عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
وه که امروز بحال دگرم
تو چه دانی که نداری خبرم
از همه خرمئی دور از تو
تا ز تو دور ترم، دور ترم
نه تو را، رای که بر من نگری
نه مرا زهره که در تو نگرم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
ای پشیمان شده ز دلداری
عهد نو کرده با جگرخواری
هست معزول عافیت تا تو
در عمل کار حسن پر گاری
دل من برده ئی بآسانی
غم تو میخورم بدشواری
عشوه میده که گوش میدارم
ناز میکن که جای آنداری
سر زلفین خود بگیر و بکش
نه اثیری که این نمی آری
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
در کار تو از دست بشد عهد جوانی
من سوخته زین غصه، نماندم، تو بمانی
با آنکه من از عشق تو رسوای جهانم
هم راضیم اندی، که تو زیبای جهانی
رحم آر، چو دیدی که منم این نه، حبیبم
شکرانه آنرا که نه آنی که چنانی
نی نی برو از تنگدلان یاد میاور
آن ناز تو را بس که توخود تنگدهانی
هجردهن تنک تواکنون که ضروری است
بگذار بما تنگ دل ما به نشانی
صد عهد به بستی و هم آنگه بشکستی
ما را به از این بود بعهد تو گمانی
گفتی گل رخساره ی من خاص تو باشد
دیدی که چو سوسن بسزا جمله زبانی
بردی دل بیچاره اثیر از سر شوخی
خوش باش که گر جان ببری، هم دل و جانی
ای کزان چشمه جان بخش و دولب جان منی
کوری جمله حسودان جهان، آن منی
جان اگر همچو دلم پای تو آرد برکاب
زان عنان باز نتابم، که تو جانان منی
لب و دندان تو را، سجده برم چون پروین
کز جهان ای مه تابان، تو بدندان منی
چشم من ابر بهار است، که می گرید زار
تا تو در فصل زمستان گل خندان منی
زان دوزلفین پریشان، که جهان فتنه اوست
مایه فتنه احوال پریشان منی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
ای به هلاک جان من، عشق تو را کفایتی
رخصت خون خلق را، حسن تو محکم آیتی
شحنه خاص توست غم، وز کف ریش خشک او
جان ببرم بشرط آن، کز تو بود حمایتی
گوش تو تنک بار تر، از دهنت چو بشنود
غصه ی هر حکایتی، قصه ی هر شکایتی
گشت مسلمت جهان از پی فتنه هر زمان
گرد میار لشگری، بر مفراز رایتی
از تو حکایتی شدم، گرد جهان تو همچنان
بر سر غفلت خودی، اینت نکو عنایتی
ساختنی است با منت، گر سر علم دیده ئی
در سر نیم آه من سوختن ولایتی
هم بتو در گریختم از ستم تو، وای من
گر نبری تو رحمتی یا نکنی حمایتی
جز غم تو چه خورده ام ار تو کنی تقربی
در حق تو چه گفته ام بی هوست حکایتی
گرچه دراز در کشد کار من و توهم بود
عشق مرا فذالکی حسن تو را نهایتی
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۶
ای دل بی رحم تو را، مایه ی شادی غم ما
این چه بلا بود قضا، من ز کجا نوز کجا
تا که ز من جور و جفا، شرم نداری ز خدا
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار تورا
یا رب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
نگار جادو سخنی، سوار لشکرشکنی
آفت هر جان و تنی، فتنه دور ز منی
چون غمزه بر غمزه زنی، گشته بهم برفکنی
اینت بلائی که توئی، یا رب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
گرچه توئی سرو سهی، بچهره خورشید و مهی
چوپای در مهد نهی، ز دور نادیده رهی
دل بربائی ز رهی، برزنی و عشوه دهی
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
برکنی از عشوه سرم، خون کنی از غم جگرم
شبی چو باران بگرم، ور نخرامی زدرم
غصه ز تو چند خورم، محنت تو چند برم
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
شیفته زار توام، عاشق رخسار توام
گشته و بیمار توام، بدل گرفتار توام
بجان. خریدار توام، بیا. که در کار توام
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار ز تو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
باشد شرمیت یقین، از من رنجور حزین
زغمزه بگشای کمین، مگر از این غمزه کین
اثیر خود را به از این، ز دوستداران بگزین
اینت بلائی که توئی، یارب زنهار زتو
یارب زنهار ز تو سخت بلائی که توئی
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
تا شربت عاشقی چشیدم زغمت
هر بد که گمان بری کشیدم زغمت
قصه چکنم، بجان رسیدم زغمت
آن به که نگویم، آنچه دیدم زغمت
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
در رهگذر باد، چراغی که توراست
ترسم که بمیرد، از فراغی که توراست
بوی جگر سوخته عالم بگرفت
گر نشنیدی زهی، دماغی که توراست
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
روزم همه چون شب آمد، از درد فراق
لفظم همه یارب آمد، از درد فراق
و آن جان، که لبالب آمد از درد فراق
دریاب، که بر لب آمد از درد فراق
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
گر با من دُرد خواره داری سرمی
قارون شوی امشب چو من از گوهرمی
دل یک تنه و لشکر غم بیعدد است
لابد مددی بیابد از ساغر می
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۷
سوزی است مرا در دل اما نه چنان سوزی
سوزی که وجود من بر باد دهد روزی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
چه کنم قصه کز آن مایه ی غم بر تن چیست
با که گویم که از آن سرو روان با من چیست
جهد آتش ز دل آهن و حیران من از آنک
حال بی آتش دل آن دل چون آهن چیست
دوست مارا غم عشق آمد و دشمن دل سوخت
تو چه دانی که از آن دوست برین دشمن چیست
گر نگشتند ز رخسار و لبش خوار و خجل
رنگ گل زرد و سرافکندگی سوسن چیست
هرشب از حال دل گمشده پرسم صد بار
کای شب تیره از این حال تو را روشن چیست
عشق چون آمد و بگرفت گریبان دلم
در چنین حال مرا بر چدن دامن چیست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دل کار هوات می بسازد
جان برگ عنات می بسازد
بد سازتر ازستم چه باشد
وین هم ز قضات می بسازد
یکتا دل من نساخت با خود
با زلف دو تاب می بسازد
می کش که خطات می بزیبد
میکن که جفات می بسازد
در گریه و آه سرد من کوش
کین آب و هوات می بسازد
بسیار بهی از آنچه بودی
یا دیدن مات می بسازد
در جسم و دلی و می ندانم
تا زین دو کجات می بسازد
خوش باش حسن که جای شکراست
غم برگ و نوات می بسازد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
ای غمت اندر دلم آویخته
درد تو با جان من آمیخته
در خم زلفت دل من بیگناه
مانده و بر تار موی آویخته
خیز و به نزدیک من آی و ببین
کز تو چه فتنه است برانگیخته
عشق ز من ناشده باز آمده
صبر به من نامده بگریخته
نیک بر آمد دلم الحق کزوست
بر سر من آتش غم بیخته
خون دل از دیده همی ریختم
خون بدان به که بود ریخته
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۴
کردست مرا زمانه در تاب امشب
حیران شده میطپم چو سیماب امشب
بادیده ندارم سخن خواب امشب
کز آتش من می بچکد آب امشب
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۹
هر کیسه که بر وفاش جان از دل دوخت
بدرید و به آتش جفا پاک بسوخت
در غصه آنم که کنون گویندش
بیش از همه رایگانم از هیچ فروخت
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
یارم چو کلاله بر گل و لاله نهاد
جان نیز دل شکسته بر ناله نهاد
مسکین دل من امید یک روزه نداشت
باری به چه حرص این غم صد ساله نهاد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
هرگز به وفا ز تو گمان نتوان برد
جز جور و جفا از تو نشان نتوان برد
در وصل دو روزه تو دل نتوان بست
وز هجر همیشه تو جان نتوان کرد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
دل را بدمی شاد نمی یارم کرد
چون خاک شدم یاد نمی یارم کرد
دارم سخنان یاد نمی یارم کرد
فریاد که فریاد نمی یارم کرد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
دردا که دلم به وصل تو شاد نماند
وز خاک درت به دست جز باد نماند
جانی که ترا عزیز می داشت برفت
صبری که مرا غرور می داد نماند
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
هر لحظه کنی دلا یکی درد شکار
وانگه به هزار محنتم بکشی زار
دانی چکنی مرا به من باز گذار
وین دست عنایت از سر من بردار