عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده ست به زیر نهنبن
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۷
یکی جامه وین بادروزه ز قوت
دگر اینهمه بیشی و برسری است
با دل پاک مرا جامهٔ ناپاک رواست
بد مر آن را که دل و دیده پلیدست و پلشت
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۸
باد و گردم نکرد زشتی هیچ
با دل من چرا شد ایدون زشت
زانکه خویی پلید کرد مرا
هر که را خو پلید ، هست پلشت
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۱
آن جهان را بدین جهان مفروش
گر سخندانی این سخن بنیوش
پیری آغوش بازکرده فراخ
تو همی گوش با شکافهٔ غوش
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۳
دل شاد دار و پند کسایی نگاه دار
یک چشمزد جدا مشو از رطل و از تفاغ
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۹
تنی درست و هم قوت بادروزه فرد
که به ز منت و بیغار کوثر و تسنیم
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۰
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۴
بیمارم از نهیب عقب رنجه
درد ِ دلم گرفته و تبْ باده
بهتر شوم چو پیر به نام من
تعویذکی نویسد آزاده
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۶
که نعمهای او چو چرخ روان
همه خواب است و باد و بادفَره
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۹
دلی را کز هوا جستن چو مرغ اندر هوا یابی
به حاصل مرغ وار او را بر آتش گَردنا یابی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶
هر سو نگرم دیده به دیدار حجابست
ای تار نظر پیرهنت این چه نقابست
خمیازهٔ شوق تو به می کم نتوان ‌کرد
ما را به ‌قدح نسبت‌گردب و حبابست
آستان نتوان چشم به پای تو نهادن
این‌گل ثمر دیدهٔ بیخواب رکابست
ای شمع حیا رنگ‌، عتاب آن همه مفروز
هرجا شررآیینه شود جلو‌ه کبابست
غافل ز شکست دل عاشق نتوان بود
معموری امکان به همین خانه خرابست
گیرم نشدم قابل پیمانهٔ رحمت
آیینه یاسم چه‌کم از عالم آبست
پرواز نیاید ز پر افشانی مژگان
ای هیچ به‌کاری‌که نداری چه شتابست
ما هیچکسان‌، بیهود مغرورکمالیم
گر ذره به افلاک پرد در چه حسابست
این میکده کیفیت دیدار که دارد
هرجا مژه آغوش‌ کشد جام شرابست
منعم دلش از بستر مخمل نشکیبد
این سبزه خوابیده سراپا رگ خوابست
صد آبله پیمانه ده ریگ روانم
پای طلبم ساقی مستان شرابست
یارب هوس شانهٔ گیسوی‌که دارد
عمری‌ست ‌که شمشاد به خون خفتهٔ آبست
خاموشی آن لب به حیا داشت سوالی
دادیم دل از دست و نگفتیم جوابست
بیدل ز دثی چاره محال ست در ین بزم
پرداز تو هم آینه چندان‌که نقابست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست
باید همه را زین دونفس دل به هوا بست
درگلشن ما مغتنم شوق هوایی‌ست
ای غنچه در اینجا نتوان بند قبا بست
یک مصرع نظاره به شوخی نرساندیم
یارب عرق شرم که مضمون حیا بست
تحقیق ز ما راست نیاید چه توان‌کرد
پرواز بلندی به تحیر پر ما بست
از وهم تعلق چه خیال است رهایی
در پای من‌ این گرد زمینگیر حنا بست
بی کشمکشی نیست چه دنیا و چه عقبا
آه از دل آزاد که خود را به چها بست
بر خویش مچین گر سرمویی‌ست رعونت
این داعیه چون آبله سرها ته پا بست
گر نیست هوس محرم امید اجابت
انصاف کرم بهر چه دستت به دعا بست
کم نیست دو روزی‌که به خود ساخته باشی
دل قابل آن نیست‌ که باید همه جا بست
فقرم به بساطی ‌که ‌کند منع فضولی
نتوان به تصنع پر تصویر هما بست
دل بر که برد شکوه ز بیداد ضعیفی
بر چینی ما سایهٔ مو راه صدا بست
بیدل نتوان برد نم از خط جبینم
نقاش عرق‌ریز حیا نقش مرا بست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
برکمرتا بهله آن‌ترک نزاکت مست بست
نازکی در خدمت موی میانش دست بست
بگذر از امید آگاهی‌که در صحرای وهم
چشم‌ماکردی‌که خواهد تا ابد ننشست بست
خاک بر سرگرد خلقی را غرور بام و در
نقش پا بایست طاق این بنای پست بست
هرزه فکر حرص مضمونهای چندین آبله
تا به دامان قناعت پای ما نشکست بست
شمع خاموشیم دیگر ناز رعنایی‌کراست
عهد ما با نقش پارنگی‌که ازرو جست بست
قطره‌واری تا ازین دریا کشی سر بر برکنار
بایدت چون‌موج‌گوهر دل‌به‌چندین‌شست بست
بی‌زیان از خجلت اظهار مطلب مرده‌ایم
باید از خاکم لب زخمی‌که نتوان بست بست
یاد چشم او خرابات جنون دیگر است
شیشه بشکن‌تا توانی نقش آن بدمست بست
هیچکس بیدل حریف طرف دامانش نشد
شرم آن پای حنایی عالمی را دست بست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
نقاش ازل تا کمر مو کمران بست
تصویر میانت به همان موی میان بست
از غیرت نازست ‌که آن حسن جهانتاب
واگرد نقاب ازرخ و برچشم جهان بست
شهرت‌طلبان‌! غرهٔ اقبال مباشید
سرهاست در اینجا که بلندی به سنان بست
سامان ‌کمال آن همه بر خویش مچینید
انبوهی هر جنس‌که دیدیم دکان بست
منسوب ‌کجان معتمد امن نشاید
زآن تیر بیندیش‌که خود را به‌کمان ‌بست
ترک طلب روزی از آدم چه خیال است
گندم نتوانست لب از حسرت نان بست
مردیم وزتشویش تعلق نگسستیم
بر آدم بیچاره که افسار خران بست‌؟
چون سبحه جهانی‌به نفس‌کلفت دل چید
هرجاگرهی بود براین رشته میان بست
هر موج در این بحر هوسگاه حبابی‌ست
پنسان همه‌کس دل به جهان‌گذران بست
کس محرم فریاد نفس‌سوختگان نیست
شمع از چه درین بزم به هر عضو زبان بست
عمری‌ست ز هر کوچه بلند است غبارم
بیداد نگاه‌ که بر این سرمه فغان بست
بیدل همه تن عبرتم از کلفت هستی
جز چشم ز تصویر غبارم نتوان بست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست
عریان تنی لباسیم کو آستین کجا دست
بی‌انفعالی از ما ناموس آبرو برد
تا جبهه بی‌عرق شد شستیم از حیادست
هرجا لب سؤالی شد بر در طمع باز
دیگر به هم نیاید چون‌کاسهٔ‌گد دست
قدر غنا چه داند ذلت‌پرست حاجت
برپشت خود سوار است از وضع التجادست
یاران هزار دعوی از لاف پیش بردند
از اتفاق با لب طرح است در صدا دست
گردون ناپشیمان مغلوب هیچکس نیست
سودن مگر بیازد بر دست آسیا دست
ای صحبت ازدل تنگ تهمت نصیب شبنم
این عقده گرگشودی تا آسمان گشا دست
چاک لباس مجنون خط می‌کشد به صحرا
اینجا هزار دامن خفته‌ست جیب تا دست
تغییر رنگ فطرت بی‌ننگ سیلیی نیست
روز سیاه دارد درکسوت حنا دست
دریوزهٔ طراوت یمنی ندارد اینجا
چون نخل عالمی را شد خشک بر هوا دست
بر قطع زندگانی مشکل توان جدا کرد
از دامن هوسها، این صدهزار پا، دست
رعنایی تجما، مست خراش دلهاست
هرگاه پنجه یازبد، شد ناخن‌آزما دست
حرص‌حصول مطلب‌، بی‌نشئهٔ‌جنون نیست
از لب دو گام پیش است در عرصهٔ دعا دست
از دستگیری غیر در خاک خفتن اولی‌ست
همچون چنار یارب روید ز دست ما دست
حیف است سعی همت خفت‌کش‌ گل و مل
بایدکشید از این باغ‌، یا دامن تو، یا، دست
بیدل درپن بیابان خلقی به عجز فرسود
چون نقش‌پا قستیم ما هم به پرپا دست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
کنون که مژدهٔ دیدار شوق بنیادست
به هر طرف رودم دل تجلی‌آبادست
مکن به آینه تکلیف نامه و پیغام
که در حضور نویسی تحیر استادست
تعلقی به دل ما خیال بشه نکرد
به ناوکت‌ که درین باغ سرو آزادست
مشو ز حسرت دیدار بیش ازین غافل
که دیده‌ها چو جرس بی‌ تو شیون‌آبادست
«‌نه دام دانم و نی دانه اینقد‌ر دانم‌»
که دل به هر چه کشد التفات صیادست
ز پیچ و تاب خط و زلف گلرخان دریاب
که رنگ حسن هم اینجا شکست بنیادست
سپند صرفهٔ شوخی ندید ازین محفل
حذر که جرأت فریاد سرمه ایجادست
جنون بی‌ثمری چاک سینه می‌خواهد
ز نخلهای دگر باب شانه شمشادست
ز بسکه حیرتم از شش جهت غلو دارد
نگه چو آینه‌ام در شکنج فولادست
به عالمی ‌که تظلم وسیلهٔ ضعفاست
اگر به ناله نیرزیم سخت بیدادست
به قدر جانکنی از عمر بهره‌ای داربم
شرار تیشه چراغ امید فرهادست
به درد حسرت دیدار مرده‌ایم و هنوز
نفس در آیه دنباله‌‌ذتر فریادست
حضور لاله وگل بی‌بهار ممکن نیست
به جلوه تو دو عالم فرامشی یادست
جنون رنگ مپیما درین چمن بیدل
شراب شیشهٔ‌نه غنچه یک پریزادست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
نه دیر مانع و نی‌کعبه حایل افتادست
ره خیال تو در عالم دل افتادست
فسون عشق به جام نیاز، ناز چه ریخت
که حسن سرکش و آیینه غافل ‌افتادست
حساب سایه و خورشید تا ابد باقیست
ادب‌پرستی و دیدار مشکل افتادست
چه وانمایدم این هستی عدم تمثال
ندیدن آینه‌ای در مقابل افتادست
در آن مقام‌ که عدل ‌کرم به عرض آید
بریدنیست زبانی که سایل افتادست
ترددی ‌که در او مزد راحت است‌ کجاست
نفس در آتش پرواز بسمل افتادست
ز بس غبار که دارد طبیعت امکان
سفینه در دل دریا به ساحل افتادست
بلای‌ کج روی‌ات را کسی چه چاره‌ کند
که هرزه‌گردی‌ و رختت به منزل افتادست
چگونه حسن به صد رنگ جلوه نفروشد
که جای آینه در دست او دل افتادست
به آن بضاعت عجزم که گاه بسمل من
به جای خون عرق از تیغ قاتل افتادست
به‌ کلفت دل مأیوس من ‌که پردازد
هزار آینه زین رنگ درگل افتادست
کدام ناله‌، چه دل‌، بیدل آن قدر دانم
که حیرتی به خیالی مقابل افتادست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
مرا به آبلهٔ پا چه مشکل افتادست
که تا قدم زده‌ام پای بر دل افتادست
به قدر سعی دراز است راه مقصد ما
وگرنه در قدم عجز منزل افتادست
نفس نمانده و من می‌کشم کدورت جسم
گذشته لیلی وکارم به محمل افتادست
امید گوهر دیگر ازین محیط کراست
همین بس است‌که‌گردی به ساحل افتادست
چو سروگرچه نداربم طواف آزادی
رسیده‌ایم به پایی که در گل افتادست
تو درکناری و ما بیخبر، علاجی نیست
فروغ شمع تو بیرون محفل افتادست
به غیر نفی چه اثبات می‌توان‌کردن
طلسم هستی ما سخت باطل افتادست
زسنگ جوش شرر بین و ناله خرمن کن
که زیر خاک هم آتش به حاصل افتادست
تبسم که به خون بهار تیغ کشید
که خنده بر لب‌گل نیم بسمل افتادست
نه نقش پاست‌ که در وادی طلب پیداست
ز کاروان جرسی چند بیدل افتادست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
گداز امن درین انجمن کم افتادست
به خانه‌ای که تویی سقف آن خم افتادست
ز سعی اگر همه ناخن شوی چه خواهی‌کرد
گره به رشتهٔ تدبیر محکم افتادست
مگر به سجده توان پیش برد ناز غرور
که همچو شمع سر ازپا مقدم افتادست
جهان تلاش لگدکوب یکدگر داره
چو سبحه قافله‌ها درپی هم افتادست
ازین قیامت توفان نفس مگوی و مپرس
کجاست آدمی‌، آتش به عالم افتادست
مباد زان لب خامش سوال بوسه‌کنی
غرور تیغ تغافل تنک دم افتادست
فناست آنچه ز علم و عیان به جلوه رسید
هنوز صورت انجام مبهم افتادست
ز نقش پا به جبین وارسید ونوحه کنید
نگین ماست ‌که یکسر ز خاتم افتادست
یکی است پست و بلند بنای هستی ما
به خاک‌، سایهٔ نقش قدم‌کم افتادست
سراغ وحشت فرصت ز اشک ماگیرید
سحر ز باغ‌ گذشته‌ست شبنم افتادست
صبا درین چمن از غنچه‌ها نقاب مدر
سر همه به‌ گریبان ماتم افتادست
کباب آتش بی‌ دردی ‌ام مکن یارب
به حق دیده بیدل که بی نم افتادست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
فسون وهم چه مقدار رهزن افتادست
که ذر بر تو مراکار با من افتادست
کجا روم ‌که چو اشکم ز سعی بخت نگون
به پیش پا همه از پا فتادن افتادست
چو غنچه محرم زانوی دل شو و دریاب
که در طلسم‌گریبان چه دامن افتادست
چرا جنون نکند فطرت از تصور من
که عمرهاست نگاه تو بر من افتادست
به غیر سوختن از عشق نیست جان بردن
بت آتشی به قفای برهمن افتادست
صدای‌ کوه به این نغمه ‌گوش می‌مالد
که سنگ و خشت همه در فلاخن افتادست
نه نخل دانم و نی‌گلبن اینقدر دانم
که راه نشو و نماها به‌گلخن افتادست
در احتیاج نم جبهه می‌دهد آواز
که آب شو، ‌گرت آتش به خرمن افتادست
تلاش نقش نگین می‌رسد به قبر آخر
به دوش دل ز جهان بارکندن افتادست
شرر نی‌ام‌ که‌ کنم‌ کار خود به خنده تمام
چو شمع تا به سحر سر به‌گردن افتادست
بهار رنگ ندارد گل دگر بیدل
در آب چشمهٔ ادراک روغن افتادست