عبارات مورد جستجو در ۱۶۵ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۳۳ - کاسه گر
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
زان پیشتر که خاک وجودت سبو کنند
بگذار تر ز جام تو یاران گلو کنند
مال تو خصم تست که میراث خوارگان
در هر نفس هلاک تو را آرزو کنند
آزادگان هر آنچه بدست آورند مال
آنجمله صرف در پی نام نکو کنند
بس قرنها در دورهٔ حاتم گذشت و باز
خلق افرین به همت والای او کنند
آن کن که از برای زیارت ز بعد مرگ
خلق جهان مزار تو را جستجو کنند
آن طبع و خوبهل که چو رفتی از این دیار
بیگاه و گاه لعن بر آن طبع و خو کنند
گوئی که افتخار بود بهر اغنیا
چندان کز افتقار کسان های و هو کنند
آنجا کشیده کار که از راه انتحار
مردم به ملک نیستی از فقر رو کنند
بس بی نوا که روزی روزانه مسئلت
از نوع خویش در بدر و کوبکو کنند
بس جمع ها که حال پریشان خویش را
با صد زبان چو شانه بیان مو بمو کنند
بس جامههای چون دل مریم هزار چاک
کز سوزن مسیح نشاید رفو کند
بس مردم صبور که سیلاب اشگ چشم
پنهان ز بیم ریختن آبرو کنند
لیک اغنیا هنوز بر ایشان ز احتکار
مسدود راه زندگی از چارسو کنند
در حیرتم که با دل این آهنین دلان
صحبت چرا ز آهن و فولاد و رو کنند
آنانکه پر ز باد غرور است مغزشان
باور مکن دگر گل انصاف بو کنند
اظهار بی نوایی اگر کرد سائلی
نیشش بقلب ریش چو کژدم فرو کنند
دینار دین و قبله نسا کرده بس شگفت
نبود اگر بخون خلایق وضو کنند
باش و ببین که در خم چوگان انتقام
سرهای این گروه جفا پیشه گو کنند
قلب سیاه خواجه نگردد دگر سفید
صد ره گرش بآب بقا شستشو کنند
دلگیر از صغیر مشو چون سخنوران
بر هر چه بنگرند از آن گفتگو کنند
بگذار تر ز جام تو یاران گلو کنند
مال تو خصم تست که میراث خوارگان
در هر نفس هلاک تو را آرزو کنند
آزادگان هر آنچه بدست آورند مال
آنجمله صرف در پی نام نکو کنند
بس قرنها در دورهٔ حاتم گذشت و باز
خلق افرین به همت والای او کنند
آن کن که از برای زیارت ز بعد مرگ
خلق جهان مزار تو را جستجو کنند
آن طبع و خوبهل که چو رفتی از این دیار
بیگاه و گاه لعن بر آن طبع و خو کنند
گوئی که افتخار بود بهر اغنیا
چندان کز افتقار کسان های و هو کنند
آنجا کشیده کار که از راه انتحار
مردم به ملک نیستی از فقر رو کنند
بس بی نوا که روزی روزانه مسئلت
از نوع خویش در بدر و کوبکو کنند
بس جمع ها که حال پریشان خویش را
با صد زبان چو شانه بیان مو بمو کنند
بس جامههای چون دل مریم هزار چاک
کز سوزن مسیح نشاید رفو کند
بس مردم صبور که سیلاب اشگ چشم
پنهان ز بیم ریختن آبرو کنند
لیک اغنیا هنوز بر ایشان ز احتکار
مسدود راه زندگی از چارسو کنند
در حیرتم که با دل این آهنین دلان
صحبت چرا ز آهن و فولاد و رو کنند
آنانکه پر ز باد غرور است مغزشان
باور مکن دگر گل انصاف بو کنند
اظهار بی نوایی اگر کرد سائلی
نیشش بقلب ریش چو کژدم فرو کنند
دینار دین و قبله نسا کرده بس شگفت
نبود اگر بخون خلایق وضو کنند
باش و ببین که در خم چوگان انتقام
سرهای این گروه جفا پیشه گو کنند
قلب سیاه خواجه نگردد دگر سفید
صد ره گرش بآب بقا شستشو کنند
دلگیر از صغیر مشو چون سخنوران
بر هر چه بنگرند از آن گفتگو کنند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
دوستان با که دهم شرح پریشانی خویش
که چسان گشته سیه روزم از آنزلف پریش
روز از شب ننهم فرق و مسا را ز صباح
دشمن از دوست نمیدانم وبیگانه ز خویش
ناصحم گو ندهد پند که سودی نکند
دل دیوانه کجا وسخن خیراندیش
خواهی ار حال دلم پرس از آنطره که من
روزگاریست ندارم خبری از دل خویش
نه من آشفتهٔ آن طره طرارم و بس
جان نبرده است مسلمانی از اینکافر کیش
کی میسر شود آسایش حال سلطان
گر نباشد پی آسایش حال درویش
تو و اندوختن سیم و زر ای خواجه که ما
بگرفتیم ره فقر و فنا را در پیش
من که دارم گنه آید سوی من عفو اله
زانکه درمان سوی درد آید و مرهم سوی ریش
نیست غم گر نشود کم غم بسیار صغیر
بلکه شاد است که هر لحظه غمش گردد بیش
که چسان گشته سیه روزم از آنزلف پریش
روز از شب ننهم فرق و مسا را ز صباح
دشمن از دوست نمیدانم وبیگانه ز خویش
ناصحم گو ندهد پند که سودی نکند
دل دیوانه کجا وسخن خیراندیش
خواهی ار حال دلم پرس از آنطره که من
روزگاریست ندارم خبری از دل خویش
نه من آشفتهٔ آن طره طرارم و بس
جان نبرده است مسلمانی از اینکافر کیش
کی میسر شود آسایش حال سلطان
گر نباشد پی آسایش حال درویش
تو و اندوختن سیم و زر ای خواجه که ما
بگرفتیم ره فقر و فنا را در پیش
من که دارم گنه آید سوی من عفو اله
زانکه درمان سوی درد آید و مرهم سوی ریش
نیست غم گر نشود کم غم بسیار صغیر
بلکه شاد است که هر لحظه غمش گردد بیش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
چگونه سر ز در پیر فقر بردارم
که گنج گوهر مقصود زیر سر دارم
گر آشیانه ندارم چه غم که چون عنقا
جهان و هر چه در آن هست زیر پر دارم
الا که مهلکهٔ آز را هنر دانی
بجان دوست که من ننگ از این هنر دارم
مبین به مفلسیم منعما که در ره عشق
ز اشگ و عارض خود گنج سیم و زر دارم
بلندی نظرم بین که درگه پرواز
فراز کنگرهٔ عرش در نظر دارم
مرا بحالت خود واگذار ای ناصح
از آنچه بی خبر استی تو من خبر دارم
چه سازم اینکه همی ناز یار گردد بیش
نیاز حضرت او هر چه بیشتر دارم
صغیر از دل جانان مرا شکایت نیست
شکایت ار بود از آه بی اثر دارم
که گنج گوهر مقصود زیر سر دارم
گر آشیانه ندارم چه غم که چون عنقا
جهان و هر چه در آن هست زیر پر دارم
الا که مهلکهٔ آز را هنر دانی
بجان دوست که من ننگ از این هنر دارم
مبین به مفلسیم منعما که در ره عشق
ز اشگ و عارض خود گنج سیم و زر دارم
بلندی نظرم بین که درگه پرواز
فراز کنگرهٔ عرش در نظر دارم
مرا بحالت خود واگذار ای ناصح
از آنچه بی خبر استی تو من خبر دارم
چه سازم اینکه همی ناز یار گردد بیش
نیاز حضرت او هر چه بیشتر دارم
صغیر از دل جانان مرا شکایت نیست
شکایت ار بود از آه بی اثر دارم
صغیر اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۹
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
ره گر اینست درین بادیه گمراهی به
خنده غفلتم از گریه آگاهی به
دامن مرحمت ای اشک ز رویم برچین
مکنش سرخ که رنگ چمنم کاهی به
چون طپد در هوس دست طلب دامن دوست
دست امید مرا حسرت کوتاهی به
گرنه درویش دو عالم به غمی نفروشد
از کلاه نمدش تاج شهنشاهی به
شیر غم پنجه چو بگشاد فصیحی مستیز
مرد این معرکه را صولت روباهی به
خنده غفلتم از گریه آگاهی به
دامن مرحمت ای اشک ز رویم برچین
مکنش سرخ که رنگ چمنم کاهی به
چون طپد در هوس دست طلب دامن دوست
دست امید مرا حسرت کوتاهی به
گرنه درویش دو عالم به غمی نفروشد
از کلاه نمدش تاج شهنشاهی به
شیر غم پنجه چو بگشاد فصیحی مستیز
مرد این معرکه را صولت روباهی به
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۸
اگر تو در غم یاری شبی به روز آری
به هیچ باب دل عاشقان نیازاری
در جواب او
اگر تو کاسه اوماج را هوس داری
به پیش اطعمه خواران ترا زهی خواری
بیا و بر سر سری بپوش گرده چند
که بس خراب شود آدمی ز بیکاری
میان آشپزان کله پز مقدم شد
بلی بزرگ شود آدمی ز سرداری
اگر دو بره بریان یکی بنوشد شام
به قدر حال توان گفت دعوت کاری
توئی بلوچ درین روزگار عوج بساط
بر آن سبب که به پیشم پنیرمیش آری
شده ز بار شکم پشت من دو تا لیکن
خوش است زله اگر می شود به سرباری
شود اگر چه ز پر خواری آدمی برخوان
چه باک صوفی بیچاره را ز پرخواری
به هیچ باب دل عاشقان نیازاری
در جواب او
اگر تو کاسه اوماج را هوس داری
به پیش اطعمه خواران ترا زهی خواری
بیا و بر سر سری بپوش گرده چند
که بس خراب شود آدمی ز بیکاری
میان آشپزان کله پز مقدم شد
بلی بزرگ شود آدمی ز سرداری
اگر دو بره بریان یکی بنوشد شام
به قدر حال توان گفت دعوت کاری
توئی بلوچ درین روزگار عوج بساط
بر آن سبب که به پیشم پنیرمیش آری
شده ز بار شکم پشت من دو تا لیکن
خوش است زله اگر می شود به سرباری
شود اگر چه ز پر خواری آدمی برخوان
چه باک صوفی بیچاره را ز پرخواری
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۱
اگر به جانب غربت کشد دلم شاید
که بوی خیر از این همدمان نمی آید
در جواب او
اگر به جانب بغرا کشد دلم شاید
که بوی قلیه زاکرا و نان نمی آید
بود که کله پز از حال من شود آگاه
در آن زمان که سر دیگ خویش بگشاید
اگر چه گوشت بود در جهان نوای نعیم
جمال نان تنک سفره را بیاراید
گرسنه خلق و به سفره، طعام لاموجود
بلای جان بود ای دل خدای ننماید
در آن زمان که کند مطبخی طعام نثار
بود که صوفی مسکین به خاطرش آید
که بوی خیر از این همدمان نمی آید
در جواب او
اگر به جانب بغرا کشد دلم شاید
که بوی قلیه زاکرا و نان نمی آید
بود که کله پز از حال من شود آگاه
در آن زمان که سر دیگ خویش بگشاید
اگر چه گوشت بود در جهان نوای نعیم
جمال نان تنک سفره را بیاراید
گرسنه خلق و به سفره، طعام لاموجود
بلای جان بود ای دل خدای ننماید
در آن زمان که کند مطبخی طعام نثار
بود که صوفی مسکین به خاطرش آید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۷
تا بدین غایت که رفت از من نیامد هیچ کار
راستی باید، نه بازی صرف کردم روزگار
در جواب او
بهر بغرا در جهان هر کس نهد دیگی به بار
یارب این توفیق را گردان رفیق، ای کردگار
کی بود یارب که در دستم فتد بریانیی
تا من تنها بر آرم از دل و جانش دمار
تا که بریانهای فربه چون به چنگ افتد مرا
بهر کنگر ماس باشد در دل من خوار خوار
فی المثل در معده ام گر جا نماند یک نفس
همچنان با صحن بغرا دل بود امیدوار
بعد مرگم ای که خواهی داد حلوائی به کس
هم به من ده این زمان اکنون که هستم در دیار
کارم از یک کاسه بغرا نمی گردد تمام
باری از دفع ضرورت کمترینه دو تغار
چون ندارد صوفی مسکین به غیر اشتها
می گذارد این سخنها را به عالم یادگار
راستی باید، نه بازی صرف کردم روزگار
در جواب او
بهر بغرا در جهان هر کس نهد دیگی به بار
یارب این توفیق را گردان رفیق، ای کردگار
کی بود یارب که در دستم فتد بریانیی
تا من تنها بر آرم از دل و جانش دمار
تا که بریانهای فربه چون به چنگ افتد مرا
بهر کنگر ماس باشد در دل من خوار خوار
فی المثل در معده ام گر جا نماند یک نفس
همچنان با صحن بغرا دل بود امیدوار
بعد مرگم ای که خواهی داد حلوائی به کس
هم به من ده این زمان اکنون که هستم در دیار
کارم از یک کاسه بغرا نمی گردد تمام
باری از دفع ضرورت کمترینه دو تغار
چون ندارد صوفی مسکین به غیر اشتها
می گذارد این سخنها را به عالم یادگار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۰
جان، بی جمال جانان میل جنان ندارد
آن کس که این ندارد حقا که جان ندارد
در جواب او
هر گرسنه که این دم در سفره نان ندارد
حقا که می توان گفت او را که جان ندارد
با کله های بریان می کرد عذرخواهی
این کله های قندی اما زبان ندارد
رازی که جوش بوره دارد درون سینه
سنبوسه را بفرما کز ما نهان ندارد
گلها شکفته دیدم از زلبیا به بازار
کامروز هیچ خلقی در بوستان ندارد
دیوانه گشته خلقی در اشتیاق زناج
این سرو سایه پرور چون باغبان ندارد
می خواند دوش شعری گریان کباب از سوز
در پیش نان فروماند گویا روا ن ندارد
آرام جان مشتاق باشد برنج و حلوا
با نان خشک سازد صوفی چو آن ندارد
آن کس که این ندارد حقا که جان ندارد
در جواب او
هر گرسنه که این دم در سفره نان ندارد
حقا که می توان گفت او را که جان ندارد
با کله های بریان می کرد عذرخواهی
این کله های قندی اما زبان ندارد
رازی که جوش بوره دارد درون سینه
سنبوسه را بفرما کز ما نهان ندارد
گلها شکفته دیدم از زلبیا به بازار
کامروز هیچ خلقی در بوستان ندارد
دیوانه گشته خلقی در اشتیاق زناج
این سرو سایه پرور چون باغبان ندارد
می خواند دوش شعری گریان کباب از سوز
در پیش نان فروماند گویا روا ن ندارد
آرام جان مشتاق باشد برنج و حلوا
با نان خشک سازد صوفی چو آن ندارد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۳
یارب این درد جگر سوز مرا درمان کن
چاره کار من بیدل سرگردان کن
در جواب او
یارب این سفره چرمین مرا پر نان کن
معده سوخته ام را تو پر از بریان کن
بهتر از نان و برنج و عسلم چیزی نیست
آنچه بهبود بود از کرم خود آن کن
گشنگی پیش من دلشده دشوار بود
تو کریمی، به کرم فکر من حیران کن
درد جوع است نهان در دل بیچاره من
یارب از نان و عسل درد مرا درمان کن
مطبخی تا بچشم من نمک دیگ ترا
طبق چند پر از قلیه بادنجان کن
گوسفندی بپز از بهر نهاری، زنهار
صوفی دلشده را بار دگر مهمان کن
جان به لب آمده یارب به تمنای کباب
از کرم جمله دشوار مرا آسان کن
چاره کار من بیدل سرگردان کن
در جواب او
یارب این سفره چرمین مرا پر نان کن
معده سوخته ام را تو پر از بریان کن
بهتر از نان و برنج و عسلم چیزی نیست
آنچه بهبود بود از کرم خود آن کن
گشنگی پیش من دلشده دشوار بود
تو کریمی، به کرم فکر من حیران کن
درد جوع است نهان در دل بیچاره من
یارب از نان و عسل درد مرا درمان کن
مطبخی تا بچشم من نمک دیگ ترا
طبق چند پر از قلیه بادنجان کن
گوسفندی بپز از بهر نهاری، زنهار
صوفی دلشده را بار دگر مهمان کن
جان به لب آمده یارب به تمنای کباب
از کرم جمله دشوار مرا آسان کن
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۹
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عاشق سوخته دل در طمع خام افتاد
در جواب او
دوش در خانه مرا نان جوین شام افتاد
چه کنم هیچ جز از صبر که ناکام افتاد
صحن کاچی به دو صد درد دل آمد به شکم
رنجه گردد چو کسی در طمع خام افتاد
راز سر بسته سنبوسه نگفتم با کس
چه کنم آه که اندر دهن عام افتاد
سرخ رویی کلنبه همه از حلوا بود
زعفران نقش همین داشت که بدنام افتاد
چه کند گر نرود در پی نان، دل شب و روز
چو ازین دایره در محنت ایام افتاد
رشته بگسیخت دل و در بر ماهیچه گریخت
گر از آن بند بشد، باز درین دام افتاد
کاسه اشکنه ای داد به صوفی طباخ
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
عاشق سوخته دل در طمع خام افتاد
در جواب او
دوش در خانه مرا نان جوین شام افتاد
چه کنم هیچ جز از صبر که ناکام افتاد
صحن کاچی به دو صد درد دل آمد به شکم
رنجه گردد چو کسی در طمع خام افتاد
راز سر بسته سنبوسه نگفتم با کس
چه کنم آه که اندر دهن عام افتاد
سرخ رویی کلنبه همه از حلوا بود
زعفران نقش همین داشت که بدنام افتاد
چه کند گر نرود در پی نان، دل شب و روز
چو ازین دایره در محنت ایام افتاد
رشته بگسیخت دل و در بر ماهیچه گریخت
گر از آن بند بشد، باز درین دام افتاد
کاسه اشکنه ای داد به صوفی طباخ
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۰۱ - نهال بخت
چه زحمتها که من از گردش اختر نمیبینم
نهال بخت خود را هیچگه پربر نمیبینم
به تنگ آمد دلم در ملک هند از شغل نقاشی
میان شغلها شغلی از این بدتر نمیبینم
یهود و گبر و هندو راست دایم کیسهها پُر زر
منِ مسکین به جز در خواب رنگ زر نمیبینم
ز ناچاری برای شخص گبری میکشم زحمت
ولیکن بوی خیری هم، از آن کافر نمیبینم
نه شر از من، نه خیر از او، گذشتم از سر خیرش
که جای خیر از آن گبر، غیر از شر نمیبینم
معاشر با چنین گبری و شغلی با چنین زحمت
به غیر از صبر کردن، چارهٔ دیگر نمیبینم
عجب دارم از این شغلی که با این زحمت بیحد
کهنکفشی به پا، عمامهای بر سر نمیبینم
به این زحمت که دارم چون شود شب بهر آسایش
به خانه جز حصیر پارهای بستر نمیبینم
کسان را روز و شب «ترکی» بود ساغر پر از باده
به جز خون جگر، من باده در ساغر نمیبینم
نهال بخت خود را هیچگه پربر نمیبینم
به تنگ آمد دلم در ملک هند از شغل نقاشی
میان شغلها شغلی از این بدتر نمیبینم
یهود و گبر و هندو راست دایم کیسهها پُر زر
منِ مسکین به جز در خواب رنگ زر نمیبینم
ز ناچاری برای شخص گبری میکشم زحمت
ولیکن بوی خیری هم، از آن کافر نمیبینم
نه شر از من، نه خیر از او، گذشتم از سر خیرش
که جای خیر از آن گبر، غیر از شر نمیبینم
معاشر با چنین گبری و شغلی با چنین زحمت
به غیر از صبر کردن، چارهٔ دیگر نمیبینم
عجب دارم از این شغلی که با این زحمت بیحد
کهنکفشی به پا، عمامهای بر سر نمیبینم
به این زحمت که دارم چون شود شب بهر آسایش
به خانه جز حصیر پارهای بستر نمیبینم
کسان را روز و شب «ترکی» بود ساغر پر از باده
به جز خون جگر، من باده در ساغر نمیبینم
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۸۴ - درد غربت
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۷۰
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۲۷
سِهْ چِی بِهْ دَنی کِهْ دِلْ دَرْ آوَرِهْ دَرْدْ
اَوِّلْ عِشْقِهْ کِهْ گُونِهْرِهْ هٰا کِنِهْ زَرْدْ
دُویُّمْ بیکَسی، تَنِ تَنْهٰا بَوَوِهْ فَرْدْ
سِیُّمْ مِفْلِسی، گِرْدِنْ کَجْ آوَرِهْ مَرْدْ
نٰاکَسْرِهْ بَتّوُمِّهْ گِتِنْ شِهْ دِلِ دَرْدْ
نٰاکِسْ دٰارْمِهْ کِهْ مِهْ غَمْرِهْ هٰا کِنِهْ سَرْدْ
اَمیرْ گِنِهْ اینْ غِصِّهْ مِجِمْ دینِهْ، فَرْدْ
بٰافِکْروُ خِیٰالُ خُو هٰا کِرْدْمِهْ، بَسی دَرْدْ
اَوِّلْ عِشْقِهْ کِهْ گُونِهْرِهْ هٰا کِنِهْ زَرْدْ
دُویُّمْ بیکَسی، تَنِ تَنْهٰا بَوَوِهْ فَرْدْ
سِیُّمْ مِفْلِسی، گِرْدِنْ کَجْ آوَرِهْ مَرْدْ
نٰاکَسْرِهْ بَتّوُمِّهْ گِتِنْ شِهْ دِلِ دَرْدْ
نٰاکِسْ دٰارْمِهْ کِهْ مِهْ غَمْرِهْ هٰا کِنِهْ سَرْدْ
اَمیرْ گِنِهْ اینْ غِصِّهْ مِجِمْ دینِهْ، فَرْدْ
بٰافِکْروُ خِیٰالُ خُو هٰا کِرْدْمِهْ، بَسی دَرْدْ
احمد شاملو : مدایح بیصله
کجا بود آن جهان...
کجا بود آن جهان
که کنون به خاطرهام راه بربسته است؟ ــ:
آتشبازیِ بیدریغِ شادی و سرشاری
در نُهتوهای بیروزنِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پُرنگار و بهآیین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریایی و
بس.
کجا شد آن تنعمِ بیاسباب و خواسته؟
کی گذشت و کجا
آن وقعهی ناباور
که نانپارهی ما بردگانِ گردنکش را
نانخورشی نبود
چرا که لئامتِ هر وعدهی گَمِج
بینیازیِ هفتهیی بود
که گاه به ماهی میکشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
میگریخت،
و ما را
حضورِ ما
کفایت بود؟
دودی که از اجاقِ کلبه بر نمیآمد
نه نشانهی خاموشیِ دیگدان
که تاراندنِ شورچشمان را
کَلَکی بود
پنداری.
تن از سرمستیِ جان تغذیه میکرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
و ما دو
دست در انبانِ جادوییِ شاهسلیمان
بیتابترینِ گرسنگان را
در خوانچههای رنگینکمان
ضیافت میکردیم.
□
هنوز آسمان از انعکاسِ هلهلهی ستایشِ ما
(که بیادعاتر کسانیم)
سنگین است.
این آتشبازیِ بیدریغ
چراغانِ حُرمتِ کیست؟
لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ بهآیین
که کنون
مرا
زندانِ زندهبیزاریست
و هر صبح و شامم
در ویرانههایش
به رگبارِ نفرت میبندند.
□
کجایی تو؟
کهام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟
۲۵ بهمنِ ۱۳۶۴
که کنون به خاطرهام راه بربسته است؟ ــ:
آتشبازیِ بیدریغِ شادی و سرشاری
در نُهتوهای بیروزنِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پُرنگار و بهآیین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریایی و
بس.
کجا شد آن تنعمِ بیاسباب و خواسته؟
کی گذشت و کجا
آن وقعهی ناباور
که نانپارهی ما بردگانِ گردنکش را
نانخورشی نبود
چرا که لئامتِ هر وعدهی گَمِج
بینیازیِ هفتهیی بود
که گاه به ماهی میکشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
میگریخت،
و ما را
حضورِ ما
کفایت بود؟
دودی که از اجاقِ کلبه بر نمیآمد
نه نشانهی خاموشیِ دیگدان
که تاراندنِ شورچشمان را
کَلَکی بود
پنداری.
تن از سرمستیِ جان تغذیه میکرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
و ما دو
دست در انبانِ جادوییِ شاهسلیمان
بیتابترینِ گرسنگان را
در خوانچههای رنگینکمان
ضیافت میکردیم.
□
هنوز آسمان از انعکاسِ هلهلهی ستایشِ ما
(که بیادعاتر کسانیم)
سنگین است.
این آتشبازیِ بیدریغ
چراغانِ حُرمتِ کیست؟
لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ بهآیین
که کنون
مرا
زندانِ زندهبیزاریست
و هر صبح و شامم
در ویرانههایش
به رگبارِ نفرت میبندند.
□
کجایی تو؟
کهام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟
۲۵ بهمنِ ۱۳۶۴
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
گرسنگان
میرسد ایّامِ ناایّام
میوزد بادِ پریشانی
لحظهها تکرار مییابند
با هزار آواز و دردِ استخوانسوزِ گرانجانی.
دامنِ دوشیزگانِ دهدوازدهسالهشان بر باد
نوجوانانشان
طعمههایِ بیسوادی،چرس، بدنامی.
مادران از بچّه زادنهایِ بیتمهید
درگیرِ کمردردیّ و فلج و بدسرانجامی.
وز درونِ کلبهشان
یک طنینِ حوصلهفرسایِ بیانجام و بیآغاز:
«نان!»
یورشِ سرما
بر گلو و گردهشان اینک
خنجر و خونابه میخوانَد
آسمانش ره نمیبندد
و زمینِ سردِ بیدردش
بس نمیگوید
چون صدایِ کودکان از آستانِ نانواییهایِ لبریزِ سیاست
میرود در بسترِ رگهایشان پیوسته یک آواز:
«نان!»
«نان!»
جایِآبِ زندگی پژواکِ آتش مینماید ساز:
«نان!نان!»
سفرههاشان آنفلونزاییّ و ویروسی
لقمهها کاهیّ و مرگآگین فزاینده
حجرههایِ جلدشان خاکستری
نومید از هر روزِ آینده.
پنجهٔ کابوسِ فقر، اندامشان را
رنجه میدارد،
اشکنجه میدارد.
با صدایِ زندگی بیگانه از هر گوشهٔ این ملک
میمیرند و میمیرند با یک گفتنی،یک راز:
«نان!»
«نان!»
میوزد بادِ پریشانی
لحظهها تکرار مییابند
با هزار آواز و دردِ استخوانسوزِ گرانجانی.
دامنِ دوشیزگانِ دهدوازدهسالهشان بر باد
نوجوانانشان
طعمههایِ بیسوادی،چرس، بدنامی.
مادران از بچّه زادنهایِ بیتمهید
درگیرِ کمردردیّ و فلج و بدسرانجامی.
وز درونِ کلبهشان
یک طنینِ حوصلهفرسایِ بیانجام و بیآغاز:
«نان!»
یورشِ سرما
بر گلو و گردهشان اینک
خنجر و خونابه میخوانَد
آسمانش ره نمیبندد
و زمینِ سردِ بیدردش
بس نمیگوید
چون صدایِ کودکان از آستانِ نانواییهایِ لبریزِ سیاست
میرود در بسترِ رگهایشان پیوسته یک آواز:
«نان!»
«نان!»
جایِآبِ زندگی پژواکِ آتش مینماید ساز:
«نان!نان!»
سفرههاشان آنفلونزاییّ و ویروسی
لقمهها کاهیّ و مرگآگین فزاینده
حجرههایِ جلدشان خاکستری
نومید از هر روزِ آینده.
پنجهٔ کابوسِ فقر، اندامشان را
رنجه میدارد،
اشکنجه میدارد.
با صدایِ زندگی بیگانه از هر گوشهٔ این ملک
میمیرند و میمیرند با یک گفتنی،یک راز:
«نان!»
«نان!»
نهج البلاغه : نامه ها
سفارش به مخنف بن سليم مأمور جمع آوری زکات
و من عهد له عليهالسلام إلى بعض عماله و قد بعثه على الصدقة
أَمَرَهُ بِتَقْوَى اَللَّهِ فِي سَرَائِرِ أَمْرِهِ وَ خَفِيَّاتِ عَمَلِهِ حَيْثُ لاَ شَهِيدَ غَيْرُهُ وَ لاَ وَكِيلَ دُونَهُ
وَ أَمَرَهُ أَلاَّ يَعْمَلَ بِشَيْءٍ مِنْ طَاعَةِ اَللَّهِ فِيمَا ظَهَرَ فَيُخَالِفَ إِلَى غَيْرِهِ فِيمَا أَسَرَّ وَ مَنْ لَمْ يَخْتَلِفْ سِرُّهُ وَ عَلاَنِيَتُهُ وَ فِعْلُهُ وَ مَقَالَتُهُ فَقَدْ أَدَّى اَلْأَمَانَةَ وَ أَخْلَصَ اَلْعِبَادَةَ
وَ أَمَرَهُ أَلاَّ يَجْبَهَهُمْ وَ لاَ يَعْضَهَهُمْ وَ لاَ يَرْغَبَ عَنْهُمْ تَفَضُّلاً بِالْإِمَارَةِ عَلَيْهِمْ فَإِنَّهُمُ اَلْإِخْوَانُ فِي اَلدِّينِ وَ اَلْأَعْوَانُ عَلَى اِسْتِخْرَاجِ اَلْحُقُوقِ
وَ إِنَّ لَكَ فِي هَذِهِ اَلصَّدَقَةِ نَصِيباً مَفْرُوضاً وَ حَقّاً مَعْلُوماً وَ شُرَكَاءَ أَهْلَ مَسْكَنَةٍ وَ ضُعَفَاءَ ذَوِي فَاقَةٍ وَ إِنَّا مُوَفُّوكَ حَقَّكَ فَوَفِّهِمْ حُقُوقَهُمْ وَ إِلاَّ تَفْعَلْ فَإِنَّكَ مِنْ أَكْثَرِ اَلنَّاسِ خُصُوماً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ
وَ بُؤْسَى لِمَنْ خَصْمُهُ عِنْدَ اَللَّهِ اَلْفُقَرَاءُ وَ اَلْمَسَاكِينُ وَ اَلسَّائِلُونَ وَ اَلْمَدْفُوعُونَ وَ اَلْغَارِمُونَ وَ اِبْنُ اَلسَّبِيلِ
وَ مَنِ اِسْتَهَانَ بِالْأَمَانَةِ وَ رَتَعَ فِي اَلْخِيَانَةِ وَ لَمْ يُنَزِّهْ نَفْسَهُ وَ دِينَهُ عَنْهَا فَقَدْ أَحَلَّ بِنَفْسِهِ اَلذُّلَّ وَ اَلْخِزْيَ فِي اَلدُّنْيَا وَ هُوَ فِي اَلْآخِرَةِ أَذَلُّ وَ أَخْزَى
وَ إِنَّ أَعْظَمَ اَلْخِيَانَةِ خِيَانَةُ اَلْأُمَّةِ وَ أَفْظَعَ اَلْغِشِّ غِشُّ اَلْأَئِمَّةِ وَ اَلسَّلاَمُ
أَمَرَهُ بِتَقْوَى اَللَّهِ فِي سَرَائِرِ أَمْرِهِ وَ خَفِيَّاتِ عَمَلِهِ حَيْثُ لاَ شَهِيدَ غَيْرُهُ وَ لاَ وَكِيلَ دُونَهُ
وَ أَمَرَهُ أَلاَّ يَعْمَلَ بِشَيْءٍ مِنْ طَاعَةِ اَللَّهِ فِيمَا ظَهَرَ فَيُخَالِفَ إِلَى غَيْرِهِ فِيمَا أَسَرَّ وَ مَنْ لَمْ يَخْتَلِفْ سِرُّهُ وَ عَلاَنِيَتُهُ وَ فِعْلُهُ وَ مَقَالَتُهُ فَقَدْ أَدَّى اَلْأَمَانَةَ وَ أَخْلَصَ اَلْعِبَادَةَ
وَ أَمَرَهُ أَلاَّ يَجْبَهَهُمْ وَ لاَ يَعْضَهَهُمْ وَ لاَ يَرْغَبَ عَنْهُمْ تَفَضُّلاً بِالْإِمَارَةِ عَلَيْهِمْ فَإِنَّهُمُ اَلْإِخْوَانُ فِي اَلدِّينِ وَ اَلْأَعْوَانُ عَلَى اِسْتِخْرَاجِ اَلْحُقُوقِ
وَ إِنَّ لَكَ فِي هَذِهِ اَلصَّدَقَةِ نَصِيباً مَفْرُوضاً وَ حَقّاً مَعْلُوماً وَ شُرَكَاءَ أَهْلَ مَسْكَنَةٍ وَ ضُعَفَاءَ ذَوِي فَاقَةٍ وَ إِنَّا مُوَفُّوكَ حَقَّكَ فَوَفِّهِمْ حُقُوقَهُمْ وَ إِلاَّ تَفْعَلْ فَإِنَّكَ مِنْ أَكْثَرِ اَلنَّاسِ خُصُوماً يَوْمَ اَلْقِيَامَةِ
وَ بُؤْسَى لِمَنْ خَصْمُهُ عِنْدَ اَللَّهِ اَلْفُقَرَاءُ وَ اَلْمَسَاكِينُ وَ اَلسَّائِلُونَ وَ اَلْمَدْفُوعُونَ وَ اَلْغَارِمُونَ وَ اِبْنُ اَلسَّبِيلِ
وَ مَنِ اِسْتَهَانَ بِالْأَمَانَةِ وَ رَتَعَ فِي اَلْخِيَانَةِ وَ لَمْ يُنَزِّهْ نَفْسَهُ وَ دِينَهُ عَنْهَا فَقَدْ أَحَلَّ بِنَفْسِهِ اَلذُّلَّ وَ اَلْخِزْيَ فِي اَلدُّنْيَا وَ هُوَ فِي اَلْآخِرَةِ أَذَلُّ وَ أَخْزَى
وَ إِنَّ أَعْظَمَ اَلْخِيَانَةِ خِيَانَةُ اَلْأُمَّةِ وَ أَفْظَعَ اَلْغِشِّ غِشُّ اَلْأَئِمَّةِ وَ اَلسَّلاَمُ