عبارات مورد جستجو در ۲۴۱ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۰
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۴ - فصل (بر ممدوح چه چیزها لازم است؟)
چون کسی را مدح کنند باید که از عجب و از کبر حذر کند و از خطر خاتمت بیندیشد که آن هیچ کس نداند و هرکه از دوزخ نرهد سگ و خوک از وی فاضلتر. و هیچ کس این نداند که رسته است و باید که باز اندیشد که اگر مادح جمله اسرار وی بداند مدح وی نگوید. به شکر مشغول باشد که حق تعالی باطن وی بر وی بپوشید و باید که کراهیت اظهار کند چون ثنای وی گوید و به دل نیز کاره باشد.
یکی را از بزرگان ثنا گفتند. گفت، «بارخدایا ایشان همی نمی دانند و تو همی دانی» و دیگری را مدح گفتند. گفت، «بارخدایا این مرد به من تقرب همی کند به چیزی که دشمن داری. تو را گواه گرفتم که به تو تقرب می کنم به دشمنی وی». و علی رضی الله عنه را ثنا گفتند گفت، «یارب مرا مگیر بدانمچه همی گویند از ثنای من بدانچه همی ندانند و مرا بهتر از آن کن که ایشان همی پندارند». و یکی علی رضی الله عنه را دوست نداشت بر وی ثنا گفت به نفاق گفت، «من کمتر از آنم که بر زبان داری و بیشتر از آنم که به دل داری».
یکی را از بزرگان ثنا گفتند. گفت، «بارخدایا ایشان همی نمی دانند و تو همی دانی» و دیگری را مدح گفتند. گفت، «بارخدایا این مرد به من تقرب همی کند به چیزی که دشمن داری. تو را گواه گرفتم که به تو تقرب می کنم به دشمنی وی». و علی رضی الله عنه را ثنا گفتند گفت، «یارب مرا مگیر بدانمچه همی گویند از ثنای من بدانچه همی ندانند و مرا بهتر از آن کن که ایشان همی پندارند». و یکی علی رضی الله عنه را دوست نداشت بر وی ثنا گفت به نفاق گفت، «من کمتر از آنم که بر زبان داری و بیشتر از آنم که به دل داری».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۰ - اصل هشتم
بدان که ریا کردن به طاعتهای حق تعالی از کبایر است و به شرک نزدیک است و هیچ بیماری بر دل پارسایان غالبتر از این نیست که چون عبادتی کنند خواهند که مردمان از آن خبر یابند و بر جمله ایشان را پارسا اعتقاد کنند. و چون مقصود از عبادت اعتقاد مردمان بود خود عبادت نبود که پرستیدن خلق بود و اگر آن نیز مقصود باشد با پرستیدن حق تعالی شرک بود و دیگری را با حق تعالی شریک کرده باشد اندر عبادت خویش و حق تعالی همی گوید، «فمن کان یرجوا لقاء ربه فلیعمل عملا صالحا و لا یشرک بعباده ربه احدا. و هرکه به دیدار حق تعالی امید دارد گو اندر عبادت حق تعالی هیچ شرک میفگن» و خدای تعالی همی گوید، «فویل للمصلین، الذین هم عن صلوتهم ساهون، الذین هم یراون و یمنعون الماعون. وای بر کسانی که ایشان نماز با شهوت و ریا کنند».
و یکی پرسید از رسول (ص) که رستگاری اندر چیست؟ گفت، «اندر آن که طاعت خدای تعالی داری و ریای مردمان نکنی». و گفت «روز قیامت یکی را بیاورند و گویند، «چه طاعت داری؟» گوید، «جان خود اندر راه حق تعالی فدا کرده ام تا اندر غزا مرا بکشتند». گویند، «دروغ گوئی. برای آن کردی تا گویند فلان مرد مردانه است بگیرید وی را و به دوزخ برید». و دیگری را بیاورند و گویند، «چه طاعت داری؟» گوید، «هرچه داشتم به صدقه بدادم». گوید، «دروغ گویی. برای آن بکردی تا گویند فلان مردی سخی است. بگیرید وی را به دوزخ برید». دیگری را بیاورند و گویند، «چه طاعت داری؟» گوید، «علم و قرآن بیاموختم و رنج بسیار بردم». گویند، «دروغ گویی. برای آن آموختی تا گویند فلان مرد عالم است، بگیرید وی را و به دوزخ برید».
و رسول (ص) گفت، «از امت خویش از هیچ چیز چنان نترسم که از شرک کهین». گفتند، «آن چیست یا رسول الله!» گفت، «ریا». و گفت، «روز قیامت حق تعالی گوید یا مرائیان! نزدیک آن کسانی شوید که عبادت برای ایشان کردید و جزای خود طلب کنید.
و گفت، «به حق تعالی پناه کنیم از حب الحزن یعنی غار اندوه». گفتند، «یا رسول الله! حب الحزن چیست؟» گفت، «وادیی است اندر دوزخ ساخته برای قرای مرایی» و گفت حق عزوجل همی گوید، «هرکه عبادتی کرد و دیگری را با من شرکت داد من از شریک بی نیازم جمله بدان همباز دادم.
رسول (ص) گفت، «خدای نپذیرد کرداری که اندر وی یک ذره ریا بود». معاذ همی گریست. عمر گفت، «چرا همی گریی؟» گفت از رسول (ص) شنیدم که اندک ریا شرک است. و گفت، «مرایی را روز قیامت ندا کنند و آواز دهند: یا مرایی یا نابکار یا غدّار، کردارت ضایع شد و مزدت باطل شد، برو و مزد از آن کس طلب کن که کار برای وی کرده ای».
شداد بن اوس گوید که رسول (ص) را دیدم که همی گریست. گفتم، «یا رسول الله! چرا همی گریی؟» گفت، «همی ترسم که امت من شرک آوردند نه آن که بت پرستند یا ماه و آفتاب، لیکن عبادت به رو و ریا کنند». و گفت، «اندر ظل عرش، آن روز که هیچ ظل نباشد، جز آن مردی نخواهد بودن که به دست راست صدقه بداد و خواست که از دست چپ پنهان دارد»، و گفت، «چون حق تعالی زمین را بیافرید بلرزید. کوه را بیافرید تا وی را فرو گرفت. ملایکه گفتند هیچ هیچ چیز نیافرید حق تعالی قویتر از کوه، پس آهن را بیافرید تا کوه را ببرید. گفتند آهن قویتر است. آتش را بیافرید تا آهن را بگداخت. پس آب را بیافرید تا آتش را بکشت. پس باد را بفرمود تا آب را بر جای بداشت. پس ملایکه خلاف کردند و گفتند بپرسیم از حق تعالی که چیست از آفریده های تو که هیچ چیز از آن قوی تر نیست. گفت آدمی که صدقه بدهد به دست راست که دست چپ وی خبر ندارد. هیچ آفریده قویتر از وی نیست و نیافریده ام.
و معاذ همی گوید که رسول (ص) گفت که حق عزوجل هفت فرشته پیش از آفریدن آسمانها بیافرید، پس از آن آسمانها بیافرید و هریکی را کرد موکل بر آسمانی و دربانی آن آسمان به وی داد، چون فرشتگان زمین که کردار خلق نویسند و آنان حفظه اند. عمل که از بامداد تا شب کرده باشد رفع کنند تا آسمان اول برند و بر طاعت وی ثنای بسیار گویند و چندان عبدات کرده باشد که نور وی چون نور آفتاب بود. آن فرشته که موکل بود بر آسمان اول گوید این طاعت ببرید و بر وی باز زنید که من نگاهبان اهل غیبتم. مرا حق تعالی فرموده است که هر که غیبت کند مگذار که عمل وی بر تو بگذرد. پس عمل دیگری رفع کنند که غیبت نکرده باشد تا به آسمان دوم. آن فرشته گویند ببرید و بر روی وی باز زنید که این برای دنیا کرده است و اندر مجالس بر مردمان فخر کرده است و مرا فرموده اند که عمل وی را منع کنم. پس عمل دیگری رفع کنند که اندر وی صدقه باشد و روزه و نماز و حفظه عجب بمانده باشند از نور وی.
و چون به آسمان سیم رسد آن فرشته گوید که من موکلم بر کبر. که من عمل متکبران را منع کنم و وی بر مردمان تکبر کردی. پس عمل دیگری رفع کنند تا به آسمان چهارم. آن فرشته گوید که من موکل عُجبم و عمل وی بی عجب نبودی. نگذارم که عمل وی از من درگذرد. پس عمل دیگری رفع کنند و آن عمل چون عروسی بود که به شوهر تسلیم خواهند کرد تا به آسمان پنجم برند. آن فرشته گوید که آن عمل بر روی وی باززنید و بر گردن وی نهید که من موکل حسدم. هرکه در علم و عمل به درجه وی رسیدی او را حسد کردی. پس عمل دیگری رفع کنند و هیچ منع نبود تا به آسمان ششم. آن فرشته گوید که این عمل ببرید و بر روی وی باز زنید که وی بر هیچ کس که وی را بلایی و رنجی رسیدی رحمت نکردی بلکه شادی کردی و من فرشته رحمت ام. مرا فرموده اند تا عمل بیرحم منع کنم.
پس عمل دیگری رفع کنند که نور وی چون نور آفتاب بود و بانگ آن در آسمانها افتاده باشد و هیچ کس منع نتواند کرد. چون به آسمان هفتم رسد آن فرشته گوید این عمل بر روی وی باز زنید که وی بدین عمل خدای را نخواست، بلکه مقصود وی حشمت بود نزدیک علما و نام و بانگ بود اندر شهرها و هرچه چنین بود ریا باشد و خدای تعالی عمل مرایی نپذیرد. پس عمل دیگری رفع کنند و از آسمان هفتم برگذرانند و اندر وی همه خلق نیکو بود و ذکر و تسبیح و همه فرشتگان آسمان گواهی دهند که این عمل پاک است و با اخلاص است، حق تعالی گوید شما نگاهبان عملید و من نگاهبان دل. وی این عمل نه برای من کرده است و اندر دل نیت دیگر داشت. لعنت من که خدایم بر وی باد. فرشتگان همه لعنت گویند و گویند لعنت تو و لعنت ما بر وی باد. و آسمانها گویند لعنت ما بر وی باد. هفت آسمان و هرچه اندر هفت آسمان است بر وی لعنت کنند و امثال این اندر ریا بسیار آمده است.
آثار: عمر رضی الله عنه مردی را دید سر در پیش افکنده یعنی که من پارسایم. گفت ای خداوند گردن کژ راست باز کن که خشوع اندر دل بود نه اندر گردن. بوامامه یکی را دید که در مسجد همی گریست اندر سجود. گفت چون تو که بودی اگر این که اندر مسجد همی کنی اندر خانه کردی؟ علی (ع) گوید که مرایی را دو نشان است. چون تنها بود کاهل بود و چون مردمان را بیند به نشاط بود و چون بر وی ثنا گویند اندر عمل افزاید و چون نکوهند کمتر کند.
یکی سعید مسیب را گفت، «یکی که مالی بدهد برای مزد حق تعالی و برای ثنای خلق چه گویی؟» گفت، «همی خواهد که حق تعالی وی را دشمن گیرد؟» گفت، «نه»، گفت، «پس چون کاری کند جز برای حق تعالی نباید کرد». عمر رضی الله عنه یکی را به دره ای برد. پس گفت، «بیا و قصاص کن و مرا باز زن». گفت، «به تو و به خدای تو بخشیدم»، گفت، «به کاری نیاید. یا من به بخش تا حق آن بشناسم و یا به خدای بخش بی شرکت». فضیل گوید، «وقتی بدانچه همی کردند ریا همی کردند و اکنون بدانچه نمی کنند ریا می کنند». قتاده گوید، «چون بنده ریا کند خدای تعالی گوید بنگرید که بنده من مرا چگونه استهزا می کند؟»
و یکی پرسید از رسول (ص) که رستگاری اندر چیست؟ گفت، «اندر آن که طاعت خدای تعالی داری و ریای مردمان نکنی». و گفت «روز قیامت یکی را بیاورند و گویند، «چه طاعت داری؟» گوید، «جان خود اندر راه حق تعالی فدا کرده ام تا اندر غزا مرا بکشتند». گویند، «دروغ گوئی. برای آن کردی تا گویند فلان مرد مردانه است بگیرید وی را و به دوزخ برید». و دیگری را بیاورند و گویند، «چه طاعت داری؟» گوید، «هرچه داشتم به صدقه بدادم». گوید، «دروغ گویی. برای آن بکردی تا گویند فلان مردی سخی است. بگیرید وی را به دوزخ برید». دیگری را بیاورند و گویند، «چه طاعت داری؟» گوید، «علم و قرآن بیاموختم و رنج بسیار بردم». گویند، «دروغ گویی. برای آن آموختی تا گویند فلان مرد عالم است، بگیرید وی را و به دوزخ برید».
و رسول (ص) گفت، «از امت خویش از هیچ چیز چنان نترسم که از شرک کهین». گفتند، «آن چیست یا رسول الله!» گفت، «ریا». و گفت، «روز قیامت حق تعالی گوید یا مرائیان! نزدیک آن کسانی شوید که عبادت برای ایشان کردید و جزای خود طلب کنید.
و گفت، «به حق تعالی پناه کنیم از حب الحزن یعنی غار اندوه». گفتند، «یا رسول الله! حب الحزن چیست؟» گفت، «وادیی است اندر دوزخ ساخته برای قرای مرایی» و گفت حق عزوجل همی گوید، «هرکه عبادتی کرد و دیگری را با من شرکت داد من از شریک بی نیازم جمله بدان همباز دادم.
رسول (ص) گفت، «خدای نپذیرد کرداری که اندر وی یک ذره ریا بود». معاذ همی گریست. عمر گفت، «چرا همی گریی؟» گفت از رسول (ص) شنیدم که اندک ریا شرک است. و گفت، «مرایی را روز قیامت ندا کنند و آواز دهند: یا مرایی یا نابکار یا غدّار، کردارت ضایع شد و مزدت باطل شد، برو و مزد از آن کس طلب کن که کار برای وی کرده ای».
شداد بن اوس گوید که رسول (ص) را دیدم که همی گریست. گفتم، «یا رسول الله! چرا همی گریی؟» گفت، «همی ترسم که امت من شرک آوردند نه آن که بت پرستند یا ماه و آفتاب، لیکن عبادت به رو و ریا کنند». و گفت، «اندر ظل عرش، آن روز که هیچ ظل نباشد، جز آن مردی نخواهد بودن که به دست راست صدقه بداد و خواست که از دست چپ پنهان دارد»، و گفت، «چون حق تعالی زمین را بیافرید بلرزید. کوه را بیافرید تا وی را فرو گرفت. ملایکه گفتند هیچ هیچ چیز نیافرید حق تعالی قویتر از کوه، پس آهن را بیافرید تا کوه را ببرید. گفتند آهن قویتر است. آتش را بیافرید تا آهن را بگداخت. پس آب را بیافرید تا آتش را بکشت. پس باد را بفرمود تا آب را بر جای بداشت. پس ملایکه خلاف کردند و گفتند بپرسیم از حق تعالی که چیست از آفریده های تو که هیچ چیز از آن قوی تر نیست. گفت آدمی که صدقه بدهد به دست راست که دست چپ وی خبر ندارد. هیچ آفریده قویتر از وی نیست و نیافریده ام.
و معاذ همی گوید که رسول (ص) گفت که حق عزوجل هفت فرشته پیش از آفریدن آسمانها بیافرید، پس از آن آسمانها بیافرید و هریکی را کرد موکل بر آسمانی و دربانی آن آسمان به وی داد، چون فرشتگان زمین که کردار خلق نویسند و آنان حفظه اند. عمل که از بامداد تا شب کرده باشد رفع کنند تا آسمان اول برند و بر طاعت وی ثنای بسیار گویند و چندان عبدات کرده باشد که نور وی چون نور آفتاب بود. آن فرشته که موکل بود بر آسمان اول گوید این طاعت ببرید و بر وی باز زنید که من نگاهبان اهل غیبتم. مرا حق تعالی فرموده است که هر که غیبت کند مگذار که عمل وی بر تو بگذرد. پس عمل دیگری رفع کنند که غیبت نکرده باشد تا به آسمان دوم. آن فرشته گویند ببرید و بر روی وی باز زنید که این برای دنیا کرده است و اندر مجالس بر مردمان فخر کرده است و مرا فرموده اند که عمل وی را منع کنم. پس عمل دیگری رفع کنند که اندر وی صدقه باشد و روزه و نماز و حفظه عجب بمانده باشند از نور وی.
و چون به آسمان سیم رسد آن فرشته گوید که من موکلم بر کبر. که من عمل متکبران را منع کنم و وی بر مردمان تکبر کردی. پس عمل دیگری رفع کنند تا به آسمان چهارم. آن فرشته گوید که من موکل عُجبم و عمل وی بی عجب نبودی. نگذارم که عمل وی از من درگذرد. پس عمل دیگری رفع کنند و آن عمل چون عروسی بود که به شوهر تسلیم خواهند کرد تا به آسمان پنجم برند. آن فرشته گوید که آن عمل بر روی وی باززنید و بر گردن وی نهید که من موکل حسدم. هرکه در علم و عمل به درجه وی رسیدی او را حسد کردی. پس عمل دیگری رفع کنند و هیچ منع نبود تا به آسمان ششم. آن فرشته گوید که این عمل ببرید و بر روی وی باز زنید که وی بر هیچ کس که وی را بلایی و رنجی رسیدی رحمت نکردی بلکه شادی کردی و من فرشته رحمت ام. مرا فرموده اند تا عمل بیرحم منع کنم.
پس عمل دیگری رفع کنند که نور وی چون نور آفتاب بود و بانگ آن در آسمانها افتاده باشد و هیچ کس منع نتواند کرد. چون به آسمان هفتم رسد آن فرشته گوید این عمل بر روی وی باز زنید که وی بدین عمل خدای را نخواست، بلکه مقصود وی حشمت بود نزدیک علما و نام و بانگ بود اندر شهرها و هرچه چنین بود ریا باشد و خدای تعالی عمل مرایی نپذیرد. پس عمل دیگری رفع کنند و از آسمان هفتم برگذرانند و اندر وی همه خلق نیکو بود و ذکر و تسبیح و همه فرشتگان آسمان گواهی دهند که این عمل پاک است و با اخلاص است، حق تعالی گوید شما نگاهبان عملید و من نگاهبان دل. وی این عمل نه برای من کرده است و اندر دل نیت دیگر داشت. لعنت من که خدایم بر وی باد. فرشتگان همه لعنت گویند و گویند لعنت تو و لعنت ما بر وی باد. و آسمانها گویند لعنت ما بر وی باد. هفت آسمان و هرچه اندر هفت آسمان است بر وی لعنت کنند و امثال این اندر ریا بسیار آمده است.
آثار: عمر رضی الله عنه مردی را دید سر در پیش افکنده یعنی که من پارسایم. گفت ای خداوند گردن کژ راست باز کن که خشوع اندر دل بود نه اندر گردن. بوامامه یکی را دید که در مسجد همی گریست اندر سجود. گفت چون تو که بودی اگر این که اندر مسجد همی کنی اندر خانه کردی؟ علی (ع) گوید که مرایی را دو نشان است. چون تنها بود کاهل بود و چون مردمان را بیند به نشاط بود و چون بر وی ثنا گویند اندر عمل افزاید و چون نکوهند کمتر کند.
یکی سعید مسیب را گفت، «یکی که مالی بدهد برای مزد حق تعالی و برای ثنای خلق چه گویی؟» گفت، «همی خواهد که حق تعالی وی را دشمن گیرد؟» گفت، «نه»، گفت، «پس چون کاری کند جز برای حق تعالی نباید کرد». عمر رضی الله عنه یکی را به دره ای برد. پس گفت، «بیا و قصاص کن و مرا باز زن». گفت، «به تو و به خدای تو بخشیدم»، گفت، «به کاری نیاید. یا من به بخش تا حق آن بشناسم و یا به خدای بخش بی شرکت». فضیل گوید، «وقتی بدانچه همی کردند ریا همی کردند و اکنون بدانچه نمی کنند ریا می کنند». قتاده گوید، «چون بنده ریا کند خدای تعالی گوید بنگرید که بنده من مرا چگونه استهزا می کند؟»
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۱ - پیدا کردن عجب و آفت آن
بدان که عجب از کارهای مذموم است و رسول(ص) گفت، «سه چیز مهلک است: بخل و هوا و عجب» و گفت، «اگر معصیت نکنید ترسم بر شما از چیزی که بتر است از گناه و معصیت و آن عجب است». و عایشه رضی الله عنه را گفتند، «مرد کی بدکردار باشد؟» گفت، «چون پندارد که نیکو کردار است و آن پندار عجب بود». ابن مسعود همی گوید رحمهم الله، «هلاک مرد اندر دو چیزی است: عجب و نومیدی». و از این سبب گفته اند که نومید اندر طلب سست بود. و معجب همچنین که پندارد که خود بی نیاز است از طلب.
و مطرف گوید، «همه شب بخسبم و بامداد شکسته و ترسان برخیزم و دوست تر دارم از آن که همه شب نماز کنم و بامداد تکبر و عجب کنم». و بشر بن منصور یکروز نماز بامداد دراز همی کرد. یکی به تعجب اندر عبادت وی نگریست. چون سلام باز داد گفت، «یا جوانمرد! تعجب مکن که ابلیس مدتهای دراز عبادت همی کرد و خاتمت وی دانی که چه بود».
و بدان که از عجب آفتها تولد کند. یکی کبر بود که خود را از دیگران بهتر داند و دیگر آن که گناهان خود را با یاد نیاورد و آنچه با یاد آورد به تدارک آن مشغول نشود و پندارد که خود آمرزیده است و اندر عبادت شکرگوی نباشد و پندارد که خود از آن بی نیاز است. و آفت عبادت خود بنداند و طلب نکند و پندارد که خود بی آفت است و هراس از دل وی بشود و از مکر حق تعالی ایمن بود و خویشتن را به نزد حق تعالی محلی شناسد به عبادتی که آن خود نعمت حق تعالی است بر وی و بر خویشتن ثنا گوید و تزکیت کند. چون به علم خویش معجب بود از کسی سوال نکند و اگر با وی به خلاف رای وی چیزی گویند نشنود و ناقص ماند و نصیحت کس نشنود.
و مطرف گوید، «همه شب بخسبم و بامداد شکسته و ترسان برخیزم و دوست تر دارم از آن که همه شب نماز کنم و بامداد تکبر و عجب کنم». و بشر بن منصور یکروز نماز بامداد دراز همی کرد. یکی به تعجب اندر عبادت وی نگریست. چون سلام باز داد گفت، «یا جوانمرد! تعجب مکن که ابلیس مدتهای دراز عبادت همی کرد و خاتمت وی دانی که چه بود».
و بدان که از عجب آفتها تولد کند. یکی کبر بود که خود را از دیگران بهتر داند و دیگر آن که گناهان خود را با یاد نیاورد و آنچه با یاد آورد به تدارک آن مشغول نشود و پندارد که خود آمرزیده است و اندر عبادت شکرگوی نباشد و پندارد که خود از آن بی نیاز است. و آفت عبادت خود بنداند و طلب نکند و پندارد که خود بی آفت است و هراس از دل وی بشود و از مکر حق تعالی ایمن بود و خویشتن را به نزد حق تعالی محلی شناسد به عبادتی که آن خود نعمت حق تعالی است بر وی و بر خویشتن ثنا گوید و تزکیت کند. چون به علم خویش معجب بود از کسی سوال نکند و اگر با وی به خلاف رای وی چیزی گویند نشنود و ناقص ماند و نصیحت کس نشنود.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۲ - حقیقت عجب و ادلال
بدان که هر که را حق تعالی نعمتی داد چون علم و توفیق عبادت و غیر آن و از زوال آن هراسان بود و همی ترسد که از وی بازستانند، این معجب نبود و اگر ترسان نباشد و بدان شاد بود از آن وجه که نعمت و عطیت حق تعالی است نه از آن وجه که صفت وی است، هم معجب نباشد اما اگر شاد بدان بود که صفت وی است و از آن غافل ماند که این نعمت حق تعالی است و از هراس آن خالی بود، این شادی بدین صفت عجب باشد، و اگر باز آن به هم خود را حقی داند بر خدای تعالی، و این عبادت خویش خدمتی پسندیده داند، این را ادلال گویند که خود را دالتی همی داند و چون کسی را چیزی دهد و آن عظیم بود اندر دل وی، معجب بود و اگر با آن به هم از وی خدمت و مکافات بیوسد ادلال این بود. و رسول(ص) گفت که «نماز کسی که بدان دالت کند از سر وی برنگذرد»، و گفت، «اگر همی خندی و به تقصیر خویش مقری، بهتر از آن که همی گریی و آن کاری دانی».
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة العشرون - فی السکباج
حکایت کرد مرا دوستی که در گفتار امین بود و در اسرار ضمین، پیشرو ارباب وفا بود و سر دفتر اصحاب صفا، که: وقتی از اوقات که کسوت صبی برطی خویش بود و شیطان شباب در غی خویش، حله کودکی از نقش خلاعت طراز داشت و غصن جوانی از نسیم امانی اهتزازی، عمر را نضرتی و طراوتی بود و عیش را خضرتی و حلاوتی، درهر صباحی صبوحی و در هر رواحی فتوحی.
آندم که چرخ را سوی من دسترس نبود
چشم بد سپهر حرون در سپس نبود
و اندر طواف بیهده در کوی کودکی
خوف اذای شحنه و بیم عسس نبود
وقتی که می چکید زلب شیر کودکی
وزدست شیب در قدح عمر خس نبود
زمان فی اسرته ضیاء
و عیش فی بدایته سرور
فصبح العیش زانته الدراری
ولیل العمر حلته البدور
من در غلوای این غرور و در خیلای این سرور با زمره ای از ظریفان و فرقه ای از حریفان چون باد از صف بصف و چون باده از کف بکف میگشتیم و بساط را بقدم انبساط مینوشتیم.
با دوستان در بوستان از سر طیشی عیشی می کردیم، هر روز مضیفی تازه روی میدیدم و هر شب حریفی خوشخوی میگزیدم.
از غره غرای صباح تاطره مطرای رواح و از حد ذنابه روز پر نور تا حد ذوابه شب دیجور، گاه مشغول ملاهی و گاه مرتکب مناهی بودمی.
گه بر بساط عشرت دامن کشیدمی
گاهی ز دست خوبان باده چشیدمی
از آب جز نشان پیاله نجستمی
در خواب جز خیال چمانه ندیدمی
تا روزی یکی از جماهیر دهر و مشاهیر شهر که فتوت نامی داشت و در مروت کامی، خواست که اخوان صفا را بر گوشه وفا جمع کند و ابکار افکار هر یک را بازجوید و بخور و بخار هر یک را ببوید و کنه حال هر یک بداند و درج هنر هر یک بخواند.
با آن قوم هم کاسه و کأس گردد و با آن طایفه هم الفاظ و انفاس شود، یکی از آن طایفه که آشنائی داشت و بامر و نهی فرمانفروائی، میقاتی مرقوم و میعادی معلوم بنهاد.
از شبها شب یلدا معین بود و از خوردنیها خورش سکبا مبین، بر سکبای مزعفر معطر قرار دادند و لوزینه مدهن مکفن اختیار کردند.
چون اصحاب آن اشارت این بشارت بدیدند و این عبارت بشنیدند، آهار معده باحتماء یکهفته پیراستند و احراز این فائده را بیاراستند و حضور این مائده را بپای خاستند، صوفی وار لبیک اجابت را جملگی لب و دندان شدند و خوارزمی وار لقمه دعوت را همگی معده و دهان گشتند.
شعر:
جویان روم بسوی تو ای همچو ماه و خور
چون اوقات محسوب باجل مضروب رسید و ایام معدود بشب موعود کشید که آن اصناف اضیاف و کرام اشراف من الفلق الی الغسق بریک صفت و نسق بر زوایه مضیف رفتند، بامعده های مدبوغ واناهای مفروغ.
ریاضت مجاعت کشیده ورنج احتمای پنجر وزه دیده، هر یک چون نعامه آتش خوار گشته و چون همای استخوان خای شده.
هر یک جویان بطبع پاک و دلخوش
مانند نعامه لقمه های آتش
پیش از طلب آن غنیمت و اتفاق این عزیمت پیری ادیب غریب باما همراز بود و در مباحثه و منافثه هم آواز خواستیم تا از فائده آن مائده محروم نماند و بی ما آن شب مغموم و مهموم نگردد، صورت آن اجتماع از وی ننهفتیم و قصه آن لوت و سماع با وی بگفتیم.
پیر را در مسند استماع بنشاندیم و نص لود عیت الی کراع لاجبته بر وی خواندیم، پیر بزبانی قاطع و بیانی ساطع گفت:
ایها السادة مالی به عهد و لا عادة اسباب لذاتتان مهیا باد و کئوس را حاتتان مهنا، که تنزل بطریق تطفل عادت کریمان نیست و استجلاب فوائد باجتماع موائد جز سیرت لئیمان نه، الکریم یستضی ء بزیته و یلتقط کسرة بیته شعر:
و ان الحر لو آذاه جوع
صبور فی تلهبه قنوع
در کأس تو یک جرعه اگر هست بکش
وزکاسه و کاس دیگران دست بکش
از جگر خود کباب کردن بهتر که از کأس مردمان شراب خوردن، در این قالب مجوف چه خمر و چه جمر و درین تن مغلف چه خار و چه تمر، نه هر که نان دهد حاتم طی است و نه هر که خوان نهد صاحب ری، بسعادت بروید که من سر تطفل و دل تسفل ندارم.
فالحر یشرب من جفنیه فی الظماء
و ربما یرتضی العطشان بالحماء
گفتم الله الله درین ضیافت فرع مائیم واصل تو درین هیجاء نیام مائیم و نصل تو، پر خار باد بساطی که بی تو سپریم و بدگوار باد طعامی که بی تو خوریم.
پیر گفت آنچه من می گویم تعلم ارباب حقیقت است و آنچه شما می جوئید تحکم اصحاب طریقت، چون سخن از روی تحکم رود نه از روی تعلم شما را بر جان من فرمان بود ومرا جان در میان.
بدانید که شریعت ضیافت بکرم طبیعت اضافت دارد و این سنتی است مسلوک میان رعایا و ملوک، و کان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم یجیب دعوة المملوک.
ان راق خلکم او رق خمرکم
سیان خلکم عندی و خمرکم
قولو مقالا صریح ما بدا لکم
فالحکم حکمکم و الأمر امرکم
چون بر آن مائده موعود کالحلق المسرود بنشستیم و عقدهای احترام از گردن احتشام با نبساط و ابتسام بگسستیم، قوبت آنکه آفتاب منور از چرخ مدور از گریبان مشرق بدامن مغرب رسید و کحال شب سرمه ظلام در چشم روز کشید و مشک تاتار در عذار نهار دمید، حالت روز متغیر گشت و ردای صبح متقیر.
بگرفت از برای دل کینه توز را
زنگی شب ولایت رومی روز را
بنشاند آب تیره ز سیل شب سیاه
از آفتاب تابش و گرمی و سوز را
مضیف ظریف با جبه لطیف و دستار نظیف بیامد و گستردنی بگسترد و خوردنی بیاورد، خوانی بنهاد از روی عروسان آراسته نر و از زلف شاهدان پیراسته تر.
چون درج ارتنگ مزین بهزاز رنگ، بهر ظرفی ابائی و بهر گوشه ای انائی ابا از اناء لطیفتر و ظرف از مظروف ظریفتر، حیوان بری و بحری را شامل و شایع و الوان عتیق و طری را حامل وجامع، ثور با حمل دریک برج انباز گشته و سمک باطیر دریکدرج همراز.
اندر اطراف صحن اوپیدا
گور بیدا و ماهی دریا
یار و انباز کبک با تیهو
جفت و همراز بره با حلوا
در هر نوع حضرتی طرواتی و در هر لقمه لذتی و حلاوتی، هالات کاسات سکبا چون بدر درصدر جای گرفته و چشمه خورشید از صفای آن تیره شده و دیده در آن سکباج خیره گشته.
یلوح فی هالة الاناء
تلألؤ الشمس بالضیاء
کانها انار فی التجلی
کانها الماء فی الصفاء
سرکه او چون روی بخیلان و زعفران او چون رنگ علیلان، چون چهره عاشقان مخلل و چون لب معشوق معسل بمغز بادام ملوز و بشکر عسکری مطرز و بزعفران مطیب مزعفر.
برنگ چهره بیمار یک اندر وی
دوای دلشدگی و شفای بیماری
بوقت طبخ در او کرده است خوانسالار
زرنگ و بوی بسی زرگری و عطاری
و سکباجه تشفی السقام بطعمها
علی آنهاجائت بلون سقم
اذا زاره ایدی الرجال ترجفت
کایدی ثبار فی طلام نعیم
چون پیر را چشم بر انای سکبا افتاد لرزه بر اعضاء و اجزاء افتاد، حالی از جمع دستوری خواست و چون شمع بر پای خاست، چون باد رفتن را رای کرد و پای افزار درپای.
جماعت متحیر آنحال شدند و با یکدیگر در قیل و قال افتداند، بعضی بزبان ملامت کردند و برخی تدبیر غرامت، پیر بر فراز اصرار کرد و خود را بی ثبات و قرار، ملامت و غرامت بر سکون و اقامت اختیار کرد و بزبان فصیح این ابیات ملیح میگفت:
اودعکم الی یوم القیامة
بسحب العین هاطلة الغمامة
لقد اکرمتم ضیفا کریما
ولکن فی الحقیقة لاکرامة
و انی قد فررت و کم فرار
اذا فکرت احسن من اقامة
پس هر یکی از یاران و همکاران زبان بتلطف بیاراستند و موجب این تفریق از وی باخواستند، آن مجادله بتطویل رسید و آن مکالمه بتثقیل کشید.
پیر گفت ماشاء الله کان فان له شأنا، این در ناسفته نیکوتر است و این سخن ناگفته بهتر، پس اگر از اظهار این خبیه و اجهار این خفیه چاره نیست و این الحاح و اقتراح را کناره نه
بهمه حال امشب تنعم فرو باید گذاشت و این مائده از پیش برباید داشت که شرط میان من و این معطوم بعدالمشرقین است و جمع میان من و این معلوم کالجمع بین الاختین
این انعام در حق من موجب تکفیر است و این اطعام نزد من علت تعزیر، من از آن قوم نیستم که بطمع دانه در دام آویزم و از ملامت عاجل و غرامت آجل نپرهیزم، فرب نظرة دونها أسلات و رب اکلة تمنع اکلات.
مخور از روی شهوت و دونی
از پی آز و حرص افزونی
لقمه نان بود که دارد باز
از بسی لقمه های صابونی
حاصل الحال بعد طول المقال آن بود که بر گرسنگی سه روزه صبر کردیم و قطع را بر طبع آن فایده و رفع آن مائده جبر، تخم صابری در سینه بکاشتیم و خوان و سفره از پیش برداشتیم، او میرفت و دلهای غمناک و دیده های نمناک همگنان در فتراک او
جان رأی شتاب کرد چون او بشتافت
دل بر اثرش برفت چون روی بتافت
پس روی بوی کردند که ایها الشیخ نغصت حیاتنا فعوضنا عما فاتنا پیر گفت ای رفقه احرار و ای زمره اخیار قصه ای که مراست باسکبا، در ده شب یلدا گفته نشود.
ففی سمری مد کهجرک مفرط
و فی قصتی طول کصدغک فاحش
بدانید ای اخوان صفا و اعوان وفا، که من وقتی در اقبال شباب، در اثنای اغتراب بنیشابور رسیدم و آن خطه آراسته، پر خواسته دیدم.
گفتم در میادین چندین نمایش و آرایش روزی چند آسایش توان کرد، چنانکه غربا در شارع اعظم بنشینند، تا نیک و بد احوال عالم بینند.
بر دکان بزازی بنشستم و بصاحب دکان دوستی بپیوستم، هر روز از وقت تنفس صباح تا گاه تغلس رواح برطرف آن دکان بودمی وسخن اجناس مردمان شنودمی و بحکم آن مواظبت و موافقت با خداوند دکان روشنائی ظاهر شد.
چون موافقت صحبت دوستی استحکام پذیرفت و ماده مودت قوت تمام گرفت، خبایای سرایر در میان نهادیم و خفایای ضمایر بر طبق عیان بگشادیم.
روزی خواجه بزاز از روی اکرام و اعزاز با هزار ناز و اهتزاز روی بمن کرد، که من در شمایل تو مخایل فضایل می بینم، چه باشد اگر نانی بر خوان ما بشکنی و انگشت بر نمکدان ما زنی که رسم ضیافت، قدیم است و حق ممالحت عظیم، و از آن است که: قسم آزادگان و عهد حلال زادگان است.
چون آفتاب و ماه قدم بر فلک زنیم
گر با خیال وصل تو نان بر نمک زنیم
ما را چو میزبانی وصل تو شد یقین
حاشا که بعد از این نفس از کوی شک زنیم
آندم مبادمان که با شراک و اشتراک
دست اندر آستین غم مشترک زنیم
ای داده وعده های کما بیش صبر کن
تا نقد عشوه های ترا بر محک زنیم
گفتم ترا بدین احتجاج احتیاج نیست و درین باب الحال و لجاج نه، که این رسمی است محبوب و مقصدی است مرغوب و سنتی است مندوب، بالعین و الفراق کالریح و البرق بشتابم و فواید آن مواعد دریابم.
پس شبی از شبها که ادهم شب بسوار مخلخل بود و چشم ایام بظلام مکحل، فلک ردای نیلی داشت و هوا طیلسان پیلی.
خواجه میزبان آشنا وار بدر آشیانه آمد و سائل وار بدرخانه، گفت امشب حجره ما بباید آراست و این رنج از طبع من بباید کاست.
گفتم مرحبا بالمضیف الکریم فی الیل البهیم چون رغبت مضیف نگاه کردم زود روی براه آوردم، او در هر نفسی تلطفی مینمود و تکلفی میافزود، تا پاره ای از آن راه بریده شد و طرفی از این سخن شنیده آمد.
پس روی بمن کرد و گفت بدانکه از این محلت تا محلت من هزار و اند گام است و در میان صد کوی با نام، آب آن محلت خوشگوارتر است و هوای آن سازگاتر و این محلت سخت مذموم است و بر غر بامیشوم آب بدی دارد و هوای ردی عفونت بر این تربت غالب است و مساکن اهل مثالب مدابیر و مفالیس و اهل حیل و تلبیس اینجا باشند و تابوت و جنازه ودار و عکازه اینجا تراشند
مخصوص است بمجمع راندگان و طایفه برجاماندگان، و محلت ما محلت میاسیر و مساکن مشاهیر است، با خود گفتم خه خه و علیک عین الله.
نخستین قدح درد آمد و اول تشریف برد، هر سخن که بر این منوال بود نه در خور وقت و لایق حال بود، پس بر نزغاب شیطانی وعثرات نفسانی حمل کردم و این بساط بنوشتم و لاحول گفتم و بازگشتم.
پس گفت ای جوان غریب بدانکه شب بیگاه است و تا خانه ما میلی راه، کدبانوی خانه حجره میآراید و آمدن ما را میپاید.
گفته اند که غریب کر و کور است و مفلس با شر و شور تو چه دانی که آن مستوره از کدام عشیره است و قبیله و چگونه لطیفه است و جمیله، ما را با او از چه روی پیوند است و دوستی او مرا تا چند است؟
از مادر شایسته بر فرزند بایسته مشفقتر است و از گنده پیر زال بر شوی جوان باجمال عاشق تر، امروز از مبادی صباح تا تمادی رواح در ترتیب کار و ترکیب جشن نوبهار تو بوده است
یکپای در مطبخ و یکپای در مسلخ، یکدست در تنور و یکدست در خنور دود سیاه بر عارض چون ماهش نشسته و پشت دست بلورش از آسیب دیگ چون شکم سمور گشته.
تابان زمیان دود چون ماه زمیغ
دانی که بود حور بدینکار دریغ
باش تا هم اکنون بینی و بدانی که اثر بیش از خبر است و عیان بیش از بیان، با خود گفتم وصف زن از برزن درگذشت، انشاء الله که این مفاکهه آخر سیر باشد و حکایت ثالث بخیر.
پس گفت که راست گفته اند غریب دوست نشود و همرنگ و پوست نگردد، آخر نپرسی که از این اصل، فصل چنداست و از این زرع فرع چند.
اکنون ناخواسته بنمایم و این راز نیز بگشایم، بدانکه مرا از وی پسریست و دختری، یکی ماه و یکی آفتاب، یکی شمع و دیگری شهاب، دختر گوئی مادرستی در ملاحت و پسر گوئی پدرستی در فصاحت، این نشان آزادگی و حلال زادگی است و دلیل طراوت حسب است و طهارت نسب و بدین بتوان دانست که مادرش بجوانی بیباک نبوده است و مجاری رحم آن از آب شوم جز پاک نبوده.
گفتم آنکه ترا باید بدیگری نگراید و این در که بتو بندد بدیگری نگشاید، بدین ترتیبات احتیاجی و بدین ترکیبات رواجی نه، الحرة درة یتیمة در یتیم سفتن کار هر خس نبود و خفتن با حره کریمه اندازه هر کس نه.
و الشبل ان اضحی و بات و ضیعا
لا یرتضی العجل السفیط ضجیعا
گفت بارک الله فیک و نثر الدر من فیک، این در نیکو سفتی و این سخن نیکو گفتی، یاددار تا امشب جماعت خانه بازگوئی و مشبع و دراز گوئی.
آخر در این گفتن و شنیدن نزدیک نماز خفتن با آن گفتگوی بسر کوی آمدیم، گفت بشارت ترا که بمقصد اصل رسیدیم و موقف وصل دیدیم، دل خوش دار که تا سرای ما بسی نیست و در راه خوف کسی نه، که این محله هم کیشان منند و بیشتر خویشان من.
فقدر المرء یظهر بالاقارب
فلا تقل الاقارب کالعقارب
اذاما المرء ساعده بنوه
فقد نال المطالب و المآرب
پس رسیدیم بکوچه ای باریک و دهلیزی تنگ و تاریک گفت قف مکانک و خذ عنانک بشرفات جنات رسیدی در نگر و بعرصات عرفان آمدی مگذر.
از بعد ساعتی با چراغی نیم مرده بیرون آمد و آواز داد که درآی و مپای که رنجها بسر آمد و گنجها بدر، چون هر دو از شارع قدیم بحریم آمدیم، مرا در گوشه ای بنهاد و در بیغوله ای بنشاند و خود با عروس ببازی و با کودکان بطنازی مشغول شد.
چون زمانی ببود و ساعتی بیاسود بیامد و گفت بدان و آگاه باش و غربا را چون من پشت و پناه، که این سرای من که می بینی و در وی بی خوف و رنج می نشینی در عهد قدیم زندانی عظیم بوده است.
خونیان را درین حجره نشاندندی و سرهای مردمان بدین خاک فشاندندی، هنوز در زیر این خاک هزار سر بی باک و شخص ناپاکست و من این را بلطائف الحیل و دقایق العمل بدست آورده ام و چون صیادان بحبایل شست، ورثه صاحب دار را بر سر دار برده ام و بسی غمز و سعایت بکار.
با هزار رنگ و نیرنگ این خانه را بچنگ آورده ام و هنوز یکی از آنها که خصم این خانه است طریح این ویرانه است واین بدان می گویم که تا نصیحت بپذیری و پندگیری و بدانی که کسب مال بی غصب و وبال نتوان کرد و شربت خمر صاف از گزاف نتوان خورد.
بعد از آنکه بدین وجه بدست آوردم، جمله را پست کردم و دیگر باره هست، امانات فقراء و ودایع ضعفاء بر این در و دکان و صحن و ایوان بکار برده ام و بر این یک رواق که برسم عراق کرده ام سیم پنجاه مسلمان انفاق کرده ام، غرباء برخ این چه شناسند و ادباء نرخ این چه دانند؟
کار کرد این در و دیوار روزنامه ایست و پرداخت این رنگ و نگار دفتر و خامه ای، امشب خط خط بر تو بر خوانم و حرف حرف بر تو رانم تا چون درج خرج من بخوانی قدر و ارج من بدانی، باش تا ساعتی بچریم وسکبای موعود بخوریم.
پس روی بکار بردیم و دست بشمار آوردیم، آنگاه این سخن بنهاد و بخاست و طشت و آبجامه بخواست و گفت: ایها الشیخ الطشت و الغسول یقوم بهاسنة الرسول پس گفت بدانکه این طشت را در بازار دمشق بهزار عشق خریده ام و این آبدستان را بهزار دستان بدست آورده ام و این دستار که پرستار در گردن دارد در طرایف فروشان طبرستان بخریده ام و از میان هزار بگزیده ام و مرا در غلوای آنوحشت و اثنای آن دهشت کار بجان آمده بود و کارد باستخوان رسیده.
دل جفت تاب گشته و تن را تب آمد
دم در دهان رسیده و جان تالب آمده
چون تنور سینه بدین آتش بتفت و میزبان از پی ترتیب خوان برفت گفتم: لیل الطالب صبح ساطع و فرصة الغالب سیف قاطع لا غروا انی اکون من المسلمین و افرار عن هذا المقام من سنن المرسلین هنوز وصف قدر وخنور و دیگ و تنور مانده است و مجمل و مفصل آن ناخوانده.
هنوز شراب این بدست ساقی است و وصف دیگران باقی، هیزم که سوخته است و آتش که افروخته، طبخ سکبا از که آموخته است و حوائج کدام بقال فروخته
سرکه از کدام انگور است و عسل از کدام زنبور، اصل نان از کدام گندم است واز خمیر چندم، آب آن از کدام سبو است و اصلش از کدام حوض و جوی، ثمر از کدام شجر است و کاسه از کدام حجر، خراط خوانش که بوده است و خیاط، سفره اش چگونه دوخته.
گر کاربدین تفصیل کشد این تلخی بجان شیرین رسد، فنعوذبالله من لئیم شبع و من دنی زمع با خود گفتم که از این قضای مبرم جز گریز روی نیست و ازین بلای محکم جز پرهیز بوی نه.
دست بر در نهادم و بند بسته را بگشادم و تن بقضا و قدر دادم و راه راست بر گرفتم و بتک میرفتم واین بیت می گفتم:
و لما نجوت من هذالحبل المسد فررت فرارا من الاسد
و قلت للقلب تسل و استرح
فمن نجا برأسه فقد ربح
میزبان چون حس صریر دربیافت فرزین وار بر اثر من بشتافت، من چون صید دام گسسته و مرغ از قفس جسته همه همت دویدن وهمه نهمت پریدن مصروف داشتم چون میزبان بسیار گوی بتک و پوی مرا درنیافت عنان طلب برتافت ومن بادوار بساط زمین می رفتم و با خود این بیت میگفتم:
آن به که ز من فارغ و آزاد شوی
زیرا که مرا نیابی ار باد شوی
چون بر صوب صواب بازگشتن نتوانستم و در آن مضایق راه ندانستم، چون اشتر عشواء قدم در خروجو می نهادم و چون مست شیدا در شب یلدا بر در و دیوار می افتادم
تا آن ضلالت بدان کشید وآن جهالت بدان انجامید که فوجی از عسس بر در حرس از پیش و پس بمن رسیدند و بزخم چوبم بازگردانیدند وچون اسیرم عریان، سروپا برهنه، در زندان شحنه کردند و با زندانبان همسامان نمودند و بدست جلادم سپردند.
تا دو ماه در آن چاه زندان با دزدان و رندان بماندم و هیچ دوست از حال من آگاه نبود و کسی را بسوی من راه نه، تا روزی از بهر دفع بینوائی باسم گدایی مرا بدر زندان آوردندو بگریه و دریوزه بر پای کردند.
کنده بر پای خرقه در بر وکلاه ژنده ای در سر نمد بر پشت وکاسه در مشت، بر شارع اعظم ایستادم و کاسه دریوزه بر دست نهادم، اتفاق را همشهرئی بمن رسید و تیز در من نگرید.
چون نظر دوم بینداخت مرا بشناخت و بچشم عبرت در من نگریست و بر احوال و اهوال من بگریست، پنداشت که شوری یا فسادی انگیخته ام ویا خونی بناحق ریخته ام.
چون صورت حال بشنید معلوم کرد که آن ذلت چندان تبعه و ذخیره ندارد و آن جنایت اثم کبیره نه، برفت و خبر بدیگر یاران برد و قدم نزد بواب و احتساب بیفشرد تا غربای شهر برآشفتند و این سخن با والی گفتند ومثالی از امیر عسس بوکیل حرس آوردند مرا بعد از دو ماه از زندان بیرون کردند.
چون از آن سختی رهایش یافتم واز آن رج و بدبختی بآسایش رسیدم، از مسجد آدینه آغاز کردم وشکرانه آن خلاص باخلاص نماز دوگانه بگزاردم، عهدی مؤکد و نذری مؤبد کردم که هرگز با اناء و ابای سکبادر هیچ خانه ننشینم و در هوشیاری و مستی روی هیچ میزبان بازاری نبینم.
ای اصحاب و احباب قصه من با سکبا مختصر وابتر یکی از هزار و اندکی از بسیار است و این عهد و نذر از اسلام و دین، بعد از این فرمان فرمان شما است وسر و جان در پیش پیمان شما.
بر هر دل از این حال بسی رنج و درد رسید و هر یک بر این غم بسیار دم سرد کشید، گفتند ای کیمیای رنجوری بدین عربده معذوری وبدین اضطرار مشکوری، هر یک نذر کردیم و سگوند خوردیم که از آن ابا نخوریم و در آن اناء ننگریم.
بی سکبا آن شب بسر بردیم و آن شام بسحر آوردیم، گفتیم نبذل فیک جهد نا و لا ننقض فیک عهدنا، بلطایف قطایف و به ماجونی صابونی پناه جستیم و دست از ابای سکبای ناخورده شستیم، دل بر آن پیمان نهادیم و کاسه سکبا بدربان دادیم.
آن شب تا روز این حدیث در پیش افکنده بودیم و چون شمع گاه در گریه وگاه در خنده بودیم، چون عذار رومی روز بدرخشید و قدم زنگی شب بلخشید، پیر با صبح نخستین هم عنان شد و چون شب گذشته از دیده ها پنهان.
از بعد از آن ندانم چرخش کجا کشید؟
با واقعات حادثه کارش کجا رسید؟
در گفتگوی نفس و طبیعت کجافتاد؟
در جستجوی نقش بدآمد کجا دوید؟
آندم که چرخ را سوی من دسترس نبود
چشم بد سپهر حرون در سپس نبود
و اندر طواف بیهده در کوی کودکی
خوف اذای شحنه و بیم عسس نبود
وقتی که می چکید زلب شیر کودکی
وزدست شیب در قدح عمر خس نبود
زمان فی اسرته ضیاء
و عیش فی بدایته سرور
فصبح العیش زانته الدراری
ولیل العمر حلته البدور
من در غلوای این غرور و در خیلای این سرور با زمره ای از ظریفان و فرقه ای از حریفان چون باد از صف بصف و چون باده از کف بکف میگشتیم و بساط را بقدم انبساط مینوشتیم.
با دوستان در بوستان از سر طیشی عیشی می کردیم، هر روز مضیفی تازه روی میدیدم و هر شب حریفی خوشخوی میگزیدم.
از غره غرای صباح تاطره مطرای رواح و از حد ذنابه روز پر نور تا حد ذوابه شب دیجور، گاه مشغول ملاهی و گاه مرتکب مناهی بودمی.
گه بر بساط عشرت دامن کشیدمی
گاهی ز دست خوبان باده چشیدمی
از آب جز نشان پیاله نجستمی
در خواب جز خیال چمانه ندیدمی
تا روزی یکی از جماهیر دهر و مشاهیر شهر که فتوت نامی داشت و در مروت کامی، خواست که اخوان صفا را بر گوشه وفا جمع کند و ابکار افکار هر یک را بازجوید و بخور و بخار هر یک را ببوید و کنه حال هر یک بداند و درج هنر هر یک بخواند.
با آن قوم هم کاسه و کأس گردد و با آن طایفه هم الفاظ و انفاس شود، یکی از آن طایفه که آشنائی داشت و بامر و نهی فرمانفروائی، میقاتی مرقوم و میعادی معلوم بنهاد.
از شبها شب یلدا معین بود و از خوردنیها خورش سکبا مبین، بر سکبای مزعفر معطر قرار دادند و لوزینه مدهن مکفن اختیار کردند.
چون اصحاب آن اشارت این بشارت بدیدند و این عبارت بشنیدند، آهار معده باحتماء یکهفته پیراستند و احراز این فائده را بیاراستند و حضور این مائده را بپای خاستند، صوفی وار لبیک اجابت را جملگی لب و دندان شدند و خوارزمی وار لقمه دعوت را همگی معده و دهان گشتند.
شعر:
جویان روم بسوی تو ای همچو ماه و خور
چون اوقات محسوب باجل مضروب رسید و ایام معدود بشب موعود کشید که آن اصناف اضیاف و کرام اشراف من الفلق الی الغسق بریک صفت و نسق بر زوایه مضیف رفتند، بامعده های مدبوغ واناهای مفروغ.
ریاضت مجاعت کشیده ورنج احتمای پنجر وزه دیده، هر یک چون نعامه آتش خوار گشته و چون همای استخوان خای شده.
هر یک جویان بطبع پاک و دلخوش
مانند نعامه لقمه های آتش
پیش از طلب آن غنیمت و اتفاق این عزیمت پیری ادیب غریب باما همراز بود و در مباحثه و منافثه هم آواز خواستیم تا از فائده آن مائده محروم نماند و بی ما آن شب مغموم و مهموم نگردد، صورت آن اجتماع از وی ننهفتیم و قصه آن لوت و سماع با وی بگفتیم.
پیر را در مسند استماع بنشاندیم و نص لود عیت الی کراع لاجبته بر وی خواندیم، پیر بزبانی قاطع و بیانی ساطع گفت:
ایها السادة مالی به عهد و لا عادة اسباب لذاتتان مهیا باد و کئوس را حاتتان مهنا، که تنزل بطریق تطفل عادت کریمان نیست و استجلاب فوائد باجتماع موائد جز سیرت لئیمان نه، الکریم یستضی ء بزیته و یلتقط کسرة بیته شعر:
و ان الحر لو آذاه جوع
صبور فی تلهبه قنوع
در کأس تو یک جرعه اگر هست بکش
وزکاسه و کاس دیگران دست بکش
از جگر خود کباب کردن بهتر که از کأس مردمان شراب خوردن، در این قالب مجوف چه خمر و چه جمر و درین تن مغلف چه خار و چه تمر، نه هر که نان دهد حاتم طی است و نه هر که خوان نهد صاحب ری، بسعادت بروید که من سر تطفل و دل تسفل ندارم.
فالحر یشرب من جفنیه فی الظماء
و ربما یرتضی العطشان بالحماء
گفتم الله الله درین ضیافت فرع مائیم واصل تو درین هیجاء نیام مائیم و نصل تو، پر خار باد بساطی که بی تو سپریم و بدگوار باد طعامی که بی تو خوریم.
پیر گفت آنچه من می گویم تعلم ارباب حقیقت است و آنچه شما می جوئید تحکم اصحاب طریقت، چون سخن از روی تحکم رود نه از روی تعلم شما را بر جان من فرمان بود ومرا جان در میان.
بدانید که شریعت ضیافت بکرم طبیعت اضافت دارد و این سنتی است مسلوک میان رعایا و ملوک، و کان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم یجیب دعوة المملوک.
ان راق خلکم او رق خمرکم
سیان خلکم عندی و خمرکم
قولو مقالا صریح ما بدا لکم
فالحکم حکمکم و الأمر امرکم
چون بر آن مائده موعود کالحلق المسرود بنشستیم و عقدهای احترام از گردن احتشام با نبساط و ابتسام بگسستیم، قوبت آنکه آفتاب منور از چرخ مدور از گریبان مشرق بدامن مغرب رسید و کحال شب سرمه ظلام در چشم روز کشید و مشک تاتار در عذار نهار دمید، حالت روز متغیر گشت و ردای صبح متقیر.
بگرفت از برای دل کینه توز را
زنگی شب ولایت رومی روز را
بنشاند آب تیره ز سیل شب سیاه
از آفتاب تابش و گرمی و سوز را
مضیف ظریف با جبه لطیف و دستار نظیف بیامد و گستردنی بگسترد و خوردنی بیاورد، خوانی بنهاد از روی عروسان آراسته نر و از زلف شاهدان پیراسته تر.
چون درج ارتنگ مزین بهزاز رنگ، بهر ظرفی ابائی و بهر گوشه ای انائی ابا از اناء لطیفتر و ظرف از مظروف ظریفتر، حیوان بری و بحری را شامل و شایع و الوان عتیق و طری را حامل وجامع، ثور با حمل دریک برج انباز گشته و سمک باطیر دریکدرج همراز.
اندر اطراف صحن اوپیدا
گور بیدا و ماهی دریا
یار و انباز کبک با تیهو
جفت و همراز بره با حلوا
در هر نوع حضرتی طرواتی و در هر لقمه لذتی و حلاوتی، هالات کاسات سکبا چون بدر درصدر جای گرفته و چشمه خورشید از صفای آن تیره شده و دیده در آن سکباج خیره گشته.
یلوح فی هالة الاناء
تلألؤ الشمس بالضیاء
کانها انار فی التجلی
کانها الماء فی الصفاء
سرکه او چون روی بخیلان و زعفران او چون رنگ علیلان، چون چهره عاشقان مخلل و چون لب معشوق معسل بمغز بادام ملوز و بشکر عسکری مطرز و بزعفران مطیب مزعفر.
برنگ چهره بیمار یک اندر وی
دوای دلشدگی و شفای بیماری
بوقت طبخ در او کرده است خوانسالار
زرنگ و بوی بسی زرگری و عطاری
و سکباجه تشفی السقام بطعمها
علی آنهاجائت بلون سقم
اذا زاره ایدی الرجال ترجفت
کایدی ثبار فی طلام نعیم
چون پیر را چشم بر انای سکبا افتاد لرزه بر اعضاء و اجزاء افتاد، حالی از جمع دستوری خواست و چون شمع بر پای خاست، چون باد رفتن را رای کرد و پای افزار درپای.
جماعت متحیر آنحال شدند و با یکدیگر در قیل و قال افتداند، بعضی بزبان ملامت کردند و برخی تدبیر غرامت، پیر بر فراز اصرار کرد و خود را بی ثبات و قرار، ملامت و غرامت بر سکون و اقامت اختیار کرد و بزبان فصیح این ابیات ملیح میگفت:
اودعکم الی یوم القیامة
بسحب العین هاطلة الغمامة
لقد اکرمتم ضیفا کریما
ولکن فی الحقیقة لاکرامة
و انی قد فررت و کم فرار
اذا فکرت احسن من اقامة
پس هر یکی از یاران و همکاران زبان بتلطف بیاراستند و موجب این تفریق از وی باخواستند، آن مجادله بتطویل رسید و آن مکالمه بتثقیل کشید.
پیر گفت ماشاء الله کان فان له شأنا، این در ناسفته نیکوتر است و این سخن ناگفته بهتر، پس اگر از اظهار این خبیه و اجهار این خفیه چاره نیست و این الحاح و اقتراح را کناره نه
بهمه حال امشب تنعم فرو باید گذاشت و این مائده از پیش برباید داشت که شرط میان من و این معطوم بعدالمشرقین است و جمع میان من و این معلوم کالجمع بین الاختین
این انعام در حق من موجب تکفیر است و این اطعام نزد من علت تعزیر، من از آن قوم نیستم که بطمع دانه در دام آویزم و از ملامت عاجل و غرامت آجل نپرهیزم، فرب نظرة دونها أسلات و رب اکلة تمنع اکلات.
مخور از روی شهوت و دونی
از پی آز و حرص افزونی
لقمه نان بود که دارد باز
از بسی لقمه های صابونی
حاصل الحال بعد طول المقال آن بود که بر گرسنگی سه روزه صبر کردیم و قطع را بر طبع آن فایده و رفع آن مائده جبر، تخم صابری در سینه بکاشتیم و خوان و سفره از پیش برداشتیم، او میرفت و دلهای غمناک و دیده های نمناک همگنان در فتراک او
جان رأی شتاب کرد چون او بشتافت
دل بر اثرش برفت چون روی بتافت
پس روی بوی کردند که ایها الشیخ نغصت حیاتنا فعوضنا عما فاتنا پیر گفت ای رفقه احرار و ای زمره اخیار قصه ای که مراست باسکبا، در ده شب یلدا گفته نشود.
ففی سمری مد کهجرک مفرط
و فی قصتی طول کصدغک فاحش
بدانید ای اخوان صفا و اعوان وفا، که من وقتی در اقبال شباب، در اثنای اغتراب بنیشابور رسیدم و آن خطه آراسته، پر خواسته دیدم.
گفتم در میادین چندین نمایش و آرایش روزی چند آسایش توان کرد، چنانکه غربا در شارع اعظم بنشینند، تا نیک و بد احوال عالم بینند.
بر دکان بزازی بنشستم و بصاحب دکان دوستی بپیوستم، هر روز از وقت تنفس صباح تا گاه تغلس رواح برطرف آن دکان بودمی وسخن اجناس مردمان شنودمی و بحکم آن مواظبت و موافقت با خداوند دکان روشنائی ظاهر شد.
چون موافقت صحبت دوستی استحکام پذیرفت و ماده مودت قوت تمام گرفت، خبایای سرایر در میان نهادیم و خفایای ضمایر بر طبق عیان بگشادیم.
روزی خواجه بزاز از روی اکرام و اعزاز با هزار ناز و اهتزاز روی بمن کرد، که من در شمایل تو مخایل فضایل می بینم، چه باشد اگر نانی بر خوان ما بشکنی و انگشت بر نمکدان ما زنی که رسم ضیافت، قدیم است و حق ممالحت عظیم، و از آن است که: قسم آزادگان و عهد حلال زادگان است.
چون آفتاب و ماه قدم بر فلک زنیم
گر با خیال وصل تو نان بر نمک زنیم
ما را چو میزبانی وصل تو شد یقین
حاشا که بعد از این نفس از کوی شک زنیم
آندم مبادمان که با شراک و اشتراک
دست اندر آستین غم مشترک زنیم
ای داده وعده های کما بیش صبر کن
تا نقد عشوه های ترا بر محک زنیم
گفتم ترا بدین احتجاج احتیاج نیست و درین باب الحال و لجاج نه، که این رسمی است محبوب و مقصدی است مرغوب و سنتی است مندوب، بالعین و الفراق کالریح و البرق بشتابم و فواید آن مواعد دریابم.
پس شبی از شبها که ادهم شب بسوار مخلخل بود و چشم ایام بظلام مکحل، فلک ردای نیلی داشت و هوا طیلسان پیلی.
خواجه میزبان آشنا وار بدر آشیانه آمد و سائل وار بدرخانه، گفت امشب حجره ما بباید آراست و این رنج از طبع من بباید کاست.
گفتم مرحبا بالمضیف الکریم فی الیل البهیم چون رغبت مضیف نگاه کردم زود روی براه آوردم، او در هر نفسی تلطفی مینمود و تکلفی میافزود، تا پاره ای از آن راه بریده شد و طرفی از این سخن شنیده آمد.
پس روی بمن کرد و گفت بدانکه از این محلت تا محلت من هزار و اند گام است و در میان صد کوی با نام، آب آن محلت خوشگوارتر است و هوای آن سازگاتر و این محلت سخت مذموم است و بر غر بامیشوم آب بدی دارد و هوای ردی عفونت بر این تربت غالب است و مساکن اهل مثالب مدابیر و مفالیس و اهل حیل و تلبیس اینجا باشند و تابوت و جنازه ودار و عکازه اینجا تراشند
مخصوص است بمجمع راندگان و طایفه برجاماندگان، و محلت ما محلت میاسیر و مساکن مشاهیر است، با خود گفتم خه خه و علیک عین الله.
نخستین قدح درد آمد و اول تشریف برد، هر سخن که بر این منوال بود نه در خور وقت و لایق حال بود، پس بر نزغاب شیطانی وعثرات نفسانی حمل کردم و این بساط بنوشتم و لاحول گفتم و بازگشتم.
پس گفت ای جوان غریب بدانکه شب بیگاه است و تا خانه ما میلی راه، کدبانوی خانه حجره میآراید و آمدن ما را میپاید.
گفته اند که غریب کر و کور است و مفلس با شر و شور تو چه دانی که آن مستوره از کدام عشیره است و قبیله و چگونه لطیفه است و جمیله، ما را با او از چه روی پیوند است و دوستی او مرا تا چند است؟
از مادر شایسته بر فرزند بایسته مشفقتر است و از گنده پیر زال بر شوی جوان باجمال عاشق تر، امروز از مبادی صباح تا تمادی رواح در ترتیب کار و ترکیب جشن نوبهار تو بوده است
یکپای در مطبخ و یکپای در مسلخ، یکدست در تنور و یکدست در خنور دود سیاه بر عارض چون ماهش نشسته و پشت دست بلورش از آسیب دیگ چون شکم سمور گشته.
تابان زمیان دود چون ماه زمیغ
دانی که بود حور بدینکار دریغ
باش تا هم اکنون بینی و بدانی که اثر بیش از خبر است و عیان بیش از بیان، با خود گفتم وصف زن از برزن درگذشت، انشاء الله که این مفاکهه آخر سیر باشد و حکایت ثالث بخیر.
پس گفت که راست گفته اند غریب دوست نشود و همرنگ و پوست نگردد، آخر نپرسی که از این اصل، فصل چنداست و از این زرع فرع چند.
اکنون ناخواسته بنمایم و این راز نیز بگشایم، بدانکه مرا از وی پسریست و دختری، یکی ماه و یکی آفتاب، یکی شمع و دیگری شهاب، دختر گوئی مادرستی در ملاحت و پسر گوئی پدرستی در فصاحت، این نشان آزادگی و حلال زادگی است و دلیل طراوت حسب است و طهارت نسب و بدین بتوان دانست که مادرش بجوانی بیباک نبوده است و مجاری رحم آن از آب شوم جز پاک نبوده.
گفتم آنکه ترا باید بدیگری نگراید و این در که بتو بندد بدیگری نگشاید، بدین ترتیبات احتیاجی و بدین ترکیبات رواجی نه، الحرة درة یتیمة در یتیم سفتن کار هر خس نبود و خفتن با حره کریمه اندازه هر کس نه.
و الشبل ان اضحی و بات و ضیعا
لا یرتضی العجل السفیط ضجیعا
گفت بارک الله فیک و نثر الدر من فیک، این در نیکو سفتی و این سخن نیکو گفتی، یاددار تا امشب جماعت خانه بازگوئی و مشبع و دراز گوئی.
آخر در این گفتن و شنیدن نزدیک نماز خفتن با آن گفتگوی بسر کوی آمدیم، گفت بشارت ترا که بمقصد اصل رسیدیم و موقف وصل دیدیم، دل خوش دار که تا سرای ما بسی نیست و در راه خوف کسی نه، که این محله هم کیشان منند و بیشتر خویشان من.
فقدر المرء یظهر بالاقارب
فلا تقل الاقارب کالعقارب
اذاما المرء ساعده بنوه
فقد نال المطالب و المآرب
پس رسیدیم بکوچه ای باریک و دهلیزی تنگ و تاریک گفت قف مکانک و خذ عنانک بشرفات جنات رسیدی در نگر و بعرصات عرفان آمدی مگذر.
از بعد ساعتی با چراغی نیم مرده بیرون آمد و آواز داد که درآی و مپای که رنجها بسر آمد و گنجها بدر، چون هر دو از شارع قدیم بحریم آمدیم، مرا در گوشه ای بنهاد و در بیغوله ای بنشاند و خود با عروس ببازی و با کودکان بطنازی مشغول شد.
چون زمانی ببود و ساعتی بیاسود بیامد و گفت بدان و آگاه باش و غربا را چون من پشت و پناه، که این سرای من که می بینی و در وی بی خوف و رنج می نشینی در عهد قدیم زندانی عظیم بوده است.
خونیان را درین حجره نشاندندی و سرهای مردمان بدین خاک فشاندندی، هنوز در زیر این خاک هزار سر بی باک و شخص ناپاکست و من این را بلطائف الحیل و دقایق العمل بدست آورده ام و چون صیادان بحبایل شست، ورثه صاحب دار را بر سر دار برده ام و بسی غمز و سعایت بکار.
با هزار رنگ و نیرنگ این خانه را بچنگ آورده ام و هنوز یکی از آنها که خصم این خانه است طریح این ویرانه است واین بدان می گویم که تا نصیحت بپذیری و پندگیری و بدانی که کسب مال بی غصب و وبال نتوان کرد و شربت خمر صاف از گزاف نتوان خورد.
بعد از آنکه بدین وجه بدست آوردم، جمله را پست کردم و دیگر باره هست، امانات فقراء و ودایع ضعفاء بر این در و دکان و صحن و ایوان بکار برده ام و بر این یک رواق که برسم عراق کرده ام سیم پنجاه مسلمان انفاق کرده ام، غرباء برخ این چه شناسند و ادباء نرخ این چه دانند؟
کار کرد این در و دیوار روزنامه ایست و پرداخت این رنگ و نگار دفتر و خامه ای، امشب خط خط بر تو بر خوانم و حرف حرف بر تو رانم تا چون درج خرج من بخوانی قدر و ارج من بدانی، باش تا ساعتی بچریم وسکبای موعود بخوریم.
پس روی بکار بردیم و دست بشمار آوردیم، آنگاه این سخن بنهاد و بخاست و طشت و آبجامه بخواست و گفت: ایها الشیخ الطشت و الغسول یقوم بهاسنة الرسول پس گفت بدانکه این طشت را در بازار دمشق بهزار عشق خریده ام و این آبدستان را بهزار دستان بدست آورده ام و این دستار که پرستار در گردن دارد در طرایف فروشان طبرستان بخریده ام و از میان هزار بگزیده ام و مرا در غلوای آنوحشت و اثنای آن دهشت کار بجان آمده بود و کارد باستخوان رسیده.
دل جفت تاب گشته و تن را تب آمد
دم در دهان رسیده و جان تالب آمده
چون تنور سینه بدین آتش بتفت و میزبان از پی ترتیب خوان برفت گفتم: لیل الطالب صبح ساطع و فرصة الغالب سیف قاطع لا غروا انی اکون من المسلمین و افرار عن هذا المقام من سنن المرسلین هنوز وصف قدر وخنور و دیگ و تنور مانده است و مجمل و مفصل آن ناخوانده.
هنوز شراب این بدست ساقی است و وصف دیگران باقی، هیزم که سوخته است و آتش که افروخته، طبخ سکبا از که آموخته است و حوائج کدام بقال فروخته
سرکه از کدام انگور است و عسل از کدام زنبور، اصل نان از کدام گندم است واز خمیر چندم، آب آن از کدام سبو است و اصلش از کدام حوض و جوی، ثمر از کدام شجر است و کاسه از کدام حجر، خراط خوانش که بوده است و خیاط، سفره اش چگونه دوخته.
گر کاربدین تفصیل کشد این تلخی بجان شیرین رسد، فنعوذبالله من لئیم شبع و من دنی زمع با خود گفتم که از این قضای مبرم جز گریز روی نیست و ازین بلای محکم جز پرهیز بوی نه.
دست بر در نهادم و بند بسته را بگشادم و تن بقضا و قدر دادم و راه راست بر گرفتم و بتک میرفتم واین بیت می گفتم:
و لما نجوت من هذالحبل المسد فررت فرارا من الاسد
و قلت للقلب تسل و استرح
فمن نجا برأسه فقد ربح
میزبان چون حس صریر دربیافت فرزین وار بر اثر من بشتافت، من چون صید دام گسسته و مرغ از قفس جسته همه همت دویدن وهمه نهمت پریدن مصروف داشتم چون میزبان بسیار گوی بتک و پوی مرا درنیافت عنان طلب برتافت ومن بادوار بساط زمین می رفتم و با خود این بیت میگفتم:
آن به که ز من فارغ و آزاد شوی
زیرا که مرا نیابی ار باد شوی
چون بر صوب صواب بازگشتن نتوانستم و در آن مضایق راه ندانستم، چون اشتر عشواء قدم در خروجو می نهادم و چون مست شیدا در شب یلدا بر در و دیوار می افتادم
تا آن ضلالت بدان کشید وآن جهالت بدان انجامید که فوجی از عسس بر در حرس از پیش و پس بمن رسیدند و بزخم چوبم بازگردانیدند وچون اسیرم عریان، سروپا برهنه، در زندان شحنه کردند و با زندانبان همسامان نمودند و بدست جلادم سپردند.
تا دو ماه در آن چاه زندان با دزدان و رندان بماندم و هیچ دوست از حال من آگاه نبود و کسی را بسوی من راه نه، تا روزی از بهر دفع بینوائی باسم گدایی مرا بدر زندان آوردندو بگریه و دریوزه بر پای کردند.
کنده بر پای خرقه در بر وکلاه ژنده ای در سر نمد بر پشت وکاسه در مشت، بر شارع اعظم ایستادم و کاسه دریوزه بر دست نهادم، اتفاق را همشهرئی بمن رسید و تیز در من نگرید.
چون نظر دوم بینداخت مرا بشناخت و بچشم عبرت در من نگریست و بر احوال و اهوال من بگریست، پنداشت که شوری یا فسادی انگیخته ام ویا خونی بناحق ریخته ام.
چون صورت حال بشنید معلوم کرد که آن ذلت چندان تبعه و ذخیره ندارد و آن جنایت اثم کبیره نه، برفت و خبر بدیگر یاران برد و قدم نزد بواب و احتساب بیفشرد تا غربای شهر برآشفتند و این سخن با والی گفتند ومثالی از امیر عسس بوکیل حرس آوردند مرا بعد از دو ماه از زندان بیرون کردند.
چون از آن سختی رهایش یافتم واز آن رج و بدبختی بآسایش رسیدم، از مسجد آدینه آغاز کردم وشکرانه آن خلاص باخلاص نماز دوگانه بگزاردم، عهدی مؤکد و نذری مؤبد کردم که هرگز با اناء و ابای سکبادر هیچ خانه ننشینم و در هوشیاری و مستی روی هیچ میزبان بازاری نبینم.
ای اصحاب و احباب قصه من با سکبا مختصر وابتر یکی از هزار و اندکی از بسیار است و این عهد و نذر از اسلام و دین، بعد از این فرمان فرمان شما است وسر و جان در پیش پیمان شما.
بر هر دل از این حال بسی رنج و درد رسید و هر یک بر این غم بسیار دم سرد کشید، گفتند ای کیمیای رنجوری بدین عربده معذوری وبدین اضطرار مشکوری، هر یک نذر کردیم و سگوند خوردیم که از آن ابا نخوریم و در آن اناء ننگریم.
بی سکبا آن شب بسر بردیم و آن شام بسحر آوردیم، گفتیم نبذل فیک جهد نا و لا ننقض فیک عهدنا، بلطایف قطایف و به ماجونی صابونی پناه جستیم و دست از ابای سکبای ناخورده شستیم، دل بر آن پیمان نهادیم و کاسه سکبا بدربان دادیم.
آن شب تا روز این حدیث در پیش افکنده بودیم و چون شمع گاه در گریه وگاه در خنده بودیم، چون عذار رومی روز بدرخشید و قدم زنگی شب بلخشید، پیر با صبح نخستین هم عنان شد و چون شب گذشته از دیده ها پنهان.
از بعد از آن ندانم چرخش کجا کشید؟
با واقعات حادثه کارش کجا رسید؟
در گفتگوی نفس و طبیعت کجافتاد؟
در جستجوی نقش بدآمد کجا دوید؟
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۷ - به میرزا احمد صفائی فرزند خود نوشته
احمد نخستین نامه های ترا از گزارش من و نگارش ابراهیم دستوری و پاسخ این است، بینوش و بپذیر و کارفرمای و سود اندوز. علی نقی و مادرش خود از این داد و ستد گسستن خواسته اند، همراه میرزا ابراهیم به شما دستوری فرستادم سود و بهبود ما در گسیختن است نه آویختن. اگر جز این باشد پرده ما دیر یا زود دریده خواهد شد. باور نداری در بارنامه آسمانی آویز و با پاک یزدان کنکاش کن او زیان و سود بندگان را از همه بهتر شناسد. چنانچه بستگی را رستگی رست، او را به هاشمی گوهری پاک زاد پیمان زنا شوهری دربند، خواستن و فرستادن دائی بسیار بجا و سزاست ولی چونان بفرست که از رهگذر بستگان آسوده زید زیرا که آدمی آن پندار و اندیشه است و چون او فراجای دیگر باشد این استخوان و ریشه کوه خاک و گل است و بار جان و دل. گزارش بلوچ را تنی دوانارکی زبان آور همه جا رو و همه چیز گوی شنیدند، در بدر همی پویند و سر به سر همی گویند تا کیفر و پاداش حسینعلی و ایشان و دیگر نیک کرداران و بد اندیشان چه باشد؟ ساخت و سازش با پسرهای علی اکبر بیک فرخنده همایون است و همواره با ایشان و دیگران ما را اندیشه ساخت و سازش و نواخت و نوازش بوده، اگر چه دانم این میوه به کام نرسد و این مرغ به دام نیفتد ولی شما پاس اندیش پیمان و پیوند باشید شاید این بار شکسته و گسسته نگردد.
داستان پانزده تومان کاش همان چهارده تومان بود و پیش از آنکه کار به گفتگو و جستجو انجامد گذشته و سفارش های مرا در گذرانیدن این کار خوار نمی گذاشتی. باری افسانه چهار تومان مادر تیمور را ندانستم از چه رهگذر است و به چه کار خواهد خورد. سودی که در این سودا دیده ای بر نگار. آقا حسین یک جفت جوراب را بالا کشید و با دو سه بار درخواست کرشمه های خرکی کار بست و گوش بر کرکی زد. مرد پوچی است دوستی را نشاید و به کار دوستان نیاید. درباره ابراهیم چه نامهربانی ها دارم و کدام سرگرانی؟ آنچه تو درباره او گفتی شنفتم باز هم افسوس و دریغی نخواهد بود، راه و رفتار او بیرون از یاسای این روز و روزگار است. خود نمیداند به چه پای و پایه هنجار رفتار گیرد و از آزمودگان نیز نمی پذیرد. بارها راز گشودیم و نشنید و راه نمودیم و نرفت، این روزها همی گرید، پس از این دستوری ترا پیشوای خود خواهم ساخت. راست و چپ نخواهم نگریست و از آن یاساق پس و پیش نخواهیم زیست. پس از آنکه راست گوید و خرسندی من و به افتاد خویش جوید به هیچ چیز از او باز نخواهم ایستاد. سررشته نوکری ندارد و نداند و آنچه سزاوار است نکند و نتواند.
باز پیله وری و سوداگری و اندوختن و آموختن، کاش بر این هنجار می زیست که هم توانگران را پیرایه است و هم درویشان را سرمایه و چون ویرا از در دید و دانست و پیرایه و سرمایه کاستی کاست و فزایش افزود، رنجش من نیز به کلی زیان خواهد کرد و کار پدر فرزندی بدانچه تو پنداری و دیگران انگارند بارها بهتر از آن خواهد شد. داد و فریاد تو و هنر، غریو و غوغای ابراهیم و خطر از خویش و بیگانه و شیدا و فرزانه همه ژاژخائی است و بادپیمائی. پس از آنکه میان شماها دورنگی خاست، و قرشی در چشم ها زنگی نمود خود کدام آب و رنگ خواهد ماند و کدام یک ساز و سنگ خواهید داشت. ناخردمند مردی جوان آرزو که خود چیزی نداند و پند پیران کهن روز و نیک خواهان دل سوز را نیز شنفتن نتواند، جز خواری و زاری و بدبختی ونگونساری چه خواهد دید؟ تا یگانه وار با هم بسته بودید و از مردم بیگانه سار رسته، شرم بخشای پست و بلند بودید، و آزرم افزای خوار و ارجمند. چون شرم کوچک و بزرگی برخاست و کیش کهتری و مهتری بر کران زیست، نیروی همگان لاغری آورد و بازوی بداندیشان فربهی افزود. همه را پای گسسته پی در گل ماند و دست بی تاب و توش بر دل، تا به دستور پیشینه پشت یکدیگر نگردید، نرم یا درشت مشت دهن ها نتوانید شد و بدین دست که بینم یکان یکان چپ و راست پوئید و جدا جدا دگرگونه داد و خواست جوئید، انگشت گزای مرد و زن خواهید بود و دست فرسای کوب و کشت دوست و دشمن خواهید شد. بیگانگی گدائی زاید و یگانگی پادشاهی افزاید، خوشتر آن بینم که سنگ پرخاش از دامن ها بریزید و برادرانه با هم برآمیزید.
اسمعیل را پدر شناسید و بر کوچکی و فرمان برداری وی پسروار باز ایستید به کنکاش یکدیگر پرخاش پرداز دشمن شوید و به دستیاری هم آشتی ساز دوستان آئید. با مرزبان کشور هر که باشد و پیشکار وی هر چه باشد و روی شناسان و دستاربندان و خدای شناسان تا خود پرستان به نرمی راه و رفتار آرید و به گرمی گفت و گزار، بار خدا را در همه کار و همه جای پای مرد و دستیار دانید و چنان پوئید و گوئید که از میانه روی و داد بر کران نپائید، و با ستمکاری و بیداد در میان نیائید. چون راه و روش آن شد و خوی و منش این، بار خدای و سایه خدا و هر گونه مردم با شما یار و دوست خواهند زیست، و غرچه چند قرشمال را که با همه بی پا و سری بویه تخت و کلاه همی پزند، دیر یا زود بازی چرخ تخته کلاه خواهد ساخت.
بی نیازی های بی هست و بود اسمعیل و پرهیزهای بی مایه و مغز تو و دیوانگی های سرد و خام ابراهیم و کاوش های سود سوز زیان خیز خطر که در این چند ساله به فرمان آزمون دیدید چه آبها گل کرد و چه گل ها به باد داد تا بر کران نیفتد، آن ساخت و سازش ونواخت و نوازش که گفتم و خواستم در میان نخواهد آمد. چه در زاد و بوم خویش چه کشور و خاک بیگانه از چنگ دشمن راه رهائی نخواهد جست، و با یار و دوست کام آشنائی نخواهید یافت. راه این است که نمودم و راز اینکه سرودم رفتی بردی خفتی مردی. تا دست مرا بازوی زد و خورد بود و پای را نیروی تک و پوی پیش از آنکه گویند و بیش از آنچه جویند و زیر و بالا دویدم و خواری خواست از پست و والا کشیدم، از این پس اگر شما را سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی، در این آغاز پستی و انجام هستی به پاداش کرده ها پاس پرستاری و پرورش دارید و مرا فراخورد تاب و توان در ساز و سامان خود به اندوخته و دسترنج خویش برگ و ساز نغز و رنگین گسترش و ساز و برگ چرب و شیرین خورش کنید، کوشش خود و آرام من جوئید. ناکامی خود و کام من در خواهید، و اگر نتوانید یا مرا سزاوار ندانید، باری در خواه و آرزوی این در و آن در دویدن و بار خواری این گاو یا آن خر کشیدن مدارید، و به روز سیاه و کار تباه خود باز گذارید زیرا که ترکجوش همه خام خواهد شد و بامداد بهروزی همه در پرده شام خواهد تاخت.
فرزند سفارش ها و نگارش های مرا در کار دو کیهان پس گوش منه و فراموش مساز. که اگر سر موئی کوتاهی آری و بی راهی کنی، در پیشگاه بار خدای و پاک پیمبر از هر دو یاوری خواهم خواست، و دور از همه با تو داوری خواهم کرد . ساز و سامان زن و فرزند زشت و زیبا هر چه دارم سپرده تست. زیر باری گران رفته ای و خود را تواناتر از دگران گفته ای. اگر از تن آسائی بر کران نپائی و به راستی و درستی کاربند یاسای پیشوای پیمبران نیائی، سودت همه زیان خواهد کرد و بهارت برگ کام و بار خرمی نارسته کوب خزان خواهد خورد.
داستان گرگابی و خرما و دیگر چیزها را ابراهیم نگارندگی و گزارندگی ساخت. اگر امید گاهی حاجی محمد ابراهیم استرآبادی ترا پیامی داده یا تو وی را چیزی فرستاده ای آگاهی فرست و در انجام آنچه گفته و گوید کوتاهی مکن. در بازگشت آن در کشته و ساز و سامان کارها درنگ و تن آسائی بیرون از آئین و آهنگ دید و دانش است و اگر جز این باشد بهانه جوئی یا فسانه گوئی دور از پیشه گفت و شنید.
داستان پانزده تومان کاش همان چهارده تومان بود و پیش از آنکه کار به گفتگو و جستجو انجامد گذشته و سفارش های مرا در گذرانیدن این کار خوار نمی گذاشتی. باری افسانه چهار تومان مادر تیمور را ندانستم از چه رهگذر است و به چه کار خواهد خورد. سودی که در این سودا دیده ای بر نگار. آقا حسین یک جفت جوراب را بالا کشید و با دو سه بار درخواست کرشمه های خرکی کار بست و گوش بر کرکی زد. مرد پوچی است دوستی را نشاید و به کار دوستان نیاید. درباره ابراهیم چه نامهربانی ها دارم و کدام سرگرانی؟ آنچه تو درباره او گفتی شنفتم باز هم افسوس و دریغی نخواهد بود، راه و رفتار او بیرون از یاسای این روز و روزگار است. خود نمیداند به چه پای و پایه هنجار رفتار گیرد و از آزمودگان نیز نمی پذیرد. بارها راز گشودیم و نشنید و راه نمودیم و نرفت، این روزها همی گرید، پس از این دستوری ترا پیشوای خود خواهم ساخت. راست و چپ نخواهم نگریست و از آن یاساق پس و پیش نخواهیم زیست. پس از آنکه راست گوید و خرسندی من و به افتاد خویش جوید به هیچ چیز از او باز نخواهم ایستاد. سررشته نوکری ندارد و نداند و آنچه سزاوار است نکند و نتواند.
باز پیله وری و سوداگری و اندوختن و آموختن، کاش بر این هنجار می زیست که هم توانگران را پیرایه است و هم درویشان را سرمایه و چون ویرا از در دید و دانست و پیرایه و سرمایه کاستی کاست و فزایش افزود، رنجش من نیز به کلی زیان خواهد کرد و کار پدر فرزندی بدانچه تو پنداری و دیگران انگارند بارها بهتر از آن خواهد شد. داد و فریاد تو و هنر، غریو و غوغای ابراهیم و خطر از خویش و بیگانه و شیدا و فرزانه همه ژاژخائی است و بادپیمائی. پس از آنکه میان شماها دورنگی خاست، و قرشی در چشم ها زنگی نمود خود کدام آب و رنگ خواهد ماند و کدام یک ساز و سنگ خواهید داشت. ناخردمند مردی جوان آرزو که خود چیزی نداند و پند پیران کهن روز و نیک خواهان دل سوز را نیز شنفتن نتواند، جز خواری و زاری و بدبختی ونگونساری چه خواهد دید؟ تا یگانه وار با هم بسته بودید و از مردم بیگانه سار رسته، شرم بخشای پست و بلند بودید، و آزرم افزای خوار و ارجمند. چون شرم کوچک و بزرگی برخاست و کیش کهتری و مهتری بر کران زیست، نیروی همگان لاغری آورد و بازوی بداندیشان فربهی افزود. همه را پای گسسته پی در گل ماند و دست بی تاب و توش بر دل، تا به دستور پیشینه پشت یکدیگر نگردید، نرم یا درشت مشت دهن ها نتوانید شد و بدین دست که بینم یکان یکان چپ و راست پوئید و جدا جدا دگرگونه داد و خواست جوئید، انگشت گزای مرد و زن خواهید بود و دست فرسای کوب و کشت دوست و دشمن خواهید شد. بیگانگی گدائی زاید و یگانگی پادشاهی افزاید، خوشتر آن بینم که سنگ پرخاش از دامن ها بریزید و برادرانه با هم برآمیزید.
اسمعیل را پدر شناسید و بر کوچکی و فرمان برداری وی پسروار باز ایستید به کنکاش یکدیگر پرخاش پرداز دشمن شوید و به دستیاری هم آشتی ساز دوستان آئید. با مرزبان کشور هر که باشد و پیشکار وی هر چه باشد و روی شناسان و دستاربندان و خدای شناسان تا خود پرستان به نرمی راه و رفتار آرید و به گرمی گفت و گزار، بار خدا را در همه کار و همه جای پای مرد و دستیار دانید و چنان پوئید و گوئید که از میانه روی و داد بر کران نپائید، و با ستمکاری و بیداد در میان نیائید. چون راه و روش آن شد و خوی و منش این، بار خدای و سایه خدا و هر گونه مردم با شما یار و دوست خواهند زیست، و غرچه چند قرشمال را که با همه بی پا و سری بویه تخت و کلاه همی پزند، دیر یا زود بازی چرخ تخته کلاه خواهد ساخت.
بی نیازی های بی هست و بود اسمعیل و پرهیزهای بی مایه و مغز تو و دیوانگی های سرد و خام ابراهیم و کاوش های سود سوز زیان خیز خطر که در این چند ساله به فرمان آزمون دیدید چه آبها گل کرد و چه گل ها به باد داد تا بر کران نیفتد، آن ساخت و سازش ونواخت و نوازش که گفتم و خواستم در میان نخواهد آمد. چه در زاد و بوم خویش چه کشور و خاک بیگانه از چنگ دشمن راه رهائی نخواهد جست، و با یار و دوست کام آشنائی نخواهید یافت. راه این است که نمودم و راز اینکه سرودم رفتی بردی خفتی مردی. تا دست مرا بازوی زد و خورد بود و پای را نیروی تک و پوی پیش از آنکه گویند و بیش از آنچه جویند و زیر و بالا دویدم و خواری خواست از پست و والا کشیدم، از این پس اگر شما را سرشت آدمی است و سرنوشت مردمی، در این آغاز پستی و انجام هستی به پاداش کرده ها پاس پرستاری و پرورش دارید و مرا فراخورد تاب و توان در ساز و سامان خود به اندوخته و دسترنج خویش برگ و ساز نغز و رنگین گسترش و ساز و برگ چرب و شیرین خورش کنید، کوشش خود و آرام من جوئید. ناکامی خود و کام من در خواهید، و اگر نتوانید یا مرا سزاوار ندانید، باری در خواه و آرزوی این در و آن در دویدن و بار خواری این گاو یا آن خر کشیدن مدارید، و به روز سیاه و کار تباه خود باز گذارید زیرا که ترکجوش همه خام خواهد شد و بامداد بهروزی همه در پرده شام خواهد تاخت.
فرزند سفارش ها و نگارش های مرا در کار دو کیهان پس گوش منه و فراموش مساز. که اگر سر موئی کوتاهی آری و بی راهی کنی، در پیشگاه بار خدای و پاک پیمبر از هر دو یاوری خواهم خواست، و دور از همه با تو داوری خواهم کرد . ساز و سامان زن و فرزند زشت و زیبا هر چه دارم سپرده تست. زیر باری گران رفته ای و خود را تواناتر از دگران گفته ای. اگر از تن آسائی بر کران نپائی و به راستی و درستی کاربند یاسای پیشوای پیمبران نیائی، سودت همه زیان خواهد کرد و بهارت برگ کام و بار خرمی نارسته کوب خزان خواهد خورد.
داستان گرگابی و خرما و دیگر چیزها را ابراهیم نگارندگی و گزارندگی ساخت. اگر امید گاهی حاجی محمد ابراهیم استرآبادی ترا پیامی داده یا تو وی را چیزی فرستاده ای آگاهی فرست و در انجام آنچه گفته و گوید کوتاهی مکن. در بازگشت آن در کشته و ساز و سامان کارها درنگ و تن آسائی بیرون از آئین و آهنگ دید و دانش است و اگر جز این باشد بهانه جوئی یا فسانه گوئی دور از پیشه گفت و شنید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۰۳ - به میرزا محمدعلی خطر نگاشته
روزت خجسته باد و اختر بختت به فرهی پیوسته، گویا فرمان آبشخوردم باز امسال بران در گشته رخت بازگشت کشد و به دستور گذشته روزی چند سرگشته دارد. ندانم در کار تبت و توحید آن مایه کاربند فزایش و آرایش شده که نشان آبادی از بند کاوش و گرفت راه آزادی نماید، یا سردی ها که از بی دردی هاست مایه رنگ زردی خواهد شد. اگر «تخته جهود» را بدان هنجار که نوشتم انباشته و کاشته و جوی و بند گود و بلند افراشته نباشد، کاری که یهود با پیغمبر بی پدر کردند و سوکی که برادرهای یوسف بر آن پیر گم کرده پسر تراشیدند بر تو خواهد ریخت.
سنگ بند پایان «تبت » باید تا راه چشمه بدان روش که خود چیده ام و افراخته ساخته باشد و زمینی که جوی یزدان بخش بر آن همی گذرد تا بوم آب نیم ارش بالا از خاک پرداخته و در سنگ بند انداخته آید.چند کرته از نو یونجه کاشته باشی و هزار درخت گز و هسته و انار و پسته افراشته و همچنین کارهای دیگر که پیرایه کشت و راغ است و سرمایه دشت و باغ اگر سر موئی لنگ افتاده و جوی و کرته از آنچه سزاست فراخ یا تنگ آمده کاری کنم و شماری اندیشم که مرگ را به بهای هستی خریدار آئی و دخمه گور را چون خانه سور ستایشگزار.مردی که در کاری چنین سست فرو ماند و از باری چنان کم کمر دزدد، مصرع: کشتنی سوختنی باشد و گردن زدنی. گاه گوئی در آن پزدان گز افراشته ام و در این انباشته انار کاشته. انار بی پسته شاخ بی بار است و گز بی هسته کاخ بی یار، شعر:
ای ریش سفید مرز تبت
کاندر پی گز دماغ سوزی
سوگند بدان بروت شبرنگ
کان گزها کز تورسته روزی
گر هسته ارش ارش نروید
دور از تو هزار گز بگوزی
دل در کار پسته و هسته بند واندیشه جز انار از کشت و کار هر درختی اگر همه شاخش مرجان و بارش گوهر باشد جسته و رسته دار. بسکه گفتم زبان من فرسود.
سنگ بند پایان «تبت » باید تا راه چشمه بدان روش که خود چیده ام و افراخته ساخته باشد و زمینی که جوی یزدان بخش بر آن همی گذرد تا بوم آب نیم ارش بالا از خاک پرداخته و در سنگ بند انداخته آید.چند کرته از نو یونجه کاشته باشی و هزار درخت گز و هسته و انار و پسته افراشته و همچنین کارهای دیگر که پیرایه کشت و راغ است و سرمایه دشت و باغ اگر سر موئی لنگ افتاده و جوی و کرته از آنچه سزاست فراخ یا تنگ آمده کاری کنم و شماری اندیشم که مرگ را به بهای هستی خریدار آئی و دخمه گور را چون خانه سور ستایشگزار.مردی که در کاری چنین سست فرو ماند و از باری چنان کم کمر دزدد، مصرع: کشتنی سوختنی باشد و گردن زدنی. گاه گوئی در آن پزدان گز افراشته ام و در این انباشته انار کاشته. انار بی پسته شاخ بی بار است و گز بی هسته کاخ بی یار، شعر:
ای ریش سفید مرز تبت
کاندر پی گز دماغ سوزی
سوگند بدان بروت شبرنگ
کان گزها کز تورسته روزی
گر هسته ارش ارش نروید
دور از تو هزار گز بگوزی
دل در کار پسته و هسته بند واندیشه جز انار از کشت و کار هر درختی اگر همه شاخش مرجان و بارش گوهر باشد جسته و رسته دار. بسکه گفتم زبان من فرسود.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۳
فروغ دیده و چراغ دوده فلان را دوده دولت دید به دو دیده صولت دود رمد مرساد. از شکست مکاره تند رستم و فراخواه همت کار معیشت و بار معاد را با همه سستی، چست کیش تو خوشتر، که روزگارت بی حیله گری صرف پیله وری است و اختیارت بدل موی فروشی و تفسیله خری، کاسب حبیب خداست و طبیب دوا، رنجش مایه گنج است و زیانش خوشتر از سود.
مردانه باش و فرزانه زی. اندوز دانش و آموز هنر را جز پرچمه شیخی ثمر نزاد و گوهرت را جز دعوی بی معنی خطر نرست، و خود را هر دو از جوشش گسستی و از کوشش خستی و باز همانی که هستی:
شیخ را دیدم و گفتم مگر از عهد قدیم
قدری به شده ای باز همان است که بود
مگر عنایت پاک یزدان است که از هیچ عالم و از نوح آدم ساخت، درین حرفت مکانت دهد و بدین پیشه که امانت و دیانتش لازم، فرفطانت بخشد. جز شوق چیلان گری و ذوق یابو پروری از تو هرگز چیزی ندیدم و انگیزی نشنیدم. اگر کوب آهن قفل مرادی گشادی یا تیمار یابو بال مرا می نهادی مطرقه بایستی از ترک فرقد سندان کند و دندانه... ماه نو را دندان شکند که گاهی گزافانه تذکار شوقی به دیدار ما نیز نیرزد.
تا توانستم ندانستم چه سود
چون بدانستم توانستم نبود
وقتی میرمیش مست شیر... را در استیصال ری به در استقلال خاور کس فرستاد که... در مشتاق دیدارم و مفتون گفتار یا به رحمت تشریف فرمائی کن و یا فرمان زحمت افزائی ده. گفتی آن روز که رغم دولت را تو میر محاصره بودی و من شیر مشاجره. قوام مغالبه را ساز مراودت کردم.تا ز مسافرت آوردی به آذوقه برگ مراسلت کردم به مضایقه ترک مجاملت گرفتی تا میری توتیپای فنائی خورد و شیری من فطرت روباهی گرفت.
با این خواری که منم و این خاکساری که تو، چه ما دیدار به یکدیگر آریم و چه دو اخته نرخر را ملاقات افتد، نه من امتثال تکلیف کنم نه تو احتمال تشریف احوال من بنده و حضرتت را این گذاره مصداقی متین است و برهانی مبین، با این همه بازم نوید بهبود است و تمنای سود که آخری بود آخر شبان یلدا را.
انشاء الله برهان علم را عمل تجارت جبرانی به سزا خواهد کرد و به هنگام خود از لقای عزیزت بهره بقا خواهم گرفت. باز کتاب برهان و گرگانی نرسیده و تاکید من بر تو حکایت آب و پشت مرغابی شد، حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست.
مردانه باش و فرزانه زی. اندوز دانش و آموز هنر را جز پرچمه شیخی ثمر نزاد و گوهرت را جز دعوی بی معنی خطر نرست، و خود را هر دو از جوشش گسستی و از کوشش خستی و باز همانی که هستی:
شیخ را دیدم و گفتم مگر از عهد قدیم
قدری به شده ای باز همان است که بود
مگر عنایت پاک یزدان است که از هیچ عالم و از نوح آدم ساخت، درین حرفت مکانت دهد و بدین پیشه که امانت و دیانتش لازم، فرفطانت بخشد. جز شوق چیلان گری و ذوق یابو پروری از تو هرگز چیزی ندیدم و انگیزی نشنیدم. اگر کوب آهن قفل مرادی گشادی یا تیمار یابو بال مرا می نهادی مطرقه بایستی از ترک فرقد سندان کند و دندانه... ماه نو را دندان شکند که گاهی گزافانه تذکار شوقی به دیدار ما نیز نیرزد.
تا توانستم ندانستم چه سود
چون بدانستم توانستم نبود
وقتی میرمیش مست شیر... را در استیصال ری به در استقلال خاور کس فرستاد که... در مشتاق دیدارم و مفتون گفتار یا به رحمت تشریف فرمائی کن و یا فرمان زحمت افزائی ده. گفتی آن روز که رغم دولت را تو میر محاصره بودی و من شیر مشاجره. قوام مغالبه را ساز مراودت کردم.تا ز مسافرت آوردی به آذوقه برگ مراسلت کردم به مضایقه ترک مجاملت گرفتی تا میری توتیپای فنائی خورد و شیری من فطرت روباهی گرفت.
با این خواری که منم و این خاکساری که تو، چه ما دیدار به یکدیگر آریم و چه دو اخته نرخر را ملاقات افتد، نه من امتثال تکلیف کنم نه تو احتمال تشریف احوال من بنده و حضرتت را این گذاره مصداقی متین است و برهانی مبین، با این همه بازم نوید بهبود است و تمنای سود که آخری بود آخر شبان یلدا را.
انشاء الله برهان علم را عمل تجارت جبرانی به سزا خواهد کرد و به هنگام خود از لقای عزیزت بهره بقا خواهم گرفت. باز کتاب برهان و گرگانی نرسیده و تاکید من بر تو حکایت آب و پشت مرغابی شد، حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست.
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ای دل نیی عاشق برو بر خویشتن بهتان مزن
خود را سمندر نیستی بر آتش سوزان مزن
آتش زدی برخرمنم ز آن سوختی جان وتنم
بس کن به جا بنشین دمی بر آتشم دامن مزن
تو مرد این میدان نیی تو رستم دستان نیی
غازی مشوبازی مکن منداز گوچوگان مزن
بنگر به روی وموی اوجا گیرد درگیسوی او
اما نصیحت گوش کن خود را بدان مژگان مزن
گر زخمت از جانان رسد بر زخم خودمرهم منه
ور دردت از دلبر بود پس حرفی از درمان مزن
خواهی وصال یار را آسان مدان این کار را
پولاد بازو نیستی هی مشت بر سندان مزن
ای دل بلنداقبال شو بی فکروفارغ بال شو
بهر دونان دست طلب بردامن دونان مزن
خود را سمندر نیستی بر آتش سوزان مزن
آتش زدی برخرمنم ز آن سوختی جان وتنم
بس کن به جا بنشین دمی بر آتشم دامن مزن
تو مرد این میدان نیی تو رستم دستان نیی
غازی مشوبازی مکن منداز گوچوگان مزن
بنگر به روی وموی اوجا گیرد درگیسوی او
اما نصیحت گوش کن خود را بدان مژگان مزن
گر زخمت از جانان رسد بر زخم خودمرهم منه
ور دردت از دلبر بود پس حرفی از درمان مزن
خواهی وصال یار را آسان مدان این کار را
پولاد بازو نیستی هی مشت بر سندان مزن
ای دل بلنداقبال شو بی فکروفارغ بال شو
بهر دونان دست طلب بردامن دونان مزن
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲۰ - نصیحت کردن تاک به بلبل
به بلبل نصیحت کنان گفت تاک
که گشتم ز کار تو اندوهناک
صفای گلستان ما ازگل است
گلستان ما را بها از گل است
گل امروز زیب گلستان بود
گل ار نیست عیب گلستان بود
چرا فاخته زد چنین گول تو
چرا اندر این راه شد غول تو
بود فاخته از دل ودیده کور
نمی باشد او را شعیری شعور
نمی بیند او سرو خود را به باغ
که کو کو همی می زند در سراغ
تو گر عاشقی کور شو ازنظر
توگرعاشقی لال می باش و کر
تو گرعاشقی محو دیدار باش
توگر عاشقی نقش دیوار باش
ندانسته ای این که هر بی ادب
رسد هر دم از درد جانش به لب
چرا بی ادب باشی و یاوه گو
فضولی نمائی چرا پیش او
توکردی به گل از چه چون وچرا
کنون من چه گویم در این ماجرا
که گشتم ز کار تو اندوهناک
صفای گلستان ما ازگل است
گلستان ما را بها از گل است
گل امروز زیب گلستان بود
گل ار نیست عیب گلستان بود
چرا فاخته زد چنین گول تو
چرا اندر این راه شد غول تو
بود فاخته از دل ودیده کور
نمی باشد او را شعیری شعور
نمی بیند او سرو خود را به باغ
که کو کو همی می زند در سراغ
تو گر عاشقی کور شو ازنظر
توگرعاشقی لال می باش و کر
تو گرعاشقی محو دیدار باش
توگر عاشقی نقش دیوار باش
ندانسته ای این که هر بی ادب
رسد هر دم از درد جانش به لب
چرا بی ادب باشی و یاوه گو
فضولی نمائی چرا پیش او
توکردی به گل از چه چون وچرا
کنون من چه گویم در این ماجرا
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۷ - در سواری و صفت اسب
چو خواهی که براسب گردی سوار
ابر زیر ران اسب کوچک میار
شود مرد از اسب کوچک حقیر
بود راکبش گر امیرکبیر
بزرگ اسب کن سعی و آور به چنگ
که غالب به دشمن شوی روز جنگ
چو شد اسب در دو علم زن ز دم
چوخرمای رنگ و سیه ساق و سم
چو شد تیز از گوش واز هوش ودو
چو شد نرم موسختگوصاف رو
چو شد موی باریک وشدخوبرو
که نه چشم اوخرد شد نه فرو
چو پیشانی وسینه دارد فراخ
نخواهد شدن خسته درسنگلاخ
بده هر چه داری واو را بخر
کز این اسب مرکب نشدخوبتر
اگر بدلجام است اگر بدرکاب
وگر همچو جامیش خوابد در آب
به چشمان و دندان چو پیل و شت
اگر گشته دل از خریدش ببر
حذر کن ز اسبی که باشدچموش
مخر مفت اگر یابی او را فروش
ابر زیر ران اسب کوچک میار
شود مرد از اسب کوچک حقیر
بود راکبش گر امیرکبیر
بزرگ اسب کن سعی و آور به چنگ
که غالب به دشمن شوی روز جنگ
چو شد اسب در دو علم زن ز دم
چوخرمای رنگ و سیه ساق و سم
چو شد تیز از گوش واز هوش ودو
چو شد نرم موسختگوصاف رو
چو شد موی باریک وشدخوبرو
که نه چشم اوخرد شد نه فرو
چو پیشانی وسینه دارد فراخ
نخواهد شدن خسته درسنگلاخ
بده هر چه داری واو را بخر
کز این اسب مرکب نشدخوبتر
اگر بدلجام است اگر بدرکاب
وگر همچو جامیش خوابد در آب
به چشمان و دندان چو پیل و شت
اگر گشته دل از خریدش ببر
حذر کن ز اسبی که باشدچموش
مخر مفت اگر یابی او را فروش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در هجو داماد ناصر بزاز
برگوی بداماد خود ای ناصر بزاز
تا مست شد از . . . ن نکند عربده آغاز
از وجه غزی و تتری سست رکونی
بر مردم کسبه نشود طاعن و غماز
تا کو بیان جمع نگردند دگر بار
در حمیت . . . ن سرش نگیرند دگر باز
با . . . ن در اینده و شلوار بریده
اینجا بفرستند مرا ورا بتک و تاز
بر مردم کسبه ننهند تهمت دزدی
تا خشک به . . . نش نسپوزند همه باز
بر سرش درآیند دگر ره بسر گرز
شلوارش ببرند دگر ره بسر گاز
اینجا بدرستی خبر آمد که بکسبه
داماد ترا مهمان بردند باعزاز
بسیار لطف کرد همه کس بحق وی
تا گنده شد و باز برآورد سر از ناز
کردند سزای در مرزش بسر بوق
وانگه چو دهل داد بهر روئی آواز
گویند که راز وی از خلق نگهدار
بانگ دهل و بوق توان داشت کجا راز
کردند منادی که بیائید و به . . . ائید
همسایه بهمسایه و انباز به انباز
چندانش به . . . ادند که اندر همه کسبه
یک . . . ر نمانده است از . . . ن بسر غاز
من ناصح اویم بتو غماز نمانم
تو ناصح او باش مباش از من غماز
تا مست شد از . . . ن نکند عربده آغاز
از وجه غزی و تتری سست رکونی
بر مردم کسبه نشود طاعن و غماز
تا کو بیان جمع نگردند دگر بار
در حمیت . . . ن سرش نگیرند دگر باز
با . . . ن در اینده و شلوار بریده
اینجا بفرستند مرا ورا بتک و تاز
بر مردم کسبه ننهند تهمت دزدی
تا خشک به . . . نش نسپوزند همه باز
بر سرش درآیند دگر ره بسر گرز
شلوارش ببرند دگر ره بسر گاز
اینجا بدرستی خبر آمد که بکسبه
داماد ترا مهمان بردند باعزاز
بسیار لطف کرد همه کس بحق وی
تا گنده شد و باز برآورد سر از ناز
کردند سزای در مرزش بسر بوق
وانگه چو دهل داد بهر روئی آواز
گویند که راز وی از خلق نگهدار
بانگ دهل و بوق توان داشت کجا راز
کردند منادی که بیائید و به . . . ائید
همسایه بهمسایه و انباز به انباز
چندانش به . . . ادند که اندر همه کسبه
یک . . . ر نمانده است از . . . ن بسر غاز
من ناصح اویم بتو غماز نمانم
تو ناصح او باش مباش از من غماز
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰ - ای سنائی دم در این عالم قلندروار زن
ای پسر ریش آوریدی گل کش و دیوار زن
باد سرد از درد ریش آورد کی دیوار زن
گاه بی ریشیت گنتم دست بر دیوار نه
ممرا گفتی رو ای غرزن سر دیوار زن
پار بر من لاف پریشی زدی و خوش زدی
گر بحسن امسال چون پاری، فزون از پار زن
سرکشی کردی و سرگشتی و پشت سر زدی
آن بسر شد ای پسر، هنجار دیگر کارزن
فاقه و ادبار بی ریشی خور و بسیار خور
باد سرد از یاد بیریشی زن و بسیار زن
بر گل خیریت خیره خار بر رست ای پسر
خیره منشین جان بابا، خر بگیر و خار زن
داو سر سنگی به بیریشی همی صد کان زدی
داو دودانگی به با ریشی بسیصد بارزن
نقش کعب از دو یک و شش پنج و سه و چار داد
هان دو و یک را همه شش پنج و سه و چارزن
ریش آوردی برو آسانتر ای دشوار خم
کار آسان گر نیابی، چنگ در دشوار زن
روی را از من ببر و زپیش من آواره شو
ورنه بر راه رهائی رو یکی آوار زن
. . . یر . . . ن تو ندارم، خیز و بالا راست کن
. . . یر . . . ن خویش جوئی، چنگ در پالارزن
هان و هان کم گوی که خود بی ثمر کشیم و پیر
بر دهان همچو . . . ن خرس . . . س کفتار زن
گر غلط پندار پنداری که هستم، نیسم
خاک در چشم غلط بین غلط پندار زن
تو همان یاری که بودی، لیک ریش آورده ای
تیز بر ریشت زن گر تیز نبود هار زن
این جواب آن، کجا گوید سنائی غزنوی
ای سنائی دم درین عالم قلندروار زن
باد سرد از درد ریش آورد کی دیوار زن
گاه بی ریشیت گنتم دست بر دیوار نه
ممرا گفتی رو ای غرزن سر دیوار زن
پار بر من لاف پریشی زدی و خوش زدی
گر بحسن امسال چون پاری، فزون از پار زن
سرکشی کردی و سرگشتی و پشت سر زدی
آن بسر شد ای پسر، هنجار دیگر کارزن
فاقه و ادبار بی ریشی خور و بسیار خور
باد سرد از یاد بیریشی زن و بسیار زن
بر گل خیریت خیره خار بر رست ای پسر
خیره منشین جان بابا، خر بگیر و خار زن
داو سر سنگی به بیریشی همی صد کان زدی
داو دودانگی به با ریشی بسیصد بارزن
نقش کعب از دو یک و شش پنج و سه و چار داد
هان دو و یک را همه شش پنج و سه و چارزن
ریش آوردی برو آسانتر ای دشوار خم
کار آسان گر نیابی، چنگ در دشوار زن
روی را از من ببر و زپیش من آواره شو
ورنه بر راه رهائی رو یکی آوار زن
. . . یر . . . ن تو ندارم، خیز و بالا راست کن
. . . یر . . . ن خویش جوئی، چنگ در پالارزن
هان و هان کم گوی که خود بی ثمر کشیم و پیر
بر دهان همچو . . . ن خرس . . . س کفتار زن
گر غلط پندار پنداری که هستم، نیسم
خاک در چشم غلط بین غلط پندار زن
تو همان یاری که بودی، لیک ریش آورده ای
تیز بر ریشت زن گر تیز نبود هار زن
این جواب آن، کجا گوید سنائی غزنوی
ای سنائی دم درین عالم قلندروار زن
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
چو مرا به بزم بیند، زمیان کنار گیرد
عجب است کاین قدرها، ز من اعتبار گیرد
ز تپیدن دل خود، شب هجر در عذابم
که غمت نمیتواند که در آن قرار گیرد
ز دل رمیدهٔ من، عجب است عالمی را
که چو صید خون گرفته، ره آن سوار گیرد
به رهش نه ناصح آمد، ز پی نصیحت من
که به این بهانه او هم، سر راه یار گیرد
ز سر گناه میلی بگذر، مگیر بروی
که عنان چون تو مستی، نه به اختیار گیرد
عجب است کاین قدرها، ز من اعتبار گیرد
ز تپیدن دل خود، شب هجر در عذابم
که غمت نمیتواند که در آن قرار گیرد
ز دل رمیدهٔ من، عجب است عالمی را
که چو صید خون گرفته، ره آن سوار گیرد
به رهش نه ناصح آمد، ز پی نصیحت من
که به این بهانه او هم، سر راه یار گیرد
ز سر گناه میلی بگذر، مگیر بروی
که عنان چون تو مستی، نه به اختیار گیرد
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۸
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۷
عید صیام و فصل گل و موسم بهار
من مست و یار همدم و ساقی است گلعذار
در جواب او
بیا که عید صیام است و باز فصل بهار
غم زمانه بدل کن به باده گلنار
در آن زمان که گشایم من فقیر نهار
ترید شیر و عسل جوش بایدم دو طغار
برنج زرد چو یابی بنوش چندانی
که در شکم نبود جای یک نفس زنهار
نصیحتی کنمت چون رسی به دعوت عام
مدار شرم، چو مردان در آی اندر کار
به سفره آنچه بود نوش کن تو از تر و خشک
برای زله کشی نیز سفره را بردار
دو یار همدم و یک مسلخی ز بریانی
خوش است اگر نشود ناکسی بدین دوچار
شکم چو سیر طعام است اندکی باید
بیار خواجه ز انگور مسکه یک خروار
به از حیات، ز پر خوردن ار بمیرد کس
به نزد صوفی بیچاره این زمان صد بار
من مست و یار همدم و ساقی است گلعذار
در جواب او
بیا که عید صیام است و باز فصل بهار
غم زمانه بدل کن به باده گلنار
در آن زمان که گشایم من فقیر نهار
ترید شیر و عسل جوش بایدم دو طغار
برنج زرد چو یابی بنوش چندانی
که در شکم نبود جای یک نفس زنهار
نصیحتی کنمت چون رسی به دعوت عام
مدار شرم، چو مردان در آی اندر کار
به سفره آنچه بود نوش کن تو از تر و خشک
برای زله کشی نیز سفره را بردار
دو یار همدم و یک مسلخی ز بریانی
خوش است اگر نشود ناکسی بدین دوچار
شکم چو سیر طعام است اندکی باید
بیار خواجه ز انگور مسکه یک خروار
به از حیات، ز پر خوردن ار بمیرد کس
به نزد صوفی بیچاره این زمان صد بار
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۴ - ترک عشقبازی
زاهد! چرا همی شکنی ساغر مرا؟
ساغر مرا به کف نه و بشکن سر مرا
خونم چو آب ریز، ز خنجر به روی خاک
از شیشه ام مریز، می احمر مرا
من مرغ آبیم ز چه منعم کنی ز آب
وانگاه بشکنی ز چه بال و پر مرا؟
چندیست در وبال فتاده است اخترم
می،آورد برون ز وبال اختر مرا
پندم همی دهی که ز دلبر بگیر دل
این پند را به گوش بخوان دلبر مرا
من ترک عشق بازی و ساغر نمی کنم
سوزی هزاربار اگر پیکر مرا
من گر بدم به زعم تو یا خوب زاهدا!
ایزد نموده خلق چنین گوهر مرا
خواهی اگر حلال ببینی بیا ببین
جسم ضعیف خم شدهٔ لاغر مرا
طوفان نوح در نظرت جلوه گر شود
بینی اگر به خواب، دو چشم تر مرا
«ترکی» اگر به جانب میخانه بگذری
همراه خود ببر ز کرم دفتر مرا
ساغر مرا به کف نه و بشکن سر مرا
خونم چو آب ریز، ز خنجر به روی خاک
از شیشه ام مریز، می احمر مرا
من مرغ آبیم ز چه منعم کنی ز آب
وانگاه بشکنی ز چه بال و پر مرا؟
چندیست در وبال فتاده است اخترم
می،آورد برون ز وبال اختر مرا
پندم همی دهی که ز دلبر بگیر دل
این پند را به گوش بخوان دلبر مرا
من ترک عشق بازی و ساغر نمی کنم
سوزی هزاربار اگر پیکر مرا
من گر بدم به زعم تو یا خوب زاهدا!
ایزد نموده خلق چنین گوهر مرا
خواهی اگر حلال ببینی بیا ببین
جسم ضعیف خم شدهٔ لاغر مرا
طوفان نوح در نظرت جلوه گر شود
بینی اگر به خواب، دو چشم تر مرا
«ترکی» اگر به جانب میخانه بگذری
همراه خود ببر ز کرم دفتر مرا
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۴
قال النّبیّ علیه السّلام: ما ذئبان ضاریان فی قریة غنم باسرع فیها فسادا من حبّ الشّرف و المال فی دین المرء المسلم.
بدین دو گرگِ رمه خصال نیک تو و خیرات تو بِرَمَد و سر در خسها کشد. تو دهان را چون حطمه باز کرده و این معده و شکم و رگهای تو بر مثال هفت درکه دوزخ است که چندین هزار پاکیزهرویان را مستحیل و متغیّر میگردانی. و این موکلان متقاضی که در این دَرَکهاست از گرسنگی و تشنگی و غیرهما، بیخبراند از درد چندین میوهها و چیزها که میخوری. پس چه عجب که اگر موکّلان دوزخ بیخبر باشند از درد دردمندان که در دوزخاند.
و این لقمهها که تو در این درکها افکنی، اگر تو را در آن حق هست پس بدان که دوزخیان هم حق باشند مر دوزخ را. پس چون این همه را درخور همدیگر کرده است، بدان که به نزد او نیک و بد یکسان نباشد که اگر یکسان باشد درخورکننده نگفته باشی.
تو هر کاری که در جهان میکنی از بهر مرداری و شهوتی میکنی، هم از آن وجهی بر تو رنجی مستولی شود که تو را از ورزش آن پشیمان کند تا تو را معلوم شود که آن راه، راه رنج بوده است که بصورت خوش به تو نموده است امّا در معنی آتش بوده است پس راه راست رضای اللّه است که هرگز از آن پشیمانی نیست خواه گو رنج باش و خواه گو آسایش
و اللّه اعلم.
بدین دو گرگِ رمه خصال نیک تو و خیرات تو بِرَمَد و سر در خسها کشد. تو دهان را چون حطمه باز کرده و این معده و شکم و رگهای تو بر مثال هفت درکه دوزخ است که چندین هزار پاکیزهرویان را مستحیل و متغیّر میگردانی. و این موکلان متقاضی که در این دَرَکهاست از گرسنگی و تشنگی و غیرهما، بیخبراند از درد چندین میوهها و چیزها که میخوری. پس چه عجب که اگر موکّلان دوزخ بیخبر باشند از درد دردمندان که در دوزخاند.
و این لقمهها که تو در این درکها افکنی، اگر تو را در آن حق هست پس بدان که دوزخیان هم حق باشند مر دوزخ را. پس چون این همه را درخور همدیگر کرده است، بدان که به نزد او نیک و بد یکسان نباشد که اگر یکسان باشد درخورکننده نگفته باشی.
تو هر کاری که در جهان میکنی از بهر مرداری و شهوتی میکنی، هم از آن وجهی بر تو رنجی مستولی شود که تو را از ورزش آن پشیمان کند تا تو را معلوم شود که آن راه، راه رنج بوده است که بصورت خوش به تو نموده است امّا در معنی آتش بوده است پس راه راست رضای اللّه است که هرگز از آن پشیمانی نیست خواه گو رنج باش و خواه گو آسایش
و اللّه اعلم.