عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان را همین عرفان و ادراک
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به افرنگی بتان خود را سپردی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نه هرکس خود گردهم خود گد از است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بسوزد مومن از سوز و جودش
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه پرسی از نماز عاشقانه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه حاجت طول دادن داستان را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
قلندر میل تقریری ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
اگر بهگلشن ز ناز گردد قد بلند تو جلوهفرما
ز پیکر سرو موج خجلت شود نمایان چو می ز مینا
ز چشم مستت اگر بیابد قبول کیفیت نگاهی
تپد ز مستی به رویآیینه نقش جوهر چو موج صهبا
نخواند طفل جنونمزاجم خطی ز پست و بلند هستی
شوم فلاطون ملک دانش اگر شناسم سر از کف پا
به هیچ صورت ز دور گردون نصیب ما نیست سربلندی
ز بعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا
نه شام ما را سحر نویدی نه صبح ما را گل سفیدی
چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا
رمیدی از دیده بیتأمّل گذشتی آخر به صد تغافل
اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت نالهٔ ما
ز صفحهٔ راز این دبستان ز نسخهٔ رنگ این گلستان
نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا
به اوّلین جلوهات ز دلها رمیده صبر و گداخت طاقت
کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت در این تماشا
به دور پیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف میفروشی
نفس به رنگ کمند پیچد ز موج می در گلوی مینا
به بوی ریحان مشکبارت به خویش پیچیدهام چو سنبل
ز هر رگ برگ گل ندارم چو طایر رنگ رشتهبرپا
به هر کجا ناز سر برآرد نیاز هم پای کم ندارد
تو و خرامی و صد تغافل، من و نگاهی و صد تمنّا
ز غنچهٔ او دمید بیدل بهار خط نظرفریبی
به معجز حسن گشت آخر رگ زمرّد ز لعل پیدا
ز پیکر سرو موج خجلت شود نمایان چو می ز مینا
ز چشم مستت اگر بیابد قبول کیفیت نگاهی
تپد ز مستی به رویآیینه نقش جوهر چو موج صهبا
نخواند طفل جنونمزاجم خطی ز پست و بلند هستی
شوم فلاطون ملک دانش اگر شناسم سر از کف پا
به هیچ صورت ز دور گردون نصیب ما نیست سربلندی
ز بعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا
نه شام ما را سحر نویدی نه صبح ما را گل سفیدی
چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا
رمیدی از دیده بیتأمّل گذشتی آخر به صد تغافل
اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت نالهٔ ما
ز صفحهٔ راز این دبستان ز نسخهٔ رنگ این گلستان
نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا
به اوّلین جلوهات ز دلها رمیده صبر و گداخت طاقت
کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت در این تماشا
به دور پیمانهٔ نگاهت اگر زند لاف میفروشی
نفس به رنگ کمند پیچد ز موج می در گلوی مینا
به بوی ریحان مشکبارت به خویش پیچیدهام چو سنبل
ز هر رگ برگ گل ندارم چو طایر رنگ رشتهبرپا
به هر کجا ناز سر برآرد نیاز هم پای کم ندارد
تو و خرامی و صد تغافل، من و نگاهی و صد تمنّا
ز غنچهٔ او دمید بیدل بهار خط نظرفریبی
به معجز حسن گشت آخر رگ زمرّد ز لعل پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا
بر رخت نظّارهها را لغزش از جوش صفا
نشئهٔ صد خم شراب از چشم مستت غمزهای
خونبهای صد چمن از جلوههایت یک ادا
همچو آیینه هزارت چشم حیران روبهرو
همچو کاکل یک جهان جمع پریشان در قفا
تیغ مژگانت به آب ناز دامن میکشد
چشم مخمورت به خون تاک میبندد حنا
ابروی مشکینت از بار تغافل گشته خم
مانده زلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا
رنگ خالت سرمه در چشم تماشا میکند
گرد خطّت میدهد آیینهٔ دل را جلا
بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز
خفته در خون شهیدت جوش گلزار بقا
از صفای عارضت جان میچکد گاه عرق
وز شکست طرّهات دل میدمد جای صدا
لعل خاموشت گر از موج تبسّم دم زند
غنچه سازد در چمن پیراهن از خجلت قبا
از نگاهت نشئهها بالیده هر مژگان زدن
وز خرامت فتنهها جوشیده از هر نقش پا
هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب
کیست گردد یک مژه برهم زدن صبرآزما
گر جمالت عام سازد رخصت نظّاره را
مردمک از دیدهها پیش از نگه گیرد هوا
آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد
سوختم چندانکه با خوی تو گشتم آشنا
عمرها شد در هوایت بال عجزی میزند
تاکجا پرواز گیرد بیدل از دست دعا
بر رخت نظّارهها را لغزش از جوش صفا
نشئهٔ صد خم شراب از چشم مستت غمزهای
خونبهای صد چمن از جلوههایت یک ادا
همچو آیینه هزارت چشم حیران روبهرو
همچو کاکل یک جهان جمع پریشان در قفا
تیغ مژگانت به آب ناز دامن میکشد
چشم مخمورت به خون تاک میبندد حنا
ابروی مشکینت از بار تغافل گشته خم
مانده زلف سرکشت ز اندیشهٔ دلها دوتا
رنگ خالت سرمه در چشم تماشا میکند
گرد خطّت میدهد آیینهٔ دل را جلا
بسته بر بال اسیرت نامهٔ پرواز ناز
خفته در خون شهیدت جوش گلزار بقا
از صفای عارضت جان میچکد گاه عرق
وز شکست طرّهات دل میدمد جای صدا
لعل خاموشت گر از موج تبسّم دم زند
غنچه سازد در چمن پیراهن از خجلت قبا
از نگاهت نشئهها بالیده هر مژگان زدن
وز خرامت فتنهها جوشیده از هر نقش پا
هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب
کیست گردد یک مژه برهم زدن صبرآزما
گر جمالت عام سازد رخصت نظّاره را
مردمک از دیدهها پیش از نگه گیرد هوا
آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد
سوختم چندانکه با خوی تو گشتم آشنا
عمرها شد در هوایت بال عجزی میزند
تاکجا پرواز گیرد بیدل از دست دعا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
او سپهر و من کف خاک، او کجا و من کجا
داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا
عجز را گر در جناب بینیازیها رهیست
اینقدرها بس که تا کویت رسد فریاد ما
نیست برق جانگدازی چون تغافلهای ناز
بیش از این آتش مزن در خانهٔ آیینهها
هرکه را الفت شهید چشم مخمورت کند
نشئه انگیزد ز خاکش گرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض
رنگ تمثالی مگر آیینه گردد توتیا
نیست در بنیاد آتش خانهٔ نیرنگ دهر
آنقدر خاکستری کایینهای گیرد جلا
زندگی محملکش وهم دو عالم آرزوست
میتپد در هر نفس صد کاروان بانگ درا
آرزو خونگشتهٔ نیرنگ وضع ناز کیست
غمزه درد دورباش و جلوه میگوید بیا
هرچه میبینم تپش آمادهٔ صد جستجوست
زبن بیابان نقش پا هم نیست بی آواز پا
قامت او هر کجا سرکوب رعنایان شود
سرو را خجلت مگر در سایهاش دارد به پا
هر نفس صد رنگ میگیرد عنان جلوهاش
تا کند شوخی عرق آیینه میریزد حیا
بال و پر برهم زدن بیدل کف افسوس بود
خاک نومیدی به فرق سعیهای نارسا
داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا
عجز را گر در جناب بینیازیها رهیست
اینقدرها بس که تا کویت رسد فریاد ما
نیست برق جانگدازی چون تغافلهای ناز
بیش از این آتش مزن در خانهٔ آیینهها
هرکه را الفت شهید چشم مخمورت کند
نشئه انگیزد ز خاکش گرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض
رنگ تمثالی مگر آیینه گردد توتیا
نیست در بنیاد آتش خانهٔ نیرنگ دهر
آنقدر خاکستری کایینهای گیرد جلا
زندگی محملکش وهم دو عالم آرزوست
میتپد در هر نفس صد کاروان بانگ درا
آرزو خونگشتهٔ نیرنگ وضع ناز کیست
غمزه درد دورباش و جلوه میگوید بیا
هرچه میبینم تپش آمادهٔ صد جستجوست
زبن بیابان نقش پا هم نیست بی آواز پا
قامت او هر کجا سرکوب رعنایان شود
سرو را خجلت مگر در سایهاش دارد به پا
هر نفس صد رنگ میگیرد عنان جلوهاش
تا کند شوخی عرق آیینه میریزد حیا
بال و پر برهم زدن بیدل کف افسوس بود
خاک نومیدی به فرق سعیهای نارسا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
جولان ما فسرد به زنجیر خواب پا
واماندگیست حاصل تعبیر خواب پا
ممنون غفلتیم که بیمنّت طلب
ما را به ما رساند به شبگیر خواب پا
واماندگی ز سلسلهٔ ما نمیرود
چون جادهایم یک رگ زنجیر خواب پا
در هر صفت تلافی غفلت غنیمت است
تاوان ز چشم گیر به تقصیر خواب پا
نتوان به سعی آبله افسردگیکشید
خشتی نچیدهایم به تعمیر خواب پا
اظهار غفلت طلبمکار عقل نیست
نقاّش عاجز است به تصویر خواب پا
آخر سری به عالم نورم کشیدن است
غافل نیام چو سایه ز شبگیر خواب پا
سامان آرمیدگی موجگوهریم
ما را سریست برخط تسخیر خواب پا
بیدل دلت اگرهوس آهنگ منزل است
ما و شکست کوشش و تدبیر خواب پا
واماندگیست حاصل تعبیر خواب پا
ممنون غفلتیم که بیمنّت طلب
ما را به ما رساند به شبگیر خواب پا
واماندگی ز سلسلهٔ ما نمیرود
چون جادهایم یک رگ زنجیر خواب پا
در هر صفت تلافی غفلت غنیمت است
تاوان ز چشم گیر به تقصیر خواب پا
نتوان به سعی آبله افسردگیکشید
خشتی نچیدهایم به تعمیر خواب پا
اظهار غفلت طلبمکار عقل نیست
نقاّش عاجز است به تصویر خواب پا
آخر سری به عالم نورم کشیدن است
غافل نیام چو سایه ز شبگیر خواب پا
سامان آرمیدگی موجگوهریم
ما را سریست برخط تسخیر خواب پا
بیدل دلت اگرهوس آهنگ منزل است
ما و شکست کوشش و تدبیر خواب پا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
خطّ جبین ماست همآغوش نقش پا
دارد هجوم سجدهٔ ما جوش نقش پا
راه عدم به سعی نفس قطع میکنیم
افکندهایم بار خود از دوش نقش پا
رنج خمارتا نرسد در سراغ دوست
بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا
چون جاده تا به راه رضا سر نهادهایم
موج گل است بر سر ما جوش نقش پا
سامان عیش ما نشود کم ز بعد مرگ
تا مشت خاک ماست قدحنوش نقش پا
ماییم و آرزوی جبینسایی دری
افسر چه میکند سر مدهوش نقش پا
چشم اثر ندیده ز رفتار ما نشان
چون سایهایم خراب فراموش نقش پا
هر سر که پخت دیگ خیال رعونتی
پوشیدش آسمان ته سرپوش نقش پا
مستانه میخرامی و ترسم که در رهت
با رنگ چهرهام بپرد هوش نقش پا
در هر قدم ز شوق خرام تو میکشد
خمیازهٔ فغان لب خاموش نقش پا
گاه خرام میچکد از پای نازکت
رنگ حنا بهگرمی آغوش نقش پا
رنگ بنایم از خط تسلیم ریختند
یک جبهه سجده است بر و دوش نقش پا
بیدل ز جوش آبلهام در ره طلب
گوهرفروش شد چو صدف گوش نقش پا
دارد هجوم سجدهٔ ما جوش نقش پا
راه عدم به سعی نفس قطع میکنیم
افکندهایم بار خود از دوش نقش پا
رنج خمارتا نرسد در سراغ دوست
بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا
چون جاده تا به راه رضا سر نهادهایم
موج گل است بر سر ما جوش نقش پا
سامان عیش ما نشود کم ز بعد مرگ
تا مشت خاک ماست قدحنوش نقش پا
ماییم و آرزوی جبینسایی دری
افسر چه میکند سر مدهوش نقش پا
چشم اثر ندیده ز رفتار ما نشان
چون سایهایم خراب فراموش نقش پا
هر سر که پخت دیگ خیال رعونتی
پوشیدش آسمان ته سرپوش نقش پا
مستانه میخرامی و ترسم که در رهت
با رنگ چهرهام بپرد هوش نقش پا
در هر قدم ز شوق خرام تو میکشد
خمیازهٔ فغان لب خاموش نقش پا
گاه خرام میچکد از پای نازکت
رنگ حنا بهگرمی آغوش نقش پا
رنگ بنایم از خط تسلیم ریختند
یک جبهه سجده است بر و دوش نقش پا
بیدل ز جوش آبلهام در ره طلب
گوهرفروش شد چو صدف گوش نقش پا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
روزیکه زد به خواب شعورم ایاغ پا
من هم زدم ز نشئه به چندین دماغ پا
رنگ حنا ز طبع چمن موج میزند
شسهست گویی آن گل خودرو به باغ پا
سیر بهار رنگ ندارد گل ثبات
لغزد مگر چو لاله کسی را به داغ پا
آنجا که نقش پای تو مقصود جستجوست
سر جای مو کشد به هوای سراغ پا
جز خاک تیره نیست بنای جهان رنگ
طاووس سوده است به منقار زاغ پا
با طبع سرکش اینهمه رنج وفا مبر
روز سوار، شب کند اسب چراغ پا
یک گام اگر ز وهم تعلّق گذشتهای
بیدل دراز کن به بساط فراغ پا
من هم زدم ز نشئه به چندین دماغ پا
رنگ حنا ز طبع چمن موج میزند
شسهست گویی آن گل خودرو به باغ پا
سیر بهار رنگ ندارد گل ثبات
لغزد مگر چو لاله کسی را به داغ پا
آنجا که نقش پای تو مقصود جستجوست
سر جای مو کشد به هوای سراغ پا
جز خاک تیره نیست بنای جهان رنگ
طاووس سوده است به منقار زاغ پا
با طبع سرکش اینهمه رنج وفا مبر
روز سوار، شب کند اسب چراغ پا
یک گام اگر ز وهم تعلّق گذشتهای
بیدل دراز کن به بساط فراغ پا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
آخر ز فقر بر سر دنیا زدیم پا
خلقی به جاه تکیه زد و ما زدیم پا
فرقی نداشت عزّت و خواری درین بساط
بیدارشد غنا به طمع تا زدیم پا
از اصل، دور ماند جهانی به ذوق فرع
ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا
عمریست طعمهخوار هجوم ندامتیم
یارب چرا چو موج به دریا زدیم پا
زین مشت پر که رهزن آرام کس مباد
برآشیان الفت عنقا زدیم پا
قدر شکست دل نشناسی ستمکشیست
ما بیخبر به ریزهٔ مینا زدیم پا
طی شد به وهم عمر چه دنیا چه آخرت
زین یک نفس تپش به کجاها زدیم پا
مژگان بسته سیر دو عالم خیال داشت
از شوخی نگه به تماشا زدیم پا
شرم سجود او عرقی چند ساز کرد
کز جبههسودنی به ثریا زدیم پا
واماندگی چو موج گهر بیغنا نبود
بر عالمی ز آبلهٔ پا زدیم پا
چون اشک شمع در قدم عجز داشتیم
لغزیدنی که بر همه اعضا زدیم پا
بیدل ز بس سراسر این دشت کلفت است
جز گرد برنخاست به هرجا زدیم پا
خلقی به جاه تکیه زد و ما زدیم پا
فرقی نداشت عزّت و خواری درین بساط
بیدارشد غنا به طمع تا زدیم پا
از اصل، دور ماند جهانی به ذوق فرع
ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا
عمریست طعمهخوار هجوم ندامتیم
یارب چرا چو موج به دریا زدیم پا
زین مشت پر که رهزن آرام کس مباد
برآشیان الفت عنقا زدیم پا
قدر شکست دل نشناسی ستمکشیست
ما بیخبر به ریزهٔ مینا زدیم پا
طی شد به وهم عمر چه دنیا چه آخرت
زین یک نفس تپش به کجاها زدیم پا
مژگان بسته سیر دو عالم خیال داشت
از شوخی نگه به تماشا زدیم پا
شرم سجود او عرقی چند ساز کرد
کز جبههسودنی به ثریا زدیم پا
واماندگی چو موج گهر بیغنا نبود
بر عالمی ز آبلهٔ پا زدیم پا
چون اشک شمع در قدم عجز داشتیم
لغزیدنی که بر همه اعضا زدیم پا
بیدل ز بس سراسر این دشت کلفت است
جز گرد برنخاست به هرجا زدیم پا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا
سر مویی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا
ادبگاه محبّت ناز شوخی برنمیدارد
چو شبنم سر به مهر اشک میبالد نگاه آنجا
به یاد محفل نازش سحرخیز است اجزایم
تبسّم تا کجاها چیده باشد دستگاه آنجا
مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامانکن
به هم میآورد چشم تو مژگان گیاه آنجا
خیال جلوهزار نیستی هم عالمی دارد
ز نقش پا سری باید کشیدن گاهگاه آنجا
خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نومیدی
شرر در سنگ دارد پرفشانیهای آه آنجا
بهسعی غیر مشکل بود ز آشوب دویی رستن
سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا
دل از کمظرفی طاقت نبست احرام آزادی
بهسنگ آید مگر این جام و گردد عذرخواه آنجا
به کنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب
مگر در خود فرو رفتن کند ایجاد چاه آنجا
ز بس فیض سحر میجوشد از گرد سواد دل
همه گر شب شوی روزت نمیگردد سیاه آنجا
ز طرز مشرب عشّاق سیر بینوایی کن
شکست رنگ کس آبی ندارد زیر کاه آنجا
زمینگیرم به افسون دل بیمدّعا بیدل
در آن وادی که منزل نیز میافتد به راه آنجا
سر مویی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا
ادبگاه محبّت ناز شوخی برنمیدارد
چو شبنم سر به مهر اشک میبالد نگاه آنجا
به یاد محفل نازش سحرخیز است اجزایم
تبسّم تا کجاها چیده باشد دستگاه آنجا
مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامانکن
به هم میآورد چشم تو مژگان گیاه آنجا
خیال جلوهزار نیستی هم عالمی دارد
ز نقش پا سری باید کشیدن گاهگاه آنجا
خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نومیدی
شرر در سنگ دارد پرفشانیهای آه آنجا
بهسعی غیر مشکل بود ز آشوب دویی رستن
سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا
دل از کمظرفی طاقت نبست احرام آزادی
بهسنگ آید مگر این جام و گردد عذرخواه آنجا
به کنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب
مگر در خود فرو رفتن کند ایجاد چاه آنجا
ز بس فیض سحر میجوشد از گرد سواد دل
همه گر شب شوی روزت نمیگردد سیاه آنجا
ز طرز مشرب عشّاق سیر بینوایی کن
شکست رنگ کس آبی ندارد زیر کاه آنجا
زمینگیرم به افسون دل بیمدّعا بیدل
در آن وادی که منزل نیز میافتد به راه آنجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
به دعوت هم کسی را کس نمیگوید بیا اینجا
صدای نانشکستن گشت بانگ آسیا اینجا
اگر با این نگونیهاست خوان جود سرپوشش
ز وضع تاج بر کشکول میگرید گدا اینجا
فلک در خاک پنهان کرد یکسر صورت آدم
مصوّر گردهای میخواهد از مردم گیا اینجا
عیار ربط الفت دیگر از یاران که میگیرد
سر و گردن چو جام و شیشه است از هم جدا اینجا
جهان نامنفعل گل کرد، اثر هم موقعی دارد
عرقواری به روی کس نمیباشد حیا اینجا
ز بیمغزی شکوه سلطنت شد ننگ کنّاسی
به جای استخوان گه خورده میگردد هما اینجا
که میآرد پیام دوستان رفته زین محفل
مگر از نقش پایی بشنویم آواز پا اینجا
غبار صبح دیدی شرم دار از سیر این گلشن
ز عبرت خاک برسرکرده میآید هوا اینجا
اگر در طبع غیرت ننگ اظهار غرض باشد
کف پا میکند سرکوبی دست دعا اینجا
طرب عمریست با ساز کدورت برنمیآید
سیاهی پیشتاز افتاد از رنگ حنا اینجا
روم در کنج تنهایی زمانی واکشم بیدل
که از دلهای پر در بزم صحبت نیست جا اینجا
صدای نانشکستن گشت بانگ آسیا اینجا
اگر با این نگونیهاست خوان جود سرپوشش
ز وضع تاج بر کشکول میگرید گدا اینجا
فلک در خاک پنهان کرد یکسر صورت آدم
مصوّر گردهای میخواهد از مردم گیا اینجا
عیار ربط الفت دیگر از یاران که میگیرد
سر و گردن چو جام و شیشه است از هم جدا اینجا
جهان نامنفعل گل کرد، اثر هم موقعی دارد
عرقواری به روی کس نمیباشد حیا اینجا
ز بیمغزی شکوه سلطنت شد ننگ کنّاسی
به جای استخوان گه خورده میگردد هما اینجا
که میآرد پیام دوستان رفته زین محفل
مگر از نقش پایی بشنویم آواز پا اینجا
غبار صبح دیدی شرم دار از سیر این گلشن
ز عبرت خاک برسرکرده میآید هوا اینجا
اگر در طبع غیرت ننگ اظهار غرض باشد
کف پا میکند سرکوبی دست دعا اینجا
طرب عمریست با ساز کدورت برنمیآید
سیاهی پیشتاز افتاد از رنگ حنا اینجا
روم در کنج تنهایی زمانی واکشم بیدل
که از دلهای پر در بزم صحبت نیست جا اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
پل و زورق نمیخواهد محیط کبریا اینجا
به هرسو سیر کشتی بر کمر دارد گدا اینجا
دماغ بینیازان ننگ خواهش برنمیدارد
بلندی زیر پا میآید از دست دعا اینجا
غبار دشت بیرنگیم و موج بحر بیساحل
سر آن دامن از دست که میگردد رها اینجا
درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن
که روی نازنینان میخراشد نقش پا اینجا
غبارم آب میگردد ز شرم گردنافرازی
ز شبنم برنیایم گر همه گردم هوا اینجا
لباسی نیست هستی را که پوشد عیب پیدایی
سحر از تار و پود چاک میبافد ردا اینجا
شبستان جهان و سایهٔ دولت، چه فخر است این
مگر در چشم خفّاش آشیان بندد هما اینجا
حضور استقامت میپرستد شمع این محفل
به پا افتد اگر گردد سر از گردن جدا اینجا
به دوش نکهت گل میروم از خویش و میآیم
که میآرد پیام ناز آن آواز پا اینجا
به گوشم از تب و تاب نفس آواز میآید
که گر صدسال نالی بر در دل نیست جا اینجا
امید دستگیری منقطع کن زین سبکمغزان
که چون نی ناله برمیخیزد از سعی عصا اینجا
صدای التفاتی از سر این خوان نمیجوشد
لب گوری مگر واگردد و گوید بیا اینجا
هوس گر چاکی از دامان عریانی به دست آرد
نیفتد در فشار تنگی از بند قبا اینجا
به رنگآمیزی اقبال منعم نازها دارد
ندید این بیخبر روی که میسازد سیا اینجا
طبایع را فسون حرص دارد دربهدر بیدل
جهان لبریز استغناست گر باشد حیا اینجا
به هرسو سیر کشتی بر کمر دارد گدا اینجا
دماغ بینیازان ننگ خواهش برنمیدارد
بلندی زیر پا میآید از دست دعا اینجا
غبار دشت بیرنگیم و موج بحر بیساحل
سر آن دامن از دست که میگردد رها اینجا
درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن
که روی نازنینان میخراشد نقش پا اینجا
غبارم آب میگردد ز شرم گردنافرازی
ز شبنم برنیایم گر همه گردم هوا اینجا
لباسی نیست هستی را که پوشد عیب پیدایی
سحر از تار و پود چاک میبافد ردا اینجا
شبستان جهان و سایهٔ دولت، چه فخر است این
مگر در چشم خفّاش آشیان بندد هما اینجا
حضور استقامت میپرستد شمع این محفل
به پا افتد اگر گردد سر از گردن جدا اینجا
به دوش نکهت گل میروم از خویش و میآیم
که میآرد پیام ناز آن آواز پا اینجا
به گوشم از تب و تاب نفس آواز میآید
که گر صدسال نالی بر در دل نیست جا اینجا
امید دستگیری منقطع کن زین سبکمغزان
که چون نی ناله برمیخیزد از سعی عصا اینجا
صدای التفاتی از سر این خوان نمیجوشد
لب گوری مگر واگردد و گوید بیا اینجا
هوس گر چاکی از دامان عریانی به دست آرد
نیفتد در فشار تنگی از بند قبا اینجا
به رنگآمیزی اقبال منعم نازها دارد
ندید این بیخبر روی که میسازد سیا اینجا
طبایع را فسون حرص دارد دربهدر بیدل
جهان لبریز استغناست گر باشد حیا اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
آبیار چمن رنگ، سراب است اینجا
در گل خندهٔ تصویر گلاب است اینجا
وهم تا کی شمرد سال و مه فرصت کار
شیشهٔ ساعت موهوم حباب است اینجا
چیست گردون، هوسافزای خیالات عدم
عالمی را به همین صفر حساب است اینجا
چهقدر شب رود از خود که کند گرد سحر
موسفیدی عرق سعی شباب است اینجا
قد خمگشته، نشان میدهد از وحشت عمر
بر در خانه از آن حلقه رکاب است اینجا
عشق ز اول علم لغزش پا داشت بلند
عذر مستان به لب موج شراب است اینجا
بوریا راحت مخمل به فراموشی داد
صد جنون شور نیستان رگ خواب است اینجا
لذّت داغ جگر حقّ فراموشی نیست
قسمتی در نمک اشک کباب است اینجا
همه در سعی فنا پیشتر از یکدگریم
با شرر سنگ گروتاز شتاب است اینجا
رستن از آفت امکان تهی از خود شدناست
تو ز کشتی مگذر عالم آب است اینجا
زین همه علم و عمل قدر خموشی دریاب
هرکجا بحث سوالیست جواب است اینجا
بیدل آن فتنه که توفان قیامت دارد
غیر دل نیست همین خانه خراب است اینجا
در گل خندهٔ تصویر گلاب است اینجا
وهم تا کی شمرد سال و مه فرصت کار
شیشهٔ ساعت موهوم حباب است اینجا
چیست گردون، هوسافزای خیالات عدم
عالمی را به همین صفر حساب است اینجا
چهقدر شب رود از خود که کند گرد سحر
موسفیدی عرق سعی شباب است اینجا
قد خمگشته، نشان میدهد از وحشت عمر
بر در خانه از آن حلقه رکاب است اینجا
عشق ز اول علم لغزش پا داشت بلند
عذر مستان به لب موج شراب است اینجا
بوریا راحت مخمل به فراموشی داد
صد جنون شور نیستان رگ خواب است اینجا
لذّت داغ جگر حقّ فراموشی نیست
قسمتی در نمک اشک کباب است اینجا
همه در سعی فنا پیشتر از یکدگریم
با شرر سنگ گروتاز شتاب است اینجا
رستن از آفت امکان تهی از خود شدناست
تو ز کشتی مگذر عالم آب است اینجا
زین همه علم و عمل قدر خموشی دریاب
هرکجا بحث سوالیست جواب است اینجا
بیدل آن فتنه که توفان قیامت دارد
غیر دل نیست همین خانه خراب است اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
جام امید نظرگاه خمار است اینجا
حلقهٔ دام تو خمیازه شکار است اینجا
عیشها غیر تماشای زیانکاری نیست
درخور باختن رنگ بهار است اینجا
عافیت میطلبی منتظر آفت باش
سر بالینطلبان تحفهٔ در است اینجا
فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد
امتیازیکه نفس در چه شمار است اینجا
چه جگرهاکه به نومیدی حسرت بگداخت
فرصتی نیست وگرنه همهکار است اینجا
پردهٔ هستی موهوم نوایی دارد
که حبابیم و نفس آینهدار است اینجا
انجمن در بغل و ما همه بیرون دریم
بحر چندانکه زند موجکنار است اینجا
عجز طاقت همهدم شاهد معدومی ماست
نفس سوخته یک شمع مزار است اینجا
سجده هم ازعرق شرم رهی پیش نبرد
از قدم تا به جبین آبلهزار است اینجا
بیدل اجزی جهان پیکر بیتمثالیست
حیرت آینه با خوبش دچار است اینجا
حلقهٔ دام تو خمیازه شکار است اینجا
عیشها غیر تماشای زیانکاری نیست
درخور باختن رنگ بهار است اینجا
عافیت میطلبی منتظر آفت باش
سر بالینطلبان تحفهٔ در است اینجا
فرصت برق و شرر با تو حسابی دارد
امتیازیکه نفس در چه شمار است اینجا
چه جگرهاکه به نومیدی حسرت بگداخت
فرصتی نیست وگرنه همهکار است اینجا
پردهٔ هستی موهوم نوایی دارد
که حبابیم و نفس آینهدار است اینجا
انجمن در بغل و ما همه بیرون دریم
بحر چندانکه زند موجکنار است اینجا
عجز طاقت همهدم شاهد معدومی ماست
نفس سوخته یک شمع مزار است اینجا
سجده هم ازعرق شرم رهی پیش نبرد
از قدم تا به جبین آبلهزار است اینجا
بیدل اجزی جهان پیکر بیتمثالیست
حیرت آینه با خوبش دچار است اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
جوش اشکیم وشکست آیینهدار است اینجا
رقص هستی همهدم شیشه سوار است اینجا
عرصهٔ شوخی ما گوشهٔ ناپیداییست
هرکه روتافت به آیینه دچار است اینجا
عافیت چشم ز جمعیت اسباب مدار
هرقدر ساغر و میناست خمار است اینجا
به غرور من وماکلفت دلها مپسند
ای جنون تاز نفس آینه زار است اینجا
نفی خود میکنم اثبات برون میآید
تا بهکی رنگ توان باخت بهار استاینجا
هرچه آید به نظر آن طرفش موهوم است
روز شب صورت پشت و رخکار است اینجا
سایهام باکه دهم عرضه سیهبختی خویش
روز هم آینهدار شب تار است اینجا
دامن چیده در این دشت تنزه دارد
خاک صیادگل از خون شکار است اینجا
زندگی معبدشرمی ست چه طاعت چهگناه
عرق جبهه همان سبحه شماراستاینجا
عشق میداند و بس قدرگرانجانی من
سنگ شیرازهٔ اجزای شرار است اینجا
چند بیدل به هوا دست وگریبان بودن
جیبت ازکف ندهی دامن یار استاینجا
رقص هستی همهدم شیشه سوار است اینجا
عرصهٔ شوخی ما گوشهٔ ناپیداییست
هرکه روتافت به آیینه دچار است اینجا
عافیت چشم ز جمعیت اسباب مدار
هرقدر ساغر و میناست خمار است اینجا
به غرور من وماکلفت دلها مپسند
ای جنون تاز نفس آینه زار است اینجا
نفی خود میکنم اثبات برون میآید
تا بهکی رنگ توان باخت بهار استاینجا
هرچه آید به نظر آن طرفش موهوم است
روز شب صورت پشت و رخکار است اینجا
سایهام باکه دهم عرضه سیهبختی خویش
روز هم آینهدار شب تار است اینجا
دامن چیده در این دشت تنزه دارد
خاک صیادگل از خون شکار است اینجا
زندگی معبدشرمی ست چه طاعت چهگناه
عرق جبهه همان سبحه شماراستاینجا
عشق میداند و بس قدرگرانجانی من
سنگ شیرازهٔ اجزای شرار است اینجا
چند بیدل به هوا دست وگریبان بودن
جیبت ازکف ندهی دامن یار استاینجا