عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
دل هرجایی من آفت جانست و تنست
آتش عمر خود و برق تن و جان منست
از سر زلف بتانش نتوان کردن فرق
در تن تیره‌اش از بس که شکنج و شکنست
حاصل وقتم از آن نیست به جز رنج و بلا
نه دلست این به حقیقت که بلا و فتنست
دیده آ‌زادی خود را به گرفتاری خویش
زین سبب عشق نکویانش شعارست و فنست
در ره غمزهٔ مهرویان از تیر نگاه
راست مانندهٔ مرغیست که بر بابزن‌ست
گاه با اژدر زلفست چو بهمنش مدار
بیژن‌آسا گهی افتاده به چاه ذقنست
هرکجا صارم ابرویی آنجا سپرست
هرکجا ناوک مژگانی آنجا مجنست
گاه چون قمری بر سرو قدی نغمه‌ سراست
گاه دهقان و به پیرایش باغ سمنست
گه چو بیند صنمی گلرخ و سیمین اندام
عندلیب‌آسا بر شاخ گلش نغمه زنست
هرکجا روی بتی بیند در سجدهٔ او
قد دو تا کرده چو در سجدهٔ بت برهمنست
در پرستیدن بت‌رویان از بس مولع
راست پنداری آن ‌یک صنم این یک شمنست
سال و مه عشق بتان و زرد و رنجه نشود
عیش او مانا از رنج وگداز و محنست
در ره دانش و دین کاهل و خیره است و زبون
لیک در کار هوس چیره‌تر از اهرمنست
روز اگر شام کند بی‌رخ یوسف چهری
خلوت سینه بر او ساحت بیت‌الحزنست
هرچه گویمش دلا توبه کن و عشق مورز
که سر‌انجام هوس سخرهٔ مردم شدنست
غیر ناکامی و بدنامی ازین عشق نزاد
ابله آنکش سر فانی شدن خویشتنست
فهم گردآر و خرد پبشه کن و دانش‌جوی
کانکه عقل و خردش نی به سفه مفتتنست
دل به‌ خشم آید و بخروشد و راند به جواب
حبذا رای حکیمی که بدینسان حسنست
باد بر حکمت نفرین اگر اینست حکیم
که حکیمان را آماده به هجو سننست
حاصل هستی ما هستی عشق آمد و او
منعم از عشق فراگوید کاین نزفطنست
ای حکیم خرد اندوز سبک تاز که من
عشق می‌بازم و این قاعده رسمی کهنست
حکما متفقستند که خلق از پی عشق
خلق گشتند و درین کس را کی لاولنست
عشق اگر می نبود نفس مهذب نشود
عشق زی بام کمالات روانرا رسنست
ز آتش عشق بنگدازد تا هیکل جسم
کی بر افلاک شود جان که ترا در بدنست
بی‌ریاضت نشود جان تو با فر و بها
شمع را فر و بها جمله ز گردن زدنست
متفاوت بود این عشق به ذرات وجود
ور نه پیدا ز کجا فرق لجین از لجنست
متفاوت شد از آن روی مقامات کمال
که به مقدار نظر هرکه خبیر از سخنست
پرتو عشق بود یکسره از تابش مهر
هان و هان بشمر تا شمع که اندر لگنست
فهم این نکته نیارد همه کس کرد مگر
خواجهٔ عصر که در عشق دلش ممتحنست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
اگر از خوردن می لعل لبت رنگینست
بی‌سبب چیست که می تلخ و لبت شیرینست
حور در سایهٔ طوبی اگرش جاست چرا
طوبی قد تو در سایهٔ حورالعینست
چهرهٔ من نه سپهرست چرا همچو سپهر
هرشب از اشک روان جلو گه پروینست
دیده تا دید ترا گفت زهی سرو بلند
راستی کور به آن دیده که کوته‌بینست
به سرت گر سر من بی‌ تو به بالین سوده
سر و پا سوخته را کی هوس بالینست
این مرا بس که ز وصل صنمی لاله عذار
شب‌ و روز و مه‌ و سالم همه فروردینست
هرکجا قامت او تا گذری شمشادست
هرکجا طلعت او تا نگری نسرینست
هجر شمشادش تیمار دل بیمارست
وصل نسرینش تسکین‌ دل مسکینست
حاصل عمر گرانمایه همین بس که مرا
مدح دارای جهان از دل و جان آیینست
خسرو رادابوالسیف که نوک قلمش
به صفت چون نفس باد صبا مشکینست
شاه آزاده محمد شه کاندر صف جنگ
مژه در چشم عدو از سخطش زوبینست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
نگار سرو قد من چو عزم باغ کند
چو برگ لاله دل باغ پر ز داغ کند
به باغ می‌رود امروز نی غلط گفتم
که هرکجا بخرامد ز چهره باغ کند
پر از بنفشه شود راغ از دو گیسویش
اگر به فصل زمستان گذر به راغ کند
ز دلربایی چشمش شراب مست شود
در آن زمان که می از شیشه در ایاغ کند
چو زلف خود به مشامم نهد بدان ماند
که طبله طبله مرا مشک در دماغ کند
جز او که زلف به رخ حلقه کرده نشنیدم
کلاه باز کس از شهپرکلاغ کند
فراغ نیست مرا از فراق او آری
اسیر عشق بتان ترک هر فراغ کند
مگرکه مسکن دلهاست زلف مشکینش
که هرکسی دل خود را در آن سراغ کند
ز جان ثناگر زلفین اوست قاآنی
تو عندلیب نگه کن که مدح زاغ کند
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
مست‌ و بیخود سروناز من به‌ صحرا می‌رود
با چنین مستی نگه کن تا چه زیبا می‌رود
گاه می‌افتد ز مستی گاه می‌خیزد ز جا
تا دگر زین رفتنش یارب چه بر ما می‌رود
گه تکبر می‌فروشدگه تواضع می کند
گاه شرم‌آلوده گاهی بی‌محابا‌ می‌رود
او به‌ صحرا می‌رود وز رشک خاک راه او
در دو چشم ما ز اشک شور دریا می‌رود
هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفریب
یوسفست این می‌خرامد یا مسیحا می‌رود
من هم از دنبال او افتان و خزان می‌روم
هرکجا خورشید باشد سایه آنجا می‌رود
چون دو زلف خود اگر صدره فشاند آستین
همچوگیسو از قفایش می‌روم تا می‌رود
بس که هر عضوش به است از عضو دیگر چشم‌ من
در سراپای وجودش زیر و بالا می‌رود
زلفش آشفته ز مستی رخ شکفته از شراب
با رخ و زلفی چنین تنها به صحرا می‌رود
مردم این شهر شاهدباز و امردخواره‌اند
در چنی شهری چرا او مست و تنها می‌رود
هرکجا رو می‌نماید می‌برد یک شهر دل
ترک تاتارست پنداری به یغما می‌رود
خواهمش دامن بگیرم تا دهد بوسی به من
لیک قاآنی ندانم می‌دهد یا می‌رود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ماه من از زلف چون گره بگشاید
بر دل پرعقده عقدها بفزاید
فکر دگر کن دلا که طرهٔ محمود
با همه بندد گره گره نگشابد
لعل شکربار او شبی که ببوسم
از دهنم صبح طعم نیشکر آید
دل به چه خو گیرد ار غمش نستاند
جان به چه کار آید ار لبش نرباید
هرکه لب لعل او نمود به انگشت
تا به لب گور پشت دست بخاید
صبح وصالش چو روزگار جوانیست
نیک عزیزش شمار اگرچه نپاید
ای که بط باده داری و بت ساده
دیگرت از هست و نیست هیچ نباید
زنگ زدایی ز روی آینه تاکی
آیینه رویین که زنگ غم بزداید
ای بت عبدالعظیمی از ستم تو
ترسم عبدالعظیم شرم نماید
مادر دوران عقیم شدکه پس از تو
زشت بودگرچه آفتاب بزاید
گر همه خوبان به زلف غالیه سایند
غالیه خود را همی به زلف تو ساید
تا دل قاآنی از زمانه ترا خواست
حورگر آید برش بدو نگراید
ورد زبانش ثنای تست و زمانش
گر به سر آید جز این سخن نسراید
گیتی شیرین لبی ندیده چو محمود
خاصه در آن دم که میر را بستاید
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
ای حسن تو چون فتنهٔ چشم تو جهانگیر
صد سلسله دل در خم زلف تو به زنجیر
عشق من و رخسار تو این هردو جهانسوز
حسن تو وگفتار من این هردو جهانگیر
قدم چوکمان قد تو چون تیر از آن‌رو
تند از بر من می گذری چون زکمان تیر
هر آیهٔ رحمت که در انجیل و زبورست
هست این همه را روی تو ترسا بچه تفسیر
از حیرت خورشید جمال تو ز هرسو
از خاک بر افلاک رود نعرهٔ تکبیر
از نالهٔ من مهر تو با غیر فزون شد
الحق خجلم از اثر نالهٔ شبگیر
ریزد ز زبانم شکر و مشک به خروار
هرگه که کنم وصف لب و زلف تو تقریر
وز آتش شوقی که بود در نی کلکم
نبود عجب از نامه که سوزد گه تحریر‌
با قامت یاری چو تو گیتی همه کشمر
با چهرنگاری چو تو عالم همه کشمیر
وصل تو به پیرانه سرم باز جوان کرد
گر هجر تو بازم به جوانی نکند پیر
دیدم ز غمت دوش یکی خواب پریشان
وامروز شدش وصل سر زلف تو تعبیر
ابروی تو ای ترک مگر تیغ امیرست
کآ‌ورده جهان را همه در قبضهٔ تسخیر
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
تا به شکار رفته‌ای گشته دلم شکار غم
هست مرا ازین سپس طیش فزون و عیش کم
گر نه ز محنت زمان شاه شود مرا ضمان
نیست ز بختم این گمان کاو برهاندم ز غم
تا پی صید آهوان خنگ ملک بود روان
جان و دلم بود نوان از چه ز آه دم‌به‌دم
شه به غزال بسته دل من ز هزال خسته‌ دل
او ز خیال رسته دل، من ز ملال بسته دم
ای بت شنگ شوخ لب خیز و بسیج کن طلب
تا بجهیم ازین کرب، تا برهیم ازین الم
چند قرین ناله‌ای داغ به دل چو لاله‌ای
خیزو بده پیاله‌ای تا برهیم ازین نقم
چین بگشا ز گیسوان، تازه کن از طرب روان
چند زنی بر ابروان این همه پیچ و تاب و خم
مژده بده که صبحگه شاه جهان رسد ز ره
از قمرش بسر کله وز ملکش به‌بر خدم
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
به جرم عشق تو گر می‌زنند بر دارم
گمان مبرکه ز عشق تو دست بردارم
مگوکه جان مرا با تو آشنایی نیست
که با وجود تو از هرکه هست بیزارم
از آن سبب که زبان راز دل نمی‌داند
حدیث عشق ترا بر زبان نمی‌آرم
مرا دلیل بس این درگشاد و بست جهان
که رخ گشودی و بستی زبان گفتارم
صمدپرست نخواهد صنم من آن شمنم
که پیش چون تو صنم‌ صورتی گرفتارم
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
دست در حلقهٔ آن طرهٔ پرچین دارم
پنجه انداخته در پنجهٔ شاهین دارم
این همه چین که تو بر چهرهٔ من می‌بینی
یادگاریست کز آن طرهٔ پرچین دارم
زاهدم گفت ز دین شرم کن و باده مخور
می حرامم بود ار من خبر از دین دارم
کافر وگبر و یهودم همه رانند ز خویش
چشم بد دور نگه کن که چه تمکین دارم
جام می ده که ترا عرضه دهم راز جهان
که من اندر دل خود جام جهان‌ بین دارم
جم کجا رفت و چه شد جام رهاکن که به نقد
من ز جم بهترم ار جام سفالین دارم
منت شمع و چراغ از چه کشم در شب تار
من که در خلوت خاطر مه و پروین دارم
خوار هرکودک و دیوانه و اوباش شدم
آخر ای قوم ببینید چه آیین دارم
در هوای قد و اندام و خط و عارض یار
عشق با سرو و گل و سنبل و نسرین دارم
جام می بر لبم آهسته سحرگه می گفت
تو مخور غصه که من هم دل خونین دارم
تکیه بر زلف و رخ دوست زدم قاآنی
شکر کز سنبل و گل بستر و بالین دارم
کاش با دادگر ملک سلیمان گویند
من هم ای خواجه حق خدمت دیرین‌ دارم
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
یارکی هست مرا به لطافت ملکو
به حلاوت شکر و به ملاحت نمکو
دی مرا گفت به طیش غم برانگیخته جیش
از پی موکب عیش ساخت باید یزکو
خیز و آن باده بنوش‌ که روی پاک ز هوش‌
رودت جوش و خروش‌ بسماک از سمکو
پشه زو پیل شود قطره زو نیل شود
زو ابابیل شود باز سیمین پر کو
جرعهٔ می هاتوا که جم و کی ماتوا
جملگی قد فاتوا همگی قد هلکو
شیخنا بهر عوام ساخته دانه و دام
دانه‌اش‌ سبحهٔ خام دام تحت‌الحنکو
بهر دیبای طراز تا کیت جان بگداز
شادمان باش‌ و بساز با قبای قدکو
هله قاآنی هان نقد خود دار نهان
که شد از غیب عیان نقدها را محکو
شمع شیراز منم نکته‌پرداز منم
همه تن ناز منم تو چه گویی کلکو
فعلاتن فعلن فعلاتن فعلن
هست تقطیع سخن دک دکادک دککو
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
ای شوخ نازپرور آشوب عقل و دینی
طیب بهار خلدی زیب نگار چینی
کم مهر و زود خشمی گلچهر و شوخ چشم
طرار و دلفریبی طناز و نازنینی
عیدی از آن شر‌یفی روحی از آن لطیفی
حوری از آن جمیلی نوری از آن مبینی
سروی ولی روانی جانی ولی عیانی
ماهی ولی تمامی مایی ولی معینی
در حلق تشنه کامان یک جرعه سلسبیلی
درکام تلخ عیشان یک کوزه انگبینی
آهوی مشک مویی طاووس بذله گویی
شمشاد سروقدی خورشید مه جبینی
پروردهٔ بهشتی همشیرهٔ سهیلی
نوباوهٔ بهاری فرزند فرودینی
یک جویبار سروی یک بوشان تذروی
یک باغ لاله برگی یک دسته یاسمینی
یک مشرق آفتابی یک خانه ماهتابی
یک عرش روح قدسی یک خلد حور عینی
چون طعنهٔ رقیبان در هجر جانگدازی
چون نکتهٔ ادیبان در وصل دلنشینی
همزاد روح پاکی گرچه زآب و خاکی
عم زاد حور عینی گرچه ز ماء و طینی
از حلقهای گیسو داود درع سازی
وز لعل روح‌پرور عیسای جم نگینی
تشویر نار نمرود از چهر پرفروغی
تصویر مار ضحاک از زلف پر ز چینی
باک از خزان نداری گویی گل بهشی
ارزان به کف نیایی مانا دُر ثمینی
بوسیدن لب تو فرضست برخلایق
تا شاه راستان را مداح راستینی
فرمانده سلاطین جمجاه ناصرالدین
آن کش سپهر گوید تو پور آتبینی
ای کز سنان سر پخش‌ آجال را ضمانی
وی کز بنان زر بخش آمال را ضمینی
شاهنشه جهانی فرمانده مهانی
آسایش زمانی آرایش زمینی
در رزم بی‌مثالی در بزم بی‌همالی
در عزم بی‌نظیری در حزم بی‌قرینی
مسجود شرق‌ و غربی‌ محسود روم‌ و روسی
بنیان عقل و شرعی برهان داد و دینی
دارای تاج و گنجی داروی درد و رنجی
منشور دین و دادی منشار کفر و کینی
کوهی چو بر سمندی شیری چو با کمندی
چرخی چو باکمانی دهری چو درکمینی
در حمله روز ناورد چابکتر ازگمانی
در وقعه پیش دشمن ثابت‌تر از یقینی
تندر چگونه غرّد تو گاه کین چنانی
خنجر چگونه برّد در نظم دین چنینی
چون حزم زودیابی چون حلم دیر خشمی
چون فکر دورسنجی چون عقل پیش‌بینی
با قدرت قبادی بافرهٔ فرودی
با شوکت ینالی با مکنت تکینی
با صولت کیانی با دولت جوانی
با همت بلندی با فکرت متینی
شاه ملک شعاری شیر فلک شکاری
ایام را یساری اسلام را یمینی
هم عقل را قوامی هم عدل را نظامی
هم شرع را امانی هم ملک را امینی
هم مکرمت شعاری هم مملکت طرازی
هم مسألت پذیری هم معدلت گزینی
بحر سحاب خیزی چون از بر سریری
بدر شهاب تیری چون بر فراز زینی
ملک ترا هماره حق ناصر و معین باد
زانسان که دین حق را تو ناصر و معینی
پیوسته بر سراپات از عرش آفرین‌ باد
زآنروکه پای تا سر یک عرش آفرینی
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
دلبران اخترند و تو ماهی
نیکوان لشکرند و تو شاهی
چندگویی دلت چگونه بود
تو درون دلی خود آگاهی
بس درازستی ای شب یلدا
لیک با زلف دوست کوتاهی
اول از دشمنان برآورگرد
آخر از دوستان چه می‌خواهی
ماه نو خوانمت از آنکه به حسن
می‌فزایی همی نیمکاهی
یوسف ار با تو لاف حسن زند
گو تو هرچند صاحب جاهی
لیک من چاه بر زنخ دارم
کف به زیر زنخ تو در چاهی
لاف طاقت مزن دلاکه ترا
شیر پنداشتیم و روباهی
گفتی از طاقتم چوکوه گرن
چون بدیدم سبک‌تر ازکاهی
پنجه با باد کمترک می‌زن
ای که از ضعف کمتر ازکاهی
چونی از هجر دوست قاآنی
تن پر از زخم و دل پر از آهی
قاآنی شیرازی : مسمطات
شمارهٔ ۳ - وله ایضاً
جهان فرتوت باز جوانی از سرگرفت
به سر ز یاقوت سرخ شقایق افسر گرفت
چو تیره زای سحاب بر آسمان پرگرفت
ز چرخ اختر ربود ز نجم زیور گرفت
که تاکند جمله را به فرق نسرین نثار
به بوستان سرخ گل چرا همی لب گزد
نهان شود زیر برگ چو باد بر وی وزد
چو دخت دوشیزه‌ای که زیر چادر خزد
ز خوف نامحرمی که خواهدش لب مزد
کناره گیرد همی ز بیم بوس و کنار
صبا رخ ارغوان به شوخی از بس مکد
چو دانهای عقیق ز عارضش خون چکد
وزان ستم سرخ گل ز خشم چندان ژکد
که پوست در پیکرش چو نار می‌بترکد
بخوشدش خون دل چو دانهای انار
طبق ط‌بق سیم و زر به فرق عبهر چراست
به سیمگون بنجه‌اش پیالهٔ زر چراست
به جام سیمابیش شراب اصفر چراست
شرابش آمیخته به مشک و عنبر چراست
نخورده می بهر چیست به چشمکانش خمار
نشسته لاله خموش چو شاهدی پر دلال
ز بس که خوردست می به طرف باغ و تلال
رخانش گشتست آل زبانش گشتست لال
به چهر گلنارگون نهاده از مشک خال
چو عاشقی کش بود جگر ز غم داغدار
سمن به باغ اندرون چو بر فلک مشتریست
چنان بود تابناک که زهره‌اش مشتریست
چو برگشاید دهن به شکل انگشتریست
بهار صنعت نما چو تاجر ششتریست
که دیبهٔ رنگ رنگ فکنده بر جویبار
شکوفه طفلیست خرد تنش به نرمی حریر
رخش‌ به رنگ سهیل لبش به بوی عبیر
ندانم از رنج دهر به کودکی گشته پیر
و یا دوید از دلش به عارضش رنگ شیر
چنانکه رنگ شراب به صورت باده‌خوار
هلا بیابان عمر چرا به غم طی کنیم
میی گران‌سنگ ده که اسب غم پی کنیم
بیا غمان را علاج به ناله نی کنیم
چو لاله برطرف باغ پیاله پر می کنیم
میی که از رنگ آن رخان شود لاله‌زار
ز اصل صلصال خویش به پای او ریخت خاک
از آن میی کادمش نشاند در خلد تاک
به سالیان تافتند بر او سهیل و سماک
به ریشه‌اش آب داد ز جوهر جان پاک
که تا سهیل و سماک به عاقبت داد بار
ز صنع پروردگار چو در مدور همه
ز قدرت کردگار چو خور منور همه
چو شعر من آبدار چوگل معطر همه
چو دل گهرهای چند نهفته در بر همه
چو قلب شهزاده‌شان دل از برون آشکار
علیقلی میرزا امیر شهزادگان
یمین فرماندهان امین آزادگان
مجیر دلخستگان مغیث افتادگان
دلیر شمشیرزن چوگیو کشوادگان
به بزم کاووس کی به رزم اسفندیار
سحاب جود و سخا محیط علم و عمل
سپهر مجد و بها غیاث ملک و ملل
جهان عز و علا پناه دین و دول
مدار خوف و رجا شفیع جرم و زلل
به دشمنان تندخو به دوستان بردبار
چو رخ نماید قمر چوکف‌‌شاید سحاب
چو کینه توزد سپهر چو دیو سوزد شهاب
چو وقعه جوید هژبر چو حمله آرد عقاب
به حلم وافر نصیب به علم کامل نصاب
محامدش بی‌شمر محاسنش بی‌شمار
زهی ملکزاده‌ای که زیب دنیا تویی
بهشت اجلال را درخت طوبی تویی
سپهر اقبال را سهیل و شعری تویی
زمانه را از نخست مهین تمنی تویی
رسیده از هستیت به کام خود روزگار
به وقعه ضیغم کُشی به‌ پهنه پیل افکنی
به قوت اژدردری به حمله شیر اوژنی
به بزم دریا دلی به رزم رویین تنی
زمانهٔ قاهری ستارهٔ رو‌شنی
سپهری از برتری جهانی از اقتدار
نگردی از جود سیر بدین سخا ابر نیست
نترسی از اژدها بدین ‌جگر ببر نیست
به قدر یک ذره‌ات گه سخا صبر نیست
اگرچه بر تو زکس به هیچ رو جبر نیست
ولی به هنگام جود نبینمت اختیار
چو در مدیحت مرا زبان گفتار نیست
بجز دعایت مرا ازین سپس‌ کار نیست
بلی شدن بر سپهر پلنگ را یار نیست
پلنگ راگو مپوی سپهرکهسار نیست
سپهر را فرقهاست به رفعت از کوهسار
هماره تا خور ز حوت چمد به برج بره
همیشه تا آسمان بود به شکل کره
هماره تا خط راست نمی‌شود دایره
به جان خصم تو باد زنار غم نایره
به بند انده اسیر به دام محنت شکار
قاآنی شیرازی : مسمطات
شمارهٔ ۴ - وله ایضاً فی مدحه
باز برآمد به کوه رایت ابر بهار
سیل فرو ریخت سنگ از زبر کوهسار
باز به جوش آمدند مرغان از هر کنار
فاخته و بوالملیح‌ صلصل و کبک و هزار
طوطی و طاووس و بط سیره و سرخاب و سار
هست بنفشه مگر قاصد اردیبهشت
کز همه گلها دمد بیشتر از طرف‌ کشت
وز نفسش جویبار گشته چو باغ بهشت
گویی با غالیه بر رخش ایزد نوشت
کای گل مشکین نفس مژده بر از نوبهار
دیدهٔ نرگس به باغ باز پر از خواب شد
طرهٔ سنبل به راغ باز پر از تاب شد
آب فسرده چو سیم باز چو سیماب شد
باد بهاری بجست زهرهٔ وی آب شد
نیم‌شبان بی‌خبر کرد ز بستان فرار
غبغب این می‌مکد عارض آن می‌مزد
نرمک نرمک نسیم زیر گلان می‌خزد
گه به چمن می‌چمد گه به سمن می‌وزد
گیسوی این می کشد گردن آن می گزد
گاه به شاخ درخت گه به لب جویبار
لاله درآمد به باغ با رخ افروخته
بهرش خیاط طبع سرخ قبا دوخته
سرخ‌قبایش به‌بر یک‌دو سه‌جا سوخته
باکه ز دلدادگان عاشقی آموخته
کش شده دل غرق خون‌ گشته جگر داغدار
طفل چو زاید ز مام گریه کند زودسر
بهر تقاضای شیر وز پی قوت جگر
وز پس‌ گریه کند خنده به چندی دگر
طفل شکوفه چرا خندد زان پیشتر
کز پی تحصیل شیر گریه کند طفل‌وار
باغ چو از ایزدی جامه مُخلّع شود
ظاهر از انواع گل شکل مضلع شود
یکی مخمس شود یکی مربع شود
یکی مسدس شود یکی مسبع شود
الحق بس نادر است هندسهٔ کردگار
بر سر سیمینه طشت طاسک زر بر نهاد
نرگسک آن طشت سیم باز به سر برنهاد
بر پر زرین او ژاله گهر بر نهاد
در وسط طاس زر زرین پر بر نهاد
تا شود آن زرّ خشک از گهرش آبدار
چون ز تن‌ سرخ بید ‌گشت عیان سرخ باد
از فزعش ارغوان در خفقان اوفتاد
نامیه همچون طبیب دست به نبضش نهاد
پس بن‌ بازوش بست ز اکحل او خون‌ گشاد
ساعد او چندجا ماند ز خون یادگار
کنیزکی چینی است به باغ در نسترن
سپید و نغز و لطیف چو خواهرش یاسمن
ستارگانند خرد بهم شده مقترن
و یا گسسته ز مهر سپهر عقد پرن
نموده در نیم‌شب به فرق نسرین نثار
د‌ایرهٔ سرخ گل گشته مضرّس‌ چراست
بر تنش این ایزدی جامهٔ اطلس چراست
دیبه او بی‌نورد این همه املس چراست
بوته صفت در میانش‌ زرّ مکلّس چراست
بهر چه تکلیس کرد این همه زرّ عیار
بلبلکان زوج زوج زیر و بم انگیخته
صلصلکان فوج فوج خوش بهم آمیخته
پشت به غم داده خلق در نغم آویخته
تیغ تعنت قهر یر الم آهیخته
خورده بهم جام می با دف و طنبور و تار
بلبل بر شاخ گل نغمه سراید همی
نغمه‌اش از لوح دل زنگ زداید همی
شاهد گلزار را خوش بستاید همی
نی غلطم کاو چو من مدح نماید همی
برگل تاج کرم میوهٔ شاخ فخار
فاخر فخری لقب مفخر اولاد جم
علیقلی میرزا زادهٔ شاه عجم
کلیم‌ کافی کلام کریم وافی کرم
به بزم میر اجل به رزم شیر اجم
به غرّه افراسیاب به حمله اسفندیار
چون ز طبیعی سخن یا ز الهی کند
آنکه به ملک هنر دعوی شاهی کند
چون ز اوامر حدیث یا ز نواهی کند
حلّ مسائل همه نیک کماهی کند
رمز اصول و فروع شرح دهد آشکار
جداول زیجها نگاشته در نظر
شکل مجسطی تمام کشیده اندر بصر
زاویه و جیب و ظلّ جمله بداند ز بر
نسبت قطر و محیط صورت قوس و وتر
وین همه با علم او یکیست از صدهزار
بوالفرج و بوالعلا بوالحسن‌ و نفطویه
اصمعی‌ و واقدی مازنی‌ و سیبویه
ازهری و یافعی، جاحظ و بن خالویه
کل یثنی علیه کل یاوی الیه
کای تو به علم و ادب ما را آموزگار
که‌ چند هستش دیار که چیستش ‌‌طول و عرض
به علم جغرافیا یعنی در وصف ارض
هم از نظام دول ز لشکر و باج و قرض
هم از رسوم ملل هم از تکالیف فرض
چندان داندکه وهم می نتواند شمار
بی‌مدد دوربین دیده درنگ و شتاب
یازده سیاره را گرد کرهٔ آفتاب
قلی‌ و قسنی‌ ازو نکته بَر و نکته‌یاب
دورهٔ اقمار را نیک بداند حساب
نیوتن و کپلرش‌ حق شمر و حق گزار
مسائل فلسفی ز بر بداند همی
مطالب صرف و نحو ز بر بخواند همی
شدن به چرخ برین‌ می‌بتواند همی
ز علمهای غریب سخن براند همی
به رای سیّاره سیر به فکر گردون سپار
ار ز علا قدر تو به چرخ پهلو زده
طعنه ز خلق جمیل به باغ مینو زده
پیر خرد پیش تو چو طفل زانو زده
گاه غضب با پلنگ پنجه به نیرو زده
لیک به هنگام حلم گشته ز موری فکار
در صف ناورد تو بیژن و گودرز چیست
دیو و تهمتن کدام طوس و فرامرز چیست
جنبش بال پشه پیش زمین لرز چیست
کشور بخشی و گنج باغ چه و مرز چیست
گنج دهی بیشمر سیم دهی بیشمار
به‌ جود صد حاتمی به حلم صد احنفی‌
به ‌فضل‌ صد جعفری به‌ علم‌ صد آصفی
جلیل چون آدمی جمیل چون یوسفی
در صف شهزادگان تو ز هنر سر صفی
چون به قطار ایستند پیش ملک روز بار
عقلی در زیرکی خلدی در ایمنی
دهری در کین‌کشی چرخی در دشمنی
خاکی در احتمال آبی در روشنی
بادی در سرکشی ناری در توسنی
نیلی در وقت جود پیلی در کارزار
اهل زمین فوج فوج خلق زمان خیل خیل
سیم ستانند و زر از کف تو کیل کیل
گوهر گیرند و لعل روز و شبان ذیل ذیل
گاه سخا کوه کوه وقت عطا سیل سیل
لعل دهی گنج گنج سیم دهی بار بار
خندهٔ تو گاه خشم خندهٔ شیر نرست
هرکه نگرید از آن خنده ز شیراشیرست
قافیه گو جعل باش جعل ز من درخورست
حشمت من در سخن صد ره از آن برترست
کز پی یک طیبتم خصم کند گیر و دار
ملک نژادا چو من جهان نزاید همی
پس از من ای بس حکیم که می‌بیاید همی
به مرگ من پشت دست ز غم بخاید همی
دو دست خویش از اسف بهم بساید همی
که کاش قاآنیا بدی در این روزگار
تا که زمین روز و شب‌‌ گردد بر گرد شمس
تا که بتازی زبان روز گذشته است امس
تا که حواس است‌ عشر ظاهر از آن‌ عشر خمس
سامعه و باصره ناطقه و شمّ و لمس
ناصر جان تو باد باطن هشت و چهار
قاآنی شیرازی : مسمطات
شمارهٔ ۶ - مسدس - و له ایضاً فی مدحه
الا که مژده می‌برد به یار غمگسار من
که باغ چون نگار شد چه خسبی ای نگار من
توان من روان من شکیب من قرار من
سرور من نشاط من بهشت من بهار من
غزال من مرال من گوزن من شکار من
حیات من ممات من تذرو من هزار من
دهند مژده نوگلان که نوبهار می‌رسد
به شیر او ز بلبلان نه یک‌، هزار می‌رسد
نسیم چون قراولان ز هر کنار می‌رسد
به‌ گوش من ز صلصلان خروش تار می‌رسد
به مغز من ز سنبلان نسیم یار می‌رسد
ولی ز نوبهارها به است نوبهار من
بهار را چه می کنم بتا بهار من‌ تویی
ز خط و زلف عنبرین بنفشه‌زار من تویی
هزار و گل چه بایدم گل و هزار من تویی
به روزگار ازین خوشم که روزگار من تویی
همین بس ‌است فخر من که ‌افتخار من ‌تویی
الا به زیر آسمان کراست افتخار من
مرا نگار نیک‌پی شراب ملک ری دهد
شرابهای ملک ری مرا کفاف کی دهد
بلی کفاف کی دهد شرابها که وی دهد
مگر دو چشم مست وی کفایتم ز می دهد
که‌ شور صد قرابه‌ می به‌ هر نظاره هی دهد
همین ‌بس ‌است چشم وی نبید من عقار من
نگر کران راغ‌ها چه سبزها چه کشتها
ز لاله‌ها به باغ‌ها فراز خاک و خشت‌ها
عیان نگر چراغ‌ها شکفته بین بهشت‌ها
نموده تر دماغ‌ها چه خوب‌ها چه زشتها
نموده پر ایاغ‌ها ز می نکو سرشت‌ها
چه می که شادی آورد چو وصل روی یار من
دمن شد ای پسر یمن شقیق‌ها عقیق‌ها
نشسته مست در دمن شفیق‌ها رفیق‌ها
چمیده جانب چمن رفیق‌ها شفیق‌ها
گسارده به رطل و من عتیق‌ها رحیق‌ها
چو عقل ورای میر من رحیق‌ها عتیق‌ها
کدام میر داوری که هست مستجار من
ملاذ و ملجاء مهان خدیو زادهٔ مهین
عطیه بخش راستان خدایگان راستین
سپهرش اندر آستان محیطش اندر آستین
به‌ صد قرون ز صد قران فلک نیاردش قرین
مهین سپهر هر زمان چنان ‌ببوسدش‌ زمین
که آبش از دهان چکد چو شعر آبدار من
سلیل خسرو عجم فرشته فر علیقلی
چراغ دودمان جم به بخردی و عاقلی
همال ابر درکرم مثال ببر در ریلی
هلاک جان گستهم ز پهلوی و پر دلی
به عزم پورزادشم به حزم پیر زابلی
همین بس است مدحتش‌ به روز‌گار کار من
به ‌روز کین که‌ جایگه به ‌پشت رخش می‌کند
چو سنگریزه کوه را زگرز پخش می کند
به خنجری که خندها به آذرخش می کند
سر و تن حسود را هزار بخش می کند
زمین رزمگاه را ز خون بدخش می کند
چنانکه چهرهٔ مرا ز خون دل نگار من
اگر فتد ز قهر او به نه فلک شراره‌ای
به یک سپهر ننگری نسوخته ستاره‌ای
ز روی خشم اگرکند به لشکری نظاره‌ای
گمان مبرکه جان برد پیاده‌ای سواره‌ای
مگرکه بردباریش‌‌کند به عفو چاره‌ای
چنانکه دفع‌ رنج و غم روان برد بار من
اگر به گاه کودکی خرد نبود مهد او
به‌‌ کسب دانش این‌ قدر ز چیست جد و جهد او
به خاک اگر دمی دمد عقیق پر ز شهد او
تمام نیشکر شود نبات‌ها به عهد او
به روز صید شیر نر شود شکار فهد او
چنانکه‌ در سخنوری سخنوران شکار من
اگر چه بهره‌ای مرا ز مال روزگار نی
چو والیان مملکت شکوه و اقتدار نی
حمال نی خیول نی بغال نی حمار نی
جلال نی جیوش نی پیاده نی سوار نی
فروش نی ظروف نی ضیاع نی عقار نی
بس است مهر و چهر او ضیاع من عقار من
همیشه تا بود مکان به بحر آبخوست را
هماره تا در آسمان نحوستست بست را
تقابل است تا به هم شکسته و درست را
چنانکه تند و کند را چنانکه سخت و سست را
تقدمست تا همی بر انتها نخست را
هماره باد مدح او شعار من دثار من
همیشه تا که نقطه‌ای بود میان دایره
که هرخطی که برکشی از آن به سوی چنبره
مرآن خطوط مختلف برابرند یکسره
حسود باد صید او چو صید باز قبره
عنود را ز خنجرش‌ بریده باد حنجره
اجابت دعای من‌‌ کناد کردگار من
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۱ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده نواب فریدون میرزا گوید
امروز ای غلام به از عیش‌ کار نیست
برگیر زین ز رخش که روز شکار نیست
تا می نگویی آنکه خداوند کاهلست
کان کاهلی که نز پی کارست عار نیست
انده مدار اگر نشدیم ای پسر سوار
کانکس پیاده است که بر می سوار نیست
ها صید من تویی چه گرایم به سوی صید
صیدی به حضرتست که در مرغزار نیست
گور و گوزن و کبک و غزالم تویی به نقد
تنها تو هر چهاری اگر هر چهار نیست
گر گویم ای غلام که داری سرین گور
هرگز سرین گور چنین بردبار نیست
باکشَی غزالی و با جلوه گوزن
نی نی که کمانکش و این میگسار نیست
ور خوانمت غزال بیابان به خط و خال
هرگز غزال درخور بوس و کنار نیست
خیز ای پسر به خادم خلوتسرا بگوی
کامروزه ره به بزم خداوندگار نیست
ور آسمان به حضرت ما آورد نیاز
خادم کند اشاره که امرو‌ز بار نیست
اِنها کند که حضرت قاآنی است این
جبریل را نخوانده براین‌ درگذار نیست
او مدح خوان شاه جهانست لاجرم
کس در همه زمانه بدین اعتبار نیست
شاهی که خاک از نظر پاک درکند
وز نقد جود کیسهٔ آمال پرکند
ما ای ندیم دولت خویش‌ آزموده‌ایم
لختی ز روزگار به سختی نبوده‌ایم
ماگاه کف به سوی بط باده برده‌ایم
ما گاه لب به لعل بت ساده سوده‌ایم
بر دل گشاده مرد نگیرد زمانه تنگ
نهمار این سخن ز بزرگان شنوده ایم
ترکی که خنده بر رخ قیصر نمی‌‎کند
ما صدهزار بوسه ز لعلش ربوده‌ایم
شوخی که کفش بر س‌ر خاقان نمی‌زند
ما صدهزار شب به کنارش‌ غنوده‌ایم
ماهی که شاه را به گدایی نمی‌برد
ما بارها به بوس لبش را شخوده ایم
با ابرویی که چون دم شیرست پر گره
بازی کنان شجاعت خویش آزموده‌ایم
و‌ز طره‌ای که چون تن مارست پر شکنج
ما صدهزار چین به فراغت گشوده‌ایم
از خود چو آبگینه نداریم هیچ نقش
وز طبع ساده نقش دو عالم نموده‌ایم
در عین سادگی همه نقشیم از آن قبل
کز زنگ حرص آینهٔ دل زدوده‌ایم
در بارگاه شه به ارادت ستاده‌ایم
و اقبال خویش را به سعادت ستوده‌ایم
فرخ شه آنکه هست خداوندگار من
شکرش پس از سپاس خداوند کار من
خیزید یک قرابه مرا می بیاورید
هی من خورم شراب و شما هی بیاورید
شاهانه خورد باید مهی را به های و هوی
طنبور و ارغنون و دف و نی بیاورید
تا با نفس پیاله شد آمد کند به کام
همچون نفس پیاله پیاپی بیاورید
زآن بارگیر روح که نارفته در گلو
چون خون فرو رود برگ و پی بیاورید
زان دست پخت عقل که چون نور اولیا
زی رشد رهنما شود از غیّ بیاورید
زان جوهری که از نفحات نسیم او
بی‌نفخ صوره مرده شود حی بیاورید
زان شربتی که درگلوی نحل اگر کنند
بر جای نوش هوش کند قی بیاورید
زان پیبشر‌ که طرهٔ طومار عمر من
چون زلف تابدار شود طی بیاورید
طبعم ز ران شیر کباب آرزو کند
هان هیزمش ز تخت جم و کی بیاورید
در قم شراب نیست حریفان خدای را
برتر نهید گامی و از ری بیاورید
مانا شراب ری ندهد مر مرا کفاف
یک زنده رود باده‌ام از جی بیاورید
ور جام باده در دهن‌ اژدها در است
همت کنید و از دهن وی بیاورید
بی‌خویش مدح شاه جهان خوشتر آیدم
تا من روم ز خویش شما هی بیاورید
فرمانده ملوک سلیمان راستین
کش جم در آستان بود و یم در آستین
باز ای غلام سرکش و خونخواره بینمت
وز بهر جنگ زین زبر باره بینمت
بر پشت رخش شعلهٔ جوّاله خوانمت
بر روی زین ستاره سیاره بینمت
نایب مناب چرخ ستمکاره دانمت
قایم مقام هر جفا کاره بینمت
بر گرد گل دو سنبل ژولیده یابمت
بر گنج رخ دو کژدم جراره بینمت
پوشیده روی تافته در موی بافته
روح‌القدس‌ اسیر دو پتیاره بینمت
از غرفهای باغ جنان بچگان حور
گردن برون کشیده به نظاره بینمت
مانی به روزگار جوانی که از نخست
گر روی چون مه و دل چون خاره بینمت
آمد مه جمادی حالی مناسبست
گر روی چون مه و دل چو خاره بینمت
مردم بر آب و آینه بینند ماه و من
بر جای آب و آینه رخساره بینمت
چون خاکپای خسرو پیوسته بویمت
چون فیض دست دارا همواره بینمت
شاهی که از نوال ز بس‌ مال می‌دهد
هفتاد ساله توشهٔ آمال می‌دهد
اورنگ ملک تاج سخا افسر کرم
بازوی ترک پشت عرب پهلوی عجم
اکسیر فضل جان هنرکیمیای علم
رکن وجود رایت جود آیت کرم
میقات حلم مشعر دانش مقام فیض
میزاب علم کعبهٔ دین قبلهٔ امم
عرق جمال مغز جلال استخوان فر
الهام نظم سحر سخن معجز قلم
ایوان مجد طلاق علا شمسهٔ علو
دریای فضل گنج عطا لجهٔ نعم
شخص کمال روح سخا پیکر سخن
جسم وقار چشم حیا عنصر همم
باب ظفر نیای هنر دایهٔ خطر
فخر پدر مطیع برادر مطاع عم
فرزند بخت بچهٔ دولت نتا‌ج تاج
پیوند ملک وارث کی یادگار جم
قانون عیش اصل طرب فصل انبساط
درمان درد داروی انده علاج غم
آشوب ابر آتش زر مایه سوز سیم
طوفان گنج دشمن کان خانه‌روب یم
ناموس عدل میر زمان مایه امان
قانون جود ناهب کان واهب درم
پیکان تیر نوک سنان نیش ناچخش
جاسوس مرگ پیک فنا قاصد عدم
هرون حیا شعیب شرافت خلیل خوی
یوسف لقا کلیم کرامت مسیح دم
خلخال مجد یاره دولت سوار ملک
بازوی عدل نیروی دین شهسوار ملک
ای از لهیب تیغ تو دوزخ زبانه یی
وی از نهیب قهر تو محشر فسانه‌ای
از چنبرکمند تو گردون نمونه یی
وز جنبش‌ سمند تو دوران نشانه‌ای
در صحن فطرت تو معانی سراچه‌ای
از لحن فکرت تو مغانی ترانه‌ای
خورشید چرخ بزم ترا آفتابه‌ای
ایوان عرش کاخ ترا آستانه‌ای
هر فیضی از لقای تو عیش مخلَدی
هرآنی از بقای تو عمر زمانه‌ای
در خنصر جلال تو افلاک خاتمی
در خرمن نوال تو اجرام دانه‌ای
چهرت چو مهر نو دهد بی وسیلتی
دستت چو ابر جود کند بی‌بهانه‌ای
ملک ترا مداین دنیا خرابه‌ای
جود ترا معادن دریا خزانه‌ای
سیر سپهر عزم تو را روزنامه‌ای
گنج وجود جود ترا جامه خانه‌ای
وصف چو ذات عقل ندارد نهایتی
فکرت چو بحر عشق ندارد‌ کرانه‌ای
از لطمهٔ عتاب تو در جنبشست چرخ
با موج آسکون چکند هندوانه‌ای
جاه تو جامه‌ای‌‌ که جهانست ذیل او
جود تو خرمنی که وجودست کیل او
شاها خدایگان سپهرت غلام باد
بر صدر‌گاه سدّهٔ جاهت مقام باد
چون فکرت قویم تو از جان قوام جست
بر ‌فط‌رت سلیم تو از حق سلام باد
ازکرد‌گار قرعهٔ بختت به نام گشت
از روزگار جرعهٔ عیشت به کام باد
از تیغ روشن تو که برهان قاطعست
بر منکران بخت تو حجت تمام باد
چون کرم قز که رشتهٔ او هست دام او
رگهای خصم بر‌ تن خصم تو دام باد
مشکین مشام کلک تو چون عسطه‌زن شود
زان عسطه مغز هفت فلک را زکام باد
بی گرمی سخای تو در دیگ آرزو
هفتاد ساله پختهٔ آمال خام باد
بی‌ماه خلخی می خلر بود حرام
با ماه خلخت می خلر به جام باد
نقد این زمان عروس‌ جهان چون به عقد تست
با هرکه جز تو انس پذیرد حرام باد
گرد سمند و برق پرندت به روزگار
تا روز حشر مایهٔ نور و ظلام باد
وز زهرهٔ کفیدهٔ خصمت به روز کین
ناف سما و پشت زمی سبز فام باد
قاآنی ار چه سحر حلال آورد همی
کوته کند سخن که ملال آورد همی
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۵ - در ستایش شاهزادهٔ کیوان سریر اردشیر میرزا دام اقباله‌العالی گوید
خیزید و یک دو ساغر صهبا بیاورید
ساغر کمست یک دو سه مینا بیاورید
مینا به کار ناید کشتی کنید پر
کشتی کفاف ندهد دریا بیاورید
خوبان شهر را همه یک‌جا کنید جمع
جایی که من نشسته‌ام آنجا بیاورید
ما را اگر به جام سفالین دهید می
خاکش ز کاسهٔ سر دارا بیاورید
از ملک ری به ساحت یغما سپه کشید
هرجا پری رخیست به یغما بیاورید
وز روم هر کجا بچه ترسای مهوشست
ور خود بود کشیش کلیسا بیاورید
در بزم عیشم از لب و دندان مهوشان
یک آسمان سهیل و ثریا بیاورید
تا من به یاد چشم نکویان خورم شراب
یک جویبار نرگس شهلا بیاورید
تا من به بوی زلف بتان تر کنم دماغ
یک مرغزار سنبل بویا بیاورید
گیرید گوش زهره و او را کشان کشان
از آسمان به ساحت غبرا بیاورید
تابید زلف حوری و او را دوان دوان
سوی من از بهشت به دنیا بیاورید
تا من کنم ثنای خداوند خود رقم
کلک و مداد وکاغذ و انشا بیاورید
اول به جای صفحه ز بال فرشتگان
پری سه چار دلکش و زیبا بیاورید
ور از دو ساق غلمان ناید قلم به دست
از ساعدین آن بت ترسا بیاورید
پس جای دو ده مردمک دیدگان حور
سایید و هرسه چیز به یکجا بیاورید
تا بر پر فرشته ز آن حبر و آن قلم
در مدح اردشیرکنم چامه‌ای رقم
ترکا مگر تو بچهٔ حور جنانیا
کاندر جهان پیری و دایم جوانیا
معجون جان و جوهر دل کس ندیده بود
اینک تو جوهر دل و معجون جانیا
سوگند می‌خورم که به‌دنیا بهشت نیست
ور هست در زمانه بهشتی تو آنیا
سیم از پی ذخیرهٔ تن می‌نهند خلق
تو سیمتن ذخیرهٔ روح روانیا
شادی دهد به ‌دل رخ خوب تو ای‌ عجب
کز رنگ ارغوان به اثر زعفرانیا
هنگام رقص چونکه به چرخ افتدت سرین‌
پندارمت به روی زمین آسمانیا
دل را به نسیه گرچه دهی وعده‌ها ولیک
جان را به نقد زندگی جاودانیا
هرگه که تشنه گردم خواهم بنوشمت
پندارم از لطافت آب روانیا
سهراب‌وار خنجر عشقت دلم شکافت
ترکا مگر تو رستم زاولستانیا
گویند جان ز فرط لطافت نهان بود
جانی تو در لطافت و اینک عیانیا
معلوم شد که مردم چشم منی از آنک
در چشم من نشسته و از من نهانیا
بنگر در آب و آینه منگر که ترسمت
عاشق شوی به خویش و درانده بمانیا
روزی بپرس از دهن تنگ خود که تو
عاشق نگشته‌ای ز چه رو بی‌نشانیا
در عضو عضو پیکر من نقش روی تست
یک تن فزون نیی و به چندین مکانیا
الله اکبر ای سر زلفین یار من
خود مایه چیست کاینهمه عنبر فشانیا
اول ضعیف و زار نمودی به چشم من
وآخر بدیدمت که عجب پهلوانیا
از تار تار موی تو آید شمیم مشک
گویی که خلق والی مازندرانیا
شهزاده‌ای که شاهش فرمانروای کرد
بازش ز مرحمت طبرستان خدای کرد
ای زلف دانم از چه بدینسان خمیده‌ای
عمری به دوش بار دل ما کشیده‌ ای
زینسان که بینمت مه و خورشید در بغل
دارم گمان که چرخی از آنرو خمیده‌ای
شیطان شنیده‌ام که برون شد ز خلد و تو
شیطانی و هنوز به خلد آرمیده‌ای
مانی به زاغ خلد که عمری به باغ خلد
خوش خوش‌ به‌ ‌گرد کوثر و طوبی چریده‌ای
رضوان چه کرد با تو و حورا ترا چه گفت
کاشفته‌ای و با پر و بال شمیده‌ای
غلمان مگر به شوخی سنگی زدت به بال
کز خلد قهر کرده به دنیا پریده‌ای
نزدیک گوش یاری و آشفته‌ای مگر
آشفته حالی من از آنجا شنیده‌ای
چنبر نموده پشت و به زانو نهاده سر
مانند اهل حال به کنجی خزیده‌ای
نوری از آن به دیدهٔ مردم مکرٌمی
حوری از آن به باغ جنان جا گزیده‌ای
پس دیو دل چرایی اگر حور طینتی
پس تیره جان چرایی اگر نور دیده‌ای
دامن ز پیش برزده چون مرد پهلوان
در روی ماه از پی کشتی دویده‌ای
خال نگار من مگس است و تو عنکبوت
کز بهر صید تار به گردش تنیده‌ای
وی خالک سیاه تو هم زان شکنج زلف
بنمای رخ که شبروکی شوخ دیده‌ای
متواریک چو دانه نظر می کنی ز دام
در انتظار صید شکار رمیده‌ای
مانند زاغ بچهٔ نارسته پرّ و بال
تن گرد کرده در دل مادر طپیده‌ای
دزدیده‌ای دل من و از دیده گشته دور
در زیر پرده پردهٔ مردم دریده‌ای
دزد دل منی ز چه جان بخشمت به مزد
جز خویش دزد مزدستان هیچ دیده‌ای
تاریک و روشنست ز تو چشم من ازانک
چون مردمک ز ظلمت و نور آفریده‌ای
گر خود سواد مردم چشم منی چرا
پیوند الفت از نظر من بریده‌ای
یا قطرهٔ مرکب خشکی که بر حریر
از نوک کلک والی والا چکیده‌ای
فر‌ماندهی که ‌مهرش نرمست وکین درشت
دینار بدره بدره دهد سیم مشت مشت
شد وقت آ‌نکه رو سوی ساری کند همی
فرمان شه به ساری جاری کند همی
زانسان که سار نغمه سراید به شاخسار
بر شاخسار دولت ساری کند همی
رو سوی ساری‌آرد و آنگه به قول ترک
رخسار دشمنان را ساری کند همی
ساری کنون ز وجد چو سوریست سرخ روی
بیچاره نام خود ز چه ساری کند همی
ساریست رنگ زرد بترکی و زین لغت
ساری شودگر آگه زاری کند همی
نی باز شادمان شود ار بشنودکه ترک
رخشنده نام یزدان تاری کند همی
باری سزدکه ساری از وجد این خبر
تا حشر شکر نعمت باری کند همی
وقتست کاردشیر برآید به پشت رخش
برکه نشسته طی صحاری کند همی
وقتست کاردشیر به اقبال شهریار
از چرخ و ماه پیل و عماری کند همی
چرخش ز پی علم کشد از خط استوا
مهرش ز پیش غاشیه‌داری کند همی
یزدان هوای طاعت او را به سان روح
در عضو عضو هستی ساری کند همی
خورشید رایش از افق دل کند طلوع
صد روز روشن از شب تاری کند همی
در هرنفس‌ که برکشد از صدق همچو صبح
باری هزار بارش یاری کند همی
آدم به خلد بیند اگر فرّ و جاه او
فخر از علوّ شأن ذراری کند همی
هرشب به‌شرط آنکه کند یاد ازین غلام
بالین ز زلف ترک تتاری کند همی
هرگه که دست همت او دُرفشان شود
دامان چرخ پر ز دراری کند همی
گوینده را مدیحش ابکم نمایدا
یک تن چگونه مدح دو عالم نمایدا
ای آسمان به طوع و ارادت زمین تو
گنجینهٔ یسار جهان در یمین تو
گردون در افق نگشاید بر آفتاب
تا هر سحر چو سایه نبوسد زمین تو
الحق بجاست گر همه اجزای روزگار
یکسر زبان شود ز پی آفرین تو
با صدهزار چشم به چندین هزار قرن
گردون ندیده در همه گیتی قرین تو
عکست درآب و آینه مشکل فتدکه نیست
کس در جهان به صورت و معنی قرین تو
زآنرو به نحل وحی فرستاد کردگار
کش موم بود قابل نقش نگین تو
تا جمله کاینات ببینند نقش خویش
حق ساختست آینه‌ای از جبین تو
نزدیک آن رسیده که بینی ضمیر خلق
ای من فدای این نظر دوربین تو
نبود عجب که دعوی پیغمبری کند
روزی که بدسگال تو آید به کین تو
کانروز خصم سایه ندارد که سایه‌اش
پنهان شود ز هیبت چین جبین تو
و اعضای او متابعت او نمی کند
گر دشمنی بود به مثل درکمین تو
از دست تست معجز روح‌الله آشکار
دامان مریمست مگر آستین تو
اهل هنر به کُنه کمالت کجا رسند
خرمن ‌تراست‌وین‌دگران‌ خوشه‌چین تو
قاآنی از برِ تو به جایی نمی‌رود
تو انگبینی او مگس انگبین تو
تا آن‌ زمان ‌بمان که ز پی شاهدی به خلد
تنگت به برکشدکه منم حورعین تو
محمود باد عاقبت روزگار تو
صد چون ایاز و بهتر ازو میگسار تو
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۷ - در ستایش پادشاه اسلام‌ پناه ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه گوید
اکنون که گل افروخته آتش به گلستان
افروخت نباید دگر آتش به شبستان
رو رخت خزان در گرو دخت رزان نه
بستان می و پس‌ با صنمی رو سوی بسنان
در فکرم تا لعبت بکری به کف آرم
بازی کنمش هرشب با نار دو پستان
گر نار دو پستان ویم خون ننشاند
هیچم ندهد فایده عناب و سپستان
مستان همه گر خضر دهد آب حیاتت
بستان می باقی ز کف ساقی مستان
بشنو سخن راست ز مَستان و بخور می
گر فصل بهاران بود از فصل زمستان
ای ترک سحر به که سوی باغ خرامیم
وز باده گلستان را سازیم ملستان
ای هر دو لبت سرخ‌تر از پهلوی سهراب
آندم که برو خنجر زد رستم دستان
گویی روم امشب که کنم دست نگارین
سهلست نگارا بهل این حیلت و دستان
خواهی که حنا بندی بر کف قدحی گیر
تا سرخ کند عکس میت پنجه و دستان
تو طفل دبستانی و من‌ پیر معلم
برخوان سبق خود ز بر اِی طفل دبستان
دانی سبق درس تو امروزکدامست
مدح شه دریا دل جمشید غلامست
ای زلف همانا ز نژاد حبشی تو
وز خیل حبش زنگی بی‌غلّ و غشی تو
مانا که رسول قرشی هست رخ یار
کاستاده به پیشش چو بلال حبشی تو
بریال بتم سرکشی از کفر شب و روز
پیداست که از نسل ینال و تکشی تو
چون زنگیک عور که در آب نشانند
در آب نشستستی از آن مرتعشی تو
از شدت سودا جگر اندر طپش افتد
سودا به جگر داری از آن در طپشی تو
در قید دل ما نیی و عذر تو پیداست
کاشفته و دیوانه و شوریده وشی تو
دربر کشی آ‌ن روی چو خورشید نگارین
الحق که عجب سایهٔ خورشید کشی تو
تا چند کشی سر که سرت را بزند یار
زان سرکشی اندر خور این‌ سرزنشی تو
زلفا همه دم تشنه به خون دل مایی
مانا که چنین سوخته دل از عطشی تو
هر حلقهٔ تو سلسلهٔ گردن شیریست
گویی که کمند ملک شیر کشی تو
فرخنده ملک ناصر دین شاه یگانه
خورشید جهان ماه زمین شاه زمانه
نبود عجب ار وقت جوانیّ جهانست
کاقبال جوان ملک جوان شاه جوانست
مملوک وی ست آنچه فرازست و نشیبست
مقهور ویست آنچه مکینست و مکانست
دی گفت حکیمی که زمین از چه نجنبد
با آنکه درو حکم شهنشاه روانست
گفتم که زمین تن بود و حکم ملک روح
تن ساکن و چیزی که روانست روانست
شاها ملکا فرّ تو جمشید زمینست
وان چهر درخشان تو خورشید زمانست
هرچشمه و هر سبزه که از خاک برآید
دیدار تو و شکر ترا چشم و زبانست
نگرفته به کف گرز بکوبی دهن خصم
با خصم تو این لقمه عجب دست و دهانست
از سبزهٔ تیغ تو خورد طعمه بداندیش
آری چکند سبز غذای حیوانست
آن چیزکه با این همه همت زکف تو
بیرون نتوان کرد عنانست و سنانست
شاها تو مهین وارث اورنگ کیانی
جمشید جوانی نه که خورشید جهانی
ای تاج تو ازگوهر و، ای تخت تو از عاج
هر تاجور تخت نشینی به تو محتاج
دندان خود از بیخ کند پیل به خرطوم
تا پایهٔ تخت تو مهیا کند از عاج
بر مقدمت از بهر شرف بوسه زند بخت
بر تارکت از فرط شعف سجده برد تاج
آن روزکه بی‌واسطهٔ کورهٔ آتش
درکان ز تف تیغ گران آب شود زاج
چشمک زند از گرد سپه نوک سنان‌ها
چون بر زبر چرخ کواکب به شب داج
هر کاو ز بر زین نگرد شخص تو داند
کان شب به‌ همین جسم نبی رفت به ‌معراج
چون جوش زند جیش‌ تو بر گرد تو گویی
دریای محیطی تو و افواج تو امواج
زانسان که طپد نقره به کان از تف تیغت
در بوته بر آتش نتپد زیبق رجراج
در نزد خلاف تو ببازد سر و جان را
بدخواه لجوج تو بدانگونه که حلاج
سوزنده تف تیغ تو جان را بگدازد
خود جان چو بود هردو جهان را بگدازد
شاها ظفرت بنده و اقبال قرین باد
این روی زمینت همه در زیر نگین باد
اوّل نفس خصم تو در روز ولادت
آخر نفس مرگ و دم بازپسین باد
چون گنج تو لاغر شود از کفّ جوادت
از مال بداندیش دگرباره سمین باد
هر حامله کاو را به درون کین تو باشد
یکباره شرارش به رحم جای جنین باد
ور نطفهٔ خصمت شود از خلق جنینی
خون گردد آن نطفه و تا هست چنین باد
بی مهر تو هر صبح که خورشید بتابد
چون سایه همه رنج کسوفش به کمین باد
با بغض تو هرجا ملک شاه نشانیست
آن شاه نشان همچو گدا راه‌نشین باد
در روی زمین هرکه بود خصم تو بر وی
این روی زمین تنگتر از زیر زمین باد
یزدانت دو صد قرن دهد عمر ولیکن
هرساعت ازو ماهی و هر ماه سنین باد
تا طرّهٔ ترکان تتاری به کف آری
اول سفرت سال دگر تبت و چین باد
ای کاش تو قاآنی جاوید بمانی
تا هر نفسی مدح شهنشاه بخوانی
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۱۳ - وله ایضاً
ای کرده سیه چشم تو تاراج دل و جان
از فتنهٔ ترک تو جهانی شده ویران
کی با تن سهراب کند خنجر رستم
کاری که کند با دلم آن خنجر مژگان
آشفته مکن چون دل من کار جهانی
بر باد مده یعنی آن زلف پریشان
از گوی زنخدانت و چوگان سر زلف
آسیمه سرم دایم چون گوی ز چوگان
از گریهٔ من نرم نگردد دل سختت
هرگز نکند باران تاثیر به سندان
چون نقطه و چون موی شد از غم تن و جانم
در فهم میان و دهنت ای بت خندان
بر وهم میان تو نهادستی تهمت
بر هیچ دهان تو ببستستی بهتان
بر و هم کسی هیچ ندیدم که کمر بست
وز هیچ بیفشانده کسی گوهر غلطان
سروی تو و غیر از تو از آن چهرهٔ رنگین
بر سرو ندیدم که کسی بست گلستان
زلف تو کمندست و دو صد یوسف دل را
آویخته دارد ز بر چاه زنخدان
بر یاد لب لعل تو ای گفت تو لؤلؤ
تا کی همی از جزع فرو ریزم مرجان
در خوبی تو نقصان یک موی نبینم
اینست که با مهر کست روی نبینم
بی‌ روی تو در شام فراق ای بت ارمن
آهم ز فلک بگذرد و اشک ز دامن
پیش نظرم نقش جمال تو مصور
هرجا نگرم بام و در و خانه و برزن
ای فتنهٔ عالم چه بلایی تو که شهری
گشت از تو ندیم ندم و همدم شیون
از جوشن جان درگذرد تیر نگاهت
هرگه به رخ آرایی آن زلف چو جوشن
از دوستیت آنچه به من آمده هرگز
نامد به فرامرز یل ازکینهٔ بهمن
پیدا ز عذار تو بود لاله به خروار
پنهان ز بازار تو بود نقره به خرمن
از لالهٔ تو رفته مرا خاری در پا
از نقرهٔ تو مانده مرا باری بر تن
زین بار مرا کاسته چون که تن چون کوه
زان خار مرا آمده دل روزن روزن
باریک‌تر از رشتهٔ سوزن بود آن لب
سودای توام پیشه بود عشق توام فن
با اینهمه‌ام دیدن روی تو پری‌شان
با اینهمه‌ام جستن وصل تو پریون
چون می‌نگرم بستن با دست به چنبر
چون می‌شمرم سودن آبست به هاون
هیهات که از وصل تو من طرف نبندم
از دیده به رخ گر همه شنگرف ببندم
ای زلف تو پر حلقه‌تر از جوشن داود
ای روی تو تابنده‌تر از آتش نمرود
با جام و قدح زین‌ سپسم عمر شود صرف
بگزیدم چون مشرب آن لعل می‌آلود
ای سیمبر از جای فزا خیز و فروریز
در ساغر زرین یکی آن آتش بی‌دود
پیش آر می و جام به رغم غم دیرین
بی‌داروی می درد مرا نبود بهبود
ز آن می که از آن هر دل غمگین شد خرم
زآن می که از آن خاط‌ر پژمان شد خشنود
می سیرت و هنجار حکیمست و تو دانی
بیهوده حکیم این همه اصرار نفرمود
با دختر زر تا نبود کس را سودا
هیهات که برگیرد ازکار جهان سود
ز آن باده که تابنده‌تر از چهر ایازست
درده که شود عاقبت کارم محمود
مقصود من از باده تویی بو که به مستی
آورد توان بوسه زنم بر رخ مقصود
از بوسه تو با من ز چه‌رو بخل بورزی
از اشک چون من با تو نورزم بمگر جود
بردی به فسون دل زکف عشق‌پرستان
دستان تو ای بس که بگویند به دستان
ای تنگتر از سینهٔ عشاق دهانت
باریکتر از فکر خردمند میانت
همسنگ قلل شد غمم از فکر سرینت
همراز عدم شد تنم از عشق دهانت
صد خار جفا در دلم از حسرت بشکست
آن باغ که شد تعبیه بر سرو روانت
قد تو بود تیر و کمان ‌آسا ابروت
من جفته قد از حسرت آن تیر و کمانت
بگرفته سنان ترک نگاه تو مژگان
می بگذرد از جوشن جان نوک سنانت
با آنکه خورد خون جهان خاتم لعلت
در زیر نگین آمده ملک دو جهانت
دیگر به پشیزی نخرم سرو چمن را
گردد سوی ما مایل اگر سرو چمانت
حسنی نه که آن را تو دل آزار نداری
صد حیف که پروای دل‌ زار نداری
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۲ - در ستایش شاهزادهٔ رضوان و ساده فریدون میرزا طاب ثراه می‌فرماید
ای ترک من ای بهار جان‌افزا
برقع بکش از رخ بهشت ‌آسا
کز باغ بهشت نوبهار اینک
هموار فرو چمید زی دنیا
عید عجمی به فرّ فروردین
در سبزه گرفت ساحت غبرا
بست ابر سپید کله بر گردون
زد لالهٔ سرخ خیمه بر صحرا
دامان چمن از آن پُر از لؤلؤ
سامان زمین ازین پر از دیبا
از لولو آن چمن یکی مخزن
از دیبهٔ این زمین بتی زیبا
آن داده نشان ز مخزن قارون
این برده سبق ز دفتر مانا
اندر دمن از شقیق و آذریون
و ندر چمن از بنفشه و مینا
آورده برون بهار لعبتگر
از پرده هزار لعبت زیبا
نوشاد و حصار گشت پنداری
باغ از گل و سرو و سنبل بویا
یانی ز بدیع نقش دیگرگون
بگرفت طراز خلخ و یغما
از کشی ایدو‌ن چو ترک‌ یغمایی
هوش‌ از سر بخردان‌ کند یغما
هر صبح آرد صبا به پنهانی
بس نغز صور ز هر کران پیدا
یا نی گویی که صحف انگلیون
در باغ همی پراکند عمدا
بازار ختن شدست پنداری
دشت و دمن از شواهد رعنا
بس نزهت و خرّمی به لالستان
ماندست شگفت خاطر دانا
از جنبش باد طرهٔ سنبل
چون زلف تو حلقه‌زا و چین ‌آرا
وز گریهٔ ابر سبزه تو بر تو
چون خط تو خوش دمیده در پیدا
از خواب گران چو چشم بیمارت
بیدار شدست نرگس شهلا
از بس‌ که نشید مرغ گردون پوی
از بس که نسیم باغ عنبرسا
نک غلغله‌زا بود هوا یکسر
هان لخلخه‌سا بود زمین یکجا
ای ترک من ای بهار مشتاقان
بردار نقاب از رخ رخشا
تو عید منی و نوبهار من
کز وصل تو پیرم و شوم برنا
پیش آی و درین بهار و فروردین
پروردهٔ خم بریز در مینا
از بلبله سرخ می بکش بکشد
بلبل چو به شاخ سرخ گل آوا
یاقوت روان بریز در ساغر
ها قوت روان بگیر از صهبا
چون کشتی ابر دُرفشان آید
بر ساحل این کبودگون دریا
کشتی کشتی گسارد باید می
اینست حکیم وقت را فتوی
خاصه که به فصلی اینچنین خرّم
ویژه که ز دست چون تو مه‌سیما
گل شادی آر و فصل اندوه بر
می عشرت‌بخش و تو روان‌بخشا
چند از غمت ای بت بهشتی رو
در تاب بود دلم جحیم‌آسا
زان سلسله‌ات که هست پر حلقه
چون زلزله‌ام همیشه پر غوغا
پیش آی و به عنف بوسه می‌در ده
پاکوب و به جهد باده می‌پیما
از بوسه و باده می‌مکن ضنّت
کاین هر دو من و تراست مستی‌زا
بستان و بده مر این دو را چندان
بی‌چون و چرا ولیکن و امّا
کز نشوه و سکر باده و بوسه
بیخود افتیم هر دو تن از پا
ما فتنهٔ کشوریم و خفته به
فتنه در عهد خسرو والا
تو فتنه به روی دلفریبستی
من فتنه به نظم دلکش شیوا
امروز به چاره کوش کار ارنه
در نزد ملک تبه شود فردا
فرمانده ملک جم فریدون شه
کافریدون و جمش کمین لالا
شاهی که به فر و فال دارایی
در هر دو جهان نیابیش همتا
بر پاکی طینتش هنر واله
بر پرچم رایتش ظفر شیدا
برقیست حسام او مخالف‌سوز
بادیست سمند او جهان‌پیما
چون از بر رخش فتنهٔ گیتی
چون در صف بار رحمت دنیا
دستش ابرست دُر گه ریزش
تیغش مرگست در صف هیجا
تارست سهیل و رای او روشن
دونست سپهر و قدر او بالا
حزمش ببرد ز نیشتر حدت
عزمش بدر آرد آتش از خارا
سر هشته روان به طاعتش گردون
بربسته میان به خدمتش جوزا
بر راحت هرکه دردهد فرمان
در ذلت هرکه برکشد طغرا
نه در ید اوست چرخ را قدرت
نه در رد اوست دهر را یارا
فوجش موجی بود مخالف کش
خیلش سیلی بود عدوفرسا
قدرش بدری که شوکتش پرتو
چهرش‌ مهری که دولتش حربا
تیرش شیری که ناخنش فتنه
تیغش میغی که قطره‌اش غوغا
م‌یتی مصرس و دشمنش فرعون
او موسی وقت و رمحش اژدرها
ای شاه فلک فخیم که قاآنی
در پای تو سوده فرق فرقدسا
آری به ره تو هرکه ساید سر
بر تارک نه فلک گذارد پا
عید آمد و شد جهان فرسوده
در پیری همچو دولتت برنا
بر جای سخن کنون نثارت را
پروین و سهیل دارم و شعرا
ارجو که ز پرتو قبول تو
چون مهر فلک شودجهان‌آرا
تا جِرم قمر همی ستاند نور
از هور فراز گنبد مینا
در سایهٔ ظل حق بود فرت
تابنده به بر و بحر چون بیضا