عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۱ - یک دل – بادودل
دو یار اربیک جای میداشتی
که یکدم یکی را بنگذاشتی
نه این ازتو آزرده بود و نه آن
نه جنگی میان بود و نه آشتی
نه زخم جفائی یکی یافتی
نه تخم عتابی یکی کاشتی
نباید که تو خویشتن را ازان
همی دوستی نیک پنداشتی
منافق توانی بدن ور نه پس
بیکدل دودل چون نگه داشتی؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
یک روز اگر زانکه تو را با تو گذارند
بس قصه ی بیداد تو کز خون بنگارند
بس بی گنهان کز تو سحرگاه بنالند
بس بیوه زنان کز تو شبانگاه بزارند
بس خاک که از دست تو ریزند بسربر
بس آب که از جور تو از دیده ببارند
غافل مشو ای خفته که از ظلم تو هر شب
در حضرت ایزد ز تو در سجده هزارند
گیرم ز کسی شرم نداری و نترسی
تا پیش تو عیب تو همی گفت نیارند
باری زخدا هم بنترسی تو که در حشر
این کرده و این دیده همی بر تو شمارند
بس شرم و خجالت که تو را خواهد بودن
گر آینه فعل تو در روی تو دارند
این ناز و تنعم که تو در پیش گرفتی
شک نیست که خوش میگذرد گر بگذارند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
تو گر سرد چندین بگوئی نشاید
ور آزار دلها بجوئی نشاید
بران کو کهین دوستدار تو باشد
بهر دم بپائی بپوئی نشاید
گهی دوستی گاه دشمن ندانی
که این ده دلی و دوروئی نشاید
ز تو این جفا بر دل عاشق تو
اگر خود همه جان اوئی نشاید
چه سنگین دلی کز چنین گونه مارا
جگر میخوری و نگوئی نشاید
تو ایدل از و خون بخون چند شوئی
اگر دست از وی بشوئی نشاید؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
دست در دامن فلان زده ایم
پشت پا بر همه جهان زده ایم
آبرو زان بباد بر دادیم
کاتش اندر میان جان زده ایم
نیست از ناله هیچ فایده
زین سبب قفل بر دهان زده ایم
در چنین رنج گویدم تن زن
نتوان زد ولیک هان زده ایم
مکن ایدوست قصدجان چندین
که بضدگونه سوزیان زده ایم
رخ زمن درمکش که بارخ تو
طعنه بر ماه آسمان زده ایم
آه ازان لافهای بی معنی
کز تو در پیش این و آن زده ایم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
سخن بی غرض از من بشنو
بر دشمن مشو ایدوست مشو
دشمنان راه بدت آموزند
مشنو هرزه دشمن مشنو
با تو امشب ندبی خواهم باخت
جان زمن بوسه ز تو خصل وگرو
چند گوئی تو که خیزم بروم
دل من وا ده و برخیز وبرو
این چه شیوه است که بنهادی باز
وین چه راهست که آوردی نو
هر بیک چند درآی از در من
چند دشنام بده گرم و بدو
گویم ای خام چو کاهم ز غمت
گوئی ای سوخته بر من بدوجو
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
اگر رخت از جهان بیرون نهی به
ازین تر دامنان گر وا رهی به
تماشا گاه جانت بس فراخست
اگر زین تنگنا بیرون جهی به
گل امید ازینان نشکفد هیچ
اگر خار دل خود کم نهی به
چوقوت شمع هم از شمع باشد
حقیقت عمر او را کوتهی به
بگرد بید بی بر چند گردی
غرض سایه است هم سروسهی به
ز دونان سوی صاحب دولتی پوی
که تیزخواجه از ریش رهی به
تملق کن چو دشمن گشت غالب
چو درمانی ز شیری روبهی به
بهی کن گر کسی بد کرد با تو
که داند هر کسی کز بد بهی به
نباید عیبم ار چیزی ندارم
که دست سرو آزاده تهی به
زعلم و حکمتت کاری نیاید
برو هم ابلهی کن کابلهی به
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
در عشق اگر بزور و زرکار نکوست
در کیسه مرا زر است و دل دل نیروست
گویند مرا که دشمن اندر پی تست
تیغ از پی دشمنست و زر از پی دوست
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
کار تو همه سرکشی و ناز بود
وین کبر زوال حسنش انباز بود
در زلف نظر کن و بتحقیق بدان
در پای آید هر که سرافراز بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
آن شیفته را چو باد در بوق افتاد
آن گنبد سیم رنگ از دست بداد
از بهر مناره زاویه وقف بکرد
همسایه بد خدای کس را ندهاد
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
یک شهر همیکنند فریاد و نفیر
در مانده بدست زلف آن کافر اسیر
ای دل اگر از سنگ نئی پند پذیر
وی دیده اگر کور نئی عبرت گیر
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
در لطف بنکته سخن میمانی
در کینه بمهر تیغ زن میمانی
در پرده دری باشگ من میمانی
در نیکوئی بخویشتن میمانی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
ایدوست اگر نصیحتم میشنوی
مگرای براستی که محروم شوی
همچون فرزین کج رو و در صدرنشین
در گوشه بمانی ار چو رخ راست روی
جمال‌الدین عبدالرزاق : ملحقات
ابیاتی چند از قصیده که تمام آن یافت نشد
بلند همت و بسیار دان و اندک سال
جهان گشای و ممالک ستان و دنیا دار
پلنگ خاصیت و شیر زور و پیل افکن
همای سایه و طوطی حدیث و باز شکار
درشت ماشطه و نرم گوی و سخت کمان
گران عطا و سبک حمله و لطیف آثار
زجود تست امل را هزار دلگرمی
بعفو تست گنه را هزار استظهار
بخانه های کمان تو پی برد فکرت
چو مرگ نقب زند بر خزینه اعمار
کند زمرد تیغت بحلقهای زره
چنانکه عکس زمرد بچشم افعی مار
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
بنشین بپس زانو در مصطبه جانها
تا چند همی گردی بر گرد بیابانها
بگذار سر ای سالک بر پای گدای دل
تا تاج نهند از سر در پای تو سلطانها
در مزرعه دنیی حاصل نتوان بردن
در مزرعه گر بارد از چشم تو بارانها
با کوه اگر گویم این راز زهم ریزد
گوئی دل سنگینت زد پتک بسندانها
بشکافت بطنازی بشکست بطراری
تیرش همه جوشنها زلفش همه پیمانها
آنماه همی تابد آن سرو همی روید
در زاویه دلها از باغچه جانها
از چرخ چرا جوئی کز تست پریشان تر
سری که بود پنهان در سینه انسانها
شاهی که بود درویش سلطان دلست ار نه
بر تخت همی ماند بر صورت ایوانها
شاهنشه فقرستی شایسته سلطانی
مردست که خواهد برد این گوی ز میدانها
سلطان که بود آدم از دیو نپرهیزد
شمشیر یداللهی برد سر شیطانها
با دوست نیندیشم در این دی و این بهمن
آنطرفه بهار خوش با آن گل و ریحانها
ابروی نگار من ابطال کشد در خون
زین طرفه کمان آمد بر سینه چه پیکانها
این سر نتوان گفتن جز بر سر دار ایدل
اسرار صفا یکسر ثبتست بدیوانها
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
تجلیگه خود کرد خدا دیده ما را
درین دیده در آئید و ببنید خدا را
خدا در دل سودا زدگانست بجوئید
مجوئید زمین را و مپوئید سما را
گدایان در فقر و فنائیم و گرفتیم
بپاداش سر و افسر سلطان بقا را
خیالات و هواهای بد خود نپسندیم
بخندیم خیالات و ببندیم هوی را
جم عرش بساطیم و سلیمان اولوالامر
هوا گر نشود بنده نشانیم هوا را
بلا را بپرستیم و برحمت بگزینیم
اگر دوست پسندید پسندیم بلا را
طبیبان خدائیم و بهر درد دوائیم
بجائیکه بود درد فرستیم دوا را
ببندید در مرگ وز مردن مگریزید
که ما باز نمودیم در دار شفا را
گدایان سلوکیم و شهنشاه ملوکیم
شهنشاه کند سلطنت فقر گدا را
گذشت از سر سلطانی و شد بنده درویش
شه ار دید فر مملکت فقر و فنا را
بهل بار گل از دوش که بر دل نبود بار
اسیر زن و فرزند و عبید من و ما را
حجاب رخ مقصود من و ما و شمائید
شمائید ببینید من و ما و شما را
صفا را نتوان دید که در خانه فقرست
درین خانه بیائید و ببینید صفا را
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بغیر خاک سر کوی دل پناهی نیست
بجز گدای در فقر پادشاهی نیست
مراست سلطنت فقر با کلاه نمد
ازین نمد بسر پادشه کلاهی نیست
جلال بین که سر آفتاب را زین سیر
جز آستان طریقت حواله گاهی نیست
بدیده دل کامل که ثابتست چو کوه
شکوه پادشه کون سر کاهی نیست
بدوست ره نبری جز بخانه دل ما
ز خانه دل ما تا بدوست راهی نیست
ز آب دیده توان برد پی ب آتش دل
مرا بعشق تو زین خوبتر گواهی نیست
امید عفو منست از خدای جرم خودی
»که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست «
پناه میبرم ایدل ز دست خویش بدوست
بهوش باش که جز نیستی پناهی نیست
مرا ز فقر بدولت مخوان که گاه ملوک
بر فقیر به از کنج خانقاهی نیست
چه باک چرخ مرا ز استراق دیو نفاق
شهاب ثاقب درویش غیر آهی نیست
قوام چرخ بود بر ستون خیمه فقر
باستقامت این خیمه بارگاهی نیست
فریب جاه نخواهیم خورد و غبطه مال
گدای فقر مقید بمال و جاهی نیست
دل صفا ز تجلیست بوستان بهشت
بجز خط تو درین بوستان گیاهی نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
آدمی صورت حقست و خدا را نشناخت
که نشد آدمی و صورت ما را نشناخت
پادشاهان حقیقت ز گدا با خبرند
پادشه نیست که در ملک گدا را نشناخت
یار در خانه و ما در پی او در بدریم
دل سودا زده آنزلف دو تا را نشناخت
ذره ئی نیست که خورشید سما نیست درو
کمتر از ذره که خورشید سما را نشناخت
درد این زهد و ریا را در میخانه دواست
زاهد بی خبر از درد دوا را نشناخت
از من آید بمن آواز من از کوه ثبات
حیوانست که این صوت و صدا را نشناخت
آدمی آینه غیب نما بود جهول
کور بود آینه غیب نما را نشناخت
پیر ما خرقه بیفکند و برقص آمد و رفت
جان بی معرفت از جسم فنا را نشناخت
آفتاب ازل از مشرق دل سر زد و گل
با چنین روشنی آن نور و ضیا را نشناخت
دل سلیمان هوی نفس دنی دیو هوس
هوس دیو سلیمان هوی را نشناخت
ابروی یار هلالیست ز خورشید پدید
مفتی آن ابروی انگشت نما را نشناخت
صیقل آئینه از صورت حق با خبرست
دل در زنگ فرو رفته صفا را نشناخت
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
قدری که زاید از موت اندازه قدر نیست
باید ز خویش مردن کاین عمر را قدر نیست
هر سر که آشنا نیست با پای بنده عشق
گر باشدی سر شاه در فقر معتبر نیست
با اهل درد خامی در کیش عشق کفرست
ما سوختیم ز آتش وین خام را خبر نیست
گر پی سپار عشقی اندیشه ات ز جان چیست
آن را که بیم جانست در عشق پی سپر نیست
انی انا الله از خویش بشنو که خاک بهتر
از آنکه گفت انسان در رتبه شجر نیست
برجه ز جوی امکان برخور ز آب حیوان
ای تنگ رزق عمان کوچکتر از شمر نیست
ای دل بتن پرستی برخوان عشق منشین
زین سفره قوت عشاق جز پاره جگر نیست
سر خواهی ای برادر ترک کلاه خود گوی
آن را که بی کلاهست از دزد بیم سر نیست
بردار کامی از خویش کز ملک تن پرستی
تا پیشگاه جانان یک گام بیشتر نیست
در ملک خوبروئی در غایت نکوئی
بسیار باشد اما این نازنین پسر نیست
طفلیست سرو قامت کز من بیک اقامت
دل برد و این کرامت در قوه بشر نیست
جام جم ار شنیدی از سیرت صفا جوی
در هفت خط عالم جام جم دگر نیست
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
دلی که زیر پر باز زلف دلبر نیست
اگر بساعد شاهست باز کش پر نیست
سری که نیست گدایان عشق را در پای
بپای زن که گر از پادشه بود سر نیست
گمانم از نظر آفتاب بی خبرست
کسی که هندوی آن آفتاب منظر نیست
سکندری فتد از عکس روی مات بدل
ولی چه سود که آئینه ات برابر نیست
بجو ز خشت من ای تشنه لب زلال حیوه
که خشت من کم از آئینه سکندر نیست
برون ز خویش مزن خیمه ای مسافر عشق
که جز بخلوت دل دستگاه دلبر نیست
بگنج باد کف خاک کوی او ندهم
که کیمیای مرادست و کمتر از زر نیست
توانگریم و گدائیم و در طریقت ما
کسیکه نیست گدای دری توانگر نیست
مس وجود من از این غبار شد زر ناب
که گفت خاک در دوست کیمیاگر نیست
ز ملک تا ملکوتست در تصرف ما
کدام مرز که درویش را مسخر نیست
سر برهنه خور زیر بار سایه ماست
من ار نویسم در وسع هفت دفتر نیست
صفای ماست که مرآت وحدت ازلیست
ز زنگ شرک منزه صفای دیگر نیست