عبارات مورد جستجو در ۷۳۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۱
نی نقش چین نه حسن فرنگ آفریدنست
بهزادیِ تو دست ز دنیا کشیدنست
چون موم با ملایمت طبع ساختن
درکوچه‌های زخم چو مرهم دویدنست
این یک دو دم ‌که زندگی‌اش نام‌ کرده‌اند
چون صبح بر بساط هوا دام چیدنست
بستن دهان زخم تمنا به ضبط آه
چون رشتهٔ سراب به صحرا تنیدنست
نازم به وحشی نگه رم سرشت او
کز گرد سرمه نیز به دام رمیدنست
حیرت دلیل ‌آینهٔ هیچکس مباد
اشک گهر زیان‌زده ناچکیدنست
در وادیی ‌که دوش ادب محمل وفاست
خار قدم چو شمع به مژگان ‌کشیدنست
از دقت ادبکدهٔ عجز نگذری
اینجا چو سایه پای به دامن کشیدنست
تاکی صفا ز نقش توچیند غبار زنگ
خود را مبین اگر هوس آیینه دیدنست
در عالمی‌دکه شش جهتش ‌گرد وحشت است
دامن نچیدن تو چه هنگامه چیدنست
فرصت بهار تست چرا خون نمی‌شوی
ای بیخبر دگر به چه رنگت رسیدنست
بیدل به مزرعی‌که امل آبیار اوست
بی‌برگتر ز آبلهٔ پا دمیدنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
سعی روزی داشتم آخر ندامت پیش رفت
آسا هر سود‌ن ‌دست‌اندکی ‌ز خویش رفت
عالم اسباب هستی چون عدم چیزی نداشت
هر که ‌را دیدیم درویش آمد و درویش رفت
آه از آن مغرور بی‌دردی ‌کزین ماتمسرا
همچو اشک‌دیدهٔ بی‌نم تغافل‌کیش رفت
صد سحر شور تبسم‌ داشت لعلش‌ لیک حیف
این نمک پر بیخبر از سینه‌های ریش رفت
صبح هر اقبال غافل از شب ادبار نیست
ای‌بسا حسنی‌ که ‌از خط‌،‌سر به ‌جیب‌ ریش‌ رفت
پیرو خلق دنی بودن زغیرتهاست دور
شیرمردان را نباید بر طریق میش رفت
زبن ندامت جز تحیر با چه پردازدکسی
عمر فرصت در نظر کم آمد از بس بیش رفت
امن‌خواهی تشنهٔ‌تشویش طبع‌کس مباش
خون فاسد روزگارش در خمار نیش رفت
شغل اعمال دگر، بسیار بود، اما چه سود
هرکه در بزم خیال آمد خیال‌اندیش رفت
چارهٔ این درد بی‌درمان ندارد هیچ ‌کس
مرگ پیش آمد زمانی‌کز نفس تشویش رفت
با ادب جوشیده‌ای بیدل ز هذیان دم مزن
موج‌ گوهر بسته‌ را شوخی نخواهد پیش‌ رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۲
بی‌مغزی و داری به من سوخته جان بحث
ای پنبه مکن هرزه به آتش‌نفسان بحث
از یک نفس است این همه شور من و مایت
بریک رگ‌گردن چقدر چیده دکان بحث
با چرخ دلیری بود اسباب ندامت
ای دیده‌وران صرفه ندارد به دخان بحث
در ترک تامل الم شور و شری نیست
بلبل ننماید به چمن فصل خزان بحث
از مدرسه دم نازده بگریز وگزنه
برخاست ر‌گ گردن و آمد به میان بحث
در نسخهٔ مرگ است‌ گر انصاف توان یافت
تا علم فنا نیست همان بحث و همان بحث
از عاجزی من جگر خصم‌ کباب است
با آب‌ کند آتش سوزنده چسان بحث
زبر و بم این انجمن آفاق خروش است
هر دم زدن اینجا دم تیغ است و فسان بحث
با سنگ جنون می‌کند انداز شرارم
عمری‌ست‌که دارد به نگه خواب‌گران بحث
در معرکهٔ هوش ‌که خون باد بساطش
تا رنگ نگردید نگرداند عنان بحث
گر درس ‌خموشی سبق حال تو باشد
بیدل نرسد برتو ز ابنای زمان بحث
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۳
کس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد
آیینه همین است که دلدار ندارد
سحرست چه‌ گویم ‌که شود باور فطرت
من کارگه اویم و او کار ندارد
گرداندن اوراق نفس درس محال‌ست
موج آینه‌پردازی تکرار ندارد
آیینه ز تمثال خس و خار مبراست
دل بار جهان می‌کشد و عار ندارد
چون نقش قدم برسرما منت ‌کس نیست
این خواب عدم سایهٔ دیوار ندارد
پیچیده در و دشت ز بس لغزش رفتار
تا موج گهر جادهٔ هموار ندارد
اقبال دنائت نسبان خصم بلندیست
غیر از سر خویش آبله دستار ندارد
چون لاله دو روزی به همین داغ بسازید
گل در چمن رنگ وفا بار ندارد
شب‌ رفت و سحر شد به ‌چه افسانه توان ساخت
فرصت نفس ساخته بسیار ندارد
بیدل به عیوب خود اگر کم رسی اولی‌ست
زان آینه بگریز که زنگار ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶
راحت دل ز نفس بال‌فشان می‌باشد
آب این آینه چون باد روان می‌باشد
شعله‌ها رنگ به خاکستر ما باخته است
شور پرواز درن سرمه نهان می‌باشد
سادگی جنس چو آیینه دکانی داریم
زینت ما به متاع دگران می‌باشد
به زبان راز دل خویش سپردیم چو شمع
موج این‌گوهر خون‌گشته زبان می‌باشد
حایلی نیست به جولانگه معنی هشدار
خواب پا در ره ما سنگ‌نشان می‌باشد
بی‌گهر نشئهٔ تمکین صدف ممکن نیست
تا نم آب بگو شست‌گران می‌باشد
کینهٔ خصم بداندیش ملایم‌گفتار
نیش خاری است ‌که در آب نهان می‌باشد
ایمن از فتنه نگردی به مدارای حسود
آب تیغ آفت قعرش به‌کران می‌باشد
تیره‌بختی نفسی از طلبم غافل نیست
سایه دایم ز پی شخص روان می‌باشد
ذوق خود بینی ما تا نشود محو فنا
نتوان یافت که آیینه چسان می‌باشد
شرر از سنگ دهد عرضهٔ شوخی بیدل
تیغ‌ کین را سخن سخت فسان می‌باشد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۰ - د‌ر تزکیهٔ نفس ناسوتی و توجه به عالم لاهوتی و اشاره به مدح خامس آل ‌عبا سیدالشهدا علیه السلام
ای دل چو تو حالی صفت خویش ندانی
بیهوده سخن از صفت غیر چه رانی
با آنکه تو غایب نشوی یک نفس از خویش
خود را نشناسی‌ که چنین یا که چنانی
تا چند سرایی‌ که چنینست و چنانست
آن را که به جز نام دگر هیچ ندانی
این‌ گرد که بر دامنت از عجب نشسته
آید عجبم ‌کز چه ز دامن نفشانی
آن را که به تقلید کسان زشت شماری
گر مصحف آرد ز خداوند نخوانی
چو‌ن‌ خود همه‌ عیبی چه‌ کنی عیب‌ کسان فاش
بر غیر چه خندی چو تو خود بدتر از آنی
بر عیب تو چون پرده بپوشید خداوند
ظ‌لمست اگر پردهٔ مردم بدرانی
شد قافلهٔ عمر تو وامانده ز دنبال
بشتاب مگر لاشه به منزل برسانی
چون همسفرانت همه از خویش گذشتند
انصاف نباشد که تو در خویش بمانی
جان تو سبک جانب لاهوت سفر کرد
تو مانده به صحرای طبیعت ز گرانی
خوش باش به نیک و بد ایام‌ که ما را
نادیده خبر نیست ز اسرار نهانی
بگشا نظر عقل و ببین صورت مقصود
زیراکه‌گنجد به عیان راز عیانی
پرهیز مکن از لقب زشت ‌که موسی
قدرش نشود کاسته از وصف شبانی
ای نفس به پیری نبری را غم یار
کان بار توان برد به نیروی جوانی
قاآنی اگر مرد رهی بار بیفکن
تا از دو جهان توسن همت بجهانی
در ماتم شاه شهدا اشک بیفشان
زان آب مگر آتش دوزخ بنشانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۵
ذوق فقر افسانهٔ اقبال‌کوته می‌کند
بی‌طنابی خیمهٔ گردنکشی ته می‌کند
ای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس
این سحر هر دم زدن روز تو بیگه می‌کند
در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم
ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته می‌کند
عمرها شد خاک‌ کوه و دشت بر سر می‌دوی
پیش پا نادیدن این مقدار گمره می‌کند
عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا
راه چندین دشت یک پا لغز کوته می‌کند
خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست
این تیمم زان وضوهایت منزه می‌کند
رنگها گردانده‌ای‌، ای غافل از نیرنگ دل
آینه عمریست زین ‌تمثالت آگه می‌کند
بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست
صنعت عشق ازکلف آرایش مه می‌کند
شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنی‌ست
از ازل کبکی درین کهسار قهقه می‌کند
دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است
بیدل مسکین فقیر است الله الله می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۱
بهار رنگ عبرت جز دل روشن نمی‌بیند
صفا آیینه دارد در بغل آهن نمی‌بیند
گریبان چاک زن شاید تمیزی واکند چشمت
که یوسف محو آغوش‌است و پیراهن‌نمی‌بیند
مزاج همت آزاد حکم آسمان دارد
ز خود هرگاه دل برخاست افتادن نمی‌بیند
تحیر توام خورشید می‌بالد درین گلشن
گل داغی که ما داریم افسردن نمی‌بیند
مقلد از تجرد برنیاید با سبکروحان
کمالات مسیحا دیده ء سوزن نمی‌بیند
جهان عبرت نمی‌خواهد به حکم ناز خودبینی
چه سازد شخص فطرت زندگی مردن نمی‌بیند
پر افشان‌ست موهومی ولی چشم تأمل‌کو
تلاش ذرهٔ ما هیچ جا روزن نمی‌بیند
به سیر این بهار از عیش مهجوران چه می‌پرسی
جدایی جز به چشم زخم خندیدن نمی‌بیند
درین محفل هزار آیینه‌ام آمد به پیش اما
کسی‌ جز عکس ‌خود دیدم‌ که سوی ‌من نمی‌بیند
چه سازم‌ کز گریبان شعله‌واری سر برون آرم
ز همت آتش افسرده‌ام دامن نمی‌بیند
رعونت خاک لیسد تاکنی فهم مآل خود
که پیش پا،‌کس اینجا بی‌خم‌گردن نمی‌بیند
فلک هم از نصیب ما ندارد آگهی بیدل
تلاش روزی‌ کس چشم پرویزن نمی‌بیند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۲
تو کریم مطلق و من ‌گدا چه‌کنی جز این ‌که نخوانی‌ام
در دیگرم بنماکه من به کجا روم چو برانی‌ام
کسی از محیط عدم ‌کران چه ز قطره واطلبد نشان
ز خودم نبرده‌ای آن چنان‌که دگر به خود نرسانی‌ام
به‌ کجاست آنقدرم بقاکه تاملی‌ کندم وفا
عرق خجالت فرصتم نم انفعال زمانی‌ام
به فسردنم همه تن الم به تردد آبله در قدم
چو غبار داغ نشستنم چو سرشک ننگ روانی‌ام
سحر طلسم هوا قفس همه جاست منفعل هوس
چقدر عرق کُنَدم نفس که به شبنمی بستانی‌ام
ز کدورت من و ما پُرم غم بار دل به که بشمرم
ستم است سنگ ترازویی که نفس کشد ز گرانی‌ام
ز حضور پیری‌ام آنقدر اثر امتحان قبول و رد
که رساند بر در نیستی خم پشت پای جوانی‌ام
نه به نقش بسته مشوّشم‌، نه به حرف ساخته سرخوشم
نفسی به یاد تو می‌کشم چه عبارت و چه معانی‌ام
همه عمر هرزه دویده‌ام خجلم کنون که خمیده‌ام
من اگر به حلقه تنیده‌ام تو برون در ننشانی‌ام
ز طنین پشهٔ بی‌نفس خجلست بید‌ل هیچکس
به کجایم وکه‌ام و چه‌ام‌که تو جز به ناله ندانی‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۶
بر حیرت اوضاع جهان یک مژه خم زن
این صفحه رقم‌گیر وفا نیست قلم زن
تحقیق به اسباب هوس ربط ندارد
هنگامهٔ آیینه و تمثال بهم زن
ممنون ستم‌کیشی انجام وفایم
بر شیشهٔ ما برهمنان سنگ صنم زن
تا واکشی از پردهٔ تحقیق نوایی
سازی که نداریم به مضراب عدم زن
آوارگی سعی هوس را چه علاج است
ای بی‌خبر از دل به در دیر و حرم زن
صد عیش ابد در قفس آگهی توست
واکن مژه و خیمه به گلزار ارم زن
با جهد برون ‌آ زکمینگاه ندامت
تا دست بهم بر نزنی خیز و قدم زن
این بزم جنون عرصهٔ رعنایی نازست
چندان که غبارت ننشسته است علم زن
بی‌ کنج قناعت نتوان داد غنا داد
در دامن خود پا به سر عیش و الم زن
بیهوده به صحرای هوس جاده مپیما
هر صفحه که آید به نظر مسطر رم زن
با ساز جسد شرم کن از شعله نوایی
تا خشکی این دف ندرّد پوست به نم زن
بیدل اگرت دعوی آداب‌پرستی است
جایی که نیابی اثر آینه‌، دم زن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۹
کجا خلوت و انجمن دیده‌ای
تو شمعی همین سوختن دیده‌ای
ز رنگی‌که جز داغش آیینه نیست
چو طاووس خود را چمن دیده‌ای
به وهم حسد باختی نور دل
چراغی ندیدی لگن دیده‌ای
که صیقل زد آیینهٔ عبرتت
که او بودی امروز و من دیده‌ای
جنون بر شعورت نخندد چرا
که گم کرده را یافتن دیده‌ای
به عمر تلف ‌کرده حسرت چه سود
زمین بر زمین ریختن دیده‌ای
به ترکیب پیری چه دل بستن است
خم طاقهای کهن دیده‌ای
زمرگ ‌کسانت چه عبرت چه شرم
چو نباش عرض کفن دیده‌ای
اقامت تصورکن و آب شو
گر از خانه بیرون شدن دیده‌ای
ز اسباب‌، خاشاک بر دل مچین
اگر زحمت رُفتن دیده‌ای
به در زن چو موج از کنار محیط
که رنج سفر در وطن دیده‌ای
کسی داغ عبرت مبادا چو شمع
ز رفتن مگو آمدن دیده‌ای
سحر خوانده‌ای گرد آشفته را
حیاکن که بر خویشتن دیده‌ای
به صبح قیامت مبر دستگاه
چو بیدل نفس را سخن دیده‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۵
گریک مژه چون چشم فراهم شده باشی
شیرازهٔ اجزای دو عالم شده باشی
تمهید خزان آینهٔ اصل بهار است
بیرنگی اگر رنگ‌گلی‌کم شده باشی
هشدارکه اجزای هوایی‌ست بنایت
گو یک دو نفس صورت شبنم شده باشی
عاجز نفسان قافلهٔ سرمه متاعند
کو ناله‌ گرفتم‌ که جرس هم شده باشی
بی‌جبههٔ تسلیم تواضع دم تیغ است
حیف است نگین ناشده خاتم شده باشی
قطع نظر از جوهر ذاتی چه خیالست
هر چند چو شمشیر تنکدم شده باشی
پرواز نفس را ز هوا نیست رهایی
در دام خودی ‌گر همه تن رم شده باشی
ناصح سخن ساخته‌ات پر نمکین است
رحم است به زخمی‌ که تو مرهم شده باشی
تا بار خری چند نبندند به دوشت
آدم نشو‌ی ‌گر همه آدم شده باشی
فرداست‌که خاک‌ست سرو برگ غرورت
هر چند که امروز فلک هم شده باشی
عمری‌ست که آب رخ ما صرف طلب‌هاست
ای جبههٔ همت چقدر نم شده باشی
خلوتگه تحقیق زتمثال مبراست
آیینه در اینجا تو چه محرم شده باشی
بید‌ل مگذر چون مه نو از خط تسلیم
بر چرخی اگر یک سر مو خم شده باشی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۵
مباش سایه صفت مردهٔ تن آسانی
دلت فسرده مبادا به خود فرومانی
فریب حاصل جمعیتی به مزرع وهم
چو خوشه از گره‌ کاکل پریشانی
چو گل مباش هوس غرهٔ فسون طرب
هجوم زخم دل است اینکه خنده می‌خوانی
جنون مفلس ما عالمی دگر دارد
ز برگ و ساز مگو ناله‌ای‌ست عریانی
خیال ما و منت سخت‌ کلفت انگیز است
ز شرم آب شوی‌ کاین غبار بنشانی
به فکر خویش نرفتی و رفت فرصت عمر
کنون مگر لب ‌گورت ‌کند گریبانی
اگر امید خراب بنای بی‌خللی‌ست
عمارتی نتوان یافت به ز ویرانی
غبار ناشده زین دامگاه رستن نیست
چو آب در قفس‌ گوهریم زندانی
به دیده هر چه‌ کند جلوه از خزان بهار
همان چون آینه از ماست رنگ‌ گردانی
به داغ کلفت بی‌رونقی گداخته‌ایم
چراغ انجمن مامدان شبستانی
به هیچ جیب قبول سر سلامت نیست
شکست ‌کو که‌ کند رنگ نیز دامانی
به خلوتی ‌که حیا پرور است شوخی حسن
ز چشم آینه بیرون نشست حیرانی
حریف خلوت آن جلوه بودن آسان نیست
نهفته‌اند نگاهی به چشم قربانی
ز فرق تا قدمم صرف سجده شد بیدل
چو خامه رفته‌ام از خود به سعی پیشانی
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۵۳ - مناجات
کردگارا به بی‌نیازی خویش
به کریمی و کارسازی خویش
به سهی‌قامتان گلشن ناز
به ملامت‌کشان کوی نیاز
به صفات جلال و اکرامت
نظر خاص و رحمت عامت
به سلاطین مسند تحقیق
یالکان مسالک توفیق
به اسیران و زاری ایشان
به غریبان و خواری ایشان
به نوازندگان عالم گل
که هنوز ایمن‌اند از غم گل
به سفرکردگان عالم خاک
کز جهان رفته‌اند با دل چاک
به رسولی که نعت اوست کلام
سیدالمرسلین علیه سلام
نظری جانب هلالی کن
دلش از مهر غیر خالی کن
حشر او با رسول کن یا رب
این دعا را قبول کن یا رب
در امان دار پیش آن مولی
تا نبیند عقوبت عقبی
چون به عزم رحیل زین منزل
به حریم فنا کشد محمل
در ره مرگ باشدش همراه
هادی لااله‌الاالله
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵
به سوی بحر خدا بگذر ای نسیم صبا
زمین ببوس و ز روی ادب سلامش کن
برای آنکه دلش را ز من نرنجانی
فزون از آنکه توان گفت احترامش کن
پس از سلام و زمین‌بوس و احترام تمام
ز من به گوش به آهستگی پیامش کن
که اسبکی که به من وعده کرده‌ای بفرست
وگر چو گردون سرکش بود لجامش کن
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۸
ای امید ناامیدان ای پناه بیکسان
ناامید و بیکسم دست من و دامان تو
ای تو آن دریای بی‌پایان که در هم بشکند
نه سفینهٔ آسمان را موج یک طوفان تو
جون شوی در طی اسرار دو عالم گرم‌سیر
خیره گردد طول‌و عرض‌هستی‌از جولان تو
آسمان آسیمه‌سر گردد به گرد خود هنوز
غالبا روزی قفایی خورده از دربان تو
نوبهار رحمتی زانرو که در وقت سخا
پر شود روی زمین از نعمت الوان تو
نعمت خاص خدایی بر خلایق از خدای
کیفر از یزدان برد هرکاو کند کفران تو
شرح حال بنده را بشنوکه باطل را ز حق
نیک یابد در حقیقت گوش معنی‌دان تو
حق همی داندکه تا این دم که می گویم سخن
بوده‌ام دایم ز روی صدق مدحت‌خوان تو
حاسدی گر از جسد بر من گناهی بسته است
این من واین حاسد و این هم صف دیوان تو
ورکسی گوید به شانت ناسزایی گفته‌ام
راست گوید مدح من نبود سزای شان تو
گرگناهم مدح تست از آن نخواهم توبه کرد
باگناهی اینچنین رضوان بود زندان تو
نی گرفتم هر چه درگیتی گنه من کرده‌ام
یا ببخشا یا بکش این قهر وآن غفران تو
هر چه می‌خواهد دلت آن کن چرا مانی ملول
من نخواهم جان خودکاسوده گردد جان تو
همچو اسماعیل قربانم کن از قتلم مرنج
تو خلیل‌الله وقتی ما همه قربان تو
گر به چرخم برفرازی یا به خاکم افکنی
شاکرم کان‌نیز ملک تست و این سامان تو
این همه گفتم ولیکن با تو دارم یک عتاب
زان نمی گویم که بس می‌ترسم از طغیان تو
نی چرا ترسم علی‌الله بازگویم آشکار
واثقم بر لطف عام و عفو بی‌پایان تو
بر وظیفهٔ من شنیدم حکم نقصان رانده‌ای
چون پسندد این عمل را فیض بی‌نقصان تو
غیرت طبع کریمت ترسم ار آگه شود
همچو دریا در خروش آید ازین فرمان تو
روزی سی تن عیال بینوا نتوان برید
زین عمل گویا ندارد آگهی احببان تو
گو شریرم دان چو مار وگه حقیرم دان چو مور
هم نه مار و مور قست می‌برند از خوان تو
میزبان مهمان‌نوازست آخر ای نفس کریم
میزبان عالمستی ما همه مهمان تو
هم مگر جود تو باز این ماجرا را طی کند
تا به شیراز آید از وی خلعت و فرمان تو
خود گرفتم شوره‌زارم ای سحاب مکرمت
گو نصیب من شود هم رشحی از باران تو
یا نه گفتم کلبه‌ای ویرانم ای خورشید فیض
گو به ویران هم بتابد چشمهٔ رخشان تو
جان قاآنی به دور دولتت آسوده‌باد
زانکه آسوده است جان گیتی از دوران تو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۸
عزتی ده مرا به عزت خویش
زنده گردان مرا به طاعت خویش
غصهٔ غم ز پیش دل بردار
شادمان کن مرا به خدمت خویش
در دلم آتشی است بنشانش
رحمتی کن به جان حضرت خویش
پاک گردان دلم ز هستی خود
غیر را ره مده به خلوت خویش
همت من ز تو تو را خواهد
برسانم به کام همت خویش
دولت من وصال حضرت توست
دولتی ده مرا به دولت خویش
نعمت الله به من تو بخشیدی
یا ز مستان ز بنده نعمت خویش
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۵
الهی انت غفار الخطایا
غفور الذنب ستار الخفایا
کسانی کز درت برتافتند رو
کدامین در طلب کردند آیا
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۸۳
یا رب که تو را چنین دلی حاصل باد
دایم به مقام جمع خود واصل باد
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۳
چندان که شدم ز بیخودی مست دعا
تیری نزدم بر هدف از شست دعا
باشم ز دعا مانع و از شوق طلب
وقت است که پر درآورد دست دعا