عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
در خموشی همه صلح است، نه جنگ است اینجا
غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا
چشم بربند،گرت ذوق تماشایی هست
صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا
گر دلت ره ندهد جرم سپهبختی تست
خانهٔ آینه بر رویکه تنگ است اینجا
طایر عیش مقیم قفس حیرانیست
مگذر ازگلشن تصویرکهرنگ استاینجا
درره عشق ز دل فکر سلامت غلط است
گرهمهسنگبود شیشه بهچنگ استاینجا
چرخپیمانه بهدور افکن یکجام تهی است
مستی ما وتو آوازترنگ است اینجا
شوق دل همسفر قافلهٔ بیهوشیست
قدم راهروان گردش رنگ است اینجا
از ستمدیدگی طالع ما هیچ مپرس
آنچه پیش تونگاهست خدنگ است اینجا
طرف دیدهٔ خونبار نگردی زنهار
اشک چون آینه شدکام نهنگ است اینجا
شیشه ناداده زکف مستی آزادی چند
دامن ناز پری در ته سنگ است اینجا
دوجهان ساغرتکلیف زخود رفتن ماست
دل هرکس بتپد قافیه تنگ است اینجا
منزل عیش به وحشتکدهٔ امکان نیست
چمنازسایهٔ گل پشتپلنگاست اینجا
وحشت آن استکه ناآمده از خود برونم
ورنه تا عزم شتاب است درنگ است اینجا
بیدل افسردگیم شوخی آهی دارد
تاشرر هست ز خودرفتن سنگاست اینجا
غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا
چشم بربند،گرت ذوق تماشایی هست
صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا
گر دلت ره ندهد جرم سپهبختی تست
خانهٔ آینه بر رویکه تنگ است اینجا
طایر عیش مقیم قفس حیرانیست
مگذر ازگلشن تصویرکهرنگ استاینجا
درره عشق ز دل فکر سلامت غلط است
گرهمهسنگبود شیشه بهچنگ استاینجا
چرخپیمانه بهدور افکن یکجام تهی است
مستی ما وتو آوازترنگ است اینجا
شوق دل همسفر قافلهٔ بیهوشیست
قدم راهروان گردش رنگ است اینجا
از ستمدیدگی طالع ما هیچ مپرس
آنچه پیش تونگاهست خدنگ است اینجا
طرف دیدهٔ خونبار نگردی زنهار
اشک چون آینه شدکام نهنگ است اینجا
شیشه ناداده زکف مستی آزادی چند
دامن ناز پری در ته سنگ است اینجا
دوجهان ساغرتکلیف زخود رفتن ماست
دل هرکس بتپد قافیه تنگ است اینجا
منزل عیش به وحشتکدهٔ امکان نیست
چمنازسایهٔ گل پشتپلنگاست اینجا
وحشت آن استکه ناآمده از خود برونم
ورنه تا عزم شتاب است درنگ است اینجا
بیدل افسردگیم شوخی آهی دارد
تاشرر هست ز خودرفتن سنگاست اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
نه طرح باغ و نهگلشن فکندهاند اینجا
در آب آینه روغن فکندهاند اینجا
غبار قافلهٔ عبرتی که پیدا نیست
همه به دیدهٔ روشن فکناهاند اینجا
رسیدهگیر به معراج امتیاز چو شمع
همان سری که زگردن فکندهاند اینجا
جنون مکنکه دلیران عرصهٔ تحقیق
سپر ز خجلت جوشن فکندهاند اینجا
یکیست حاصل و آفت به مزرعیکه شبی
ز دانه مور به خرمن فکندهاند اینجا
به صید خواهش دنیای دون دلیر متاز
هزار مرد ز یک زن فکندهاند اینجا
سر فسانه سلامتکه خوابناکی چند
غبار وادی ایمن فکندهاند اینجا
نهفته استتلاش محیط موجگوهر
یه روی آبله دامن فکندهاند اینجا
رموز دل نشود فاش بیچراغ یقین
نظر به خانه ز روزن فکندهاند اینجا
مقیم زاویهٔ اتفاق تسلیمم
بساط عافیت من فکندهاند اینجا
چو شمعگردن دعوی چسانکشم بیدل
سرم به دوش فکندن فکندهاند اینجا
در آب آینه روغن فکندهاند اینجا
غبار قافلهٔ عبرتی که پیدا نیست
همه به دیدهٔ روشن فکناهاند اینجا
رسیدهگیر به معراج امتیاز چو شمع
همان سری که زگردن فکندهاند اینجا
جنون مکنکه دلیران عرصهٔ تحقیق
سپر ز خجلت جوشن فکندهاند اینجا
یکیست حاصل و آفت به مزرعیکه شبی
ز دانه مور به خرمن فکندهاند اینجا
به صید خواهش دنیای دون دلیر متاز
هزار مرد ز یک زن فکندهاند اینجا
سر فسانه سلامتکه خوابناکی چند
غبار وادی ایمن فکندهاند اینجا
نهفته استتلاش محیط موجگوهر
یه روی آبله دامن فکندهاند اینجا
رموز دل نشود فاش بیچراغ یقین
نظر به خانه ز روزن فکندهاند اینجا
مقیم زاویهٔ اتفاق تسلیمم
بساط عافیت من فکندهاند اینجا
چو شمعگردن دعوی چسانکشم بیدل
سرم به دوش فکندن فکندهاند اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا
جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا
رمز دو جهان از ورق آینه خواندیم
جزگرد تحیر رقمی نیست در اینجا
عالم همه میناگر بیداد شکست است
این طرفهکهسنگ ستمی نیست در اینجا
تا سنبل این باغ به همواری رنگ است
جزکج نظری پیچ وخمی نیست دراینجا
بر نعمت دنیا چه هوسهاکه نپختیم
هرچند غذا جز قسمی نیست در اینجا
برهم نزنی سلسلهٔ نازکریمان
محتاج شدن بیکرمی نیست در اینجا
گرد حشم بیکسیات سخت بلندست
از خوبش برون آ علمی نیست در اینجا
ما بیخبران قافلهٔ دشت خیالیم
رنگ است بهگردش، قدمی نیست دراینجا
از حیرت دل بند نقاب توگشودیم
آیینهگری کارکمی نیست در اینجا
بیدل من و بیکاری و معشوق تراشی
جز شوق برهمن، صنمی نیست در اینجا
جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا
رمز دو جهان از ورق آینه خواندیم
جزگرد تحیر رقمی نیست در اینجا
عالم همه میناگر بیداد شکست است
این طرفهکهسنگ ستمی نیست در اینجا
تا سنبل این باغ به همواری رنگ است
جزکج نظری پیچ وخمی نیست دراینجا
بر نعمت دنیا چه هوسهاکه نپختیم
هرچند غذا جز قسمی نیست در اینجا
برهم نزنی سلسلهٔ نازکریمان
محتاج شدن بیکرمی نیست در اینجا
گرد حشم بیکسیات سخت بلندست
از خوبش برون آ علمی نیست در اینجا
ما بیخبران قافلهٔ دشت خیالیم
رنگ است بهگردش، قدمی نیست دراینجا
از حیرت دل بند نقاب توگشودیم
آیینهگری کارکمی نیست در اینجا
بیدل من و بیکاری و معشوق تراشی
جز شوق برهمن، صنمی نیست در اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
چون غنچه همان بهکه بدزدی نفس اینجا
تا نشکند فشاندن بالت قفس اینجا
از راه هوس چند دهی عرض محبت
مکتوب نبندند به بال مگس اینجا
خواهیکه شود منزل مقصود مقامت
از آبلهٔ پای طلبکن جرس اینجا
آن بهکه ز دل محوکنی معنی بیداد
اظهار به خون میتپد از دادرس اینجا
بیهوده نباید چو شرر چشمگشودن
گرد عدم است آینهٔ پیش و پس اینجا
درکوی ضعیفیکه تواند قدم افشرد
اینجاستکه دارد دهن شعله خس اینجا
باگردش چشمت چه توانکرد، وگرنه
یکدل به دو عالم ندهد هیچکس اینجا
چون نقش قدم قافلهٔ ماست زمینگیر
باشد ره خوابیده صدای جرس اینجا
دل چون نتپد در قفس زخم که بیدوست
کار دم شمشیر نماید نفس اینجا
درکوچهٔ الفت دل صاف آینهدار است
غیرازنفس خویش چهگیرد عسس اینجا
سرمایهٔ ماهیچکسان عرض مثالیست
ای آینه دیگر ننمایی هوس اینجا
بیدل نشود رامکسی طایر وصلش
تا از دل صد چاک نباشد قفس اینجا
تا نشکند فشاندن بالت قفس اینجا
از راه هوس چند دهی عرض محبت
مکتوب نبندند به بال مگس اینجا
خواهیکه شود منزل مقصود مقامت
از آبلهٔ پای طلبکن جرس اینجا
آن بهکه ز دل محوکنی معنی بیداد
اظهار به خون میتپد از دادرس اینجا
بیهوده نباید چو شرر چشمگشودن
گرد عدم است آینهٔ پیش و پس اینجا
درکوی ضعیفیکه تواند قدم افشرد
اینجاستکه دارد دهن شعله خس اینجا
باگردش چشمت چه توانکرد، وگرنه
یکدل به دو عالم ندهد هیچکس اینجا
چون نقش قدم قافلهٔ ماست زمینگیر
باشد ره خوابیده صدای جرس اینجا
دل چون نتپد در قفس زخم که بیدوست
کار دم شمشیر نماید نفس اینجا
درکوچهٔ الفت دل صاف آینهدار است
غیرازنفس خویش چهگیرد عسس اینجا
سرمایهٔ ماهیچکسان عرض مثالیست
ای آینه دیگر ننمایی هوس اینجا
بیدل نشود رامکسی طایر وصلش
تا از دل صد چاک نباشد قفس اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
شب وصل است و نبود آرزورا دسترس اینجا
که باشد دشمن خمیازه آغوش هوس اینجا
چو بویگلگرفتارم به رنگ الفتی ورنه
گشاد بال پرواز است هرچاک قفس اینجا
سراغکاروان ملک خاموشی بود مشکل
به بوی غنچههمدوش استآواز جرس اینجا
دل عارف چوآیینه بساط روشنی دارد
کهنقش پای خود راگم نمیسازد نفس اینجا
تفاوت میفروشد امتیازت ورنه در معنی
کمال عشق افزون نیست ازنقص هوس اینجا
غم مستقبل و ماضیستکان را حال مینامی
نقابی در میان اسث از غباریش وپس اینجا
غبار خاطر تیغت چرا شدکوچهٔ زخمم
که جزخونابهٔ حسرت نمیباشد عسساینجا
نیندازد زکف بحر قبولش جنس مردودی
به دوش موج دارد نازبالش خارو خس اینجا
درتن ره نقش پا هم دارد از امید منشوری
نبیند داغ محرومی جبین هیچکس اینجا
چهامکان است از خال لبش خط سر برون آرد
زنومیدی نخواهد دست برسر زد مگس اینجا
غبار ما، همان باد فنا خواهد ز جا بردن
چهلازم چون سحر منتکشیدن از نفساینجا
نه آسان است صید خاطر آزادگان بیدل
ز شوق مرغ دارد چاکها جیب قفس اینجا
که باشد دشمن خمیازه آغوش هوس اینجا
چو بویگلگرفتارم به رنگ الفتی ورنه
گشاد بال پرواز است هرچاک قفس اینجا
سراغکاروان ملک خاموشی بود مشکل
به بوی غنچههمدوش استآواز جرس اینجا
دل عارف چوآیینه بساط روشنی دارد
کهنقش پای خود راگم نمیسازد نفس اینجا
تفاوت میفروشد امتیازت ورنه در معنی
کمال عشق افزون نیست ازنقص هوس اینجا
غم مستقبل و ماضیستکان را حال مینامی
نقابی در میان اسث از غباریش وپس اینجا
غبار خاطر تیغت چرا شدکوچهٔ زخمم
که جزخونابهٔ حسرت نمیباشد عسساینجا
نیندازد زکف بحر قبولش جنس مردودی
به دوش موج دارد نازبالش خارو خس اینجا
درتن ره نقش پا هم دارد از امید منشوری
نبیند داغ محرومی جبین هیچکس اینجا
چهامکان است از خال لبش خط سر برون آرد
زنومیدی نخواهد دست برسر زد مگس اینجا
غبار ما، همان باد فنا خواهد ز جا بردن
چهلازم چون سحر منتکشیدن از نفساینجا
نه آسان است صید خاطر آزادگان بیدل
ز شوق مرغ دارد چاکها جیب قفس اینجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
چهامکان استگرد غیرازین محفلشود پیدا
همان لیلی شود بیپرده تامحمل شود پیدا
غناگاه خطاب از احتیاج آگاه میگردد
کریم آواز ده کز ششجهت سایل شود پیدا
مجازاندیشیات فهم حقیقت را نمیشاید
محال است اینکه حق ازعالم باطل شود پیدا
نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمیآرد
ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا
برون دل نفس را پرفشان دیدم ندانستم
کهعنقا چون شوداز بیضهگمبسمل شود پیدا
بهگوهر وارسیدن موجها برهم زدن دارد
جهانی را شکافی سینه تا یک دل شود پیدا
ره آوارگی عمریست میپویم نشد یارب
که چون تمثال یک آیینهوارم دل شود پیدا
ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری
بهدریا قطره خونگردیدگم مشکل شود پیدا
شهیدان ادبگاه وفا را خون نمیباشد
مگر رنگ حنایی ازکف قاتل شود پیدا
سواد کنج معدومی قیامت عالمی دارد
که هرکس هرکجاگمشد ازین منزل شودپیدا
به رنگی موج خلقی ازتپیدن آب میگردد
کزین دریا به قدریکگهر ساحل شود پیدا
نفس تا هست زین مزرع تلاش دانهٔ دلکن
کهاینگمگشتهگر پیداشود حاصل شود پیدا
به قدر آگهی آماده ا ست اسباب تشویشت
طبیعت باید اینجا اندکی غافل شود پیدا
درین دریا دل هر قطره گهر درگوهر دارد
اگر بر روی آب آید همان بیدل شود پیدا
همان لیلی شود بیپرده تامحمل شود پیدا
غناگاه خطاب از احتیاج آگاه میگردد
کریم آواز ده کز ششجهت سایل شود پیدا
مجازاندیشیات فهم حقیقت را نمیشاید
محال است اینکه حق ازعالم باطل شود پیدا
نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمیآرد
ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا
برون دل نفس را پرفشان دیدم ندانستم
کهعنقا چون شوداز بیضهگمبسمل شود پیدا
بهگوهر وارسیدن موجها برهم زدن دارد
جهانی را شکافی سینه تا یک دل شود پیدا
ره آوارگی عمریست میپویم نشد یارب
که چون تمثال یک آیینهوارم دل شود پیدا
ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری
بهدریا قطره خونگردیدگم مشکل شود پیدا
شهیدان ادبگاه وفا را خون نمیباشد
مگر رنگ حنایی ازکف قاتل شود پیدا
سواد کنج معدومی قیامت عالمی دارد
که هرکس هرکجاگمشد ازین منزل شودپیدا
به رنگی موج خلقی ازتپیدن آب میگردد
کزین دریا به قدریکگهر ساحل شود پیدا
نفس تا هست زین مزرع تلاش دانهٔ دلکن
کهاینگمگشتهگر پیداشود حاصل شود پیدا
به قدر آگهی آماده ا ست اسباب تشویشت
طبیعت باید اینجا اندکی غافل شود پیدا
درین دریا دل هر قطره گهر درگوهر دارد
اگر بر روی آب آید همان بیدل شود پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا
که آدم ازبهشت آید برون تا نان شود پیدا
تمیز لذت دنیا هم آسان نیست ای غافل
چوطفلان خونخوری یکعمر تادندان شودپیدا
سحرتا شام باید تک زدن چون آفتاب اینجا
که خشکاری به چشم حرص این انبان شود پیدا
سحابکشت ما صد ره شکافد چشمگریانش
کهگندم یک تبسم با لب خندان شود پیدا
تلاش موج درگوهر شدن امید آن دارد
کهگرد ساحلی زبن بحر بیپایان شود پیدا
جنون هم جهدها بایدکه دامانش به چنگ افتد
دری صد پیرهن تا پیکر عریان شود پیدا
عیوب آید برون تاگلکند حسنکمال اینجا
کلف بیپردهگردد تا مه تابان شود پیدا
پریشان است از بیالتفاتی، سبحهٔ الفت
ز دل بستن مگر جمعیت باران شود پیدا
امان خواه ازگزند خلق درگرم اختلاطیها
که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود پیدا
بنای وحشت این کهنه منزل عبرتی دارد
که صاحبخانهگر پیدا شود مهمان شود پیدا
زپیدایی به نام محض چون عنقا قناعتکن
فراغ اینجاکسی داردکزین عنوان شود پیدا
چوصبح آن به کهگمباشد نفس درگرد معدومی
وگر پیدا تواند گشت بالافشان شود پیدا
درین صحرا به وضع خضر باید زندگیکردن
نگردد گم کسی کز مردمان پنهان شود پیدا
حریفگوهر نایاب نبود سعی غواصان
مگر این کام دل از همت مردان شود پیدا
خیالات پری بیشیشه نقش طاق نسیانکن
محال استاینکههرجاجسمگم شدجان شودپیدا
تماشاگاه عبرت پا به دامن سیر میخواهد
نگه میباید اینجا توام مژگان شود پیدا
ردیف بار دنیا رنج عقبا ساختن بیدل
زگاو و خر نمیآید مگر انسان شود پیدا
که آدم ازبهشت آید برون تا نان شود پیدا
تمیز لذت دنیا هم آسان نیست ای غافل
چوطفلان خونخوری یکعمر تادندان شودپیدا
سحرتا شام باید تک زدن چون آفتاب اینجا
که خشکاری به چشم حرص این انبان شود پیدا
سحابکشت ما صد ره شکافد چشمگریانش
کهگندم یک تبسم با لب خندان شود پیدا
تلاش موج درگوهر شدن امید آن دارد
کهگرد ساحلی زبن بحر بیپایان شود پیدا
جنون هم جهدها بایدکه دامانش به چنگ افتد
دری صد پیرهن تا پیکر عریان شود پیدا
عیوب آید برون تاگلکند حسنکمال اینجا
کلف بیپردهگردد تا مه تابان شود پیدا
پریشان است از بیالتفاتی، سبحهٔ الفت
ز دل بستن مگر جمعیت باران شود پیدا
امان خواه ازگزند خلق درگرم اختلاطیها
که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود پیدا
بنای وحشت این کهنه منزل عبرتی دارد
که صاحبخانهگر پیدا شود مهمان شود پیدا
زپیدایی به نام محض چون عنقا قناعتکن
فراغ اینجاکسی داردکزین عنوان شود پیدا
چوصبح آن به کهگمباشد نفس درگرد معدومی
وگر پیدا تواند گشت بالافشان شود پیدا
درین صحرا به وضع خضر باید زندگیکردن
نگردد گم کسی کز مردمان پنهان شود پیدا
حریفگوهر نایاب نبود سعی غواصان
مگر این کام دل از همت مردان شود پیدا
خیالات پری بیشیشه نقش طاق نسیانکن
محال استاینکههرجاجسمگم شدجان شودپیدا
تماشاگاه عبرت پا به دامن سیر میخواهد
نگه میباید اینجا توام مژگان شود پیدا
ردیف بار دنیا رنج عقبا ساختن بیدل
زگاو و خر نمیآید مگر انسان شود پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
کو بقاگر نفستگشت مکرر پیدا
پا ندارد چو سحر، چندکنی سر پیدا
صفر اشکال فلک دوری مقصد افزود
وهم تازیدکه شد حلقهٔ آن درپیدا
شاهد وضع برودتکدهٔ هستی بود
پوستینیکه شد از پیکر اخگر پیدا
جرم آدم چه اثر داشتکه از منفعلی
گشت در مزرع گندم همه دختر پیدا
میکشان جمله شبی دعوت زاهدکردند
چوب در دست شد از دور سر خر پیدا
مگذر از فیض حلاوتکدهٔ مهر و وفاق
خون چو شد شیرکند لذت شکرپیدا
مقصد عشق بلند است زافلاک مپرس
نشئه مشکلکه شود از خط ساغر پیدا
قدرت تربیت از بازوی تهدید مخواه
به هوس بیضه شکستن نکند پر پیدا
دیدهٔ منتظران تو به صدکوشش اشک
روغنی کرد ز بادام مقشر پیدا
فقر درکسوت اظهار هنر رسواییست
آخرآیینه نمدکرد ز جوهرپیدا
شخص تمثال دمید از هوس خودبینی
چه نمود آینهگرکرد سکندر پیدا
خلقی ازضبط نفس غوطه به دل زد بیدل
قعر این بحر نگردید ز لنگر پیدا
پا ندارد چو سحر، چندکنی سر پیدا
صفر اشکال فلک دوری مقصد افزود
وهم تازیدکه شد حلقهٔ آن درپیدا
شاهد وضع برودتکدهٔ هستی بود
پوستینیکه شد از پیکر اخگر پیدا
جرم آدم چه اثر داشتکه از منفعلی
گشت در مزرع گندم همه دختر پیدا
میکشان جمله شبی دعوت زاهدکردند
چوب در دست شد از دور سر خر پیدا
مگذر از فیض حلاوتکدهٔ مهر و وفاق
خون چو شد شیرکند لذت شکرپیدا
مقصد عشق بلند است زافلاک مپرس
نشئه مشکلکه شود از خط ساغر پیدا
قدرت تربیت از بازوی تهدید مخواه
به هوس بیضه شکستن نکند پر پیدا
دیدهٔ منتظران تو به صدکوشش اشک
روغنی کرد ز بادام مقشر پیدا
فقر درکسوت اظهار هنر رسواییست
آخرآیینه نمدکرد ز جوهرپیدا
شخص تمثال دمید از هوس خودبینی
چه نمود آینهگرکرد سکندر پیدا
خلقی ازضبط نفس غوطه به دل زد بیدل
قعر این بحر نگردید ز لنگر پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
چهظلمت است اینکهگشتغفلت بهچشم یاران ز نور ییدا
همه به پیش خودیم اما سرابهای ز دور پیدا
فسون و افسانهٔ تو و من فشاند بر چشم وگوش دامن
غبار مجنون به دشت روشن چراغ موسی به طورپیدا
در آمد و رفت محوگشتیم و پی به جایی نبردکوشش
رهیکهکردیم چون نفس طی نشد به چندین عبورپیدا
به فهمکیفیت حقیقتکه راست بینشکجاست فطرت
بغیر شکل قیاس اینجا نمیکند چشمکورپیدا
به پا ز رفتار وارسیدن به لب زگفتار فهم چیدن
به پیش خود نیزکس نگردید جز به قدر ضرورپیدا
چو آینه صد جمال پنهان ز دیدهٔ بینگه مبرهن
چو صبح چاک هزارکسوت ز پیکر شخص عورپیدا
اشارهٔ دستگاه خاقان، عیان ز مژگان موی چینی
گشاد و بست در سلیمان ز پردهٔ چشم مور پیدا
کمان افلاک پر بلندست از خم بازوی تضنع
بس است اگرکرد خط کشیدن زکلک نقاش زور پیدا
چکیدن اشک نالهزا شد ز سجدهٔ دانه ریشه واشد
فتادگی همت آزما شدکه عجزگم شد غرور پیدا
نیاز و نازکمال و نقصان ز یکدگر ظاهر و نمایان
ذکور شد از اناث عریان اناث شد از ذکور پیدا
بهم اگر چشم بازگردد قیامت آیینهسازگردد
کز اعتبارات جسم خاکی چو عبرتیم از قبور پیدا
ملایمت چون شود ستمگرزهردرشتیست سختروتر
چو آب از حد برد فسردن نمیشود جز بلورپیدا
گذشت چندین قیامت اما درتن نیستان بیتمیزی
ز پنبهٔ گوشهای غافل چو نیگره کرد صور پیدا
ز انقلاب مزاج اعیان به حق امان بردنست بیدل
علامت عافیت ندارد چوگردد آب از تنور پیدا
همه به پیش خودیم اما سرابهای ز دور پیدا
فسون و افسانهٔ تو و من فشاند بر چشم وگوش دامن
غبار مجنون به دشت روشن چراغ موسی به طورپیدا
در آمد و رفت محوگشتیم و پی به جایی نبردکوشش
رهیکهکردیم چون نفس طی نشد به چندین عبورپیدا
به فهمکیفیت حقیقتکه راست بینشکجاست فطرت
بغیر شکل قیاس اینجا نمیکند چشمکورپیدا
به پا ز رفتار وارسیدن به لب زگفتار فهم چیدن
به پیش خود نیزکس نگردید جز به قدر ضرورپیدا
چو آینه صد جمال پنهان ز دیدهٔ بینگه مبرهن
چو صبح چاک هزارکسوت ز پیکر شخص عورپیدا
اشارهٔ دستگاه خاقان، عیان ز مژگان موی چینی
گشاد و بست در سلیمان ز پردهٔ چشم مور پیدا
کمان افلاک پر بلندست از خم بازوی تضنع
بس است اگرکرد خط کشیدن زکلک نقاش زور پیدا
چکیدن اشک نالهزا شد ز سجدهٔ دانه ریشه واشد
فتادگی همت آزما شدکه عجزگم شد غرور پیدا
نیاز و نازکمال و نقصان ز یکدگر ظاهر و نمایان
ذکور شد از اناث عریان اناث شد از ذکور پیدا
بهم اگر چشم بازگردد قیامت آیینهسازگردد
کز اعتبارات جسم خاکی چو عبرتیم از قبور پیدا
ملایمت چون شود ستمگرزهردرشتیست سختروتر
چو آب از حد برد فسردن نمیشود جز بلورپیدا
گذشت چندین قیامت اما درتن نیستان بیتمیزی
ز پنبهٔ گوشهای غافل چو نیگره کرد صور پیدا
ز انقلاب مزاج اعیان به حق امان بردنست بیدل
علامت عافیت ندارد چوگردد آب از تنور پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
نشد دراین درسگاه عبرت بهفهم چندین رساله پیدا
جنون سوادیکهکردم امشب ز سیر اوراق لاله پیدا
صبا زگیسوی مشکبارت اگر رساند پیام چینی
چو شبنم از داغ لالهگردد عرق ز ناف غزاله پیدا
فلک ز صفریکه میگشاید بر عتبارات میفزاید
خلای یک شیشه مینماید پری ز چندین پیاله پیدا
چه موج بیداد هیچ سنگی نبست برشیشهام ترنگی
شکسته دارد دلم به رنگیکه رنگ منکرد ناله پیدا
اگر به صد رنگ پرفشانم، ز دام جستن نمیتوانم
کهکرد پرواز بینشانم چو بال طاووس هاله پیدا
چو جوشد افسردگی ز دوران، حذر ز امداد اهل حسان
که ابر در موسم زمستان نمیکند غیر ژاله پیدا
قبول انعام بدمعاشان به خودگوارا مگیر بیدل
کهمیشوند اینگلو خراشان چو استخوان از نواله پیدا
جنون سوادیکهکردم امشب ز سیر اوراق لاله پیدا
صبا زگیسوی مشکبارت اگر رساند پیام چینی
چو شبنم از داغ لالهگردد عرق ز ناف غزاله پیدا
فلک ز صفریکه میگشاید بر عتبارات میفزاید
خلای یک شیشه مینماید پری ز چندین پیاله پیدا
چه موج بیداد هیچ سنگی نبست برشیشهام ترنگی
شکسته دارد دلم به رنگیکه رنگ منکرد ناله پیدا
اگر به صد رنگ پرفشانم، ز دام جستن نمیتوانم
کهکرد پرواز بینشانم چو بال طاووس هاله پیدا
چو جوشد افسردگی ز دوران، حذر ز امداد اهل حسان
که ابر در موسم زمستان نمیکند غیر ژاله پیدا
قبول انعام بدمعاشان به خودگوارا مگیر بیدل
کهمیشوند اینگلو خراشان چو استخوان از نواله پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
برآن سرمکه ز دامن برونکشم پا را
به جیب آبله ریزم غبار صحرا را
به سعی دیدة حیران دل از ثپش ننشست
گهرکند چهقدر خشک آب دریا را
اثرگم است به گرد کساد این بازار
همان به ناله فروشید درد دلها را
ز خویشگم شدنمکنج عزلتی دارد
که بار نیست در آن پرده وهم عنقا را
زبان درد دل آسان نمیتوان فهمید
شکستهاند به صد رنگ شیشهٔ ما را
فضای خلوت دل جلوهگاه غیری نیست
شکافتیم به نام تو این معما را
نگاه یار ز پهلوی ناز میبالد
به قدرنشئه بلند است موج صهبا را
مخور فریب غنا از هوسگدازی یأس
مباد آب دهد مزرع تمنا را
ز جوش صافی دل، جسم، جان تواند شد
به سعی شیشه پری کردهاند خارا را
به غیر عکس ندانم دگر چه خواهی دید
اگر در آینه بینی جمال یکتا را
به ففر تکیه زدی بگذر از تملق خلق
به مرگ ریشه دواندی درازکن پا را
چه سان به عشرت واماندگان رسی بیدل
به چشم آبلهٔ پا ندیدهای ما را
به جیب آبله ریزم غبار صحرا را
به سعی دیدة حیران دل از ثپش ننشست
گهرکند چهقدر خشک آب دریا را
اثرگم است به گرد کساد این بازار
همان به ناله فروشید درد دلها را
ز خویشگم شدنمکنج عزلتی دارد
که بار نیست در آن پرده وهم عنقا را
زبان درد دل آسان نمیتوان فهمید
شکستهاند به صد رنگ شیشهٔ ما را
فضای خلوت دل جلوهگاه غیری نیست
شکافتیم به نام تو این معما را
نگاه یار ز پهلوی ناز میبالد
به قدرنشئه بلند است موج صهبا را
مخور فریب غنا از هوسگدازی یأس
مباد آب دهد مزرع تمنا را
ز جوش صافی دل، جسم، جان تواند شد
به سعی شیشه پری کردهاند خارا را
به غیر عکس ندانم دگر چه خواهی دید
اگر در آینه بینی جمال یکتا را
به ففر تکیه زدی بگذر از تملق خلق
به مرگ ریشه دواندی درازکن پا را
چه سان به عشرت واماندگان رسی بیدل
به چشم آبلهٔ پا ندیدهای ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
به رنگ غنچه سودای خطت پیچیده دلها را
رکگل رشتهٔ شیرازه شد جمعیت ما را
خرامت بال شوقم داد در پرواز حیرانی
کهچون قمری قدح در چشمدارم سرو مینا را
نگه شد شمع فانوس خیال از چشم پوشیدن
فنا مشکل که از عاشق برد ذوق تماشا را
درین محفل سراغ گوشهٔ امنی نمییابم
چو شمع آخرگریبان میکنم نقشکف پا را
کف خاکی ندارم قابل تعمیر خودداری
جنون افشاند بر ویرانهام دامان صحرا را
به غیر از نیستی لوح عدم نقشی نمیبندد
اگر خواهی نگردی جلوهگر آیینهکن ما را
ندارد حال ما اندیشهٔ مستقبل دیگر
کهگمکردیم در آغوش دی، امروز و فردا را
نه از موج نسیم است اینقدرها جوش بیتابی
تب شوقکسی در رقص دارد نبض دریا را
خموشی غیر افسودن چهگل ریزد به دامانت
اگر آزادهای با ناله کن پیوند اعضا را
اقامت تهمتی در محفلکم فرصت هستی
چو عکس ازخانهٔ آیینه بیرونگرمکن جا را
مآل شعله همداغ است گرآسودگی خواهی
بهصدگردن مده ازکف جبین سجده فرسا را
نشانها نیست غیراز نام آن هم تا بی بیدل
جهانی دیدهای، بشمار نقش بال عنقا را
رکگل رشتهٔ شیرازه شد جمعیت ما را
خرامت بال شوقم داد در پرواز حیرانی
کهچون قمری قدح در چشمدارم سرو مینا را
نگه شد شمع فانوس خیال از چشم پوشیدن
فنا مشکل که از عاشق برد ذوق تماشا را
درین محفل سراغ گوشهٔ امنی نمییابم
چو شمع آخرگریبان میکنم نقشکف پا را
کف خاکی ندارم قابل تعمیر خودداری
جنون افشاند بر ویرانهام دامان صحرا را
به غیر از نیستی لوح عدم نقشی نمیبندد
اگر خواهی نگردی جلوهگر آیینهکن ما را
ندارد حال ما اندیشهٔ مستقبل دیگر
کهگمکردیم در آغوش دی، امروز و فردا را
نه از موج نسیم است اینقدرها جوش بیتابی
تب شوقکسی در رقص دارد نبض دریا را
خموشی غیر افسودن چهگل ریزد به دامانت
اگر آزادهای با ناله کن پیوند اعضا را
اقامت تهمتی در محفلکم فرصت هستی
چو عکس ازخانهٔ آیینه بیرونگرمکن جا را
مآل شعله همداغ است گرآسودگی خواهی
بهصدگردن مده ازکف جبین سجده فرسا را
نشانها نیست غیراز نام آن هم تا بی بیدل
جهانی دیدهای، بشمار نقش بال عنقا را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
پریشان نسخهکرد اجزای مژگان تر ما را
چهمضمون است درخاطر نگاهتحیرتانشا را
نگردد مانع جولان اشکم پنجهٔ مژگان
پر ماهی نگیرد دامن امواج دریا را
نهاز عیشاستاگر چونشیشهٔ می قلقل آهنگم
شکست دل صلایی میزند رنگ تماشا را
سراغ کاروان دردم از حالم مشو غافل
ببین داغ دل و دریاب نقش پای غمها را
نبندی بردل آزاد نقش تهمت حسرت
که پیش از بیخودی مستان تهیکردند مینا را
شکوهکبریای او ز عجز ما چه میپرسی
نگه جز زیرپا نبود سر افتادة ما را
نمیسازد متاع هوش با یوسف خریداران
مدم افسون خودداری نگاه جلوه سودا را
مقام ظالم آخر بر ضعیفان است ارزانی
که چون آتش زپا افتد به خاکستردهد جا را
غبار ماضی و مستقبل از حال تو میجوشد
در امروز استگمگر واشکافی دی و فردا را
بههوش آتا به این آهنگ مالمگوش تمییزت
که در چشم غلطبینت چه پنهانیست پیدا را
بهاینکثرتنمایی غافل ازوحدت مشو بیدل
خیال آیینهها درپیش دارد شخص تنها را
چهمضمون است درخاطر نگاهتحیرتانشا را
نگردد مانع جولان اشکم پنجهٔ مژگان
پر ماهی نگیرد دامن امواج دریا را
نهاز عیشاستاگر چونشیشهٔ می قلقل آهنگم
شکست دل صلایی میزند رنگ تماشا را
سراغ کاروان دردم از حالم مشو غافل
ببین داغ دل و دریاب نقش پای غمها را
نبندی بردل آزاد نقش تهمت حسرت
که پیش از بیخودی مستان تهیکردند مینا را
شکوهکبریای او ز عجز ما چه میپرسی
نگه جز زیرپا نبود سر افتادة ما را
نمیسازد متاع هوش با یوسف خریداران
مدم افسون خودداری نگاه جلوه سودا را
مقام ظالم آخر بر ضعیفان است ارزانی
که چون آتش زپا افتد به خاکستردهد جا را
غبار ماضی و مستقبل از حال تو میجوشد
در امروز استگمگر واشکافی دی و فردا را
بههوش آتا به این آهنگ مالمگوش تمییزت
که در چشم غلطبینت چه پنهانیست پیدا را
بهاینکثرتنمایی غافل ازوحدت مشو بیدل
خیال آیینهها درپیش دارد شخص تنها را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
جز پیش ما مخوانید افسانهٔ فنا را
هرکس نمیشناسد آواز آشنا را
از طاق و قصر دنیاکز خاک وخشت چینید
حیفاست پستگیرید معراج پشت پا را
چشم طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان
باورنمیتوان داشت سگ نان دهد گدا را
روزیدو زین بضاعتمردن کفیلهستیست
برگ معاش ماکرد تقدیرخونبها را
در چشمکس نماندهستگنجایش مروت
زین خانهها چه مقدار تنگیگرفت جا را
از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم
آخرهجوم مطلب شست ازعرق حیا را
جز نشئهٔ تجرد شایستهٔ جنون نیست
صرف بهار ماکن رنگی زگل جدا را
تا زندهایم باید در فکر خویش مردن
گردون بیمروت برماگماشت ما را
آهمز نارسایی شد اشک و با عرق ساخت
پستیستگر خجالت شبنمکند هوا را
بیکاری آخرکار دست مرا به خون بست
رنگین نمیتوانکرد زین بیشتر حنا را
دست در آستینم بیدامن غنا نیست
صبح است با اجابت نامحرم دعا را
از هرکه خواهی امداد اول تلافیاشکن
دستی گر نداری زحمت مده عصا را
خاک زمین آدابگر پی سپر توانکرد
ای تخم آدمیت بر سرگذار پا را
هنگام شیب بیدلکفر است شعلهخویی
محرابکبر نتوانکردن قد دوتا را
هرکس نمیشناسد آواز آشنا را
از طاق و قصر دنیاکز خاک وخشت چینید
حیفاست پستگیرید معراج پشت پا را
چشم طمع مدوزید برکیسهٔ خسیسان
باورنمیتوان داشت سگ نان دهد گدا را
روزیدو زین بضاعتمردن کفیلهستیست
برگ معاش ماکرد تقدیرخونبها را
در چشمکس نماندهستگنجایش مروت
زین خانهها چه مقدار تنگیگرفت جا را
از دستبرد حاجت نم در جبین نداریم
آخرهجوم مطلب شست ازعرق حیا را
جز نشئهٔ تجرد شایستهٔ جنون نیست
صرف بهار ماکن رنگی زگل جدا را
تا زندهایم باید در فکر خویش مردن
گردون بیمروت برماگماشت ما را
آهمز نارسایی شد اشک و با عرق ساخت
پستیستگر خجالت شبنمکند هوا را
بیکاری آخرکار دست مرا به خون بست
رنگین نمیتوانکرد زین بیشتر حنا را
دست در آستینم بیدامن غنا نیست
صبح است با اجابت نامحرم دعا را
از هرکه خواهی امداد اول تلافیاشکن
دستی گر نداری زحمت مده عصا را
خاک زمین آدابگر پی سپر توانکرد
ای تخم آدمیت بر سرگذار پا را
هنگام شیب بیدلکفر است شعلهخویی
محرابکبر نتوانکردن قد دوتا را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
گذشتاز چرخ و بگرفتآبله چشمثریا را
هوایت تاکجا ازپا نشان؟ لهٔ ما را
تأمل تا چه درگوش افکند پیمانهٔ ما را
نوایی هست درخاطرشک؟ رنگ مینا را
ندارد شور امکان جز بهکنج فقر آسودن
اگر ساحل شوی در آبگوهرگیر دریا را
دریندریا ز بس فرش استاجزایشکست من
بههرسومیروم چون موج برخود مینهم پا را
به تدبیر دگر نتوان ز داغکلفت آسودن
مگرآبی زند خاکستر ما آتش ما را
بهحال خویشتن نگذاشت دل راشوخی آهم
هواییکرد رقصگردباد اجزای صحرا را
درین ویرانه همچشم نگاهمکز سبکروحی
درون خانهام وز خویش خالی کردهام جا را
بهشتی از دل هر ذره در پروز میآید
اگر در خاک ریزد حسرتم رنگ تمنا را
مبادا ناله ربط داغهای دل زند ببرهم
مشوران ای جنون این شعلهٔ زنجیر درپا را
تجاهل چون حباباز فهمهستی مفت جمعیت
تو میآیی برون زنهار مشکاف این معما را
به هرسو چشم واکردم نگه وقف خطاکردم
نمیدانم چه پیش آمد من غفلت تقاضا را
همین درد است برگ عشرت خونیندلان بیدل
هجومگریه مست خنده دارد طبع مینا را
هوایت تاکجا ازپا نشان؟ لهٔ ما را
تأمل تا چه درگوش افکند پیمانهٔ ما را
نوایی هست درخاطرشک؟ رنگ مینا را
ندارد شور امکان جز بهکنج فقر آسودن
اگر ساحل شوی در آبگوهرگیر دریا را
دریندریا ز بس فرش استاجزایشکست من
بههرسومیروم چون موج برخود مینهم پا را
به تدبیر دگر نتوان ز داغکلفت آسودن
مگرآبی زند خاکستر ما آتش ما را
بهحال خویشتن نگذاشت دل راشوخی آهم
هواییکرد رقصگردباد اجزای صحرا را
درین ویرانه همچشم نگاهمکز سبکروحی
درون خانهام وز خویش خالی کردهام جا را
بهشتی از دل هر ذره در پروز میآید
اگر در خاک ریزد حسرتم رنگ تمنا را
مبادا ناله ربط داغهای دل زند ببرهم
مشوران ای جنون این شعلهٔ زنجیر درپا را
تجاهل چون حباباز فهمهستی مفت جمعیت
تو میآیی برون زنهار مشکاف این معما را
به هرسو چشم واکردم نگه وقف خطاکردم
نمیدانم چه پیش آمد من غفلت تقاضا را
همین درد است برگ عشرت خونیندلان بیدل
هجومگریه مست خنده دارد طبع مینا را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
کسی چه شکرکند دولت تمنا را
به عالمیکه تویی ناله میکشد ما را
ندرد انجمن یأس ما شراب دگر
هم از شکست مگرپرکنیم مینا را
به عالمیکه حلاوت نشانهٔ ننگ است
دو نیم چون نشود دل ز غصه خرما را
هنوز ارهٔ دندان موج در نظر است
گوهر به دامن راحت چسانکشد پا را
درشتخو چه خیال است نرمگو باشد؟
شرارخیزی محض است طبع خارا را
سلامت آینهٔ اعتبار امکان نیست
شکستهاند به صد موج رنگ دریا را
صفای دل بهکدورت مده ز فکر دویی
که عکس، تنگ برآیینه کند جا را
برون لفظ محال است جلوهٔ معنی
همان زکسوتاسما طلب مسما را
رسیدهایم ز اسما به فهم معنی خویش
گرفتهایم ز عنقا سراغ عنقا را
هزار معنی پیچیده در تغافل تست
به ابروی تو چه نسبتزبانگویا را
سبکروان به هوایت چنان ز خود رفتند
که چون نفس نرساندند برزمین پا را
همیشه تشنه لب خون ما بود بیدل
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
به عالمیکه تویی ناله میکشد ما را
ندرد انجمن یأس ما شراب دگر
هم از شکست مگرپرکنیم مینا را
به عالمیکه حلاوت نشانهٔ ننگ است
دو نیم چون نشود دل ز غصه خرما را
هنوز ارهٔ دندان موج در نظر است
گوهر به دامن راحت چسانکشد پا را
درشتخو چه خیال است نرمگو باشد؟
شرارخیزی محض است طبع خارا را
سلامت آینهٔ اعتبار امکان نیست
شکستهاند به صد موج رنگ دریا را
صفای دل بهکدورت مده ز فکر دویی
که عکس، تنگ برآیینه کند جا را
برون لفظ محال است جلوهٔ معنی
همان زکسوتاسما طلب مسما را
رسیدهایم ز اسما به فهم معنی خویش
گرفتهایم ز عنقا سراغ عنقا را
هزار معنی پیچیده در تغافل تست
به ابروی تو چه نسبتزبانگویا را
سبکروان به هوایت چنان ز خود رفتند
که چون نفس نرساندند برزمین پا را
همیشه تشنه لب خون ما بود بیدل
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
موج پوشید روی دریا را
پردهٔ اسم شد مسما را
نیست بیبال اسم پروازش
کس ندید آشیان عنقا را
عصمت حسن یوسفی زد چاک
پردهٔ طاقت زلیخا را
میکشد پنبه هرسحرخورشید
تا دهد جلوه داغ دلها را
جاده هرسوگشاده است آغوش
که دریدهست جیب صحرا را
شعلهٔ دل ز چشم تر ننشست
ابر ننشاند جوش دریا را
آگهی میزند چوآیینه
مُهر بر لب زبانگویا را
قفلگنج زر است خاموشی
از صدف پرس این معما را
بیدل ار واقفی ز سرّ یقین
ترککن قصهٔ من وما را
پردهٔ اسم شد مسما را
نیست بیبال اسم پروازش
کس ندید آشیان عنقا را
عصمت حسن یوسفی زد چاک
پردهٔ طاقت زلیخا را
میکشد پنبه هرسحرخورشید
تا دهد جلوه داغ دلها را
جاده هرسوگشاده است آغوش
که دریدهست جیب صحرا را
شعلهٔ دل ز چشم تر ننشست
ابر ننشاند جوش دریا را
آگهی میزند چوآیینه
مُهر بر لب زبانگویا را
قفلگنج زر است خاموشی
از صدف پرس این معما را
بیدل ار واقفی ز سرّ یقین
ترککن قصهٔ من وما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
نزیبد پرده فانوس دیگر شمع سودا را
مگردرآب چون یاقوتگیرند آتش ما را
دل آسودهٔ ما شور امکان در قفس دارد
گهر دزدیدهاست اینجاعنان موجدریا را
بهشت عافیت رنگ جهان آبرو باشی
درآغوش نفسگر خونکنی عرض تمنا را
غبار احتیاج آنجاکه دامان طلبگیرد
روان است آبرو هرگه به رفتارآوری پا را
بهعرض بیخودیهاگرمکن هنگامهٔ مشرب
که مینامیدهاند اینجا شکست رنگ مینا را
فروغ این شبستان جز رم برقی نمیباشد
چراغانکردهاند از چشم آهوکوه و صحرا را
دراینمحفلپریشانجلوهاست آنحسن یکتایی
شکستیکوکه پردازی دهد آیینهٔ ما را
سبکتازاست شوق امامن آن سنگ زمینگیرم
کهدررنگ شرراز خویش خالی میکنم جا را
بهداغ بینگاهی رفتازین محفل چراغ من
شکست آیینهٔ رنگیکهگمکردم تماشا را
هوس چون نارسا شد نسیه نقدحال میگردد
امل را رشتهکوته ساز و عقباگیر دنیا را
ز شور بینشانی، بینشانی شد نشان بیدل
کهگمگشتن زگمگشتن برون آورد عنقا را
مگردرآب چون یاقوتگیرند آتش ما را
دل آسودهٔ ما شور امکان در قفس دارد
گهر دزدیدهاست اینجاعنان موجدریا را
بهشت عافیت رنگ جهان آبرو باشی
درآغوش نفسگر خونکنی عرض تمنا را
غبار احتیاج آنجاکه دامان طلبگیرد
روان است آبرو هرگه به رفتارآوری پا را
بهعرض بیخودیهاگرمکن هنگامهٔ مشرب
که مینامیدهاند اینجا شکست رنگ مینا را
فروغ این شبستان جز رم برقی نمیباشد
چراغانکردهاند از چشم آهوکوه و صحرا را
دراینمحفلپریشانجلوهاست آنحسن یکتایی
شکستیکوکه پردازی دهد آیینهٔ ما را
سبکتازاست شوق امامن آن سنگ زمینگیرم
کهدررنگ شرراز خویش خالی میکنم جا را
بهداغ بینگاهی رفتازین محفل چراغ من
شکست آیینهٔ رنگیکهگمکردم تماشا را
هوس چون نارسا شد نسیه نقدحال میگردد
امل را رشتهکوته ساز و عقباگیر دنیا را
ز شور بینشانی، بینشانی شد نشان بیدل
کهگمگشتن زگمگشتن برون آورد عنقا را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
نسیم شانهکند زلف موج دریا را
غبار سرمه دهد چشمکوه و صحرا را
ز زخم ارهٔ دندان موج ایمن نیست
گهر به دامن راحت چسانکشد پا را
لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند
که خضرتنگ به برمیکشد مسیحا را
عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد
که راه نیست در او وهم بال عنقا را
حدیث نرم نمیآید از زبان درشت
شرار خیز بود طبع سنگ خارا را
همیشهتشنهلبخون مابودبیدل
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
غبار سرمه دهد چشمکوه و صحرا را
ز زخم ارهٔ دندان موج ایمن نیست
گهر به دامن راحت چسانکشد پا را
لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند
که خضرتنگ به برمیکشد مسیحا را
عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد
که راه نیست در او وهم بال عنقا را
حدیث نرم نمیآید از زبان درشت
شرار خیز بود طبع سنگ خارا را
همیشهتشنهلبخون مابودبیدل
چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
نفس آشفته میدارد چوگل جمعیت ما را
پریشان مینویسدکلک موج احوال دریا را
در این وادیکه میبایدگذشت از هرچه پیش آید
خوشآن رهروکه در دامان دی پیچید فردا را
ز درد مطلب نایاب تاکیگریه سرکردن
تمنا آخر از خجلت عرقکرد اشک رسوا را
بهاین فرصت مشو شیرازه بندنسخهٔ هستی
سحر هم در عدم خواهد فراهمکرد اجزا را
گداز درد الفت فیض اکسیر دگر دارد
ز خونگشتن توان در دلگرفتن جملهاعضا را
یه جای ناله میخیزد غبار خاکسارانت
صداگردیست یکسر ساغر نقش قدمها را
به آگاهی چه امکانستگردد حمع خودداری
که باهر موج میبایدگذشت از خویش دریارا
دراینگلشنچوگلیک پرزدنرخصتنمیباشد
مگر از رنگ یابی نسخه بال افشانی ما را
فلک تکلیف جاهتگرکند فال حماقت زن
که غیر ازگاو نتواندکشیدن بار دنیا را
چرا مجنون ما را درپریشانی وطن نبود
کهاز چشم غزالانخانهبردوش است صحرارا
نزاکتهاست در آغوش میناخانهٔ حیرت
مژه برهم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را
سیه روزی فروغ تیرهبختان بس بود بیدل
ز دود خویش باشد سرمه چشم داغ دلها را
پریشان مینویسدکلک موج احوال دریا را
در این وادیکه میبایدگذشت از هرچه پیش آید
خوشآن رهروکه در دامان دی پیچید فردا را
ز درد مطلب نایاب تاکیگریه سرکردن
تمنا آخر از خجلت عرقکرد اشک رسوا را
بهاین فرصت مشو شیرازه بندنسخهٔ هستی
سحر هم در عدم خواهد فراهمکرد اجزا را
گداز درد الفت فیض اکسیر دگر دارد
ز خونگشتن توان در دلگرفتن جملهاعضا را
یه جای ناله میخیزد غبار خاکسارانت
صداگردیست یکسر ساغر نقش قدمها را
به آگاهی چه امکانستگردد حمع خودداری
که باهر موج میبایدگذشت از خویش دریارا
دراینگلشنچوگلیک پرزدنرخصتنمیباشد
مگر از رنگ یابی نسخه بال افشانی ما را
فلک تکلیف جاهتگرکند فال حماقت زن
که غیر ازگاو نتواندکشیدن بار دنیا را
چرا مجنون ما را درپریشانی وطن نبود
کهاز چشم غزالانخانهبردوش است صحرارا
نزاکتهاست در آغوش میناخانهٔ حیرت
مژه برهم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را
سیه روزی فروغ تیرهبختان بس بود بیدل
ز دود خویش باشد سرمه چشم داغ دلها را