عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۲۷ - هفت قلم آرایش زنان
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - در تهنیت فرزندان فرماید
صباح عید صبوحی طلب، صحیح و سقیم
یکی بفتوی عقل و، یکی بحکم حکیم
کشیده رخت بمیخانه، چون به کعبه حجیج
دویده هر سو مستانه، چون بباغ نسیم
بناگه، از طرفی شد، عمارتی پیدا؛
نهاده هندوی بامش بسر ز خور دیهیم
فشانده ابر بهارش، بصحن و بام گلاب؛
رسانده باد شمالش، بهر مشام شمیم!
ستاده مردم، در منظرش، چو چشم ایاز؛
گشاده بر رخ رندان درش، چو دست کریم!
نه حاجبیش، چو درگاه خسروان غیور؛
نه مانعیش، چو خرگاه خواجگان لئیم
درون شدند نهاده بسینه دست ادب
بپا ستاده فگنده بپا سر تسلیم
ز کنج چشم، نظرکرده محفلی دیدند
تبارک الله آراسته چو باغ نعیم!
بنغمه، هر رگی از چنگ، حنجر داود؛
بنشأه، هر خمی از باده، چشمه ی تسنیم!
بیک پیاله، در آن بزم، دشمنان کهن؛
زده ز مهر بهم دم، چو دوستان قدیم!
چهل خم، از دو طرف، هر یکی فلاطونی
بسر رسانده چهل اربعین برای قویم
چه ساقیان، همه اشراقیان زانو زن
بپای هر خم، بهر تعلم و تعلیم
امیر مصطبه، بر صدر صفه کرده مقام؛
گدای میکده بر آستانه گشته مقیم
بقدر حوصله، هر یک تهی ز می کرده؛
گدا سبوی سفال و، امیر ساغر سیم!
فتادشان چو نظر بر جمال پیر مغان
ازو شدند صبوحی طلب پس از تعظیم
زدند بوسه بدستش، چو دادشان جامی
گرفته هر دو، وزان جام، خورده هر یک نیم
صحیح، رست ز غم، چون ز ذبح اسماعیل؛
سقیم، جست بجان، چون ز نار ابراهیم
من از نظاره ی این خاصیت ز می بودم
غریق لجه ی حیرت، که محرمی ز حریم
بشارت عجبم داد، اشارتش ناگاه
که شاد زی که جهان آفرین ز لطف عمیم
ز یک افق، دو درخشان هلال بنمودت
چو ماه چارده هر یک چراغ هفت اقلیم
ز حسن، هر دو چو در یتیم میمانند؛
خدا کند که نمانند در زمانه یتیم
ازین نوید، چو شد روشنم دو دیده؛ دوان
شدم بخانه پس از شکر کردگار کریم
قماط هر دو کشیدم ببر، تعالی الله
یکی دمش چو مسیح و یکی کفش چو کلیم
عیان ز جبهه ی بی چین هر دو، خلق حسن
نهان بسینه ی بی کین هر دو، قلب سلیم
مصاحبان متنعم، چو من ازین نعمت؛
نشسته پهلوی من بر بساط ناز و نعیم
یکی ربود یکی را و گفتش: اسماعیل
یکی گرفت یکی را و، خواندش : ابراهیم
عیان ز پای یکی باد، د رحرم زمزم
روان ز دست یکی باد بر سپهر حطیم
شوند سایه فگن این دو نخل و، میوه فشان؛
باقتضای کرم، نه باهتزاز نسیم
قدم، که بود ز بار ملال خم، چون دال؛
دلم، که بود ز تنگی دل چو حلقه ی میم
بجلوه، دالم الف شد، بخنده میمم سین
نوید داد چو پیکم از آن دو پیکر سیم
بسوک و سور، چو رسم است کآدمی افتد
بفکر همدم دیرین، بیاد یار قدیم
بدان شدم که دهم آگهی صباحی را
ازین عطیه که دیدم ز کردگار کریم
چرا که دوست چو شد دوست را بسوک شریک
بود دریغ نباشد اگر بسور سهیم
نوشته نامه سپردم بقاصد و گفتم؛
که: ای ز پیروی تو، شکسته پای نسیم
برو ز ساحت قم، تا بخطه ی کاشان؛
که کرد ایزد ایجاد آدمش ز ادیم
ز من بگو به صباحی: ای آنکه از گیتی
تو را بود چو شریک خدا عدیل عدیم
بعیش کوش و بشادی گرای، کت شب عید
دو تازه دوست خداداده رفته از شب نیم
بشوق دیدن تو آمده ز کتم عدم
دوان گرفته سر هر دو بر قدم تقدیم
خیالم اینکه به تعیین وقت آن میلاد
بلوح چرخ کنم نقطه نقطه را تقسیم
ولی ز دیدن ایشان و، از ندیدن تو؛
که آن دلیل امید است و این نشانه ی بیم
ز اشک شادی و غم، دیده ی رهی نشناخت
سطور اسطرلاب از جداول تقویم
کنون، تو زایچه از زیجشان برون آور
که در کف است ز علمت کفایه التعلیم
اگر نه طبع دقیقت گشاید این عقده
بزیرکان که کند این دقیقه را تفهیم؟!
دگر گذشته بسی کز توام نخوانده کسی
قصیده یی، غزلی، مصرعی، چو در نظیم!
بفکر بکر تو، روح القدس چو هم نفس است؛
لب تو روح دهد هر نفس بعظم رمیم
مبند لب ز سخن، تا جهانیان دانند
نه عیسی است فرید و نه مریم است عقیم
دگر چرا شده همصحبتان فراموشت
که یادشان نکند هیچگه دلت ز صمیم؟!
چرا نه، گر دل سختت چو صخره صماست؛
عزیمت سفر قم نمیکنی تصمیم؟!
نه آستانه آل پیمبر است این شهر؟!
کبوتران حرم چون فرشته گرد حریم؟!
هر آستانه که بینی، چو نیست بی خس و خار
مکن کناره ز خلقش بعذر خلق ذمیم
وگر ز من، بخصوصت بود دل آزرده
مگیر بر من جرم نکرده، ای تو حلیم!
جدا ز بزم وصال تو، ای رفیق شفیق
که همزبان فصیحی و، هم نشین فهیم
مرا بود همه گر پادشاه عصر جلیس
مرا بود همه گر فیلسوف عهد ندیم
همی در انجمنم، زان بود عقاب شدید؛
همی بخلوت، از نیم بود عذاب الیم!
فضای جنت بیتو، مرا چو قعر سعیر
ز لال کوثر ببتو مرا چو شرب الهیم
خدا گو است، که امید وصل جان بخشت
گرم نه روح دمد دمبدم بعظم رمیم
به پنجروزه حیات، از سپهر مضطربم ؛
چو مفلسی که شد از خواجه لئیم غریم
ز من شنو، مشو اندیشه ناک اگر شنوی
که پا نهاده برون دشمنان تو ز گلیم
من و، چو من دو حقیری، که دوستدار تواند؛
چو شب رسد نفس گرممان بعرش عظیم
ز نیم سنگ به پیمانه ی حیات کسی
که خوانده ایزدش از جرم خصمی تو زنیم
سر عدوی تو، گر سود بر فلک؛ سودی
نباشدش، که شد آهم شهاب دیو رجیم
رسد بچرخ چو آهم که برفروخت چو برق
چکد ببحر چو اشکم که گرم شد چو حمیم
شود چو اخگر افسرده روی شعری شام
شود چو مجمر تفسیده پشت ماهی سیم
بود الهی پیوسته تا بود بسپهر
ز آفتاب گهی مه نحیف و گاه جسیم
قد حسود و دل حاسد تو در عالم
دوته، چو حلقه ی جیم و، سیه چو نقطه ی جیم!
همش ز موجه ی طوفان نوح خانه خراب
همش ز صرصر طوفان عاد گشته حریم
یکی بفتوی عقل و، یکی بحکم حکیم
کشیده رخت بمیخانه، چون به کعبه حجیج
دویده هر سو مستانه، چون بباغ نسیم
بناگه، از طرفی شد، عمارتی پیدا؛
نهاده هندوی بامش بسر ز خور دیهیم
فشانده ابر بهارش، بصحن و بام گلاب؛
رسانده باد شمالش، بهر مشام شمیم!
ستاده مردم، در منظرش، چو چشم ایاز؛
گشاده بر رخ رندان درش، چو دست کریم!
نه حاجبیش، چو درگاه خسروان غیور؛
نه مانعیش، چو خرگاه خواجگان لئیم
درون شدند نهاده بسینه دست ادب
بپا ستاده فگنده بپا سر تسلیم
ز کنج چشم، نظرکرده محفلی دیدند
تبارک الله آراسته چو باغ نعیم!
بنغمه، هر رگی از چنگ، حنجر داود؛
بنشأه، هر خمی از باده، چشمه ی تسنیم!
بیک پیاله، در آن بزم، دشمنان کهن؛
زده ز مهر بهم دم، چو دوستان قدیم!
چهل خم، از دو طرف، هر یکی فلاطونی
بسر رسانده چهل اربعین برای قویم
چه ساقیان، همه اشراقیان زانو زن
بپای هر خم، بهر تعلم و تعلیم
امیر مصطبه، بر صدر صفه کرده مقام؛
گدای میکده بر آستانه گشته مقیم
بقدر حوصله، هر یک تهی ز می کرده؛
گدا سبوی سفال و، امیر ساغر سیم!
فتادشان چو نظر بر جمال پیر مغان
ازو شدند صبوحی طلب پس از تعظیم
زدند بوسه بدستش، چو دادشان جامی
گرفته هر دو، وزان جام، خورده هر یک نیم
صحیح، رست ز غم، چون ز ذبح اسماعیل؛
سقیم، جست بجان، چون ز نار ابراهیم
من از نظاره ی این خاصیت ز می بودم
غریق لجه ی حیرت، که محرمی ز حریم
بشارت عجبم داد، اشارتش ناگاه
که شاد زی که جهان آفرین ز لطف عمیم
ز یک افق، دو درخشان هلال بنمودت
چو ماه چارده هر یک چراغ هفت اقلیم
ز حسن، هر دو چو در یتیم میمانند؛
خدا کند که نمانند در زمانه یتیم
ازین نوید، چو شد روشنم دو دیده؛ دوان
شدم بخانه پس از شکر کردگار کریم
قماط هر دو کشیدم ببر، تعالی الله
یکی دمش چو مسیح و یکی کفش چو کلیم
عیان ز جبهه ی بی چین هر دو، خلق حسن
نهان بسینه ی بی کین هر دو، قلب سلیم
مصاحبان متنعم، چو من ازین نعمت؛
نشسته پهلوی من بر بساط ناز و نعیم
یکی ربود یکی را و گفتش: اسماعیل
یکی گرفت یکی را و، خواندش : ابراهیم
عیان ز پای یکی باد، د رحرم زمزم
روان ز دست یکی باد بر سپهر حطیم
شوند سایه فگن این دو نخل و، میوه فشان؛
باقتضای کرم، نه باهتزاز نسیم
قدم، که بود ز بار ملال خم، چون دال؛
دلم، که بود ز تنگی دل چو حلقه ی میم
بجلوه، دالم الف شد، بخنده میمم سین
نوید داد چو پیکم از آن دو پیکر سیم
بسوک و سور، چو رسم است کآدمی افتد
بفکر همدم دیرین، بیاد یار قدیم
بدان شدم که دهم آگهی صباحی را
ازین عطیه که دیدم ز کردگار کریم
چرا که دوست چو شد دوست را بسوک شریک
بود دریغ نباشد اگر بسور سهیم
نوشته نامه سپردم بقاصد و گفتم؛
که: ای ز پیروی تو، شکسته پای نسیم
برو ز ساحت قم، تا بخطه ی کاشان؛
که کرد ایزد ایجاد آدمش ز ادیم
ز من بگو به صباحی: ای آنکه از گیتی
تو را بود چو شریک خدا عدیل عدیم
بعیش کوش و بشادی گرای، کت شب عید
دو تازه دوست خداداده رفته از شب نیم
بشوق دیدن تو آمده ز کتم عدم
دوان گرفته سر هر دو بر قدم تقدیم
خیالم اینکه به تعیین وقت آن میلاد
بلوح چرخ کنم نقطه نقطه را تقسیم
ولی ز دیدن ایشان و، از ندیدن تو؛
که آن دلیل امید است و این نشانه ی بیم
ز اشک شادی و غم، دیده ی رهی نشناخت
سطور اسطرلاب از جداول تقویم
کنون، تو زایچه از زیجشان برون آور
که در کف است ز علمت کفایه التعلیم
اگر نه طبع دقیقت گشاید این عقده
بزیرکان که کند این دقیقه را تفهیم؟!
دگر گذشته بسی کز توام نخوانده کسی
قصیده یی، غزلی، مصرعی، چو در نظیم!
بفکر بکر تو، روح القدس چو هم نفس است؛
لب تو روح دهد هر نفس بعظم رمیم
مبند لب ز سخن، تا جهانیان دانند
نه عیسی است فرید و نه مریم است عقیم
دگر چرا شده همصحبتان فراموشت
که یادشان نکند هیچگه دلت ز صمیم؟!
چرا نه، گر دل سختت چو صخره صماست؛
عزیمت سفر قم نمیکنی تصمیم؟!
نه آستانه آل پیمبر است این شهر؟!
کبوتران حرم چون فرشته گرد حریم؟!
هر آستانه که بینی، چو نیست بی خس و خار
مکن کناره ز خلقش بعذر خلق ذمیم
وگر ز من، بخصوصت بود دل آزرده
مگیر بر من جرم نکرده، ای تو حلیم!
جدا ز بزم وصال تو، ای رفیق شفیق
که همزبان فصیحی و، هم نشین فهیم
مرا بود همه گر پادشاه عصر جلیس
مرا بود همه گر فیلسوف عهد ندیم
همی در انجمنم، زان بود عقاب شدید؛
همی بخلوت، از نیم بود عذاب الیم!
فضای جنت بیتو، مرا چو قعر سعیر
ز لال کوثر ببتو مرا چو شرب الهیم
خدا گو است، که امید وصل جان بخشت
گرم نه روح دمد دمبدم بعظم رمیم
به پنجروزه حیات، از سپهر مضطربم ؛
چو مفلسی که شد از خواجه لئیم غریم
ز من شنو، مشو اندیشه ناک اگر شنوی
که پا نهاده برون دشمنان تو ز گلیم
من و، چو من دو حقیری، که دوستدار تواند؛
چو شب رسد نفس گرممان بعرش عظیم
ز نیم سنگ به پیمانه ی حیات کسی
که خوانده ایزدش از جرم خصمی تو زنیم
سر عدوی تو، گر سود بر فلک؛ سودی
نباشدش، که شد آهم شهاب دیو رجیم
رسد بچرخ چو آهم که برفروخت چو برق
چکد ببحر چو اشکم که گرم شد چو حمیم
شود چو اخگر افسرده روی شعری شام
شود چو مجمر تفسیده پشت ماهی سیم
بود الهی پیوسته تا بود بسپهر
ز آفتاب گهی مه نحیف و گاه جسیم
قد حسود و دل حاسد تو در عالم
دوته، چو حلقه ی جیم و، سیه چو نقطه ی جیم!
همش ز موجه ی طوفان نوح خانه خراب
همش ز صرصر طوفان عاد گشته حریم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
صبحدم، در باغ هر کو خنده ی گل بایدش
نیم شب در ناله دمسازی بلبل بایدش
تا تماشائی، ز گلچین باز داند باغبان
گر گشاید درو گر بندد، تأمل بایدش
بینوایی بر نتابد با تهی دامن بباغ
هر که باشد باغبان، اندک تغافل بایدش
راه رو گر برهمن باشد، و گر شیخ الحرم؛
تا بدیر و کعبه ره جوید، توکل بایدش
هر که عشق کودک سنگین دلش دیوانه کرد
گر زنندش کودکان سنگی، تحمل بایدش
آذر آن کز سرگذشت جم همی جوید خبر
بر لب جو جام مالامالی از مل بایدش
نیم شب در ناله دمسازی بلبل بایدش
تا تماشائی، ز گلچین باز داند باغبان
گر گشاید درو گر بندد، تأمل بایدش
بینوایی بر نتابد با تهی دامن بباغ
هر که باشد باغبان، اندک تغافل بایدش
راه رو گر برهمن باشد، و گر شیخ الحرم؛
تا بدیر و کعبه ره جوید، توکل بایدش
هر که عشق کودک سنگین دلش دیوانه کرد
گر زنندش کودکان سنگی، تحمل بایدش
آذر آن کز سرگذشت جم همی جوید خبر
بر لب جو جام مالامالی از مل بایدش
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
هم به روش ظریفی، هم به صفا تمامی
سروی اگر به باغی، ماهی اگر به بامی
دم نزند به جایی، بیند اگر خطایی
خسروی از گدایی، خواجه ای از غلامی
کسوت فقر ازین پس خوش بودم، نه اطلس
می دهم ار دهد کس، جامه ی جم به جامی
گرد لب نگاری، خط نه پی شکاری
بر لب چشمه ساری، حسن فکنده دامی
آذر دل شکسته، بر سر ره نشسته
بلکه دهد خجسته پیکی ازو پیامی
سروی اگر به باغی، ماهی اگر به بامی
دم نزند به جایی، بیند اگر خطایی
خسروی از گدایی، خواجه ای از غلامی
کسوت فقر ازین پس خوش بودم، نه اطلس
می دهم ار دهد کس، جامه ی جم به جامی
گرد لب نگاری، خط نه پی شکاری
بر لب چشمه ساری، حسن فکنده دامی
آذر دل شکسته، بر سر ره نشسته
بلکه دهد خجسته پیکی ازو پیامی
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
گفتم: اول نگفتم ای سره مرد
که یک امروز گرد حیله مگرد؟!
عشق را، ساختی بهانه ی خویش
که برون آیدت دل از تشویش؟!
تا دگر از تو هر خطا بینند
بدل آزاری تو ننشینند؟!
همه، لب از نکوهشت بندند
دلت از غصه رنجه نپسندند؟!
ساده لوحان که غافل از کارند
هوست دیده، عشق پندارند؟!
لیک در عالم نشیب و فراز
نیست مخفی بخرده بینان راز
شبهه پیش من اعتبارش نیست
نقد، چون قلب شد، عیارش نیست!
صیرفی چون بکف محک دارد
در بد و نیک زر، چه شک دارد؟!
نیست گر عاشقی، مرا سخنی
که منم همچو تو، تو همچو منی!
شأن والای عشق، از من پرس
نرخ کالای عشق، ازمن پرس
عشقبازی، کمال آدمی است؛
در حریم جلال، محرمی است!
گردد از عشق، آسیای فلک؛
آدمی شد ز عشق به ز ملک
این جهان، خانه یی منقش دان؛
نقشهایش بدیع و بیغش دان
نقشبندش، خداست جل جلال
نقشها را زبان ز حیرت لال
نقش را، عشق نقشبند اولی؛
سر مردان، درین کمند اولی
لیک، این ره بخویش نتوان رفت؛
تا نخوانند، پیش نتوان رفت!
گر کسی را، بدل فتد این ذوق؛
افگند ذوق، گردنش را طوق!
بحقیقت، چو ره نه غیر مجاز؛
عشق با نقش نیز یافت جواز
بود القصه چه نهان و چه فاش
عاشق نقش، عاشق نقاش!
آری از نقشهای یزدانی
خوشتر آمد چو نقش انسانی
خوشتر آمد بنقش خوشتر، عشق
حسن چون اخگر است و مجمر عشق
مظهر عشق، روی انسان است
خواه زنف خواه مرد یکسان است
روی از آن دلکش است، کایزد فرد
خلق آدم بصورت خود کرد
هین ببین کابروان ز چشم سیاه
دل برند از اشاره وز نگاه
هین ببین لعل لب، در دندان
در چه کارند از شکر خندان؟!
هین ببین گوش و گوشواره بهم
جلوه ی صبح، باستاره بهم
هین ببین غبغبی، چو مه شفاف
زنخ سیب رنگ ساده ی صاف
آنچه گفتم، تمام خاصه روست
رو، کش اینها نکو بود نیکوست
لیک باید ز موی رو ساده
خس بدامان گل نیفتاده
موی در سر خوش است، در رو، بد
رو بپرس این سخن ز اهل خرد
روی بیموی، ماه روی زن است؛
که بمهر سپهر طعنه زن است
روی زن، چون گل شکفته بود؛
کز گلش خار مو نهفته بود
روی زن، آتش فروزان است؛
نیستش دود موی و سوزان است
پسران چون زنند، نیز مگوی؛
تا نرسته است مویشان از روی
گر بدی آن صفا همیشه بجا
دل نماندی میان خوف و رجا
من که خود غیر عشق کارم نیست
عاشق ار نیستم، قرارم نیست
کی کنم منع دیگران از عشق؟!
که سرافگنده سروران از عشق!
گر دلت شد بدام عشق اسیر
چون کنم منع، حرف من مپذیر
ز آنکه من نیز خسته ی عشقم
از ازل صید بسته ی عشقم
گر بدریای شهوتستی غرق
فتد از کودکت بخرمن برق
نکنم منع هیچکس از عشق
گر شناسد کسی هوس از عشق
هر که عاشق نه، آدمی نبود؛
زو نشان به که در زمی نبود
عشق، از هر چه گویم افزون است؛
از بیان من و تو، بیرون است!
لیک میترسم از وساوس نفس
عقربم عقربم زد، حذر کنم ز کرفس
عشق کو، ای سر هوسناکان؟!
لاف پاکی کجا و ناپاکان؟!
میزنی دم ز عشق و بوالهوسی
ناکسی و گمانت اینکه کسی؟!
کس نگوید که: عاشقی گنه است!
اینکه شدخاص امرد از چه ره است؟!
که یک امروز گرد حیله مگرد؟!
عشق را، ساختی بهانه ی خویش
که برون آیدت دل از تشویش؟!
تا دگر از تو هر خطا بینند
بدل آزاری تو ننشینند؟!
همه، لب از نکوهشت بندند
دلت از غصه رنجه نپسندند؟!
ساده لوحان که غافل از کارند
هوست دیده، عشق پندارند؟!
لیک در عالم نشیب و فراز
نیست مخفی بخرده بینان راز
شبهه پیش من اعتبارش نیست
نقد، چون قلب شد، عیارش نیست!
صیرفی چون بکف محک دارد
در بد و نیک زر، چه شک دارد؟!
نیست گر عاشقی، مرا سخنی
که منم همچو تو، تو همچو منی!
شأن والای عشق، از من پرس
نرخ کالای عشق، ازمن پرس
عشقبازی، کمال آدمی است؛
در حریم جلال، محرمی است!
گردد از عشق، آسیای فلک؛
آدمی شد ز عشق به ز ملک
این جهان، خانه یی منقش دان؛
نقشهایش بدیع و بیغش دان
نقشبندش، خداست جل جلال
نقشها را زبان ز حیرت لال
نقش را، عشق نقشبند اولی؛
سر مردان، درین کمند اولی
لیک، این ره بخویش نتوان رفت؛
تا نخوانند، پیش نتوان رفت!
گر کسی را، بدل فتد این ذوق؛
افگند ذوق، گردنش را طوق!
بحقیقت، چو ره نه غیر مجاز؛
عشق با نقش نیز یافت جواز
بود القصه چه نهان و چه فاش
عاشق نقش، عاشق نقاش!
آری از نقشهای یزدانی
خوشتر آمد چو نقش انسانی
خوشتر آمد بنقش خوشتر، عشق
حسن چون اخگر است و مجمر عشق
مظهر عشق، روی انسان است
خواه زنف خواه مرد یکسان است
روی از آن دلکش است، کایزد فرد
خلق آدم بصورت خود کرد
هین ببین کابروان ز چشم سیاه
دل برند از اشاره وز نگاه
هین ببین لعل لب، در دندان
در چه کارند از شکر خندان؟!
هین ببین گوش و گوشواره بهم
جلوه ی صبح، باستاره بهم
هین ببین غبغبی، چو مه شفاف
زنخ سیب رنگ ساده ی صاف
آنچه گفتم، تمام خاصه روست
رو، کش اینها نکو بود نیکوست
لیک باید ز موی رو ساده
خس بدامان گل نیفتاده
موی در سر خوش است، در رو، بد
رو بپرس این سخن ز اهل خرد
روی بیموی، ماه روی زن است؛
که بمهر سپهر طعنه زن است
روی زن، چون گل شکفته بود؛
کز گلش خار مو نهفته بود
روی زن، آتش فروزان است؛
نیستش دود موی و سوزان است
پسران چون زنند، نیز مگوی؛
تا نرسته است مویشان از روی
گر بدی آن صفا همیشه بجا
دل نماندی میان خوف و رجا
من که خود غیر عشق کارم نیست
عاشق ار نیستم، قرارم نیست
کی کنم منع دیگران از عشق؟!
که سرافگنده سروران از عشق!
گر دلت شد بدام عشق اسیر
چون کنم منع، حرف من مپذیر
ز آنکه من نیز خسته ی عشقم
از ازل صید بسته ی عشقم
گر بدریای شهوتستی غرق
فتد از کودکت بخرمن برق
نکنم منع هیچکس از عشق
گر شناسد کسی هوس از عشق
هر که عاشق نه، آدمی نبود؛
زو نشان به که در زمی نبود
عشق، از هر چه گویم افزون است؛
از بیان من و تو، بیرون است!
لیک میترسم از وساوس نفس
عقربم عقربم زد، حذر کنم ز کرفس
عشق کو، ای سر هوسناکان؟!
لاف پاکی کجا و ناپاکان؟!
میزنی دم ز عشق و بوالهوسی
ناکسی و گمانت اینکه کسی؟!
کس نگوید که: عاشقی گنه است!
اینکه شدخاص امرد از چه ره است؟!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
فصل گل است و موسم دیوان و گاه نیست
جز صحن باغ در خور اورنگ شاه نیست
نرگس گواه من که نباشد ببوستان
چشمی که در قدوم شهنشه براه نیست
ترکان شاه گرچه دلیرند و فتنه جو
دل در امان زفتنه ی چشمی سیاه نیست
حاضر ستاده آن صف مژگان تیز زن
حاجت بعرض لشکر و سان سپاه نیست
این چند روزه مهلت گلبن غنیمت است
فرداست در چمن اثری از گیاه نیست
جنس غمت بنقد دو عالم خریده ایم
ما را در این معامله جز دل گواه نیست
جز شکل جام و طلعت ساقی ندیده ایم
درما اثر ز گردش خورشید و ماه نیست
هر کس بقدر خویش امیدش بطاعت است
ما را بغیر رحمت خالق پناه نیست
تا با خودی چه لاف ز طاعت زنی نشاط
جرم این وجود تست که جزوی گناه نیست
جز صحن باغ در خور اورنگ شاه نیست
نرگس گواه من که نباشد ببوستان
چشمی که در قدوم شهنشه براه نیست
ترکان شاه گرچه دلیرند و فتنه جو
دل در امان زفتنه ی چشمی سیاه نیست
حاضر ستاده آن صف مژگان تیز زن
حاجت بعرض لشکر و سان سپاه نیست
این چند روزه مهلت گلبن غنیمت است
فرداست در چمن اثری از گیاه نیست
جنس غمت بنقد دو عالم خریده ایم
ما را در این معامله جز دل گواه نیست
جز شکل جام و طلعت ساقی ندیده ایم
درما اثر ز گردش خورشید و ماه نیست
هر کس بقدر خویش امیدش بطاعت است
ما را بغیر رحمت خالق پناه نیست
تا با خودی چه لاف ز طاعت زنی نشاط
جرم این وجود تست که جزوی گناه نیست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
در بلورین خانه عکس طلعت داراستی
یا که آن نور حق استی آن دل داناستی
روی شاه است اینکه عکس افکنده بر کاخ بلور
یا سپهر است این و آن مهر جهان آراستی
سد هزاران عکس بینی چون نظر پوشی ز اصل
باز چون بر اصل بینی ذات بی همتاستی
عکس دیهیم و نطاق استی در این فرخنده طاق
یا سپهر است این و آن اکلیل و آن جوزاستی
ساعد شاهد حمایل دار زیب پیکریست
یا ببرج ماهی امشب ماه نور افزاستی
چشم مست ساقی بزم است و زلف پرخمش
یا که ترک چرخ برج عقربش مأواستی
مطرب بزم است و جزوی بر کف از شعر نشاط
یا بچرخ امشب قرین ناهید با شعراستی
یا که آن نور حق استی آن دل داناستی
روی شاه است اینکه عکس افکنده بر کاخ بلور
یا سپهر است این و آن مهر جهان آراستی
سد هزاران عکس بینی چون نظر پوشی ز اصل
باز چون بر اصل بینی ذات بی همتاستی
عکس دیهیم و نطاق استی در این فرخنده طاق
یا سپهر است این و آن اکلیل و آن جوزاستی
ساعد شاهد حمایل دار زیب پیکریست
یا ببرج ماهی امشب ماه نور افزاستی
چشم مست ساقی بزم است و زلف پرخمش
یا که ترک چرخ برج عقربش مأواستی
مطرب بزم است و جزوی بر کف از شعر نشاط
یا بچرخ امشب قرین ناهید با شعراستی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳
شاهد غیبی که خود مستور بود
بود خود آیینه، خود منظور بود
عشق چون مشاطگی آغاز کرد
پرده از روی نکویش باز کرد
از نخست آیینه ای پیشش نهاد
آینه از صورت خویشش نهاد
عکس روی خویش در آیینه دید
گرچه از عکسش شد آیینه پدید
بر جمالش حسنی از نو خواست عشق
رویش از هر گونه ای آراست عشق
پس پریشان کرد زلف مشکبوی
در حجاب زلف پنهان کرد روی
گر چه ما محروم از روی وییم
هم اسیر زلف دلجوی وییم
تاکنون آیینه اش باشد به پیش
عشق میبازد همی باعکس خویش
عاشق است او با صد استغنا و ناز
عشق کس دیدست بی عجز و نیاز
صبر از عکسش چو نتواند حبیب
عکس کی از اصل بتواند شکیب
بود خود آیینه، خود منظور بود
عشق چون مشاطگی آغاز کرد
پرده از روی نکویش باز کرد
از نخست آیینه ای پیشش نهاد
آینه از صورت خویشش نهاد
عکس روی خویش در آیینه دید
گرچه از عکسش شد آیینه پدید
بر جمالش حسنی از نو خواست عشق
رویش از هر گونه ای آراست عشق
پس پریشان کرد زلف مشکبوی
در حجاب زلف پنهان کرد روی
گر چه ما محروم از روی وییم
هم اسیر زلف دلجوی وییم
تاکنون آیینه اش باشد به پیش
عشق میبازد همی باعکس خویش
عاشق است او با صد استغنا و ناز
عشق کس دیدست بی عجز و نیاز
صبر از عکسش چو نتواند حبیب
عکس کی از اصل بتواند شکیب
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ز خود بسیار دور افتادم از معنی قرینی ها
مرا سرمشق حیرانیست اکنون موی چینی ها
توان در مزرع باغ جهان گل از ادب چیدن
که صد خرمن نمائی حاصل ازین خوشه چینی ها
مرادی کی بود غیر از تسلی بخش آرامش
نباشد بهره لیلی را ازین محمل نشینی ها!
ز شرم آن که فردا محرم مهر بتان باشی
به شبنم غوطه زن امروز از خجلت جبینی ها
بلند افتاده از نااعتباری اعتبار من
که از نامم عرق گل می کند از بی نگینی ها
دمی ز اندیشه دل در پی صید معانی شو
اگر باشد رسا فکر تو در معنی کمینی ها
کنون جنس قماش خویش را طغرل به عرض آرم
مرادی کی شود حاصل ازین خلوت گزینی ها؟!
مرا سرمشق حیرانیست اکنون موی چینی ها
توان در مزرع باغ جهان گل از ادب چیدن
که صد خرمن نمائی حاصل ازین خوشه چینی ها
مرادی کی بود غیر از تسلی بخش آرامش
نباشد بهره لیلی را ازین محمل نشینی ها!
ز شرم آن که فردا محرم مهر بتان باشی
به شبنم غوطه زن امروز از خجلت جبینی ها
بلند افتاده از نااعتباری اعتبار من
که از نامم عرق گل می کند از بی نگینی ها
دمی ز اندیشه دل در پی صید معانی شو
اگر باشد رسا فکر تو در معنی کمینی ها
کنون جنس قماش خویش را طغرل به عرض آرم
مرادی کی شود حاصل ازین خلوت گزینی ها؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
می رسد از ناله بر گردون لوای عندلیب
شاخ گل چون تخت جم باشد برای عندلیب
در چمن امروز در دربار شاهنشاه گل
هیچ کس را نیست گستاخی سوای عندلیب!
با همه خواری نگردد دور از طرف چمن
آفرین بر عهد میثاق و وفای عندلیب!
گر بود صد زیر و بم در نغمه موسیقار را
کی نشیند در سلوک ناله جای عندلیب؟!
باغ از باد خزان دارد لباس ماتمی
برگ ریزی های گل باشد عزای عندلیب
جذب معشوقان بود هر دم کمند عاشقان
کس نباشد سوی گلشن رهنمای عندلیب
این همه با یاد گل شب تا سحر جان می کند
گر بود صد جان مرا باشد فدای عندلیب!
دوش دیدم با هزاران ناله اندر صحن باغ
گر نه گل رحم آورد امروز وای عندلیب!
ختم سازی در چمن درس غم عشاق را
گوش اندازی اگر بر ناله های عندلیب
بس که دارد ناله این جا جلوه رنگ اثر
باشدم امیدواری از دعای عندلیب
این حدیث ای باغبان از من بگو در گوش گل
رحم می باید کنون در التجای عندلیب
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
شرم دار از دیدن گل بی رضای عندلیب!
شاخ گل چون تخت جم باشد برای عندلیب
در چمن امروز در دربار شاهنشاه گل
هیچ کس را نیست گستاخی سوای عندلیب!
با همه خواری نگردد دور از طرف چمن
آفرین بر عهد میثاق و وفای عندلیب!
گر بود صد زیر و بم در نغمه موسیقار را
کی نشیند در سلوک ناله جای عندلیب؟!
باغ از باد خزان دارد لباس ماتمی
برگ ریزی های گل باشد عزای عندلیب
جذب معشوقان بود هر دم کمند عاشقان
کس نباشد سوی گلشن رهنمای عندلیب
این همه با یاد گل شب تا سحر جان می کند
گر بود صد جان مرا باشد فدای عندلیب!
دوش دیدم با هزاران ناله اندر صحن باغ
گر نه گل رحم آورد امروز وای عندلیب!
ختم سازی در چمن درس غم عشاق را
گوش اندازی اگر بر ناله های عندلیب
بس که دارد ناله این جا جلوه رنگ اثر
باشدم امیدواری از دعای عندلیب
این حدیث ای باغبان از من بگو در گوش گل
رحم می باید کنون در التجای عندلیب
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
شرم دار از دیدن گل بی رضای عندلیب!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
هر کس که باشد همخانه صبح
چون مهر گردد پروانه صبح
دارد ز مستی چون بحر مواج
اندر دهن کف دیوانه صبح
در آخر شب زنهار گوئید
با گوش خورشید افسانه صبح
مشاطه را گو سازد مطرا
گیسوی شب را از شانه صبح
فرض است با ما ناآشنائی
هر کس که باشد بیگانه صبح
در بزم امکان بی سعی و کوشش
واصل نگردد جانانه صبح
غافل مباشید یاران که دارد
گنج فراوان ویرانه صبح!
صد خوشه خرمن حاصل توان داد
در مزرع دل از دانه صبح
در سینه جا کن هر گه که گوید
درس ادب را فرزانه صبح
نظاره می کن مانند طغرل
از روزن دل کاشانه صبح!
چون مهر گردد پروانه صبح
دارد ز مستی چون بحر مواج
اندر دهن کف دیوانه صبح
در آخر شب زنهار گوئید
با گوش خورشید افسانه صبح
مشاطه را گو سازد مطرا
گیسوی شب را از شانه صبح
فرض است با ما ناآشنائی
هر کس که باشد بیگانه صبح
در بزم امکان بی سعی و کوشش
واصل نگردد جانانه صبح
غافل مباشید یاران که دارد
گنج فراوان ویرانه صبح!
صد خوشه خرمن حاصل توان داد
در مزرع دل از دانه صبح
در سینه جا کن هر گه که گوید
درس ادب را فرزانه صبح
نظاره می کن مانند طغرل
از روزن دل کاشانه صبح!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
صبح صادق از طلوع معنی ام آگاه بود
بر مبارکباد طبعم مهر جای ماه بود
نظم شیرینم اگر کلک عطارد می نوشت
دست ناهید از ترنم یک قلم کوتاه بود
مریم فکرم مسیح از عین معنی زاده است
نقد اشعارم نخستین مشتری دلخواه بود
کار صد بهرام خواهم کرد با تیغ زبان
زان که از حل نکات من زهل در آه بود
از کلام خویشتن در اوج معنی طغرلم
این همه صافی به اصل گوهرم همراه بود
بر مبارکباد طبعم مهر جای ماه بود
نظم شیرینم اگر کلک عطارد می نوشت
دست ناهید از ترنم یک قلم کوتاه بود
مریم فکرم مسیح از عین معنی زاده است
نقد اشعارم نخستین مشتری دلخواه بود
کار صد بهرام خواهم کرد با تیغ زبان
زان که از حل نکات من زهل در آه بود
از کلام خویشتن در اوج معنی طغرلم
این همه صافی به اصل گوهرم همراه بود
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
می کند نظاره تا بر روی آن تنناز رقص
همچو آن طفلی که در گلشن کند از ناز رقص
جلوه حسنش کنون در چشم بازش می کند
چون خرام جلوه تیهو به چشم باز رقص
دارد از خط لبش پیغمبر حسنش کتاب
طرفه پیغمبر که می باشد ورا اعجاز رقص!
در خم زلفش دلم امروز می رقصد چنان
همچو آن گوئی که سازد پیش چوگانباز رقص
رشک رقاص است انجام تپش های دلم
گر کند آن شوخ رقاصی دم آغاز رقص
دوش در آهنگ «عشاق » از «نوا» می کوفت پا
می کند آن گلبدن امروز در «شهناز» رقص
مطربا زیر و بم قانون خود را ساز کن
تا نسازد آن پری در انجمن ناساز رقص!
دیشبم یک بار رقصیدی کنون بهر خدا!
باز رقص و باز رقص و باز رقص و باز رقص!!
سر عشقم طغرل از تمکین دل پوشیده بود
بس که می رقصد دلم ترسم شود غماز رقص!
همچو آن طفلی که در گلشن کند از ناز رقص
جلوه حسنش کنون در چشم بازش می کند
چون خرام جلوه تیهو به چشم باز رقص
دارد از خط لبش پیغمبر حسنش کتاب
طرفه پیغمبر که می باشد ورا اعجاز رقص!
در خم زلفش دلم امروز می رقصد چنان
همچو آن گوئی که سازد پیش چوگانباز رقص
رشک رقاص است انجام تپش های دلم
گر کند آن شوخ رقاصی دم آغاز رقص
دوش در آهنگ «عشاق » از «نوا» می کوفت پا
می کند آن گلبدن امروز در «شهناز» رقص
مطربا زیر و بم قانون خود را ساز کن
تا نسازد آن پری در انجمن ناساز رقص!
دیشبم یک بار رقصیدی کنون بهر خدا!
باز رقص و باز رقص و باز رقص و باز رقص!!
سر عشقم طغرل از تمکین دل پوشیده بود
بس که می رقصد دلم ترسم شود غماز رقص!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
من از ساقی برای دفع غم توقیر می خواهم
ز جوش قل قل مینا چو می تشهیر می خواهم
ز نزدیکان عشقم گر چه از طرح خرد دورم
ز ویرانی بنای خویش را تعمیر می خواهم
برای خرمن محنت که خاکش بر فلک بادا
ز برق دل یکی آه شرر تأثیر می خواهم
ز عشقش نیست جز جوش عرق سامان کار من
سری در پای او می افکنم تشویر می خواهم
شبی چون شانه هوشم رفت اندر کشور زلفش
ازین خواب پریشان از تو یک تعبیر می خواهم!
جنون آماده داغ تمنای غم عشقم
به پای خویش از زلف تو من زنجیر می خواهم!
به شمع عارض خود راه تاریکم منور کن
که در ظلمات گیسویت یکی شبگیر می خواهم
کمر چون خامه خلقی بسته در شرح رخت لیکن
من اندر مصحف روی تو یک تفسیر می خواهم
ز ریحان لبش معلوم شد اعجاز یاقوتی
به دور لعل او یک دو خط تحریر می خواهم!
به جز سامان حیرت نیست از نظاره رویش
نگاهی سوی او از دیده تصویر می خواهم!
چه خوش گفتست طغرل حضرت مولای من بیدل
کشاد کار خود بی ناخن تدبیر می خواهم!
ز جوش قل قل مینا چو می تشهیر می خواهم
ز نزدیکان عشقم گر چه از طرح خرد دورم
ز ویرانی بنای خویش را تعمیر می خواهم
برای خرمن محنت که خاکش بر فلک بادا
ز برق دل یکی آه شرر تأثیر می خواهم
ز عشقش نیست جز جوش عرق سامان کار من
سری در پای او می افکنم تشویر می خواهم
شبی چون شانه هوشم رفت اندر کشور زلفش
ازین خواب پریشان از تو یک تعبیر می خواهم!
جنون آماده داغ تمنای غم عشقم
به پای خویش از زلف تو من زنجیر می خواهم!
به شمع عارض خود راه تاریکم منور کن
که در ظلمات گیسویت یکی شبگیر می خواهم
کمر چون خامه خلقی بسته در شرح رخت لیکن
من اندر مصحف روی تو یک تفسیر می خواهم
ز ریحان لبش معلوم شد اعجاز یاقوتی
به دور لعل او یک دو خط تحریر می خواهم!
به جز سامان حیرت نیست از نظاره رویش
نگاهی سوی او از دیده تصویر می خواهم!
چه خوش گفتست طغرل حضرت مولای من بیدل
کشاد کار خود بی ناخن تدبیر می خواهم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
مرحبا ای دلبر سیمین تن سیمین بدن
جعد مشکینت بود در گردن جانم رسن!
تا خم ابروی پیوست تو شد محراب ما
فرض آمد سجده با پیر و جوان و مرد و زن
این همه بیداد یا رب از کجا آموختی
حبذا نارفته از لعل لبت بوی لبن؟!
از حریم درگه خود دور کن اغیار را
زاغ را لائق نباشد آشیان اندر چمن!
دیده ام خوبان عالم را به خوبی کی بود
چون تو شوخی در میان خوبرویان زمن؟!
بوئی از زلفش به چین مستوجب غوغا بود
این قماش فتنه را کس چون برد سوی ختن؟!
همچو من طغرل کسی در عشرت آباد جهان
بکر معنی را نیاوردست در عقد سخن!
جعد مشکینت بود در گردن جانم رسن!
تا خم ابروی پیوست تو شد محراب ما
فرض آمد سجده با پیر و جوان و مرد و زن
این همه بیداد یا رب از کجا آموختی
حبذا نارفته از لعل لبت بوی لبن؟!
از حریم درگه خود دور کن اغیار را
زاغ را لائق نباشد آشیان اندر چمن!
دیده ام خوبان عالم را به خوبی کی بود
چون تو شوخی در میان خوبرویان زمن؟!
بوئی از زلفش به چین مستوجب غوغا بود
این قماش فتنه را کس چون برد سوی ختن؟!
همچو من طغرل کسی در عشرت آباد جهان
بکر معنی را نیاوردست در عقد سخن!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸ - در طور خواجه
از می طلوع کرد چو در ساغر آفتاب
عکس تو آفتاب دگر شد در آفتاب
بین روی ساقی و می روشن که خلق را
سوزند نوع دیگر از اینها هر آفتاب
شب ز آفتاب روی تو و آفتاب می
بزمم چو روز شد چه کنم دیگر آفتاب؟
خوش عالمی است دیر که طاقش بود سپهر
آنجا به دور لمعه ی می احمر آفتاب
باشد دهان خم ز می روشن ای حکیم
در گنج تیره میکده را انور آفتاب
ز نهار کآفتاب قدح را نهفته دار
تا سایرست بر فلک اخضر آفتاب
از شمع می فروغ شبستان بزم ده
پنهان کند چو در تتق شب سر آفتاب
زان سان که ماه تیره بود آفتاب هست
در بزم شاه تیره ز جام زر آفتاب
سلطان حسین خسرو غازی که بندگانش
سایند از علو مکان سر بر آفتاب
فانی ز درد جام میت باد بهره مند
کز نور رأی فیض رساند بر آفتاب
عکس تو آفتاب دگر شد در آفتاب
بین روی ساقی و می روشن که خلق را
سوزند نوع دیگر از اینها هر آفتاب
شب ز آفتاب روی تو و آفتاب می
بزمم چو روز شد چه کنم دیگر آفتاب؟
خوش عالمی است دیر که طاقش بود سپهر
آنجا به دور لمعه ی می احمر آفتاب
باشد دهان خم ز می روشن ای حکیم
در گنج تیره میکده را انور آفتاب
ز نهار کآفتاب قدح را نهفته دار
تا سایرست بر فلک اخضر آفتاب
از شمع می فروغ شبستان بزم ده
پنهان کند چو در تتق شب سر آفتاب
زان سان که ماه تیره بود آفتاب هست
در بزم شاه تیره ز جام زر آفتاب
سلطان حسین خسرو غازی که بندگانش
سایند از علو مکان سر بر آفتاب
فانی ز درد جام میت باد بهره مند
کز نور رأی فیض رساند بر آفتاب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵ - اختراع
زهی قد و عذارت سر به سر خوب
به خوبی بنده حسن تو هر خوب
اگر لطفست اگر جور از تو چونست
که هر کارت بود از یکدگر خوب
وفا از سرو قدان باشد آن نوع
که نخل خوب را باشد ثمر خوب
مبین ای نرگس آن گل را که باشد
نظر از مردم صاحب نظر خوب
اگر یوسف نکو ننمود پیشت
بر خورشید ننماید قمر خوب
مشو فانی به حرف و نکته گیری
ز کلک صنع اگر زشت است اگر خوب
به خوبی بنده حسن تو هر خوب
اگر لطفست اگر جور از تو چونست
که هر کارت بود از یکدگر خوب
وفا از سرو قدان باشد آن نوع
که نخل خوب را باشد ثمر خوب
مبین ای نرگس آن گل را که باشد
نظر از مردم صاحب نظر خوب
اگر یوسف نکو ننمود پیشت
بر خورشید ننماید قمر خوب
مشو فانی به حرف و نکته گیری
ز کلک صنع اگر زشت است اگر خوب