عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۷ - باز طلبیدن نخچیران از خرگوش سر اندیشهٔ او را
بعد ازان گفتند کی خرگوش چست
در میان آر آنچه در ادراک توست
ای که با شیری تو درپیچیده‌یی
بازگو رایی که اندیشیده‌‌یی
مشورت ادراک و هشیاری دهد
عقل‌ها مر عقل را یاری دهد
گفت پیغامبر بکن ای رای‌زن
مشورت، کالمستشار مؤتمن
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۶ - دیدن خواجه طوطیان هندوستان را در دشت و پیغام رسانیدن از آن طوطی
چون که تا اقصای هندستان رسید
در بیابان طوطی‌یی چندی بدید
مرکب استانید، پس آواز داد
آن سلام و آن امانت باز داد
طوطی‌یی زان طوطیان لرزید بس
اوفتاد و مرد و بگسستش نفس
شد پشیمان خواجه از گفت خبر
گفت رفتم در هلاک جانور
این مگر خویش است با آن طوطیک؟
این مگر دو جسم بود و روح یک؟
این چرا کردم؟ چرا دادم پیام؟
سوختم بیچاره را زین گفت خام
این زبان چون سنگ و هم آهن‌وش است
وانچه بجهد از زبان چون آتش است
سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف
زان که تاریک است و هر سو پنبه‌زار
در میان پنبه چون باشد شرار؟
ظالم آن قومی که چشمان دوختند
زان سخن‌ها عالمی را سوختند
عالمی را یک سخن ویران کند
روبهان مرده را شیران کند
جان‌ها در اصل خود عیسی دم‌اند
یک زمان زخم‌اند و گاهی مرهم‌اند
گر حجاب از جان‌ها برخاستی
گفت هر جانی مسیح آساستی
گر سخن خواهی که گویی چون شکر
صبر کن از حرص و این حلوا مخور
صبر باشد مشتهای زیرکان
هست حلوا آرزوی کودکان
هرکه صبر آورد، گردون بر رود
هرکه حلوا خورد، واپس‌تر رود
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۸ - تعظیم ساحران مر موسی را علیه‌السلام کی چه می‌فرمایی اول تو اندازی عصا
ساحران در عهد فرعون لعین
چون مری کردند با موسی به کین
لیک موسی را مقدم داشتند
ساحران او را مکرم داشتند
زان که گفتندش که فرمان آن توست
گر همی خواهی، عصا تو فکن نخست
گفت نی، اول شما ای ساحران
افکنید ان مکرها را در میان
این قدر تعظیم دینشان را خرید
کز مری آن دست و پاهاشان برید
ساحران چون حق او بشناختند
دست و پا در جرم آن درباختند
لقمه و نکته‌ست کامل را حلال
تو نه‌یی کامل، مخور، می‌باش لال
چون تو گوشی، او زبان، نی جنس تو
گوش‌ها را حق بفرمود انصتوا
کودک اول چون بزاید شیرنوش
مدتی خامش بود او جمله گوش
مدتی می‌بایدش لب دوختن
از سخن، تا او سخن آموختن
ور نباشد گوش و تی‌تی می‌کند
خویشتن را گنگ گیتی می‌کند
کر اصلی کش نبد زآغاز گوش
لال باشد، کی کند در نطق جوش؟
زان که اول سمع باید نطق را
سوی منطق از ره سمع اندر آ
ادخلو الابیات من ابوابها
واطلبوا الاغراض فی اسبابها
نطق کان موقوف راه سمع نیست
جز که نطق خالق بی‌طمع نیست
مبدع است او، تابع استاد نی
مسند جمله، ورا اسناد نی
باقیان هم در حرف هم در مقال
تابع استاد و محتاج مثال
زین سخن گر نیستی بیگانه‌‌یی
دلق و اشکی گیر در ویرانه‌‌یی
زان که آدم زان عتاب از اشک رست
اشک تر باشد دم توبه‌پرست
بهر گریه آمد آدم بر زمین
تا بود گریان و نالان و حزین
آدم از فردوس و از بالای هفت
پای ماچان از برای عذر رفت
گر ز پشت آدمی، وز صلب او
در طلب می‌باش هم در طلب او
زآتش دل وآب دیده نقل ساز
بوستان از ابر و خورشید است باز
تو چه دانی قدر آب دیدگان؟
عاشق نانی تو چون نادیدگان
گر تو این انبان ز نان خالی کنی
پر ز گوهرهای اجلالی کنی
طفل جان از شیر شیطان باز کن
بعد از آنش با ملک انباز کن
تا تو تاریک و ملول و تیره‌‌یی
دان که با دیو لعین همشیره‌‌یی
لقمه‌یی کو نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال
روغنی کاید چراغ ما کشد
آب خوانش، چون چراغی را کشد
علم و حکمت زاید از لقمه‌ی حلال
عشق و رقت آید از لقمه‌ی حلال
چون ز لقمه تو حسد بینی و دام
جهل و غفلت زاید، آن را دان حرام
هیچ گندم کاری و جو بر دهد؟
دیده‌یی اسبی که کره‌ی خر دهد؟
لقمه تخم است و برش اندیشه‌ها
لقمه بحر و گوهرش اندیشه‌ها
زاید از لقمه‌ی حلال اندر دهان
میل خدمت، عزم رفتن آن جهان
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۳ - برون انداختن مرد تاجر طوطی را از قفس و پریدن طوطی مرده
بعد از آنش از قفس بیرون فکند
طوطیک پرید تا شاخ بلند
طوطی مرده چنان پرواز کرد
کآفتاب از چرخ ترکی‌تاز کرد
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ
بی‌خبر ناگه بدید اسرار مرغ
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب
از بیان حال خودمان ده نصیب
او چه کرد آن‌جا که تو آموختی؟
ساختی مکری و ما را سوختی؟
گفت طوطی کو به فعلم پند داد
که رها کن لطف آواز و گشاد
زان که آوازت تو را در بند کرد
خویشتن مرده پی این پند کرد
یعنی ای مطرب شده با عام و خاص
مرده شو چون من، که تا یابی خلاص
دانه باشی مرغکانت برچنند
غنچه باشی، کودکانت برکنند
دانه پنهان کن، به کلی دام شو
غنچه پنهان کن، گیاه بام شو
هرکه داد او حسن خود را در مزاد
صد قضای بد سوی او رو نهاد
چشم‌ها و خشم‌ها و رشک‌ها
بر سرش ریزد، چو آب از مشک‌ها
دشمنان او را ز غیرت می‌درند
دوستان هم روزگارش می‌برند
آن که غافل بود از کشت و بهار
او چه داند قیمت این روزگار؟
در پناه لطف حق باید گریخت
کو هزاران لطف بر ارواح ریخت
تا پناهی یابی آن گه چون پناه
آب و آتش مر تو را گردد سپاه
نوح و موسی را نه دریا یار شد؟
نه بر اعداشان به کین قهار شد؟
آتش ابراهیم را نه قلعه بود؟
تا برآورد از دل نمرود دود؟
کوه یحیی را نه سوی خویش خواند؟
قاصدانش را به زخم سنگ راند؟
گفت ای یحیی بیا در من گریز
تا پناهت باشم از شمشیر تیز
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۶ - سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را به غلامان خلیفه
آن سبوی آب را در پیش داشت
تخم خدمت را در آن حضرت بکاشت
گفت این هدیه بدان سلطان برید
سایل شه را ز حاجت واخرید
آب شیرین و سبوی سبز و نو
زآب بارانی که جمع آمد به گو
خنده می‌آمد نقیبان را از آن
لیک پذرفتند آن را همچو جان
زان که لطف شاه خوب باخبر
کرده بود اندر همه ارکان اثر
خوی شاهان در رعیت جا کند
چرخ اخضر خاک را خضرا کند
شه چو حوضی دان، حشم چون لوله‌ها
آب از لوله روان در گوله‌ها
چون که آب جمله از حوضی‌ست پاک
هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک
ور در آن حوض آب شور است و پلید
هر یکی لوله همان آرد پدید
زان که پیوسته‌ست هر لوله به حوض
خوض کن در معنی این حرف، خوض
لطف شاهنشاه جان بی‌وطن
چون اثر کرده‌ست اندر کل تن؟
لطف عقل خوش‌نهاد خوش‌نسب
چون همه تن را در آرد در ادب؟
عشق شنگ بی‌قرار بی‌سکون
چون در آرد کل تن را در جنون؟
لطف آب بحر کو چون کوثر است
سنگ‌ریز‌ش جمله در و گوهر است
هر هنر کاستا بدان معروف شد
جان شاگردان بدان موصوف شد
پیش استاد اصولی هم اصول
خواند آن شاگرد چست با حصول
پیش استاد فقیه آن فقه‌خوان
فقه خواند نه اصول اندر بیان
پیش استادی که او نحوی بود
جان شاگردش از او نحوی شود
باز استادی که او محو ره است
جان شاگردش ازو محو شه است
زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقر است ساز راه و برگ
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۴۵ - ادب کردن شیر گرگ را کی در قسمت بی‌ادبی کرده بود
گرگ را بر کند سر آن سرفراز
تا نماند دوسری و امتیاز
فانتقمنا منهم است ای گرگ پیر
چون نبودی مرده در پیش امیر
بعد از آن، رو شیر با روباه کرد
گفت این را بخش کن از بهر خورد
سجده کرد و گفت کین گاو سمین
چاشت‌خوردت باشد ای شاه گزین
وین بز از بهر میان روز را
یخنی‌یی باشد شه پیروز را
وان دگر خرگوش بهر شام هم
شب‌چره‌ی این شاه با لطف و کرم
گفت ای روبه تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز کی آموختی؟
از کجا آموختی این، ای بزرگ؟
گفت ای شاه جهان از حال گرگ
گفت چون در عشق ما گشتی گرو
هر سه را برگیر و بستان و برو
روبها چون جملگی ما را شدی
چونت آزاریم، چون تو ما شدی؟
ما تو را و جمله اشکاران تو را
پای بر گردون هفتم نه، برآ
چون گرفتی عبرت از گرگ دنی
پس تو روبه نیستی، شیر منی
عاقل آن باشد که گیرد عبرت از
مرگ یاران، در بلای محترز
روبه آن دم بر زبان صد شکر راند
که مرا شیر از پی آن گرگ خواند
گر مرا اول بفرمودی که تو
بخش کن این را، که بردی جان ازو؟
پس سپاس او را، که ما را در جهان
کرد پیدا از پس پیشینیان
تا شنیدیم آن سیاست‌های حق
بر قرون ماضیه اندر سبق
تا که ما از حال آن گرگان پیش
همچو روبه پاس خود داریم و خویش
امت مرحومه زین رو خواندمان
آن رسول حق و صادق در بیان
استخوان و پشم آن گرگان عیان
بنگرید و پند گیرید ای مهان
عاقل از سر بنهد این هستی و باد
چون شنید انجام فرعونان و عاد
ور بننهد دیگران از حال او
عبرتی گیرند از اضلال او
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۷۲ - گفتن امیر المؤمنین علی کرم الله وجهه با قرین خود کی چون خدو انداختی در روی من نفس من جنبید و اخلاص عمل نماند مانع کشتن تو آن شد
گفت امیرالمؤمنین با آن جوان
که به هنگام نبرد ای پهلوان
چون خدو انداختی در روی من
نفس جنبید و تبه شد خوی من
نیم بهر حق شد و نیمی هوا
شرکت اندر کار حق نبود روا
تو نگاریده‌ی کف مولیستی
آن حقی، کردهٔ من نیستی
نقش حق را هم به امر حق شکن
بر زجاجه‌ی دوست سنگ دوست زن
گبر این بشنید و نوری شد پدید
در دل او تا که زناری برید
گفت من تخم جفا می‌کاشتم
من تو را نوعی دگر پنداشتم
تو ترازوی احدخو بوده‌یی
بل زبانه‌ی هر ترازو بوده‌‌یی
تو تبار و اصل و خویشم بوده‌یی
تو فروغ شمع کیشم بوده‌یی
من غلام آن چراغ چشم‌جو
که چراغت روشنی پذرفت ازو
من غلام موج آن دریای نور
که چنین گوهر بر آرد در ظهور
عرضه کن بر من شهادت را که من
مر تو را دیدم سرافراز زمن
قرب پنجه کس ز خویش و قوم او
عاشقانه سوی دین کردند رو
او به تیغ حلم چندین حلق را
واخرید از تیغ و چندین خلق را
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفر انگیزتر
ای دریغا لقمه‌یی دو خورده شد
جوشش فکرت از آن افسرده شد
گندمی خورشید آدم را کسوف
چون ذنب شعشاع بدری را خسوف
اینت لطف دل که از یک مشت گل
ماه او چون می‌شود پروین‌گسل
نان چو معنی بود، خوردش سود بود
چون که صورت گشت، انگیزد جحود
همچو خار سبز کاشتر می‌خورد
زان خورش صد نفع و لذت می‌برد
چون که آن سبزیش رفت و خشک گشت
چون همان را می‌خورد اشتر ز دشت
می‌دراند کام و لنجش ای دریغ
کان چنان ورد مربی گشت تیغ
نان چو معنی بود، بود آن خار سبز
چون که صورت شد، کنون خشک است و گبز
تو بدان عادت که او را پیش ازین
خورده بودی ای وجود نازنین
بر همان بو می‌خوری این خشک را
بعد ازان کامیخت معنی با ثری
گشت خاک‌آمیز و خشک و گوشت‌بر
زان گیاه اکنون بپرهیز ای شتر
سخت خاک‌آلود می‌آید سخن
آب تیره شد، سر چه بند کن
تا خدایش باز صاف و خوش کند
او که تیره کرد، هم صافش کند
صبر آرد آرزو را نه شتاب
صبر کن، والله اعلم بالصواب
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۰ - قصهٔ آن شخص کی اشتر ضالهٔ خود می‌جست و می‌پرسید
اشتری گم کردی و جستیش چست
چون بیابی، چون ندانی کآن توست؟
ضاله چه بود؟ ناقهٔ گم کرده‌یی
از کفت بگریخته در پرده‌یی
آمده در بار کردن کاروان
اشتر تو زان میان گشته نهان
می‌دوی این سو و آن سو خشک‌لب
کاروان شد دور و نزدیک است شب
رخت مانده در زمین در راه خوف
تو پی اشتر دوان گشته به طوف
کی مسلمانان که دیده‌ست اشتری
جسته بیرون بامداد از آخری؟
هر که برگوید نشان از اشترم
مژدگانی می‌دهم چندین درم
باز می‌جویی نشان از هر کسی
ریش خندت می‌کند زین هر خسی
کاشتری دیدیم می‌رفت این طرف
اشتری سرخی به سوی آن علف
آن یکی گوید بریده گوش بود
وان دگر گوید جلش منقوش بود
آن یکی گوید شتر یک چشم بود
وان دگر گوید ز گر بی‌پشم بود
از برای مژدگانی صد نشان
از گزافه هر خسی کرده بیان
مولوی : دفتر دوم
بخش ۹۵ - طعن زدن بیگانه در شیخ و جواب گفتن مرید شیخ او را
آن یکی یک شیخ را تهمت نهاد
کو بد است و نیست بر راه رشاد
شارب خمر است و سالوس و خبیث
مر مریدان را کجا باشد مغیث؟
آن یکی گفتش ادب را هوش دار
خرد نبود این چنین ظن بر کبار
دور ازو و دور ازان اوصاف او
که ز سیلی تیره گردد صاف او
این چنین بهتان منه بر اهل حق
کین خیال توست، برگردان ورق
این نباشد، ور بود ای مرغ خاک
بحر قلزم را ز مرداری چه باک؟
نیست دون القلتین و حوض خرد
کی تواند قطره‌ایش از کار برد؟
آتش ابراهیم را نبود زیان
هر که نمرودی‌ست گو می‌ترس ازان
نفس نمرود است و عقل و جان خلیل
روح در عین است و نفس اندر دلیل
این دلیل راه رهرو را بود
کو به هر دم در بیابان گم شود
واصلان را نیست جز چشم و چراغ
از دلیل و راهشان باشد فراغ
گر دلیلی گفت آن مرد وصال
گفت بهر فهم اصحاب جدال
بهر طفل نو پدر تی‌تی کند
گرچه عقلش هندسه‌ی گیتی کند
کم نگردد فضل استاد از علو
گر الف چیزی ندارد گوید او
از پی تعلیم آن بسته‌دهن
از زبان خود برون باید شدن
در زبان او بباید آمدن
تا بیاموزد ز تو او علم و فن
پس همه خلقان چون طفلان وی‌اند
لازم است این پیر را در وقت پند
آن مرید شیخ بد گوینده را
آن به کفر و گمرهی آکنده را
گفت خود را تو مزن بر تیغ تیز
هین مکن با شاه و با سلطان ستیز
حوض با دریا اگر پهلو زند
خویش را از بیخ هستی برکند
نیست بحری کو کران دارد که تا
تیره گردد او ز مردار شما
کفر را حد است و اندازه بدان
شیخ و نور شیخ را نبود کران
پیش بی‌حد هرچه محدود است لاست
کل شیء غیر وجه الله فناست
کفر و ایمان نیست آن‌جایی که اوست
زان که او مغز است، وین دو رنگ و پوست
این فناها پردهٔ آن وجه گشت
چون چراغ خفیه اندر زیر طشت
پس سر این تن حجاب آن سر است
پیش آن سر این سر تن کافر است
کیست کافر؟ غافل از ایمان شیخ
کیست مرده؟ بی‌خبر از جان شیخ
جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر، جانش فزون
جان ما از جان حیوان بیش‌تر
از چه؟ زان رو که فزون دارد خبر
پس فزون از جان ما جان ملک
کو منزه شد ز حس مشترک
وز ملک جان خداوندان دل
باشد افزون تر، تحیر را بهل
زان سبب آدم بود مسجودشان
جان او افزون تر است از بودشان
ورنه بهتر را سجود دون‌تری
امر کردن هیچ نبود در خوری
کی پسندد عدل و لطف کردگار
که گلی سجده کند در پیش خار؟
جان چو افزون شد، گذشت از انتها
شد مطیعش جان جمله چیزها
مرغ و ماهی و پری و آدمی
زان که او بیش است و ایشان در کمی
ماهیان سوزنگر دلقش شوند
سوزنان را رشته‌ها تابع بوند
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۰۷ - جواب اشکال
این بداند کان که اهل خاطر است
غایب آفاق او را حاضر است
پیش مریم حاضر آید در نظر
مادر یحییٰ که دور است از بصر
دیده‌ها بسته ببیند دوست را
چون مشبک کرده باشد پوست را
ور ندیدش نز برون نز اندرون
از حکایت گیر معنی ای زبون
نی چنان کافسانه‌ها بشنیده بود
همچو شین بر نقش آن چفسیده بود
تا همی‌گفت آن کلیله بی‌زبان
چون سخن نوشد ز دمنه بی‌بیان؟
ور بدانستند لحن همدگر
فهم آن چون کرد بی‌نطقی بشر؟
در میان شیر و گاو آن دمنه چون
شد رسول و خواند بر هر دو فسون؟
چون وزیر شیر شد گاو نبیل؟
چون ز عکس ماه ترسان گشت پیل؟
این کلیله و دمنه جمله افتراست
ورنه کی با زاغ لکلک را مری‌ست؟
ای برادر قصه چون پیمانه‌یی‌ست
معنی اندر وی مثال دانه‌یی‌ست
دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل
ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
ماجرای بلبل و گل گوش دار
گر چه گفتی نیست آن‌جا آشکار
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶ - رفتن خواجه و قومش به سوی ده
خواجه و بچگان جهازی ساختند
بر ستوران جانب ده تاختند
شادمانه سوی صحرا راندند
سافروا کی تغنموا بر خواندند
کز سفرها ماه کیخسرو شود
بی‌سفرها ماه کی خسرو شود؟
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد
روز روی از آفتابی سوختند
شب ز اختر راه می‌آموختند
خوب گشته پیش ایشان راه زشت
از نشاط ده شده ره چون بهشت
تلخ از شیرین‌لبان خوش می‌شود
خار از گلزار دلکش می‌شود
حنظل از معشوق خرما می‌شود
خانه از هم‌خانه صحرا می‌شود
ای بسا از نازنینان خارکش
بر امید گل‌عذار ماه‌وش
ای بسا حمال گشته پشت‌ریش
از برای دلبر مه‌روی خویش
کرده آهنگر جمال خود سیاه
تا که شب آید ببوسد روی ماه
خواجه تا شب بر دکانی چارمیخ
زان که سروی در دلش کردست بیخ
تاجری دریا و خشکی می‌رود
آن به مهر خانه‌شینی می‌دود
هر که را با مرده سودایی بود
بر امید زنده‌سیمایی بود
آن دروگر روی آورده به چوب
بر امید خدمت مه‌روی خوب
بر امید زنده‌یی کن اجتهاد
کو نگردد بعد روزی دو جماد
مونسی مگزین خسی را از خسی
عاریت باشد درو آن مونسی
انس تو با مادر و بابا کجاست؟
گر به جز حق مونسانت را وفاست
انس تو با دایه و لالا چه شد؟
گر کسی شاید به غیر حق عضد
انس تو با شیر و با پستان نماند
نفرت تو از دبیرستان نماند
آن شعاعی بود بر دیوارشان
جانب خورشید وارفت آن نشان
بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع
عشق تو بر هر چه آن موجود بود
آن ز وصف حق زراندود بود
چون زری با اصل رفت و مس بماند
طبع سیر آمد طلاق او براند
از زراندود صفاتش پا بکش
از جهالت قلب را کم گوی خوش
کان خوشی در قلب‌ها عاریت است
زیر زینت مایهٔ بی زینت است
زر ز روی قلب در کان می‌رود
سوی آن کان رو تو هم کان می‌رود
نور از دیوار تا خور می‌رود
تو بدان خور رو که درخور می‌رود
زین سپس بستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان
معدن دنبه نباشد دام گرگ
کی شناسد معدن آن گرگ سترگ؟
زر گمان بردند بسته در گره
می‌شتابیدند مغروران به ده
همچنین خندان و رقصان می‌شدند
سوی آن دولاب چرخی می‌زدند
چون همی‌دیدند مرغی می‌پرید
جانب ده صبر جامه می‌درید
هر که می‌آمد ز ده از سوی او
بوسه می‌دادند خوش بر روی او
گر تو روی یار ما را دیده‌یی
پس تو جان را جان و ما را دیده‌یی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱ - آمن بودن بلعم باعور کی امتحانها کرد حضرت او را و از آنها روی سپید آمده بود
بلعم باعور و ابلیس لعین
زامتحان آخرین گشته مهین
او به دعوی میل دولت می‌کند
معده‌اش نفرین سبلت می‌کند
کان چه پنهان می‌کند پیداش کن
سوخت ما را ای خدا رسواش کن
جمله اجزای تنش خصم وی اند
کز بهاری لافد ایشان در دی اند
لاف وا داد کرم‌ها می‌کند
شاخ رحمت را ز بن بر می‌کند
راستی پیش آر یا خاموش کن
وان گهان رحمت ببین و نوش کن
آن شکم خصم سبال او شده
دست پنهان در دعا اندر زده
کی خدا رسوا کن این لاف لئام
تا بجنبد سوی ما رحم کرام
مستجاب آمد دعای آن شکم
سوزش حاجت بزد بیرون علم
گفت حق گر فاسقی و اهل صنم
چون مرا خوانی اجابت‌ها کنم
تو دعا را سخت گیر و می‌شخول
عاقبت برهاندت از دست غول
چون شکم خود را به حضرت در سپرد
گربه آمد پوست آن دنبه ببرد
از پس گربه دویدند او گریخت
کودک از ترس عتابش رنگ ریخت
آمد اندر انجمن آن طفل خرد
آب روی مرد لافی را ببرد
گفت آن دنبه که هر صبحی بدان
چرب می‌کردی لبان و سبلتان
گربه آمد ناگهانش در ربود
بس دویدیم و نکرد آن جهد سود
خنده آمد حاضران را از شگفت
رحم‌هاشان باز جنبیدن گرفت
دعوتش کردند و سیرش داشتند
تخم رحمت در زمینش کاشتند
او چو ذوق راستی دید از کرام
بی‌تکبر راستی را شد غلام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۹ - عقول خلق متفاوتست در اصل فطرت و نزد معتزله متساویست تفاوت عقول از تحصیل علم است
اختلاف عقل‌ها در اصل بود
بر وفاق سنیان باید شنود
بر خلاف قول اهل اعتزال
که عقول از اصل دارند اعتدال
تجربه و تعلیم بیش و کم کند
تا یکی را از یکی اعلم کند
باطل است این زان که رای کودکی
که ندارد تجربه در مسلکی
بر دمید اندیشه‌یی زان طفل خرد
پیر با صد تجربه بویی نبرد
خود فزون آن به که آن از فطرت است
تا ز افزونی که جهد و فکرت است
تو بگو داده‌ی خدا بهتر بود
یا که لنگی راهوارانه رود؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۷ - اجتماع اجزای خر عزیر علیه السلام بعد از پوسیدن باذن الله و درهم مرکب شدن پیش چشم عزیر علیه السلام
هین عزیرا در نگر اندر خرت
که بپوسیده‌ست و ریزیده برت
پیش تو گرد آوریم اجزاش را
آن سر و دم و دو گوش و پاش را
دست نه و جزو برهم می‌نهد
پاره‌ها را اجتماعی می‌دهد
در نگر در صنعت پاره‌زنی
کو همی‌دوزد کهن بی‌سوزنی
ریسمان و سوزنی نه وقت خرز
آن چنان دوزد که پیدا نیست درز
چشم بگشا حشر را پیدا ببین
تا نماند شبهه‌ات در یوم دین
تا ببینی جامعی‌ام را تمام
تا نلرزی وقت مردن ز اهتمام
هم چنان که وقت خفتن ایمنی
از فوات جمله حس‌های تنی
بر حواس خود نلرزی وقت خواب
گرچه می‌گردد پریشان و خراب
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۹ - بیان اشارت سلام سوی دست راست در قیامت از هیبت محاسبه حق از انبیا استعانت و شفاعت خواستن
انبیا گویند روز چاره رفت
چاره آن جا بود و دست‌افزار زفت
مرغ بی‌هنگامی ای بدبخت رو
ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوی دست چپ
در تبار و خویش گویندش که خپ
هین جواب خویش گو با کردگار
ما که‌ایم ای خواجه دست از ما بدار
نه ازین سو نه ازان سو چاره شد
جان آن بیچاره‌دل صد پاره شد
از همه نومید شد مسکین کیا
پس برآرد هر دو دست اندر دعا
کز همه نومید گشتم ای خدا
اول و آخر تویی و منتها
در نماز این خوش اشارت‌ها ببین
تا بدانی کین بخواهد شد یقین
بچه بیرون آر از بیضه‌ی نماز
سر مزن چون مرغ بی‌تعظیم و ساز
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۵ - مکرر کردن کافران حجتهای جبریانه را
قوم گفتند ای گروه این رنج ما
نیست زان رنجی که بپذیرد دوا
سال‌ها گفتید زین افسون و پند
سخت‌تر می‌گشت زان هر لحظه بند
گر دوا را این مرض قابل بدی
آخر از وی ذره‌یی زایل شدی؟
سده چون شد آب ناید در جگر
گر خورد دریا رود جایی دگر
لاجرم آماس گیرد دست و پا
تشنگی را نشکند آن استقا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۶ - باز جواب انبیا علیهم السلام ایشان را
انبیا گفتند نومیدی بد است
فضل و رحمت‌های باری بی‌حد است
از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید
ای بسا کارا که اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت
بعد نومیدی بسی اومیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
خود گرفتم که شما سنگین شدیت
قفل‌ها بر گوش و بر دل بر زدیت
هیچ ما را با قبولی کار نیست
کار ما تسلیم و فرمان کردنی‌ست
او بفرمودستمان این بندگی
نیست ما را از خود این گویندگی
جان برای امر او داریم ما
گر به ریگی گوید او کاریم ما
غیر حق جان نبی را یار نیست
با قبول و رد خلقش کار نیست
مزد تبلیغ رسالاتش ازوست
زشت و دشمن‌رو شدیم از بهر دوست
ما برین درگه ملولان نیستیم
تا ز بعد راه هرجا بیستیم
دل فرو بسته و ملول آن کس بود
کز فراق یار در محبس بود
دلبر و مطلوب با ما حاضر است
در نثار رحمتش جان شاکر است
در دل ما لاله‌زار و گلشنی‌ست
پیری و پژمردگی را راه نیست
دایما تر و جوانیم و لطیف
تازه و شیرین و خندان و ظریف
پیش ما صد سال و یک ساعت یکی‌ست
که دراز و کوته از ما منفکی‌ست
آن دراز و کوتهی در جسم‌هاست
آن دراز و کوته اندر جان کجاست؟
سیصد و نه سال آن اصحاب کهف
پیششان یک روز بی‌اندوه و لهف
وان گهی بنمودشان یک روز هم
که به تن باز آمد ارواح از عدم
چون نباشد روز و شب یا ماه و سال
کی بود سیری و پیری و ملال؟
در گلستان عدم چون بی‌خودی‌ست
مستی از سغراق لطف ایزدی‌ست
لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد
کی به وهم آرد جعل انفاس ورد؟
نیست موهوم ار بدی موهوم آن
همچو موهومان شدی معدوم آن
دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت؟
هیچ تابد روی خوب از خوک زشت؟
هین گلوی خود مبر هان ای مهان
این‌چنین لقمه رسیده تا دهان
راه‌های صعب پایان برده‌ایم
ره بر اهل خویش آسان کرده‌ایم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۵ - بیان آنک ایمان مقلد خوفست و رجا
داعی هر پیشه اومید است و بوک
گرچه گردنشان ز کوشش شد چو دوک
بامدادان چون سوی دکان رود
بر امید و بوک روزی می‌دود
بوک روزی نبودت چون می‌روی؟
خوف حرمان هست تو چونی قوی؟
خوف حرمان ازل در کسب لوت
چون نکردت سست اندر جست و جوت
گویی گرچه خوف حرمان هست پیش
هست اندر کاهلی این خوف بیش
هست در کوشش امیدم بیش تر
دارم اندر کاهلی افزون خطر
پس چرا در کار دین ای بدگمان
دامنت می‌گیرد این خوف زیان؟
یا ندیدی کاهل این بازار ما
در چه سودند انبیا و اولیا؟
زین دکان رفتن چه کانشان رو نمود
اندرین بازار چون بستند سود؟
آتش آن را رام چون خلخال شد
بحر آن را رام شد حمال شد
آهن آن را رام شد چون موم شد
باد آن را بنده و محکوم شد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۷ - حیله دفع مغبون شدن در بیع و شرا
آن یکی یاری پیمبر را بگفت
که منم در بیع‌ها با غبن جفت
مکر هر کس کو فروشد یا خرد
همچو سحر است و ز راهم می‌برد
گفت در بیعی که ترسی از غرار
شرط کن سه روز خود را اختیار
که تأنی هست از رحمان یقین
هست تعجیلت ز شیطان لعین
پیش سگ چون لقمه‌یی نان افکنی
بو کند آن گه خورد ای معتنی
او به بینی بو کند ما با خرد
هم ببوییمش به عقل منتقد
با تأنی گشت موجود از خدا
تابه شش روز این زمین و چرخ‌ها
ورنه قادر بود کو کن فیکون
صد زمین و چرخ آوردی برون
آدمی را اندک اندک آن همام
تا چهل سالش کند مرد تمام
گرچه قادر بود کندر یک نفس
از عدم پران کند پنجاه کس
عیسی قادر بود کو از یک دعا
بی‌توقف بر جهاند مرده را
خالق عیسی بنتواند که او
بی‌توقف مردم آرد تو به تو؟
این تأنی از پی تعلیم توست
که طلب آهسته باید بی‌سکست
جو یکی کوچک که دایم می‌رود
نه نجس گردد نه گنده می‌شود
زین تأنی زاید اقبال و سرور
این تأنی بیضه دولت چون طیور
مرغ کی ماند به بیضه‌ ای عنید؟
گرچه از بیضه همی آید پدید
باش تا اجزای تو چون بیضه‌ها
مرغ‌ها زایند اندر انتها
بیضهٔ مار ارچه ماند در شبه
بیضه گنجشک را دور است ره
دانهٔ آبی به دانه‌ی سیب نیز
گرچه ماند فرق‌ها دان ای عزیز
برگ‌ها هم‌رنگ باشد در نظر
میوه‌ها هر یک بود نوعی دگر
برگ‌های جسم‌ها ماننده‌اند
لیک هر جانی به ریعی زنده‌اند
خلق در بازار یکسان می‌روند
آن یکی در ذوق و دیگر دردمند
هم چنان در مرگ یکسان می‌رویم
نیم در خسران و نیمی خسرویم
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳ - حکایت آن واعظ کی هر آغاز تذکیر دعای ظالمان و سخت‌دلان و بی‌اعتقادان کردی
آن یکی واعظ چو بر تخت آمدی
قاطعان راه را داعی شدی
دست برمی‌داشت یا رب رحم ران
بر بدان و مفسدان و طاغیان
بر همه‌ی تسخرکنان اهل خیر
برهمه‌ی کافردلان و اهل دیر
می‌نکردی او دعا بر اصفیا
می‌‌نکردی جز خبیثان را دعا
مر ورا گفتند کین معهود نیست
دعوت اهل ضلالت جود نیست
گفت نیکویی ازین‌ها دیده‌ام
من دعاشان زین سبب بگزیده‌ام
خبث و ظلم و جور چندان ساختند
که مرا از شربه خیر انداختند
هرگهی که رو به دنیا کردمی
من ازیشان زخم و ضربت خوردمی
کردمی از زخم آن جانب پناه
باز آوردندمی گرگان به راه
چون سبب‌ساز صلاح من شدند
پس دعاشان بر منست ای هوشمند
بنده می‌نالد به حق از درد و نیش
صد شکایت می‌کند از رنج خویش
حق همی‌گوید که آخر رنج و درد
مر ترا لابه کنان و راست کرد
این گله زان نعمتی کن کت زند
از در ما دور و مطرودت کند
در حقیقت هر عدو داروی تست
کیمیا و نافع و دلجوی تست
که ازو اندر گریزی در خلا
استعانت جویی از لطف خدا
در حقیقت دوستانت دشمن‌اند
که ز حضرت دور و مشغولت کنند
هست حیوانی که نامش اشغرست
او به زخم چوب زفت و لمترست
تا که چوبش می‌زنی به می‌شود
او به زخم چوب فربه می‌شود
نفس مؤمن اشغری آمد یقین
کو به زخم رنج زفت است و سمین
زین سبب بر انبیا رنج و شکست
از همه خلق جهان افزون ترست
تا ز جان‌ها جانشان شد زفت‌تر
که ندیدند آن بلا قوم دگر
پوست از دارو بلاکش می‌شود
چون ادیم طایفی خوش می‌شود
ورنه تلخ و تیز مالیدی درو
گنده گشتی ناخوش و ناپاک بو
آدمی را پوست نامدبوغ دان
ازرطوبت‌ها شده زشت و گران
تلخ و تیز و مالش بسیار ده
تا شود پاک و لطیف و با فره
ور نمی‌توانی رضا ده ای عیار
گر خدا رنجت دهد بی‌اختیار
که بلای دوست تطهیر شماست
علم او بالای تدبیر شماست
چون صفا بیند بلا شیرین شود
خوش شود دارو چو صحت‌بین شود
برد بیند خویش را در عین مات
پس بگوید اقتلونی یا ثقات
این عوان در حق غیری سود شد
لیک اندر حق خود مردود شد
رحم ایمانی ازو ببریده شد
کین شیطانی برو پیچیده شد
کارگاه خشم گشت و کین‌وری
کینه دان اصل ضلال و کافری