عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
بار بربستیم، ازین منزل به در باید شدن
آب این جا تیره شد، جای دگر باید شدن
وحشت آباد است این، زین جا سبک بیرون رویم
گر به پهلو گشت باید ور به سر باید شدن
چون نمی‌بینیم از آن آرام جان این جا اثر
با نثار اشک خونین بر اثر باید شدن
یاد نقش روی آن گل چهره چون همراه ماست
سهل باشد گر به روی خاربر باید شدن
من در آن بندم که: تدبیری بسازم راه را
عقل می‌گوید که: نه، نه، زودتر باید شدن
اندر آن دریای جان خرمهره چیدن، چند؟ چند؟
خود چو غواصم به دریایی گهر باید شدن
اصفهان ز اقلیم چارم آسمان چارمست
سوی او عیسی‌صفت بی‌پا و سر باید شدن
نیست این‌جا از بزرگان ناظری بر حال من
بعد ازینم پیش آن اهل نظر باید شدن
اوحدی، چون جان بر آمد، پر جگر خواری مکن
در پی کام دل خود بی‌جگر باید شدن
پر بریزد مرغ اگر بر خاک ایشان بگذرد
گر تو مرغ زیرکی بی‌بال و پر باید شدن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
از تو مرا تا به کی بی‌سر و سامان شدن؟
در طلب وصل تو زار و پریشان شدن؟
هر نفسم خون دل ریزی و گویی: مگوی
واقعه‌ای مشکلست: دیدن و نادان شدن
من ز تو درمان دل جستم و دشمن شدی
مصلحت من نبود در پی درمان شدن
زلف تو در بند آن هست که: شادم کند
گر نزند روی تو رای پشیمان شدن
روی ترا عادتست، زلف ترا قاعده
دل بربودن ز من هر دم و پنهان شدن
هر چه تو خواهی بکن، زانکه نه کار منست
با چو تو مسکین کشی دست و گریبان شدن
خلق به دیر و به زود راه به پایان برند
رای ترا هیچ نیست راه به پایان شدن
بر دل ویران من طعنه زدن تا به چند؟
بین که: چه گنجی دروست با همه ویران شدن
کار تو پیمان شکن نیست به جز سرکشی
کار دل اوحدی بر سر پیمان شدن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
ای آنکه، نیست جز بر یار انتعاش تو
بس می‌خروشد آن سخن دل‌خراش تو
زرقی همی فروشی و شهری همی خری
دخل گزاف بنگر و خرج بلاش تو
گویی که: دین پرستم و دنیا پرست نه
وانگه ز بیست خواجه فزون‌تر معاش تو
بر روی راه این دو سه حیوان، به راستی
کمتر ز دام نیست دم دانه‌پاش تو
گه راز خود ز خلق بپوشیده‌ای، ولی
روی زمین پرست ز تشویق فاش تو
فردا کجا خلاص دهی آن مرید را؟
کامروز قرض‌دار شد از بهر آش تو
با اوحدی مباف کرامات خود، که هیچ
کاری نمی‌رود ز بباش و مباش تو
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
گر چه زان ما گشتی، سر ما چه دانی تو؟
ور چه مات می‌خوانیم، این دعا چه دانی تو؟
چون ز خود نشد خالی هیچ نفس خودبینت
از خدا سفر کردن، در خدا چه دانی تو؟
شب چو خفته می‌باشی تا به روز در خلوت
گر هدر شودخونی، یا هبا چه دانی تو؟
ای که مرد معنی را زیر خرقه می‌جویی
آن کلاه داران را در قبا چه دانی تو؟
«ها» و «هو» که در حالت می‌زنی و او ناید
چون ندیده‌ای او را «هو» و «ها» چه دانی تو؟
هفت عضو سرکش را زیر پای ناکرده
آسمان هفتم را زیر پا چه دانی تو؟
جز رضای خود چیزی چون نجسته‌ای هرگز
از سخط کجا ترسی؟ یا رضا چه دانی تو؟
گفتی: آشنا گشتم با خدای در معنی
ای ز عقل بیگانه، آشنا چه دانی تو؟
اوحدی صفت با او هر چه گفتی آن بشنو
لیکن اندرین گنبد این صدا چه دانی تو؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
عارف چو بحر باید: لب خشک و رخ گشاده
بر جای خود چو بحری جوشان و ایستاده
از خاک در گذشته، افلاک در نوشته
یک باره روح گشته، تن را طلاق داده
چون عاشقان جانی،در حال زندگانی
هفتاد بار مرده، هشتاد بار زاده
آهنگ کار کرده، تن را حصار کرده
وین نفس خوار کرده، چون خاک اوفتاده
آفاق را سترده، انفس مگس شمرده
رخت از ازل ببرده، رخ در ابد نهاده
هر کثرتی که دیده، در سلک خود کشیده
از جملگان بریده، در وحدت ایستاده
چون لوح ساده کرده دل را ز جمله نقشی
پس نام او نوشته بر روی لوح ساده
خود را شمرده با او چون صفر در عددها
او را بدیدهٔ در خود چون می ز جام باده
دایم بسان پسته، خندان و دل شکسته
ز اسب وجود جسته، چون اوحدی پیاده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
روزی ببینی زلف او در دست من پیچان شده
لطفش تنم را داده دل، لعلش دلم را جان شده
اقبال در کار آمده، دولت خریدار آمده
با ما به بازار آمده، آن دلبر پنهان شده
ما بر بساط ششتری، با طوق و با انگشتری
گر دیده ما را مشتری، آن زهرهٔ کیوان شده
آن ماه در مهد آمده، کام مرا شهد آمده
من باز در عهد آمده، او از سر پیمان شده
افگنده خلقی مرد و زن، اندر زبانها چون سخن
نام گدایی همچو من، همسایهٔ سلطان شده
یار ارچه تیمار آورد، یا رنج بسیار آورد
روزیش در کار آورد، عزم عزیمت خوان شده
گر عاشقی رنجی ببر، بار گران سنجی ببر
ای اوحدی، گنجی ببر، زین خانهٔ ویران شده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
بر در می‌خانه این غلغل و آن طنطنه
چیست؟ بیاور چراغ، پیش نه آتش‌زنه
گر ز حریفان ماست، با دل یک رنگ و راست
همچو منش مست کن، رود بر طل و منه
ور ز بزرگان دهر باشد و گرگان شهر
خاک نیرزد بهل، با همه کوچ و بنه
از الف و از نقط درشکن این یک ورق
صدر نداند گرفت، جز الف یک تنه
کژ مکژ این گروه راه به جایی نبرد
تا که در افتادشان در مکن و کن کنه
بسر ندارند و یمن، با خود از آن ساختند
بهر خلاف و جدل میسره و میمنه
ای که به حیله گری دم دهی و داد نه
رو، سخن از حال گوی، چند ز حول و سنه؟
گر دلت آلوده شد، بر در می‌خانه آی
کز پی‌پالود نیست میکنه در میکنه
زانکه روایت گری، گر نروی راه او
بس که ببینی عنا از پی این عنعنه
خواجه به خواب اندرست، یا به شراب اندرست
ورنه مؤذن نخفت دوش بر آن میذنه
آینهٔ حق تویی، از در معنی، ولی
از نم ناموس و نام تیره شدست آینه
بس که به دود هوس خانه سیه کرده‌ای
هیچ ندانست تافت نور در آن روزنه
هست تفاوت به قدر، ار چه به قدرت کند
شیشه گنی آفتاب، شاش تنی بوزنه
با همه دستان، بسی بر سر ما بگذرد
از روش چرخ زال بهمن و بهمنجنه
از نفس اوحدی گوهر ایمان طلب
چون گهر احمدی از صدف آمنه
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
در کعبه گر ز دوست نبودی نشانه‌ای
حاجی چه التفات نمودی به خانه‌ای؟
مرغان آن هوا به زمین چون کنند میل؟
تا در میان دام نبینند دانه‌ای
بویی ز وصل اگر به مشامش نمی‌رسید
رغبت به هیچ موی نمی‌کرد شانه‌ای
این کوشش و کشش همه بی‌کار چون بود؟
عاقل چگونه دل بنهد بر فسانه‌ای؟
تا عشق آتشی نزند در درون دل
از راه سینه کی بدر افتد زبانه‌ای؟
محتاج پیک و نامه نباشد مرید را
کانجا کفایتست سر تازیانه‌ای
خیز، ای رفیق خفته، که صوت نشیدخوان
آتش فگند در شتران از ترانه‌ای
ثابت نباشد آن قدم اندر طریق عشق
کو می‌کند ز خار مغیلان کرانه‌ای
گر راستست، هر چه طلب می‌کنم تویی
وین راه دور نیست بغیر از بهانه‌ای
با اوحدی یکی شو و مشنو که: در وجود
هرگز در آن یگانه رسد جز یگانه‌ای
ما را اگر محال نباشد به پیشگاه
این فخر بس که: بوسه دهیم آستانه‌ای
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
بر خسته‌ای ملامت چندین چه می‌پسندی؟
کورا نظر بپوشد شوخی به چشم‌بندی
ای خواجهٔ فسرده، خوبی دلت نبرده
گر درد ما بنوشی، بر درد ما نخندی
چون پسته لب ببستم از ذکر شکر او
زان شب که نقل کردیم آن پستهای قندی
در دست کوته ما مهر زر ار نبیند
کی سر نهد به مهری؟ سروی بدان بلندی
دیگر بهیچ آبی در بار و بر نیاید
شاخ سکون و صبرم، کز بیخ و بن بکندی
هر کس حکایت خود اندر نبشت، لیکن
چون اوحدی که داند سر نیازمندی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
گر برافرازی به چرخم ور بیندازی ز بامی
ماجرای پادشاهان کس نگوید با غلامی
رای آن دارم که روی از زخم شمشیرت نپیچم
کم نه روی اعتراضست و نه روی انتقامی
تا تو روزی رخ نمایی، یا شبی از در درآیی
من بدین امید و سودا می‌برم صبحی به شامی
بر سر کوی تو سگ را قدر بیش از من، که آنجا
من نمییارم گذشت از دور و او دارد مقامی
گر ز نام من شنیدن ننگ داری سهل باشد
همچو ما شوریدگان را خود نباشد ننگ و نامی
آنقدر فرصت نمییابم که برخوانم دعایی
آن چنان محرم نمییابم که بفرستم سلامی
آخرالامرم ز دستان تو یا دست رقیبان
بر سر کویی ببینی کشته، یا در پای بامی
گر سفر کردند یارانم سعادت یار ایشان
آن که رفت آسود، مسکین من که افتادم به دامی
دوش مینالیدم از جور رقیبت باز گفتم:
اوحدی، گر پخته‌ای چندین چه میجوشی ز خامی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۸
خوشا آن عشرت و آن کامرانی
که ما را بود از ایام جوانی
سفر کردم به امید غنیمت
غنیمت عمر بود و گشت فانی
ندیدم سود و فرسودم، چه بودی
که ارزیدی بدین سودا زیانی؟
بدادم عمر و درد دل خریدم
چه شاید گفت ازین بازارگانی؟
جوانی را به خواب اکنون توان دید
که تن بی‌خواب گشت از ناتوانی
رخم گل بود و بالا تیر و کردند
گلم نیلوفری، تیرم کمانی
به شکلی می‌دوانم مرکب عمر
که اسب تند بر صحرا دوانی
زمان ما به آخر رفت، ازین بیش
چه باشد؟ فتنهٔ آخر زمانی
فراق دوستان با جانم آن کرد
که در گلزارها باد خزانی
بدان گفتم: چه داری آرزو؟ گفت
که: دیدار و بهشت جاودانی
بپرسیدم که: دیگر چیست؟ گفتا:
و وادی زنده‌رود و اصفهانی
نمی‌ماند به وصل دوستان هیچ
اگر صد سال در شادی بمانی
چو گرگ از گله بربود آنچه می‌خواست
بدین صحرا چه سود اکنون شبانی؟
ترا، ای چرخ، بسیار آزمودم
همانی و همانی و همانی!
چه برخورداری از رختی توان دید؟
که دزدش کرده باشد پاسبانی
چو خواهد برد باد این لالها را
چه باید کرد این جا باغبانی؟
بیاید کوچ کردن بر کرانم
که کرد اندامم آغاز گرانی
برون شد کاروان ما ز منزل
چه خسبی؟ ای غریب کاروانی
خداوندا، اگر بد رفت، اگر نیک
چو عجز آوردم آن دیگر تو دانی
ز لطفم داده بودی خرده‌ای چند
به عنف اکنون یکایک می‌ستانی
گدایی پیش آن در فخر باشد
مرا، همچون که موسی را شبانی
به درگاه تو آورد اوحدی روی
غریب الوجه والید واللسانی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
ای در دل من چو جان کجایی؟
وی از نظرم نهان کجایی؟
کردی ز برم کناره چونی؟
رفتی بدر از میان کجایی؟
پیش آمدی از زمین چه چیزی؟
بگذشتی از آسمان کجایی؟
گفتی که: من از جهان برونم
ای از تو پر این جهان، کجایی؟
در هیچ مکان نه‌ای و بی‌تو
نادیده کسی مکان، کجایی؟
آن چیز که گفتم آن نباشی
آن عین تو بد، تو آن کجایی؟
در هر چیزی نشانی از تست
وانگاه تو بی‌نشان کجایی؟
از ما تو اثر نمی‌گذاری
ما بر اثرت دوان، کجایی؟
هستیت یقین شد اوحدی را
ای بی‌تو یقین گمان، کجایی؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
خانهٔ تحقیق را ماه شبستان تویی
انفس و آفاق را میوهٔ بستان تویی
از ره صورت ترا آدم خاکیست نام
چونکه به معنی رسی صورت رحمان تویی
مهد سلیمان کشید باد به تاثیر مهر
مهد سلیمان بهل، مهر سلیمان تویی
داروی دردی که هست از در غیری مخواه
درد دل خویش را دارو و درمان تویی
در کرم‌آباد جود بر سر خوان وجود
اول نعمت تراست آخر مهمان تویی
آنکه سخن زاد ازو نی سخن آباد ازو
روی سخن در تو کرد زانکه سخندان تویی
دوش طلب گار دوست گشتم و گفت: اوحدی
کانچه طلب میکنی دور مرو، کان تویی
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - وله روح‌الله روحه
مباش بندهٔ آن کز غم تو آزادست
غمش مخور، که به غم خوردن تو دلشادست
مریز آب دو چشم از برای او در خاک
که گر بر آتش سوزنده در شوی بادست
کجا دل تو نگه دارد؟ آنکه از شوخی
هزار بار دل خود به دیگران دادست
بخلوت ارچه نشیند بر تو، شاد مباش
که یارش اوست که بیرون خلوت استادست
اگرچه پیش تو گردن نهد به شاگردی
مباش بی‌خبر از حیلتش، که استادست
کجا به نالهٔ زار تو گوش دارد شب؟
که تا سحر ز غم دیگری به فریادست
ز نامها که فرستاده ای چه سود؟ کزو
بر آن خورد که برش جامها فرستادست
گرت بسان قلم سر همی‌نهد بر خط
به هوش باش، که خاطر هنوز ننهادست
برافکن، ای پدر، از مهر آن برادر دل
نه خود ز مادر دوران همین پسر زادست
ببسته زلف چو مارش میان به کشتن تو
تو در خیال که: گنجی به دستت افتادست
مده به شاهد دنیا عنان دل، زنهار!
که این عجوزه عروس هزار دامادست
اگر ز دوست همین قد و چهره می‌جویی
زمین پر از گل و نسرین و سرو و شمشادست
ز روی خوب وفا جوی، کاهل معنی را
دل از تعلق این صوت و صورت آزادست
جماعتی که بدادند داد زیبایی
اگر نه داد دلی می‌دهند بیدادست
کسی که از غم شیرین لبان به کوه دوید
رها کنش، که هنوز از کمر نیفتادست
حلاوت لب شیرین به خسروان بگذار
که رنج کوه بریدن نصیب فرهادست
چه سود دارد اگر آهنین سپر سازیم؟
چو آنکه خون دل ما بریخت پولادست
نموده‌ای که: دگر عهد می‌کند با ما
مکن حکایت عهدش، که سست بنیادست
نصیحتی که کنم یاد گیر و بعد از من
بگوی راست که: اینم ز اوحدی یادست
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - وله فی‌طلب الحقایق
این چرخ گرد گرد کواکب نگار چیست؟
وین اختر ستیزه گر کینه کار چیست؟
هان! ای حکیم، هرچه بپرسم ترا، بگوی
تا منکشف شود که درین پود و تار چیست؟
پروردگار نفس بباید شناختن
این نفس خود چه باشد و پروردگار چیست؟
زین سوی لامکان و از آن سوی هفت چرخ
پیوند آن دو واسطهٔ کامکار چیست؟
این طول و عرض چند و زمان و مکان کدام؟
این خط و نقطه چون و محیط و مدار چیست؟
این چار عنصر و سه موالید و شش جهت
این پنج زورق و دو در و یک سوار چیست؟
این جان روشن و تن تاریک را چه حال؟
وین خاک ساکن و فلک بی‌قرار چیست؟
این وصلت و مفارقت و جوهر و عرض
این بهمن و تموز و خزان و بهار چیست؟
این قلب و این لسان و سکوت و کلام چه؟
این طبع و این مزاج و خیال و بخار چیست؟
دریک مگس مجاورت نوش و زهر چون؟
در یک مکان مناسبت گنج و مار چیست؟
اصل فرشته از چه و نسل پری ز که؟
وین آدمی بدین صفت و اعتبار چیست؟
درپای دار این فلک بی‌گناه کش
چندین هزار پیکر ناپایدار چیست؟
آوردنش به عالم و بردن به خاک چند؟
پروردنش به شکر و کردن شکار چیست؟
گوش ملوک از «لمن الملک» چون پرست
باز این نزاع و نخوت واین گیرودار چیست؟
منزل یکی و راه یکی و روش یکی
چندین هزار تفرقه در هر کنار چیست؟
اعداد را چو اصل به غیر از یکی نبود
این عقدهای مختلف اندر شمار چیست
ای نقشبند پیکر معنی، بگوی تا
زین نقشها ارادت صورت‌نگار چیست؟
الهام و وحی و کشف و مقامات و معجزه
در جنبش نبی و ولی آشکار چیست؟
ابلیس و خلد و آدم و حوا و خوشه چه؟
ذبح و خلیل و گلشن و نمرود و نار چیست؟
مصر و عزیز و یوسف و زندان و خواب چه؟
طور و عصا و موسی و سجیل‌خوار چیست؟
سیر براق و مسجد اقصی و جبرییل
طوبی و عرش و سدره و دیدار یار چیست؟
بوجهل را مخالفت احمد از چه خاست؟
و آن عنکبوت و پرده و صدیق و غار چیست؟
این حج و عمره و حرم و کعبه و مقام
وین خلق و سعی و وقفه ور می حجار چیست؟
رومی رخان هفت زمین را چنان طواف
بر گرد آن سرادق زنگی شعار چیست؟
گر دیده‌ای مدینهٔ علم رسول را
باب مدینه و اسد و ذوالفقار چیست؟
مد صراط و وضع ترازو و طی ارض
هول حساب و قول شفاعت گزار چیست؟
رحمت چو در قیاس فزون آمد از غضب
تشویش عبد و خشم خداوندگار چیست؟
از جای آمدن تو اگر واقفی به عقل
در باز گشتن این فزع و زینهار چیست؟
فرمان که می‌دهد به مکافات نیک و بد؟
مخلوق را درین بد و نیک اختیار چیست؟
ای زاهد، ار به سر عبادت رسیده‌ای
شرط نماز و روزهٔ لیل و نهار چیست؟
هر جزو را که باز شمردم حقیقتست
گر راه برده‌ای به حقیقت، به یار، چیست؟
امر رموز «لیسک فی جبتی» چه بود؟
آن گفتن «اناالحق» و منصور و دار چیست؟
برما هزار گونه مباهات می‌کنی
ای مدعی بگو که: یکی از هزار چیست؟
گر جاهلی، ز راهرو کاروان بپرس
ورعارفی، بگوی که تا: اصل کار چیست؟
تا کی دویدنت به یسار از یمین چنان؟
نادیده این قدر که یمین از یسار چیست؟
ما در حصار این فلک تیز گردشیم
وز جان بی‌خبر که: برون از حصار چیست؟
ای پادشاه، اگر نظر لطف می‌کنی
زان روی پرده دور کن، این انتظار چیست؟
با اوحدی ز آتش دوزخ سخن مگوی
در دست این شکسته دل خاکسار چیست؟
باران رحمت تو به هر گوشه می‌رسد
او هم به کوی تست، برو هم ببار، چیست؟
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - وله فی‌تقلب الاحوال
بس که بعد از تو خزانی و بهاری باشد
شام و صبح آید و لیلی و نهاری باشد
دل نگهدار، که بر شاهد دنیی ننهی
کین نه یاریست که او را غم یاری باشد
تو بدین دولت شش روزهٔ خود غره مباش
کین چنین صید به عمری دوسه بازی باشد
تا به کی قصهٔ مال و زر و بستان و سرای؟
سر خود گیر، که این مشغله فاری باشد
به چنین مملکتی شاد چه باشی؟ که درو
غایت مرتبت تختی و داری باشد
چه روی بر سرخاکی به تکبر؟ که و را
چون تو در هر قدمی چند هزاری باشد
کار خود را تو هم اکنون به قراری باز آر
ور نه فردا نهلندت که قراری باشد
آن چنان زی، که چو توفان اجل موج زند
گرد بر گرد تو از خیر حصاری باشد
تو که امروز چو کژدم همه را نیش زنی
مونس گور تو، شک نیست، که ماری باشد
بر حذر باش ز دود نفس مسکینان
که چنین دود هم از شعلهٔ ناری باشد
خاکساران چنین را به حقارت منگر
تو چه دانی که در آن گرد سواری باشد؟
آن برون آید از آن آتش سوزان فردا
که زرش را هم از امروز عیاری باشد
کشت نا کرده چرا دانه طمع می‌داری؟
آب ناداده زمین را چه بهاری باشد؟
اگر آن گنج گران می‌طلبی رنج ببر
گل مپندار که بی‌زحمت خاری باشد
پرشکار شکرینست جهان، مردی کو
که کمر بندد و در بند شکاری باشد؟
ما نه اینیم که فردا به حسابی باشیم
گر به تحقیق حسابی و شماری باشد
بر اسیران سر کوچه ببخشند مگر
آن کسان را که در آن خانه یساری باشد
اوحدی، رخت ز گرداب اجل بیرون بر
کین نه بحریست که امید کناری باشد
راه خود گم نکند در شب تاریک ضلال
هر کرا همچو خرد مشعله داری باشد
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - وله طاب‌الله ثراه
مردم نشسته فارغ و من در بلای دل
دل دردمند شد، ز که جویم دوای دل؟
از من نشان دل طلبیدند بیدلان
من نیز بیدلم، چه نوازم نوای دل؟
رمزی بگویمت ز دل، ار بشنوی به جان
بگذر ز جان، تا که ببینی لقای دل
دل را، ز هر چه هست، بپرداز و صاف کن
تا هر چه هست بنگری اندر صفای دل
گر در دل تو جای کسی هست غیر او
فارغ نشین، که هیچ نکردی به جای دل
دل عرش مطلقست و برو استوای حق
زین جا درست کن به قیاس استوای دل
بر کرسی وجود تو لوحیست دل ز نور
بروی نبشته سر خدایی خدای دل
گر دل به مذهب تو جزین گوشت پاره نیست
قصاب کوی به ز تو داند بهای دل
دل بختییست بسته بر مهد کبریا
وین عقل و نطق و جان همه زنگ و درای دل
کیخسرو آن کسیست که حال جهان بدید
از نور جام روشن گیتی نمای دل
بیگانه را به خلوت ما در میاورید
تا نشنوند واقعهٔ آشنای دل
چون آفتاب عشق برآید، تو بنگری
جانها چو ذره رقص‌کنان در هوای دل
بگذر به شهر عشق، که بینی هزار جان
دل‌دل‌کنان ز هر سر کویی که: وای دل!
پیوند دل بدید کسی، کش بریده‌اند
بر قد جان به دست محبت قبای دل
از رای دل گذار نباشد، بهیچ روی
سلطان دلست و سر که بپیچد ز رای دل؟
سرپوش جسم اگر ز سر جان برافکنی
فیض ازل نزول کند در فضای دل
گر در فنای جسم بکوشی بقدر وسع
من عهد می‌کنم به خلود بقای دل
نقد تو زیر سکهٔ معنی کجا نهند؟
چون آهن تو زر نشد از کیمیای دل
چون هیچ دل به دست نیاورده‌ای هنوز
چندین مزن به خوان هوس بر، صلای دل
عمری گدای خرمن دل بوده‌ام به جان
تا گشت دامن دل من پر بلای دل
گر نشنوی حکایت دل، این شگفت نیست
افسرده خود کجا شنود ماجرای دل؟
عالم پر از خروش و صدای دل منست
لیکن ترا به گوش نیاید صدای دل
ناچار حال دل بنماید بهر کسی
چون اوحدی، کسی که بود مبتلای دل
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - وله نورالله قبره
عمر گذشت، ای دل شکسته، چه داری؟
چارهٔ کاری نمی‌کنی، به چه کاری؟
روز بیهوده صرف کرده‌ای، اکنون
گریهٔ بیهوده چیست در شب تاری؟
آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزی
رو، که به عمری قضای آن نگزاری
بس که خجالت بری به روز قیامت
گر ورق کرده‌های خود بشماری
آب و زمینی چنین و قوت بازو
عذر چه گویی که هیچ تخم نکاری؟
چارهٔ پیری کن ای نفس، که جوانی
راه به منزل بر، آن زمان که سواری
ای که گذر می‌کنی به کوی عزیزان
بر سر گور تو بگذرند به خواری
بس که برین باره کوه و دشت که بینی
ابر زمستان گذشت و باد بهاری
حجرهٔ دل را سیاه کرده ز ظلمت
خانهٔ گل را چه می‌کنی که نگاری؟
این همه جهلست، ورنه کوه نمی‌کرد
عهدهٔ عهد امانتی که تو داری
زان همه کالای قیمتی به قیامت
یک دو سه با خویش جهد کن، که بیاری
نقد خود اینجا تمام کن، که بسوزی
بر سر آن آتش، ار تمام عیاری
هرچه مرا عقل گفت، با تو بگفتم
تا تو ز من بشنوی و در عمل آری
گفتهٔ من فرق کن ز گفتهٔ دیگر
لعل بدخشی شناس و مشک تتاری
دور ز اقوال نیک نیست زبانم
گرچه ز افعال خوب فردم و عاری
معترفم من که: هیچ کار نکردم
جز ورق خود سیه به شیفته کاری
اوحدی، آنجا که بار راه گشایند
اهل بضاعت، جز آب دیده چه باری؟
کار سعادت به زور نیست، مگر تو
در کنف مسکنت گریزی و زاری
یاری از آن درطلب، که هرکه بیفتاد
از در او یافت زورمندی و یاری
آنکه ترا یک نفس فرو نگذارد
جهل بود، گر ز خاطرش بگذاری
باری ازو یاد کن، که اوست به هرحال
خالق و رزاق وحی و قادر و باری
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹ - وله نورالله قبره
گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی
راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی
کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی
صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی
راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمین‌گه
گوش کن: تا درنبازی مایهٔ بازارگانی
واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی
رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی
کرده‌ای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد
در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی
این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر
برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی
هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن
زندگانی می‌دهد بر باد بهر زندگانی
جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز
جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی
لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟
چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی
دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی
هرکه را شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟
یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان
کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی
سالها بوسیده‌اند از صدق خاک آستانها
آن کشان امروز می‌بینم که خاک آستانی
مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی
خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی
صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی
بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی
بی‌زر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری
هست تا در ملک ایزد می‌نشینی رایگانی
نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟
عاشقان را سینه آتش‌خانه باید، دیده‌خانی
پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن
به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی
زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد
گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی
مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری
یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی
زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی
برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی
گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد
جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی
از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن
آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی
سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری
تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی
کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم
گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی
در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو
شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی
گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت
من نمی‌آرم بغیر از اشکهای ارغوانی
شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه
بر تو آمرزیدن بسیار می‌بردم گمانی
آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم
چون ز بی‌آبی همی با باد کردم هم عنانی
گرچه جان در پای یاران کرده‌ام، از راه صورت
کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی
آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند
کز چنین آبی نیاید قوت آتش‌نشانی
ناتوان افتاده‌ایم از اصل خلقت، هم تو ما را
دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی
گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی
حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی
یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت
کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!
ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی
گفتهای اوحدی می‌بر ز بهر ارمغانی
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
در مناجات
ازین گفتن، خدایا، شرم دارم
و زان حضرت به غایت شرمسارم
ز فیض خود دلم پر نور گردان
زبانم را ز باطل دور گردان
ضمیرم را ز معنی بهره ور کن
خیال فاسد از طبعم بدر کن
مرا توفیق نیکو بندگی ده
دلم را زنده دار و زندگی ده
ز خود رایی تبه شد کار ما را
خداوندا، به خود مگذار ما را
گناه هر که در عالم بیامرز
و زان پس اوحدی را هم بیامرز