عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
عبث تعلیم آگاهی مکن افسرده طبعان را
که‌بینایی چو چشم‌ازسرمه‌ممکن نیست‌مژگان را
به غیر ز بادپیمایی چه دارد پنجهٔ منعم
ز وصل زرهمان یک‌حسرت آغوش‌است‌میزان‌را
به هرجا عافیت رو داد نادان در تلاش افتد
دویدن ریشهٔ گلهای آزادی‌ست طفلان را
حسد را ریشه نتوان یافت جزدر طینت ظالم
سر دنباله دایم در دل تیر است پیکان را
درشتان را ملایم طینتیهایم خجل دارد
زبان از نرمگویی سرنگون افکند دندان را
اگر سوزد نفس از شور محشرباج می‌گیرد
خموشیهای این نی درگره دارد نیستان را
کتاب پیکرم یک موج می شیرازه می‌خواهد
نم آبی فراهم می‌کند خاک پریشان را
فغان‌کاین نوخطان ساده‌لوح از مشق بیباکی
به آب تیغ می‌شویند خط عنبرافشان را
دگرکو تحفه‌ای تا گلرخان فهمند مقدارش
چو نقش پا به‌خاک افکنده‌اند آیینهٔ جان را
چو بوی‌گل لباس راحت ما نیست عریانی
مگر درخواب بیندپای مجنون وصل‌دامان را
به‌بی‌سامانی‌ام وقت‌است اگر شور جنون‌گرید
که دستی‌گرکنم پیدا نمی‌یابم‌گریبان را
به‌چشم خونفشان بیدل توآن بحرگوهرخیزی
که لاف آبرو پیشت‌گدازد ابر نیسان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
هرچند گرانی بود اسباب جهان را
تحریک زبان نیشتر است این رگ جان را
بیتاب جنون در غم اسباب نباشد
چون نی به خمیدن نکشد ناله‌کشان را
بیداری من شمع صفت لاف زبانی‌ست
دل زاد ره شوق بود ر‌یگ روان را
آفاق فسون انجمن شور خموشی‌ست
دارم ز خموشی به‌کمین خواب‌گران را
ایمن نتوان بود ز همواری ظالم
حیرت لگن شمع زبان ساز دهان را
بنیاد کج‌اندیش شود سخت ز تهدید
در راستی افزونی زخم است سنان را
ممسک نشود قابل ایمان خساست
از بند قوی مهره مکن پشت‌کان را
ما را به غم عشق همان عشق علاج است
تا نشمرد انگشت شهادت لب نان را
خط فیض بهار دگر از حسن تو دارد
مهتاب بود پنبهٔ ناسورکتان را
وقت است‌کنون‌کز اثر خون شهیدان
جوش رگ‌گل می‌کند این شعله دخان را
عشرت هوس رفتن رنگم چه توان‌کرد
شمشیر تو یاقوت‌کند سنگ فسان را
باشدکه سراز منزل مقصود برآریم
کردند بهار چمن شمع خزان را
بیدل نفست خون مکن از هرزه درایی
چون جاده درین دشت فکندیم عنان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
الهی پاره‌ای تمکین رم وحشی نگاهان را
به قدر آرزوی ما شکستی‌کج‌کلاهان را
به‌محشرگر چنین باشد هجوم حیرت قاتل
چو مژگان بر قفا یابند دست دادخواهان را
چه‌امکان است خاک ما نظرگاه بتان گردد
فریب سرمه‌نتوان داداین‌مژگان سیاهان‌را
رعونت مشکل است‌از مزرع ما سربرون آرد
که پامالی بود بالیدن این عاجزگیاهان را
گواهی چون خموشی نیست بر معمورهٔ دلها
سواد دلگشایی سرمه بس باشد صفاهان را
زشوخیهای جرم‌خویش می‌ترسم‌که‌در محشر
شکست دل به حرف آرد زبان بیگناهان را
توان زد بی‌تأمل صد زمین و آسمان برهم
کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را
نشانها نقش بر آب است در معمورهٔ امکان
نگین بیهوده در زنجیر دارد نام شاهان را
درین‌گلشن‌کهٔکسر رنگ‌تکلیف هوس‌دارد
مژه برداشتن‌کوهی است استغنا نگاهان را
صدایی از درای‌کاروان عجز می‌آید
که حیرت، هم به راهی می‌بردگم‌کرده راهان را
مزاج فقر ما باگرم وسرد الفت نمی‌گیرد
هوایی نیست بیدل سرزمین بی‌کلاهان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
چنان پیچیده توفان سرشکم‌کوه و هامون را
که‌نقش پای هم‌گرداب‌شد فرهاد و مجنون‌را
جنون می‌جوشد از مدّ نگاه حیرتم اما
به‌جوی رگ صدانتوان شنیدن موجهٔ خون را
چو سیمت‌نیست‌خامش‌کن‌که‌صوتت براثرگردد
صداهای عجایب از ره سیم است قانون را
تبسم ازلب او خط کشید آخر به خون من
نپوشید از نزاکت پردهٔ این لفظ مضمون را
به هرجا می‌روم ازحسرت آن شمع می‌سوزم
جهان آتش بود پروانهٔ از بزم بیرون را
درشتیهاگوارا می‌شود در عالم الفت
رگ‌سنگ ملامت رشتهٔ جان بود مجنون را
به خون می‌غلتم از اندیشهٔ ناز سیه مستی
که چشم‌شوخ او درجام می حل‌کرد افیون را
دل داناست گر پرگارگردون مرکزی دارد
چو جوش می، سر خم‌، مغز می‌داند فلاطون را
چه سازد موی پیری با دل غفلت سرشت من
که برآلایش باطن تصرف نیست صابون را
مشو زافتادگان غافل‌که آخر سایهٔ عاجز
به‌پهلو زیردست خویش‌سازدکوه وهامون را
ز سرو و قمریان پیداست بیدل کاندرین‌گلشن
به‌سر خاکستر است از دورگردون طبع موزون را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
نظر برکجروان از راستان بیش است‌گردون‌را
که خاتم بیشتر دردل نشاند نقش واژون را
شهیدم لیک می‌دانم‌که عشق عافیت دشمن
چو‌یاقوتم به آتش می‌برد هر قطرهٔ خون را
در آغوش شکنج دام الفت راحتی دارم
خیال زلف لیلی سایهٔ بیدست مجنون را
گر از شور حوادث آگهی سر درگریبان‌کن‌!
حصار عافیت جز خم نمی‌باشد فلاطون را
نه تنها اغنیا را چرخ برمی‌دارد از پستی
زمین هم‌لقمه‌های چرب داندگنج قارون را
شعور جسم زنجیریست در راه سبکروحان
که‌چون‌خط نقش‌بندد، پای‌رفتن نیست‌مضمون‌را
دل است آن تخم بیرنگی‌که بهر جستجوی او
جگر سوراخ سوراخ است‌نه غربال‌گردون را
به‌قدرکوشش عشق ست نعل حسن درآتش
صدای ثیشهٔ فرهاد مهمیز است‌گلگون را
خیال ماسوا فرش است دروحدتسرای دل
درون خویش دارد خانهٔ آیینه بیرون را
حوادث‌مژدهٔ‌امن‌است اگردل‌جمع‌شدبیدل
گهرافسانه‌داندشورش امواج‌جیحون را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
نمی‌دانم چه تنگی درهم افشرد آه مجنون را
رم این‌گردباد آخر به ساغرکرد هامون را
به هر مژگان زدن سامان صد میخانه مستی‌کن
که‌خط جوشیدودرساغرگرفت‌آن‌حسن میگون‌را
به امید چکیدن دست و پایی می‌زند اشکم
تنزل در نظر معراج باشد همت دون را
دراین‌گلشن تسلی دادوضع سرو و شمشادم
که یک مصرع بلند آوازه دارد طبع موزون را
به تسخیر جهان بی‌حس از تدبیر فارغ شو
نفس‌فرساکنی تاکی به مار مرده افسون را
عروج جاه منع سفله طبعیها نمی‌گردد
به این سامان عزت بوی تمکین نیست‌گردون را
ز سختیهای حرص است اینکه خاک اژدها طینت
فرو برده‌ست اما هضم ننموده‌ست قارون را
فنا می‌ شوید ازگردکدورت دامن هستی
چو آتش می‌کند خاکستر ما کار صابون را
که باور دارد این حرف از شهید بینوای من
که رنگی از حنای دست قاتل داده‌ام خون را
رموز خاکساران محبت کیست دریابد
مگر جولان لیلی ناله سازدگرد مجنون را
اثرها بنگر اما ازتصرف دم مزن بیدل
به چون وچند نتوان حکم‌کردن صنع بی‌چون را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
اگر اندیشه کند ط‌رز نگاه او را
جوش حیرت مژه سازد نگه آهو را
ما هم ازتاب وتب عشق به خود می‌بالیم
بر سر آتش اگر هست دمیدن مو را
عرض شوخی چه دهد نالهٔ محروم اثر
تیغ بی‌جوهر ماکرد سفید ابرو را
بس‌که تنگ است فضای چمن از نالهٔ من
بر زمین برگ‌ل از سایه نهد پهلو را
سرنوشتم نتوان خواند مگر در تسلیم
توأم جبههٔ خود ساخته‌ام زانو را
خاک گردیدم و از طعن خسان وارستم
آخر انباشتم از خود دهن بدگو را
نبض دل هم به تپش ناله طرازنفس است
چنگ اگر شانه به مضراب زندگیسو را
خال از نسبت رخسار تو رنگین‌تر شد
قرب خورشید به شب‌کرد مدد هندو را
صافی دیده و دل مانع تمییز دویی‌ست
پشت عینک به تفاوت نرساند رو را
تا نظر می‌کنی ازکسوت رنگ‌ آزادیم
رگ‌گل چند به زنجیرنشاند بورا
بیدل این‌عرصه تماشاکدة الفت نیست
سبزکرده‌ست در و دشت رم آهو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
سرمه سنگین نکند شوخی چشم اورا
درس تمکین ندهد گرد، رم آهورا
زخم تیغش به دل ز داغ‌، مقدم باشد
پایه از چشم‌، بلند است خم ابرو را
جبههٔ ما و همان سجدهٔ تسلیم نیاز
نقش پا،‌کی‌کند از خاک تهی پهلو را
هدف مقصد ما سخت بلند افتاده‌ست
باید از عجزکمان کرد خم بازو را
در مقامی‌که بود جلوه‌گه شاهد فکر
جوهر از موی سر است آینهٔ زانو را
نرمیده‌ست معانی ز صریر قلمم
‌رام دارد نی تیرم به صدا آهو را
نغمهٔ محفل عشاق شکست سازاست
چینی بزم جنون باش و صداکن مو را
جهل باشد طمع خلق زسرکش صفتان
هیچ دانا زگل شمع نخواهد بو را
طبع دون از ره تقلید به نیکان نرسد
پای اگر خواب‌کند چشم نخوانند او را
هستی تیره‌دلان جمله به خواری‌گذرد
سایه دایم به سر خاک کشدگیسو را
وحشت‌ما چه خیال ست به‌راحت سازد
ناله آن نیست‌که ساید به زمین پهلورا
بیدل از بال و پر بسته نیاید پرواز
غنچه تا وا نشود جلوه نبخشد بورا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
مکن ز شانه پریشان دماغ‌گیسو را
مچین به چین غضب آستین ابرورا
نگاه را مژه‌ات نیست مانع وحشت
به سبزه‌ای نتوان بست راه آهو را
به کنه مطلب عشاق راه بردن نیست
گل خیال تو بیرون نمی‌دهد بو را
سری‌که نشئه‌پرست دماغ استغناست
به‌کیمیا ندهد خاک آن سرکو را
عتاب لاله‌رخان عرض جوهر ذاتی‌ست
ز شعله‌ها نتوان بردگرمی خو را
کجا به‌کشتن ما حسن می‌کندتقصیر
که زیر تیغ نشانده‌ست نرگس او را
خط غرور مخوان آنقدر ز لوح هوا
یکی مطالعه‌کن سرنوشت زانو را
خجالت من و ما آبیار مزرع ماست
عرق سحاب بهاراست رستن مو را
چو سایه‌عمر به افتادگی گذشت اما
به هیچ جای نکردیم‌گرم پهلو را
به دامن شب ما از سحر مگیر سراغ
بیاض دیده به خواب است چشم آهو را
ز پیچ وتاب میانش بیان مکن بیدل
به چشم مردم عالم میفکن این مو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
کیست بردارد ز اهل معرفت ناز تو را
گنبد دستارکو بردارد آواز تو را
جزصدای لفظ‌نامربوط او معنی‌کجاست
نغمهٔ دولاب آهنگی بود ساز تو را
پیری و طفلی بجا، نقص وکمال توام‌اند
نیست چندان امتیاز انجام و آغاز تو را
درتغافل هم‌نگه می‌پروردبی‌شیوه نیست
سرمهٔ نیرنگ باشد چشم غمازتو را
می‌کندقطع سخن‌، اظهارفضلش آفت‌است
جز بریدن‌کی بود حرفی لب‌گازتو را
ازتماشا حیرت بی‌بهره چون آیینه است
شوق بینایی نباشد دیدهٔ باز تو را
تا نگردد فاش سرّ مستی‌ات مگشای چشم
چون پری‌کاین شیشه ظاهرمی‌کند رازتورا
خم شد از بارتعلق قامتت زیبنده نیست
دعوی وارستگی چون سرو انداز تو را
بیدل ارباب تأمل با عروجت چون‌کنند
آشیان برتر بود از رنگ پرواز تو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
حسن شرم آیینه داند روی تابان ترا
چشم‌عصمت سرمه‌خواندگرد دامان تو را
بسکه بر خود می‌تپد از آرزوی ناوکت
می‌کند در سینه دل هم‌کار پیکان تو را
در تماشایت همین مژگان تحیر ساز نیست
هر بن مو چشم قربانی‌ست حیران تو را
گلشن‌از اوراق‌گل عمری‌ست‌پیش عندلیب
می‌گشاید دفتر خون شهیدان تو را
درگرفتاری بود آسایش عشاق و بس
آشیان از حلقهٔ دام است مرغان تو را
سرمه از خاک شهیدان‌گر نینگیزد غبار
کیست تا فهمد زبان بینوایان تو را
غیر جرم عشق در آزار ما آزردگان
حیله بسیار است خوی ناپشیمان تو را
طیلسان را از غبار خود به‌دوش افکندنست
تا توان بستن به دل احرام دامان تو را
پیکر مجنون به‌تشریف دگرمحتاج نیست
کسوت خارا همان زیباست عریان تو را
نشئهٔ عمر خضر جوش دوبالا می‌زند
گر عصا گیرد بلندیهای مژگان تو را
می‌تواند دقتم فرق شکست از موج‌کرد
لیک نشناسم ز رنگ خویش پیمان تو را
ای دل‌گم‌کرده مطلب هرزه نالی تا به‌کی
جوش ابرامت اثرگم کرد افغان تو را
تا شوی یک چشم رسوای تماشای بتان
چون مژه صد چاک می‌بایدگریبان تو را
بیدل از رنگین خیالیهای فکرت می‌سزد
جدول رنگ بهار اوراق دیوان تو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
کرده‌ام سرمشق حیرت سرو موزون تو را
ناله می‌خوانم بلندیهای مضمون تو را
شام پرورد غمم با صبح اقبالم چه‌کار
تیره‌بختی سایهٔ بید است مجنون تو را
خاکهای این چمن می‌بایدم بر سر زدن
بس که گل پوشید نقش پای گلگون تو را
ساز محشر گشت آفاق از نگاه حیرتم
در نی مژگان چه فریاد است مفتون تو را
شور استغنا برون از پرده‌های عجز نیست
رشتهٔ ما سخت پیچیده‌ست قانون تو را
فهم یکتایی‌ست فرق اعتبارات دویی
عمرها شد خوانده‌ام بر خویش افسون تو را
هرچه می‌بینم سراغی از خیالت می‌دهد
هر دو عالم یک ‌سر زانوست محزون تو را
ای دل ‌دیوانه صبری ‌کز سویدا چاره نیست
دیدهٔ آهو فرو برده‌ست هامون تو را
بیدل آزادی گر استقبال آغوشت کند
آنقدر واشو که نتوان بست مضمون تو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
گداز سعی دلیل است جستجوی تو را
شکست آینه‌، آیینه است روی تو را
ز دست لطف و عتابت در آتش و آبم
بهشت‌و دوزخ ماکرده‌اند خوی تو را
به هرطرف نگری، شوق‌،‌محو خودبینی‌ست
دکان آینه‌گرم است چارسوی تو را
به ترهات مده زحمت نفس زاهد
که ازاثر، نمکی نیست های وهوی تورا
ز خاک میکده سرمایهٔ تیمم‌گیر
که هیچ معصیتی نشکندوضوی‌تورا
به‌چاک جیب سحر فکربخیه برباد است
گسسته‌اند چو شبنم ز هم رفوی تو را
چه لازم است‌کشی انتظار تیغ اجل
فشارآب بقا بس بودگلوی تو را
بود به جرم درستی شکست‌کار حباب
پری‌ست آنکه تهی می‌کند سبوی تورا
غم شکنجهٔ اوهام تا به‌کی خوردن
به رنگ آن همه نشکسته‌اند بوی تورا
زفرق تا قدم افسون حیرتی بیدل
کسی چه شرح دهد معنی نکوی تورا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
مغتنم‌گیرید دامان دل آگاه را
محرمان لبریزیوسف دیده‌اند این چاه را
در دبستان طلب تعطیل مشق درد نیست
همچونال خامه در دل خشک‌مپسند آه‌را
زحمت شیب و شباب ازپیکرخالی مکش
محوگیر از خاطر این تصویر سال و ماه را
درخور هرکسوت اینجا تار و پود دیگر است
بر نوای نی متن ماسورهٔ جولاه را
پند ناصح پر منغص‌کرد وقت می‌کشان
ازکجا آورد این خر نغمهٔ جانکاه را
ناتوانی‌گر شفیع ما نگردد مشکل ست
عاجزان دارند یک سر زیر دندان‌کاه را
چاپلوسی در طبیعت چند پنهان داشتن
حیله آخر پوست بر تن می‌درّد روباه را
تاگهر باشد، حباب‌، آرایش عزت مباد
از سر بی‌مغز بردارید تاج شاه را
می‌توان‌کردن بدی را هم به حرف نیک‌، نیک
از اثر خالی مدان خاصیت افواه را
مرگ هم زحمتکش هستی‌ست تاروز حساب
منزل ما جمع دارد پیچ وتاب راه را
کارها داریم بیش از رنج دنیا، چاره نیست
احتیاج است آنکه رغبت می‌کند اکراه را
چون شرارم امتحان مدّ فرصت داغ‌کرد
یک‌گره میدان نبود این رشتهٔ کوتاه را
ای هوس شکرقناعت‌کن‌که استغنای فقر
بر سر ما چتر شاهی‌کرد برگ‌کاه را
یار غافل نیست بیدل لیک از شوق فضول
لغزش پا در هوای اشک دارد آه را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
بدزدگردن بی‌مغز برفراخته را
به وهم تیغ مفرسا نیام آخته را
در این بساط ندامت چو شمع نتوان کرد
قمارخانهٔ امید رنگ باخته را
به‌گردن دل فرصث‌شمار باید بست
ستم ترانهٔ گریال نانواخته را
جهان پسث مقام عروج فطرت نیست
نگون‌کنید علم‌های سرفراخته را
تکلف من و مای خیال بسیار است
نیاز خوب کن افسانه‌های ساخته را
ز خلق‌گوشه‌گرفتن سلامت است اما
خیال اگر بگذارد به خویش ساخته را
فروتنی‌کن و تخفیف زیرد‌ستان باش
که رنجهاست به‌گردن سر فراخته را
تلاش ما چوسحرشبنم حیا پرداخت
عرق شد آینه آخر نفس‌گداخته را
حق است آینه‌، ا‌ینجا‌، خیال ما وتو چیست
که دید سایهٔ در آفتاب تاخته را
به طبع‌کارگه عشق آتش افتاده است
کسی چه آب زند آشیان فاخته را
چوسود اگربه فلک رفت‌گرد ما بیدل
ز سجده نیست‌امان عجز خودشناخته را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
عقبه‌ای دیگر نباشد روح از تن رسته را
نیست بیم سوختن دود زآتش جسته را
شکوه ازگردون دلیل‌تنگدستیهای ماست
ناله در پرواز باشد طایر پربسته را
انتظام عافیت از عالم کثرت مخواه
بی‌ثبات‌است اعتبار رنگ و بوگل دسته‌را
همچوسروآزادگان را قیدالفت راستی‌ست
خط مسطر دام باشد مصرع برجسته را
از زبان چرب و نرم خلق دارم وحشی
کز دهان شیر نشناسم دهان بسته را
جوهر وارستگان مشکل اگر ماند نهان
راه در چشم‌است‌گرد بر زمین ننشسته را
از شکسش دل نمی‌افتد ز چشم اعتبار
کس نمی‌خواهد ته پا شیشه بشکسته را
موج چون با یکدگر جوشیدگوهرمی‌شود
دل توان‌گفتن نفسهای به هم پیوسته را
غنچه‌ها در بستر زخم جگر آسوده‌اند
ای نسیم آتش مزن دلهای الفت خسته را
باکلام آبدارت‌کی رسد لاف‌گهر
بیدل اینجا اعتباری نیست حرف بسته را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
نیست باک از برق آفت دل به‌آفت بسته‌را
زخم‌خنجر فارغ از تشویش دارد دسته را
برنمی‌آید درشتی با ملایم‌طینتان
می‌شکافد نرمی مغز استخوان پسته را
خاک نتواند نهفتن جوهر اسرار تخم
طبع‌دون‌کی پاس داردنکتهٔ سربسته را
یأس‌ ‌کرد آخر سواد موج دریا روشنم
خواندم‌از مجموعهٔ آفاق نقش شسته‌را
نشئه را از شوخی خمیازهٔ ساغر چه باک
نیست از زنجیرپروا نالهٔ وارسته را
خصم عاجز را مدارا کن اگر روشندلی
می‌کشد شمع ازمژه خاربه‌پا بشکسته را
نسخهٔ حسن آنقدر روشن سوادافتاده است
کز تغافل می‌توان خواندن خط نارسته را
محوشد هستی وتشویش من وماکم نشد
شبهه‌بسیار است مضمون ز خاطرجسته را
تا زغفلت وارهی درفکرجمعیت مباش
تهمت خواب است مژگان بهم پیوسته را
دام راه دل نشد بیدل خم وپیچ نفس
پاس‌گوهر نیست‌ممکن رشتهٔ بگسسته‌را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
قید هستی نیست مانع خاطرآزاده را
در دل مینا برون‌گردی‌ست رنگ باده را
خوابناکان را نمی‌باشد تمیز روز و شب
ظلمت ونور است یکسان تن به‌غفلت داده‌را
ناتوانی مشق دردی کن که در دیوان عشق
نیست خطی جز دریدن نامه‌های ساده را
همچوگوهر سبحهٔ یکدانهٔ دل جمع‌کن
چند چون‌کف بر سر آب افکنی سجاده را
نیست سرو از بی‌بری ممنون احسان بهار
بار منت خم نسازدگردن آزاده را
آب در هر سرزمین دارد جدا خاصیتی
نشئه باشد مختلف در هر طبیعت باده را
اشک یأس‌آلوده بود، از دیده بیرون ریختم
خاک بر سرکردم این طفل ندامت زاده را
هرکجا عبرت سواد خاک روشن می‌کند
خجلت‌کوری‌ست چشم از نقش پا نگشاده را
بی‌نفس‌گشتن طلسم راحت دل بوده است
موج منزل می‌زنم تا محوکردم جاده را
بیدل از تسلیم‌، ما هم صید دلهاکرده‌ایم
نسبتی ، با زلف می‌باشد سر افتاده را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
گل بر رخت‌گشود نقاب‌کشیده را
آیینه آب داد ز روی تو دیده را
عمریست درسم‌از لب‌لعل خموش تست
یعنی شنیده‌ام سخن ناشنیده را
ماییم و حیرتی و سر راه انتظار
امید منقطع نشود دام چیده را
نتوان به وحشت از سر آسودگی‌گذشت
دام ره است‌گوش صدای رمیده را
خالی‌ست بزم صحبت ما ورنه در میان
فرصت‌کجاست اشک ز مژگان چکیده را
اندیشه فال وهم زد و عمر نام‌کرد
گرد رم به دام نفس واتپیده را
گرداب را نشد خس و خاشاک عیب‌پوش
مژگان ندوخت چاک گریبان دیده را
دردسر زبان مده از حرف نارسا
از خم برون میار می نارسیده را
در زیر چرخ یک مژه راحت طمع مدار
آفت‌شناس سایهٔ سقف خمیده را
کرد آب بی‌زبانی مینای بسملم
در موج خون صداست‌گلوی بریده را
خواری جزای پای ز دامن‌کشیدن است
دریاب اشک از مژه بیرون دویده را
تا زندگی‌ست عمر اقامت نصیب نیست
وحشت شکسته دامن صبح دمیده را
در دام اضطراب‌کشد عشق را هوس
آرام نیست آتش خاشاک دیده را
بیدل به دام سبحه محال است فکر صید
بی‌موج باده طایر رنگ پریده را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
نیست با مژگان تعلق اشک وحشت پیشه را
دانهٔ ما دام راه خوی داند ریشه را
عیش ترک خانمان از مردم آزاد پرس
کس نداند جزصدا قدرشکست شیشه را
می‌شود اسرار دل روشن زتحریک زبان
می‌دهداین برگ‌، بوی غنچهٔ اندیشه را
کم ز هول مرگ نبود غلغل شور جهان
نعرهٔ شیراست مطرب مجلس این بیشه را
همت فرهاد ما را سرنگونی می‌کشد
ناخن خاریدن سرگر شمارد تیشه را
گر شود دشمن ملایم چشم لطف از وی مدار
مومیایی چاره ننماید شکست شیشه را
طبع را فیض خموشی می‌کند معنی شکار
نیست دامی جز تأمل وحشی اندیشه را
موج صهباگر به‌مستان زندگی بخشد رواست
از رگ تاک است میراث‌کرم این ریشه را
عشق بردارد اگر مهر از زبان عاجزان
نالهٔ یک نی به آتش می‌دهد صد بیشه را
نوراین آیینه را جوهر نمی‌گردد حجاب
نیست مژگان سد ره چشم تماشاپیشه را
گر نباشد بی‌تمیزیها مآل‌کار عشق
کوهکن برصورت شیرین نراند تیشه را
مفلسان را بیدل از مشق خموشی چاره‌نیست
تنگدستی باز می‌دارد ز قلقل شیشه را