عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
دیدم از دور بتی کاکلکش مشکینک
دهنش تنگک و چون تنگ شکر شیرینک
لبک لعل روان پرور کش جان بخشک
سرک زلفک عنبر شکنش مشکینک
در سخن لعلک در پوشک اودر پاشک
بر سمن سنبل پرچینک او پرچینک
چشمکش همچو دل ریشک من بیمارک
دستکان کرده بخون دلکم رنگینک
هست مرجان مرا قوت ز مرجانک او
ای دریغا که نبودی دلکش سنگینک
نرگسش مستک و عاشق کشک و خونخوارک
سنبلش پستک و شورید گک و پرچینک
زلفکش دلکشک و غمزه ککش دلدوزک
برکش ناز کک و ساعد کش سیمینک
گفتمش در غم عشقت دل خواجو خونشد
بیش از این چند بگو صبر کند مسکینک
رفت در خنده و شیرین لبک از هم بگشود
گفت داروی دل و مرهم جانش اینک
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
ای روان از شکر تنگ تو شکر تنگ تنگ
گل برآورده ز شرم آن رخ گلرنگ رنگ
هست در زنجیر زلف دلربایت دل فراخ
لیک دل همچون دل ریش من دلتنگ تنگ
ناوک چشمت چو باد آرم ز خون چشم من
لعل پیکانی شود فرسنگ در فرسنگ سنگ
ای بت گلرخ بگردان بادهٔ گلرنگ را
تا برد ز آئینهٔ جانم می چون زنگ زنگ
بلبل دستان سرا را گو برآر آوای نای
مطرب بلبل نوا را گو بزن در چنگ چنگ
باز چون گلگون می ساقی بمیدان در فکند
ای حریفان برکشید اسب طرب را تنگ تنگ
نام و ننگ ار عاشقی در باز خواجو در رهش
زانکه باشد عشق بازانرا ز نام و ننگ ننگ
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
گشت معلوم کنون قیمت ایام وصال
که وصالت متصور نشود جز بخیال
گر میسر نشود با توام امکان وصول
نیست ممکن که فراموش کنم عهد وصال
هر سحر چاک زنم دامن جانرا چون صبح
تا گریبان تو شد مطلع خورشید جمال
هست چون خال سیاه تو مرا روز سپید
گشت چون زلف تو آشفته مرا صورت حال
شکرت شور جهانی و جهانی مشتاق
عالمی تشنه و عالم همه پرآب زلال
تا نگوئی که حرامست مرا بیتو نظر
که حرامست نظر بیتو و می با توحلال
تنم از شوق جمالت شده از مویه چو موی
دلم از درد فراقت شده از ناله چو نال
قامتم نون و دل از غم شده چون حلقهٔ میم
لیک برحال دلم جیم سر زلف تو دال
نه بحالم نظری می‌کنی ای نرگس چشم
نه ز حالم خبری می‌دهی ای مشکین خال
مهر من برمه رویت نپذیرد نقصان
مهر را گرچه میسر نشود دفع زوال
عیش من بی لب شیرین تو تلخست ولیک
تو ملولی و مرا هست ز غیر تو ملال
ظاهر آنست که از خود برود بلبل مست
چو نسیم چمن آرد نفس باد شمال
خوش بود نالهٔ عشاق بهنگام صبوح
خواجو ار عاشقی از پردهٔ عشاق بنال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
زهی ز بادهٔ لعلت در آتش آب زلال
یکی ز حلقهٔ بگوشان حاجب تو هلال
ندای عشق چو در داد خال مشکینت
بگوش جان من آمد ز روضه بانگ بلال
تو کلک منشی تقدیر بین بدان خوبی
نهاده بر سر نون خط تو نقطهٔ خال
چودر خیال خیال آید آن خیال چو موی
نرفت یکسر مو نقشش از خیال خیال
منال بلبل بیدل چو می‌شود حاصل
ترا بکام دل از بوستان عشق منال
اگر ز کوی تو دورم نمی‌شوم نومید
چرا که مرد بهمت بود چو مرغ ببال
ترا حرام نباشد که خون ما ریزی
که هست پیش خداوند خون بنده حلال
چنان بچشمهٔ نوش تو آرزومندم
که راه بادیه مستسقیان به آب زلال
ز من چه دید که هردم که آید از کویت
چو باد بگذرد از پیش من نسیم شمال
رسانده‌ام بکمال از محبت تو سخن
اگر چه گفتهٔ خواجو کجا رسد بکمال
شب فراق بگفتیم ترک صبح امید
جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
ای سواد خط توشرح مصابیح جمال
طاق پیروزهٔ ابروی تو پیوسته هلال
زلف هندوی تو چینی و ترا رومی روی
چشم ترک تو ختائی و ترا زنگی خال
کی شکیبد دلم از چشمهٔ نوشت هیهات
تشنه در بادیه چون بگذرد از آب زلال
گر بود شوق حرم بعد منازل سهلست
هجر در راه حقیقت نکند منع وصال
نتوان گفت که می در نظرت هست حرام
زانکه در گلشن فردوس بود باده حلال
بر بنا گوش تو خال حبشی هر که بدید
گفت بر گوشهٔ خورشید نشستست بلال
چون خیال تو درآید بعیادت ز درم
خویش را باز ندانم من مسکین ز خیال
گفتم از دیده شوم غرقهٔ خون روزی چند
چشم دریا دل من شور برآورد که سال
چه کند گر نکند شرح جمالت خواجو
که بوصف تو رساندست سخن را بکمال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۳
زهی گرفته خور از طلعت تو فال جمال
نشانده قد تو در باغ جان نهال جمال
نوشته منشی دیوان صنع لم یزلی
به مشک بر ورق لاله‌ات مثال جمال
خیال روی تو تا دیده‌ام نمی‌رودم
ز دل جمال خیال و ز سرخیال جمال
چو روشنست که هر روز را زوالی هست
مباد روی چو روز ترا زوال جمال
کسی که نیست چو من تشنهٔ جمال حرم
حرام باد برو شربت زلال جمال
هوای یار همائی بلند پروازست
که در دلم طیران می‌کند ببال جمال
خرد چو دید که خواجو فدای او شد گفت
زهی کمال کمال و زهی جمال جمال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۴
زهی زلفت شکسته نرخ سنبل
گلستان رخت خندیده برگل
رسانده خط بیاقوت تو ریحان
کشیده سر ز کافور تو سنبل
عروسی را که او صاحب جمالست
چه دریابد گرش نبود تحمل
چو ریش خستگانرا مرهم از تست
مکن در کار مسکینان تغافل
اگر گل را نباشد برگ پیوند
چه سود از نالهٔ شبگیر بلبل
بجانت کانکه برجان دارم از غم
نباشد کوه سنگین را تحمل
اگر عمر منی ایشب برو زود
وگر جزو منی ای غم برو کل
چو از زلفش بدین روز اوفتادم
تو نیز ای شب مکن بر من تطاول
خوشا آن بزم روحانی که هر دم
کند مستی ببادامش تنقل
منه عود ای بت خوش نغمه از چنگ
که ساغر بانگ می‌دارد که غلغل
بزن مطرب که مستان صبوحی
ز می مستند و خواجو از تامل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۶
ای دل من بسته در آن زنجیر سمن‌سا دل
کرده مرا در غم عشقت بی سر و بی پا دل
برده ازین قالب خاکی رخت به صحرا جام
رانده ازین دیده پرخون سیل به دریا دل
چون دل ما برنگرفت از لعل لبت کامی
ای بت مهوش تو چرا برداشتی از ما دل
جای من بیدل و دین یا دیر بود یا دار
قصد من بی سر و پا یا دیده کند یا دل
مطرب دل سوختگان گو تا بزند بر چنگ
وای دل ای وای دل و دین وادل من وادل
ای شکری زان لب شیرین کرده تقاضا جان
وی نظری زانرخ زیبا کرده تمنا دل
جادوی عاشق کش چشمت خورده بافسون خون
هندوی زنگی وش زلفت برده بیغما دل
سرنکشد یکسر مو زان جعد مسلسل عقل
روی نتابد نفسی زان روی دلارا دل
چند زنی طعنه که خواجو در غم عشق افتاد
چون دلم افکند درین آتش چکنم با دل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸
ای ماه تو مهر انور دل
وی مهر تو شمع خاور دل
یاقوت تو روح پرور جان
ریحان تو سایه گستر دل
لعل لب و زلف تابدارت
جان پرور جان و دلبر دل
ای قامت تو قیامت عقل
وی خاک در تو محشردل
بستان رخ تو روضهٔ خلد
یاقوت لب تو کوثر دل
لعل تو زلال مشرب روح
چشم تو چراغ منظر دل
ابروت هلال غره مه
مهرت خور جان و در خور دل
از غایت پردلی شکسته
هندوی تو قلب لشکر دل
ساقی غمت بجای باده
خون می‌دهدم ز ساغر دل
گر زلف ترا رسن درازست
باشد گذرش بچنبر دل
هر دم بهوای خاک کویت
پر می‌زندم کبوتر دل
در تحت شعاع مهر رویت
یکباره بسوخت اختر دل
ساقی بده آن مئی که در جام
هست آب روان آذر دل
از دل بطلب نشان خواجو
کو معتکفست بردر دل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
دلم ربودی و رفتی ولی نمی‌روی از دل
بیا که جان عزیزت فدای شکل و شمایل
گرم وصول میسر شود که منزل قربست
کنم مراد دل از خاک آستان تو حاصل
هوایت ار بنهم سرکجا برون کنم از سر
وفایت ار برود جان کجا برون رود از دل
بحق صحبت دیرین که حق صحبت دیرین
روا مدار که گردد چو وعده‌های تو باطل
فتاد کشتی صبرم ز موج قلزم دیده
بورطه‌ئی که نه پایانش ممکنست و نه ساحل
نیازمند چنانم که گر بخاک درآیم
ز مهر گلشن رویت برون دمد گلم از گل
مفارقت متصور کجا شود که بمعنی
میان لیلی و مجنون نه مانعست و نه حایل
اگر نظر بحقیقت کنی و غیر نبینی
وصال کعبه چه حاجت بود بقطع منازل
خلاص جستم ازو طیره گشت و گفت که خواجو
قتیل عشق نجوید رهائی از کف قاتل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
ای غم عشق تو آتش زده در خرمن دل
وآتش هجر جگر سوز تو دود افکن دل
چشمهٔ نوش گهر پوش لبت چشمهٔ جان
حلقهٔ زلف شکن بر شکنت معدن دل
گر کنی قصد دلم دست من و دامن تو
ور کند ترک تو دل دست من و دامن دل
جانم از دست دل ار غرقهٔ خون جگرست
خون جان من دلسوخته در گردن دل
پرتو روی تو شد شمع شبستان دلم
تا شبستان سر زلف تو شد مسکن دل
بده آن آب چو آتش که بجوش آمده است
ز آتش روی دل افروز تو خون در تن دل
چاره با ناوک چشمت سپر انداختنست
ورنه تیر مژه‌ات بگذرد از جوشن دل
دل شیدا همه پیرامن سودا گردد
و اهل دلرا غم سودای تو پیرامن دل
آتشی در دل خواجوست که از شعلهٔ اوست
دود آهی که برون می‌رود از روزن دل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
رحمتی گر نکند بر دلم آن سنگین دل
چون تواند که کشد بار غمش چندین دل
زین صفت بر من اگر جور کند مسکین من
ور ازین پس ندهد داد دلم مسکین دل
من ازین در به جفا باز نگردم که مرا
پای بندست در آن سلسلهٔ مشکین دل
با گلستان جمالش نکشد فصل بهار
اهل دل را به تماشای گل و نسرین دل
خسرو ار بند وگر پند فرستد فرهاد
برنگیرد بجفا از شکر شیرین دل
دلم از صحبت خوبان نشکیبد نفسی
ای عزیزان من بیدل چکنم با این دل
نکند سوی دل خستهٔ خواجو نظری
آه از آن دلبر پیمان شکن سنگین دل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
ای کرده تیره شب را بر آفتاب منزل
دلرا ز چین زلفت برمشک ناب منزل
تا در درون چشمم خرگاه زد خیالت
مه را بسان ماهی بینم در آب منزل
باید که رحمت آرد آنکو شراب دارد
برتشنه‌ئیکه باشد او را سراب منزل
ره چون برم به کویت زانرو که نادر افتد
در آشیان عنقا کرده ذباب منزل
یک ذره مهر رویت خالی نگردد از دل
زیرا که گنج باشد کنج خراب منزل
بنگر در اشک مستان عکس جمال ساقی
همچون قمر که سازد جام شراب منزل
خواجو که غرقه آمد در ورطهٔ جدائی
بر ساحل وصالت بیند بخواب منزل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶
هرگه که ز خرگه بچمن بار دهد گل
نرگس نکند خواب خوش از غلغل بلبل
ای خادم یاقوت لب لعل تو لؤلؤ
وی هندوی ریحان خط سبز تو سنبل
تا کی کند آن غمزهٔ عاشق کش معلول
در کار دل ریش من خسته تعلل
گر نرگس مستت نکند ترک تعدی
چندین چه کند زلف دراز تو تطاول
شرح شکن زلف تو بابیست مطول
کوتاه کنم تا نکشد سر به تسلسل
آن صورت آراسته را بیش میارای
کانجا که جمالست چه حاجت بتجمل
محمل مبر از منزل احباب که ما را
یکدم نبود بار فراق تو تحمل
المغرم یستغرق فی البحر غریقا
واللائم کالنائم فی الساحل یغفل
هر لحظه که خاموش شود ماه مغنی
از مرغ صراحی شنوم نعره که قل قل
ای آنکه جمال از رخ زیبای تو جزویست
غمهای جهان جزو غم عشق تو شد کل
بر باد هوا باده مپیمای که خواجو
از مل نشود بی خبر الا بتامل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
مرا که نیست بخاک درت امید وصول
کجا بمنزل قربت بود مجال نزول
اگر وصال تو حاصل شود بجان بخرم
ولی عجب که رسد کام بیدلان بحصول
چنین شنیده‌ام از پرده ساز نغمهٔ شوق
که ضرب سوختگان خارج اوفتد ز اصول
خموش باشد که با کشتگان خنجر عشق
خلاف عقل بود درس گفتن از معقول
براهل عشق فضلیت بعقل نتوان جست
که عقل و فضل درین ره عقیله است و فضول
بروز حشر سر از موج خون برون آرد
کسیکه گشت به تیغ مفارقت مقتول
گذشت قافله و ما گشوده چشم امید
که کی ز گوشهٔ محمل نظر کند محمول
میان ما و شما حاجت رسالت نیست
چو انقطاع نباشد چه احتیاج رسول
مفارقت نکنم دیگر از حریم حرم
گرم به کعبهٔ وصل افتد اتفاق وصول
چو ره نمی‌برم از تیرگی به آب حیات
شدست جان من تشنه از حیات ملول
ببوس دست مقیمان درگهش خواجو
بود که راه دهندت ببارگاه قبول
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
یا مسرع الشمال اذا تحصل الوصول
بلغ تحیتی و سلامی کما اقول
از تشنگان بادیهٔ هجر یاد کن
روزی گرت به کعبه قربت بود وصول
یا رب چنین که اختر وصلت غروب کرد
بینم شبی که کوکب فرقت کند افول
خواهم که سوی یار فرستم خبر ولیک
ترسم که همچو من متعلق شود رسول
از چشم ما برون نزند خیمه ساربان
از بهر آنکه بر سر آبش بود نزول
عمری که بی تو می‌گذرانند ضایعست
بازا کزین حیات مضیع شدم ملول
دل می‌نهم ببند تو گر می‌بری اسیر
جان می‌کنم فدای تو گر می‌کنی قبول
گفتم کنم معانی عشق تو را بیان
فضلی که جز عقیله نباشد بود فضول
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
سپیده دم که برآمد خروش بانگ رحیل
برفت پیش سرشک من آب دجله و نیل
جهان ز گریه‌ام از آب گشت مالامال
ز سوز سینه‌ام آتش گرفت میلامیل
هلاک من چو بوقت وداع خواهد بود
بقصد جان من ای ساربان مکن تعجیل
مگر بشهر شما پادشه منادی کرد
که هست خون غریبان مباح و مال سبیل
کشندگان گرفتار قید محنت را
مواخذت نکند هیچکس بخون قتیل
طواف کعبه عشق از کسی درست آید
که دیده زمزم او گشت و دل مقام خلیل
بگفتگوی رقیب از حبیب روی متاب
رضای خصم بدست آر و غم مخور ز وکیل
گر از لبم شکری می‌دهی ز طره بپوش
چرا که کفر نماید کرم بنزد بخیل
زبور عشق تو خواجو برآن ادا خواند
که روز عید مسیحا حواریان انجیل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
نوبتی صبح برآمد ببام
نوبت عشاق بگوی ای غلام
مرغ سحر در سخن آمد به ساز
ساز بر آواز خروسان بام
کوکبهٔ قافله سالار صبح
باز رسید این نفس از راه شام
خادم ایوان در خلوت ببند
در حرم خاص مده بار عام
ای صنم سیم زنخدان بیار
از قدح سیم می لعل فام
صوفی اگر صافی ازین خم خورد
رخت تصوف بفروشد تمام
حاجی اگر روی تو بیند مقیم
در حرم کعبه نسازد مقام
زمزم رندان سبو کش میست
بتکده و میکده بیت الحرام
نام جگر سوختگان چیست ننگ
ننگ غم اندوختگان چیست نام
آتش پروانهٔ پر سوخته
نیست به جز پختن سودای خام
خیز و چو خواجو بصبوحی بشوی
جامهٔ جان را بنم چشم جام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴
آفتابست یا ستارهٔ بام
که پدید آمد از کنارهٔ بام
ماه در عقرب و قصب برماه
شام بر نیمروز و چین در شام
نام خالش مبر که وحشی را
طمع دانه افکند در دام
خیز تا می خوریم و بنشانیم
آتش دل به آب آتش فام
باده پیش آر تا فرو شوئیم
جامهٔ جان به آب دیدهٔ جام
می جوشیده خور که حیف بود
پخته در جوش و ما بدینسان خام
عاقلان سر عشق نشناسند
کاین صفت نبود از خواص و عوام
عشق عامست و عقل خاص ولیک
چکند خاص با تقلب عام
شمع مجلس نشست خیز ندیم
مه فرو رفت می بیار غلام
دشمنانرا بکام دوست مخواه
دوستانرا مدار دشمن کام
چون برآیی ببام پندارند
که سهیلست یا سپیدهٔ بام
با رخت هر که ماه می‌طلبد
نیست در عاشقی هنوز تمام
سرو با اعتدال قامت تو
ناتراشیده‌ئیست بی اندام
نام خواجو مبر که ننگ بود
اگر از عاشقان برآید نام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
عارض ترکان نگر در چین جعد مشک فام
تا جمال حور مقصورات بینی فی الخیام
باده پیش آور که هردم باد عنبر بوی صبح
می‌دهد جانرا پیام از روضهٔ دارالسلام
مشعل خورشید فروزان شمع برگیر ای ندیم
باد شبگیری برآمد باده در ده ای غلام
ماه مطرب گو بزیر و بم در آور ساز را
کافتاب خاوری تشریف داد از راه بام
تا ترا در پیش بت رویان درست آید نماز
جامهٔ جانرا نمازی کن به آب چشم جام
عزت دیر مغان از ساکن مسجد مجوی
کافر مکی چه داند حرمت بیت الحرام
عار باشد در طریق عشق بیم از فخر و عار
ننگ باشد در ره مشتاق ترس از ننگ و نام
من ببوی خال مشکین تو گشتم پای بند
مرغ وحشی از هوای دانه می‌افتد به دام
کام دل خواجو بسانی نمی‌آید بدست
رو بنا کامی رضا ده تا رسانندت بکام