عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : هوای تازه
بدرود
برایِ زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست‌اش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می‌خواهم
تا انسان را در کنارِ خود حس کنم.



دریاهای چشمِ تو خشکیدنی‌ست
من چشمه‌یی زاینده می‌خواهم.

پستان‌هایت ستاره‌های کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی می‌خواهم:

انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دست‌های من نگاه کند
انسانی که به دست‌هایش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من
تا به دست‌های انسان‌ها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینه‌یی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم...



خدایان نجاتم نمی‌دادند
پیوندِ تُردِ تو نیز
نجاتم نداد

نه پیوندِ تُردِ تو
نه چشم‌ها و نه پستان‌هایت
نه دست‌هایت

کنارِ من قلبت آینه‌یی نبود
کنارِ من قلبت بشری نبود...

۱۳۳۴

احمد شاملو : هوای تازه
از عموهایت
برای سیاووش کوچک

نه به خاطرِ آفتاب نه به خاطرِ حماسه
به خاطرِ سایه‌یِ بامِ کوچکش
به خاطرِ ترانه‌یی
کوچک‌تر از دست‌های تو

نه به خاطرِ جنگل‌ها نه به خاطرِ دریا
به خاطرِ یک برگ
به خاطرِ یک قطره
روشن‌تر از چشم‌های تو

نه به خاطرِ دیوارها ــ به خاطرِ یک چپر
نه به خاطرِ همه انسان‌ها ــ به خاطرِ نوزادِ دشمن‌اش شاید
نه به خاطرِ دنیا ــ به خاطرِ خانه‌ی تو
به خاطرِ یقینِ کوچکت
که انسان دنیایی‌ست
به خاطرِ آرزوی یک لحظه‌ی من که پیشِ تو باشم
به خاطرِ دست‌های کوچکت در دست‌های بزرگِ من
و لب‌های بزرگِ من
بر گونه‌های بی‌گناهِ تو

به خاطرِ پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهله می‌کنی
به خاطرِ شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته‌ای
به خاطرِ یک لبخند
هنگامی که مرا در کنارِ خود ببینی

به خاطرِ یک سرود
به خاطرِ یک قصه در سردترینِ شب‌ها تاریک‌ترینِ شب‌ها
به خاطرِ عروسک‌های تو، نه به خاطرِ انسان‌هایِ بزرگ
به خاطرِ سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند، نه به خاطرِ شاه‌راه‌های دوردست

به خاطرِ ناودان، هنگامی که می‌بارد
به خاطرِ کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطرِ جارِ سپیدِ ابر در آسمانِ بزرگِ آرام

به خاطرِ تو
به خاطرِ هر چیزِ کوچک هر چیزِ پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را می‌گویم
از مرتضا سخن می‌گویم.

۱۳۳۴

احمد شاملو : هوای تازه
غزلِ آخرین انزوا
۱

من فروتن بوده‌ام
و به فروتنی،
از عمقِ خواب‌های پریشانِ خاکساریِ خویش
تمامیِ عظمتِ عاشقانه‌ی انسانی را سروده‌ام
تا نسیمی برآید.
نسیمی برآید و ابرهای قطرانی را پاره‌پاره کند.
و من به‌سانِ دریایی از صافیِ آسمان پُرشوم ــ از آسمان و مرتع و مردم پُر شوم.
تا از طراوتِ برفیِ آفتابِ عشقی که بر افقم می‌نشیند،
یک‌چند در سکوت و آرامشِ بازنیافته‌ی خویش از سکوتِ خوش‌آوازِ «آرامش» سرشار شوم ــ
چرا که من،
دیرگاهی‌ست جز این قالبِ خالی که به دندانِ طولانیِ لحظه‌ها خاییده شده است نبوده‌ام؛
جز منی که از وحشتِ خلأِ خویش فریاد کشیده است نبوده‌ام...



پیکری
چهره‌یی
دستی
سایه‌یی ــ
بیدارخوابیِ هزاران چشم در رؤیا و خاطره؛

سایه‌ها
کودکان
آتش‌ها
زنان ــ

سایه‌های کودک و آتش‌های زن؛

سنگ‌ها
دوستان
عشق‌ها
دنیاها ــ

سنگ‌های دوست و عشق‌های دنیا؛

درختان
مردگان ــ
و درختانِ مرده؛

وطنی که هوا و آفتابِ شهرها،
و جراحات و جنسیت‌های همشهریان را به قالبِ خود گیرد؛

و چیزی دیگر، چیزی دیگر،
چیزی عظیم‌تر از تمامِ ستاره‌ها تمامِ خدایان:
قلبِ زنی که مرا کودکِ دست‌نوازِ دامنِ خود کند!

چرا که من دیرگاهی‌ست
جز این هیبتِ تنهایی که به دندانِ سردِ بیگانگی‌ها جویده شده است نبوده‌ام
ــ جز منی که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد کشیده است نبوده‌ام...



نامِ هیچ‌کجا و همه‌جا
نامِ هیچ‌گاه و همه‌گاه...

آه که چون سایه‌یی به زبان می‌آمدم
بی‌آنکه شفقِ لبانم بگشاید
و به‌سانِ فردایی از گذشته می‌گذشتم
بی‌آنکه گوشت‌های خاطره‌ام بپوسد.



سوادی از عشق نیاموخته و هرگز سخنی آشنا به هیچ زبانِ آشنایی نخوانده و نشنیده. ــ

سایه‌یی که با پوک سخن می‌گفت!



عشقی به‌روشنی‌انجامیده را بر سرِ بازاری فریاد نکرده،
منادی‌یِ نامِ انسان و تمامیِ دنیا چگونه بوده‌ام؟
آیا فرداپرستان را با دُهُلِ درون‌خالیِ قلبم فریب می‌داده‌ام؟



من جارِ خاموشِ سقفِ لانه‌ی سردِ خود بودم
من شیرخواره‌ی مادرِ یأسِ خود، دامن‌آویزِ دایه‌ی دردِ خود بودم.

آه که بدونِ شک این خلوتِ یأس‌انگیزِ توجیه‌نکردنی
(این سرچشمه‌ی جوشان و سهمگینِ قطرانِ تنهایی، در عمقِ قلبِ انسانی)
برای درد کشیدن انگیزه‌یی خالص است.

و من ــ اسکندرِ مغمومِ ظلماتِ آبِ رنجِ جاویدان ــ چگونه درین دالانِ تاریک،
فریادِ ستارگان را سروده‌ام؟

آیا انسان معجزه‌یی نیست؟
انسان... شیطانی که خدا را به‌زیر آورد،
جهان را به بند کشید
و زندان‌ها را درهم شکست!
ــ کوه‌ها را درید،
دریاها را شکست،
آتش‌ها را نوشید
و آب‌ها را خاکستر کرد!

انسان... این شقاوتِ دادگر! این متعجبِ اعجاب‌انگیز!
انسان... این سلطانِ بزرگ‌ترین عشق و عظیم‌ترین انزوا!

انسان... این شهریارِ بزرگ که در آغوشِ حرمِ اسرارِ خویش آرام یافته است
و با عظمتِ عصیانیِ خود به رازِ طبیعت و پنهانگاهِ خدایانِ خویش پهلو می‌زند!

انسان!

و من با این زن با این پسر با این برادرِ بزرگواری که شبِ بی‌شکافم را نورانی کرده است،
با این خورشیدی که پلاسِ شب را از بامِ زندانِ بی‌روزنم برچیده است،
بی‌عشق و بی‌زندگی سخن از عشق و زندگی چگونه به میان آورده‌ام؟
آیا انسان معجزه‌یی نیست؟



آه، چگونه تا دیگر این مارشِ عظیمِ اقیانوس را نشنوم؛
تا دیگر این نگاهِ آینده را در نی‌نیِ شیطانِ چشمِ کودکانم ننگرم؛
تا دیگر این زیباییِ وحشت‌انگیزِ همه‌جاگیر را احساس نکنم
حصارِ بی‌پایانی از کابوس به گِرداگِردِ رؤیاهایم کشیده بودند،
و من، آه! چگونه اکنون
تنگ در تنگیِ دردها و دست‌ها شده‌ام!



به خود گفتم: «ــ هان!
من تنها و خالی‌ام.
به‌هم‌ریختگیِ دهشتناکِ غوغای سکوت و سرودهای شورش را می‌شنوم،
و خود بیابانی بی‌کس و بی‌عابرم که پامالِ لحظه‌های گریزنده‌ی زمان است.

عابرِ بیابانی بی‌کس‌ام که از وحشتِ تنهاییِ خود فریاد می‌زند...

من تنها و خالی‌ام و ملتِ من جهانِ ریشه‌های معجزآساست
من منفذِ تنگ‌چشمیِ خویش‌ام و ملتِ من گذرگاهِ آب‌های جاویدان است
من ظرافت و پاکیِ اشک‌ام و ملتِ من عرق و خونِ شادی‌ست...

آه، به جهنم! ــ پیراهنِ پشمینِ صبر بر زخم‌های خاطره‌ام می‌پوشم
و دیگر هیچ‌گاه به دریوزگیِ عشق‌های وازده بر دروازه‌ی کوتاهِ قلب‌های گذشته حلقه نمی‌زنم.

۲

تو اجاقِ همه‌ی چشمه‌ساران
سحرگاهِ تمامِ ستارگان
و پرنده‌ی جمله‌ی نغمه‌ها و سعادت‌ها را به من می‌بخشی.

تو به من دست می‌زنی و من
در سپیده‌دمِ نخستین چشم‌گشودگیِ خویش به زندگی باز می‌گردم.

پیشِ پایِ منتظرم
راه‌ها
چون مُشتِ بسته‌یی می‌گشاید
و من
در گشودگیِ دستِ راه‌ها
به پیوستگیِ انسان‌ها و خدایان می‌نگرم.

نوبرگی بر عشقم جوانه می‌زند
و سایه‌ی خنکی بر عطشِ جاویدانِ روحم می‌افتد
و چشمِ درشتِ آفتاب‌های زمینی
مرا
تا عمقِ ناپیدای روحم
روشن می‌کند.



عشقِ مردم آفتاب است
اما من بی‌تو
بی‌تو زمینی بی‌گیا بودم...

در لبانِ تو
آبِ آخرین انزوا به خواب می‌رود
و من با جذبه‌یِ زودشکنِ قلبی که در کارِ خاموش‌شدن بود
به سرودِ سبزِ جرقه‌های بهار گوش می‌دارم.

رویِ تمی از: ژ.آ. کلان‌سیه
۱۳۳۱

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
گریزان
برای خانمِ عالیه جهانگیر یوشیج
از کوره‌راهِ تنگ گذشتم
نیز از کنارِ گله‌ی خُردی که
زنگِ برنجیِ بزِ پیش‌آهنگ
از دور، طرحِ تکاپوی خسته‌یی را
با جِنگ جِنگِ لُختش
در ذهنِ آدمی
تصویر می‌نهاد...



از پُشتِ بوته، مرغی نالان، هراسناک
پر برکشید و
یک دم
در دره‌های تنگ
موجِ گریزپاییِ پُر وحشت‌اش
چون کاسه‌یی سفالین بشکست
از صخره‌یی به صخره‌یی
از سنگ روی سنگ...

می‌دیدم از کمرکشِ کُهسار
در شیب‌گاهِ دره‌ی تاریک
آن شعله‌ها که در دِه می‌سوخت جای‌جای:
پی‌سوزِ آسیاب
آتش که در اجاق
دودی که از تنور
فانوس‌ها به معبرها
پُرشیب و پیچ‌پیچ...

وآنگاه
دیدم
در پیشِ روی، منظره‌ی کوهسار را
با راهِ پیچ‌پیچان، پیچیده بر کمر.

مشتاق، گفتم:
«ــ ای کوه!
«با خود دلی به سوی تو می‌آورم ز راه
«با قعرِ او حکایتِ ناگفته مرده‌یی.
«آنجا، به دِه، کسانِ مرا دل به من نبود.»

بی‌پاسخی از او گفتم:
«ــ ای کوه!
«رنجی‌ست سوختن
«بی‌التفاتِ قومی، کاندر اجاقِشان
«از سوزِ توست اگر شرری هست،
«بی‌زهرخندِ قومی، کز توست اگر به لب‌هاشان
«امکانِ خنده این‌قدری هست.»



بی‌پاسخی از او
مِه بر گُدارِ سرکش می‌پیچید.

از دور، در شبی که می‌آمد
بر تیزه‌ها فرود
سگ‌های گله، بر شبحِ صخره‌ها، به‌شور
لاییدنی مداوم
آغاز کرده بودند.

اعماقِ دره، با نفسِ سردِ شامگاه،
از نغمه‌های کاکلی و سینه‌سرخ‌ها
می‌مانْد بی‌صدا.

گویی به قله‌هایِ ازاکوه اختران
چون دخترانِ گازُر
خاکستری‌قبای هوا را
ــ از خونِ آفتاب بشسته ــ
در نیل می‌زدند.

فانوس‌های دِه
یک آسمانِ دیگر را، در دره‌ی سیاه
اکلیل می‌زدند.

۱۳۳۹ - یوش

احمد شاملو : مرثیه‌های خاک
شامگاهی
ــ نظر در تو می‌کنم ای بامداد
که با همه‌ی جمع چه تنها نشسته‌ای!

ــ تنها نشسته‌ام؟
نه
که تنها فارغ از من و از ما نشسته‌ام.



ــ نظر در تو می‌کنم ای بامداد
که چه ویران نشسته‌ای!

ــ ویران؟
ویران نشسته‌ام؟
آری،
و به چشم‌اندازِ امیدآبادِ خویش می‌نگرم.



ــ نظر در تو می‌کنم ای بامداد، که تنها نشسته‌ای
کنارِ دریچه‌ی خُردت.

ــ آسمانِ من
آری
سخت تنگ‌چشمانه به قالب آمد.



ــ نظر در تو می‌کنم ای بامداد، که اندُه‌گنانه نشسته‌ای
کنارِ دریچه‌ی خُردی که بر آفاقِ مغربی می‌گشاید.

ــ من و خورشید را هنوز
امیدِ دیداری هست،
هر چند روزِ من
آری
به پایانِ خویش نزدیک می‌شود.



ــ نظر در تو می‌کنم ای بامداد...

۱۳۴۸
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
شبانه
اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست؟ ــ

شب و
رودِ بی‌انحنای ستارگان
که سرد می‌گذرد.

و سوگوارانِ درازگیسو
بر دو جانبِ رود
یادآوردِ کدام خاطره را
با قصیده‌ی نفس‌گیرِ غوکان
تعزیتی می‌کنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای هم‌آوازِ دوازده گلوله
سوراخ
می‌شود؟



اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست؟

۲۶ اسفندِ ۱۳۵۰

احمد شاملو : دشنه در دیس
از منظر
به نیلوفر پاشایی، از عموی خسته‌اش

در دلِ مِه
لنگان
زارعی شکسته می‌گذرد
پادرپای سگی
گامی گاه در پس و
گاه گامی در پیش.

وضوح و مِه
در مرزِ ویرانی
در جدالند،
با تو در این لکّه‌ی قانعِ آفتاب امّا
مرا
پروای زمان نیست.

خسته
با کولباری از یاد امّا،
بی‌گوشه‌ی بامی بر سر
دیگربار.
اما اکنون بر چارراهِ زمان ایستاده‌ایم
و آنجا که بادها را اندیشه‌ی فریبی در سر نیست
به راهی که هر خروسِ بادنمات اشارت می‌دهد
باور کن!

کوچه‌ی ما تنگ نیست
شادمانه باش!
و شاهراهِ ما
از منظرِ تمامی آزادی‌ها می‌گذرد!

دیِ ۱۳۵۵
رم

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
غمم مدد نکرد
غمم مدد نکرد:
چنان از مرزهای تکاثُف برگذشت
که کس به اندُهناکی‌ جانِ پُردریغم
ره نبرد.

نگاهم به خلأ خیره ماند
گفتند
به ملالِ گذشته می‌اندیشد.

از سخن بازماندم
گفتند
مانا کفگیرِ روغنْ‌زبانی‌اش
به تَهِ دیگ آمده.

اشکی حلقه به چشمم نبست،
گفتند
به خاک افتادنِ آن همه سَروَش
به هیچ نیست.

بی‌خود از خویش
صیحه بر نیاوردم،
گفتند
در حضور
متظاهِر مِهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.



پس
سوگوارانِ حِرفت
عزاخانه تُهی کردند:
به عرض دادنِ اندوه
سر جنبانده،
درمانده از درکِ مرگی چنین
شورابه‌ی بی‌حاصل به پهنای رُخساره بردوانده،
آیینِ پرستشِ مُردگانِ مرگ را
سیاه پوشیده،
القای غمی بی‌مغز را
مویه‌کُنان
جامه
به قامت
بردریده.



چون با خود خالی ماندم
تصویرِ عظیمِ غیابش را
پیشِ نگاه نهادم
و ابر و ابرینه‌ی زمستانی‌ِ تمامتِ عمر
یکجا
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بی‌مرزینگیِ دریای اشک نیز مرا
به زدودنِ تلخی‌ درد
مددی
نکرد.

آنگاه بی‌احساسِ سرزنشی هیچ
آیینه‌ی بُهتانِ عظیم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخیِ‌ حیلت‌بازِ چشمانش را،
کم قدری‌ِ آبگینه‌ی سستِ خُل‌ْمستی‌ ناکامش را.
کاش ای کاش می‌بودی، دوست،
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
(گرچه از آن دشوارتر است
که یکی، بر خاکِ شکست،
سورْمستی‌ِ دوقازیِ حریفی بی‌بها را
نظاره کند). ــ



شاهدِ مرگِ خویش بود
پیش از آن‌که مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریوِ مرگ را به گوش می‌شنید
(انفجارِ بی‌حوصله‌ی خفّتِ جاودانه را
در پیچ‌وتابِ ریشخندی بی‌امان):

«ــ در برزخِ احتضار رها می‌کنمت تا بکِشی!
ننگِ حیاتت را
تلخ‌تر از زخمِ خنجر
بچشی

قطره‌به‌قطره
چکه‌به‌چکه...

تو خود این سُنّت نهاده‌ای
که مرگ
تنها
شایسته‌ی راستان باشد.»

۴ دیِ ۱۳۶۳

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
شبانه
کی بود و چگونه بود
که نسیم
از خِرامِ تو می‌گفت؟

از آخرین میلادِ کوچکت
چند گاه می‌گذرد؟

کی بود و چگونه بود
که آتش
شورِ سوزانِ مرا قصه می‌کرد؟

از آتش‌فشانِ پیشین
چند گاه می‌گذرد؟

کی بود و چگونه بود
که آب
از انعطافِ ما می‌گفت؟

به توفیدنِ دیگرباره‌ی دریا
چند گاه باقی‌ست؟

کی بود و چگونه بود
که زیرِ قدم‌هامان
خاک
حقیقتی انکارناپذیر بود؟

به زایشِ دیگرباره‌ی امید
چند گاه باقی‌ست؟

۲۰ خردادِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : در آستانه
هاسمیک
با آیدا،
در ستایشِ بانوی «مادر»

با خوشه‌های یاس آمده بودی
تأییدِ حضورت
کس را به شانه بر
باری نمی‌نهاد.

بلورِ سرانگشتانت که ده هِلالَکِ ماه بود
در معرضِ خورشید از حکایتِ مردی می‌گفت
که صفای مکاشفه بود
و هراسِ بیشه‌ی غُربت را
هجا به هجا
دریافته بود.



می‌خفتی
می‌آمدیم و می‌دیدیم
که جانت
ترنمِ بی‌گناهی‌ست
راست همچون سازی در توفانِ سازها
که تنها
به صدای خویش
گوش نمی‌دهد:

کلافی سردرخویش
گشوده می‌شود،
نغمه‌یی هوش‌رُبا
که جز در استدراکِ همگان
خودی نمی‌نماید.

نگاهت نمی‌کردیم، دریغا!
به مایه‌یی شیفته بودیم که در پسِ پُشتِ حضورِ مهتابی‌ات
حیات را
به کنایه درمی‌یافت.

کی چنین بربالیده بودی ای هِلالکِ ناخن‌هایت ده‌بار بلورِ حیات!
به کدام ساعتِ سعد
بربالیده بودی؟

آذرِ ۱۳۶۸

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
نوروز در زمستان
سالی
نوروز
بی‌چلچله بی‌بنفشه می‌آید،
بی‌جنبشِ سردِ برگِ نارنج بر آب
بی گردشِ مُرغانه‌ی رنگین بر آینه.

سالی
نوروز
بی‌گندمِ سبز و سفره می‌آید،
بی‌پیغامِ خموشِ ماهی از تُنگِ بلور
بی‌رقصِ عفیفِ شعله در مردنگی.

سالی
نوروز
همراهِ به‌درکوبی‌ مردانی
سنگینی‌ بارِ سال‌هاشان بر دوش:
تا لاله‌ی سوخته به یاد آرد باز
نامِ ممنوع‌اش را
و تاقچه‌ی گناه
دیگر بار
با احساسِ کتاب‌های ممنوع
تقدیس شود.

در معبرِ قتلِ عام
شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد.
دروازه‌های بسته
به‌ناگاه
فراز خواهد شد
دستانِ اشتیاق
از دریچه‌ها دراز خواهد شد
لبانِ فراموشی
به خنده باز خواهد شد
و بهار
در معبری از غریو
تا شهرِ خسته
پیش‌باز خواهد شد.

سالی
آری
بی‌گاهان
نوروز
چنین
آغاز خواهد شد.

نوروزِ ۱۳۵۶ و پاییزِ ۱۳۷۲

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
زنان و مردانِ سوزان...
زنان و مردانِ سوزان
هنوز
دردناک‌ترین ترانه‌هاشان را نخوانده‌اند.

سکوت سرشار است.
سکوتِ بی‌تاب
از انتظار
چه سرشار است!

۱۸ خردادِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
نگران، آن دو چشمان است...
نگران،
آن دو چشمان است،
دورسوی آن دو سهیل که بر سیبستانِ حیاتِ من می‌نگرد
تا از سبزینه‌ی نارسِ خویش
سُرخ برآید.

سخت‌گیر و آسان‌مهر
در فراز کن که سهیل می‌زند!



سهیلانِ من‌اند
ستارگانِ هماره بیدارم،
و دروازه‌های افق
بر نگرانی‌شان گشوده است.

بیمارستان مهرداد
13 بهمن ۱۳۷۵

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
چاهِ شغاد را ماننده...
چاهِ شغاد را ماننده
حنجره‌یی پُرخنجر در خاطره‌ی من است:
چون اندیشه به گورابِ تلخِ یادی درافتد
فریاد
شرحه‌شرحه برمی‌آید.

سهراب سپهری : آوار آفتاب
روزنه‌ای به رنگ
در شب تردید من ، برگ نگاه !
می روی با موج خاموشی کجا؟
ریشه ام از هوشیاری خورده آب:
من کجا، خاک فراموشی کجا.
دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب.
پرتویی آیینه را لبریز کرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب.
اندهی خم شد فراز شط نور:
چشم من در آب می بیند مرا.
سایه ترسی به ره لغزید و رفت.
جویباری خواب می بیند مرا.
در نسیم لغزشی رفتم به راه،
راه، نقش پای من از یاد برد.
سرگذشت من به لب ها ره نیافت:
ریگ باد آورده ای را باد برد.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
غبار لبخند
می تراوید آفتاب از بوته ها.
دیدمش در دشت های نم زده
مست اندوه تماشا ، یار باد،
مویش افشان ، گونه اش شبنم زده.
لاله ای دیدیم - لبخندی به دشت-
پرتویی در آب روشن ریخته.
او صدا را در شیار باد ریخت:
جلوه اش با بوی خنک آمیخته.
رود، تابان بود و او موج صدا:
خیره شد چشمان ما در رود وهم.
پرده روشن بود ، او تاریک خواند:
طرح ها در دست دارد دود وهم.
چشم من بر پیکرش افتاد ، گفت:
آفت پژمردگی نزدیک او.
دشت: دریای تپش، آهنگ ، نور.
سایه می زد خنده تاریک او.
سهراب سپهری : حجم سبز
دوست
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود.
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد.
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد.
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود.
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد.
همیشه کودکی باد را صدا می کرد.
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد.
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.
و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.
سهراب سپهری : حجم سبز
روشنی، من، گل، آب
ابری نیست .
بادی نیست.
می نشینم لب حوض:
گردش ماهی ها ، روشنی ، من ، گل ، آب.
پاکی خوشه زیست.
مادرم ریحان می چیند.
نان و ریحان و پنیر ، آسمانی بی ابر ، اطلسی هایی تر.
رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط.
نور در کاسه مس ، چه نوازش ها می ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین می آرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان ، که از آن ، چهره من پیداست.
چیزهایی هست ، که نمی دانم.
می دانم ، سبزه ای را بکنم خواهم مرد.
می روم بالا تا اوج ، من پرواز بال و پرم.
راه می بینم در ظلمت ، من پرواز فانوسم.
من پرواز نورم و شن
و پر از دار و درخت.
پرم از راه ، از پل ، از رود ، از موج.
پرم از سایه برگی در آب:
چه درونم تنهاست.
سهراب سپهری : حجم سبز
ساده رنگ
آسمان، آبی‌تر،
آب آبی‌تر.
من در ایوانم، رعنا سر حوض.
رخت می‌شوید رعنا.
برگ‌ها می‌ریزد.
مادرم صبحی می‌گفت: موسم دلگیری است.
من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجره‌اش، تور می‌بافد، می‌خواند.
من ودا می‌خوانم، گاهی نیز
طرح می‌ریزم سنگی، مرغی، ابری.
آفتابی یکدست.
سارها آمده‌اند.
تازه لادن‌ها پیدا شده‌اند.
من اناری را، می‌کنم دانه، به دل می‌گویم:
خوب بود این مردم، دانه‌های دلشان پیدا بود.
می‌پرد در چشمم آب انار: اشک می‌ریزم.
مادرم می‌خندد.
رعنا هم.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
وقت لطیف شن
باران
اضلاع فراغت را می شست.
من با شن های
مرطوب عزیمت بازی می کردم
و خواب سفرهای منقش می دیدم.
من قاتی آزادی شن ها بودم.
من
دلتنگ
بودم.
در باغ
یک سفره مانوس
پهن
بود.
چیزی وسط سفره، شبیه
ادراک منور:
یک خوشه انگور
روی همه شایبه را پوشید.
تعمیر سکوت
گیجم کرد.
دیدم که درخت ، هست.
وقتی که درخت هست
پیداست که باید بود،
باید بود
و رد روایت را
تا متن سپید
دنبال کرد.
اما
ای یاس ملون!