عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
بزم ما را نیست غیر از شهرت عنقا شراب
کز صدای جام نتوان فرق کردن تا شراب
ظرفو مظروف توهمگاه هستی حیرت است
کس چه بندد طرف مستی زین پری مینا شراب
مقصد حیرت خرام اشک بیتابم مپرس
نشئه بیرونتاز ادراک است و خونپیما شراب
ما به امید گداز دل به خود بالیدهایم
یعنی این انگور هم خواهد شدن فردا شراب
در ره ما از شکست شیشههای آبله
میفروشد همچو جام باده نقش پا شراب
در سیهکاری سواد گریه روشن کردهایم
صاف میآید برون از پردهٔ شبها شراب
پیچ وتاب موج زلف جوهر انشا میکند
گر نماید چهر در آینهٔ مینا شراب
خار و خس را مینشاند شعله در خاک سیاه
عاقبت هول هوس را میکند رسوا شراب
چون لب ساحل نصیب ما همان خمیازه است
گر همه در کام ما ریزند یک دریا شراب
امتیازی در میان آمد دورنگی نقش بست
کرد بیدل ساغر ما را گل رعنا شراب
کز صدای جام نتوان فرق کردن تا شراب
ظرفو مظروف توهمگاه هستی حیرت است
کس چه بندد طرف مستی زین پری مینا شراب
مقصد حیرت خرام اشک بیتابم مپرس
نشئه بیرونتاز ادراک است و خونپیما شراب
ما به امید گداز دل به خود بالیدهایم
یعنی این انگور هم خواهد شدن فردا شراب
در ره ما از شکست شیشههای آبله
میفروشد همچو جام باده نقش پا شراب
در سیهکاری سواد گریه روشن کردهایم
صاف میآید برون از پردهٔ شبها شراب
پیچ وتاب موج زلف جوهر انشا میکند
گر نماید چهر در آینهٔ مینا شراب
خار و خس را مینشاند شعله در خاک سیاه
عاقبت هول هوس را میکند رسوا شراب
چون لب ساحل نصیب ما همان خمیازه است
گر همه در کام ما ریزند یک دریا شراب
امتیازی در میان آمد دورنگی نقش بست
کرد بیدل ساغر ما را گل رعنا شراب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
گرشود آن نرگس میگون مقابل با شراب
میشود چون آبگوهر خشکدر مینا شراب
جامرا همچشمی آن نرگس مخمورنیست
از هجوم موجگر مژگانکند انشا شراب
عشرتیگر هستدلها را بههمجوشیدن است
کم شود یک دانهٔ انگور را تنها شراب
غیر تقوا نیست اصلکار رندیهای ما
ازگداز سبحه پیداکردهاند اینجا شراب
عمرها شد بیخود از خواب غرور دانشیم
لیکگاهی میزند آبی به روی ما شراب
بسکهگفتوگوی مستان وقف ذکر باده است
تا لب ساغر ندارد جز خروش یا شراب
تا خیال توست در دل عیشها آماده است
نیست خامش شمعما تا هست درمینا شراب
مشرب ما خاکساران فارغ ازآلودگیست
نیست نقصانگر رسد بر دامن صحرا شراب
ما به زور می پرستی زندگانی میکنیم
چون حباب می بنای ماست سر تا پا شراب
حسن تشریف بهار است آب را در برگگل
میکند در ساغر اندازد اگر پیدا شراب
آه از آن افسردهایکز جوش صهبا نشکفد
همچو مینا خامشی را میکندگویا شراب
در سواد سرمهکن نظارهٔ چشم بتان
عشرتافروز است بیدل در دل شبها شراب
میشود چون آبگوهر خشکدر مینا شراب
جامرا همچشمی آن نرگس مخمورنیست
از هجوم موجگر مژگانکند انشا شراب
عشرتیگر هستدلها را بههمجوشیدن است
کم شود یک دانهٔ انگور را تنها شراب
غیر تقوا نیست اصلکار رندیهای ما
ازگداز سبحه پیداکردهاند اینجا شراب
عمرها شد بیخود از خواب غرور دانشیم
لیکگاهی میزند آبی به روی ما شراب
بسکهگفتوگوی مستان وقف ذکر باده است
تا لب ساغر ندارد جز خروش یا شراب
تا خیال توست در دل عیشها آماده است
نیست خامش شمعما تا هست درمینا شراب
مشرب ما خاکساران فارغ ازآلودگیست
نیست نقصانگر رسد بر دامن صحرا شراب
ما به زور می پرستی زندگانی میکنیم
چون حباب می بنای ماست سر تا پا شراب
حسن تشریف بهار است آب را در برگگل
میکند در ساغر اندازد اگر پیدا شراب
آه از آن افسردهایکز جوش صهبا نشکفد
همچو مینا خامشی را میکندگویا شراب
در سواد سرمهکن نظارهٔ چشم بتان
عشرتافروز است بیدل در دل شبها شراب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
به نیمگردش آن چشم فتنه رنگ شراب
شکست بر سرمن شیشه صد فرنگ شراب
ز خود تهی شدن آغوش بینیازی اوست
به رنگ شیشه برآ، نیست باب سنگ شراب
دماغ مشرب عشاق قطره حوصله نیست
محیط جرعه شود تا کشد نهنگ شراب
نگه بهار وتصوربهشت وهوش چمن
ز نشئه میرسد امروزگل به چنگ شراب
به قهقهیکه ز مینای ما برون زده است
هزار رنگ عرق میکند ز ننگ شراب
خیال آب ده ز ساغر تحیر من
به قدر بویگل آوردهام به رنگ شراب
خمار وحشتم از چشم آهوان نشکست
مگر به ساغر داغم دهد پلنگ شراب
گرانی از مژه واچید شوخی نگهش
زدود ز آینهٔ برگ تاک زنگ شراب
ز حرف و صوت جهان در خمار دردسرم
دگر چه جوشد ازین شیشه جزترنگ شراب
حذرکنید ز انجام عیش این محفل
کدام شیشهکه آخر نزد به سنگ شراب
فشارآب بقاکم زتیغ قاتل نیست
گلوی شیشهٔ ما راگرفته تنگ شراب
قدح به سرخوشی وهم میزنم بیدل
درین بهار چه دارد به غیر بنگ شراب
شکست بر سرمن شیشه صد فرنگ شراب
ز خود تهی شدن آغوش بینیازی اوست
به رنگ شیشه برآ، نیست باب سنگ شراب
دماغ مشرب عشاق قطره حوصله نیست
محیط جرعه شود تا کشد نهنگ شراب
نگه بهار وتصوربهشت وهوش چمن
ز نشئه میرسد امروزگل به چنگ شراب
به قهقهیکه ز مینای ما برون زده است
هزار رنگ عرق میکند ز ننگ شراب
خیال آب ده ز ساغر تحیر من
به قدر بویگل آوردهام به رنگ شراب
خمار وحشتم از چشم آهوان نشکست
مگر به ساغر داغم دهد پلنگ شراب
گرانی از مژه واچید شوخی نگهش
زدود ز آینهٔ برگ تاک زنگ شراب
ز حرف و صوت جهان در خمار دردسرم
دگر چه جوشد ازین شیشه جزترنگ شراب
حذرکنید ز انجام عیش این محفل
کدام شیشهکه آخر نزد به سنگ شراب
فشارآب بقاکم زتیغ قاتل نیست
گلوی شیشهٔ ما راگرفته تنگ شراب
قدح به سرخوشی وهم میزنم بیدل
درین بهار چه دارد به غیر بنگ شراب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
پیوسته است از مژه بر دیدهها نقاب
لازم بود به مرد صاحبحیا نقاب
حیرت غبارخویش ز چشمم نهفته است
بر رنگ بستهام ز هجوم صفا نقاب
بویگل است و برگگل اسرار حسن و عشق
بیپردگی ز روی تو جوشد ز ما نقاب
تا دیدهام سواد خطت رفتهام ز هوش
آگه نیام غبار نگاهت یا نقاب
اظهار زندگی عرق خجلت است و بس
شبنمصفت خوش آنکهکنم از هوا نقاب
از شرم روسیاهی اعمال زشت خو
بر رخکشیدهایم ز دست دعا نقاب
بینش توییکسی چهکند فهم جلوهات
ای کرده از حقیقت ادراک ما نقاب
از دورباشی ادب محرمی مپرس
با غیرجلوه سازد وبا آشنا نقاب
معنی به غیرلفظ مصورنمیشود
افتاده استکار دل و دیده با نقاب
گر بویگل ز برگگل افسردگیکشد
جولان شوق میکشد از خواب پا نقاب
بیدل زشوخچشمی خود در محیط وصل
داریم چون حباب ز سر تا به پا نقاب
لازم بود به مرد صاحبحیا نقاب
حیرت غبارخویش ز چشمم نهفته است
بر رنگ بستهام ز هجوم صفا نقاب
بویگل است و برگگل اسرار حسن و عشق
بیپردگی ز روی تو جوشد ز ما نقاب
تا دیدهام سواد خطت رفتهام ز هوش
آگه نیام غبار نگاهت یا نقاب
اظهار زندگی عرق خجلت است و بس
شبنمصفت خوش آنکهکنم از هوا نقاب
از شرم روسیاهی اعمال زشت خو
بر رخکشیدهایم ز دست دعا نقاب
بینش توییکسی چهکند فهم جلوهات
ای کرده از حقیقت ادراک ما نقاب
از دورباشی ادب محرمی مپرس
با غیرجلوه سازد وبا آشنا نقاب
معنی به غیرلفظ مصورنمیشود
افتاده استکار دل و دیده با نقاب
گر بویگل ز برگگل افسردگیکشد
جولان شوق میکشد از خواب پا نقاب
بیدل زشوخچشمی خود در محیط وصل
داریم چون حباب ز سر تا به پا نقاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
یا حسنگیر صورت آفاق یا نقاب
فرش است امتیاز تو از جلوه تا نقاب
گوهر چه عرض موج دهد دردل صدف
دارد لب خموش به روی صدا نقاب
نیرنگ حسن عالمی از پا فکنده است
مشکلکه خیزد از رخ او بیعصا نقاب
ممنون سحربافی اوهام هستیام
ورنه من خرابکجا وکجا نقاب
حرف مجازجزبه حقیقت نمیکشد
لبیکگوست جلوه به فریاد یا نقاب
از برگگل به معنی نکهت رسیدهایم
ما را به جلوههای توکرد آشنا نقاب
ای عشق جذبهایکه قدم پیشتر زنیم
یعنی رساندهایم پی خویش تا نقاب
از چهرهات،که آینهٔ معنی حیاست
چون پردههای دیده نگردد جدا نقاب
شاید عدم به مطلب نایاب وارسد
ای دیده خاک شوکه فشرده است پا نقاب
بیدل تأملی که چه دارد بهار وهم
رنگ پریده است به تصویر ما نقاب
فرش است امتیاز تو از جلوه تا نقاب
گوهر چه عرض موج دهد دردل صدف
دارد لب خموش به روی صدا نقاب
نیرنگ حسن عالمی از پا فکنده است
مشکلکه خیزد از رخ او بیعصا نقاب
ممنون سحربافی اوهام هستیام
ورنه من خرابکجا وکجا نقاب
حرف مجازجزبه حقیقت نمیکشد
لبیکگوست جلوه به فریاد یا نقاب
از برگگل به معنی نکهت رسیدهایم
ما را به جلوههای توکرد آشنا نقاب
ای عشق جذبهایکه قدم پیشتر زنیم
یعنی رساندهایم پی خویش تا نقاب
از چهرهات،که آینهٔ معنی حیاست
چون پردههای دیده نگردد جدا نقاب
شاید عدم به مطلب نایاب وارسد
ای دیده خاک شوکه فشرده است پا نقاب
بیدل تأملی که چه دارد بهار وهم
رنگ پریده است به تصویر ما نقاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
باز درگلشن ز خویشم میبرد افسون آب
در نظر طرز خرامی دارم از مضمون آب
شورش امواج این دریا خروش بزمکیست
نغمهای تر میفشارد مغزم از قانون آب
برنمیدارد دورنگی طینت روشندلان
در رگموجش همانآب است رنگ خون آب
همچو شبنم اشک ما آیینهٔ آه است و بس
بر هوا ختم است اینجا وحشت مجنون آب
شد عرق شبنم طرازگلستان شرم یار
اینگهر بود انتخاب نسخهٔ موزون آب
آرزوگر تشنهٔ رفع غبار حسرت است
با وجود تیغ او نتوان شدن ممنون آب
نیست سیر عالم نیرنگ جای دم زدن
عشق دریاهای آتش دارد و هامون آب
معنی آسودگی نفس طلسم خامشیست
برمن ازموجگهرشد روشن این مضمون آب
طبعم از آشفتگی دام صفای دیگر است
درخور امواج باشد حسن روزافزون آب
قلزم امکان نم موج سرابی هم نداشت
تشنگیهاکرد ما را اینقدر مفتون آب
وحدتاز خودداریما تهمتآلود دوییست
عکس در آب است تا استادهای بیرون آب
صافطبعانند بیدل بسمل شوق بهار
جادهٔ رگهای گل دارد سراغ خون آب
در نظر طرز خرامی دارم از مضمون آب
شورش امواج این دریا خروش بزمکیست
نغمهای تر میفشارد مغزم از قانون آب
برنمیدارد دورنگی طینت روشندلان
در رگموجش همانآب است رنگ خون آب
همچو شبنم اشک ما آیینهٔ آه است و بس
بر هوا ختم است اینجا وحشت مجنون آب
شد عرق شبنم طرازگلستان شرم یار
اینگهر بود انتخاب نسخهٔ موزون آب
آرزوگر تشنهٔ رفع غبار حسرت است
با وجود تیغ او نتوان شدن ممنون آب
نیست سیر عالم نیرنگ جای دم زدن
عشق دریاهای آتش دارد و هامون آب
معنی آسودگی نفس طلسم خامشیست
برمن ازموجگهرشد روشن این مضمون آب
طبعم از آشفتگی دام صفای دیگر است
درخور امواج باشد حسن روزافزون آب
قلزم امکان نم موج سرابی هم نداشت
تشنگیهاکرد ما را اینقدر مفتون آب
وحدتاز خودداریما تهمتآلود دوییست
عکس در آب است تا استادهای بیرون آب
صافطبعانند بیدل بسمل شوق بهار
جادهٔ رگهای گل دارد سراغ خون آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
ببند چشم و خط هرکتاب را دریاب
ز وضع این دو نقط انتخاب را دریاب
جهان خفته به هذیان ترانهها دارد
توگوش واکن و تعبیر خواب را دریاب
هزار رنگ من و ما ودیعت نفسیست
دو دم قیامت روز حساب را دریاب
بهار میگذرد مفت فرصت است ای شیخ
قدح به خون ورع زن شراب را دریاب
شرارکاغذ و پرواز ناز جای حیاست
دماغ عالم پا در رکاب را دریاب
قضا ز خلقت بیحاصلت نداشت غرض
جز اینکه رنگ جهان خراب را دریاب
غبار جسم حجاب جهانی نورانیست
ز ننگ سایه برآ آفتاب را دریاب
چه نکتهها که ندارد کتابخاموشی
نفس بدزد و سؤال و جواب را دریاب
درون آینه بیرون نشسته است اینجا
به جلوهگر نرسیدی نقاب را دریاب
اگر جهان قدح از باده پرکند بیدل
تو تردماغی چشم پرآب را دریاب
ز وضع این دو نقط انتخاب را دریاب
جهان خفته به هذیان ترانهها دارد
توگوش واکن و تعبیر خواب را دریاب
هزار رنگ من و ما ودیعت نفسیست
دو دم قیامت روز حساب را دریاب
بهار میگذرد مفت فرصت است ای شیخ
قدح به خون ورع زن شراب را دریاب
شرارکاغذ و پرواز ناز جای حیاست
دماغ عالم پا در رکاب را دریاب
قضا ز خلقت بیحاصلت نداشت غرض
جز اینکه رنگ جهان خراب را دریاب
غبار جسم حجاب جهانی نورانیست
ز ننگ سایه برآ آفتاب را دریاب
چه نکتهها که ندارد کتابخاموشی
نفس بدزد و سؤال و جواب را دریاب
درون آینه بیرون نشسته است اینجا
به جلوهگر نرسیدی نقاب را دریاب
اگر جهان قدح از باده پرکند بیدل
تو تردماغی چشم پرآب را دریاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
فال تسلیم زن و شوکت شاهی دریاب
گردنی خم کن و معراجکلاهی دریاب
دام تسخیر دو عالم نفس نومیدیست
ای ندامتزده سررشتهٔ آهی دریاب
فرصت صحبتگل پا به رکاب رنگ است
آرزو چند اگر هست نگاهی دریاب
از شبیخون خط یار نگردی غافل
هرکجا شوخی گردیست سپاهی دریاب
دود پیچیدهٔ دل گرد سراغی دارد
از سویدا اثر چشم سیاهی دریاب
تاکی ای پای طلب زحمت جولان دادن
طوف آسودگی آبلهگاهی دریاب
یوسفیکنگرت اسباب مسیحایی نیست
به فلکگر نرسیدی بن چاهی دریاب
نامرادی صدف گوهر اقبال رساست
غوطه در جیبگدایی زن و شاهی دریاب
سعل بنیاد دو عالم شدی ای آتش عشق
ماگیاهیم ز ما هم پرکاهی دریاب
چه وجود وچه عدم بست وگشاد مژه است
چون شرر هر دو جهان را به نگاهی دریاب
خلوت عافیت شمعگداز است اینجا
پی خاکستر خودگیر و پناهی دریاب
دامن دیده به هر سرمه میالا بیدل
انتظاری شو وگرد سر راهی دریاب
گردنی خم کن و معراجکلاهی دریاب
دام تسخیر دو عالم نفس نومیدیست
ای ندامتزده سررشتهٔ آهی دریاب
فرصت صحبتگل پا به رکاب رنگ است
آرزو چند اگر هست نگاهی دریاب
از شبیخون خط یار نگردی غافل
هرکجا شوخی گردیست سپاهی دریاب
دود پیچیدهٔ دل گرد سراغی دارد
از سویدا اثر چشم سیاهی دریاب
تاکی ای پای طلب زحمت جولان دادن
طوف آسودگی آبلهگاهی دریاب
یوسفیکنگرت اسباب مسیحایی نیست
به فلکگر نرسیدی بن چاهی دریاب
نامرادی صدف گوهر اقبال رساست
غوطه در جیبگدایی زن و شاهی دریاب
سعل بنیاد دو عالم شدی ای آتش عشق
ماگیاهیم ز ما هم پرکاهی دریاب
چه وجود وچه عدم بست وگشاد مژه است
چون شرر هر دو جهان را به نگاهی دریاب
خلوت عافیت شمعگداز است اینجا
پی خاکستر خودگیر و پناهی دریاب
دامن دیده به هر سرمه میالا بیدل
انتظاری شو وگرد سر راهی دریاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
نیامآنکه بهجرأت وصفلبت رسدم خم و پیم عنان ادب
ز تاًمل موجگهر زدهام در حسن ادا به زبان ادب
ز حقیقتحرمت و پاس حیا به مزاج غرضهوسان چه اثر
کهگرسنهٔ نان طمع نخورد قسم نمک سر خوان ادب
اگرت زتردد ننگ طلب دل جمع شود سر وبرگ غنا
ز غبارکساد متاع هوس نرسی به زبان دکان ادب
قدمت زه دامن شرم نشدکه به معنیکعبه نظر فکنی
به طواف درتو رسد همهکس چو تو پا نکشی زمکان ادب
همه عمربه مکتبکسب فنون دل بیخبرتوتپید به خون
نشد آنکه رسد دو نفس سبقت ز معلمی همهدان ادب
تب و تاب مراتب عجز رسا به چه نالهکند دل خسته ادا
که اگربه قلم ره خط سپرم همه نقطه دمد ز بیان ادب
زترانهٔ حیرت بیدل من به چه نغمه تپد رگ سازسخن
که تری شکند دم عرض نفس پر و بال خدنگکمان ادب
ز تاًمل موجگهر زدهام در حسن ادا به زبان ادب
ز حقیقتحرمت و پاس حیا به مزاج غرضهوسان چه اثر
کهگرسنهٔ نان طمع نخورد قسم نمک سر خوان ادب
اگرت زتردد ننگ طلب دل جمع شود سر وبرگ غنا
ز غبارکساد متاع هوس نرسی به زبان دکان ادب
قدمت زه دامن شرم نشدکه به معنیکعبه نظر فکنی
به طواف درتو رسد همهکس چو تو پا نکشی زمکان ادب
همه عمربه مکتبکسب فنون دل بیخبرتوتپید به خون
نشد آنکه رسد دو نفس سبقت ز معلمی همهدان ادب
تب و تاب مراتب عجز رسا به چه نالهکند دل خسته ادا
که اگربه قلم ره خط سپرم همه نقطه دمد ز بیان ادب
زترانهٔ حیرت بیدل من به چه نغمه تپد رگ سازسخن
که تری شکند دم عرض نفس پر و بال خدنگکمان ادب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
امشب ز ساز میناگرم است جای مطرب
کوک است قلقل می با نغمههای مطرب
دریوزه چشم داریم ازکاسههای طنبور
درحق ما بلند است دست دعای مطرب
صد رنگ آه حسرت پیچیدهایم در دل
این ناز وآن نیاز است از ما به پای مطرب
کیفیت بم وزیر مفهوم انجمن نیست
درپرده تا چه باشد منظور رای مطرب
زان چهرهٔ عرقناک حیران حرف و صوتیم
هرجاستتر صدایی دارد حیای مطرب
شور لب تو ما را نگذاشت در دل خاک
آتش به نیستان زد آخر هوای مطرب
با محرمان عیشند بیگانگان ساقی
وز درد بینصیبند ناآشنای مطرب
هرچند واسرایند صد ره ترانهٔ جاه
از نی بلندگردید شور نوای مطرب
تا ما خموش بودیم شوق توبینفس بود
این اغنیا ندارند فیض غنای مطرب
عذر دماغ مستان مسموع هیچکس نیست
یاربکهگیسوی چنگ افتد به پای مطرب
قانون به زخمه نازان، دف از تپانجه خندان
بر ساز ما فتادهست یکسر بلای مطرب
بیدلکه رحم میکرد بر سختجانی ما؟
ناخن اگر نمیبود زورآزمای مطرب
کوک است قلقل می با نغمههای مطرب
دریوزه چشم داریم ازکاسههای طنبور
درحق ما بلند است دست دعای مطرب
صد رنگ آه حسرت پیچیدهایم در دل
این ناز وآن نیاز است از ما به پای مطرب
کیفیت بم وزیر مفهوم انجمن نیست
درپرده تا چه باشد منظور رای مطرب
زان چهرهٔ عرقناک حیران حرف و صوتیم
هرجاستتر صدایی دارد حیای مطرب
شور لب تو ما را نگذاشت در دل خاک
آتش به نیستان زد آخر هوای مطرب
با محرمان عیشند بیگانگان ساقی
وز درد بینصیبند ناآشنای مطرب
هرچند واسرایند صد ره ترانهٔ جاه
از نی بلندگردید شور نوای مطرب
تا ما خموش بودیم شوق توبینفس بود
این اغنیا ندارند فیض غنای مطرب
عذر دماغ مستان مسموع هیچکس نیست
یاربکهگیسوی چنگ افتد به پای مطرب
قانون به زخمه نازان، دف از تپانجه خندان
بر ساز ما فتادهست یکسر بلای مطرب
بیدلکه رحم میکرد بر سختجانی ما؟
ناخن اگر نمیبود زورآزمای مطرب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
ندانم بازم آغوشکه خواهد شد دچار امشب
کنارم میرمد چون پرتو شمع ازکنار امشب
ز جوش ماهتاب این دشت و درکیفیتی دارد
کهگویی پنبهٔ میناست در رهن فشار امشب
ز استقبال و حال این املکیشان چه میپرسی
قدح در دست فردا نیست بیرنج خمار امشب
ز بزم وصل دور افکند فکر جنت و حورت
کجا خوابیدی ایغافل درآغوش است یار امشب
پر طاووس تاکی بالش راحت بهگلگیرد
خیال افسانهٔ خوابت نمیآید بهکار امشب
حساب بیدماغان فرصت فردا نمیخواهد
فراغتگلکن و خود را برون آر از شمار امشب
مبادا خجلت واماندگی آبت کند فردا
به رنگ شمع اگر خاری به پا داری برآر امشب
زصد شمع و چراغم غیراین معنی نشد روشن
که ظلمتهایدوش است آنچهگردید آشکار امشب
خط پیشانی از صبح قیامت نسخهها دارد
بخوانید آنچه نتوان خواند زین لوح مزار امشب
چو شمع ازگردن تسلیم من بیامتحان مگذر
ز هر عضوم سری بردار و بر دوشمگذار امشب
سحر بیدل شکایتنامهها باید رقم کردن
بیا تا دودهگیرم از چراغ انتظار امشب
کنارم میرمد چون پرتو شمع ازکنار امشب
ز جوش ماهتاب این دشت و درکیفیتی دارد
کهگویی پنبهٔ میناست در رهن فشار امشب
ز استقبال و حال این املکیشان چه میپرسی
قدح در دست فردا نیست بیرنج خمار امشب
ز بزم وصل دور افکند فکر جنت و حورت
کجا خوابیدی ایغافل درآغوش است یار امشب
پر طاووس تاکی بالش راحت بهگلگیرد
خیال افسانهٔ خوابت نمیآید بهکار امشب
حساب بیدماغان فرصت فردا نمیخواهد
فراغتگلکن و خود را برون آر از شمار امشب
مبادا خجلت واماندگی آبت کند فردا
به رنگ شمع اگر خاری به پا داری برآر امشب
زصد شمع و چراغم غیراین معنی نشد روشن
که ظلمتهایدوش است آنچهگردید آشکار امشب
خط پیشانی از صبح قیامت نسخهها دارد
بخوانید آنچه نتوان خواند زین لوح مزار امشب
چو شمع ازگردن تسلیم من بیامتحان مگذر
ز هر عضوم سری بردار و بر دوشمگذار امشب
سحر بیدل شکایتنامهها باید رقم کردن
بیا تا دودهگیرم از چراغ انتظار امشب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
صبحدم سیاره بال افشاند از دامان شب
وقت پیری ریخت از هم عاقبت دندان شب
اشک حسرت لازم ساز رحیل فتاده است
شبنم صبح است آثار نم مژگان شب
برنمیآید بیاض چشم آهو از سواد
صبح اقبال جنونم نشکند پیمان شب
در هوای دود سودا هوشم از سر رفته است
آشیان از دست داد این مرغ در طیران شب
در خم آنزلف خونشد طاقتدلهای چاک
صبح ما آخرشفقگردید در زندان شب
با جمالش داد هرجا دست بیعتآفتاب
طرهٔ مشکین او هم تازهکرد ایمان شب
از حوادث فیض معنی میبرند اهل صفا
میفروزد شمع صبح از جنبش دامان شب
مژدهای ذوق گرفتاری که بازم میرسد
نکهت زلفکسی از دشت مشکافشان شب
خط او بر صبح پنداری شبیخوننامهایسث
روی او فردیستگویی در شکستشان شب
لمعهٔ صبحیکه میگویند در عالمکجاست
اینقدرها خواب غفلت نیست جزبرهان شب
گوشهگیر وسعتآباد غبار جهل باش
پردهپوش یک جهان عیب است هندستان شب
بیدل ازپیچ وخم زلفش رهایی مشکل است
برکریمان سهل نبود رخصت مهمان شب
وقت پیری ریخت از هم عاقبت دندان شب
اشک حسرت لازم ساز رحیل فتاده است
شبنم صبح است آثار نم مژگان شب
برنمیآید بیاض چشم آهو از سواد
صبح اقبال جنونم نشکند پیمان شب
در هوای دود سودا هوشم از سر رفته است
آشیان از دست داد این مرغ در طیران شب
در خم آنزلف خونشد طاقتدلهای چاک
صبح ما آخرشفقگردید در زندان شب
با جمالش داد هرجا دست بیعتآفتاب
طرهٔ مشکین او هم تازهکرد ایمان شب
از حوادث فیض معنی میبرند اهل صفا
میفروزد شمع صبح از جنبش دامان شب
مژدهای ذوق گرفتاری که بازم میرسد
نکهت زلفکسی از دشت مشکافشان شب
خط او بر صبح پنداری شبیخوننامهایسث
روی او فردیستگویی در شکستشان شب
لمعهٔ صبحیکه میگویند در عالمکجاست
اینقدرها خواب غفلت نیست جزبرهان شب
گوشهگیر وسعتآباد غبار جهل باش
پردهپوش یک جهان عیب است هندستان شب
بیدل ازپیچ وخم زلفش رهایی مشکل است
برکریمان سهل نبود رخصت مهمان شب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
هرکه راکردند راحت محرم احسان شب
چون سحربرآه محمل بست درهجران شب
تیرهبختان را ز نادانی به چشم کم مبین
صبح با آن روشنیگردیست از دامان شب
آسمان نشناخت موقع ورنه در تحریر فیض
بر بیاض صبح ننوشتی خط ریحان شب
بهر منع شکوه بختم سرمهسایی میکند
لیک ازین غافلکه میبالد بلند افغان شب
گر حضور صبح اقبالی نباشدگو مباش
از سیهبختی به سامان کردهام سامان شب
از فلک تا زله برداری شکم برپشت بند
آفتاب اینجاست داغ آرزوی نان شب
با چنین خوابیکه بختم مایهدار نقد اوست
میتوانکردن ادا از روز من تاوان شب
سطر آهی نارسا افتاد رنگ صبح ریخت
زان همه مشقی که کردم در دبیرستان شب
الفت بخت سیه چون سایه داغمکرده است
ششجهت روز است و مندارم همان دامان شب
بیدل از یادش به ترک خواب سودا کردهایم
ورنه جز محمل قماشی نیست در دکان شب
چون سحربرآه محمل بست درهجران شب
تیرهبختان را ز نادانی به چشم کم مبین
صبح با آن روشنیگردیست از دامان شب
آسمان نشناخت موقع ورنه در تحریر فیض
بر بیاض صبح ننوشتی خط ریحان شب
بهر منع شکوه بختم سرمهسایی میکند
لیک ازین غافلکه میبالد بلند افغان شب
گر حضور صبح اقبالی نباشدگو مباش
از سیهبختی به سامان کردهام سامان شب
از فلک تا زله برداری شکم برپشت بند
آفتاب اینجاست داغ آرزوی نان شب
با چنین خوابیکه بختم مایهدار نقد اوست
میتوانکردن ادا از روز من تاوان شب
سطر آهی نارسا افتاد رنگ صبح ریخت
زان همه مشقی که کردم در دبیرستان شب
الفت بخت سیه چون سایه داغمکرده است
ششجهت روز است و مندارم همان دامان شب
بیدل از یادش به ترک خواب سودا کردهایم
ورنه جز محمل قماشی نیست در دکان شب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بود داغ من مردم دیدهٔ شب
ز دود دلم موی ژولیدهٔ شب
ز هر حلقهٔ طرهٔ اوست روشن
به روی سحرحیرت دیدهٔ شب
دل از طره رمکرد و شد صید رویش
به صبح آشتیکرد رنجیدهٔ شب
سیهبختی او ز مه غازه دارد
بنازم به بخت نکوهیدهٔ شب
فروغ سحرکابروی جهان است
بودگردی از دامن چیدهٔ شب
ز بیدل مپرسید مضمون زلفش
چه خواند کسی خط پیچیدهٔ شب
ز دود دلم موی ژولیدهٔ شب
ز هر حلقهٔ طرهٔ اوست روشن
به روی سحرحیرت دیدهٔ شب
دل از طره رمکرد و شد صید رویش
به صبح آشتیکرد رنجیدهٔ شب
سیهبختی او ز مه غازه دارد
بنازم به بخت نکوهیدهٔ شب
فروغ سحرکابروی جهان است
بودگردی از دامن چیدهٔ شب
ز بیدل مپرسید مضمون زلفش
چه خواند کسی خط پیچیدهٔ شب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
طرب در این باغ میخرامد ز ساز فرصت پیام بر لب
ز نرگس اکنون مباش غافلکه نیگرفتهست جام بر لب
اگر به معنی رسیده باشی خروش مستان شنیده باشی
چو برگ تاکاند اهل مشرب نهفته ذکر مدام بر لب
رساند خلقی ز هرزه رایی به عرصهٔ قدرتآزمایی
هجوم اشغال ژاژخابی چو توسن بیلجام بر لب
بهخودفروشیست عزتو شانبهحرف و صوتاست فخر یاران
تو هم به قدرنفس پر افشان چو دستگاهکلام بر لب
ثبات ناز آنقدر ندارد بنای اقبال بیبقایت
گذشتهگیر اینکه آفتابی رسانده باشی چو بام بر لب
مسایل مفتیان شنیدم به پشت و روی ورق رسیدم
تصرف مال غصب دیدم حلال در دل حرام بر لب
ز خانقه هرکه سر برآرد مراتب جوع میشمارد
طریقهٔ صوفیان ندارد به غیر ذکر طعام بر لب
گر از مکافات خبث غیبت شنیدهای وعدهٔ ندامت
چرا زمانی ز زخم دندان نمیرسانی پیام بر لب
جنون چندین هزارشهرت فسرد درجیب سینهچاکی
کسی نشد محرم صدایی از این نگینهای نام بر لب
خروش دیر و حرم در این ره نمود از درد و داغم آگه
خداپرست است و الله الله، برهمن و رام رام بر لب
رقم زدم برتبسمگل ز ساعد چین در آستینت
قلمکشیدم به موجگوهر ازآن خط مشکفام پر لب
جهان به صد رنگ شغل مایلمن وهمین طرزشوق بیدل
تصورت سال و ماه در دل ترنمت صبح و شام بر لب
ز نرگس اکنون مباش غافلکه نیگرفتهست جام بر لب
اگر به معنی رسیده باشی خروش مستان شنیده باشی
چو برگ تاکاند اهل مشرب نهفته ذکر مدام بر لب
رساند خلقی ز هرزه رایی به عرصهٔ قدرتآزمایی
هجوم اشغال ژاژخابی چو توسن بیلجام بر لب
بهخودفروشیست عزتو شانبهحرف و صوتاست فخر یاران
تو هم به قدرنفس پر افشان چو دستگاهکلام بر لب
ثبات ناز آنقدر ندارد بنای اقبال بیبقایت
گذشتهگیر اینکه آفتابی رسانده باشی چو بام بر لب
مسایل مفتیان شنیدم به پشت و روی ورق رسیدم
تصرف مال غصب دیدم حلال در دل حرام بر لب
ز خانقه هرکه سر برآرد مراتب جوع میشمارد
طریقهٔ صوفیان ندارد به غیر ذکر طعام بر لب
گر از مکافات خبث غیبت شنیدهای وعدهٔ ندامت
چرا زمانی ز زخم دندان نمیرسانی پیام بر لب
جنون چندین هزارشهرت فسرد درجیب سینهچاکی
کسی نشد محرم صدایی از این نگینهای نام بر لب
خروش دیر و حرم در این ره نمود از درد و داغم آگه
خداپرست است و الله الله، برهمن و رام رام بر لب
رقم زدم برتبسمگل ز ساعد چین در آستینت
قلمکشیدم به موجگوهر ازآن خط مشکفام پر لب
جهان به صد رنگ شغل مایلمن وهمین طرزشوق بیدل
تصورت سال و ماه در دل ترنمت صبح و شام بر لب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
به وصول مقصد عافیت نه دلیل جو نه عصا طلب
تو زاشک آن همهکم نهای قدمی زآبله پا طلب
ز مراد عالم آب و گل به در جنون زن و واگسل
اثر اجابت منفعل ز شکست دست دعا طلب
بهکجاست صدر و چه آستانکه گذشتهای تو از این و آن
چو نگاه حسرت ازاین مکان، همه چیز رو به قفا طلب
ز سهر اگر همه بگذری، تو همان به سایه برابری
به علاج شعلهٔ خودسری نمی ازجبین حیا طلب
به فسانهٔ هوس آنقدر مفروش شهرتکر و فر
چو غبار انجمن سحر نفسی شمار و هوا طلب
ز هوایکبر و سر منی همه راست ننگ فروتنی
توبه ذوق منصب ایمنی زپرشکسته هما طلب
دل ذرهگر همه خونکند، زکمآوری چه فزونکند
عملیگرازتوجنونکند، بهعدم فرست و جزا طلب
کف پای حجلهنشین ما، به خیالکردهکمین ما
پیآرزویجبینمابهسراغرنگ حنا طلب
شده رمز جلوهٔ بینشان به غبار آینهات نهان
نفسی به صیقل امتحان برو از میان و صفا طلب
طلب تو بس بود اینقدرکه ز معنیی ببری اثر
به خودت اگرنرسد نظر به خیال پیچ و خدا طلب
چه خوش آنکه ترک سببکنی بهٔقین رسی وطربکنی
زحقیقتآنچه طلبکنی به طریق بیدل ما طلب
تو زاشک آن همهکم نهای قدمی زآبله پا طلب
ز مراد عالم آب و گل به در جنون زن و واگسل
اثر اجابت منفعل ز شکست دست دعا طلب
بهکجاست صدر و چه آستانکه گذشتهای تو از این و آن
چو نگاه حسرت ازاین مکان، همه چیز رو به قفا طلب
ز سهر اگر همه بگذری، تو همان به سایه برابری
به علاج شعلهٔ خودسری نمی ازجبین حیا طلب
به فسانهٔ هوس آنقدر مفروش شهرتکر و فر
چو غبار انجمن سحر نفسی شمار و هوا طلب
ز هوایکبر و سر منی همه راست ننگ فروتنی
توبه ذوق منصب ایمنی زپرشکسته هما طلب
دل ذرهگر همه خونکند، زکمآوری چه فزونکند
عملیگرازتوجنونکند، بهعدم فرست و جزا طلب
کف پای حجلهنشین ما، به خیالکردهکمین ما
پیآرزویجبینمابهسراغرنگ حنا طلب
شده رمز جلوهٔ بینشان به غبار آینهات نهان
نفسی به صیقل امتحان برو از میان و صفا طلب
طلب تو بس بود اینقدرکه ز معنیی ببری اثر
به خودت اگرنرسد نظر به خیال پیچ و خدا طلب
چه خوش آنکه ترک سببکنی بهٔقین رسی وطربکنی
زحقیقتآنچه طلبکنی به طریق بیدل ما طلب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب
جگر به تشنهلبی واگذر و آب طلب
ز عافیت نتوان مژدهٔگشایش یافت
به دل شکستی اگرهست فتح باب طلب
مترس از غم ناسور ای جراحت دل
به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب
مباش همچوگهر مرده رنگ این دریا
نظر بلندکن و همت حباب طلب
محیط در غم آغوش بیقراری توست
دمی چو سیل در این دشت اضطراب طلب
قدم به وادی فرصت زن و مژه بردار
بهار میرود ای بیخبر شتاب طلب
لباس عافیت از دهر اگر هوس داری
ز ماهتابکتان و حریر از آب طلب
شبی چو شبنمگل صرفکن به بیداری
سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب
هزار جلوه در آغوش بیخودی محواست
جهان شعورطلب میکند تو خواب طلب
ببند پرده به چشم و دلت ز عیبکسان
گشادکار خود از بند این نقاب طلب
نیاز و ناز همان درد و صاف یک قدحند
چوپای او سر ما هم از آن رکاب طلب
دل گداخته بیدل نیاز مژگان کن
طراوت چمن عمر از این سحاب طلب
جگر به تشنهلبی واگذر و آب طلب
ز عافیت نتوان مژدهٔگشایش یافت
به دل شکستی اگرهست فتح باب طلب
مترس از غم ناسور ای جراحت دل
به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب
مباش همچوگهر مرده رنگ این دریا
نظر بلندکن و همت حباب طلب
محیط در غم آغوش بیقراری توست
دمی چو سیل در این دشت اضطراب طلب
قدم به وادی فرصت زن و مژه بردار
بهار میرود ای بیخبر شتاب طلب
لباس عافیت از دهر اگر هوس داری
ز ماهتابکتان و حریر از آب طلب
شبی چو شبنمگل صرفکن به بیداری
سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب
هزار جلوه در آغوش بیخودی محواست
جهان شعورطلب میکند تو خواب طلب
ببند پرده به چشم و دلت ز عیبکسان
گشادکار خود از بند این نقاب طلب
نیاز و ناز همان درد و صاف یک قدحند
چوپای او سر ما هم از آن رکاب طلب
دل گداخته بیدل نیاز مژگان کن
طراوت چمن عمر از این سحاب طلب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
نگویمت به خطا سازیا صواب طلب
کمینگر است زخود رفتنت شتاب طلب
اگر حقیقت انجام در نظر داری
ز هرکجاگهرت میرسد حباب طلب
شکست آبله هرگام ساغری دارد
سراغ آبی اگر خواهی از سراب طلب
گل نگاهی اگر چیدهای ز باغ وصال
به روز هجر ز مژگان ترگلاب طلب
به رفعکلفت هر آفتیست تدبیری
گر آتشی به دل افتد زدیده آب طلب
جهان ز خبث تهیگشت تا تو بالیدی
به صفرنه فلک از قدر خود حساب طلب
کسی ز مرگ اگر رسم زندگی خواهد
تو هم ز عالم پیری بروشباب طلب
مقیم بیکسی آسوده از پریشانیست
چوگنج عافیت از خانهٔ خراب طلب
تو قاصد هوسی از عدم به سوی وجود
حقیقت نفست خوانده شد جواب طلب
ز جنبش مژه درس اشارتت این است
که هرزه است نگاه اندکی حجاب طلب
بهار میطلبی سیر رنگ کن بیدل
ز جلوه آنچه طمع داری از نقاب طلب
کمینگر است زخود رفتنت شتاب طلب
اگر حقیقت انجام در نظر داری
ز هرکجاگهرت میرسد حباب طلب
شکست آبله هرگام ساغری دارد
سراغ آبی اگر خواهی از سراب طلب
گل نگاهی اگر چیدهای ز باغ وصال
به روز هجر ز مژگان ترگلاب طلب
به رفعکلفت هر آفتیست تدبیری
گر آتشی به دل افتد زدیده آب طلب
جهان ز خبث تهیگشت تا تو بالیدی
به صفرنه فلک از قدر خود حساب طلب
کسی ز مرگ اگر رسم زندگی خواهد
تو هم ز عالم پیری بروشباب طلب
مقیم بیکسی آسوده از پریشانیست
چوگنج عافیت از خانهٔ خراب طلب
تو قاصد هوسی از عدم به سوی وجود
حقیقت نفست خوانده شد جواب طلب
ز جنبش مژه درس اشارتت این است
که هرزه است نگاه اندکی حجاب طلب
بهار میطلبی سیر رنگ کن بیدل
ز جلوه آنچه طمع داری از نقاب طلب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
فیض حلاوت از دل بیکبر وکین طلب
زنبوررا ز خانه برآرانگبین طلب
بیپرده است حسن غنا در لباس فقر
دست رسا زکوتهی آستین طلب
دل جمعکن ز بام و در عافیت فسون
آسودگی ز خانه به دوشان زین طلب
پشمینهپوش رو به فسردن سرای شیخ!
فصل شتا محافظت ازپوستین طلب
دست طلب به هرچه رسد مفت عجزگیر
دور است آسمان، تو مراد از زمین طلب
گلهای این چمن همه در زیر پای توست
ای غافل از ادب نگه شرمگین طلب
زین جلوههاکه در نظرت صفکشیده است
آیینهداری نفس واپسین طلب
عمر از تلاش باد بهکف چون نفسگذشت
چیزی نیافتکسکه بیرزد به این طلب
دل درخور شکست به اقلیم انس تاخت
چینی همان به جادهٔ مو رفت چین طلب
شبنم وصالگل طلبید آب شد زشرم
از هرکه هرچه میطلبی اینچنین طلب
این آستان هوسکدهٔ عرض ناز نیست
شاید به سجدهای بخرندت، جبین طلب
بیدل خراش چهرهٔ اقبال شهرت است
عبرت زکارخانهٔ نقش نگین طلب
زنبوررا ز خانه برآرانگبین طلب
بیپرده است حسن غنا در لباس فقر
دست رسا زکوتهی آستین طلب
دل جمعکن ز بام و در عافیت فسون
آسودگی ز خانه به دوشان زین طلب
پشمینهپوش رو به فسردن سرای شیخ!
فصل شتا محافظت ازپوستین طلب
دست طلب به هرچه رسد مفت عجزگیر
دور است آسمان، تو مراد از زمین طلب
گلهای این چمن همه در زیر پای توست
ای غافل از ادب نگه شرمگین طلب
زین جلوههاکه در نظرت صفکشیده است
آیینهداری نفس واپسین طلب
عمر از تلاش باد بهکف چون نفسگذشت
چیزی نیافتکسکه بیرزد به این طلب
دل درخور شکست به اقلیم انس تاخت
چینی همان به جادهٔ مو رفت چین طلب
شبنم وصالگل طلبید آب شد زشرم
از هرکه هرچه میطلبی اینچنین طلب
این آستان هوسکدهٔ عرض ناز نیست
شاید به سجدهای بخرندت، جبین طلب
بیدل خراش چهرهٔ اقبال شهرت است
عبرت زکارخانهٔ نقش نگین طلب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
خون بسته است ازغم آن لعل پان به لب
دندان شکستهای که فشارد زبان به لب
عیش وصال و ذوقکنار آرزویکیست
ماییم و حرف بوسی ازآن آستان به لب
صبحی تبسمی به تأمل دماندهایم
زانگرد خطکه نیست چو حرفشنشان بهلب
راهی به درد بیاثری قطعکردهایم
همچون سپندم آبله دارد فغان به لب
از بسکه امتحانکدهٔ وهم هستیام
آید نفس چوآینهام هر زمان به لب
عشاق تا حدیث وفا را زبان دهند
چون شمع میدود همه اجزایشان به لب
بیخامشیگم است سررشتهٔ سخن
بندی زبان بهکامکه یابی دهان به لب
دلکوب فطرت است حدیث سبکسران
چون پنبه نامکوه نیایدگران به لب
خواهی نفس فروکش و خواهی به نالهکوش
جولان عمررا نکشدکس عنان به لب
خلقی بهحرف وصوت فشردهست پای جهد
راهی چو خامه میرود اینکاروان به لب
سیری ز خوان چرخکسی را بهکام نیست
دارد هلال هم سخن از حرف نان به لب
سعی ضعیف خلق به جایی نمیرسد
گرمرد قدرتی نفست را رسان به لب
بیدل به جلوهگاه نثار تبسمش
آه از ستمکشیکه نیاورد جان به لب
دندان شکستهای که فشارد زبان به لب
عیش وصال و ذوقکنار آرزویکیست
ماییم و حرف بوسی ازآن آستان به لب
صبحی تبسمی به تأمل دماندهایم
زانگرد خطکه نیست چو حرفشنشان بهلب
راهی به درد بیاثری قطعکردهایم
همچون سپندم آبله دارد فغان به لب
از بسکه امتحانکدهٔ وهم هستیام
آید نفس چوآینهام هر زمان به لب
عشاق تا حدیث وفا را زبان دهند
چون شمع میدود همه اجزایشان به لب
بیخامشیگم است سررشتهٔ سخن
بندی زبان بهکامکه یابی دهان به لب
دلکوب فطرت است حدیث سبکسران
چون پنبه نامکوه نیایدگران به لب
خواهی نفس فروکش و خواهی به نالهکوش
جولان عمررا نکشدکس عنان به لب
خلقی بهحرف وصوت فشردهست پای جهد
راهی چو خامه میرود اینکاروان به لب
سیری ز خوان چرخکسی را بهکام نیست
دارد هلال هم سخن از حرف نان به لب
سعی ضعیف خلق به جایی نمیرسد
گرمرد قدرتی نفست را رسان به لب
بیدل به جلوهگاه نثار تبسمش
آه از ستمکشیکه نیاورد جان به لب