت آن طالب که آخر یک نفس
ای سواره بر نی این سو ران فرس
راند سوی او که هین، زوتر بگو
کاسپ من بس توسن است و تندخو
تا لگد بر تو نکوبد زود باش
از چه می‌پرسی؟ بیانش کن تو فاش
او مجال راز دل گفتن ندید
زو برون شو کرد و در لاغش کشید
گفت می‌خواهم درین کوچه زنی
کیست لایق از برای چون منی؟
گفت سه گونه زن‌اند اندر جهان
آن دو رنج و این یکی گنج روان
آن یکی را چون بخواهی، کل تو راست
وان دگر نیمی تو را، نیمی جداست
وان سیم هیچ او تو را نبود بدان
این شنودی دور شو، رفتم روان
تا تو را اسپم نپراند لگد
که بیفتی، برنخیزی تا ابد
شیخ راند اندر میان کودکان
بانگ زد باری دگر او را جوان
که بیا آخر بگو تفسیر این
این زنان سه نوع گفتی، برگزین
راند سوی او و گفتش بکر، خاص
کل تو را باشد، ز غم یابی خلاص
وان که نیمی آن تو، بیوه بود
وان که هیچ است، آن عیال با ولد
چون ز شوی اولش کودک بود
مهر و کل خاطرش آن سو رود
دور شو تا اسب نندازد لگد
سم اسب توسنم بر تو رسد
های هویی کرد شیخ و باز راند
کودکان را باز سوی خویش خواند
باز بانگش کرد آن سایل بیا
یک سوآلم ماند ای شاه کیا
باز راند این سو بگو زوتر چه بود
که ز میدان آن بچه گویم ربود؟
گفت ای شه با چنین عقل و ادب
این چه شید است؟ این چه فعل است؟ ای عجب
تو ورای عقل کلی در بیان
آفتابی در جنون، چونی نهان؟
گفت این اوباش رایی می‌زنند
تا درین شهر خودم قاضی کنند
دفع می‌گفتم، مرا گفتند نی
نیست چون تو عالمی، صاحب فنی
با وجود تو حرام است و خبیث
که کم از تو در قضا گوید حدیث
در شریعت نیست دستوری که ما
کمتر از تو شه کنیم و پیشوا
زین ضرورت گیج و دیوانه شدم
لیک در باطن همانم که بدم
عقل من گنج است و من ویرانه‌ام
گنج اگر پیدا کنم، دیوانه‌ام
اوست دیوانه که دیوانه نشد
این عسس را دید و در خانه نشد
دانش من جوهر آمد، نه عرض
این بهایی نیست بهر هر غرض
کان قندم، نیستان شکرم
هم ز من می‌روید و من می‌خورم
علم تقلیدی و تعلیمی‌ست آن
کز نفور مستمع دارد فغان
چون پی دانه نه بهر روشنی‌ست
همچو طالب‌علم دنیای دنی‌ست
طالب علم است بهر عام و خاص
نه که تا یابد ازین عالم خلاص
همچو موشی هر طرف سوراخ کرد
چون که نورش راند از در گفت برد
چون که سوی دشت و نورش ره نبود
هم در آن ظلمات جهدی می‌نمود
گر خدایش پر دهد، پر خرد
برهد از موشی و چون مرغان پرد
ور نجوید پر، بماند زیر خاک
ناامید از رفتن راه سماک
علم گفتاری که آن بی‌جان بود
عاشق روی خریداران بود
گرچه باشد وقت بحث علم زفت
چون خریدارش نباشد، مرد و رفت
مشتری من خدای‌ست او مرا
می‌کشد بالا که الله اشتریٰ
خون بهای من جمال ذوالجلال
خون بهای خود خورم کسب حلال
این خریداران مفلس را بهل
چه خریداری کند؟ یک مشت گل
گل مخور، گل را مخر، گل را مجو
زان که گل‌خوار است دایم زردرو
دل بخور، تا دایما باشی جوان
از تجلی چهره‌ات چون ارغوان
یارب این بخشش نه حد کار ماست
لطف تو لطف خفی را خود سزاست
دست گیر از دست ما، ما را بخر
پرده را بردار و پرده‌ی ما مدر
باز خر ما را ازین نفس پلید
کاردش تا استخوان ما رسید
از چو ما بیچارگان این بند سخت
کی گشاید؟ ای شه بی‌تاج و تخت
این چنین قفل گران را ای ودود
کی تواند جز که فضل تو گشود؟
ما ز خود سوی تو گردانیم سر
چون تویی از ما به ما نزدیک تر
این دعا هم بخشش و تعلیم توست
گرنه در گلخن گلستان از چه رست؟
در میان خون و روده فهم و عقل
جز ز اکرام تو نتوان کرد نقل
از دو پاره پیه این نور روان
موج نورش می‌زند بر آسمان
گوشت‌پاره که زبان آمد ازو
می‌رود سیلاب حکمت همچو جو
سوی سوراخی که نامش گوش‌هاست
تا به باغ جان که میوه‌ش هوش‌هاست
شاه‌راه باغ جان‌ها شرع اوست
باغ و بستان‌های عالم فرع اوست
اصل و سرچشمه‌ی خوشی آن است آن
زود تجری تحتها الانهار خوان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۶ - باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ابلیسش گشای این عقد را
من محکم قلب را و نقد را
امتحان شیر و کلبم کرد حق
امتحان نقد و قلبم کرد حق
قلب را من کی سیه‌رو کرده‌ام؟
صیرفی‌ام، قیمت او کرده‌ام
نیکوان را ره‌نمایی می‌کنم
شاخ‌های خشک را برمی‌کنم
این علف‌ها می‌نهم، از بهر چیست؟
تا پدید آید که حیوان جنس کیست
گرگ از آهو چو زاید کودکی
هست در گرگیش و آهویی شکی
تو گیاه و استخوان پیشش بریز
تا کدامین سو کند او گام تیز
گر به سوی استخوان آید، سگ است
ور گیا خواهد، یقین آهو رگ است
قهر و لطفی جفت شد با همدگر
زاد از این هر دو جهانی خیر و شر
تو گیاه و استخوان را عرضه کن
قوت نفس و قوت جان را عرضه کن
گر غذای نفس جوید، ابتر است
ور غذای روح خواهد، سرور است
گر کند او خدمت تن، هست خر
ور رود در بحر جان، یابد گهر
گرچه این دو مختلف خیر و شرند
لیک این هر دو به یک کار اندرند
انبیا طاعات عرضه می‌کنند
دشمنان شهوات عرضه می‌کنند
نیک را چون بد کنم؟ یزدان نیم
داعی‌ام من، خالق ایشان نیم
خوب را من زشت سازم؟ رب نه‌ام
زشت را و خوب را آیینه‌ام
سوخت هندو آینه از درد را
کین سیه‌رو می‌نماید مرد را
گفت آیینه گناه از من نبود
جرم او را نه که روی من زدود
او مرا غماز کرد و راست‌گو
تا بگویم زشت کو و خوب کو
من گواهم، بر گوا زندان کجاست؟
اهل زندان نیستم، ایزد گواست
هر کجا بینم نهال میوه‌دار
تربیت‌ها می‌کنم من دایه‌وار
هر کجا بینم درخت تلخ و خشک
می‌برم من، تا دهد از پشک مشک
خشک گوید باغبان را کی فتیٰ
مر مرا چه می‌بری سر بی‌خطا؟
باغبان گوید خمش ای زشت‌خو
بس نباشد خشکی تو، جرم تو؟
خشک گوید راستم، من کژ نیم
تو چرا بی‌جرم می‌بری پی‌ام؟
باغبان گوید اگر مسعودی‌یی
کاشکی کژ بودی‌یی، تر بودی‌یی
جاذب آب حیاتی گشته‌یی
اندر آب زندگی آغشته‌یی
تخم تو بد بوده است و اصل تو
با درخت خوش نبوده وصل تو
شاخ تلخ ار با خوشی وصلت کند
آن خوشی اندر نهادش بر زند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۰ - باز الحاح کردن معاویه ابلیس را
گفت غیر راستی نرهاندت
داد سوی راستی می‌خواندت
راست گو، تا وارهی از چنگ من
مکر ننشاند غبار جنگ من
گفت چون دانی دروغ و راست را
ای خیال اندیش پر اندیشه‌ها؟
گفت پیغامبر نشانی داده است
قلب و نیکو را محک بنهاده است
گفته است الکذب ریب فی القلوب
گفت الصدق طمأنین طروب
دل نیارامد ز گفتار دروغ
آب و روغن هیچ نفروزد فروغ
در حدیث راست آرام دل است
راستی‌ها دانهٔ دام دل است
دل مگر رنجور باشد بد دهان
که نداند چاشنی این و آن
چون شود از رنج و علت دل سلیم
طعم کذب و راست را باشد علیم
حرص آدم چون سوی گندم فزود
از دل آدم سلیمی را ربود
پس دروغ و عشوه‌ات را گوش کرد
غره گشت و زهر قاتل نوش کرد
کزدم از گندم ندانست آن نفس
می‌پرد تمییز از مست هوس
خلق مست آرزواند و هوا
زان پذیرایند دستان تو را
هر که خود را از هوا خو باز کرد
چشم خود را آشنای راز کرد
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۵ - تتمهٔ اقرار ابلیس به معاویه مکر خود را
پس عزازیلش بگفت ای میر راد
مکر خود اندر میان باید نهاد
گر نمازت فوت می‌شد آن زمان
می‌زدی از درد دل آه و فغان
آن تأسف، وان فغان و آن نیاز
درگذشتی از دو صد ذکر و نماز
من تو را بیدار کردم از نهیب
تا نسوزاند چنان آهی حجاب
تا چنان آهی نباشد مر تو را
تا بدان راهی نباشد مر تو را
من حسودم، از حسد کردم چنین
من عدوم، کار من مکر است و کین
گفت اکنون راست گفتی، صادقی
از تو این آید، تو این را لایقی
عنکبوتی تو، مگس داری شکار
من نیم ای سگ مگس، زحمت میار
باز اسپیدم، شکارم شه کند
عنکبوتی کی به گرد ما تند؟
رو مگس می‌گیر تا توانی، هلا
سوی دوغی زن مگس‌ها را صلا
ور بخوانی تو به سوی انگبین
هم دروغ و دوغ باشد آن یقین
تو مرا بیدار کردی، خواب بود
تو نمودی کشتی، آن گرداب بود
تو مرا در خیر زان می‌خواندی
تا مرا از خیر بهتر راندی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۷۶ - فوت شدن دزد بواز دادن آن شخص صاحب‌خانه را کی نزدیک آمده بود کی دزد را دریابد و بگیرد
این بدان ماند که شخصی دزد دید
در وثاق اندر پی او می‌دوید
تا دو سه میدان دوید اندر پی‌اش
تا درافکند آن تعب اندر خویش
اندر آن حمله که نزدیک آمدش
تا بدو اندر جهد، دریابدش
دزد دیگر بانگ کردش که بیا
تا ببینی این علامات بلا
زود باش و باز گرد ای مرد کار
تا ببینی حال این‌جا زار زار
گفت باشد کان طرف دزدی بود
گر نگردم، زود این بر من رود
در زن و فرزند من دستی زند
بستن این دزد سودم کی کند؟
این مسلمان از کرم می‌خواندم
گر نگردم، زود پیش آید ندم
بر امید شفقت آن نیک‌خواه
دزد را بگذاشت، باز آمد به راه
گفت ای یار نکو احوال چیست؟
این فغان و بانگ تو از دست کیست؟
گفت اینک بین نشان پای دزد
این طرف رفته‌ست دزد زن‌بمزد
نک نشان پای دزد قلتبان
در پی او رو بدین نقش و نشان
گفت ای ابله چه می‌گویی مرا
من گرفته بودم آخر مر ورا
دزد را از بانگ تو بگذاشتم
من تو خر را آدمی پنداشتم
این چه ژاژ است و چه هرزه ای فلان
من حقیقت یافتم، چه بود نشان؟
گفت من از حق نشانت می‌دهم
این نشان است، از حقیقت آگهم
گفت طراری تو یا خود ابلهی؟
بلکه تو دزدی و زین حال آگهی
خصم خود را می‌کشیدم من کشان
تو رهانیدی ورا کاینک نشان؟
تو جهت‌گو، من برونم از جهات
در وصال آیات کو، یا بینات؟
صنع بیند مرد محجوب از صفات
در صفات آن است کو گم کرد ذات
واصلان چون غرق ذاتند ای پسر
کی کنند اندر صفات او نظر؟
چون که اندر قعر جو باشد سرت
کی به رنگ آب افتد منظرت؟
وربه رنگ آب باز آیی ز قعر
پس پلاسی بستدی، دادی تو شعر
طاعت عامه، گناه خاصگان
وصلت عامه، حجاب خاص دان
مر وزیری را کند شه محتسب
شه عدو او بود، نبود محب
هم گناهی کرده باشد آن وزیر
بی سبب نبود تغیر ناگزیر
آن که زاول محتسب بد خود ورا
بخت و روزی آن بده‌ست از ابتدا
لیک آنک اول وزیر شه بده‌ست
محتسب کردن سبب فعل بد است
چون تو را شه زآستانه پیش خواند
باز سوی آستانه باز راند
تو یقین می‌دان که جرمی کرده‌یی
جبر را از جهل پیش آورده‌یی
که مرا روزی و قسمت این بده‌ست
پس چرا دی بودت آن دولت به دست؟
قسمت خود خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فزاید مرد اهل
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۱ - متردد شدن در میان مذهبهای مخالف و بیرون‌شو و مخلص یافتن
هم‌چنان که هر کسی در معرفت
می‌کند موصوف غیبی را صفت
فلسفی از نوع دیگر کرده شرح
باحثی مر گفت او را کرده جرح
وان دگر در هر دو طعنه می‌زند
وان دگر از زرق جانی می‌کند
هر یک از ره این نشان‌ها زان دهند
تا گمان آید که ایشان زان ده‌اند
این حقیقت دان، نه حق‌اند این همه
نه، به کلی گم رهانند این رمه
زان که بی حق باطلی ناید پدید
قلب را ابله به بوی زر خرید
گر نبودی در جهان نقدی روان
قلب‌ها را خرج کردن کی توان؟
تا نباشد راست، کی باشد دروغ؟
آن دروغ از راست می‌گیرد فروغ
بر امید راست، کژ را می‌خرند
زهر در قندی رود، آن گه خورند
گر نباشد گندم محبوب‌نوش
چه برد گندم‌نمای جو فروش؟
پس مگو کین جمله دم‌ها باطل‌اند
باطلان بر بوی حق دام دل‌اند
پس مگو جمله خیال است و ضلال
بی‌حقیقت نیست در عالم خیال
حق شب قدر است در شب‌ها نهان
تا کند جان هر شبی را امتحان
نه همه شب‌ها بود قدر ای جوان
نه همه شب‌ها بود خالی ازان
در میان دلق‌پوشان یک فقیر
امتحان کن، وان که حق است آن بگیر
مؤمن کیس ممیز کو که تا
باز داند حیزکان را از فتیٰ؟
گرنه معیوبات باشد در جهان
تاجران باشند جمله ابلهان
پس بود کالا شناسی سخت سهل
چون که عیبی نیست، چه نااهل و اهل
ور همه عیب است، دانش سود نیست
چون همه چوب است، این‌جا عود نیست
آن که گوید جمله حق‌اند، احمقی‌ست
وان که گوید جمله باطل، او شقی‌ست
تاجران انبیا کردند سود
تاجران رنگ و بو، کور و کبود
می‌نماید مار اندر چشم مال
هر دو چشم خویش را نیکو بمال
منگر اندر غبطهٔ این بیع و سود
بنگر اندر خسر فرعون و ثمود
اندرین گردون مکرر کن نظر
زان که حق فرمود ثم ارجع بصر
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۲ - امتحان هر چیزی تا ظاهر شود خیر و شری کی در ویست
یک نظر قانع مشو زین سقف نور
بارها بنگر، ببین هل من فطور
چون که گفتت کندرین سقف نکو
بارها بنگر چو مرد عیب‌جو
پس زمین تیره را دانی که چند
دیدن و تمییز باید در پسند؟
تا بپالاییم صافان را ز درد
چند باید عقل ما را رنج برد؟
امتحان‌های زمستان و خزان
تاب تابستان، بهار همچو جان
بادها و ابرها و برق‌ها
تا پدید آرد عوارض فرق‌ها
تا برون آرد زمین خاک‌رنگ
هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ
هرچه دزدیده‌ست این خاک دژم
از خزانه‌ی حق و دریای کرم
شحنهٔ تقدیر گوید راست گو
آنچه بردی شرح واده، مو به مو
دزد، یعنی خاک، گوید هیچ هیچ
شحنه او را درکشد در پیچ پیچ
شحنه گاهش لطف گوید چون شکر
گه برآویزد، کند هر چه بتر
تا میان قهر و لطف آن خفیه‌ها
ظاهر آید زآتش خوف و رجا
آن بهاران، لطف شحنه‌ی کبریاست
وان خزان، تهدید و تخویف خداست
وان زمستان چارمیخ معنوی
تا تو ای دزد خفی، ظاهر شوی
پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل
زان که این آب و گلی کابدان ماست
منکر و دزد ضیای جان‌هاست
حق تعالیٰ گرم و سرد و رنج و درد
بر تن ما می‌نهد ای شیرمرد
خوف و جوع و نقص اموال و بدن
جمله بهر نقد جان ظاهر شدن
این وعید و وعده‌ها انگیخته‌ست
بهر این نیک و بدی کآمیخته‌ست
چون که حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندر حرمدان ریختند
پس محک می‌بایدش بگزیده‌یی
در حقایق امتحان‌ها دیده‌یی
تا شود فاروق این تزویرها
تا بود دستور این تدبیرها
شیر ده ای مادر موسیٰ ورا
وندر آب افکن، میندیش از بلا
هر که در روز الست آن شیر خورد
همچو موسیٰ شیر را تمییز کرد
گر تو بر تمییز طفلت مولعی
این زمان یا ام موسیٰ ارضعی
تا ببیند طعم شیر مادرش
تا فرو ناید به دایه‌ی بد سرش
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۷ - بیان حال خودپرستان و ناشکران در نعمت وجود انبیا و اولیا علیهم السلام
هر که زایشان گفت از عیب و گناه
وز دل چون سنگ، وز جان سیاه
وز سبک‌داری فرمان‌های او
وز فراقت از غم فردای او
وز هوس، وز عشق این دنیای دون
چون زنان مر نفس را بودن زبون
وان فرار از نکته‌های ناصحان
وان رمیدن از لقای صالحان
با دل و با اهل دل بیگانگی
با شهان تزویر و روبه‌شانگی
سیر چشمان را گدا پنداشتن
از حسدشان خفیه دشمن داشتن
گر پذیرد چیز، تو گویی گداست
ورنه، گویی زرق و مکر است و دغاست
گر درآمیزد، تو گویی طامع است
ورنه، گویی در تکبر مولع است
یا منافق‌وار عذر آری که من
مانده‌ام در نفقهٔ فرزند و زن
نه مرا پروای سر خاریدن است
نه مرا پروای دین ورزیدن است
ای فلان ما را به همت یاد دار
تا شویم از اولیا پایان کار
این سخن نی هم ز درد و سوز گفت
خوابناکی هرزه گفت و باز خفت
هیچ چاره نیست از قوت عیال
از بن دندان کنم کسب حلال
چه حلال ای گشته از اهل ضلال؟
غیر خون تو نمی‌بینم حلال
از خدا چاره‌ستش و از قوت نی
چاره‌ش است از دین و از طاغوت نی
ای که صبرت نیست از دنیای دون
صبر چون داری ز نعم الماهدون؟
ای که صبرت نیست از ناز و نعیم
صبر چون داری از الله کریم؟
ای که صبرت نیست از پاک و پلید
صبر چون داری ازان کین آفرید؟
کو خلیلی کو برون آمد ز غار
گفت هٰذا رب، هان کو کردگار؟
من نخواهم در دو عالم بنگریست
تا نبینم این دو مجلس آن کیست
بی‌تماشای صفت‌های خدا
گر خورم نان، در گلو ماند مرا
چون گوارد لقمه بی‌دیدار او؟
بی‌تماشای گل و گلزار او؟
جز بر اومید خدا زین آب و خور
کی خورد یک لحظه غیر گاو و خر؟
آن که کآلانعام بد بل هم اضل
گرچه پر مکر است آن گنده‌بغل
مکر او سرزیر و او سرزیر شد
روزگارک برد و روزش دیر شد
فکرگاهش کند شد، عقلش خرف
عمر شد، چیزی ندارد چون الف
آنچه می‌گوید درین اندیشه‌ام
آن هم از دستان آن نفس است هم
وآنچه می‌گوید غفور است و رحیم
نیست آن جز حیلهٔ نفس لئیم
ای ز غم مرده که دست از نان تهی‌ست
چون غفور است و رحیم، این ترس چیست؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۸ - شکایت گفتن پیرمردی به طبیب از رنجوریها و جواب گفتن طبیب او را
گفت پیری مر طبیبی را که من
در زحیرم از دماغ خویشتن
گفت از پیری‌ست آن ضعف دماغ
گفت بر چشمم ز ظلمت هست داغ
گفت از پیری‌ست ای شیخ قدیم
گفت پشتم درد می‌آید عظیم
گفت از پیری‌ست ای شیخ نزار
گفت هر چه می‌خورم نبود گوار
گفت ضعف معده هم از پیری است
گفت وقت دم مرا دم‌گیری است
گفت آری، انقطاع دم بود
چون رسد پیری دو صد علت شود
گفت ای احمق برین بردوختی
از طبیبی تو همین آموختی؟
ای مدمغ عقلت این دانش نداد
که خدا هر رنج را درمان نهاد؟
تو خر احمق ز اندک‌مایگی
بر زمین ماندی ز کوته‌پایگی
پس طبیبش گفت ای عمر تو شصت
این غضب، وین خشم هم از پیری است
چون همه اوصاف و اجزا شد نحیف
خویشتن‌داری و صبرت شد ضعیف
بر نتابد دو سخن زو هی کند
تاب یک جرعه ندارد، قی کند
جز مگر پیری که از حق است مست
در درون او حیات طیبه‌ست
از برون پیر است و در باطن صبی
خود چه چیز است آن ولی و آن نبی؟
گر نه پیدایند پیش نیک و بد
چیست با ایشان خسان را این حسد؟
ور نمی‌دانندشان علم الیقین
چیست این بغض و حیل‌سازی و کین؟
ور بدانندی جزای رستخیز
چون زنندی خویش بر شمشیر تیز؟
بر تو می‌خندد مبین او را چنان
صد قیامت در درونستش نهان
دوزخ و جنت همه اجزای اوست
هرچه اندیشی تو، او بالای اوست
هرچه اندیشی، پذیرای فناست
آن که در اندیشه ناید، آن خداست
بر در این خانه گستاخی ز چیست؟
گر همی دانند کندر خانه کیست؟
ابلهان تعظیم مسجد می‌کنند
در جفای اهل دل جد می‌کنند
آن مجاز است، این حقیقت ای خران
نیست مسجد جز درون سروران
مسجدی کان اندرون اولیاست
سجده‌گاه جمله است، آن‌جا خداست
تا دل اهل دلی نامد به درد
هیچ قرنی را خدا رسوا نکرد
قصد جنگ انبیا می‌داشتند
جسم دیدند، آدمی پنداشتند
در تو هست اخلاق آن پیشینیان
چون نمی‌ترسی که تو باشی همان؟
آن نشانی‌ها همه چون در تو هست
چون تو زیشانی، کجا خواهی برست؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۹ - قصهٔ جوحی و آن کودک کی پیش جنازهٔ پدر خویش نوحه می‌کرد
کودکی در پیش تابوت پدر
زار می‌نالید و بر می‌کوفت سر
کی پدر آخر کجایت می‌برند؟
تا تو را در زیر خاکی آورند
می‌برندت خانه‌ تنگ و زحیر
نی درو قالی و نه در وی حصیر
نی چراغی در شب و نه روز نان
نی درو بوی طعام و نه نشان
نی درش معمور، نی بر بام راه
نی یکی همسایه کو باشد پناه
جسم تو که بوسه‌گاه خلق بود
چون شود در خانهٔ کور و کبود؟
خانهٔ بی‌زینهار و جای تنگ
که درو نه روی می‌ماند، نه رنگ
زین نسق اوصاف خانه می‌شمرد
وز دو دیده اشک خونین می‌فشرد
گفت جوحی با پدر ای ارجمند
والله این را خانهٔ ما می‌برند
گفت جوحی را پدر ابله مشو
گفت ای بابا نشانی‌ها شنو
این نشانی‌ها که گفت او یک به یک
خانهٔ ما راست بی‌تردید و شک
نه حصیر و نه چراغ و نه طعام
نه درش معمور و نه صحن و نه بام
زین نمط دارند بر خود صد نشان
لیک کی بینند آن را طاغیان؟
خانهٔ آن دل که ماند بی‌ضیا
از شعاع آفتاب کبریا
تنگ و تاریک است چون جان جهود
بی‌نوا از ذوق سلطان ودود
نه در آن دل تافت تاب آفتاب
نه گشاد عرصه و نه فتح باب
گور خوش‌تر از چنین دل مر تو را
آخر از گور دل خود برتر آ
زنده‌یی و زنده‌زاد ای شوخ و شنگ
دم نمی‌گیرد تو را زین گور تنگ؟
یوسف وقتی و خورشید سما
زین چه و زندان بر آ و رو نما
یونست در بطن ماهی پخته شد
مخلصش را نیست از تسبیح بد
گر نبودی او مسبح بطن نون
حبس و زندانش بدی تا یبعثون
او به تسبیح از تن ماهی بجست
چیست تسبیح؟ آیت روز الست
گر فراموشت شد آن تسبیح جان
بشنو این تسبیح‌های ماهیان
هر که دید الله را اللهی است
هر که دید آن بحر را آن ماهی است
این جهان دریاست و تن ماهی و روح
یونس محجوب از نور صبوح
گر مسبح باشد، از ماهی رهید
ورنه در وی هضم گشت و ناپدید
ماهیان جان درین دریا پرند
تو نمی‌بینی که کوری ای نژند
بر تو خود را می‌زنند آن ماهیان
چشم بگشا تا ببینی‌شان عیان
ماهیان را گر نمی‌بینی په دید
گوش تو تسبیحشان آخر شنید
صبر کردن جان تسبیحات توست
صبر کن، کآن است تسبیح درست
هیچ تسبیحی ندارد آن درج
صبر کن، الصبر مفتاح الفرج
صبر چون پول صراط، آن سو بهشت
هست با هر خوب یک لالای زشت
تا ز لالا می‌گریزی، وصل نیست
زان که لالا را ز شاهد فصل نیست
تو چه دانی ذوق صبر ای شیشه‌دل؟
خاصه صبر از بهر آن نقش چگل؟
مرد را ذوق از غزا و کر و فر
مر مخنث را بود ذوق از ذکر
جز ذکر نه دین او و ذکر او
سوی اسفل برد او را فکر او
گر برآید تا فلک از وی مترس
کو به عشق سفل آموزید درس
او به سوی سفل می‌راند فرس
گرچه سوی علو جنباند جرس
از علم‌های گدایان ترس چیست؟
کآن علم‌ها لقمهٔ نان را رهی‌ست
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۲ - قصهٔ اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را
یک عرابی بار کرده اشتری
دو جوال زفت از دانه پری
او نشسته بر سر هر دو جوال
یک حدیث‌انداز کرد او را سوآل
از وطن پرسید و آوردش به گفت
وندر آن پرسش بسی درها بسفت
بعد ازان گفتش که این هر دو جوال
چیست آکنده؟ بگو مصدوق حال
گفت اندر یک جوالم گندم است
در دگر ریگی، نه قوت مردم است
گفت تو چون بار کردی این رمال؟
گفت تا تنها نماند آن جوال
گفت نیم گندم آن تنگ را
در دگر ریز از پی فرهنگ را
تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش ای حکیم اهل و حر
این چنین فکر دقیق و رای خوب
تو چنین عریان پیاده در لغوب؟
رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد
کش بر اشتر برنشاند نیک‌مرد
باز گفتش ای حکیم خوش‌سخن
شمه‌یی از حال خود هم شرح کن
این چنین عقل و کفایت که تو راست
تو وزیری یا شهی؟ بر گوی راست
گفت این هر دو نیم، از عامه‌ام
بنگر اندر حال و اندر جامه‌ام
گفت اشتر چند داری؟ چند گاو؟
گفت نه این و نه آن، ما را مکاو
گفت رختت چیست باری در دکان؟
گفت ما را کو دکان و کو مکان؟
گفت پس از نقد پرسم، نقد چند؟
که تویی تنهارو و محبوب‌پند
کیمیای مس عالم با تو است
عقل و دانش را گوهر تو بر تو است
گفت والله نیست یا وجه العرب
در همه ملکم وجوه قوت شب
پا برهنه، تن برهنه می‌دوم
هر که نانی می‌دهد آن‌جا روم
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر
نیست حاصل جز خیال و درد سر
پس عرب گفتش که رو دور از برم
تا نبارد شومی تو بر سرم
دور بر آن حکمت شومت ز من
نطق تو شوم است بر اهل زمن
یا تو آن سو، رو من این سو می‌دوم
ور تو را ره پیش، من واپس روم
یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ
به بود زین حیله‌های مرده ریگ
احمقی‌ام پس مبارک احمقی‌ست
که دلم با برگ و جانم متقی‌ست
گر تو خواهی کت شقاوت کم شود
جهد کن تا از تو حکمت کم شود
حکمتی کز طبع زاید وز خیال
حکمتی نی فیض نور ذوالجلال
حکمت دنیا فزاید ظن و شک
حکمت دینی برد فوق فلک
زوبعان زیرک آخر زمان
برفزوده خویش بر پیشینیان
حیله‌آموزان جگرها سوخته
فعل‌ها و مکرها آموخته
صبر و ایثار و سخای نفس و جود
باد داده، کان بود اکسیر سود
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که از خود شه بود
نه به مخزن‌ها و لشکر شه شود
تا بماند شاهی او سرمدی
همچو عز ملک دین احمدی
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۴ - آغاز منور شدن عارف بنور غیب‌بین
چون یکی حس در روش بگشاد بند
ما بقی حس‌ها همه مبدل شوند
چون یکی حس غیر محسوسات دید
گشت غیبی بر همه حس‌ها پدید
چون ز جو جست از گله یک گوسفند
پس پیاپی جمله زان سو برجهند
گوسفندان حواست را بران
در چرا، از اخرج المرعیٰ چران
تا در آن‌جا سنبل و ریحان چرند
تا به گلزار حقایق ره برند
هر حست پیغامبر حس‌ها شود
تا یکایک سوی آن جنت رود
حس‌ها با حس تو گویند راز
بی حقیقت، بی‌زبان و بی‌مجاز
کین حقیقت قابل تأویل‌هاست
وین توهم مایۀ تخییل‌هاست
آن حقیقت را که باشد از عیان
هیچ تأویلی نگنجد در میان
چون که هر حس بندهٔ حس تو شد
مر فلک‌ها را نباشد از تو بد
چون که دعوی‌یی رود در ملک پوست
مغز آن کی بود؟ قشر آن اوست
چون تنازع درفتد در تنگ کاه
دانه آن کیست؟ آن را کن نگاه
پس فلک قشر است و نور روح مغز
این پدید است، آن خفی، زین رو ملغز
جسم ظاهر، روح مخفی آمده‌ست
جسم همچون آستین، جان همچو دست
باز عقل از روح مخفی‌تر پرد
حس سوی روح زوتر ره برد
جنبشی بینی، بدانی زنده است
این ندانی که ز عقل آکنده است
تا که جنبش‌های موزون سر کند
جنبش مس را به دانش زر کند
زان مناسب آمدن افعال دست
فهم آید مر تو را که عقل هست
روح وحی از عقل پنهان‌تر بود
زان که او غیبی‌ست، او زان سر بود
عقل احمد از کسی پنهان نشد
روح وحیش مدرک هر جان نشد
روح وحیی را مناسب‌هاست نیز
درنیابد عقل، کآن آمد عزیز
گه جنون بیند، گهی حیران شود
زان که موقوف است تا او آن شود
چون مناسب‌های افعال خضر
عقل موسیٰ بود در دیدش کدر
نامناسب می‌نمود افعال او
پیش موسیٰ چون نبودش حال او
عقل موسی چون شود در غیب بند
عقل موشی خود کی است ای ارجمند؟
علم تقلیدی بود بهر فروخت
چون بیابد مشتری خوش برفروخت
مشتری علم تحقیقی حق است
دایما بازار او با رونق است
لب ببسته، مست در بیع و شریٰ
مشتری بی‌حد که الله اشتریٰ
درس آدم را فرشته مشتری
محرم درسش نه دیو است و پری
آدم انبئهم بأسما درس گو
شرح کن اسرار حق را مو به مو
آن چنان کس را که کوته‌بین بود
در تلون غرق و بی‌تمکین بود
موش گفتم زان که در خاک است جاش
خاک باشد موش را جای معاش
راه‌ها داند، ولی در زیر خاک
هر طرف او خاک را کرده‌ست چاک
نفس موشی نیست الا لقمه‌رند
قدر حاجت موش را عقلی دهند
زان که بی‌حاجت خداوند عزیز
می‌نبخشد هیچ کس را هیچ چیز
گر نبودی حاجت عالم، زمین
نافریدی هیچ رب العالمین
وین زمین مضطرب محتاج کوه
گر نبودی، نافریدی پر شکوه
ور نبودی حاجت افلاک هم
هفت گردون ناوریدی از عدم
آفتاب و ماه و این استارگان
جز به حاجت کی پدید آمد عیان؟
پس کمند هست‌ها حاجت بود
قدر حاجت مرد را آلت دهد
پس بیفزا حاجت ای محتاج زود
تا بجوشد در کرم دریای جود
این گدایان بر ره و هر مبتلا
حاجت خود می‌نماید خلق را
کوری و شلی و بیماری و درد
تا ازین حاجت بجنبد رحم مرد
هیچ گوید نان دهید ای مردمان
که مرا مال است و انبار است و خوان؟
چشم ننهاده‌ست حق در کورموش
زان که حاجت نیست چشمش بهر نوش
می‌تواند زیست بی‌چشم و بصر
فارغ است از چشم او در خاک تر
جز به دزدی او برون ناید ز خاک
تا کند خالق ازان دزدیش پاک
بعد ازان پر یابد و مرغی شود
چون ملایک جانب گردون رود
هر زمان در گلشن شکر خدا
او برآرد همچو بلبل صد نوا
کی رهاننده مرا از وصف زشت
ای کننده دوزخی را تو بهشت
در یکی پیهی نهی تو روشنی
استخوانی را دهی سمع ای غنی
چه تعلق آن معانی را به جسم؟
چه تعلق فهم اشیا را به اسم؟
لفظ چون وکر است و معنی طایر است
جسم جوی و روح آب سایر است
او روان است و تو گویی واقف است
او دوان است و تو گویی عاکف است
گر نبینی سیر آب از چاک‌ها
چیست بر وی نو به نو خاشاک‌ها؟
هست خاشاک تو صورت‌های فکر
نو به نو در می‌رسد اشکال بکر
روی آب و جوی فکر اندر روش
نیست بی‌خاشاک محبوب و وحش
قشرها بر روی این آب روان
از ثمار باغ غیبی شد دوان
قشرها را مغز اندر باغ جو
زان که آب از باغ می‌آید به جو
گر نبینی رفتن آب حیات
بنگر اندر جوی و این سیر نبات
آب چون انبه‌تر آید در گذر
زو کند قشر صور زوتر گذر
چون به غایت تیز شد این جو روان
غم نپاید در ضمیر عارفان
چون به غایت ممتلی بود و شتاب
پس نگنجید اندرو الٰا که آب
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۵ - طعن زدن بیگانه در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را
آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد
کو بد است و نیست بر راه رشاد
شارب خمر است و سالوس و خبیث
مر مریدان را کجا باشد مغیث؟
آن یکی گفتش ادب را هوش دار
خرد نبود این چنین ظن بر کبار
دور ازو و دور ازان اوصاف او
که ز سیلی تیره گردد صاف او
این چنین بهتان منه بر اهل حق
کین خیال توست، برگردان ورق
این نباشد، ور بود ای مرغ خاک
بحر قلزم را ز مرداری چه باک؟
نیست دون القلتین و حوض خرد
کی تواند قطره‌ایش از کار برد؟
آتش ابراهیم را نبود زیان
هر که نمرودی‌ست گو می‌ترس ازان
نفس نمرود است و عقل و جان خلیل
روح در عین است و نفس اندر دلیل
این دلیل راه رهرو را بود
کو به هر دم در بیابان گم شود
واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ
گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال
بهر طفل نو پدر تی‌تی کند
گرچه عقلش هندسه‌ی گیتی کند
کم نگردد فضل استاد از علو
گر الف چیزی ندارد گوید او
از پی تعلیم آن بسته‌دهن
از زبان خود برون باید شدن
در زبان او بباید آمدن
تا بیاموزد ز تو او علم و فن
پس همه خلقان چون طفلان وی‌اند
لازم است این پیر را در وقت پند
آن مرید شیخ بد گوینده را
آن به کفر و گمرهی آکنده را
گفت خود را تو مزن بر تیغ تیز
هین مکن با شاه و با سلطان ستیز
حوض با دریا اگر پهلو زند
خویش را از بیخ هستی برکند
نیست بحری کو کران دارد که تا
تیره گردد او ز مردار شما
کفر را حد است و اندازه بدان
شیخ و نور شیخ را نبود کران
پیش بی‌حد هرچه محدود است لاست
کل شیء غیر وجه الله فناست
کفر و ایمان نیست آن‌جایی که اوست
زان که او مغز است، وین دو رنگ و پوست
این فناها پردهٔ آن وجه گشت
چون چراغ خفیه اندر زیر طشت
پس سر این تن حجاب آن سر است
پیش آن سر این سر تن کافر است
کیست کافر؟ غافل از ایمان شیخ
کیست مرده؟ بی‌خبر از جان شیخ
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیش‌تر
از چه؟ زان رو که فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک
وز ملک جان خداوندان دل
باشد افزون تر، تحیر را بهل
زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزون تر است از بودشان
ورنه بهتر را سجود دون‌تری
امر کردن هیچ نبود در خوری
کی پسندد عدل و لطف کردگار
که گلی سجده کند در پیش خار؟
جان چو افزون شد، گذشت از انتها
شد مطیعش جان جمله چیزها
مرغ و ماهی و پری و آدمی
زان که او بیش است و ایشان در کمی
ماهیان سوزنگر دلقش شوند
سوزنان را رشته‌ها تابع بوند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۶ - بقیهٔ قصهٔ ابراهیم ادهم بر لب آن دریا
چون نفاذ امر شیخ آن میر دید
زآمد ماهی شدش وجدی پدید
گفت اه، ماهی ز پیران آگه است
شه تنی را کو لعین درگه است
ماهیان از پیر آگه، ما بعید
ما شقی زین دولت و ایشان سعید
سجده کرد و رفت گریان و خراب
گشت دیوانه ز عشق فتح باب
پس تو ای ناشسته‌رو در چیستی؟
در نزاع و در حسد با کیستی؟
با دم شیری تو بازی می‌کنی
بر ملایک ترک‌تازی می‌کنی
بد چه می‌گویی تو خیر محض را؟
هین ترفع کم شمر آن خفض را
بد چه باشد؟ مس محتاج مهان
شیخ که بود؟ کیمیای بی‌کران
مس اگر از کیمیا قابل نبد
کیمیا از مس هرگز مس نشد
بد چه باشد؟ سرکشی، آتش‌عمل
شیخ که بود؟ عین دریای ازل
دایم آتش را بترسانند از آب
آب کی ترسید هرگز زالتهاب؟
در رخ مه عیب‌بینی می‌کنی
در بهشتی خارچینی می‌کنی
گر بهشت اندر روی تو خارجو
هیچ خار آن‌جا نیابی غیر تو
می‌بپوشی آفتابی در گلی
رخنه می‌جویی ز بدر کاملی
آفتابی که بتابد در جهان
بهر خفاشی کجا گردد نهان؟
عیب‌ها از رد پیران عیب شد
غیب‌ها از رشک پیران غیب شد
باری، ار دوری ز خدمت، یار باش
در ندامت چابک و بر کار باش
تا از آن راهت نسیمی می‌رسد
آب رحمت را چه بندی از حسد؟
گرچه دوری دور، می‌جنبان تو دم
 حیث ما کنتم فولوا وجهکم
چون خری در گل فتد از گام تیز
دم به دم جنبد برای عزم خیز
جای را هموار نکند بهر باش
داند او که نیست آن جای معاش
حس تو از حس خر کمتر بده‌ست
که دل تو زین وحل‌ها برنجست
در وحل تأویل و رخصت می‌کنی
چون نمی‌خواهی کز آن دل برکنی
کین روا باشد مرا، من مضطرم
حق نگیرد عاجزی را از کرم
خود گرفته‌ستت، تو چون کفتار کور
این گرفتن را نبینی از غرور
می‌گوند این جایگه کفتار نیست
از برون جویید کندر غار نیست
این همی‌گویند و بندش می‌نهند
او همی گوید ز من بی‌آگهند
گر ز من آگاه بودی این عدو
کی ندا کردی که آن کفتار کو؟
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۰ - کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود
موشکی در کف مهار اشتری
در ربود و شد روان او از مری
اشتر از چستی که با او شد روان
موش غره شد که هستم پهلوان
بر شتر زد پرتو اندیشه‌اش
گفت بنمایم تو را، تو باش خوش
تا بیامد بر لب جوی بزرگ
کندرو گشتی زبون پیل سترگ
موش آن‌جا ایستاد و خشک گشت
گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت
این توقف چیست؟ حیرانی چرا؟
پا بنه مردانه، اندر جو درآ
تو قلاووزی و پیش‌آهنگ من
درمیان ره مباش و تن مزن
گفت این آب شگرف است و عمیق
من همی‌ترسم ز غرقاب ای رفیق
گفت اشتر تا ببینم حد آب
پا درو بنهاد آن اشتر شتاب
گفت تا زانوست آب ای کور موش
از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش؟
گفت مور توست و ما را اژدهاست
که ز زانو تا به زانو فرق‌هاست
گر تو را تا زانو است ای پر هنر
مر مرا صد گز گذشت از فرق سر
گفت گستاخی مکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
تو مری با مثل خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن
گفت توبه کردم از بهر خدا
بگذران زین آب مهلک مر مرا
رحم آمد مر شتر را گفت هین
برجه و بر کودبان من نشین
این گذشتن شد مسلم مر مرا
بگذرانم صد هزاران چون تو را
چون پیمبر نیستی، پس رو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
تو رعیت باش، چون سلطان نه‌یی
خود مران، چون مرد کشتیبان نه‌یی
چون نه‌یی کامل، دکان تنها مگیر
دست‌خوش می‌باش تا گردی خمیر
انصتوا را گوش کن، خاموش باش
چون زبان حق نگشتی، گوش باش
ور بگویی شکل استفسار گو
با شهنشاهان تو مسکین‌وار گو
ابتدای کبر و کین از شهوت است
راسخی شهوتت از عادت است
چون ز عادت گشت محکم خوی بد
خشم آید بر کسی کت واکشد
چون که تو گل‌خوار گشتی هر که او
واکشد از گل تو را، باشد عدو
بت‌پرستان چون که گرد بت تنند
مانعان راه خود را دشمن‌اند
چون که کرد ابلیس خو با سروری
دید آدم را حقیر او از خری
که به از من سروری دیگر بود
تا که او مسجود چون من کس شود؟
سروری زهر است جز آن روح را
کو بود تریاق‌لانی زابتدا
کوه اگر پر مار شد، باکی مدار
کو بود در اندرون تریاق‌زار
سروری چون شد دماغت را ندیم
هر که بشکستت شود خصم قدیم
چون خلاف خوی تو گوید کسی
کینه‌ها خیزد تو را با او بسی
که مرا از خوی من برمی‌کند
خویش را بر من چو سرور می‌کند
چون نباشد خوی بد سرکش درو
کی فروزد از خلاف آتش درو؟
با مخالف او مدارایی کند
در دل او خویش را جایی کند
زان که خوی بد نگشته‌ست استوار
مور شهوت شد ز عادت همچو مار
مار شهوت را بکش در ابتلا
ورنه اینک گشت مارت اژدها
لیک هر کس مور بیند مار خویش
تو ز صاحب‌دل کن استفسار خویش
تا نشد زر مس، نداند من مسم
تا نشد شه دل نداند مفلسم
خدمت اکسیر کن مس‌وار تو
جور می‌کش ای دل از دلدار تو
کیست دلدار؟ اهل دل، نیکو بدان
که چو روز و شب جهانند از جهان
عیب کم گو بندهٔ الله را
متهم کم کن به دزدی شاه را