عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
خوشاب بزمی که سرخوش از شراب صحبت جانان
برقص آیم چو مستان دست‌کوبان پای‌افشانان
بیک جام میم کافر شناسد زاهد و داند
مسلمان خویش را و میخورد خون مسلمانان
ز بیقدری کشم از آسمان نازی درین محفل
که دارد میزبان سفله بر ناخوانده مهمانان
دلم خون شد ز شوق نارپستان بتان تا کی
خورم حسرت ز نخل قامت این نارپستانان
ننالم از جفای گلرخان اما گذشت از حد
برین مسکین گدایان جور این مغرور سلطانان
من و میخانه کانجا دامن رندان دردی کش
زند صد طعنه بر دامان پاک پاکدامانان
مده زلف پریشان اینقدر بر باد اگر آگه
شوند از سستی پیمان‌خویش این سست‌پیمانان
چه از مشکین خطان و عنبرین زلفان جز این دیدم
که روزم تیره شد زینان و شامم تارتر زآنان
معاذالله بصد خواری کشم پا از درت اما
گذشت از حد جفای پاسبانان جور دربانان
بر او کیستم مشتاق پیش حضرت شاهی
ستاده بنده ای از جان دعاگویان ثناخوانان
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
چو ماه چارده دارم نگاری چارده ساله
که رخسارش بود ماه و خطش بر گرد مه هاله
درین گلشن زیاد از ساغر حسن تو بود آن می
که ساقی ریخت در جام گل و پیمانه لاله
نباشم چون خموش از جور او با این دل مسکین
چه برمیخیزد از آه و چه برمی‌آید از ناله
خوش آندم کز چمن مست آئی و از تاب می‌ریزد
ز رخسارت عرق زان سان که از گلبرگ تر ژاله
ندانی گر چها آمدز تیغت بر دلم بنگر
که خون میریزد از مژگان تر پرگاله پرگاله
نشاط طبع اگر جویی رو از میخانه جو کانجا
می یک ساله از دل می‌برد اندوه صدساله
به صحرا می‌رود آن آهوی مشکین چه خوش باشد
زمانی کاید و مشکین غزالانش ز دنباله
عروس فکر بکرم فارغ از وصف است کاین دختر
ز نیکویی ندارد حاجت تعریف دلاله
رباید بوسه‌ای گر ز آن لب شیرین زند دردم
لب مشتاق از شیرینی آن شهد تبخانه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
من بقلزم می خیمه چون حباب زدم
قدح بمیکده عشق بی‌حساب زده
ز زور باده عشق بتان شهر آشوب
چو موج غوطه بدریای اضطراب زده
گهی بروی زمین چون غبار افتاده
گهی بسطح هوا خیمه چون سحاب زده
بسوی دیر شدم بهر چاره‌جوئی خویش
علی‌الصباح ره کاروان خواب زده
بعرض ره بت مشکین کلاله دیدم
هزار حلقه بهر موی پیچ و تاب زده
ز باده رطل گرانی بدست داشت که بود
ره هزار چو من خانمان خراب زده
ز دست خویش بدست من آن قدح مشتاق
نهاد و گفت دم از لطف بیحساب زده
بگیر و دم مزن و بیدرنگ بر سرکش
که هم شراب کند چاره شراب زده
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
زهدم افسرده خوشا وقت قدح پیمائی
که شود مست و زند دستی و کو بدپائی
آگه از روز جزائی و کشتی زارم آه
اگر امروز نمیداشت ز پی فردائی
حالم آن ماهی لب تشنه ز هجرت داند
که به خاک افکندش موجه‌ای از دریائی
نیست با کی ز فنای تو جهان را که خورد
چه غم از سوختن خاربنی صحرائی
توبه چون با همه تلخی کنم از باده عشق
که بکیفیت این می نبود صهبائی
هر نهان بر تو عیانست گرت بینش هست
وگرت نیست چه پنهانی و چه پیدائی
عشق بزمیست که هر لحظه در آن صد ساغر
پر شود از می و خالی نشود مینائی
شنوم در رهت از هر سر افتاده بخاک
وای بر آنکه درین راه گذارد پائی
دل تهی از غم دلدار مبادم مشتاق
که بود خوش غم جانگاه نشاط‌افزائی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
اکنون که بود نشاط دل حاصل ما
آراسته ز اسباب طرب محفل ما
داریم بکف ز خاک یاران ساغر
پیمانه کند تا که ز مشت گل ما
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
پیمانه لب پیاله‌نوشی بوده است
خم کالبد باده‌فروشی بوده است
صدبار درین میکده هر مشت گلی
ساغر بکفی سبو بدوشی بوده است
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
از می که عدو شکار شست من و تست
ساقی فلک بلند و پست من تست
از چرخ میندیش که تا ساغر می
داریم بدست دست دست من و تست
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
روزی که به کوی می‌فروشان بردند
از جام نخست عقل و هوشم بردند
از باده چنان دوش خراب افتادم
کز میکده امروز به دوشم بردند
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
آنم که بود محال در دیر وجود
وز جام و سبو دمی توانم آسود
می خورده‌ام و میخورم و خواهم خورد
تا بوده و تا هستم و تا خواهم بود
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
چندانکه بود نشاط از غم خوشتر
چندانکه بود سوز ز ماتم خوشتر
در کوی مغانست قدح نوشان را
ساغر خوش و ساغر دمادم خوشتر
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
جام صهبا ز ساغر جم خوشتر
آب انگور ز آب زمزم خوشتر
آن گوشه که با پریوشی باده‌کشی
صد مرتبه از عالم و آدم خوشتر
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
گیرم که کنم من از مناهی پرهیز
با حکم قضا کراست یارای ستیز
ساقی به کفم نهاده جام لبریز
میگویدم آنگاه که کج دار و مریز
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۷
صبح است و شراب لعل‌فام ایساقی
برخیز و بگردش آر جام ایساقی
در دور فکن ساغر از آن پیش که چرخ
دور من و تو کند تمام ایساقی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۵
در شد چمن باغ به دیبای ملمع
پیروزه گل گشت به یاقوت مرصع
گر باغ نه روم است و نه بغداد چرا شد
پر اطلس واکسون ز دبیقی و ملمع
در جلوه نگه کن به عروسان بهاری
بر پشت و سر از سبزه و گل چادر و مقنع
این باد سحرگاه بدین قطره باران
از چاه همی ماه برآرد چو مقنع
در شوق شد این بلبل خوش لحن چو صوفی
تا دید که دارد گل دو رنگ مرقع
در وقت بهاران چه به از باده و باران
می در کف و در زیر گلی ساخته مجمع
گل چون رخ معشوقه و می بر صفت گل
دل بر گل و معشوقه و می فتنه و مولع
در بردن غم باغ رفیقی است موافق
بر خوردن می لاله شفیعی است مشفع
ما و چمن و باغ و می لعل مصفا
ما و رخ معشوق و سر زلف مقطع
این عیش عدوی شرف الدوله مبیناد
خود دشمن او کی بود از عیش ممتع
بوالفخر عمر فخر کفات آن که کفایت
ملک است مر او را و جز او را همه مودع
گردون معالی ز دلش یافته دوران
خورشید مکارم ز کفش ساخته مطلع
خاک قدمش جاه و شرف را شده معدن
نوک قلمش فضل و ادب را شده منبع
از حادثه دهر پناهی است مبارک
وز نکبت ایام حصاری است ممنع
ای گوهر آزادگی و تاج کریمی
در روضه فضلت فضلا را همه مرتع
صد شاعر استاد به صد سال دوگانی
از مطلع یکی شعر تو نایند به مقطع
گر همت والات کند قصد به بالا
فرق سرش از سودن کیوان شود اصلع
گر نام گرفتی سبب آن هنر توست
آری به هنر نام گرفت ابن مقفع
مدحت چه کند آن که دنی باشد و ممسک
شانه چه کند آن که خصی باشد و اقرع
در خاطر تو بخل نگشته است چو عصیان
در خاطر یحیی و در اندیشه یوشع
در عهد تو اهل هنر و طایفه فضل
رستند ز تیمار و نشستند مربع
تا مسند خورشید بود گنبد رابع
تا اصل عناصر نبود بیش ز اربع
ایام تو از ذل فنا باد مسلم
بدخواه تو از عز بقا باد مودع
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۱
ساقی کمی قرین قدح کن شراب را
مطرب یکی به زخمه ادب کن رباب را
جام از قیاس آب و می از جنس آتش است
ساقی نثار مرکب آتش کن آب را
بفکن مرا به باده ای و مست و خراب کن
یکسو فکن حدیث جهان خراب را
عهد شباب دارم و جام شراب هست
عهد شباب زیبد جام شراب را
اندیشه چون سوال بود باده چون جواب
پیش از سوال ساخته دار این جواب را
از بهر آن که عمر همی بگذرد چو خواب
معزول کردم از عمل دیده، خواب را
چون عمر خوش نبود مگر با شراب و عشق
دل عشق را سپردم و تن مر شراب را
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲
ساقی بده آن می مصفا را
آن راحت روح پیر و برنا را
خواهی که تنت صفای جان گیرد
از کف منه آن می مصفا را
ساقی بده آن قدح که در مستی
از هستی غم، فرج دهد ما را
آن می که به زنده کردن شادی
او ماند و بس دم مسیحا را
می هست کند نشاط ناگه را
می نسیت کند غم مفاجا را
امروز شراب نوش و شادی کن
بگذار حدیث دی و فردا را
گردن منه این سپهر سرکش را
تمکین مکن این جهان رعنا را
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر باده (با) مشافهه دوستان خوش است
جای چمانه بر چمن بوستان خوش است
گلهای بوستان چو رخ دوستان ماست
پس بوستان ما زرخ دوستان خوش است
گیتی جوان شد از سر و پیری گرفت می
مجلس به زیر سایه سرو جوان خوش است
هم ابر درفشان شد و هم باغ گلفشان
این گلفشان به صحبت این درفشان خوش است
گر جام می به دیده خوش آید شگفت نیست
در جام می لطافت جان است و جان خوش است
بلبل حکایت گل و مل خوش کند همی
او را زبهر این دو حکایت زبان خوش است
خوش دار دل به عشرت و شادی که در جهان
تا ما خوشیم و عشرت ما خوش جهان خوش است
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
آن باده را که گونه بیجاده آمده است
بویش چو بوی سوسن آزاده آمده است
رنگ گل و گلاب نسیم بهشت یافت
گویی که از بهشت فرستاده آمده است
بیجاده رنگ باده و بیجاده لب حریف
بیجاده پیش خدمت بیجاده آمده است
پر کن قدح که در سر من باد عاشقی است
با باد عشقم آرزوی باده آمده است
ساقی زهر گروه که باشد روا بود
شرط نخست او زنخ ساده آمده است
آماده بر بساط تماشا دل من است
تا دل به عشق و باده گرو داده آمده است
هر ساعتی هزار طرب زاید از دلم
تا بازم آن نگار پری زاده آمده است
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
می خوارگان که باده ز رطل گران خورند
رطل گران ز بهر غم بی کران خورند
رطل گران برد ز دل اندیشه گران
درخور بود که باده ز رطل گران خورند
در باده رنگ عارض معشوق دیده اند
رطل گران به قوت و نیروی آن خورند
جان است جنس باده و باده است جنس جان
از بهر جان و راحت او جنس جان خورند
خوشتر ز باده هیچ نعیمی نخورده اند
آنها که مال و نعمت ملک جهان خورند
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
عید است و حق عید بباید شناختن
وز باده نوش کردن و بربط نواختن
شرع است حق روزه به طاعت گزاردن
شرط است حق عید به عشرت شناختن
اکنون که چنگ و نای به یک جای ساختند
وقت است وقت با قدح باده ساختن
چوگان زلف و گوی زنخدان یار گیر
در روز عید رسم بود گوی باختن
بر اسب باده سوی طرب تاختن بریم
زیرا به عید رسم بود اسب تاختن
گر کینه آختن ز ره و رسم عادت است
از غم سزد به قوت می کینه آختن
ور سر فراختن ز بزرگی و همت است
باید به مدح صدر اجل سر فراختن
مخدوم ساده سید مشرق که کار اوست
ناصح عزیز کردن و حاسد گداختن