عبارات مورد جستجو در ۱۵۷۴ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۴
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۶
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بیا که عید صیام است و باز فصل بهار
غم زمانه بدل کن به باده گلنار
چو دهر حادثه زای است و عمر مستعجل
اگر تو مست نباشی چرا شوی هشیار
سبوی باده به دست آر با پری رویی
چه مانده ای تو گرفتار جبه و دستار
خمار باده لعل لبان او دارم
درین خمار تو ساقی صراحیی زخم آر
به خواب، لعل لبان تو دوش می دیدم
مراست این شرف آری ز دولت بیدار
ز یمن عشق تو گشتم غنی بحمدالله
مراست چهره زرین و دیده دربار
به روز واقعه در دامن تو آویزد
بروید از گل صوفی مستمند چو خار
غم زمانه بدل کن به باده گلنار
چو دهر حادثه زای است و عمر مستعجل
اگر تو مست نباشی چرا شوی هشیار
سبوی باده به دست آر با پری رویی
چه مانده ای تو گرفتار جبه و دستار
خمار باده لعل لبان او دارم
درین خمار تو ساقی صراحیی زخم آر
به خواب، لعل لبان تو دوش می دیدم
مراست این شرف آری ز دولت بیدار
ز یمن عشق تو گشتم غنی بحمدالله
مراست چهره زرین و دیده دربار
به روز واقعه در دامن تو آویزد
بروید از گل صوفی مستمند چو خار
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
سحر به میکده یارب چه بانگ بود و خروش
که نی به چنگ کسی بود و خنب می در جوش
مغنیان همه سرمست و مطربان رقاص
رسیده تا به ثریا صدای نوشانوش
نشسته پیر خرابات مست لایعقل
صراحی می حمرا گرفته در آغوش
بگفتمش که صبوح است و وقت استغفار
به خنده گفت که گر عاقلی برو خاموش
چو نیست عاقبت کار هیچ کس معلوم
چه طیلسان تو و چه سبوی باده بدوش
ترا که عاقبت کار خاک باید شد
غم جهان چه خوری باده مروق نوش
به رهن باده کن امروز خرقه را صوفی
مرقع ار چه نباشد برو خطا می پوش
که نی به چنگ کسی بود و خنب می در جوش
مغنیان همه سرمست و مطربان رقاص
رسیده تا به ثریا صدای نوشانوش
نشسته پیر خرابات مست لایعقل
صراحی می حمرا گرفته در آغوش
بگفتمش که صبوح است و وقت استغفار
به خنده گفت که گر عاقلی برو خاموش
چو نیست عاقبت کار هیچ کس معلوم
چه طیلسان تو و چه سبوی باده بدوش
ترا که عاقبت کار خاک باید شد
غم جهان چه خوری باده مروق نوش
به رهن باده کن امروز خرقه را صوفی
مرقع ار چه نباشد برو خطا می پوش
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳
دوای غم نتوان ساخت جز به باده ناب
مرا به لطف خود امروز ساقیا دریاب
در جواب او
سحر چو طلعت زناج دیدم اندر خواب
ز شوق آن دل بریان جگر شدست کباب
علی الصباح به از کوزه عسل باشد
به پیش خاطر مخمور کاسه سیراب
چه خوش بود به جهان سایه بان نان تنک
که میخ او ز گرز باشد و لغانه طناب
دلم چو خسته جوع است می کنم پرهیز
بیار گرده بریان و شربت عناب
به خانقه نشود نان تمام، می ترسم
مکن تو عیب اگر می روم به عین شتاب
چو دید کله بریان به نان شمسی ضم
نه شرم کله قندست این زمان دریاب
مکش تو منت دو نان چو صوفی مسکین
به نان خشک قناعت کن و به کوزه آب
مرا به لطف خود امروز ساقیا دریاب
در جواب او
سحر چو طلعت زناج دیدم اندر خواب
ز شوق آن دل بریان جگر شدست کباب
علی الصباح به از کوزه عسل باشد
به پیش خاطر مخمور کاسه سیراب
چه خوش بود به جهان سایه بان نان تنک
که میخ او ز گرز باشد و لغانه طناب
دلم چو خسته جوع است می کنم پرهیز
بیار گرده بریان و شربت عناب
به خانقه نشود نان تمام، می ترسم
مکن تو عیب اگر می روم به عین شتاب
چو دید کله بریان به نان شمسی ضم
نه شرم کله قندست این زمان دریاب
مکش تو منت دو نان چو صوفی مسکین
به نان خشک قناعت کن و به کوزه آب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۰
میان مجلس رندان حدیث فردا نیست
بیار باده که حال زمانه پیدا نیست
در جواب او
چو در ضمیر من این دم به غیر گیپا نیست
ز شوق کله بریان به هیچ پروا نیست
به خوان اطعمه از خود مگوی نان شعیر
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
میان دعوت سلطان نگاه می کردم
یکی به سکه و صورت چو شاه بغرا نیست
مریض جوع شدم ای حکیم فرمائید
که غیر نان مزعفر مرا مداوا نیست
اگر چه معده پر از قلیه است و نان و عسل
مگو مگوی که رغبت مرا به حلوا نیست
کجا روم به که گویم به غیر مطبخیان
چو غیر نان و کباب این زمان تمنا نیست
نگاه کن که به عالم به صحن قلیه برنج
کسی چو صوفی مسکین اسیر و شیدا نیست
بیار باده که حال زمانه پیدا نیست
در جواب او
چو در ضمیر من این دم به غیر گیپا نیست
ز شوق کله بریان به هیچ پروا نیست
به خوان اطعمه از خود مگوی نان شعیر
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
میان دعوت سلطان نگاه می کردم
یکی به سکه و صورت چو شاه بغرا نیست
مریض جوع شدم ای حکیم فرمائید
که غیر نان مزعفر مرا مداوا نیست
اگر چه معده پر از قلیه است و نان و عسل
مگو مگوی که رغبت مرا به حلوا نیست
کجا روم به که گویم به غیر مطبخیان
چو غیر نان و کباب این زمان تمنا نیست
نگاه کن که به عالم به صحن قلیه برنج
کسی چو صوفی مسکین اسیر و شیدا نیست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۳
وه چه خوش باشد در ایام بهار
باده گلگون و ساقی گلعذار
در جواب او
صحن بغرائی که باشد سیر دار
گر بیابی وقت را فرصت شمار
گرده های میده محبوب من است
خوش بود محبوب یاران در کنار
شد نهان در قند رخسار برنج
مه شود پنهان چو پیدا شد غبار
گفت از گیپا شمیم من به است
زین خطا شد رو سیه مشک تتار
دانه انگور سازد تازه جان
این سخن درست اندر گوش دار
تا بدیدم شربت قند و گلاب
در خمارم، آب سردم از خمار
بهره ها یابی تو از خوان نعم
گر در آئی همچو صوفی مردوار
باده گلگون و ساقی گلعذار
در جواب او
صحن بغرائی که باشد سیر دار
گر بیابی وقت را فرصت شمار
گرده های میده محبوب من است
خوش بود محبوب یاران در کنار
شد نهان در قند رخسار برنج
مه شود پنهان چو پیدا شد غبار
گفت از گیپا شمیم من به است
زین خطا شد رو سیه مشک تتار
دانه انگور سازد تازه جان
این سخن درست اندر گوش دار
تا بدیدم شربت قند و گلاب
در خمارم، آب سردم از خمار
بهره ها یابی تو از خوان نعم
گر در آئی همچو صوفی مردوار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۷
همی زند به جهان پیر دیر باده صلاح
در نشاط چو زین باب می شود مفتاح
در جواب او
خوش است صحنک بغرای پر ز قیمه صباح
گشای این در دولت برویم ای فتاح
به کارخانه حلواگران نگاهی کن
که نور مشعله زلبیاست چون مصباح
در آن زمان که شود معده پر ز نان و عسل
خوش است طاس یخ آبی و صحنک تفاح
بلاست آن که به امید یک دو دانه برنج
به بحر کاسه زند غوطه چمچه چون ملاح
بیا برای تسلی خاطرم بر خوان
بکش تو صورت نان و کباب را طراح
شمیم قلیه مشام مرا معطر ساخت
خود از کجاست چنین بو که می رسد فراح
به خوان اطعمه، صوفی صلاح اگر بزند
مکن تو عیب، نباشد صلاح او به صلاح
در نشاط چو زین باب می شود مفتاح
در جواب او
خوش است صحنک بغرای پر ز قیمه صباح
گشای این در دولت برویم ای فتاح
به کارخانه حلواگران نگاهی کن
که نور مشعله زلبیاست چون مصباح
در آن زمان که شود معده پر ز نان و عسل
خوش است طاس یخ آبی و صحنک تفاح
بلاست آن که به امید یک دو دانه برنج
به بحر کاسه زند غوطه چمچه چون ملاح
بیا برای تسلی خاطرم بر خوان
بکش تو صورت نان و کباب را طراح
شمیم قلیه مشام مرا معطر ساخت
خود از کجاست چنین بو که می رسد فراح
به خوان اطعمه، صوفی صلاح اگر بزند
مکن تو عیب، نباشد صلاح او به صلاح
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰ - منصب شاهانه
قدمی رنجه کن ای دوست! به کاشانه ی ما
ساز آباد ز خود، کلبه ی ویرانه ی ما
می و معشوقه و مطرب همه یکجا جمعند
چشم بد دور از این مجلس رندانه ی ما
پای از سر نشناسیم حریفان مددی
ساقی این می زکجا ریخت به پیمانه ما
شحنه شهر که از مست کشد پوست ز تن
گو بیا و بشنو نعره ی مستانه ی ما
ترک مسجد کنی از زاهد پشمینه قبا
گر گذارت فتد از کوچهٔ میخانه ما
به حقیقت نتوان دید جمال بت ما
چشم زاهد که بود تنگ تر از خانه ما
دل به زنجیر سر زلف نگاری ست به بند
عاقلان را چه خبر از دل دیوانه ی ما
ما گدایان در خانهٔ شاه نجفیم
هر کسی را نرسد منصب شاهانه ی ما
ساز آباد ز خود، کلبه ی ویرانه ی ما
می و معشوقه و مطرب همه یکجا جمعند
چشم بد دور از این مجلس رندانه ی ما
پای از سر نشناسیم حریفان مددی
ساقی این می زکجا ریخت به پیمانه ما
شحنه شهر که از مست کشد پوست ز تن
گو بیا و بشنو نعره ی مستانه ی ما
ترک مسجد کنی از زاهد پشمینه قبا
گر گذارت فتد از کوچهٔ میخانه ما
به حقیقت نتوان دید جمال بت ما
چشم زاهد که بود تنگ تر از خانه ما
دل به زنجیر سر زلف نگاری ست به بند
عاقلان را چه خبر از دل دیوانه ی ما
ما گدایان در خانهٔ شاه نجفیم
هر کسی را نرسد منصب شاهانه ی ما
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۴ - ترک عشقبازی
زاهد! چرا همی شکنی ساغر مرا؟
ساغر مرا به کف نه و بشکن سر مرا
خونم چو آب ریز، ز خنجر به روی خاک
از شیشه ام مریز، می احمر مرا
من مرغ آبیم ز چه منعم کنی ز آب
وانگاه بشکنی ز چه بال و پر مرا؟
چندیست در وبال فتاده است اخترم
می،آورد برون ز وبال اختر مرا
پندم همی دهی که ز دلبر بگیر دل
این پند را به گوش بخوان دلبر مرا
من ترک عشق بازی و ساغر نمی کنم
سوزی هزاربار اگر پیکر مرا
من گر بدم به زعم تو یا خوب زاهدا!
ایزد نموده خلق چنین گوهر مرا
خواهی اگر حلال ببینی بیا ببین
جسم ضعیف خم شدهٔ لاغر مرا
طوفان نوح در نظرت جلوه گر شود
بینی اگر به خواب، دو چشم تر مرا
«ترکی» اگر به جانب میخانه بگذری
همراه خود ببر ز کرم دفتر مرا
ساغر مرا به کف نه و بشکن سر مرا
خونم چو آب ریز، ز خنجر به روی خاک
از شیشه ام مریز، می احمر مرا
من مرغ آبیم ز چه منعم کنی ز آب
وانگاه بشکنی ز چه بال و پر مرا؟
چندیست در وبال فتاده است اخترم
می،آورد برون ز وبال اختر مرا
پندم همی دهی که ز دلبر بگیر دل
این پند را به گوش بخوان دلبر مرا
من ترک عشق بازی و ساغر نمی کنم
سوزی هزاربار اگر پیکر مرا
من گر بدم به زعم تو یا خوب زاهدا!
ایزد نموده خلق چنین گوهر مرا
خواهی اگر حلال ببینی بیا ببین
جسم ضعیف خم شدهٔ لاغر مرا
طوفان نوح در نظرت جلوه گر شود
بینی اگر به خواب، دو چشم تر مرا
«ترکی» اگر به جانب میخانه بگذری
همراه خود ببر ز کرم دفتر مرا
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۶۹ - پند حکیمانه
ساقی قدمی نه سوی میخانه تو امروز
آور ز کرم شیشه و پیمانه تو امروز
با من منشین، همچو حریفان به حریفی
همکاسهٔ من باش حریفانه تو امروز
می زیب ده مجلس شاهان جهان است
از کف مده این دولت شاهانه تو امروز
مستم کن از آن باده مردافکن و، از من
و آنگه بشنو نعرهٔ مستانه تو امروز
زان راح حکیمانه، مرا ریز به ساغر
بشنو ز من این پند حکیمانه تو امروز
گر با منت امروز بود کار به پیمان
پیمان مشکن، از دو سه پیمانه تو امروز
می بیخودی و، مستی و، دیوانگی آرد
هان! تا نشوی بیخود و، دیوانه تو امروز
گر مست شدی از می در حالت مستی
مگذار برون پای، از این خانه تو امروز
«ترکی» اگر امروز در این شهر غریب است
با وی قدحی نوش، غریبانه تو امروز
آور ز کرم شیشه و پیمانه تو امروز
با من منشین، همچو حریفان به حریفی
همکاسهٔ من باش حریفانه تو امروز
می زیب ده مجلس شاهان جهان است
از کف مده این دولت شاهانه تو امروز
مستم کن از آن باده مردافکن و، از من
و آنگه بشنو نعرهٔ مستانه تو امروز
زان راح حکیمانه، مرا ریز به ساغر
بشنو ز من این پند حکیمانه تو امروز
گر با منت امروز بود کار به پیمان
پیمان مشکن، از دو سه پیمانه تو امروز
می بیخودی و، مستی و، دیوانگی آرد
هان! تا نشوی بیخود و، دیوانه تو امروز
گر مست شدی از می در حالت مستی
مگذار برون پای، از این خانه تو امروز
«ترکی» اگر امروز در این شهر غریب است
با وی قدحی نوش، غریبانه تو امروز
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۴ - پیر مغان
شنو تو این سخن ای زاهد مرقع پوش!
بیا به میکده همراه ما و، باده بنوش
سری بنه به ارادت به پای پیر مغان
غلام درگه او باش و، عبد حلقه به گوش
ز دوش خویش بینداز خرقهٔ پشمین
که تا نهند به میخانه ات صنوبر دوش
تو را نصیحت رندانه می کنم امروز
مر این نصیحت رندانه را، ز من کن گوش
گرت هواست که باشی به دوست محرم راز
زما سوی به جز از دوست، چشم خویش بپوش
مقیم کوی خرابات باش و، لیک آنجا
ز هر که هر چه ببینی ببین و، باش خموش
بیا و خرقه تقوی و زهد چون «ترکی»
به رهن باده بنه، پیش پیر باده فروش
بیا به میکده همراه ما و، باده بنوش
سری بنه به ارادت به پای پیر مغان
غلام درگه او باش و، عبد حلقه به گوش
ز دوش خویش بینداز خرقهٔ پشمین
که تا نهند به میخانه ات صنوبر دوش
تو را نصیحت رندانه می کنم امروز
مر این نصیحت رندانه را، ز من کن گوش
گرت هواست که باشی به دوست محرم راز
زما سوی به جز از دوست، چشم خویش بپوش
مقیم کوی خرابات باش و، لیک آنجا
ز هر که هر چه ببینی ببین و، باش خموش
بیا و خرقه تقوی و زهد چون «ترکی»
به رهن باده بنه، پیش پیر باده فروش
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۶ - رخصت جلوس
ساقی بده پیماله ای از آن می مجوس
زان پیشتر که طی شودم عمر،بر فسوس
زان سرخ باده ای که زتاثیر رنگ او
گردد عقیق، گر بچکانی به سندروس
می ده که هر چه می نگرم غیر جام می
دنیا و هر چه هست نیرزد به یک فلوس
نازم به پیر میکده کانجا به پای خم
جز باده خوار را ندهد رخصت جلوس
دستم نمی رسد که زبام سرای تو
آیم شبی به نزد تو از بهر پای بوس
بر عارضت خمیده سر زلف، گوییا
سلطان زنگ، خم شده در پیش شاه روس
هرگه کنم نظاره به مژگان سر کجت
یاد آید ز خنجر پهلو شکاف طوس
«ترکی» نه آن کسی است که پنهان خورد شراب
ساقی بده شراب، که نوشم علی الروس
زان پیشتر که طی شودم عمر،بر فسوس
زان سرخ باده ای که زتاثیر رنگ او
گردد عقیق، گر بچکانی به سندروس
می ده که هر چه می نگرم غیر جام می
دنیا و هر چه هست نیرزد به یک فلوس
نازم به پیر میکده کانجا به پای خم
جز باده خوار را ندهد رخصت جلوس
دستم نمی رسد که زبام سرای تو
آیم شبی به نزد تو از بهر پای بوس
بر عارضت خمیده سر زلف، گوییا
سلطان زنگ، خم شده در پیش شاه روس
هرگه کنم نظاره به مژگان سر کجت
یاد آید ز خنجر پهلو شکاف طوس
«ترکی» نه آن کسی است که پنهان خورد شراب
ساقی بده شراب، که نوشم علی الروس
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۹ - بادهٔ گلرنگ
بیار ساقی گل چهره باده یگلرنگ
بباز مطرب چنگی تو نیز چنگ به چنگ
بریز در قدحم زان شراب روحانی
که من نه طالب تریاکم و نه راغب بنگ
خراب کن ز می ام کاندر این جهان فراخ
دل آمده زغم اندر فضای سینه به تنگ
فلک به گردش خون سنگ آسیا به سرم
من اوفتاده ام اندر میان، چو زیرین سنگ
مرا به گردش دور زمانه، باکی نیست
زمانه باشد بامن، مدام بر سر جنگ
به هر رفیق که از مهر، می شوم نزدیک
همان رفیق، گریزد ز من صد فرسنگ
من از مهابت این چدخ پیر می ترسم
بدان مشابه که سرباز، ترک از سرهنگ
ولی به جام شرابی گرم کنی امداد
به روز رزم نترسم ز سام و پور پشنگ
فلک فکند ز ایران به هند «ترکی» را
ز هند ترسم اندازدش به شهر فرنگ
بباز مطرب چنگی تو نیز چنگ به چنگ
بریز در قدحم زان شراب روحانی
که من نه طالب تریاکم و نه راغب بنگ
خراب کن ز می ام کاندر این جهان فراخ
دل آمده زغم اندر فضای سینه به تنگ
فلک به گردش خون سنگ آسیا به سرم
من اوفتاده ام اندر میان، چو زیرین سنگ
مرا به گردش دور زمانه، باکی نیست
زمانه باشد بامن، مدام بر سر جنگ
به هر رفیق که از مهر، می شوم نزدیک
همان رفیق، گریزد ز من صد فرسنگ
من از مهابت این چدخ پیر می ترسم
بدان مشابه که سرباز، ترک از سرهنگ
ولی به جام شرابی گرم کنی امداد
به روز رزم نترسم ز سام و پور پشنگ
فلک فکند ز ایران به هند «ترکی» را
ز هند ترسم اندازدش به شهر فرنگ
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹۵ - اشتیاق رخ دوست
اگر چه در نظر خلق خاکسارانیم
گدای درگه عشقیم و، تاج دارانیم
الا که می برد از ما به محتسب خبری
که ما به گوشهٔ میخانه، می گسارانیم
گدای گوشه نشینیم و، رنده باده گسار
غلام همت رندان باده خوارانیم
فدائیان سرکوی مه جبینانیم
اسیرطرهٔ گیسوی گلعذارانیم
بیاد نرگس چشم نگارسرو قدی
چو لاله بر جگر از عشق، داغدارانیم
در این چمن که هزاران هزار نغمه سراست
گر التفات کنی ما خود آن هزارانیم
به راه عشق اگر چه پیاده ایم ولیک
ز اشتیاق رخ دوست، شهسوارانیم
اگر چه بر سر راهند قاطعان طریق
به بین چسان به ره عشق، ره سپارانیم
به خاک مزرعهٔ عشق «ترکیا» بذری
فشانده ایم و کنون، مستحق بارانیم
گدای درگه عشقیم و، تاج دارانیم
الا که می برد از ما به محتسب خبری
که ما به گوشهٔ میخانه، می گسارانیم
گدای گوشه نشینیم و، رنده باده گسار
غلام همت رندان باده خوارانیم
فدائیان سرکوی مه جبینانیم
اسیرطرهٔ گیسوی گلعذارانیم
بیاد نرگس چشم نگارسرو قدی
چو لاله بر جگر از عشق، داغدارانیم
در این چمن که هزاران هزار نغمه سراست
گر التفات کنی ما خود آن هزارانیم
به راه عشق اگر چه پیاده ایم ولیک
ز اشتیاق رخ دوست، شهسوارانیم
اگر چه بر سر راهند قاطعان طریق
به بین چسان به ره عشق، ره سپارانیم
به خاک مزرعهٔ عشق «ترکیا» بذری
فشانده ایم و کنون، مستحق بارانیم