عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۳
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا روم ز دستت که نمیدهی مجالی
نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی
چه غم اوفتادهای را که تواند احتیالی
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت
به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی
که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد
به طپانچهای و بربط برهد به گوشمالی
دگر آفتاب رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار میرفت و فرو چکید خالی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی
به کجا روم ز دستت که نمیدهی مجالی
نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی
چه غم اوفتادهای را که تواند احتیالی
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت
به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی
که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد
به طپانچهای و بربط برهد به گوشمالی
دگر آفتاب رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار میرفت و فرو چکید خالی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۵
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آن که دارد با دلبری وصالی
دانی کدام دولت در وصف مینیاید
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرم تنی که محبوب از در فرازش آید
چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی
همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه
با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی
دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد
کاو را نبوده باشد در عمر خویش حالی
بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش
وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی
اول که گوی بردی من بودمی به دانش
گر سودمند بودی بی دولت احتیالی
سال وصال با او یک روز بود گویی
و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
ایام را به ماهی یک شب هلال باشد
وآن ماه دلستان را هر ابرویی هلالی
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
الا بر آن که دارد با دلبری وصالی
دانی کدام دولت در وصف مینیاید
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرم تنی که محبوب از در فرازش آید
چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی
همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه
با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی
دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد
کاو را نبوده باشد در عمر خویش حالی
بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش
وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی
اول که گوی بردی من بودمی به دانش
گر سودمند بودی بی دولت احتیالی
سال وصال با او یک روز بود گویی
و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
ایام را به ماهی یک شب هلال باشد
وآن ماه دلستان را هر ابرویی هلالی
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۹
چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی
کهش یار هم آواز بگیرند به دامی
دیشب همه شب دست در آغوش سلامت
و امروز همه روز تمنای سلامی
آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل
خوش بود دریغا که نکردند دوامی
از من مطلب صبر جدایی که ندارم
سنگیست فراق و دل محنت زده جامی
در هیچ مقامی دل مسکین نشکیبد
خو کرده صحبت که برافتد ز مقامی
بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی
چندان بنشینم که برآید نفس صبح
کان وقت به دل میرسد از دوست پیامی
آنجا که تویی رفتن ما سود ندارد
الا به کرم پیش نهد لطف تو گامی
زان عین که دیدی اثری بیش نماندهست
جانی به دهان آمده در حسرت کامی
سعدی سخن یار نگوید بر اغیار
هرگز نبرد سوختهای قصه به خامی
کهش یار هم آواز بگیرند به دامی
دیشب همه شب دست در آغوش سلامت
و امروز همه روز تمنای سلامی
آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل
خوش بود دریغا که نکردند دوامی
از من مطلب صبر جدایی که ندارم
سنگیست فراق و دل محنت زده جامی
در هیچ مقامی دل مسکین نشکیبد
خو کرده صحبت که برافتد ز مقامی
بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی
چندان بنشینم که برآید نفس صبح
کان وقت به دل میرسد از دوست پیامی
آنجا که تویی رفتن ما سود ندارد
الا به کرم پیش نهد لطف تو گامی
زان عین که دیدی اثری بیش نماندهست
جانی به دهان آمده در حسرت کامی
سعدی سخن یار نگوید بر اغیار
هرگز نبرد سوختهای قصه به خامی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۳۳
ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی
وصف جمال آن بت نامهربان بگوی
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار
یاد شکر مکن سخنی زآن دهان بگوی
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی
دانم که باز بر سر کویش گذر کنی
گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی
کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست
گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان
دل میتپد که عمر بشد وارهان بگوی
سر دل از زبان نشود هرگز آشکار
گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی
ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت
نزدیک دوستان وی این داستان بگوی
وصف جمال آن بت نامهربان بگوی
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار
یاد شکر مکن سخنی زآن دهان بگوی
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی
دانم که باز بر سر کویش گذر کنی
گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی
کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست
گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان
دل میتپد که عمر بشد وارهان بگوی
سر دل از زبان نشود هرگز آشکار
گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی
ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت
نزدیک دوستان وی این داستان بگوی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۸
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در وداع شاه جهان سعدبن ابیبکر
رفتی و صدهزار دلت دست در رکیب
ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب؟
گویی که احتمال کند مدتی فراق
آن را که یک نفس نبود طاقت عتیب
تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق
ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب
از دست قاصدی که کتابی به من رسد
در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم
کاندر میان جانی و از دیده در حجیب
امید روز وصل دل خلق میدهد
ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب
در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود
خندان انار و، تازه به و، سرخ روی سیب؟
این عید متفق نشود خلق را نشاط
عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب
این طلعت خجسته که با تست غم مدار
کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب
همراه تست خاطر سعدی به حکم آنک
خلق خوشت چو گفتهٔ سعدیست دلفریب
تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان
هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب
ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب؟
گویی که احتمال کند مدتی فراق
آن را که یک نفس نبود طاقت عتیب
تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق
ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب
از دست قاصدی که کتابی به من رسد
در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم
کاندر میان جانی و از دیده در حجیب
امید روز وصل دل خلق میدهد
ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب
در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود
خندان انار و، تازه به و، سرخ روی سیب؟
این عید متفق نشود خلق را نشاط
عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب
این طلعت خجسته که با تست غم مدار
کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب
همراه تست خاطر سعدی به حکم آنک
خلق خوشت چو گفتهٔ سعدیست دلفریب
تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان
هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب
سعدی : مراثی
در مرثیهٔ عز الدین احمد بن یوسف
دردی به دل رسید که آرام جان برفت
وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت
شاید که چشم چشمه بگرید به های های
بر بوستان که سرو بلند از میان برفت
بالا تمام کرده درخت بلند ناز
ناگه به حسرت از نظر باغبان برفت
گیتی برو چو خوش سیاووش نوحه کرد
خون سیاوشان زد و چشمش روان برفت
دود دل از دریچه برآمد که دود دیگ
هرگز چنین نبود که تا آسمان برفت
تا آتش است خرمن کس را چنین نسوخت
زنهار از آتشی که به چرخش دخان برفت
باران فتنه بر در و دیوار کس نبود
بر بام ما ز گریهٔ خون ناودان برفت
تلخست شربت غم هجران و تلختر
بر سرو قامتی که به حسرت جوان برفت
چندان برفت خون ز چراحت به راستی
کز چشم مادر و پدر مهربان برفت
همچون شقایقم دل خونین سیاه شد
کان سرو نوبر آمده از بوستان برفت
خوردیم زخمها که نه خون آمد و نه آه
وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت
هشیار سرزنش نکند دردمند را
کز دل نشان نمیرود و دلنشان برفت
چشم و چراغ اهل قبایل ز پیش چشم
برق جهنده چون برود همچنان برفت
لیکن سموم قهر اجل را علاج نیست
بسیار ازین ورق که به باد خزان برفت
ما کاروان آخرتیم از دیار عمر
او مرد بود پیشتر از کاروان برفت
اقبال خاندان شریف و برادران
جاوید باد اگر یکی از خاندان برفت
ای نفس پاک منزل خاکت خجسته باد
تنها نه بر تو جور و جفای زمان برفت
دانند عاقلان به حقیقت که مرغ روح
وقتی خلاص یافت کزین آشیان برفت
زنهار از آن شبانگه تاریک و بامداد
کز تو خبر نیامد و از ما فغان برفت
زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد
داروی دل چه فایده دارد چو جان برفت
شرح غمت تمام نگفتیم همچنان
این صد یکیست کز غم دل بر زبان برفت
سعدی همیشه بار فراق احتمال اوست
این نوبتش ز دست تحمل عنان برفت
حکم خدای بود قرانی که از سپهر
بر دست و تیغ حضرت صاحبقران برفت
عمرش دراز باد که بر قتل بیگناه
وقتی دریغ گفت که تیر از کمان برفت
وان هر که در جهان به دریغ از جهان برفت
شاید که چشم چشمه بگرید به های های
بر بوستان که سرو بلند از میان برفت
بالا تمام کرده درخت بلند ناز
ناگه به حسرت از نظر باغبان برفت
گیتی برو چو خوش سیاووش نوحه کرد
خون سیاوشان زد و چشمش روان برفت
دود دل از دریچه برآمد که دود دیگ
هرگز چنین نبود که تا آسمان برفت
تا آتش است خرمن کس را چنین نسوخت
زنهار از آتشی که به چرخش دخان برفت
باران فتنه بر در و دیوار کس نبود
بر بام ما ز گریهٔ خون ناودان برفت
تلخست شربت غم هجران و تلختر
بر سرو قامتی که به حسرت جوان برفت
چندان برفت خون ز چراحت به راستی
کز چشم مادر و پدر مهربان برفت
همچون شقایقم دل خونین سیاه شد
کان سرو نوبر آمده از بوستان برفت
خوردیم زخمها که نه خون آمد و نه آه
وه این چه نیش بود که تا استخوان برفت
هشیار سرزنش نکند دردمند را
کز دل نشان نمیرود و دلنشان برفت
چشم و چراغ اهل قبایل ز پیش چشم
برق جهنده چون برود همچنان برفت
لیکن سموم قهر اجل را علاج نیست
بسیار ازین ورق که به باد خزان برفت
ما کاروان آخرتیم از دیار عمر
او مرد بود پیشتر از کاروان برفت
اقبال خاندان شریف و برادران
جاوید باد اگر یکی از خاندان برفت
ای نفس پاک منزل خاکت خجسته باد
تنها نه بر تو جور و جفای زمان برفت
دانند عاقلان به حقیقت که مرغ روح
وقتی خلاص یافت کزین آشیان برفت
زنهار از آن شبانگه تاریک و بامداد
کز تو خبر نیامد و از ما فغان برفت
زخمی چنان نبود که مرهم توان نهاد
داروی دل چه فایده دارد چو جان برفت
شرح غمت تمام نگفتیم همچنان
این صد یکیست کز غم دل بر زبان برفت
سعدی همیشه بار فراق احتمال اوست
این نوبتش ز دست تحمل عنان برفت
حکم خدای بود قرانی که از سپهر
بر دست و تیغ حضرت صاحبقران برفت
عمرش دراز باد که بر قتل بیگناه
وقتی دریغ گفت که تیر از کمان برفت
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷
سعدی : قصاید و قطعات عربی
فی الغزل
تعذر صمت الواجدین فصاحوا
و من صاح وجدا ما علیه جناح
اسروا حدیث العشق ما امکن التقی
و ان غلب الشوق الشدید فباحوا
سری طیف من یجلو بطلعته الدجی
و سائر لیل المقبلین صباح
یطاف علیهم والخلیون نوم
و یسقون من کأس المدامع راح
سمحت بدنیائی و دینی و مهجتی
و نفسی و عقلی و السماح رباح
واقبح ما کان المکاره والاذی
اذا کان من عندالملاح ملاح
و لو لم یکن سمع المعانی لبعضنا
سماع الاغانی زخرف و مزاح
اصیح اشتیاقا کلما ذکرالحمی
و غایة جهد المستهام صیاح
ولابد من حی الحبیب زیارة
و ان رکزت بین الخیام رماح
هنالک دائی فرحتی، و منیتی
حیاتی، و موت الطالبین نجاح
یقولون لثم الغانیات محرم
اسفک دماء العاشقین مباح؟
الا انما السعدی مشتاق اهله
تشوق طیر، لم یطعه جناح
و من صاح وجدا ما علیه جناح
اسروا حدیث العشق ما امکن التقی
و ان غلب الشوق الشدید فباحوا
سری طیف من یجلو بطلعته الدجی
و سائر لیل المقبلین صباح
یطاف علیهم والخلیون نوم
و یسقون من کأس المدامع راح
سمحت بدنیائی و دینی و مهجتی
و نفسی و عقلی و السماح رباح
واقبح ما کان المکاره والاذی
اذا کان من عندالملاح ملاح
و لو لم یکن سمع المعانی لبعضنا
سماع الاغانی زخرف و مزاح
اصیح اشتیاقا کلما ذکرالحمی
و غایة جهد المستهام صیاح
ولابد من حی الحبیب زیارة
و ان رکزت بین الخیام رماح
هنالک دائی فرحتی، و منیتی
حیاتی، و موت الطالبین نجاح
یقولون لثم الغانیات محرم
اسفک دماء العاشقین مباح؟
الا انما السعدی مشتاق اهله
تشوق طیر، لم یطعه جناح
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا
رضینا من وصالک بالوعود
علی ما انت ناسیة العهود
ترکت مدامعی طوفان نوح
و نار جوانحی ذات الوقود
صرمت حبال میثاقی صدودا
وألزمهن کالحبل الورید
نفرت تجانبا فاصفر وردی
فعودی ربما یخضر عودی
متی امتت کوس الشوق یغنی
انین الوجد من نغمات عود
و اصبح نوم اجفانی شریدا
لعلک ای ملیحة ان ترودی
الیس اصدر انعم من حریر؟
فکیف القلب اصلب من حدید
و کم تنحل عقدة سلک دمعی
لربات الاساور والعقود
اکاد اطیرفی الجو اشتیاقا
اذا ما اهتز بانات القدود
لقد فتنتنی بسواد شعر
و حمرة عارض و بیاض جید
و أسفرت البراقع عن خدود
اقول تحمرت بدم الکبود
و غربیب العقائص مرسلات
یطلن کلیلة الدنف الوحید
غدائر کالصوالج لاویات
قد التفت علی اکر النهود
لیالی بعدهن مساء موت
و یوم وصالهن صباح عید
الا انی شغفت بهن حقا
و کیف الحق استر بالجحود
و لو انکرت ما بی لیس یخفی
تغیر ظاهری ادنی شهودی
تشابه بالقیامة س حالی
و الا لم تکن شهدت جلودی
لقد حملت صروف الدهر عزمی
علی جوب القفار و قطع بید
نهضت اسیر فی الدنیا انطلاقا
فاوثقنی المودة بالقیود
و لا زمنی لزام الصبر حتی
سعدت بطلعة الملک السعید
من استحمی بجاه جلیل قدر
لقد اوی الی رکن شدید
علی ما انت ناسیة العهود
ترکت مدامعی طوفان نوح
و نار جوانحی ذات الوقود
صرمت حبال میثاقی صدودا
وألزمهن کالحبل الورید
نفرت تجانبا فاصفر وردی
فعودی ربما یخضر عودی
متی امتت کوس الشوق یغنی
انین الوجد من نغمات عود
و اصبح نوم اجفانی شریدا
لعلک ای ملیحة ان ترودی
الیس اصدر انعم من حریر؟
فکیف القلب اصلب من حدید
و کم تنحل عقدة سلک دمعی
لربات الاساور والعقود
اکاد اطیرفی الجو اشتیاقا
اذا ما اهتز بانات القدود
لقد فتنتنی بسواد شعر
و حمرة عارض و بیاض جید
و أسفرت البراقع عن خدود
اقول تحمرت بدم الکبود
و غربیب العقائص مرسلات
یطلن کلیلة الدنف الوحید
غدائر کالصوالج لاویات
قد التفت علی اکر النهود
لیالی بعدهن مساء موت
و یوم وصالهن صباح عید
الا انی شغفت بهن حقا
و کیف الحق استر بالجحود
و لو انکرت ما بی لیس یخفی
تغیر ظاهری ادنی شهودی
تشابه بالقیامة س حالی
و الا لم تکن شهدت جلودی
لقد حملت صروف الدهر عزمی
علی جوب القفار و قطع بید
نهضت اسیر فی الدنیا انطلاقا
فاوثقنی المودة بالقیود
و لا زمنی لزام الصبر حتی
سعدت بطلعة الملک السعید
من استحمی بجاه جلیل قدر
لقد اوی الی رکن شدید
سعدی : قصاید و قطعات عربی
فی الغزل
علی قلبی العدوان من عینی التی
دعته الی تیه الهوی فاضلت
مسافر وادی الحب لم یرج مخلصا
سلام علی سکان ارضی و خلتی
متی طلع البدر اشتعلت صبابة
بما فی فادی من بدور اکلة
اهذا هلال العید ام تحت برقع
تلوح جباه العین شبه اهلة؟
علت زفراتی فوق صوت حدائهم
غداة استقلوا والمطایا اقلت
کأن جفونی عاهدت بعد بعدهم
بان لم تزل تبکی اسی و تألت
تبعت الهوی حتی زللت عن الهدی
و هذی الذی القی عقوبة زلتی
اخلای مما حل بی شمت العدی
اتشمت اعدائی و انتم اخلتی؟
و ان کان بلوائی و ذلی بامرکم
فاشکر بلوائی و ارضی مذلتی
عشیة ذکراکم تسیل مدامعی
و بی ظماء لاینقع السیل غلتی
ایمنع مثلی من ملازمة الهوی
و قد جبلت فی النفس قبل جبلتی
رسوم اصطباری لم یزل مطرالاسی
یهدمها حتی عفت و اضمحلت
و ما کان قلبی غیر مجتنب الهوی
فدلته عینی بالغرور و دلت
الم ترنی فی روضة الحب کلما
ذوت مطرت سحب العیون فبلت
اما کان قتل المسلمین مجرما؟
لحا الله سمر الحی کیف استحلت؟
وها نفس السعدی اولی تحیة
تبلغکم ریح الصبا حیث حلت
دعته الی تیه الهوی فاضلت
مسافر وادی الحب لم یرج مخلصا
سلام علی سکان ارضی و خلتی
متی طلع البدر اشتعلت صبابة
بما فی فادی من بدور اکلة
اهذا هلال العید ام تحت برقع
تلوح جباه العین شبه اهلة؟
علت زفراتی فوق صوت حدائهم
غداة استقلوا والمطایا اقلت
کأن جفونی عاهدت بعد بعدهم
بان لم تزل تبکی اسی و تألت
تبعت الهوی حتی زللت عن الهدی
و هذی الذی القی عقوبة زلتی
اخلای مما حل بی شمت العدی
اتشمت اعدائی و انتم اخلتی؟
و ان کان بلوائی و ذلی بامرکم
فاشکر بلوائی و ارضی مذلتی
عشیة ذکراکم تسیل مدامعی
و بی ظماء لاینقع السیل غلتی
ایمنع مثلی من ملازمة الهوی
و قد جبلت فی النفس قبل جبلتی
رسوم اصطباری لم یزل مطرالاسی
یهدمها حتی عفت و اضمحلت
و ما کان قلبی غیر مجتنب الهوی
فدلته عینی بالغرور و دلت
الم ترنی فی روضة الحب کلما
ذوت مطرت سحب العیون فبلت
اما کان قتل المسلمین مجرما؟
لحا الله سمر الحی کیف استحلت؟
وها نفس السعدی اولی تحیة
تبلغکم ریح الصبا حیث حلت
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا فی الغزل
حدائق روضات النعیم وطیبها
تضیق علی نفس یجور حبیبها
فیالیت شعری ای ارض ترحلوا
و بینی و بین الحی بید اجوبها
ذکرت لیالی الوصل و اشتاق باطنی
فیا حبذا تلک اللیالی و طیبها
و مجلسنا یحکی منازل جنة
و فی ید حوراء المحلة کوبها
بقلبی هوی کالنمل یا صاح لم یزل
تقرض احشائی و یخفی دبیبها
فلا تحسبن البعد یورث سلوة
فنار غرامی لیس یطفی لهیبها
و جلباب عهدی لایرث جدیده
و روضة حبی لایجف رطیبها
سقی سحب الوسمی غیطان ارضکم
و ان لم یکن طوفان عینی ینوبها
منازل سلمی شوقتنی کابة
و ما ضر سلمی ان یحن کئیبها
بکت مقلة السعدی ما ذکرالحمی
واطیب ما یبکی ادیار غریبها
تضیق علی نفس یجور حبیبها
فیالیت شعری ای ارض ترحلوا
و بینی و بین الحی بید اجوبها
ذکرت لیالی الوصل و اشتاق باطنی
فیا حبذا تلک اللیالی و طیبها
و مجلسنا یحکی منازل جنة
و فی ید حوراء المحلة کوبها
بقلبی هوی کالنمل یا صاح لم یزل
تقرض احشائی و یخفی دبیبها
فلا تحسبن البعد یورث سلوة
فنار غرامی لیس یطفی لهیبها
و جلباب عهدی لایرث جدیده
و روضة حبی لایجف رطیبها
سقی سحب الوسمی غیطان ارضکم
و ان لم یکن طوفان عینی ینوبها
منازل سلمی شوقتنی کابة
و ما ضر سلمی ان یحن کئیبها
بکت مقلة السعدی ما ذکرالحمی
واطیب ما یبکی ادیار غریبها
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا فی الغزل
ان لم امت یوم الوداع تأسفا
لاتحسبونی فی المودة منصفا
من مات لاتبکوا علیه ترحما
و ابکوا لحی فارق المتألفا
یا طیف ان غدر الحبیب تجانبا
بینی و بینک موعد لن یخلفا
لما حدا الحادی و جد رحیلهم
ظفر العدو بما یؤمل و اشتفی
ساروا باقسی من جبال تهامه
قلبا فلا تذر الدموع فتتلفا
یا سائلی عمن بلیت بحبه
ابت المحاسن ان تعد و توصفا
ماذا یقال ولا شبیه لحسنه
لو کان ذا مثل اذا لتألفا
فکشفن عما فی البراقع مختف
و ترکن ما تخفی الصدور مکشفا
هل یقنعن من الحبیب بنظرة
ظمان لو شرب البحیرة ما اکتفی
اوقفت راحلتی بارض مودع
و بکیت حتی ان بللت الموقفا
منهم الیهم شکوتی و توجعی
ما انصفون ولم اجد مستنصفا
سعدی صبرا فالتصبر لم یکن
فی العشق الا ان یکون تکلفا
لاتحسبونی فی المودة منصفا
من مات لاتبکوا علیه ترحما
و ابکوا لحی فارق المتألفا
یا طیف ان غدر الحبیب تجانبا
بینی و بینک موعد لن یخلفا
لما حدا الحادی و جد رحیلهم
ظفر العدو بما یؤمل و اشتفی
ساروا باقسی من جبال تهامه
قلبا فلا تذر الدموع فتتلفا
یا سائلی عمن بلیت بحبه
ابت المحاسن ان تعد و توصفا
ماذا یقال ولا شبیه لحسنه
لو کان ذا مثل اذا لتألفا
فکشفن عما فی البراقع مختف
و ترکن ما تخفی الصدور مکشفا
هل یقنعن من الحبیب بنظرة
ظمان لو شرب البحیرة ما اکتفی
اوقفت راحلتی بارض مودع
و بکیت حتی ان بللت الموقفا
منهم الیهم شکوتی و توجعی
ما انصفون ولم اجد مستنصفا
سعدی صبرا فالتصبر لم یکن
فی العشق الا ان یکون تکلفا
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا فیالغزل
متی جمع شملی بالحبیب المغاضب
و کیف خلاص القلب من یدسالب
اظن الذی لم یرحم الصب اذبکی
یقایس مسلوب الفؤاد بلاعب
فقدت زمان الوصل والمرء جاهل
بقدر لذیذ العیش قبل المصائب
تجانب خلی والوداد ملازمی
و فارق الفی والخیال مواظبی
ولم اربعدالیوم خلا یلومنی
علی حبکم الا نأیت بجانبی
الیک بتعنیف اللوائم عن فتی
سبته لحاظ الغانیات الکواعب
لقد هلکت نفسی بتدلیة الهوی
و کم قلت فیما قبل یا نفس راقبی
اشبه ما القی بیوم قیامة
و سیل دموعی بانتثار الکواکب
و ان سجع القمری صبحا اهمنی
لفقد احبائی کصرخة ناعب
اری سحبا فی الجو تمطر لؤلؤا
علیالروض لکنا علی کحاصب
الام رجائی فیه والبعد مانعی
و کیف اصطباری عنه والشوق جاذبی
و من ذاالذی یشتاق دونک جنة
دع النار مثوای و انت معاقبی
عزیز علی السعدی فرقة صاحب
و طوبی لمن یختار عزلة راهب
و هذا کتاب لا رسالة بعده
لقد ضج من شرح المودة کاتبی
و کیف خلاص القلب من یدسالب
اظن الذی لم یرحم الصب اذبکی
یقایس مسلوب الفؤاد بلاعب
فقدت زمان الوصل والمرء جاهل
بقدر لذیذ العیش قبل المصائب
تجانب خلی والوداد ملازمی
و فارق الفی والخیال مواظبی
ولم اربعدالیوم خلا یلومنی
علی حبکم الا نأیت بجانبی
الیک بتعنیف اللوائم عن فتی
سبته لحاظ الغانیات الکواعب
لقد هلکت نفسی بتدلیة الهوی
و کم قلت فیما قبل یا نفس راقبی
اشبه ما القی بیوم قیامة
و سیل دموعی بانتثار الکواکب
و ان سجع القمری صبحا اهمنی
لفقد احبائی کصرخة ناعب
اری سحبا فی الجو تمطر لؤلؤا
علیالروض لکنا علی کحاصب
الام رجائی فیه والبعد مانعی
و کیف اصطباری عنه والشوق جاذبی
و من ذاالذی یشتاق دونک جنة
دع النار مثوای و انت معاقبی
عزیز علی السعدی فرقة صاحب
و طوبی لمن یختار عزلة راهب
و هذا کتاب لا رسالة بعده
لقد ضج من شرح المودة کاتبی
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۹
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲
میندانم چکنم چاره من این دستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
او به شمشیر جفا خون دلم میریزد
تابه خون دل من رنگ کند دستان را
من بیچاره تهیدستم ازان میترسم
که وصالش ندهد دست تهیدستان را
دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی
ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را
در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد
طوطی طبع من آن بلبل پردستان را
هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟
نرگس مست وی آزار دلم میطلبد
آنکه در عربده میآورد او مستان را
گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را
هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر
به تماشا نرود هیچ نگارستان را
نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب
گر غم فرقت او نیست کند هستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
او به شمشیر جفا خون دلم میریزد
تابه خون دل من رنگ کند دستان را
من بیچاره تهیدستم ازان میترسم
که وصالش ندهد دست تهیدستان را
دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی
ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را
در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد
طوطی طبع من آن بلبل پردستان را
هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟
نرگس مست وی آزار دلم میطلبد
آنکه در عربده میآورد او مستان را
گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را
هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر
به تماشا نرود هیچ نگارستان را
نیست بر سعدی ازین واقعه و نیست عجب
گر غم فرقت او نیست کند هستان را
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۴
قیامتست سفر کردن از دیار حبیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه میگذراند علیالخصوص غریب ؟
به قهر میروم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب
پدر به صبر نمودن مبالغت میکرد
ک ای پسر بس ازین روزگار بیترتیب
جواب دادم ازین ماجرا که ای باب
چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب
مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب
به مکتب ارچه فرستادیم نکو نامد
گرفته ناخن چکنم به زخم چوب ادیب
هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب
به اختیارندارد سر سفر سعدی
ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه میگذراند علیالخصوص غریب ؟
به قهر میروم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب
پدر به صبر نمودن مبالغت میکرد
ک ای پسر بس ازین روزگار بیترتیب
جواب دادم ازین ماجرا که ای باب
چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب
مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب
به مکتب ارچه فرستادیم نکو نامد
گرفته ناخن چکنم به زخم چوب ادیب
هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب
به اختیارندارد سر سفر سعدی
ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب