عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
حن فی روض الهوی قلبی کماناح الحمام
قم بتغرید الحمایم و اسقنی کاس المدام
خون دل تا چند نوشم بادهٔ نوشین بیار
تا بشویم جامهٔ جانرا به آب چشم جام
باح دمعی فی الفیافی و استشبت لوعتی
خیز و آبی بردل پرآتشم ریز ای غلام
از فروغ شمع رخسارم منور کن روان
وز نسیم گلشن وصلم معطر کن مشام
فی ضلوعی توقد النیران من شجر النوی
فی عیونی توجد الطوفان من ماء الغرام
چون برون از بادهٔ یاقوت فامم قوت نیست
قوت جانم ده ز جام بادهٔ یاقوت فام
صبحدم دلرا براح روح پرور زنده دار
کان زمان از عالم جان میرسد دلرا پیام
هان فی فرط الاسی مذنبت فی قلبی الاسی
غاب فی طول العنا اذغیب عن عینی المنام
چون شما را هست دلبر در برو دل برقرار
لا تلوموا فی التصابی قلب صلب مستهام
گفتم از لعل لب جانان برآرم کام جان
ضاع فی روم المنی عمری و ما مکث المرام
هر که گردد همچو خواجو کشتهٔ شمشیر عشق
روضهٔ فردوس رضوانش فرستد والسلام
قم بتغرید الحمایم و اسقنی کاس المدام
خون دل تا چند نوشم بادهٔ نوشین بیار
تا بشویم جامهٔ جانرا به آب چشم جام
باح دمعی فی الفیافی و استشبت لوعتی
خیز و آبی بردل پرآتشم ریز ای غلام
از فروغ شمع رخسارم منور کن روان
وز نسیم گلشن وصلم معطر کن مشام
فی ضلوعی توقد النیران من شجر النوی
فی عیونی توجد الطوفان من ماء الغرام
چون برون از بادهٔ یاقوت فامم قوت نیست
قوت جانم ده ز جام بادهٔ یاقوت فام
صبحدم دلرا براح روح پرور زنده دار
کان زمان از عالم جان میرسد دلرا پیام
هان فی فرط الاسی مذنبت فی قلبی الاسی
غاب فی طول العنا اذغیب عن عینی المنام
چون شما را هست دلبر در برو دل برقرار
لا تلوموا فی التصابی قلب صلب مستهام
گفتم از لعل لب جانان برآرم کام جان
ضاع فی روم المنی عمری و ما مکث المرام
هر که گردد همچو خواجو کشتهٔ شمشیر عشق
روضهٔ فردوس رضوانش فرستد والسلام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
گر چه من آب رخ از خاک درت یافتهام
گرد خاطر همه از رهگذرت یافتهام
چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم
زانکه چون صبح به سحرت یافتهام
بنشین یکدم و برآتش تیزم منشان
که بدود دل و سوز جگرت یافتهام
در شب تیره بسی نوبت مهرت زدهام
تا سحرگه رخ همچون قمرت یافتهام
خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت
آن حلاوت که ز شور شکرت یافتهام
بچه مانند کنم نقش دلارای ترا
زانکه هر لحظه برنگی دگرت یافتهام
گر چه رفتی و نظر باز گرفتی از من
هر چه من یافتهام از نظرت یافتهام
ای دل خسته چه حالست که از درد فراق
هردم از بار دگر خستهترت یافتهام
تا خبر یافتهئی زان بت مهوش خواجو
خبرت هست که من بیخبرت یافتهام
گرد خاطر همه از رهگذرت یافتهام
چون توانم که دل از مهر رخت برگیرم
زانکه چون صبح به سحرت یافتهام
بنشین یکدم و برآتش تیزم منشان
که بدود دل و سوز جگرت یافتهام
در شب تیره بسی نوبت مهرت زدهام
تا سحرگه رخ همچون قمرت یافتهام
خسرو از شکر شیرین بهمه عمر نیافت
آن حلاوت که ز شور شکرت یافتهام
بچه مانند کنم نقش دلارای ترا
زانکه هر لحظه برنگی دگرت یافتهام
گر چه رفتی و نظر باز گرفتی از من
هر چه من یافتهام از نظرت یافتهام
ای دل خسته چه حالست که از درد فراق
هردم از بار دگر خستهترت یافتهام
تا خبر یافتهئی زان بت مهوش خواجو
خبرت هست که من بیخبرت یافتهام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱
من ز دست دیده و دل در بلا افتادهام
ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتادهام
هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه
تا چه افتادست کز چشم شما افتادهام
کی بود برگ من آن نسرین بدن را کاین زمان
همچو بلبل در زمستان بینوا افتادهام
گر چه هر کو می خورد از پا در افتد عاقبت
من چو دور افتادهام از می چرا افتادهام
با کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغست
بنگرید آخر که از مستی کجا افتادهام
ایکه گفتی گر سر این کارداری پای دار
دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتادهام
آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکن
گر چون ذره زیر بامت از هوا افتادهام
میروی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت
از پریشانی که هستم در قفا افتادهام
قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد
گو مکن آنکار کز حکم قضا افتادهام
ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتادهام
هر دم از چشمم چو اشک گرم روراندن که چه
تا چه افتادست کز چشم شما افتادهام
کی بود برگ من آن نسرین بدن را کاین زمان
همچو بلبل در زمستان بینوا افتادهام
گر چه هر کو می خورد از پا در افتد عاقبت
من چو دور افتادهام از می چرا افتادهام
با کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغست
بنگرید آخر که از مستی کجا افتادهام
ایکه گفتی گر سر این کارداری پای دار
دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتادهام
آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکن
گر چون ذره زیر بامت از هوا افتادهام
میروی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت
از پریشانی که هستم در قفا افتادهام
قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد
گو مکن آنکار کز حکم قضا افتادهام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
سلامی به جانان فرستادهام
به آرام دل جان فرستادهام
زهی شوخ چشمی که من کردهام
که جان را بجانان فرستادهام
شکسته گیاهی من خشک مغز
بگلزار رضوان فرستادهام
تو این بیحیائی نگر کز هوا
سوی بحر باران فرستادهام
مرا شرم بادا که پای ملخ
بنزد سلیمان فرستادهام
به تحفه کهن زنگی مست را
به اردوی خاقان فرستادهام
عصا پاره ئی از کف عاصی
بموسی عمران فرستادهام
غباری فرو رفته از آستان
بایوان کیوان فرستادهام
ز سرچشمهٔ پارگین قطرهئی
سوی آب حیوان فرستادهام
کهن خرقهٔ مفلسی ژنده پوش
بتشریف سلطان فرستادهام
سخنهای خواجو ز دیوانگی
یکایک بدیوان فرستادهام
به آرام دل جان فرستادهام
زهی شوخ چشمی که من کردهام
که جان را بجانان فرستادهام
شکسته گیاهی من خشک مغز
بگلزار رضوان فرستادهام
تو این بیحیائی نگر کز هوا
سوی بحر باران فرستادهام
مرا شرم بادا که پای ملخ
بنزد سلیمان فرستادهام
به تحفه کهن زنگی مست را
به اردوی خاقان فرستادهام
عصا پاره ئی از کف عاصی
بموسی عمران فرستادهام
غباری فرو رفته از آستان
بایوان کیوان فرستادهام
ز سرچشمهٔ پارگین قطرهئی
سوی آب حیوان فرستادهام
کهن خرقهٔ مفلسی ژنده پوش
بتشریف سلطان فرستادهام
سخنهای خواجو ز دیوانگی
یکایک بدیوان فرستادهام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
هیچ میدانی که دیشب در غمش چون بودهام
مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنودهام
بسکه آتش در جهان افکندهام از سوز عشق
آسمانی در هوا از دود دل افزودهام
پرده از خون جگر بر روی دفتر بستهام
چشمهٔ خونابه از چشم قلم بگشودهام
کاسهٔ چشم از شراب راوقی پر کردهام
دامن جانرا بخون چشم جام آلودهام
آستین بر کائنات افشاندهام از بیخودی
زعفران چهره در صحن سرایش سودهام
دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوی دوست
گر چه دور از دوستان باد هوا پیمودهام
چشم بد گفتم که یا رب دور باد از طلعتش
لیک چون روشن بدیدم چشم بد من بودهام
ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان
در هوای شکر حلوا گرش پالودهام
تا بگوهر چشم خواجو را مرصع کردهام
مردم بحرین را در خون شنا فرمودهام
مرغ و ماهی خفته و من تا سحر نغنودهام
بسکه آتش در جهان افکندهام از سوز عشق
آسمانی در هوا از دود دل افزودهام
پرده از خون جگر بر روی دفتر بستهام
چشمهٔ خونابه از چشم قلم بگشودهام
کاسهٔ چشم از شراب راوقی پر کردهام
دامن جانرا بخون چشم جام آلودهام
آستین بر کائنات افشاندهام از بیخودی
زعفران چهره در صحن سرایش سودهام
دل بباد از بهر آن دادم که دارد بوی دوست
گر چه دور از دوستان باد هوا پیمودهام
چشم بد گفتم که یا رب دور باد از طلعتش
لیک چون روشن بدیدم چشم بد من بودهام
ز آتش دل بسکه دوش آب از دو چشم خونفشان
در هوای شکر حلوا گرش پالودهام
تا بگوهر چشم خواجو را مرصع کردهام
مردم بحرین را در خون شنا فرمودهام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
چو نام تو در نامهئی دیدهام
به نامت که بردیده مالیدهام
بیاد زمین بوس درگاه تو
سرا پای آن نامه بوسیدهام
ز نام تو وان نامهٔ نامدار
سر بندگی بر نپیچیدهام
جز این یک هنر نیست مکتوب را
و گرهست یاری من این دیدهام
که آنها که در روی او خواندهام
جوابی ازو باز نشنیدهام
قلم چون سر یک زبانیش نیست
از آن ناتراشیده ببریدهام
ولی اینکه بنهاد سر بر خطم
ازو راستی را پسندیدهام
زبانم چو یارای نطقش نماند
زبانی ز نی بر تراشیدهام
بیا ای دبیر ار نداری مداد
سیاهی برون آور از دیدهام
چو زلف تو شوریده شد حال من
ببخشای برحال شوریدهام
سیه کردهام نامه از دود دل
سیه روتر از خامه گردیدهام
چو خواجو درین رقعه از سوز عشق
بنی آتشی تیز پوشیدهام
به نامت که بردیده مالیدهام
بیاد زمین بوس درگاه تو
سرا پای آن نامه بوسیدهام
ز نام تو وان نامهٔ نامدار
سر بندگی بر نپیچیدهام
جز این یک هنر نیست مکتوب را
و گرهست یاری من این دیدهام
که آنها که در روی او خواندهام
جوابی ازو باز نشنیدهام
قلم چون سر یک زبانیش نیست
از آن ناتراشیده ببریدهام
ولی اینکه بنهاد سر بر خطم
ازو راستی را پسندیدهام
زبانم چو یارای نطقش نماند
زبانی ز نی بر تراشیدهام
بیا ای دبیر ار نداری مداد
سیاهی برون آور از دیدهام
چو زلف تو شوریده شد حال من
ببخشای برحال شوریدهام
سیه کردهام نامه از دود دل
سیه روتر از خامه گردیدهام
چو خواجو درین رقعه از سوز عشق
بنی آتشی تیز پوشیدهام
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
چشم پرخواب گشودی و ببستی خوابم
و آتش چهره نمودی و ببردی آبم
آنچنان تشنه لعل لب سیراب توام
کاب سرچشمهٔ حیوان نکند سیرابم
دوش هندوی تو در روی تو روشن میگفت
که مرا بیش مسوزان که قوی در تابم
آرزو میکندم با تو شبی در مهتاب
که بود زلف سیاهت شب و رخ مهتابم
من مگر چشم تو در خواب ببینم هیهات
این خیالست من خسته مگر در خوابم
رفتم ار جان بدهم در طلبت عمر تو باد
ور بمانم شرف بندگیت دریابم
بوصالت که ره بادیه بر روی خسک
با وصالت نکند آرزوی سنجانم
راست چون چشم خوشت مست شوم در محراب
گر بود گوشهٔ ابروی کژت محرابم
همچو خاک ره اگر خوار کنی خواجو را
برنگردم ز درت تا چه رسد زین بابم
و آتش چهره نمودی و ببردی آبم
آنچنان تشنه لعل لب سیراب توام
کاب سرچشمهٔ حیوان نکند سیرابم
دوش هندوی تو در روی تو روشن میگفت
که مرا بیش مسوزان که قوی در تابم
آرزو میکندم با تو شبی در مهتاب
که بود زلف سیاهت شب و رخ مهتابم
من مگر چشم تو در خواب ببینم هیهات
این خیالست من خسته مگر در خوابم
رفتم ار جان بدهم در طلبت عمر تو باد
ور بمانم شرف بندگیت دریابم
بوصالت که ره بادیه بر روی خسک
با وصالت نکند آرزوی سنجانم
راست چون چشم خوشت مست شوم در محراب
گر بود گوشهٔ ابروی کژت محرابم
همچو خاک ره اگر خوار کنی خواجو را
برنگردم ز درت تا چه رسد زین بابم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم
وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم
کنون کز پای میافتم ز مدهوشی و سرمستی
بجز ساغر کجا گیرد کسی از همدمان دستم
اگر مستان مجلس را رعایت میکنی ساقی
ازین پس بادهٔ صافی بصوفی ده که من مستم
منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری
که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم
مریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردم
ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم
اگر من دلق ازرق را بمی شستم عجب نبود
که دست از دنیی و عقبی بخوناب قدح شستم
چه فرمائی که از هستی طمع برکن که برکندم
چرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم
اسیر خویشتن بودم که صید کس نمیگشتم
چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم
مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا
که صد چون من بدام آرد کسی کو میکشد شستم
خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید
کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم
چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو
اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم
وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم
کنون کز پای میافتم ز مدهوشی و سرمستی
بجز ساغر کجا گیرد کسی از همدمان دستم
اگر مستان مجلس را رعایت میکنی ساقی
ازین پس بادهٔ صافی بصوفی ده که من مستم
منه پیمانه را از دست اگر با می سری داری
که من یکباره پیمانرا گرفتم جام و بشکستم
مریز آب رخم چون من بمی آب ورع بردم
ز من مگسل که از مستی ز خود پیوند بگسستم
اگر من دلق ازرق را بمی شستم عجب نبود
که دست از دنیی و عقبی بخوناب قدح شستم
چه فرمائی که از هستی طمع برکن که برکندم
چرا گوئی که تا هستی بغم بنشین که بنشستم
اسیر خویشتن بودم که صید کس نمیگشتم
چو در قید تو افتادم ز بند خویشتن رستم
مبر آبم اگر گشتم چو ماهی صید این دریا
که صد چون من بدام آرد کسی کو میکشد شستم
خیال ابرویت پیوسته در گوش دلم گوید
کزان چون ماه نو گشتم که در خورشید پیوستم
چو باد از پیش من مگذر وگر جان خواهی از خواجو
اشارت کن که هم دردم بدست باد بفرستم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
تخفیف کن از دور من این باده که مستم
وزغایت مستی خبرم نیست که هستم
بر بوی سر زلف تو چون عود برآتش
میسوزم و میسازم و با دست بدستم
در حال که من دانهٔ خال تو بدیدم
در دام تو افتادم و از جمله برستم
دیشب دل دیوانهٔ بگسسته عنانرا
زنجیر کشان بردم و در زلف تو بستم
با چشم تو گفتم که مکن عربده جوئی
گفت از نظرم دور شو این لحظه که مستم
زان روز که رخسار چو خورشید تو دیدم
چون سنبل هندوی تو خورشید پرستم
آهنگ سفر کردی و برخاست قیامت
آن لحظه که بی قامت خوبت بنشستم
شاید که ز من خلق جهان دست بشویند
گر در غمت از هر دو جهان دست نشستم
هر چند شکستی دل خواجو بدرستی
کان عهد که با زلف تو بستم نشکستم
وزغایت مستی خبرم نیست که هستم
بر بوی سر زلف تو چون عود برآتش
میسوزم و میسازم و با دست بدستم
در حال که من دانهٔ خال تو بدیدم
در دام تو افتادم و از جمله برستم
دیشب دل دیوانهٔ بگسسته عنانرا
زنجیر کشان بردم و در زلف تو بستم
با چشم تو گفتم که مکن عربده جوئی
گفت از نظرم دور شو این لحظه که مستم
زان روز که رخسار چو خورشید تو دیدم
چون سنبل هندوی تو خورشید پرستم
آهنگ سفر کردی و برخاست قیامت
آن لحظه که بی قامت خوبت بنشستم
شاید که ز من خلق جهان دست بشویند
گر در غمت از هر دو جهان دست نشستم
هر چند شکستی دل خواجو بدرستی
کان عهد که با زلف تو بستم نشکستم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو هستم
بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم
هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند
نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم
ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم
در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم
دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن
نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم
گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه
بدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم
تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم
دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم
تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد
زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم
چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم
گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم
تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو
بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم
بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم
هر شبم چشم تو در خواب نمایند که گویند
نیست از باده شکیبم چکنم باده پرستم
ترک سر گفتم و از پای تو سر بر نگرفتم
در تو پیوستم و از هر دو جهان مهر گسستم
دست شستم ز دل و دیده خونبار ولیکن
نقش رخسار تو از لوح دل و دیده نشستم
گفتی از چشم خوش دلکش من نیستی آگه
بدو چشمت که ز خود نیستم آگاه که هستم
تا دل اندر گره زلف پریشان تو بستم
دست بنهاده ز غم بر دل و جان بر کف دستم
تا قیامت تو مپندار که هشیار توان شد
زین صفت مست می عشق تو کز جام الستم
چشم میگون ترا دیدم و سرمست فتادم
گره زلف تو بگشادم و زنار ببستم
تو اگر مهرگسستی و شکستی دل خواجو
بدرستی که من آن عهد که بستم نشکستم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
روزگاری روی در روی نگاری داشتم
راستی را با رخش خوش روزگاری داشتم
همچو بلبل میخروشیدم بفصل نوبهار
زانکه در بستان عشرت نوبهاری داشتم
خوف غرقابم نبود و بیم موج از بهرآنک
کز میان قلزم محنت کناری داشتم
از کمین سازان کسی نگشود بر قلبم کمان
چون بمیدان زان صفت چابک سواری داشتم
گر غمم خون جگر میخورد هیچم غم نبود
از برای آنکه چون او غمگساری داشتم
درنفس چون بادم از خاطر برون بردی غبار
گر بدیدی کز گذار او غباری داشتم
داشتم یاری که یکساعت ز من غیبت نداشت
گر چه هر ساعت نشیمن در دیاری داشتم
چرخ بد مهرش کنون کز من به دستان در ربود
گوئیا در خواب میبینم که یاری داشتم
همچو خواجو با بد و نیک کسم کاری نبود
لیک با او داشتم گر زانکه کاری داشتم
راستی را با رخش خوش روزگاری داشتم
همچو بلبل میخروشیدم بفصل نوبهار
زانکه در بستان عشرت نوبهاری داشتم
خوف غرقابم نبود و بیم موج از بهرآنک
کز میان قلزم محنت کناری داشتم
از کمین سازان کسی نگشود بر قلبم کمان
چون بمیدان زان صفت چابک سواری داشتم
گر غمم خون جگر میخورد هیچم غم نبود
از برای آنکه چون او غمگساری داشتم
درنفس چون بادم از خاطر برون بردی غبار
گر بدیدی کز گذار او غباری داشتم
داشتم یاری که یکساعت ز من غیبت نداشت
گر چه هر ساعت نشیمن در دیاری داشتم
چرخ بد مهرش کنون کز من به دستان در ربود
گوئیا در خواب میبینم که یاری داشتم
همچو خواجو با بد و نیک کسم کاری نبود
لیک با او داشتم گر زانکه کاری داشتم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
در چمن دوش ببوی تو گذر میکردم
قدح لاله پر از خون جگر میکردم
پای سرو از هوس قد تو میبوسیدم
در گل از حسرت روی تو نظر میکردم
سخن طوطی خطت به چمن میگفتم
نسبت پسته تنگت بشکر میکردم
چشم نرگس به خیال نظرت میدیدم
وانگه از ناوک چشم تو حذر میکردم
چون صبا سلسلهٔ سنبل تر میافشاند
یاد آن گیسوی چون عنبر تر میکردم
هر زمانم که نظر بر رخ گل میافتاد
صفت روی تو با مرغ سحر میکردم
چون کمانخانهٔ ابروی تو میکردم یاد
تیرآه از سپر چرخ بدر میکردم
مشعل مه بدم سر فرو میکشتم
شمع خاور ز دل سوخته بر میکردم
چون فغان دل خواجو بفلک بر میشد
کار دل همچو فلک زیر و زبر میکردم
قدح لاله پر از خون جگر میکردم
پای سرو از هوس قد تو میبوسیدم
در گل از حسرت روی تو نظر میکردم
سخن طوطی خطت به چمن میگفتم
نسبت پسته تنگت بشکر میکردم
چشم نرگس به خیال نظرت میدیدم
وانگه از ناوک چشم تو حذر میکردم
چون صبا سلسلهٔ سنبل تر میافشاند
یاد آن گیسوی چون عنبر تر میکردم
هر زمانم که نظر بر رخ گل میافتاد
صفت روی تو با مرغ سحر میکردم
چون کمانخانهٔ ابروی تو میکردم یاد
تیرآه از سپر چرخ بدر میکردم
مشعل مه بدم سر فرو میکشتم
شمع خاور ز دل سوخته بر میکردم
چون فغان دل خواجو بفلک بر میشد
کار دل همچو فلک زیر و زبر میکردم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
عشق آن بت ساکن میخانه میگرداندم
جان غمگین در پی جانانه میگرداندم
آشنائی از چه رویم دور میدارد ز خویش
چون ز خویش و آشنا بیگانه میگرداندم
ترک رومی روی زنگی موی تازی گوی من
هندوی آن نرگس ترکانه میگرداندم
بسکه میترساند از زنجیر و پندم میدهد
عاقل بسیار گو دیوانه میگرداندم
دانهٔ خالش که بر نزدیک دام افتاده است
با چنان دامی اسیر دانه میگرداندم
آتش دل هر شبی دلخسته و پر سوخته
گرد شمع روش چون پروانه میگرداندم
آرزوی گنج بین کز غایت دیوانگی
روز و شب در کنج هر ویرانه میگرداندم
با خرد پیمان من بیزاری از پیمانه بود
ویندم از پیمان غم پیمانه میگرداندم
من بشعر افسانه بودم لیکن این ساعت بسحر
نرگس افسونگرش افسانه میگرداندم
اشتیاق لعل گوهر پاش او در بحر خون
همچو خواجو از پی دردانه میگرداندم
جان غمگین در پی جانانه میگرداندم
آشنائی از چه رویم دور میدارد ز خویش
چون ز خویش و آشنا بیگانه میگرداندم
ترک رومی روی زنگی موی تازی گوی من
هندوی آن نرگس ترکانه میگرداندم
بسکه میترساند از زنجیر و پندم میدهد
عاقل بسیار گو دیوانه میگرداندم
دانهٔ خالش که بر نزدیک دام افتاده است
با چنان دامی اسیر دانه میگرداندم
آتش دل هر شبی دلخسته و پر سوخته
گرد شمع روش چون پروانه میگرداندم
آرزوی گنج بین کز غایت دیوانگی
روز و شب در کنج هر ویرانه میگرداندم
با خرد پیمان من بیزاری از پیمانه بود
ویندم از پیمان غم پیمانه میگرداندم
من بشعر افسانه بودم لیکن این ساعت بسحر
نرگس افسونگرش افسانه میگرداندم
اشتیاق لعل گوهر پاش او در بحر خون
همچو خواجو از پی دردانه میگرداندم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
با روی چون گلنارش از برگ سمن باز آمدم
با زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدم
تا آن نگار سیمبر شد شمع ایوانی دگر
مردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم
گفتم ببینم روی او یا راه یابم سوی او
رفتم ز جان در کوی او وز جان و تن باز آمدم
از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان
وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم
چون باد صبح از بوستان آورد بوی دوستان
رفتم ز شوق از خویشتن وز خویشتن باز آمدم
تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل
تا آمدم در کویش از طرف چمن باز آمدم
میرفت و میگفت ای گدا از من بیازردی چرا
گر زانکه داری ماجرا بازآ که من باز آمدم
وقتی اگر من پیش ازین با خود ز راه بیخودی
گفتم کزو باز آیم از باز آمدن باز آمدم
خواجو به کام دوستان سوی وطن باز آمدی
ای دوستان از آمدن سوی وطن باز آمدم
با زلف عنبر بارش از مشک ختن باز آمدم
تا آن نگار سیمبر شد شمع ایوانی دگر
مردم چو شمع انجمن وز انجمن باز آمدم
گفتم ببینم روی او یا راه یابم سوی او
رفتم ز جان در کوی او وز جان و تن باز آمدم
از عشق آن جان جهان بگذشتم از جان و جهان
وز مهر آن سرو روان از نارون باز آمدم
چون باد صبح از بوستان آورد بوی دوستان
رفتم ز شوق از خویشتن وز خویشتن باز آمدم
تا برگ گلبرگ رخش دارم ندارم برگ گل
تا آمدم در کویش از طرف چمن باز آمدم
میرفت و میگفت ای گدا از من بیازردی چرا
گر زانکه داری ماجرا بازآ که من باز آمدم
وقتی اگر من پیش ازین با خود ز راه بیخودی
گفتم کزو باز آیم از باز آمدن باز آمدم
خواجو به کام دوستان سوی وطن باز آمدی
ای دوستان از آمدن سوی وطن باز آمدم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
رخشندهتر از مهر رخش ماه ندیدم
خوشتر ز ره عشق بتان راه ندیدم
عمریست که آن عمر عزیزم بشد از دست
ماهیست که آن طلعت چون ماه ندیدم
دل خواسته بود از من دلداده ولیکن
جان نیز فدا کردم و دلخواه ندیدم
آتش زدم از آه درین خرگه نیلی
چون طلعت او بر در خرگاه ندیدم
تا در شکن زلف سیاه تو زدم دست
از دامن دل دست تو کوتاه ندیدم
در مهر تو همره به جز از سایه نجستم
در عشق تو همدم به جز از آه ندیدم
دلگیرتر از چاه زنخدان تو بر ماه
در گوی زنخدان مهی چاه ندیدم
آشفتهتر از موت که بر موی کمر گشت
من موی کسی تا بکمرگاه ندیدم
از خرمن سودای تو سرمایهٔ خواجو
حاصل بحز از گونه چون کاه ندیدم
خوشتر ز ره عشق بتان راه ندیدم
عمریست که آن عمر عزیزم بشد از دست
ماهیست که آن طلعت چون ماه ندیدم
دل خواسته بود از من دلداده ولیکن
جان نیز فدا کردم و دلخواه ندیدم
آتش زدم از آه درین خرگه نیلی
چون طلعت او بر در خرگاه ندیدم
تا در شکن زلف سیاه تو زدم دست
از دامن دل دست تو کوتاه ندیدم
در مهر تو همره به جز از سایه نجستم
در عشق تو همدم به جز از آه ندیدم
دلگیرتر از چاه زنخدان تو بر ماه
در گوی زنخدان مهی چاه ندیدم
آشفتهتر از موت که بر موی کمر گشت
من موی کسی تا بکمرگاه ندیدم
از خرمن سودای تو سرمایهٔ خواجو
حاصل بحز از گونه چون کاه ندیدم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
نکنم حدیث شکر چو لبت گزیدم
چه کنم نبات مصری چو شکر مزیدم
بتو کی توان رسیدن چو ز خویش رفتم
ز تو چون توان بریدن چو ز خود بریدم
چه فروشی آب رویم که بملک عالم
نفروشم آرزویت که بجان خریدم
ندهم کنون ز دستت که ز دست رفتم
نروم ز پیش تیغت که بجان رسیدم
چه نکردم از وفا تا بتو میل کردم
چه ندیدم از جفا تا ز تو هجر دیدم
که برد خبر به یارم که ز اشتیاقش
ز خبر برفتم از وی چو خبر شنیدم
نکشیده زلف عنبر شکنش چو خواجو
نتوان بشرح گفتن که چها کشیدم
چه کنم نبات مصری چو شکر مزیدم
بتو کی توان رسیدن چو ز خویش رفتم
ز تو چون توان بریدن چو ز خود بریدم
چه فروشی آب رویم که بملک عالم
نفروشم آرزویت که بجان خریدم
ندهم کنون ز دستت که ز دست رفتم
نروم ز پیش تیغت که بجان رسیدم
چه نکردم از وفا تا بتو میل کردم
چه ندیدم از جفا تا ز تو هجر دیدم
که برد خبر به یارم که ز اشتیاقش
ز خبر برفتم از وی چو خبر شنیدم
نکشیده زلف عنبر شکنش چو خواجو
نتوان بشرح گفتن که چها کشیدم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
بلبلان که رساند نسیم باغ ارم
بتشنگان که دهد آب چشمهٔ زمزم
مقیم در طیرانست مرغ خاطر ما
بگرد کوی تو همچون کبوتران حرم
مرا بناوک مژگان اگر کشی غم نیست
شهید تیغ غمت را ز نوک تیر چه غم
به نامه بهر جگر خستگان دود فراق
بساز شربتی آخر ز آب چشم قلم
کجا بطعنهٔ دشمن ز دوست برگردم
که غرق بحر مودت نترسد از شبنم
گرم عنایت شه دستگیر خواهد بود
منم کنون و سرخاکسار و پای علم
بیار نکهت جان بخش بوستان وصال
که جان فدای تو باد ای نسیم عیسی دم
کسی که ملک خرد باشدش بزیر نگین
ز جام می ندهد جرعهئی به ملکت جم
چگونه در ره مستی قدم نهد خواجو
اگر نه بر سر هستی نهاده است قدم
بتشنگان که دهد آب چشمهٔ زمزم
مقیم در طیرانست مرغ خاطر ما
بگرد کوی تو همچون کبوتران حرم
مرا بناوک مژگان اگر کشی غم نیست
شهید تیغ غمت را ز نوک تیر چه غم
به نامه بهر جگر خستگان دود فراق
بساز شربتی آخر ز آب چشم قلم
کجا بطعنهٔ دشمن ز دوست برگردم
که غرق بحر مودت نترسد از شبنم
گرم عنایت شه دستگیر خواهد بود
منم کنون و سرخاکسار و پای علم
بیار نکهت جان بخش بوستان وصال
که جان فدای تو باد ای نسیم عیسی دم
کسی که ملک خرد باشدش بزیر نگین
ز جام می ندهد جرعهئی به ملکت جم
چگونه در ره مستی قدم نهد خواجو
اگر نه بر سر هستی نهاده است قدم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
ایدل ار خواهی به دولتخانهٔ جانت برم
ور حدیث جان نگوئی پیش جانانت برم
شمسهٔ ایوان عقلی ماه برج عشق باش
تا بپیروزی برین پیروزه ایوانت برم
گر چنان دانی که از راه خطا بگذشتهئی
پای در نه تا به خلوتخانهٔ خانت برم
گوهر شهوار خواهی بر لب بحر آرمت
دامن گل بایدت سوی گلستانت برم
از کف دیو طبیعت باز گیر انگشتری
تا بگیرم دست و بر تخت سلیمانت برم
نفس کافر کیش را گر بندهٔ فرمان کنی
هر چه فرمائی شوم تعلیم و فرمانت برم
در گذر زین ارقم نه سر که گر دل خواهدت
دست گیرم بر سر گنجینهٔ جانت برم
گر شوی با من چوآه صبحگاهی همنفس
از دل پر مهر بر ایوان کیوانت برم
چون درین راه از در بتخانه مییابی گشاد
مست و لایعقل درآ تا پیش رهبانت برم
ور جدا گردی ز خواجو با بهشتی پیکران
از پی نزهت بصحن باغ رضوانت برم
ور حدیث جان نگوئی پیش جانانت برم
شمسهٔ ایوان عقلی ماه برج عشق باش
تا بپیروزی برین پیروزه ایوانت برم
گر چنان دانی که از راه خطا بگذشتهئی
پای در نه تا به خلوتخانهٔ خانت برم
گوهر شهوار خواهی بر لب بحر آرمت
دامن گل بایدت سوی گلستانت برم
از کف دیو طبیعت باز گیر انگشتری
تا بگیرم دست و بر تخت سلیمانت برم
نفس کافر کیش را گر بندهٔ فرمان کنی
هر چه فرمائی شوم تعلیم و فرمانت برم
در گذر زین ارقم نه سر که گر دل خواهدت
دست گیرم بر سر گنجینهٔ جانت برم
گر شوی با من چوآه صبحگاهی همنفس
از دل پر مهر بر ایوان کیوانت برم
چون درین راه از در بتخانه مییابی گشاد
مست و لایعقل درآ تا پیش رهبانت برم
ور جدا گردی ز خواجو با بهشتی پیکران
از پی نزهت بصحن باغ رضوانت برم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
بزن بنوک خدنگم که پیش دست تو میرم
چو جان فدای تو کردم چه غم ز خنجر و تیرم
اسیر قید محبت سر از کمند نتابد
گرم بتیغ برانی کجا روم که اسیرم
بحضرتی که شهانرا مجال قرب نباشد
من شکسته بگردش کجا رسم که فقیرم
ز خویشتن بروم چون تو در خیال من آئی
ولی عجب که خیالت نمیرود ز ضمیرم
چو شمع مجلسم ار زانکه میکشی شب هجران
چو صبح پرده برافکن که پیش روی تو میرم
کمال شوق بجائی رسید و حد مودت
که از دو کون گزیرست و از تو نیست گزیرم
بود بگاه صبوحی در آرزوی جمالت
نوای نالهٔ زارم ادای نغمهٔ زیرم
نظیر نیست ترا در جهان بحسن و لطافت
چنانکه گاه لطایف بعهد خویش نظیرم
قلم چو شرح دهد وصف گلستان جمالت
نوای نغمهٔ بلبل شنو بجای صریرم
مرا مگوی که خواجو بترک صحبت ما کن
چو از تو صبر ندارم چگونه ترک تو گیرم
منم درین چمن آن مرغ کز نشیمن وحدت
بیان عشق حقیقی بود نوای صفیرم
چو جان فدای تو کردم چه غم ز خنجر و تیرم
اسیر قید محبت سر از کمند نتابد
گرم بتیغ برانی کجا روم که اسیرم
بحضرتی که شهانرا مجال قرب نباشد
من شکسته بگردش کجا رسم که فقیرم
ز خویشتن بروم چون تو در خیال من آئی
ولی عجب که خیالت نمیرود ز ضمیرم
چو شمع مجلسم ار زانکه میکشی شب هجران
چو صبح پرده برافکن که پیش روی تو میرم
کمال شوق بجائی رسید و حد مودت
که از دو کون گزیرست و از تو نیست گزیرم
بود بگاه صبوحی در آرزوی جمالت
نوای نالهٔ زارم ادای نغمهٔ زیرم
نظیر نیست ترا در جهان بحسن و لطافت
چنانکه گاه لطایف بعهد خویش نظیرم
قلم چو شرح دهد وصف گلستان جمالت
نوای نغمهٔ بلبل شنو بجای صریرم
مرا مگوی که خواجو بترک صحبت ما کن
چو از تو صبر ندارم چگونه ترک تو گیرم
منم درین چمن آن مرغ کز نشیمن وحدت
بیان عشق حقیقی بود نوای صفیرم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
بیا که هندوی گیسوی دلستان تو باشم
قتیل غمزهٔ خونخوار ناتوان تو باشم
گرم قبول کنی بندهٔ کمین تو گردم
ورم به تیر زنی ناظر کمان تو باشم
کنم بقاف هوای تو آشیانه چو عنقا
بدان امید که مرغی ز آشیان تو باشم
دلم چو غنچه بخندد چو سر ز خاک برآرم
ببوی آنکه گیاهی ز بوستان تو باشم
ز خوابگاه عدم چون بحشر باز نشستم
براستان که همان خاک آستان تو باشم
اگر به آب حیاتم هزار بار برآرند
هنوز سوخته آتش سنان تو باشم
تو شمع جمعی و خواهم که پیش روی تو میرم
تو پادشاهی و آیم که پاسبان تو باشم
مرا بهر زه در آئی مران که در شب رحلت
درای راه نوردان کاروان تو باشم
چو از میان تو یک موی در کنار نبینم
چو موی گردم از آنرو که چون میان تو باشم
اگر هزار شکایت بود ز دور زمانم
چگونه شکر نگویم که در زمان تو باشم
غلام خویشتنم خوان بحکم آنکه چو خواجو
بخاک راه نیرزم اگر نه زان تو باشم
قتیل غمزهٔ خونخوار ناتوان تو باشم
گرم قبول کنی بندهٔ کمین تو گردم
ورم به تیر زنی ناظر کمان تو باشم
کنم بقاف هوای تو آشیانه چو عنقا
بدان امید که مرغی ز آشیان تو باشم
دلم چو غنچه بخندد چو سر ز خاک برآرم
ببوی آنکه گیاهی ز بوستان تو باشم
ز خوابگاه عدم چون بحشر باز نشستم
براستان که همان خاک آستان تو باشم
اگر به آب حیاتم هزار بار برآرند
هنوز سوخته آتش سنان تو باشم
تو شمع جمعی و خواهم که پیش روی تو میرم
تو پادشاهی و آیم که پاسبان تو باشم
مرا بهر زه در آئی مران که در شب رحلت
درای راه نوردان کاروان تو باشم
چو از میان تو یک موی در کنار نبینم
چو موی گردم از آنرو که چون میان تو باشم
اگر هزار شکایت بود ز دور زمانم
چگونه شکر نگویم که در زمان تو باشم
غلام خویشتنم خوان بحکم آنکه چو خواجو
بخاک راه نیرزم اگر نه زان تو باشم