عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۹
ای مه از رخ دور کن یک ره نقاب
تا عرق گردد ز خجلت آفتاب
بی وصالت زندگانی ها تلف
بی جمالت عشق رانی ها عذاب
دیده ی مارا از آن عارض شکیب
ممتنع چون صبر مستسقی ز آب
چون به دست آرد تو را این عنکبوت
از کجا شد صید عنقا از لعاب
خون مارا در خورد دستت نیست لیک
می توان کردن سر انگشتان خضاب
مرغ و ماهی را بود در شب سکون
من شب آسایش نمی بینم به خواب
دوست را یک ره در آرید از درم
تا بگویم هر دو عالم را جواب
گفتی از من بر نگردی گرچه رفت
جور عشقم بر تو بیرون از حساب
تو توانی عهدها آسان شکست
نیست اندر دین اشراق این کتاب
تا عرق گردد ز خجلت آفتاب
بی وصالت زندگانی ها تلف
بی جمالت عشق رانی ها عذاب
دیده ی مارا از آن عارض شکیب
ممتنع چون صبر مستسقی ز آب
چون به دست آرد تو را این عنکبوت
از کجا شد صید عنقا از لعاب
خون مارا در خورد دستت نیست لیک
می توان کردن سر انگشتان خضاب
مرغ و ماهی را بود در شب سکون
من شب آسایش نمی بینم به خواب
دوست را یک ره در آرید از درم
تا بگویم هر دو عالم را جواب
گفتی از من بر نگردی گرچه رفت
جور عشقم بر تو بیرون از حساب
تو توانی عهدها آسان شکست
نیست اندر دین اشراق این کتاب
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
آتش که شعله عاریت از جان ما گرفت
چون برق عشق بود که در آشنا گرفت
ای بس که در فراق تو از بخت واژگون
نفرین خویش کردم و گردون دعا گرفت
هر جا که جان خسته به بیماری ئی فتاد
عشق تو رفت و بیعت درد از دوا گرفت
این دل که عنکبوت زوایای محنت است
یارب چسان به دام حیل این هماگرفت
ای بیوفا خیال تو چندان به روز هجر
پهلوی ما نشست که بوی وفا گرفت
روزی کتاب هستی ما می نوشت چرخ
تقدیر رفت نسخه اصل از بلا گرفت
شرمنده خیال توام کم قبول کرد
من خاک بودم او ز کرم توتیا گرفت
اشراق چون دو چشم تو در خشکسال هجر
چندان گریستم که کنارم گیا گرفت
چون برق عشق بود که در آشنا گرفت
ای بس که در فراق تو از بخت واژگون
نفرین خویش کردم و گردون دعا گرفت
هر جا که جان خسته به بیماری ئی فتاد
عشق تو رفت و بیعت درد از دوا گرفت
این دل که عنکبوت زوایای محنت است
یارب چسان به دام حیل این هماگرفت
ای بیوفا خیال تو چندان به روز هجر
پهلوی ما نشست که بوی وفا گرفت
روزی کتاب هستی ما می نوشت چرخ
تقدیر رفت نسخه اصل از بلا گرفت
شرمنده خیال توام کم قبول کرد
من خاک بودم او ز کرم توتیا گرفت
اشراق چون دو چشم تو در خشکسال هجر
چندان گریستم که کنارم گیا گرفت
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
اشکم ز سوز سینه چو عمان آتش است
دریای شعله مایه ی باران آتش است
هر دم به جانبی ز دلم شعله سر زند
یاران در این خرابه مگر کان آتش است
شب هر نفس که بی تو کشیدم چنان نمود
کز سینه تا به لب همه پیکان آتش است
تو شب به ناز خفته و من خسته تا به روز
چون خار وخس که بر سر طوفان آتش است
مهمان تست جان ستم دیده روز وصل
مانند خشک همیه که مهمان آتش است
از دل مپرس سینه ی در سوز خفته را
این کوی را هزار خیابان آتش است
گفتم که جان خسته ی اشراق و درد عشق
گفتا گیاه خشک و بیابان آتش است
دریای شعله مایه ی باران آتش است
هر دم به جانبی ز دلم شعله سر زند
یاران در این خرابه مگر کان آتش است
شب هر نفس که بی تو کشیدم چنان نمود
کز سینه تا به لب همه پیکان آتش است
تو شب به ناز خفته و من خسته تا به روز
چون خار وخس که بر سر طوفان آتش است
مهمان تست جان ستم دیده روز وصل
مانند خشک همیه که مهمان آتش است
از دل مپرس سینه ی در سوز خفته را
این کوی را هزار خیابان آتش است
گفتم که جان خسته ی اشراق و درد عشق
گفتا گیاه خشک و بیابان آتش است
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
بی غم عشق تو جان با هستی من دشمن است
هرکه با جان هم وثاقی کرد با تن دشمن است
ای که گفتی تیر باران است از او جوشن بپوش
دوست چون تیر افکندبر دوست جوشن دشمن است
بر جهانی می نیارستم گشودن چشم از آنک
خانه ی تاریک دل با نور روزن دشمن است
پیش چشمم بتگه دیر آید اکنون کالبد
آری آن کو بت شکن شد با برهمن دشمن است
ریزه ی الماس با زخم آن چنان دشمن مباد
کز فراقت خواب خوش بر دیده ی من دشمن است
نکته بین اشراق کز اطوار بخت واژگون
دوست با ما راست پنداری چو دشمن دشمن است
هرکه با جان هم وثاقی کرد با تن دشمن است
ای که گفتی تیر باران است از او جوشن بپوش
دوست چون تیر افکندبر دوست جوشن دشمن است
بر جهانی می نیارستم گشودن چشم از آنک
خانه ی تاریک دل با نور روزن دشمن است
پیش چشمم بتگه دیر آید اکنون کالبد
آری آن کو بت شکن شد با برهمن دشمن است
ریزه ی الماس با زخم آن چنان دشمن مباد
کز فراقت خواب خوش بر دیده ی من دشمن است
نکته بین اشراق کز اطوار بخت واژگون
دوست با ما راست پنداری چو دشمن دشمن است
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
چنین که شور تو در ساخت دماغ من است
ز شغل درد تو کی مرگ هم فراغ من است
مگو که شعله آهم نسوزد انجم را
که بر جبین مه اینک نشان داغ من است
رساند خواهی اگر جرعه ای به ما باری
کنون که آتش سوزنده در سراغ من است
خیال را دل و اندیشه را جگر سوزد
ازین شراب که در ساغر دماغ من است
به جای برگ کنون شعله بر دهد اشراق
از آن درخت که نشوش ز فرع باغ من است
ز شغل درد تو کی مرگ هم فراغ من است
مگو که شعله آهم نسوزد انجم را
که بر جبین مه اینک نشان داغ من است
رساند خواهی اگر جرعه ای به ما باری
کنون که آتش سوزنده در سراغ من است
خیال را دل و اندیشه را جگر سوزد
ازین شراب که در ساغر دماغ من است
به جای برگ کنون شعله بر دهد اشراق
از آن درخت که نشوش ز فرع باغ من است
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
گر زمهر بتی دل به قصد کین من است
سپاه فتنه دگر باره در کمین من است
دلا بگو دگر این گرد راه جلوه کیست
که همچو نور فروزنده در جبین من است
به شرع عشق مسلمان نیم،تف دوزخ
اگر نه عاریت از آه آتشین من است
غمی که شادی عالم بدو خراج دهد
سریر سلطنتش خاطر حزین من است
رهین آه خودم کز فروغ شعله او
هزار دوزخ افروخته رهین من است
کنون به دست تو باری زمام دل دادم
اگر چه خون به دل عقل پیش بین من است
مرا به داغ غلامی نشانه کن هر چند
که داغ تو نه به اندازه جبین من است
تو از نصیحت من رنج خود مده اشراق
که در حقه دانش در آستین من است
سپاه فتنه دگر باره در کمین من است
دلا بگو دگر این گرد راه جلوه کیست
که همچو نور فروزنده در جبین من است
به شرع عشق مسلمان نیم،تف دوزخ
اگر نه عاریت از آه آتشین من است
غمی که شادی عالم بدو خراج دهد
سریر سلطنتش خاطر حزین من است
رهین آه خودم کز فروغ شعله او
هزار دوزخ افروخته رهین من است
کنون به دست تو باری زمام دل دادم
اگر چه خون به دل عقل پیش بین من است
مرا به داغ غلامی نشانه کن هر چند
که داغ تو نه به اندازه جبین من است
تو از نصیحت من رنج خود مده اشراق
که در حقه دانش در آستین من است
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
عشق آتش در مذاقم آب حیوان کرده است
می پرستی فارغم از کفر و ایمان کرده است
جان فدای آن کمان ابرو که از تیر جفا
هر سر مو بر تنم صد نوک پیکان کرده است
جز سر زلفش پریشانی مبیناد آنکه او
خاطر ماهم چو زلف خود پریشان کرده است
آنچه با جان اسیران کرد چشم مست او
کافرم گر هیچ کافربا مسلمان کرده است
هم مزاج روزگار آن خوی آتشناک او
خانه آسودگی با خاک یکسان کرده است
داده بر باد فنا پیدا و پنهان مرا
آنکه حسن و عشق را پیدا و پنهان کرده است
صد هزاران جان فدای خامه استاد صنع
کاین همه صورتگری بر لوح امکان کرده است
نرخ جام باده جان کرده ست پیر می فروش
مایه هستی ندانم از چه ارزان کرده است
شوخ چشمی کی غم ویرانه جانم خورد
کز سر مستی هزاران خانه ویران کرده است
گفتی اشراق از غم ماهیچ سامانیت هست
آری آری عشق کارم خوش به سامان کرده است
می پرستی فارغم از کفر و ایمان کرده است
جان فدای آن کمان ابرو که از تیر جفا
هر سر مو بر تنم صد نوک پیکان کرده است
جز سر زلفش پریشانی مبیناد آنکه او
خاطر ماهم چو زلف خود پریشان کرده است
آنچه با جان اسیران کرد چشم مست او
کافرم گر هیچ کافربا مسلمان کرده است
هم مزاج روزگار آن خوی آتشناک او
خانه آسودگی با خاک یکسان کرده است
داده بر باد فنا پیدا و پنهان مرا
آنکه حسن و عشق را پیدا و پنهان کرده است
صد هزاران جان فدای خامه استاد صنع
کاین همه صورتگری بر لوح امکان کرده است
نرخ جام باده جان کرده ست پیر می فروش
مایه هستی ندانم از چه ارزان کرده است
شوخ چشمی کی غم ویرانه جانم خورد
کز سر مستی هزاران خانه ویران کرده است
گفتی اشراق از غم ماهیچ سامانیت هست
آری آری عشق کارم خوش به سامان کرده است
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
کافرم با دردم ار هرگز به درمان کار هست
خاک عالم بر سر درمان چو درد یار هست
میوه نارد باغ عمرم ورنه در هر شاخ و برگ
صد هزاران نوک پیکان بهر من دربار هست
مگذر از خاکم مبادا شعله گیرد دامنت
کم هنوز آتش ته خاکستر این مقدار است
ای برهمن بگذر و ماراببین کز کفر زلف
چند طوق طاعتش در گردن زناز هست
چند گوئیدم که از عشق اینهمه لافت ز چیست
چون تو چندین نقطه اندر دور این پرگار هست
اندر آن مجلس که جای باده عشق آتش دهد
غیر اشراق ای عزیزان دیگری را بار هست
خاک عالم بر سر درمان چو درد یار هست
میوه نارد باغ عمرم ورنه در هر شاخ و برگ
صد هزاران نوک پیکان بهر من دربار هست
مگذر از خاکم مبادا شعله گیرد دامنت
کم هنوز آتش ته خاکستر این مقدار است
ای برهمن بگذر و ماراببین کز کفر زلف
چند طوق طاعتش در گردن زناز هست
چند گوئیدم که از عشق اینهمه لافت ز چیست
چون تو چندین نقطه اندر دور این پرگار هست
اندر آن مجلس که جای باده عشق آتش دهد
غیر اشراق ای عزیزان دیگری را بار هست
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
نمیدانم چه سازم باز در بازیست چوگانش
سری هر روز می بایست سازم گوی میدانش
بیا ایدل به درد عاشقی بفروش عالم را
زیانی گر کنی بر جان من بنویس تاوانش
به غارت رفت صبر این وصل را هجران مکن یارب
که جانم بر نمی آید دگر با درد هجرانش
بیا ای آنکه معذورم نمیداری تماشاکن
دراین رخنه که بر جان من است از نوک مژگانش
ز خاک من بجای سبزه پیکان بلا روید
ز بس ناوک که بر من زد به غمزه چشم فتانش
به صید جان من آن شهسوار آمد خجل گشتم
که جز صیدی چنین لاغر نکردم هیچ قربانش
سری کش داس چرخ از ملک تن خواهد درود آخر
همان بهتر که اندازم خود اندر پای یکرانش
مپرس از من که ابر عشق چون بارید بر کشتت
چه میدانم همه پیکان آتش بود بارانش
دلم را امشب اندر میزبانی غمت دیدم
چو خاشاکی که گردد دوزخ سوزنده مهمانش
گشودی بر دل اشراق دیگر شست کین آری
کمش بود اینهمه ناوک که پنهان بود در جانش
سری هر روز می بایست سازم گوی میدانش
بیا ایدل به درد عاشقی بفروش عالم را
زیانی گر کنی بر جان من بنویس تاوانش
به غارت رفت صبر این وصل را هجران مکن یارب
که جانم بر نمی آید دگر با درد هجرانش
بیا ای آنکه معذورم نمیداری تماشاکن
دراین رخنه که بر جان من است از نوک مژگانش
ز خاک من بجای سبزه پیکان بلا روید
ز بس ناوک که بر من زد به غمزه چشم فتانش
به صید جان من آن شهسوار آمد خجل گشتم
که جز صیدی چنین لاغر نکردم هیچ قربانش
سری کش داس چرخ از ملک تن خواهد درود آخر
همان بهتر که اندازم خود اندر پای یکرانش
مپرس از من که ابر عشق چون بارید بر کشتت
چه میدانم همه پیکان آتش بود بارانش
دلم را امشب اندر میزبانی غمت دیدم
چو خاشاکی که گردد دوزخ سوزنده مهمانش
گشودی بر دل اشراق دیگر شست کین آری
کمش بود اینهمه ناوک که پنهان بود در جانش
میرداماد : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
گفتی که شد دردت فزون صبر است و بس درمان تو
صبر از کجا و جان من ای جان ودل قربان تو
افتادم اندر چنگ غم چون خس که در آتش فتد
باری عجب درمانده ام دست من و دامان تو
دل بیخود و من بی خبر ترسم که آخر بر دهد
یکباره بر باد بلا خاکسترم هجران تو
گر خود شود در زیر گل خاک استخوانهای تنم
چون سبزه روید همچنان از خاک من پیکان تو
از درد یار ای دل کسی هرگز چنین افغان کند
حاشا که امشب درد را دل خون شد از افغان تو
اشراق در جان تا به کی بر رغم ما آتش زنی
ما را چه غم سیل بلا گو سر بنه در جان تو
صبر از کجا و جان من ای جان ودل قربان تو
افتادم اندر چنگ غم چون خس که در آتش فتد
باری عجب درمانده ام دست من و دامان تو
دل بیخود و من بی خبر ترسم که آخر بر دهد
یکباره بر باد بلا خاکسترم هجران تو
گر خود شود در زیر گل خاک استخوانهای تنم
چون سبزه روید همچنان از خاک من پیکان تو
از درد یار ای دل کسی هرگز چنین افغان کند
حاشا که امشب درد را دل خون شد از افغان تو
اشراق در جان تا به کی بر رغم ما آتش زنی
ما را چه غم سیل بلا گو سر بنه در جان تو
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۶
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۵۲