عبارات مورد جستجو در ۲۳۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۰ - وله ایضا
نسیب و مدح و تقاضا فزون زده قطعه
درین دو روزه به هر خواجه یی فرستادم
کم از جوایی باشد براست یا به دروغ
خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم
بسی نکوهش خود می کنم که بیهوده
برین گروه چرا راز خویش بگشادم
هرار...خراندر... زن همه شان
اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم
دریغ روز جوانی که در محالاتش
بباد دادم و او نیز داد بر بادم
ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر
بکام خویش یکی روز نیست بر یادم
قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می کن
تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم
به عمر مانده اگر شادیست مردم را
من از زمانه به عمر گذشته بس شادم
ز فنّ شعر بیکبارگی شدم بیزار
که آبروی برد هر زمان به بیدادم
اگر هوس بود آن راز سر برون کردم
وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم
خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد
که راستی را من زین طمع به فریادم
اگر نه آفت این حرص مرده ریک بود
چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟
بپای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟
چو از تتّبع لذّات باز ایستادم
چو راستیّ و زبان آوریست پیشة من
چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم
ازین سپس شرف عرض خود نگه درام
که گو شمال بدین پند داد استادم
درین دو روزه به هر خواجه یی فرستادم
کم از جوایی باشد براست یا به دروغ
خدای داند اگر کس به خیر و شر دادم
بسی نکوهش خود می کنم که بیهوده
برین گروه چرا راز خویش بگشادم
هرار...خراندر... زن همه شان
اگر دهند وگرنه چو اندر افتادم
دریغ روز جوانی که در محالاتش
بباد دادم و او نیز داد بر بادم
ز عمر آنچه بهین بود رفت و در همه عمر
بکام خویش یکی روز نیست بر یادم
قیاس آنچه بماندست از آنچه شد می کن
تو گیر خود که رسد زندگی به هفتادم
به عمر مانده اگر شادیست مردم را
من از زمانه به عمر گذشته بس شادم
ز فنّ شعر بیکبارگی شدم بیزار
که آبروی برد هر زمان به بیدادم
اگر هوس بود آن راز سر برون کردم
وگر طمع بود آن را ز دست بنهادم
خدای عزّوجل مان قناعتی بدهاد
که راستی را من زین طمع به فریادم
اگر نه آفت این حرص مرده ریک بود
چه فرق زشت و نکو و خراب و آبادم؟
بپای بر سر هر سفله ایستادن چیست؟
چو از تتّبع لذّات باز ایستادم
چو راستیّ و زبان آوریست پیشة من
چو سرو و سوسن کم زان که بینی آزادم
ازین سپس شرف عرض خود نگه درام
که گو شمال بدین پند داد استادم
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۹
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۶
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
شد از آن روزی که صحرای جنون ماوای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
آنکه در ملک جنون سر داد مجنون را چو من
محو و حیرانست پیش طلعت لیلای من
بارها راند از در خویشم ولیکن عاقبت
از وفا بنهاد بند بندگی بر پای من
از نظر افکندنم سهلست منت میکشم
گر شود گاهی ز لطف از دیگران جویای من
قامت طوبی شود خم بهر تعظیم قدش
در خرام آید اگر سرو و سهی بالای من
سالها دنبال یار بیوفا میگشتهام
تا ترا بگزید آخر دیده بینای من
(صامتا) این زهد خشک آخر مرا رسوا نمود
کاش بودی در میان خیل رندان جای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
آنکه در ملک جنون سر داد مجنون را چو من
محو و حیرانست پیش طلعت لیلای من
بارها راند از در خویشم ولیکن عاقبت
از وفا بنهاد بند بندگی بر پای من
از نظر افکندنم سهلست منت میکشم
گر شود گاهی ز لطف از دیگران جویای من
قامت طوبی شود خم بهر تعظیم قدش
در خرام آید اگر سرو و سهی بالای من
سالها دنبال یار بیوفا میگشتهام
تا ترا بگزید آخر دیده بینای من
(صامتا) این زهد خشک آخر مرا رسوا نمود
کاش بودی در میان خیل رندان جای من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
بود یارم غم دیرینهء خویش
پریزادم دل بی کینهٔ خویش
عنانم درکف طفلی ست خود رای
ندانم شنبه و آدینهٔ خویش
بود عمری که می سازد چو شیران
تن آزاده با پشمینهء خویش
به امّیدگشاد تیر نازی
هدف دارم به حسرت سینهٔ خویش
نیاراید بساطم را متاعی
چو داغم، گوهر گنجینهٔ خویش
نمی باشد خماری مستیم را
خرابم از می پارینهٔ خویش
حزین از هر دو عالم تافتم روی
ز دل کردم چو آب، آیینه خویش
پریزادم دل بی کینهٔ خویش
عنانم درکف طفلی ست خود رای
ندانم شنبه و آدینهٔ خویش
بود عمری که می سازد چو شیران
تن آزاده با پشمینهء خویش
به امّیدگشاد تیر نازی
هدف دارم به حسرت سینهٔ خویش
نیاراید بساطم را متاعی
چو داغم، گوهر گنجینهٔ خویش
نمی باشد خماری مستیم را
خرابم از می پارینهٔ خویش
حزین از هر دو عالم تافتم روی
ز دل کردم چو آب، آیینه خویش
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
برق آهی ز جگر در شب تاری نزدیم
روز درماندگی دل، در یاری نزدیم
خرقهٔ زهد نشُستیم به آب تَهِ خم
آتش باده به ناموس خماری نزدیم
بلبل خوش نفس گلشن قدسیم افسوس
نغمه ای در شکن طرهٔ یاری نزدیم
شبنم آسا ز رخی آب ندادیم نظر
گل داغی به سر از باغ و بهاری نزدیم
شرمساربم ز مستان محبت که چرا
ساغری از نگه باده گساری نزدیم؟
گره از کار کسی باز نکردیم افسوس
نیش خاری به دل آبله زاری نزدیم
مدتی رفت که ما از لب پرشور حزین
نمکی بر جگر سینه فگاری نزدیم
روز درماندگی دل، در یاری نزدیم
خرقهٔ زهد نشُستیم به آب تَهِ خم
آتش باده به ناموس خماری نزدیم
بلبل خوش نفس گلشن قدسیم افسوس
نغمه ای در شکن طرهٔ یاری نزدیم
شبنم آسا ز رخی آب ندادیم نظر
گل داغی به سر از باغ و بهاری نزدیم
شرمساربم ز مستان محبت که چرا
ساغری از نگه باده گساری نزدیم؟
گره از کار کسی باز نکردیم افسوس
نیش خاری به دل آبله زاری نزدیم
مدتی رفت که ما از لب پرشور حزین
نمکی بر جگر سینه فگاری نزدیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
کام اگر حاصل از آن لعل می آشام کنیم
خاک درکاسه ی بی مهری ایام کنیم
ای خوش آن توبه که از پنبه ی مینای شراب
تار و پود کفن و جامه ی احرام کنیم
یار بی رحم و فغان بی اثر، اقبال زبون
به چه تدبیر تسلّی، دل ناکام کنیم؟
از شراب نگهت قسمت پیمانهٔ ما
آنقدر نیست که خون در دل ایام کنیم
عمررفت وسفر عشق به آخرنرسید
گریه آغاز، به ناکامی انجام کنیم
بس که سودیم در آزادی از افسوس به هم
نیست بالی که نثار قدم دام کنیم
پیش ما دلشدگان دولت جاوید حزین
صبح عمری ست که در عشق بتی شام کنیم
خاک درکاسه ی بی مهری ایام کنیم
ای خوش آن توبه که از پنبه ی مینای شراب
تار و پود کفن و جامه ی احرام کنیم
یار بی رحم و فغان بی اثر، اقبال زبون
به چه تدبیر تسلّی، دل ناکام کنیم؟
از شراب نگهت قسمت پیمانهٔ ما
آنقدر نیست که خون در دل ایام کنیم
عمررفت وسفر عشق به آخرنرسید
گریه آغاز، به ناکامی انجام کنیم
بس که سودیم در آزادی از افسوس به هم
نیست بالی که نثار قدم دام کنیم
پیش ما دلشدگان دولت جاوید حزین
صبح عمری ست که در عشق بتی شام کنیم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۴۰
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دل به دهر حیلهگر دادم، غلط کردم غلط
رفت ذوق هستی از یادم، غلط کردم غلط
خرمن عمری که جمع آورده بودم سالها
داد دهر سفله بر بادم، غلط کردم غلط
ز آرزوی کوی شیرین، کوه عصیان روزگار
بست بر گردن چو فرهادم، غلط کردم غلط
یادگار از من به غیر از معصیت چیزی نماند
نفس کافر بود استادم، غلط کردم غلط
در چمن عمری ندانستم که اصل جلوه چیست
من همان در فکر شمشادم، غلط کردم غلط
کاری از من برنیامد تا به کار آید مرا
بود چون در دل غمت شادم، غلط کردم غلط
با هزاران ماجرا دارد همان طول امل
زین جهان قصاب دلشادم، غلط کردم غلط
رفت ذوق هستی از یادم، غلط کردم غلط
خرمن عمری که جمع آورده بودم سالها
داد دهر سفله بر بادم، غلط کردم غلط
ز آرزوی کوی شیرین، کوه عصیان روزگار
بست بر گردن چو فرهادم، غلط کردم غلط
یادگار از من به غیر از معصیت چیزی نماند
نفس کافر بود استادم، غلط کردم غلط
در چمن عمری ندانستم که اصل جلوه چیست
من همان در فکر شمشادم، غلط کردم غلط
کاری از من برنیامد تا به کار آید مرا
بود چون در دل غمت شادم، غلط کردم غلط
با هزاران ماجرا دارد همان طول امل
زین جهان قصاب دلشادم، غلط کردم غلط
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
نمیرفتم برون از جاده گر هشیار میبودم
به منزل میرسیدم گر شبی بیدار میبودم
درشتی پیکرم را زیر دست کوهکن دارد
نمیخوردم بر اعضا تیشه گر هموار میبودم
ز گردون شکوه بیجا چه گویم ز آنچه خود کردم
نمیبودم غمین گر خویش را غمخوار میبودم
ز غم چون شمع از شرح غمت خاموش میگشتم
زمانی گر ز شغل خویشتن بیکار میبودم
تو آن روزی که با رخسار چون گل در چمن بودی
چه میشد گر من آن خار سر دیوار میبودم
جدا کی مینمودم دیگر از دل عکس جانان را
اگر آیینهآسا محرم اسرار میبودم
به پیش چشمم اطراف چمن میبود زندانی
زمانی بیتو گر در جانب گلزار میبودم
در این دیر کهن قصاب نزد زاهدان من هم
اگر میداشتم سر صاحب دستار میبودم
به منزل میرسیدم گر شبی بیدار میبودم
درشتی پیکرم را زیر دست کوهکن دارد
نمیخوردم بر اعضا تیشه گر هموار میبودم
ز گردون شکوه بیجا چه گویم ز آنچه خود کردم
نمیبودم غمین گر خویش را غمخوار میبودم
ز غم چون شمع از شرح غمت خاموش میگشتم
زمانی گر ز شغل خویشتن بیکار میبودم
تو آن روزی که با رخسار چون گل در چمن بودی
چه میشد گر من آن خار سر دیوار میبودم
جدا کی مینمودم دیگر از دل عکس جانان را
اگر آیینهآسا محرم اسرار میبودم
به پیش چشمم اطراف چمن میبود زندانی
زمانی بیتو گر در جانب گلزار میبودم
در این دیر کهن قصاب نزد زاهدان من هم
اگر میداشتم سر صاحب دستار میبودم
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۵ - بیان فراق رام
چو رام غافل از سیتا جدا ماند
به پشت پای خود دولت ز در راند
خطا کرد و خطا کرد و خطا کرد
که بر معشوق خود عاشق جفا کرد
به کفر عشق شد منسوب عاشق
خجل از کرده خود چون منافق
چو کاری کرد چون ناکرد کاران
خزان آورد بر گل نو بهاران
پشیمان شد ز آزار آخر کار
ز آزارش دو چندان گشت آزار
ز دل بر کند بیخ شادمانی
چو هجران گشت خصم زندگانی
به راحت خوش نخورده یکدم آب
به کام دل نکرده یک مژه خواب
به هجر یار کرده عیش پدرود
ز غم در دل شبی اندیشه بنمود
که ضایع گشت عمر نازنینم
به جای مه بت دیگر گزینم
دگر معشوقۀ خویش ب ایدم خواست
که تنهایی مسلم مر خدا راست
اگر مه پاره سیتا رفت از دست
مرا امکان خورشید دگر هست
دگر ره کرد در دل فکر معقول
بیندیشید از معقول منقول
کزین اندیشه جانم را غرض چیست
پری جان بود مر جان را عوض کیست؟
چو بر سیتا اگر گیرم دگر زن
زمین و آسمان خندند بر من
اگر بی روی او بینم به گلزار
مژه در دیده من بشکند خار
چو از کوثر بدل خواهم شرابی
نشانم ذره جای آفتابی
براقی پی کنم در راهواری
کنم زان پس به میدان خرسواری
چه افزایم به دل آزار دیگر
بباید کرد فکر کار دیگر
کنونم آنچه در راه صوابست
همین اسمید جگ کار ثوابست
به پشت پای خود دولت ز در راند
خطا کرد و خطا کرد و خطا کرد
که بر معشوق خود عاشق جفا کرد
به کفر عشق شد منسوب عاشق
خجل از کرده خود چون منافق
چو کاری کرد چون ناکرد کاران
خزان آورد بر گل نو بهاران
پشیمان شد ز آزار آخر کار
ز آزارش دو چندان گشت آزار
ز دل بر کند بیخ شادمانی
چو هجران گشت خصم زندگانی
به راحت خوش نخورده یکدم آب
به کام دل نکرده یک مژه خواب
به هجر یار کرده عیش پدرود
ز غم در دل شبی اندیشه بنمود
که ضایع گشت عمر نازنینم
به جای مه بت دیگر گزینم
دگر معشوقۀ خویش ب ایدم خواست
که تنهایی مسلم مر خدا راست
اگر مه پاره سیتا رفت از دست
مرا امکان خورشید دگر هست
دگر ره کرد در دل فکر معقول
بیندیشید از معقول منقول
کزین اندیشه جانم را غرض چیست
پری جان بود مر جان را عوض کیست؟
چو بر سیتا اگر گیرم دگر زن
زمین و آسمان خندند بر من
اگر بی روی او بینم به گلزار
مژه در دیده من بشکند خار
چو از کوثر بدل خواهم شرابی
نشانم ذره جای آفتابی
براقی پی کنم در راهواری
کنم زان پس به میدان خرسواری
چه افزایم به دل آزار دیگر
بباید کرد فکر کار دیگر
کنونم آنچه در راه صوابست
همین اسمید جگ کار ثوابست
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۱ - قطعه ای است هنگام تبعید در خراسان
ای وای به من که یک غلط گفتم
از گفته خویشتن پشیمانم
جز جاده کوی تو نمی دانم
با این همه وسع ملک سبحانم
در ملک رضا نشستنم خوش تر
از گوشه خانه های ویرانم
خاک ره شاه هشتمین بودن
به از شاهی روم و ایرانم
ای دست اجل بگیر بازویم
وی خلعت آخرت بپوشانم
ای سنگ لحد به فرق من بنشین
وی خاک به خویش ساز پنهانم
ای شام فراق دورتر رانم
وی صبح وصال بیش تر خوانم
گوئی که مداد خون دل باشد
کامروز برون شده ز چشمانم
از گفته خویشتن پشیمانم
جز جاده کوی تو نمی دانم
با این همه وسع ملک سبحانم
در ملک رضا نشستنم خوش تر
از گوشه خانه های ویرانم
خاک ره شاه هشتمین بودن
به از شاهی روم و ایرانم
ای دست اجل بگیر بازویم
وی خلعت آخرت بپوشانم
ای سنگ لحد به فرق من بنشین
وی خاک به خویش ساز پنهانم
ای شام فراق دورتر رانم
وی صبح وصال بیش تر خوانم
گوئی که مداد خون دل باشد
کامروز برون شده ز چشمانم
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۴
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۶
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۰ - شیشه آب
قدری می صاف کهنی خواسته بودم
زانکسکه اگر راست بگویم نه کسی بود
امروز فرستاد یکی شیشه آبم
چونانکه بهر قطره او در مگسی بود
از زنگ تو گفتی ز دل او نسبی داشت
وز گند تو گفتی زدهانش نفسی بود
چون دیدم ازینگونه پشیمان شدم الحق
دانستم کان خارج و بد ملتمسی بود
گفتم که بدو باز برو عذر بخواهش
گو خواهش دوشینه ماهم هوسی بود
آخر من بی آب نه در بادیه بودم
اینقدر بهر حال مرا دسترسی بود
آن از پی مستیم همی بایست ار نه
ما را بچه خانه ازان جنس بسی بود
زانکسکه اگر راست بگویم نه کسی بود
امروز فرستاد یکی شیشه آبم
چونانکه بهر قطره او در مگسی بود
از زنگ تو گفتی ز دل او نسبی داشت
وز گند تو گفتی زدهانش نفسی بود
چون دیدم ازینگونه پشیمان شدم الحق
دانستم کان خارج و بد ملتمسی بود
گفتم که بدو باز برو عذر بخواهش
گو خواهش دوشینه ماهم هوسی بود
آخر من بی آب نه در بادیه بودم
اینقدر بهر حال مرا دسترسی بود
آن از پی مستیم همی بایست ار نه
ما را بچه خانه ازان جنس بسی بود
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۳۶