عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۷۹
بَکُوشته مره ته کجکِ یکدوشی
حَیا هَکنْ و آچّهْ (عاجه) گردنْ شه پوشی
ته گُوشِ گوش‌وارمهْ، بَورْمرهْ بَرُوشی
نواتْ هائیری، شَروتْ کنی و، نُوشی
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۹۰
پشمالی وشکومه ته شروبره مایی
عزیز مهمونم ته، اَمروزْ و فردایی
بارْ بَزّه کشتیْ دارْمهْ، انتظارْمه وایی
اَرهْ ره بَئو، طاقت ندارْمهْ نایی
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۴
امیرْ گِنِه تا چَندْ مِجِمْ وٰایی تِهْ وٰا؟
اونی وَرْمِجِمهْ کِهْ نِدایی مِهْ وٰا
اِسا شَونی مِهْ سُوتِهْ دِلْ هٰا کِنی وٰا
سی اِشْتِرْ غَمْ بٰارْ آوَرْنی (اییٰارْنی) هادی جا
هَرْ کَسْ کِهْ مِنِهْ حَقْ‌رِهْ سَرْمٰالِنّی پٰا
اُمیدْ دٰارْمِهْ کِهْ حقّْ بَرِسی بِهْ شِه جٰا
اُونْوَخْت کِهْ تِرهْ جٰانِهْ خِدٰا مِرِهْ دٰا
هَفتْ سالِ پیشتِرْ تِهْ بُو رهْ اییارْدِه یی، وٰا
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۹
بِسٰاتِنِهْ تِهْ رُورِهْ بِسُونِ کٰاغِذْ
بَنْویشْتِنِهْ صَدْ دٰالْ‌رِهْ دَروُنِ کٰاغِذْ
هٰا کِرْدِنِهْ اینْ آیِهْ فِزونْ کٰاغِذْ
چِشْموُنِ بَدْ دُورْ، تٰا بُو زُمونِ کٰاغِذْ
دَپیتِمِهْ شِهْ دِلْ‌رِهْ دَروُنِ کٰاغِذْ
چُونْ خَطِّ شِکِسْتِهْ بِهْ مییُونِ کٰاغِذْ
نٰازِکْ تِرْ اَزْ اینْ گِمِّهْ پِیوُنِ کٰاغِذْ
گِلِ نَمْ بِدٰا دٰارْنِهْ زَبُونِ کٰاغِذْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۳۶
نَدوُنْمِهْ کی جٰادوُهٰا کِرْدِهْ بِهْ طُومٰارْ
نَدوُنْمِهْ کِهْ طَلِسْمْ کی دَوِسْ بُومی کٰارْ
نَدُونْمِهْ جِدٰایی کی دینْگُو مِن وُ یٰارْ
کٰاشْ دُوسْ مِرِهْ شِهْ دَرْ دَوِسْ بُویِکیوٰارْ
نَدُونْمِهْ کِرِهْ بَوومْ مِنْ شِهْ دِلِ زٰارْ
دُوسِّ عِشْقْ مِرِهْ کِرْدِهْ ذَلیلْ وُ ویمٰارْ
مَرْدِمْ بِهْ اَجِلْ میرِنْ سی سٰالْ یِکی وٰارْ
مِنْ کِهْ بی اَجِلْ میرْ مِهْ هَرْ رُوزی سی وٰارْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۳۸
شَ اْللّهْ دل بَسُوجی تُو به هیمه‌یِ نار
مِرِهْ غریبی کیچهْ دینْگُویی بٰازارْ
هر جایی دِلْ دارنی، گِلْ نکنّهْ بازار
هر رُوزِهْ تِرِهْ خِشْ اِنِهْ با یکی یٰارْ
می‌بختْ‌رِهْ سییُو کِرْدِ هنْدوُیِ سییُوکٰار
اَبْری سییُورِهْ مُونِنْدْ، بِهْ گُوشِهِ‌یِ لٰارْ
وٰاسْتِرِ دِزِلْفْ، دِلْ شییِهْ جٰانِبِ یٰارْ
دیرْهٰا کِرْدِهْ بَلْکِهْ گُومْ بِّوی شُوی تٰارْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۷۵
مه دوستْ که سرهْ مجنّهْ کنّه هزارْغَنْگْ
چاچی کَمُون دارْنهْ، دستِ مییُون تنگْ
هَر دلْ که دیمٰاوه بَکنهْ بهْ آهنگْ
صَد خار خرْنهْاُون دلْ که کنهْ ویله وَنْگ
شُوکه دَکته منْ کمه شهْ ویله وَنگْ
روزْ که دَکتهْ زَمّه شه سینه رهْ سَنگْ
همینهْ منهْ نالْشْ، همینه مه ونگ
چی بُو ندا بُومْدلْره ته ناکَسِ چَنگْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۸۶
هادَه دَمْ‌رِهْ مه دَمْ که نَمونِسْ مه دَمْ
یکدم خُودهٰا پِرْسْ که بَدِنْ دارمه بیٰ دَمْ
عیسی دَمِهْ ته دَمْ گَرْ به خاکْ دَمی دَمْ
بِدَمْ مِرْدِهْ‌رِهْ دَمْ، که دَمْ آورِهْ دَمْ
دَرْمِهْ کِشتی آسٰا به گردابِ ته غَمْ
اَیْ وایِ مِرادْ! کی بئیتی به مه چَمْ
بِهِشْتْ جِهْ جِدابَیْمِهْ به سونِ آدِمْ
مالّمِهْ‌رُو به خاکْ، دَرْدَ نُووُنه مه کَمْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۹۴
تا که اینْ کِسْ خاطرْ مُشوّشْ بویی
چشمِ خینْ شَنّه و سینه پرْ آتش بویی،
دلِ بیخْ ره بندو، درد منقّش بویی
غذارهْ جگرِ خین‌ها کردهْ، خشْ بویی،
تا مه دلْ به گردِته پری‌وش بویی
تا جانْ به منهْ تَنْ در کشاکَش بویی،
تا آرزویِ منْ سر آتش بُویی
دلْ آماجِ تیرِ ته پری‌وش بویی
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۷
ها نَپرسنی حالْ ره مه دیر بسوتی
دُونّی دَرْدِ مهرْ دْکاشتْ‌ای غم اَندُوتی
دلْ با تو هزارْ غمْ خرنهْ، سَهلْ بَئیتی (بئو تی)
پنهُونْ نَکردی، قَولْ به رقیبْ بَئوتی
هٰا دونستیمی که قولِ درُو گُوتی
گرونْ بَخری دُوستْ ره اَرزونْ بَروتی
سخنِ هر کَسونْ دارْنه بوی خوتی
همیشه تنه عَیبْ گتمهْ به رُوتی
امیر پازواری : شش‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۳
ختا و ختن تا هندوستون پائین
اون دشت قبچاق و سرحدِّ مدائین
سی اَرْمُونْ به مهْ دلْ دَرهْ اولاً این،
تنِ دوستْ رهْ دَرْ هَیرم سَر تا به پائین
زمونه به خشمه، شو و روزْ هزار کین
به ته گِتِمهْ: مه روزگار بَوی این
ایرون تا به تورون همه جا بَوی این
ته ناز که زیاد بَیّهْ سَرْ اُورِهْ شاهین
تو دونّی که تنه مِهْرْ به دل دارمه یا کین
تو دونّی که بَوْتنْ بنیٰارْمهْ با این
شه، مه مردنِ ورْمن ننالمّه دونین
تنه ندییِنْ طاقتْ ندارمه، آه این!
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
هاد
طوفان زده ست هیات دریا
و انگیخته نهفت صدایی
در گوشه ها نهان
دریای بی کران.
اندیشه های گوش ات را
با گوش های پر شده ز اندیشه های دور
می دار جفت.
با آن صدا نهفت
می باش هم نوا.
با آن خبر که هیات دریای تیره گفت.
دور آمدش ره و دیر آمدش سفر
وین ست از او خبر.
هر دم خیالی، در خواب می خورد
از لخته جگر.
خواب و خیالش می برد
زین تنگ ره به در.
برداشته است ره ولی اکنون
پیشی گرفته هر قدم اش از قدم که هست.
با آن که بسته اند
هر راهی و دری
او خواهد آمد با این خبر درست.
آمد شدن که دارد نازشت و عشوه ای ست
با آن نگار مست.
رقص نشاط حوصله دیر پای وصل
پیچانده ست اگر از پایش
پاهای او اگر از دست
رمزی ست تا به راه نماند.
- و آویخته به سرکش هر موج –
اندیشه ای ست او را
تا بر نشانه راست نشاند.
معصوم من او خواهد بود
با وی که بود شیطنت، گشته منجمد
در گور گوش هایش، مقهور ماند و مرد
حرفی که داشت با وی تهدید
تا لحظه اید.
کشتی رساندگانش به ساحل
خواهند هر جدار شکستن
گر بر سریر ساحل حائل.
او خواهد آمد.
اندر تک طلسم بهم ریخته که بود
بزدوده ست رنگ ز هر نقشه ای و نیست
از هیچ نقشه سود.
با آن نگاه ها که بمردند
در یاس حبس خانه تاریک چشم ها
خواهند زنده از دم او خاست.
با شانه های برهنه
اینک پذیرش قدم اش را
از جای خاست خواهند.
آن رهسپار دیر سفر را
تا دیده پیکرش آرایش
آراست خواهند.
او خواهد آمد
بی دشمنان که زهره نیارند.
با او چو دوست بود
با دوستان که حیله بد جوی
چون دشمنان
می دادشان نمود.
با کوششی به نشانه
با جوششی که امان ببریده ست
از هر فسون و فسانه.
با نوبتی که زخم شکستن
بر زخم استخوان بفزوده ست.
با آن صدا که از رگ دریا شکافته
هم چون خیال ناگه بیدار محرمان.
طوفان زده ست هیات دریا.
و انگیخته نهفت صدایی
در گوش ها نهان
دریای بی کران.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
چراغ
پیت پیت ... چراغ را
در آخرین دم سوزش
هر دم سماجتی ست.
با او به گردش شب دیرین
پنهان شکایتی ست.
او داستان یاس و امیدی ست
چون لنگری ز ساعت با او به تن تکان.
تشییع می کند دم سوزان رفته را
وز سردی ای که بیم می افزاید.
آن چیزهاش کاندر دل هست
هر لحظه بر زبان اش می آید.
پیت پیت ... در آی با من نزدیک.
تا قصه گویم ات ز شبی سرد.
کامد چگونه با کف اش آتش
از ناحیه همین ره تاریک.
او آمد از در
گرچه نگاه او نه هراسان.
خاموش وار دست اش بگشاد
باشد که مشکلی کند آسان.
آخر نهاد با من باقی
این قصه ام که خون جگر شد.
با ابری از شمال درآمد
با بادی از جنوب به در شد
پیت پیت ... نفس نگیردم از چه؟
از چه نخزیدم ز جگر دود؟
آنم که دل نهاد در آتش
می دیدم اش که می رود از من
چون جان من که از تن نابود.
اول نشست با من دلگرم
آخر ز جای خاست چو دودی
چون آرزوی روز جوانی
این آتشم به پیکر، اندوخت و برفت
او این زبان گرمم آموخت و برفت.
پیت پیت ... ندیده صبح چراغم
گور وی آمده ست تن او.
آن گاه شب تنیده بر او رنگ
شب گشته بر تن اش کفن او.
می سوزد آن چراغ ولیکن
دارد به دل به حوصله تنگ
طرح عنایتی.
با اوهنوز هست به لب با شب دراز
هر دم حکایتی.
احمد شاملو : هوای تازه
رنجِ دیگر
خنجرِ این بد، به قلبِ من نزدی زخم
گر همه از خوب هیچ با دلِتان بود،
دستِ نوازش به خونِ من نشدی رنگ
ناخنِتان گر نبود دشمنی‌آلود.
ورنه چرا بوسه خون چکانَدَم از لب
ورنه چرا خنده اشک ریزَدَم از چشم
ورنه چرا پاک‌چشمه آب دهد زهر
ورنه چرا مِهربوته غنچه دهد خشم؟
من چه بگویم به مردمان، چو بپرسند
قصه‌ی این زخمِ دیرپای پُراز درد؟
لابد باید که هیچ گویم، ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد!
۱۳۳۴

احمد شاملو : هوای تازه
دیدار واپسین
باران کُنَد ز لوحِ زمین نقشِ اشک پاک
آوازِ در، به نعره‌یِ توفان، شود هلاک
بیهوده می‌فشانی اشک این‌چنین به خاک
بیهوده می‌زنی به در، انگشتِ دردناک.
دانم که آنچه خواهی ازین بازگشت، چیست:
این در به صبر کوفتن، از دردِ بی‌کسی‌ست.
دانم که اشکِ گرمِ تو دیگر دروغ نیست:
چون مرهمی، صدای تو، با دردِ من یکی‌ست.
افسوس بر تو باد و به من باد! ازآن‌که، درد
بیمار و دردِ او را، با هم هلاک کرد.
ای بی‌مریض‌دارو! زان زخم‌خورده مَرد
یک لکه دود مانده و یک پاره سنگِ سرد!
۱۳۳۵/۴/۶

احمد شاملو : هوای تازه
مه
بیابان را، سراسر، مه گرفته‌ست.
چراغِ قریه پنهان است
موجی گرم در خونِ بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیانِ گرمِ مه، عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند.
«ــ بیابان را سراسر مه گرفته‌ست. [می‌گوید به خود، عابر]
سگانِ قریه خاموش‌اند.
در شولای مه پنهان، به خانه می‌رسم. گل‌کو نمی‌داند. مرا ناگاه در
درگاه می‌بیند، به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
«ــ بیابان را سراسر مه گرفته‌ست... با خود فکر می‌کردم که مه گر
همچنان تا صبح می‌پایید مردانِ جسور از خفیه‌گاهِ خود به دیدارِ عزیزان بازمی‌گشتند.»



بیابان را
سراسر
مه گرفته‌ست.
چراغِ قریه پنهان است، موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشکسته در هذیانِ گرمِ مه عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند...

۱۳۳۲

احمد شاملو : هوای تازه
غبار
از غریوِ دیوِ توفانم هراس
وز خروشِ تُندرم اندوه نیست،
مرگِ مسکین را نمی‌گیرم به هیچ.

استوارم چون درختی پابه‌جای
پیچکِ بی‌خانمانی را بگوی
بی‌ثمر با دست و پای من مپیچ.

مادرِ غم نیست بی‌چیزی مرا:
عنبر است او، سال‌ها افروخته در مجمرم

نیست از بدگوییِ نامهربانانم غمی:
رفته مدت‌ها که من زین یاوه‌گویی‌ها کَرَم!



لیک از دریا چو مرغان پَرکشند
روی پل‌ها، بام‌ها، مرداب‌ها ــ
پابرهنه می‌دوم دنبالِشان.
وقت کان سوی افق پنهان شوند
بازمی‌گردم به کومه پا کشان،
حلقه می‌بندد به چشمان اشکِ من
گرچه در سختی به‌سانِ آهنم...

یا اگر در کنجِ تنهایی مرا
مرغکِ شب ناله‌یی بردارد از اقصای شب،
اندُهی واهی مرا
می‌کشد در بر، چنان پیراهنم.



همچنان کز گردشِ انگشت‌ها بر پرده‌ها
وز طنینِ دل‌کشِ ناقوس
وز سکوتِ زنگ‌دارِ دشت‌ها
وز اذانِ ناشکیبای خروس
وز عبورِ مه ز روی بیشه‌ها
وز خروشِ زاغ‌ها
وز غروبِ برف‌پوش ــ
اشک می‌ریزد دلم...

گرچه بر غوغای توفان‌ها کَرَم
وز هجومِ بادها باکیم نیست،
گرچه چون پولاد سرسختم به رزم
یا خود از پولاد شد ایمانِ من ــ
گر بخواند مرغی از اقصای شب
اشکِ رقت ریزد از چشمانِ من.

۱۳۲۸

احمد شاملو : هوای تازه
ساعتِ اعدام
در قفلِ در کلیدی چرخید

لرزید بر لبانش لبخندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید

در قفلِ در کلیدی چرخید



بیرون
رنگِ خوشِ سپیده‌دمان
ماننده‌یِ یکی نتِ گم‌گشته
می‌گشت پرسه‌پرسه‌زنان روی
سوراخ‌های نی
دنبالِ خانه‌اش...



در قفلِ در کلیدی چرخید
رقصید بر لبانش لبخندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید



در قفلِ در
کلیدی چرخید.

۱۳۳۱

احمد شاملو : هوای تازه
لعنت
در تمامِ شب چراغی نیست.
در تمامِ شهر
نیست یک فریاد.

ای خداوندانِ خوف‌انگیزِ شب‌پیمانِ ظلمت‌دوست!
تا نه من فانوسِ شیطان را بیاویزم
در رواقِ هر شکنجه‌گاهِ پنهانیِ این فردوسِ ظلم‌آیین،
تا نه این شب‌هایِ بی‌پایانِ جاویدانِ افسون‌پایه‌تان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانی‌تر کنم نفرین، ــ
ظلمت‌آبادِ بهشتِ گندِتان را، در به رویِ من
بازنگشایید!



در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ روز
نیست یک فریاد.

چون شبانِ بی‌ستاره قلبِ من تنهاست.
تا ندانند از چه می‌سوزم من، از نخوت زبانم در دهان بسته‌ست.
راهِ من پیداست.
پایِ من خسته‌ست.
پهلوانی خسته را مانم که می‌گوید سرودِ کهنه‌یِ فتحی قدیمی را.

با تنِ بشکسته‌اش،
تنها
زخمِ پُردردی به جا مانده‌ست از شمشیر و، دردی جانگزای از خشم:
اشک، می‌جوشاندش در چشمِ خونین داستانِ درد؛
خشمِ خونین، اشک می‌خشکاندش در چشم.
در شبِ بی‌صبحِ خود تنهاست.

از درون بر خود خمیده، در بیابانی که بر هر سویِ آن خوفی نهاده دام
دردناک و خشمناک از رنجِ زخم و نخوتِ خود می‌زند فریاد:

«ــ در تمامِ شب چراغی نیست
در تمامِ دشت
نیست یک فریاد...

ای خداوندانِ ظلمت‌شاد!
از بهشتِ گندِتان، ما را
جاودانه بی‌نصیبی باد!

باد تا فانوسِ شیطان را برآویزم
در رواقِ هر شکنجه‌گاهِ این فردوسِ ظلم‌آیین!

باد تا شب‌هایِ افسون‌مایه‌تان را من
به فروغِ صدهزاران آفتابِ جاودانی‌تر کنم نفرین!»

۱۳۳۵

احمد شاملو : هوای تازه
شبانه
من سرگذشتِ یأسم و امید
با سرگذشتِ خویش:

می‌مُردم از عطش،
آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم.

می‌خواستم به نیمه‌شب آتش،
خورشیدِ شعله‌زن به‌درآمد چنان که من
گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم.

با سرگذشتِ خویش
من سرگذشتِ یأس و امیدم...

زندان قصر ۱۳۳۳