عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
پیری به راه حرص نتابد عنان من
تن در نمی دهد به کشاکش کمان من
افسرده دل تر از دیم امّا توان نمود
سیر بهاری از مژهٔ خون فشان من
صرصر چه در خرابی من اضطراب داشت؟
بر شاخ گل نبود گران آشیان من
در ناشنیدن سخن خلق نشئه هاست
گوش گران من شده رطل گران من
آیینه عرض جوهر خود تا به کی دهد؟
چون تیغ از غلاف درآ، دلستان من
باشد بریدن از سگ کوی تو مشکلم
مغز وفاست در قلم استخوان من
غمّاز را چه آگهی از راز من حزین ؟
بر لب نمی رسد نفس ناتوان من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
کام دلی به عالم ناپایدار کو؟
گیرم که زِه کنیم کمان را شکار کو؟
سودای عشق دست و دل از کار برده است
دستی که واکند گره از زلف یار کو
مست گذاره است درین بزم هر که هست
در دور چشم سرخوش ساقی خمار کو؟
ساقی کف زمانه پر است از عطای تو
ای ابر فیض، قسمت این خاکسار کو؟
عالم تمام مظهر آن حسن مطلق است
آیینه است عالمی، آیینه دار کو؟
از خواری جهان رخ اقبال تازه دار
بنگر ثبات رنگ گل اعتبار کو؟
یک نغمه‎ای که از دل عشاق غم برد
در پردهٔ مخالف لیل و نهار کو؟
یک گرم رو که شعله برین خار و خس زند
از دودمان عشق درین رهگذار کو؟
این بیستون هزار چو فرهاد دیده است
افتاده کار بر سر هم، مرد کار کو؟
یک سرگذشته ای ز خراباتیان عشق
تا پا زند به دولت ناپایدار کو؟
دریای عشق، چون نفس از دل کشد حزین
موجی که خوبش را نزند برکنارکو؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
خوش تلخ عتاب آمده ای حرف به جا چه؟
نوشین لبت اغیار مکیدند به ما چه؟
منت چه گذاری تو به ما پیش حریفان؟
شمع دگرانی، به مزار شهدا چه؟
خونم به تو ثابت شده حاشا چه نمایی؟
چشم تو نزد تیغ گرفتم، مژه ها چه؟
ازشکوه و شکرم به میان فتنه گری چیست؟
من دانم و دلدار، رقیبان به شما چه؟
زان شبرو طرارگرفتم خبر دل
پیچید به خود زلفش و می گفت کجا؟ چه؟
من بر سر راه خودم از ناله سرایی
گر قافله را راه شود گم به درا چه؟
از عزت ناقص نرسد نقص به کامل
بت گر بپرستید جهانی به خدا چه؟
در خانهٔ همسایه چه ماتم چه عروسی
گر مات شود شه، شده باشد، به گدا چه؟
از ساقی و می ای دل افسرده چه نالی؟
کار اجل است این، به طبیب و به دوا چه؟
طرف از رقم خویش نبندند قلمها
از نافهٔ مشکین به غزالان ختا چه؟
آسوده حزین است که رهزن سر یغما
با قافله دارد، به من بی سر و پا چه؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۴
به قید جسم ز جان جهان چه می دانی؟
تو دل نداده ای، از دلستان چه می دانی؟
نگشته در رهِ یوسف، سفید دیده تو را
غبار رهگذر کاروان چه می دانی؟
چو طفل، در طلب مدّعا فشانی اشک
بهای این گهر رایگان چه می دانی؟
ز جا نرفته ای از جلوهٔ پریزادان
خرام آن نگهِ سرگران چه می دانی؟
مدام لعل لب خویش در دهن داری
حرارت جگر تشنگان چه می دانی؟
تو را که صیرفی عشق بر محک نزده ست
عیار چهرهٔ زرد خزان چه می دانی؟
حدیث زاهد دم سرد بسته گوشت را
ترانهٔ من آتش زبان چه می دانی؟
گرفته روزن گوشت به قیل و قال جدل
سخن سرایی این بی زبان چه می دانی؟
به چار موجهٔ اجزای خویش دربندی
حزین گوشه نشین را نشان چه می دانی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
به حسرت گفت با صیاد خون آغشته نخجیری
به این تفسیده صحرا، آمد آخر آب شمشیری
به عالم هر شبی دیدیم، صبحی در بغل دارد
خروشی سرکن ای مرغ سحر، تا کی نفس گیری؟
چو قمری، روزگاری شد، که طوق بندگی دارم
نمی سازد چرا آزاد سروت، بندهٔ پیری؟
مزن ای آسمان، سنگ ملامت بر سبوی ما
تو هم چون خم درین میخانه، تا هستی، زمین گیری
بگردان شمع من، بر گرد سر پروانهٔ خود را
که دارد کام جانم، ذوق بال افشانی از دیری
به رنگ شمع، بود از رشتهٔ جان تار افغانم
شب عمرم سحر گردید، با آه گلوگیری
بیا ساقی، خمارم می کشد، جامی تصدّق کن
سرت گردم، روا نبود به کار خیر تأخیری
دل آشفته تا بستم به او، از خویشتن رفتم
رَهِ خوابیدهٔ آن زلف را، بایست شبگیری
نباشد احتیاج لاله و گل، برّ مجنون را
ز هر سو می دمد، داغ پلنگی، پنجهٔ شیری
به شورانگیز فریادی، حکیمان را به وجد آرد
دل دیوانه ام در حلقه های زلف زنجیری
حزین از گوشهٔ بیت الحزن افسانه ای سر کن
نوای عندلیبان چمن را، نیست تأثیری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
خموشی گزین در دبستان معنی
که لفظ است، خارگریبان معنی
ندارند ربطی به هم، آتش و نی
قلم کی بود، مرد میدان معنی؟
بریدیم پیوند لفظ آشنایان
کشیدیم سر در گریبان معنی
وفا نیست در گلشن حسن صورت
به صد چشم، گشتیم حیران معنی
نباشم چرا سرخوش و پای کوبان؟
به دست است، زلف پریشان معنی
اگر حسن را باشد آیینه داری
بود چشم شاهدپرستان معنی
شود ظلمت لفظ، چون سایه باطل
برآید چو خورشید تابان معنی
فلک کیست تا رخش دعوی بتازد
به میدان چابک سواران معنی؟
سراب است لفظی که جان در تنش نیست
لبی تر کن از آب حیوان معنی
حزین از دل روشنت غرق نوریم
چراغیست در زیر دامان معنی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
من صیدم و دام، زندگانی
زندان مدام، زندگانی
باشد به مذاق پخته مغزان
اندیشِهٔ خام، زندگانی
کام از لب یار برنیامد
کردم ناکام، زندگانی
جمشید منم، اگر برآید
با ساقی و جام، زندگانی
بی شهد لب شکر فروشت
زهر است به کام، زندگانی
خاصان تو، از حیات سیرند
ارزانی عام، زندگانی
دارد اجل از حیات من ننگ
نازم به کدام زندگانی؟
صبح نفسم به صد کدورت
آورده به شام زندگانی
جز من که ز عشق در حیاتم
نابوده به وام زندگانی
در یک شب هجر یار چون شمع
کردیم تمام، زندگانی
گرداب بلا بود حزین را
بی گردش جام، زندگانی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
به صورت هر چه بینی، نقش برآب است در معنی
نگاه خرده بینان، پرده ی خواب است در معنی
زبون در کارگاه صورت افتد، مرد روشندل
کتان می گردد اینجا هر چه مهتاب است در معنی
به دیبای بساط صورت آرایان، منه پهلو
که فرش بوریای فقر، سنجاب است در معنی
عجب نبود، به گوش اهل صورت گر نیامیزد
دهانم درج گوهرهای نایاب است در معنی
چه باک ار خشک خیزد چون گهر، لفظی ز بحر دل
حزین ،از جوی کلکم، نکته سیراب است در معنی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
گر سینه شود سینا، بی تاب و توانستی
تاب من و آن جلوه، مهتاب و کتانستی
آسان به قد و عارض، عاشق ندهد دل را
آنی ست نکویان را، دل داده ازآنستی
آن ماه فلک پیما، بنمود شبی سیما
چون اختر از آن شبها، چشمم نگرانستی
نگذاشت مرا حسرت، با هجر و وصال او
اکنون من مجنون را، نه این و نه آنستی
حیرت من بی سامان، از مایهٔ دل دارم
در خاک هم از چشمم، خونابه روانستی
از مرگ نیندیشم، جان گر به تو پیوندد
پیری چه زیان دارد گر عشق جوانستی؟
لطف تو همی باید، تا هجر کران گیرد
از خود شده ام امّا، دوری به میانستی
جم رفت و فریدون هم، زین کاخ دو در بیرون
این کلبه که می بینی، میراث کیانستی
با عارف رومی شد، هم نغمه حزین ، کلکم
این پرده که می سنجم، زان جان جهانستی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
نمی دانم تو بی پروا نگاه، از دل چه می خواهی؟
نثارت کرد جان را، دیگر از بسمل چه می خواهی؟
چه منتها ز تیغ اوست، برگردن، شهیدان را
تو ای خون بحل، از دامن قاتل چه می خواهی؟
برون از حیهٔ عقل است، کار قبض و بسط دل
شکستی ناخن، از این عقدهٔ مشکل چه می خواهی؟
ز کف سرگشتگی، مشت غبار جسم نگذارد
ازین ریگ روان، آسایش منزل چه می خواهی؟
شرارآسا برافشان، بی تامل خردهٔ جان را
به این کم فرصتی، از عمر مستعجل چه می خواهی؟
به از دل، جلوه گاهی در دو عالم نیست لیلی را
تو ای مجنون صحراگرد، از محمل چه می خواهی؟
چه فهمد جان نابینا، ز دفترهای لاطایل؟
ز اوراق پریشان خود ای جاهل چه می خواهی؟
دل آزاده باید، زاد این ره، بر میان بستن
اگر مرد حقی، از عالم باطل چه می خواهی؟
در دلها بود حاجت روای عالمی، امّا
در دل گفته اند، از مهره های گل چه می خواهی؟
به جز حسرت که خرمنهاست خاک شوره زاران را
ز تخم افشانی دنیای بی حاصل چه می خواهی؟
دل دنیاپرستان، از طمع خالی نمی باشد
به عالم، چشم سیر از کاسهٔ سائل چه می خواهی؟
محیط حرص را، سعیت، نیارد مرد میدان شد
ز دست و پا زدن در بحر بی ساحل چه می خواهی؟
چو گرگ افتاده ای در پوستین یوسفان تا کی؟
ز جان پاک آگاهان، تو ای غافل چه می خواهی؟
دهان شیرین بود، آلودگی تا با شکر دارد
به جز کام هوس، از لذت عاجل چه می خواهی؟
حزین از شعله رخساری ست، بی تابی سپندت را
به غیر از سوختن، زین آتشین محفل چه می خواهی؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در عذرخواهی از اتفاق توارد در اشعار
به خدایی که از اشارت کن
عالمی را نموده معماری
که مرا شعر و شاعری عار است
کاش بودم ازین هنر عاری
بارها خواستم کزین ذلّت
دوش خود را دهم سبکباری
نکته، بی خواست می رسد به لبم
چون طبیعی ست نغز گفتاری
در نوشتن بسی مماطله رفت
یک نوشتم ز صد به دشواری
زآنچه هم بر زبان خامه گذشت
شد پریشان بسی ز بیزاری
پاره ای هم، به قید ضبط آمد
همچو در نافه، مشک تاتاری
سی هزار است، در چهارکتاب
نظم کلک بدایع آثاری
تنگ شد در فراخنای جهان
خامهٔ من، ز تنگ مضماری
کلکم آن طوطی شکرشکن است
که بود شهره، در شکرباری
چشم دارم که چون گهرسنجی
گهرم را کند خریداری
گر ببیند میان این همه گنج
که فشاندم به دست بیزاری
لفظ و مضمون غیر را، کم و بیش
که بر آن گشته خامه ام جاری
رفعت پایه بیند و هنرم
ننهد تهمتم به طرّاری
کرده بر آستان فطرت من
مه و خور، آرزوی مسماری
مشک سای مشام عطّار است
نافهٔ نقطه ام به عطاری
گشته از شرم نقش خامه‎‎ ‎ من
متواری، بتان فرخاری
نی وحدت سُرا چو برگیرم
گسلد رشته، گبر زناری
باده ریزد به ساغر مخمور
ورقم را اگر بیفشاری
آفت دشمن است و نیروی دوست
صفدر خامه ام به صفداری
همّت و مایه ام از آن بیش است
که مرا کدیه خوی، پنداری
مبتذل گو، توان شناخت که کیست
طبع جوهرشناس اگر داری
آرد اذعان، به رای روشن من
چشم انصاف اگر نینباری
نتوان چارهٔ توارد کرد
نه ز حزم و نه از جگرخواری
رسی آنگه به درد ما که چو ما
خامه گیری به دست و بنگاری
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۷ - در وصف خود و انتقاد از بی هنران
ازچهل سال فزون شد که به شیرین سخنی
من چو خورشید در اقطار جهانم مشهور
آن سرافیل نفس سوخته ام کزتف دل
می دمد از گلوی خامهٔ من نفخهٔ صور
بالد از تربیت نالهٔ من شعلهٔ شوق
زیر بال نفسم، گرم شود آتش طور
هر گهر کز رک نیسان قلم ریخته ام
بود آویزه ی گوش و بر ایام و شهور
دشمن و دوست، چه دانا و چه نادان، گیرند
مصرعم را به صد اکرام چو بیت معمور
وحش و طیر از اثر نالهٔ من در شورند
چون سراییدن داوود، به آیات زبور
طرفی ازشهرت وازشعرکه بستم این است
که سخن، قدر مرا کرد به عالم مستور
ذلّت شعر، فرو برد مرا در دل خاک
زیر این گرد کسادی شدهام زنده به گور
آن فرومایهٔ بیچاره که امروز، زبان
بگشاید به سخن، با همه سامان قصور
نه شکوهی، نه شعوری، نه زبانی، نه دلی
لفظ را عار ز ربط وی و از معنی عور
از دهن هر چه برآرد، به گریبانش رود
می زند بیهده از بهر خود این خر، طنبور
به کتاب لغت و دفتر اشعار کند
از رَهِ کدیه، به دریوزهِ الفاظ مرور
کند از جهل مرکّب سیه ارچند ورق
آن سجلّی ست به حُمقش، برِ اصحاب شعور
طرف او چیست ندانم ز سخن، حیرانم؟
که به امّید چه، این پیشه به خود بسته به زور؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۸ - در وصف خود سروده است
لایق مدح در زمانه چو نیست
خویشتن را همی سپاس کنم
هر چه گویم نه تهمت است و نه لاف
از حسودان چرا هراس کنم؟
کرده باشم مقام خود را پست
گرکنم مدح و التماس کنم
سر کیوان بگردد از مستی
می دانش، اگر به کاس کنم
فرس طبع، چون برانگیزم
خاک در چشم بوفراس کنم
کلک معجز نگار چون گیرم
نی به ناموس بونواس کنم
رعشه پیریم گرفت و همان
پنجه در پنجهٔ حواس کنم
در دلم، خون اگر فتد از جوش
آتش از طور اقتباس کنم
گر جهان، پر کنم ز آب گهر
به خوی خجلت، ارتماس کنم
به چه امّید در زمانهٔ کور
شاهد طبع، روشناس کنم؟
کس زبان مرا نمی فهمد
به عزیزان چه التماس کنم؟
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - معنی لفظ حیات
ای چرخ، باید از تو در تن عرصه کم زدن
من اسب طرح دادم، این فیل مات چیست؟
کج بازی تو را سببی نیست در میان
نیرنگ مهر و کین تو با کاینات چیست؟
تا کی ز جوی دیده، کنی تر، لب مرا
تا آب تیغ هست، مسیر فرات چیست؟
هرگز نداشتیم به تلخابهٔ تو چشم
این دیده را به خون دل ما برات چیست؟
پنجاه سال شد که شب و روز می چشم
در جام عمر، جز می تلخ ممات چیست؟
فردا که خط کشم ورق هست و بود را
آگه شوم که معنی لفظ حیات چیست
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - حال ابنای زمان
حیرتی دارم حزین از حال ابنای زمان
کودنی چند، از چراگاه کمی و کوتهی
پوزهء دعوی گشاده ستند در میدان لاف
مبتدی ناگشته، چون گشتند یا رب منتهی؟
دیده از بینش معرا، سینه از ادراک پاک
قلب از جان بی نصیب و صورت از معنی تهی
نیروی موری نه و با شیرمردان در مصاف
رتبهٔ کاهی نه و در جلوه با سرو سهی
غول صحرای غوایت دیو کهسار هوا
کور مادرزاد جهل و خضر راه گمرهی
موج را کرده خلاص از خجلت سرگشتگی
قطره را آورده بیرون از حجاب بی تهی
معنی کامل عیاران خرد را کرده مسخ
در دکان معرفت، قلاب زر ده دهی
جز تکبر فهم ناکرده ز ما و انما
غیر های و هو ندانند از ضمیر هو و هی
خامه ز ایشان در عذاب و صفحه ز ایشان در و بال
بی حصول درک معنی از خهیّ و از زهی
مردم آرایند و شرم این و تمیز و فهم این
می نخواهد دید دنیا، بعد ازین روی بهی
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در رثای پدر علامه اش طاب ثراه
سپهر از مرگت ای صاف حقیقت، بی صفا گشته
نمی ماند به سرکیفیتی، مینای خالی را
کشیدی تا ز من دست نوازش، ای چمن پیرا
مثل چون بید مجنون گشته ام، آشفته حالی را
تو در پیرانه سر رفتیّ و من هم در غمت پیرم
به حسرت می کنم هر لحظه یاد خردسالی را
نهان ای عرش رفعت، تا ندیدم در دل خاکت
ندانستم که پوشد خاک سافل، کوه عالی را
گسستی تا ز هم، شیرازهٔ ترکیب جسمانی
مثالی نیست در عالم، هوای بی مثالی را
به دل آه رسایی دارم از مجموعهٔ دانش
ز خاطر برده ام یکباره، مصرعهای حالی را
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - اندرز
عاقلی، رنجه شد از طعن عدو
قلت هذا عجبٌ کیف یسوغ
راست گر گفته چه رنجی از راست؟
گر دروغ است، چه رنجش ز دروغ
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۲ - در حکمت
نمود این سوال از فلاطون یکی
ز دشمن چه سان کینه باید کشید؟
جوابش چنین داد، روشن روان
به فضلی که گردد تو را بر مزید
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - و نیز در اندرز
هر روز کز سرور تو ای شاه بگذرد
روزی مرا هم از غم جانکاه بگذرد
آخر، نه راحت تو بماند نه محنتم
این هر دو، چون نسیم سحرگاه بگذرد
بر هر که هست، چون خوش و ناخوش، گذشتنی است
خرّم کسی که با دل آگاه بگذرد
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳۵ - فقیر جاهل
در غمکدهٔ جهان ندیدم
محروم تر از فقیر جاهل
از فقر، ندیده کام دنیا
هم آخرتش ز جهل، باطل